غزل شماره ۵۲۴۳ دل شبها مشو از دیده گریان غافلدر سیاهی مشو از چشمه حیوان غافلنیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاکمشو ای راهرو از چیدن دامان غافلقد خم گشته رسول سفر آخرت استمشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافلنقش درآینه صاف نگردد پنهانچون زمعشوق شود عاشق حیران غافلهست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیبدر بهاران مشو از سیر گلستان غافلفیض در دامن شب بیشتر از روز بودمشو ایام خط از آینه رویان غافلپرده خواب بود عینک جویای گهرکه صدف را نکند بحر زنیسان غافلنکند حسن فراموش نظربازان راکه زیعقوب نگردد مه کنعان غافلدوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلکمشو از گردش این مهره غلطان غافلچون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزیاز سر خود مشو ای پسته خندان غافلدر غریبی زوطن کامروا می گردددر وطن هرکه نگردد ز غریبان غافلشمع بی رشته محال است کند قامت راستمشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافلکف افسوس شود برگ نشاطش صائبهرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
غزل شماره ۵۲۴۴ من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغولبادل جمع شوم چون به تو تنها مشغولخدمت دور به نزدیک نمی فرماینداهل دل را نکند عشق به دنیا مشغولماند از جلوه بی قیمت یوسف محرومهرکه درقافله گردید به سودا مشغولماند چون آینه در دایره حیرانیهرکه از ساده دلی شد به تماشا مشغولقسمت دیده ز هر عضو جدا می گیرمبه تماشای توام بس که سراپا مشغولهر نفس عشق دو صد نقش بدیع انگیزدتا نگردد به خود آن آینه سیما مشغولمی شود صائب از اندیشه دنیا فارغشد دل هر که به اندیشه عقبی مشغول
غزل شماره ۵۲۴۵ شکوه حسن فزون گردد از لباس جلالشود دو آتشه رنگ بتان ز جامه آلازان به جامه گلرنگ مایل است آن شوخیکه در لباس کند خون عاشقان پامالچو آب از جگر لعل آتشین پیداستصفای پیکر سیمین او ز جامه آلکدام چشم ترا سیر می تواند دیدکنون که قد تو از جامه یافت رنگ جمالبه پاکدامنی افتاده است کار مراکه جامه رانکند رنگ جز به خون حلالزمین ز جلوه رنگین آن بهار امیدز باده شفقی ساغری است مالامالبه دور روی تو بلبل ز خجلت افشاندفروغ چهره گل را چو گرد از پرو بالز سایه در جگر خاک خون کند صائبکشید بس که به خون دامن آن بلند نهال
غزل شماره ۵۲۴۶ خمار من نشکست از ایاغ چشم غزالفزود داغ جنونم ز داغ چشم غزالبه داغ لاله کجا التفات خواهد کردرمیده ای که ندارد دماغ چشم غزالبه دیده ای که زوحدت سیاه مست شده استیکی است داغ پلنگ و ایاغ چشم غزالاگر ز باد خزان شمع لاله کشته شودبس است بر سر مجنون چراغ چشم غزالز آتشی که به دامان دشت مجنون زدهنوز زیر سیاهی است داغ چشم غزالنمی شود نکند شوق سرمه خاکم رامرا که سوخت نفس در سراغ چشم غزالخوشا کسی که چو مجنون ازین جهان صائبکشید رخت به کنج فراغ چشم غزال
غزل شماره ۵۲۴۷ گرفته اوج ز بس فیض نوبهار امسالیکی شده است لب بام و جویبار امسالخمیر مایه چندین بهار آینده استزمین ز ابر شد از بس که مایه دار امسالنکرده راست نفس سرو خوشخرام شوداگر بلند شود از زمین غبارامسالچنین که رشته باران ز هم نمی گسلددل دو نیم نماند به روزگار امسالاگر نه صبح قیامت بود شکوفه چرانهفته های زمین گشت آشکار امسالشکوفه همچو ثمر پشت شاخ خم سازدچنین هجوم کند گر به شاخسار امسالغریب نیست که زاهد برآید از خشکیچنین که شد درو دیوار میگسارامسالز نوبهار هوا شد چنان به کیفیتکه میکشان شکنند از هوا خمارامسالز دست توبه گرفته است جوش لاله و گلچو برگهای خزان دیده اختیار امسالبه دیده تیغ مرصع نیام می آیدز جوش لاله و گل تیغ کوهسار امسالبجز گرفتن جام و نظاره ساقینمی رود دل ودستم به هیچ کارامسالغنی زآب خمارند میکشان صائبز بس هوا ز رطوبت شد آبدار امسال
غزل شماره ۵۲۴۸ نیم ز پرسش محشر به هیچ باب خجلکه خود حساب نمی گردد از حساب خجلنکرد تربیت عشق در دلم تاثیرچو تخم سوخته گردیدم از سحاب خجلچنین که من خجل از سایلم ز بی برگیز تشنگان نبود موجه سراب خجلز سنگ ناوک ابرام بر نمی گرددگدا نمی شود از سختی جواب خجلپس ازتمام شدن ازچه روی می کاهدز نور عاریه گر نیست ماهتاب خجلدهد گشودن لب انفعال نادان راکه هست خانه مفلس ز فتح باب خجلز خط به چشم هوسناک شد جهان تاریککه کور فهم شد زود ازکتاب خجلنظاره اش به نظر اشک گرم می آردشد از عذار تو از بس که آفتاب خجلجواب آن غزل حافظ است این صائبکه کس مباد ز کردار ناصواب خجل
غزل شماره ۵۲۴۹ چراغ ماه خطر دارد از رمیدن دلبه ساق عرش فتد لرزه از تپیدن دلطلسم هستی خود هر که نشکند چو حبابنمی رسد به مقام نفس کشیدن دلفغان که نیست درین روزگار بی حاصلغمی که تنگ کند جای برتپیدن دلز شارع کشش دل قدم برون مگذارکه خضر کعبه مقصد بود کشیدن دلخرد به پرده سرای حواس محتاج استبه گوش و لب نبود گفتن و شنیدن دلچه فتنه بود نگاه تو درجهان انداختکه جست عالمی از خواب آرمیدن دلبیا که می خلد از انتظار آمدنتچو دشنه ام به جگر شهپر تپیدن دلچو غنچه جامه رنگین به روی هم مگذارکه می شود همه اسباب لب گزیدن دلنفس رسید به پایان و در قلمرو خاکنیافتیم فضای نفس کشیدن دلترا که هست دل آرمیده ای خوش باشکه من افتاده ام از چشم آرمیدن دلچسان به بستر آسودگی نهم پهلومرا که سنگ به پهلو زند تپیدن دلز شیشه های فلک بانگ الامان خیزددر آن مقام که میدان کشد رمیدن دلبه گوش هرکه گران نیست از شراب غرورنوای طبل رحیل است هر تپیدن دلدر آن مقام که صائب به نغمه پردازدز شاخسار فتد بلبل از تپیدن دل
غزل شماره ۵۲۵۰ نمی روم قدمی راه بی اشاره دلکه خضر راه نجات است استخاره دلدعای جوشن کشتی است موجه خطرشفتاد هرکه به دریای بیکناره دلکسی به کعبه مقصود ازین بیابان رفتکه برنداشت دو چشم خود از ستاره دلتهی نمی شود از برگ عیش دامانشچو غنچه هرکه قناعت کند به پاره دلبه خوابگاه غلط کرده ای تو از طفلیو گرنه محمل لیلی است گاهواره دلاگر ز اهل دلی آسمان مسخر توستکه سیر چرخ بود تابع اشاره دلپیاده وار مکرر سپهر سرکش رافکنده در جلو خویش یکسواره دلاگر چه پرده شرم است مانع دیدارز هم نمی گسلد رشته نظاره دلمشو ز آه شرربار عاشقان غافلکه سینه چاک کند سنگ را شراره دلچنان که روشنی خانه است از روزنز داغ عشق بود عیش بی شماره دلعلاج کودک بدخو ز دایه می آیدکجاست عشق که درمانده ام به چاره دلسواد هردو جهان است در سویدایشمپوش دیده خود صائب از نظاره دل
غزل شماره ۵۲۵۱ قدم برون منه از آستان خانه دلکه نقد هر دو جهان است خزانه دلز کاسه سر خود فیل مست می گرددز خود شراب برآرد زمین خانه دلسفر به بال و پر موج می کند دریاز آه و ناله خویش است تازیانه دلز لفظ راه به معنی برند بینایانو گرنه نیست خط و خال دام و دانه دلفلک که نقطه پرگار اوست مرکز خاکجزیره ای است ز دریای بیکرانه دلفریب کارگشایان روزگار مخورببر زآه چراغی به آستانه دلدو عالمند طلبکار این گهر صائبفتد به دست که تا گوهر یگانه دل
غزل شماره ۵۲۵۲ گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دلچه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دلجدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شدبه اختیار نگردی چرا جدا ای دلبه باد داد هوا صد هزار سرچو حبابچه می زنی به گره هر نفس هوا ای دلشود چو پرده بیگانگی حجاب ترابه هر چه غیر خدا گردی آشنا ای دلجمال شاهد مقصود چشم برراه استچرا نمی دهی آیینه را جلا ای دلبرون نرفته ز خود پشت رابه دنیا کنمباد حشر شوی روی بر قفا ای دلشود به صبر دوا دردهای بی درمانچه درد خود کنی آلوده دوا ای دلز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دمیدتو نیزاز ته دیوار تن برآ ای دلبه هر که بود درین عالم آشنا گشتیچرا به خویش نمی گردی آشنا ای دلاگر نه از تو دلارام برده است آرامچرا قرار نگیری به هیچ جا ای دلنه برق در تو نه باد جهان نورد رسدبه این شتاب کجا می روی کجا ای دلبه خون خویش اگر تشنه نیستی چون شیرزنی برای چه سر پنجه با قضا ای دلترا چو آه سحر گاه گرهگشایی هستبه کار خویش فرو مانده ای چرا ای دلغریق را نتواند غریق دست گرفتچه می بری به کسی هردم التجا ای دلدرین سفر که زریگ روان خطر بیش استمشو ز صائب بی دست وپا جدا ای دل