انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین »

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی


زن

 
گو آفتاب در آید


ایات مصحف عشقم
کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد
غیر از دروغ نخواند

چونان سیاوش پاکم
از دود و شعله چه باکم
آتش به رخت سفیدم
خاکستری نفشاند

دل ا برابر یاران
چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت
خون از گلم بچکاند

آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید
وز من نشانه نماند

جان را به هیچ شمردم
این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا
کاین نکته دوست نداند

رویای باغ بهشتم
در نقش پرده ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند

چون صبح ،‌ ایت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه ی حق را
در گل چگونه کشاند ؟

جز آفتاب و به جز من
ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
سوی شما که رساند ؟

گفتی چرا نکشندم
زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند
شعر مرا نتواند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
صدای تو


صدای تو گرم است و مهربان
چه سحر غریبی درین صداست
صدای دل مرد عاشق است
که این همه با گوشم آشناست

صدای تو همچون شراب سرخ
به گونه ی زردم دوانده خون
چنین که مرا مست می کنی
نشانی ی میخانه ات کجاست ؟

به قطره ی شبنم نگاه کن
نشسته به گلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ
اگر بنشانی مرا به جاست

صدای تپش های قلب من
به گوش تو می گوید این سخن
که عاشقم و درد عاشقی
چگونه ندانی که بی دواست ؟

ز جک جک گنجشک های باغ
تداعی صد بوسه می کنم
بیا و ببین در خیال من
چه شور و چه هنگامه یی به پاست

چه بی دل و بی دست و پا منم
چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم
ز چهره حجابی که از حیاست

دلم همه شد آب آب آب
که سر بگذارم به شانه ات
مگر بنوازی و دل دهی
که فاش کنم آنچه ماجراست

به زمزمه گوید زمان عمر
که پای منه در زمین عشق
به غیر هوای تو در سرم
زمین و زمان پای در هواست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
با قهر چه می کشی مرا


با قهر چه می کشی مرا
من کشته ی مهربانیَم
یک خنده و یک نگاه بس
تا کشته ی خود بدانیم

ای آمده از سراب ها
با خواب و خیال آب ها
دارد ز تو بازتاب ها
ایینه ی زندگانیم

گر نیست به شانه ام سرت
یا از دگری ست بسترت
غم نیست که با خیال تو
همبستر شادمانیم

شادا !‌ تن بی نصیب من
افسون زده ی فریب من
مست است و ملنگ و بی خبر
از دست و دل خزانیم

انگار درون جان من
سازی ست همیشه نغمه زن
گوید به ترانه صد سخن
از تاب و تب جوانیم

افتاده چنین به بند تو
می خواست مرا کمند تو
گفتی که رهات می کنم
دیدم که نمی رهانیم

ای یار ، تبم ز عشق تو
شورم ، طلبم ز عشق تو
اما ز پیت نمی دوم
بیهوده چه می کشانیم

فریاد ، که جمله آتشم
تا عرش لهیب می کشم
با این همه نیست خواهشم
تا شعله فرو نشانیم

نزدیک ترین من ! همان
در فاصله از برم بمان
تا پاک ترین بمانمت
تا دوست ترین بمانیم

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
با کوله ی هفتاد و هشتاد


تا زنده هستم زنده هستم
تا زنده بر انصار بیداد
با اسبی از توفان و تندر
با نیزه یی از شعر و فریاد

هر چند در میدان نبودم
با دیو و دد جنگ آزمودم
بس قصه کز میدان سرودم
زانجا که باروت است و پولاد

پیرم ولی از دل جوانم
خوش می رود با کودکانم
من مامک پر مهرشانم
گیرم که دیگر مامشان زاد

ای عمر احمدزاده پربار
ای بخت روشن با جهاندار
وان خیل دلبندان هشیار
پیروز مندی یارشان باد

جمعی که این سان مهربان بود
یک روزه ما را میزبان بود
فصل نشاط اصفهان بود
در اعتدال ماه خرداد

رفتیم و مأمن بی امان شد
پر شور و شر نیم جهان شد
از فتنه ی انصار بیداد
ای اصفهان ، ای اصفهان ، داد

در گیر و دار ترکتازی
آموخت ما را سرفرازی
سروی که در آشوب توفان
سر خم نکرد از پا نیفتاد

من کاج پیر استوارم
از روزگاران یادگارم
حیران نظر دارد به کارم
بیدی که می لرزد ز هر باد

بنیان کن اکوان دیوم
در شعر می توفد غریوم
از هفتخوان خواهم گذشتن
با کوله ی هفتاد و هشتاد

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
لعنت


خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت

هر اتفاقی چشمه یی بود
از هر کناری چشم بگشود
راهی شد و صد جوی و جر شد
صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت

در انتظار عشق بودم
اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد
دامان من آلود و بگذشت

عمری سرودم یا نوشتم
این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را
گامی عبث فرسود و بگذشت

اندیشه ام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبناک
وان شعله ی رقصان چالاک
زد حلقه یی در دود و بگذشت

کردم به راهش گلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی
بر بندگان فرمود و بگذشت

با عمر خود گفتم که دیری
جان کنده ای ، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی
چون لعنتی بگشوده و بگذشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در طول راه


پیر ماه و سال هستم
پیر یار بی وفا ، نه
عمر می رود به تلخی
پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟

پیر می شوی ؟ چه بهتر
زود می رسی به مقصد
غیر از این به ماحصل هیچ
بیش ازین به ماجرا ، نه

هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
مرگ ؟
پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
این حماقت است ، یا نه ؟

زاد و مرگ ما دو نقطه ست
در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابتدا و انتها نه

در میان این دو نقطه
می زنی قدم به اجبار
در چنین عبور ناچار
اختیار و اقتضا نه

نه ،‌ قول خاطرم نیست
می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه

زاد ما به جبر اگر بود
مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما، نه؟

نه ، به طول خط نظر کن
راه سنگلاخ سختی ست
صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه

گر به راه پا گذاری
از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بی غمان را
مرگ می برد تو را ، نه

گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گوید
هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
مرد

 
شعری بسیار زیبا از««سيمين بهبهاني»»
شدم گمراه وسرگردان،
میان این همه ادیان
میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی،
یکی افکار بودایی،
یکی پیغمبرش مانی،
یکی دینش مسلمانی،
یکی در فکر توراتاست،
یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست،
در این دنیای انسانی،
خدا یکی... ولی... اما...
هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را
گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟!
مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیزش پس برای چیست؟!
برای خودپرستی هاست ...
من از عقرب نمی ترسم
ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد
لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم،
ولی از اختلاف مغز ودل با ریش می ترسم.
هراسم جنگ بین شعله وکبریت و هیزم نیست،
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم.
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است،
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم.
     
  
مرد

 
رگبار بوسه

ای با تو درآمیخته چون جان تنم امشب
لعلت گل مرجان، زده بر گردنم امشب
مریم صفت از فیض تو ای نخل برومند
آبستن رسوایی فردا منم امشب
ای خشکی پرهیز که جانم ز تو فرسود
روشن شودت چشم که تردامنم امشب
مهتابی و پاشیده شدی در شب جانم
از پرتو لطف تو چنین روشنم امشب
آن شمع فروزنده عشقم که برد رشک
پیراهن فانوس به پیراهنم امشب
گلبرگ نیم، شبنم یک بوسه بسم نیست
رگبار پسندم که ز گل خرمنم امشب
آتش نه، زنی گرم تر از آتشم ای دوست
تنها نه به صورت، که به معنا زنم امشب
پیمانه سیمینِ تنم پر می عشق است
زنهار از این باده که مرد افکنم امشب
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  ویرایش شده توسط: javan   
مرد

 
هشتاد سالگی و عشق

هشتاد سالگی و عشق، تصدیق کن که عجیب است
حوای پیر دگر بار، گرم تعارف سیب است
لب سرخ و زُلف طلایی، زیبا ولی نه خدایی
بر چهره رنگم اگر هست، آرایش است و فریب است
در سینه ام دل شیدا، پرپر زنان ز تمنا
هفتاد ضربه او را، گویی دوبار ضریب است
عشق است و دغدغه شرم، تن از دمای هوس گرم
می سوزم از تب و این تب، فارغ ز لطف طبیب است
شادا کنار من آن یار، آن مهربان وفادار
گویی میان بهشتم، تا این کنار نصیب است
با بوسه بسته دهانم، گفتن سخن نتوانم
آتش فکنده به جانم، این بوسه نیست، لهیب است
ای تشنه مانده عاشق، یار است و بخت موافق
با این شراب گوارا، دیگر چه جای شکیب است
آدم، بیا به تماشا، بس کن ز چالش و حاشا
هشتاد ساله حوا، با بیست ساله رقیب است
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
جامی گناه

جامی گناه خواهم، پیمانه ای تباهی
آنگاه توده ای خاک، آلوده با سیاهی
زان مایه ها بسازم انگارِ شکل آدم
با دست های چوبی، با زلف های کاهی
کام و دهان گشاده، دندانش اوفتاده
بر زشتی نهادش، سیمای او گواهی
از تابِ تندِ شهوت، هر پرده را دریده
روئیده بر جبینش، اندام شرمگاهی
چشمی به کیسه زر، چشمی به عیشِ بستر
همچون شعاع سرخی، تابیده از دوراهی
تن در شبیه سازی، چون سوسمار رنگین
دل در دوگانه بازی، همتای مار ماهی
سربر کشد، بروید چون شاخه ای تناور
گویی گرفته جسمش، خاصیت گیاهی
وانگاه سویم آید، دست ستم گشاید
وز هیبتش برآرم، فریاد دادخواهی
وان غول آدمی نام، رامم کند به دشنام
من خیره در نگاهش، با شرم و بی گناهی
گویم به خود که دیدی، در آرزوی آدم،
عمرت گذشت و اینک، این است آنچه خواهی
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 22 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین » 
شعر و ادبیات

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA