انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 496 از 718:  « پیشین  1  ...  495  496  497  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۴

ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش
ما و دریا چو نمودیم به هم گوهر خویش

بس که چون آینه ترسیده ام از دیده شور
زره زیر قبا ساخته ام جوهر خویش

هر که نا خوانده به هر بزم چو پروانه رود
بایدش قطع نظر کرد ز بال و پرخویش

از چه چون شمع زباد سخر اندیشه کنم ؟
دیده ام من که مکرر به ته پا سرخویش

گریه تلخ بود حاصلش ازبرگ نشاط
در بهار آن که چو گل صرف نسازد زرخویش

نرود پیچ و خم ازرشته جانم بیرون
تا ز تیغ تو چو جوهر نکنم بستر خویش

چه کند شورش دریای حوادث با من ؟
من که از موج خطر ساخته ام لنگر خویش

نیست ممکن چو سبو کاسه در یوزه کنم
دست خشکی که مرا هست به زیر سرخویش

چون خرامش به چمن تخم قیامت کارد
سرو از بیم به صد دست بگیرد سرخویش

پیش آن غنچه دهن حرف مرا سبز نکرد
ترم از گریه بی حاصل چشم تر خویش

گل نیلوفری از یاسمنش جوش زند
اگر از نگهت گل جامه کند در بر خویش

نیست در روی زمین جای سخن گفتن حق
مگر از دار چو منصور کنم منبر خویش

عجبی نیست اگر گوهر سنجیده من
بحر را مانع طوفان شود از لنگر خویش

گرچه چون تیر بود سیر من از زور کمان
می کشم منت پرواز زبال و پر خویش

نکند باد خزان رحم به مجموعه گل
من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۵

خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!

دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش

ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش

آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش

نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟

عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟

چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش

آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش

به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش

زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش

نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟

نیست صائب بجز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۶

کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش

بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی
گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش

از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود
شمع می کرد اگر رحم به پروانه خویش

وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار
ازسویدای دل خویش کند دانه خویش

عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد
که تو غافل کنی از کاه جدا دانه خویش

باعث غفلت من شد سخن من صائب
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۷

به دم چوآتش سوزان، به چهره چون زرباش
بر آسمان سخن آفتاب انور باش

صدف به دست تهی صد یتیم را پرورد
تو هم ز آبله کف یتیم پرور باش

دل شکسته به دست آر با تهیدستی
همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش

گل ضعیف نوازی است سرفراز شدن
به ذره فیض رسان ،آفتاب انور باش

به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو و بید به هر حال سایه گستر باش

غنای طبع بود کیمیای روحانی
چو نیست مال میسر، به دل توانگر باش

ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر بلا در کنار مادر باش

مباد دنبه گدازت کنند چون مه بدر
چو ماه عید درین صید گاه لاغر باش

به دست دیو مده خاتم سلیمان را
نگاهبان خرد ازشراب احمر باش

به تیره رویی فقر ازسیه دلان بگریز
چون خون مرده مسلم ز زخم نشتر باش

خزان فسرده نسازد بهار عنبر را
درین جهان خنک چون بهار عنبر باش

اگر گرفته دلی از جهانیان صائب
زخویش خیمه برون زن جهان دیگر باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۹۸

به نوحه خانه ایام شاد و خرم باش
بگیر ساغر گلرنگ، گو محرم باش

مشو چو سبزه زمین گیر از گرانجانی
درین بساط سبکروح تر ز شبنم باش

مکن نمک بحرامی به سوده الماس
چو داغ پنبه به گوش از حدیث مرهم باش

چو آفتاب سرت تا زآسمان گذرد
چوابر، فیض رسان تمام عالم باش

ز شرم توست که آزار می کشی صائب
تو نیز بردر عرفان زن و مکرم باش





·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-




غزل شماره ۴۹۹۹

زخار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش

قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تونیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

ز گریه شمع به پروانه نجات رسید
تونیز در دل شب همچو شمع گریان باش

ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا
گشاده روی تر از زخم با نمکدان باش

کدام جامه به از پرده پوشی خلق است ؟
بپوش چشم خود از عیب خلق وعریان باش

درون خامه هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

کلید رزق ترا، سین جستجو دارد
چو آسیا پی تحصیل رزق گردان باش

خودی به وادی حیرت فکنده است ترا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش

هوای نفس تراساخته است مرکب دیو
به زیر پای درآور هوا،سلیمان باش

ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۰۰

بپوش چشم ز عیب کسان، هنربین باش
بساز با خس و خار و همیشه گلچین باش

ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد
درین قلمرو آفت چو کوه سنگین باش

به خون ز نعمت الوان دهر قانع شو
گرانبها و گرامی چو نافه چین باش

به یک نظر نتوان دید خلق و خالق را
بپوش دیده خودبینی و خدابین باش

درآ به حلقه روشندلان عالم خاک
ز سنگ تفرقه ایمن چو عقد پروین باش

شکسته پایی برق است سبزه ته سنگ
به بال سعی گریزان ز خواب سنگین باش

نخست از نفس پاک مشک کن خون را
دگر چو نافه چین در لباس پشمین باش

بهشت نقد اگر صائب آرزو داری
برو زخاک نشینان شهر قزوین باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۰۱

زنوبهار خط یار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش

به نوش جاده نیش منتهی گردد
به زخم خار ز گلزار ناامید مباش

درابرهای سیه بیشتر بود باران
ز تیرگی شب تار ناامید مباش

می رسیده نگیرد قرار در مینا
به دور خط ز لب یار نا امید مباش

دلیل کعبه مقصود، نعل وارون است
ز چین ابروی دلدار ناامید مباش

نمی شود نکند آه کار خود آخر
ز آه سینه افگار ناامید مباش

نه از بهار خط سبز خال شد سر سبز؟
ز تخم سوخته زنهار نا امید مباش

اگر چورشته تن خویش را گداخته ای
ز فصل گوهر شهسوار ناامید مباش

به آفتاب رسد شبنم ازسحر خیزی
ز فیض دیده بیدار ناامید مباش

گرفت نبض خس و خار،برق آتشدست
ز خارخار دل زار ناامید مباش

به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد
عبث ز بستگی کارناامیدمباش

به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت
تو نیز از کشش یار ناامید مباش

به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر
ز پرده داری زنگار ناامید مباش

به مکر خویش گرفتار می شود غدار
ز مکر عالم غدار ناامید مباش

زحرف مور سلیمان شکفته شدصائب
درین بساط ز گفتار ناامید مباش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۰۲

شکست رنگ مرا رنگ همچو مهتابش
ربود خواب مرانرگس گرانخوابش

میان برهمن وبت حصار سنگ کشد
نظر فریبی ابروی همچو محرابش

عقیق خون مسیحا به زیرلب دارد
هنوز تشنه خون است لعل سیرابش

خلیل کو گل ازان روی آتشین چیند؟
کجاست خضر که بیند به عالم آبش ؟

به جامه خانه گردون نظرسیاه مکن
حذر،که گرد رخ اخگرست سنجابش

محیط عشق محال است آرمیده شود
به تیغ موج بریدند ناف گردابش

هنوز مست غرورست چشم او صائب
نکرده سبزه خط زهر درشکر خوابش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۰۳

لطیفه ای عجب است این که لعل سیرابش
مدام می چکد وکم نمی شود آبش

کسی که راه به بحر محیط وحدت برد
غریب نیست درآغوش دشت سیلابش

چو مرده ای است که خوابانده اند در کافور
کسی که در شب مهتاب می برد خوابش

چو تیر سخت کمان برون عارف
ز مسجدی که بود رو به خلق محرابش

قدمی که خم شود از بار درد و غم صائب
نهنگ می کشد از بحر عشق قلابش





·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-



غزل شماره ۵۰۰۴

خوشا سری که سرگشتگی رهانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش

مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش

سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش

ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش

به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش

سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش

به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش

گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش

ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش

ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش

چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۰۵

به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد
به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !

مرید مولوی روم تانشد صائب
نکرد در کمر عرش دست گفتارش

گهر ز شرم عرق می کند به بازارش
چگونه آب نگردد دل خریدارش؟

مرا به دام کشیده است نازک اندامی
که هم زموی میان خودست زنارش

کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی
که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش

به گرمسیر فنارسم سرد مهری نیست
بغل گشاده به منصور می دود دارش

شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط
نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش

برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش

که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟
که همچو صبح پریشان نگشت دستارش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 496 از 718:  « پیشین  1  ...  495  496  497  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA