انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 11 از 24:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
در دو روز آتی، جلسات مختلفی توسط سرگروه ها و همین طور توسط تحلیل گر برجسته ی صنعت کامپیوتر، بن رزن، انجام گرفت. هر روز در اواخر عصر، زمان کافی برای رقص و مهمانی در کنار استخر باقی بود. در پایان آن تفرج دو روزه، جابز جلوی گروه ایستاد و این تک گویی را ارائه کرد: «با گذر هر روز، ماحصل کار شما ٥٠ نفر می رود که موجی عظیم در جهان به پا کند. می دانم سر کردن با من کمی سخت است ولی این باحال ترین کاری است که در کل زندگی ام انجام داده ام.» تا سال های سال، اکثر آنهایی که سخنرانی اش را شنیدند، در پی یادآوری "سر کردن با من کمی سخت است" قاه قاه می خندیدند و موافق بودند که ایجاد آن موج عظیم، باحال ترین کار تمام دوران زندگی شان بوده و هست.

تفرج بعدی در اواخر ژانویه ی ١٩٨٣، همزمان با عرضه ی لیسا بود؛ تغییری در نگرش جابز به چشم می خورد. در تفرج چهار ماه قبل روی تخته سفید نوشته بود: «تسلیم نشوید،» اما این بار پند دیگری در آستین داشت: « هنرمندان واقعی عرضه می کنند.» اعصاب همه فرسوده بود. اتکینسن برای مصاحبه های مربوط به آغاز عرضه ی لیسا، دور از گروه بود. در بازگشت، به هتل جابز رفت و تهدید به استعفا کرد. جابز کوشید مشکل را ناچیز بشمرد ولی اتکینسن آرام نشد. جابز با دلخوری گفت: «بیل، من الآن وقت این یکی را ندارم. ٦٠ نفر که قلب شان برای مکینتاش می تپد آن بیرون منتظر سخنرانی من هستند.» با این حرف از اتکینسن خواست گذشته را فراموش کند و کمی به هدفی که داشتند ایمان بیاورد.

سپس رفت تا یکی از آن سخنرانی های رایج خود را ارائه کند. ادعا کرد که مشکلی را که با لابراتوار صوتی مک اینتاش بر سر استفاده از نام مکینتاش داشتند، حل کرده است (حقیقت این بود که آن موقع هنوز مذاکره در جریان بود ولی دایره ی تحریف واقعیت حد و مرزی نمی شناخت.) بعد یک بطری آب معدنی آورد و به صورت نمادین، نمونه ی اولیه ی مکینتاش را روی صحنه غسل تعمید داد؛ جایی بیرون سالن، اتکینسن صدای جیغ و هورای بلندی شنید و با افسردگی به گروه پیوست. مهمانی آن شب شامل شنا در استخر، آتش افروزی در ساحل، و رقص و موسیقی با صدای بسیار بلند بود که تمام شب ادامه یافت و باعث شد مدیر هتل لا پلایا در کارمل، از آنها بخواهد تا ابد به آنجا باز نگردند.

یکی دیگر از جملات قصاری که او در جلسات می گفت، این بود: «دزد دریایی بودن، بهتر از پیوستن به نیروی دریایی است.» می خواست روح طغیان گری را در بچه های گروه بدمد تا مثل آدم های پر هیاهویی رفتار کنند که در عین افتخار به کارشان، مشتاق به همکاری با دیگران هستند. سوزان کر می گفت: «منظورش این بود که "بیایید مثل مرتدها باشیم. ما می توانیم سریع حرکت کنیم و کارها را به نتیجه برسانیم".» برای جشن تولد جابز که چند هفته بعد بود، گروه سفارش یک بیلبورد بزرگ را داد که در خیابان منتهی به مقر اصلی نصب شد: «٢٨ سالگی مبارک استیو. سفر، خود پاداش است. امضا: دزدان دریایی.»

یکی از برنامه نویس های گروه مک به نام استیو کپس، تصمیم به برافراشتن پرچم دزدان دریایی گرفت. یک تکه پارچه ی سیاه به دست سوزان کر داد تا نقش جمجمه، چشم بند و استخوان های ضربدری مخصوص دزدان دریایی را روی آن پیاده کند. به جای سوراخ چشم جمجمه نیز یک لوگوی رنگی اپل گذاشتند. یک شنبه شبی بود که کَپس از ساختمان نوساز بندلی 3 بالا رفت و پرچم را روی یک داربست -به جا مانده از کارگران ساختمانی- بر پا کرد. پرچم برای چند هفته با افتخار در اهتزاز بود تا اینکه اعضای گروه لیسا در یک چپاول شبانه آن را دزدیدند؛ این پیام واضحی بود به رقبای مکینتاشی. کَپس عملیات تکاوری برای پس گرفتن پرچم را هدایت کرد و توانست آن را از چنگ یکی از منشی ها که امین گروه لیسا بود، در بیاورد. بعضی از باتجربه های اپل نگران شده بودند که نکند بازی دزدان دریایی از دست جابز خارج شود. آرتور راک می گفت: «نصب آن پرچم احمقانه بود، با این کار رسماً داشتند باقی کارمندان اپل را زیر سؤال می بردند.» ولی جابز عاشق پرچم بود و در تمام مدت تکمیل مک، مراقب بود که با افتخار در اهتزاز باشد. خودش می گفت: «ما مرتد شده بودیم و می خواستیم همه این را بدانند.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
pixy_666
خدا بیامرزه استیو موقع مرگش برنامه ۵ سال بعد اپلو نوشت و رفت!
     
  
مرد

 
کهنه سربازهای گروه مک می دانستند چطور جلوی جابز بایستند. یعنی اگر با اطمینان حرف شان را می زدند، او جسارت شان را تحمل و حتی تحسین می کرد. در سال ١٩٨٣، آشنایان با دایره ی تحریف واقعیت به چیزی فراتر نائل آمدند: اینکه اگر لازم می شد، حتی می توانستند آهسته با دستورات استیو مخالفت کنند و اگر معلوم می شد که حق با آنها بوده، او راهکار خائنانه و اراده شان برای تخطی از امر رئیس را تحسین می کرد. از اینها گذشته، این کار همیشگی خودش هم بود.

بهترین نمونه ی تمرد آینده نگر از این دست، انتخاب دیسک خان مکینتاش بود. اپل یک بخش مجزا برای تولید قطعات حافظه ی ذخیره سازی و یک سیستم دیسک خوان با اسم رمز تویگی که قادر به خواندن (و نوشتن) از (و بر) روی دیسک های فلاپی ۵/۲۵ اینچی بود، در دست طراحی و تولید داشت -خوانندگان قدیمی تویگی را به یاد می آورند. ولی با آماده شدن لیسا برای عرضه در بهار ١٩٨٣، معلوم شد که تویگی عددی نیست. زیرا لیسا با حافظه ی دیسک سخت می آمد و این برای گروه مک، بحرانی بزرگ بود. هرتزفلد می گفت: «دچار اضطراب شدیم، چون از اول داشتیم روی تویگی کار می کردیم و دیسک سختی در کار نبود تا تغییر استراتژی بدهیم.»

در تفرج ژانویه ی ١٩٨٣ مشکل را به بحث گذاشتند و دبی کُلمن آمار خرابی تویگی را به جابز ارائه کرد. چند روز بعد استیو به کارخانه ی اپل در سن خوزه رفت تا مراحل ساخت تویگی را ببیند. بیش از نیمی از تولیدات برگشت می خورد. جابز جوش آورد. با چهره ای غضبناک، داد و بی داد و تهدید کرد که تمام کارکنان آنجا را اخراج خواهد کرد. باب بل ویل رئیس گروه مهندسی مکینتاش، نجیبانه او را به محوطه ی پارکینگ هدایت کرد تا ضمن قدم زدن، راجع به جایگزین های ممکن صحبت کنند.

یک گزینه برای جایگزینی تویگی، دیسکخوان ۳/۵ اینچی جدید سونی بود که دیسک آن، داخل یک قاب پلاستیکی محکم قرار داشت و در جیب پیراهن جا می شد. انتخاب دیگر تن دادن به نمونه ی مشابه دیسک خوان ۳/۵ اینچی، ساخت یکی از تأمین کننده های ژاپنی یعنی آلپس الکترونیکز (سازنده ی دیسک خوان اپل II) بود. آلپس، لیسانس تکنولوژی را از سونی گرفته بود و اگر مسئله ی زمان حل می شد، هزینه ها هم خیلی ارزان تر در می آمد.

جابز و بل ویل همراه با یکی از قدیمی های اپل، یعنی رد هالت (طراح منبع تغذیه ی اپل II) برای بررسی اوضاع به ژاپن سفر کردند. از توکیو سوار بر قطار سریع السیر به کارخانه ی آلپس رفتند. اما مهندسین آلپس حتی یک نمونه ی اولیه هم برای ارائه نداشتند، و از این رو فقط یک مدل خام به آنها نشان دادند. جابز با خودش فکر کرد که "چه خوب،" ولی بل ویل رم کرد. از نظر او هیچ راهی وجود نداشت که آلپس بتواند دیسک خوان را ظرف یک سال آینده آماده کند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
در ادامه ی بازدید از شرکت های ژاپنی، رفتار جابز رو به وخامت گذاشت. در ملاقات با مهندسین کت وشلواری ژاپنی، شلوار جین می پوشید و کفش کتانی به پا می کرد. هدیه های کوچک رسمی را طبق معمول جا می گذاشت و هیچ وقت متقابلاً هدیه ای نمی داد. وقتی صف مهندسین برای خوشامدگویی به او تشکیل می شد و مؤدبانه محصولات را برای بررسی پیشکش می کردند، او فقط پوزخند می زد زیرا از هر دوی محصولات و چاپلوسی آن آدم ها متنفر بود. در یکی از بازدیدها، صراحتاً گفت: «برای چی داری این را به من نشان می دهی؟ این یک تکه آشغاله! هر کسی می تواند دستگاهی بهتر از این بسازد.» گرچه اغلب میزبانان وحشت می کردند، ولی برخی هم سرگرم می شدند. گویا داستان هایی از رفتار نیش دار و گستاخانه ی جابز شنیده بودند و اکنون، نمایش زنده جلوشان بر پا بود.

آخرین توقفگاه، کارخانه ی سونی واقع در حومه ی توکیو بود. به نظر جابز شلوغ و ناهنجار آمد. هنوز بخش زیادی از کار با دست انجام می شد و این مایه ی تنفرش بود. بل ویل قبلاً در هتل، نظر به استفاده از دیسک خوان سونی داده بود ولی جابز موافقت نکرد و در عوض، تصمیم گرفت که با آلپس همکاری و دیسک خوان خود را درست کند، لذا به بل ویل دستور توقف مذاکره با سونی را داد.

بل ویل همان موقع تصمیم به تخطی جزئی از دستور جابز گرفت و از مدیر سونی خواست که دیسک خوان را آماده ی استفاده در مکینتاش کند تا اگر، روزی معلوم شد که آلپس به موقع قادر به ارائه ی قطعه نیست، اپل، سونی را در دست دیگر داشته باشد. بنابراین سونی یکی از مهندسین خودش به نام هیدتوشی کوموتو فارغ التحصیل پردو را به امریکا فرستاد؛ یک ژاپنی باهوش با حس شوخ طبعی زیرپوستی.

هر وقت جابز از دفتر شخصی اش برای سرکشی به گروه مهندسی مکینتاش می آمد –یعنی تقریباً هر روز عصر- بچه ها به سرعت جایی برای قایم کردن کوموتو پیدا می کردند. یک بار جابز در یک دکه ی روزنامه فروشی در کوپرتینو، به سمت کوموتو رفت و او را از سفر ژاپن به خاطر آورد ولی خوشبختانه به چیزی مشکوک نشد. نزدیک ترین خطر در آن روزی رخ داد که جابز بی خبر وارد سالن شد و همان زمان کوموتو روی یکی از میزها نشسته بود. یکی از مهندس ها او را گرفت و با نشان دادن اتاق نظافت گفت: «زود برو این تو. خواهش می کنم! همین حالا!» هرتزفلد به خاطر داشت که کوموتو با حالتی گیج، بدو بدو به داخل آنجا رفت و برای ٥ دقیقه، یعنی تا رفتن جابز، حبس کشید. کلی از او عذرخواهی کردند ولی کوموتو بدون دلگیر شدن، فقط گفت: «مشکلی نیست. اما روش های تجاری شما امریکایی ها، واقعاً عجیب است. خیلی عجیب.»

سرانجام پیش بینی بل ویل درست از کار در آمد. در می ١٩٨٣ بچه های آلپس گفتند که حداقل ١٨ ماه دیگر زمان لازم است تا دیسک خوان را به خط تولید برسانند. در تفرجی دیگر این بار هم در تل ماسه های پاجارو، مارک کولا داشت جابز را سین جیم می کرد که «می خواهی چه کنی؟» تا اینکه بالأخره بل ویل حرفش را قطع کرد و گفت که شاید بتواند خیلی زود یک جایگزین برای آلپس پیدا کند. جابز یک لحظه گیج شد ولی بلافاصله فهمید که چرا طراح ارشد دیسک های سونی در کوپرتینو ظاهر شده است. گفت: «اِی حرام زاده!» و نه تنها خشمی در چهره اش نبود، بلکه آن لبخند بزرگ تا آخر شب از روی صورتش پاک نشد. به گفته ی هرتزفلد، به محض اینکه فهمید بل ویل و سایر مهندس ها پشت سرش چه ها کرده اند: « غرورش را بلعید و به خاطر این نافرمانی و انجام کار درست، از همه شان تشکر کرد.» بعد از تمام آن ماجراها، این تنها کاری بود که در آن وضعیت خطیر از عهده اش بر می آمد.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
sinarv1: خدا بیامرزه استیو موقع مرگش برنامه ۵ سال بعد اپلو نوشت و رفت!
هیییییی... یادمه اون شبی که متوجه شدم تموم کرده،بغض گلومو گرفته بود...
خیلی ناراحت شده بودم،منم از اون دسته آدمایی هستم که معتقدم دیگه اپل بدون استیو، اون اپل گذشته نیس... استیو واقعا انسان خلاقی بود، جای خالیش واقعا احساس میشه تو دنیای فناوری...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
pixy_666: هیییییی...
هیییییییییییییییییییییییییییی
pixy_666: یادمه اون شبی که متوجه شدم تموم کرده،بغض گلومو گرفته بود...
منکه با سر رفتم تو مستراح
pixy_666: خیلی ناراحت شده بودم
خیـــــــــــــــــــــــلی
pixy_666: منم از اون دسته آدمایی هستم که معتقدم دیگه اپل بدون استیو، اون اپل گذشته نیس... استیو واقعا انسان خلاقی بود، جای خالیش واقعا احساس میشه تو دنیای فناوری...
واقعا
     
  
مرد

 

با حان اسکالی، ۱۹۸۴

*دوران عاشقی
مایک مارک کولا هرگز نمی خواست مدیرعامل اپل باقی بماند. او عاشق طراحی خانه های جدید، پرواز با هواپیمای شخصی، و گذران زندگی با سود حاصل از سهامش بود؛ لذتی در حل اختلافات یا مراقبت از اشخاص نیازمند به پشتیبانی نمی دید. از روی اکراه این نقش را پذیرفته بود چون در آن برهه خود را مجبور به مرخص کردن مایک اسکات می دید. به همسرش هم قول داده بود که این مسئولیت موقتی باشد. در اواخر ١٩٨٢، بعد از تقریباً دو سال، همسرش به او تحکم کرد که: سریعاً یک جایگزین برای خودت پیدا کن!

در دیگر سو، جابز به خوبی واقف بود که به تنهایی از عهده ی اداره ی شرکت بر نخواهد آمد. گر چه بخشی از وجودش، او را به این کار ترغیب می کرد اما در عین کبر ورزی، خودآگاه نیز بود. مارک کولا نیز با این نظر موافق بود؛ به جابز گفت که برای اداره ی اپل، زیادی تندخو و بی تجربه است. بنابراین جستجو برای یافتن یک نفر از بیرون شرکت آغاز شد.

دان استریج فردی بود که بیش از همه بر سر حضورش توافق داشتند؛ مردی که بخش کامپیوترهای شخصی آی.بی.اِم را از صفر ساخته و یک کامپیوتر خوب عرضه کرده بود که گر چه جابز و گروهش آن را دستکم گرفته بودند، ولی داشت از اپل بهتر می فروخت. استریج بخش کاری تحت نظرش را در بوکا راتون فلوریدا جای داده بود، محلی دور از ذهنیت های رایج در مقر اصلی آی.بی.ام که در آرمونک نیویورک بود. او نیز مثل جابز، خودانگیخته و رانده شده بود ولی برخلاف استیو این توانایی را داشت که از سرقت ایده های خوب کارمندان خود حذر کند. جابز با پیشنهاد حقوق ١ میلیون دلار در سال، به علاوه ی ١ میلیون دلار پاداش برای قبول مسئولیت، به بوکا راتون پرواز کرد ولی کله پا شد. استریج از آن دست آدم هایی نبود که روی عرشه ی کشتی دشمن بپرد و در عین حال، ترجیح می داد عضوی از نیروی دریایی باشد، نه یک دزد دریایی. حتی از داستان کلاهبرداری از شرکت مخابرات (جعبه ی آبی) هم خوشش نیامد. دلش می خواست وقتی از او می پرسند کجا کار می کنی، با عشق بگوید "آی.بی.ام."


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  ویرایش شده توسط: pixy_666   
مرد

 
جابز و مارک کولا برای یافتن فردی دیگر، دست به دامن گری روچ، یک مشاور صنفی که عاشق باندبازی بود، شدند. تصمیم بر آن شد که به مدیران سایر صنوف هم نظری بیاندازند. چیزی که آنها نیاز داشتند این بود: یک فروشنده ی محصولات مصرفی که از تبلیغات سر در بیاورد و ظاهری رسمی داشته باشد، این فرمول رایج در وال استریت بود. روچ دوربینش را روی نابغه ی بازار مصرف آن زمان، یعنی جان اسکالی متمرکز کرد که رئیس بخش پپسی کولا در شرکت پپسی بود و ایده ی بر پا کردن کمپینی با نام " چالش پپسی،" برایش یک پیروزی تبلیغاتی بزرگ و شهرت فراوان به ارمغان آورده بود. استیو در سخنرانی برای دانشجویان استنفورد، چیزهای خوبی راجع به اسکالی، که قبل از او برای آن کلاس صحبت کرده بود، شنید. از این رو به روچ گفت که از ملاقات او خوشحال خواهد شد.

اسکالی پیشینه ای بسیار متفاوت از جابز داشت. مادر او کدبانویی از ساحل شرقی منهَتن بود که در بیرون از خانه، دست کش های سپید می پوشید. پدرش نیز وکیلی جا افتاده در وال استریت بود. اسکالی به مدرسه ی سنت مارکز رفت، سپس مدرک لیسانس را از براون و مدرک بازرگانی را از وارتُن اخذ کرد و در ادامه، مدارج ترقی را به عنوان یک فروشنده و مدیر تبلیغاتی مبتکر در شرکت پپسی طی کرد. او اشتیاق اندکی هم برای توسعه ی محصول و تکنولوژی اطلاعات داشت.

اسکالی که آن روزها برای گذراندن تعطیلات کریسمس با دو فرزند نوجوانش -حاصل از ازدواج قبلی- در لوس آنجلس بود، آنها را به یک فروشگاه کامپیوتر برد و تحت تأثیر محصولات موجود در بازار قرار گرفت. وقتی بچه ها از او پرسیدند که چرا اینقدر علاقمند شده، گفت که قرار است به کوپرتینو برود و با استیو جابز ملاقات کند. آنها کاملا هیجان زده شدند؛ گرچه در میان هیاهوی بازیگران سینما بزرگ شده بودند ولی جابز برای هر دوشان یک ستاره ی مشهور به حساب می آمد. این باعث شد که اسکالی، فکر ریاست بر جابز را جدی تر بگیرد.

او در بدو ورود به مقر اصلی اپل، از دیدن سادگی دفاتر و فضای راحت آنجا حسابی جا خورد. خودش می گفت: «طرز لباس پوشیدن اکثر افراد، حتی از پرسنل تعمیر و نگهداری در پپسی هم راحت تر بود.» جابز حین صرف ناهار، مزه ی دهان او را فهمید. وقتی اسکالی گفت که اکثر مدیران صنایع بیش از آنکه کامپیوترها را تحسین کنند از کار با آنها گیج می شوند، استیو حالتی بشارت دهنده به خود گرفت و گفت: «ما می خواهیم طرز کار مردم با کامپیوترها را تغییر بدهیم.»

اسکالی در پرواز بازگشت به خانه، افکارش را خلاصه نوشت. نتیجه یک یادداشت ٨ صفحه ای بود راجع به عرضه ی کامپیوتر به مصرف کننده ی عادی و تجاری. در بعضی بخش ها نظراتش عمق کافی را نداشت. یادداشت پر بود از عبارات درشت، نمودارها و کادرها. ولی این نشانگر شوقی تازه برای یافتن راه های فروش و بازاریابی محصولی فراتر از نوشابه بود. در بین پیشنهاداتش این به چشم می خورد: «سرمایه گذاری در بخش تجارت درون فروشگاهی که مصرف کنندگان را " عاشق" پتانسیل اپل برای "غنی ساختن زندگی شان" می کند!» او هنوز میلی به ترک پپسی نداشت ولی جابز هم دست از دسیسه گری بر نمی داشت. اسکالی به من گفت: «از آن جوان بی پروای نابغه خوشم آمده بود و فکر می کردم شناخت بهتر او برایم جالب خواهد بود.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  ویرایش شده توسط: pixy_666   
مرد

 
از این رو پذیرفت که دوباره با هم ملاقات کنند. این بار جابز به نیویورک پرواز کرد. ژانویه ی ١٩٨٣ بود و برنامه ی معرفی لیسا در هتل کارلایل بر پا. پس از یک روز پر از مصاحبه های بی وقفه، بچه های اپل از آمدن یک میهمان ناخوانده به اتاق جابز شگفت زده شدند. استیو کراواتش را شل و اسکالی را به عنوان مدیرعامل پپسی و یک مشتری اداری بالقوه معرفی کرد. جان کوچ که داشت لیسا را برای او تشریح می کرد، جابز ناگهان ناقوس ها را به صدا در آورد و با کلمات همیشگی اش مثل "انقلابی" و "فوق العاده" ادعا کرد که این محصول دگرگون کننده ی زندگی کامپیوتری آدم ها خواهد بود.

سپس دو تایی به رستوران "چهار فصل،" آن خلوتگاه زیبا، آرام و پر از ریزه کاری های تزئینی رفتند. جابز غذای گیاهی ویژه سفارش داد و اسکالی از موفقیت های پپسی در فروش محصولاتش گفت. کمپین نسل پپسی، به قول او نه یک محصول بلکه یک سبک زندگی و نگرش خوش بینانه را می فروخت: «فکر می کنم اپل هم بختش را دارد که نسلی اپلی به بار آورد.» جابز این نظر را تأیید کرد. تفاوت در اینجا بود که تمرکز کمپین چالش پپسی بر روی محصول بود و برای کسب شهرت، تلفیقی از تبلیغات، همایش ها و شگردهای روابط عمومی را به کار می گرفت. اما جابز می گفت آنچه که او و رجیس مک کنا در پی اش هستند، تبدیل لحظه ی معرفی محصولات اپل به رویدادی مهیج در سطح بین المللی است.

تقریباً در نیمه شب حرفهاشان تمام شد. جابز در راه بازگشت به هتل، به اسکالی گفت: «این یکی از بهترین شب های زندگی من بود. نمی توانم بگویم که چقدر عالی بود.» اسکالی آن شب وقتی به خانه اش در گرینویچ کنتیکت رسید، خوابش نمی برد. گفتگو با جابز خیلی باحال تر از مذاکره با بطری سازها بود. به قول خودش: «مرا بر انگیخت، اشتیاق قدیمی ام برای اینکه معمار ایده ها باشم را به سطح آورد.» فردا صبح، روچ به اسکالی زنگ زد و گفت: «نمی دانم دیشب شما دو تا چه گفته اید ولی بگذار یک چیزی بهت بگویم، استیو جابز به وجد آمده.»

دوران عاشقی ادامه یافت. راضی کردن اسکالی سخت بود ولی غیرممکن نبود. شنبه روزی در ماه فوریه، جابز به شرق پرواز کرد و با یک لیموزین به گرینویچ رفت. شیفته ی نمای نوساز عمارت اسکالی شد. آن پنجره ی بلند قدی و درب های دست ساز ١٤٠ کیلوگرمی را تحسین کرد. لنگه های درب آنقدر دقیق نصب و تنظیم شده بودند که با یک اشاره ی انگشت، باز یا بسته می شدند. اسکالی می گفت: «استیو دیوانه ی آن شد چون درست مثل خودم یک ایده آل گرا بود.» بدین صورت بود که فرآیندی نه چندان سالم کلید خورد؛ اسکالی به خصوصیات جابز نگاه و بعد پیش خودش فکر می کرد که چقدر شبیه به او است!

اسکالی معمولاً با یک کادیلاک بیرون می رفت ولی با اطلاع از علاقه ی جابز، مرسدس 40SL همسرش را برداشت تا استیو را به دیدن مقر ۱۴۴ هکتاری پپسی ببرد. هر قدر که مقر اپل ساده بود، مقر پپسی مجلل می نمود. برای جابز، این نشانگر تفاوت بین اقتصاد نوین دیجیتال و مؤسسات برگزیده ی فهرست ۵۰۰ تایی مجله ی فُرچون بود. سوار بر اتومبیل از میان درختان و بوته های آراسته و باغ مجسمه ها (شامل پیکره هایی ساخته ی رودین، مور، کالدر و جیاکومتی) گذشتند و جلوی ساختمان بتونی-شیشه ای شرکت که طراح آن ادوارد دورل استن بود، پیاده شدند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  ویرایش شده توسط: pixy_666   
مرد

 
دفتر کار بزرگ اسکالی، یک قالی ایرانی در کف، ۹ پنجره، یک باغ خصوصی کوچک، اتاق مطالعه ی مخفی و دستشویی اختصاصی داشت. جابز با دیدن مرکز بدن سازی، از اینکه مدیران چنین فضایی با حوضچه ی آب گرم اختصاصی (جدا از سالن کارمندان) داشتند متحیر شد و گفت: «خارق العاده است.» اسکالی سریع موافقت کرد و گفت: «البته من مخالفش بودم و هنوز هم گاهی به بخش کارمندان می روم.»

دیدار بعدی شان چند هفته بعد در کوپرتینو بود. اسکالی که از گردهمایی بطری سازان پپسی برمی گشت، برای دیدن جابز سر راه توقف کرد. مایک مری مدیر بازاریابی مکینتاش، مسئول برگزاری این بازدید شد ولی دستور جلسه ی واقعی آن روز را نمی دانست بنابراین در یادداشتی که برای گروه ارسال کرد، اینطور نوشت: «شرکت پپسی این ظرفیت را دارد که در سال های آینده سفارش خرید هزاران مک را بدهد. در طول سال گذشته آقای اسکالی و آقای جابز دوست شده اند. آقای اسکالی یکی از بهترین مدیران فروش در بین شرکت های بزرگ است، بنابراین باید بازدید خوبی برای او ترتیب دهیم.»

جابز می خواست عشق و علاقه ی خود به مکینتاش را با اسکالی در میان بگذارد. به او گفت: «این محصول بیش از هر چیز دیگری که ساخته ام برایم معنا دارد. می خواهم تو اولین کسی از بیرون باشی که آن را می بیند.» به روش دراماتیک خود، نمونه را از کیف در آورد و نمایش را جلو برد. اسکالی، جابز را نیز به خوبی آن محصول به یاد داشت: «استیو بیشتر یک تبلیغات چی بود تا یک تاجر. تمام حرکاتش برای خلق لحظات تأثیرگذار، حساب شده بود. انگار که ساعت ها تمرین کرده باشد.»

جابز از هرتزفلد و گروهش خواسته بود برای آن معرفی خاص، یک تصویر گرافیکی ویژه آماده کنند. به آنها گفت: «او واقعاً آدم باهوشی است، باورتان نمی شود چقدر زرنگ است.» این توضیح که اسکالی ممکن است مشتری بالقوه ی تعداد زیادی مکینتاش باشد، برای هرتزفلد "کمی شک بر انگیز" بود ولی با کمک سوزان کر یک طرح آماده کرد: حروف کلمه ی پپسی که دور لوگوی اپل می رقصیدند. هرتزفلد حین معرفی محصول، ذوق زده، ولی اسکالی خون سرد و بی تفاوت بود. هرتزفلد می گفت: «چند تا سؤال پرسید ولی چندان علاقمند نشده بود.» او هرگز نتوانست با اسکالی گرم بگیرد: «رفتارش واقعاً ساختگی و به معنای واقعی کلمه از- خود-راضی بود. وانمود می کرد که به تکنولوژی علاقه دارد ولی نداشت. فقط یک بازاریاب بود و بس. آنها دقیقاً اینطوری اند: حقوق می گیرند که ژست بگیرند.»

تمام این ماجراها در مارس ١٩٨٣ در نیویورک نتیجه داد و این رابطه ی عاشقانه، به یک عشق کور و کورکننده بدل شد. درسنترال پارک قدم می زدند که جابز شروع کرد. گفت: «فکر می کنم تو واقعاً خودش هستی. می خواهم بیایی با من کار کنی. خیلی چیز هست که باید از تو یاد بگیرم.» جابز که قبلا هم این ژست های پدرانه را در زندگی تجربه کرده بود، می دانست چطور بازی کند که اسکالی شل شود. جواب هم گرفت. اسکالی می گفت: «مرا جادو کرد. استیو یکی از روشن ترین آدم هایی بود که در عمرم دیده بودم و در علاقه به ایده های نو با هم مشترک بودیم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 11 از 24:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA