غزل شماره ۵۳۰۶ با کمال محرمی محرم ازان رخساره امدرکنار گل چو بوی گل همان آواره امروی آتشناک خوبان آب حیوان من استهست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره امآن سپهر عالم افروزم جهان درد راکز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره امغم به قدر غمگسار از آسمان نازل شودزان غم من زود آخر شد که بی غمخواره امحلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برونچون شرر هر چند در زندان سنگ خاره اماعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیستتخته مشق توکل بود از گهواره امدور از انصاف است از گلزار بیرون کردنممن که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره امبید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلمچرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره امدل نهاد درد تابودم فراغت داشتمچاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
غزل شماره ۵۳۰۷ داشت از طفلی جنون جا در دل آواره امبود از سنگ ملامت مهره گهواره امهمچو اوراق گلستان زاول نشو و نماهم دبستان بود با طفلان دل صدپاره امپیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلالکاسه در خون جگر می زد دل خونخواره امپیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شودقطره می زد در رکاب اهوان نظاره امپیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سوادفال می دیدند طفلان از دل سی پاره امدل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده امنیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
غزل شماره ۵۳۰۸ نو خطان را بر سر نازآورد نظاره امزنگ از آیینه دل می برد نظاره امزخم من در آرزوی مشک می غلطد به خونبهر نو خطان گریبان می درد نظاره امهمچو آهویی که غلطد در میان سبزه زارآنچنان در سبزه خط می چرد نظاره امچون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورندساده رویان را پی خط پرورد نظاره امحسن ظالم قدردان از گوشمال خط شودیار نوخط را به صد جان می خرد نظاره امغنچه را گل می کند آه سبک جولان منپرده بیگانگی را می درد نظاره امآن لب میگون به نقل و می تلافی می کندهر قدر از چشم او خون می خورد نظاره اموحشیان را رام می سازد به خود مجنون منحسن را از راه بیرون می برد نظاره امآنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریانروزی از دیدار خوبان می خورد نظاره امچشم من صائب به روی نوخطان واکرده اندماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
غزل شماره ۵۳۰۹ آسمان نیلگون را سبز کرد اندیشه امبیستون کان زمرد شد زآب تیشه امغوطه در خون زد سپهر از ناخن اندیشه امبیستون یک دانه یاقوت شد از تیشه امداغ جانسوزی بود هر نقطه ای از کلک مندیده شیرست کرم شبچراغ بیشه اماز گلابم در فلکها شیشه ای خالی نماندمی گدازد دل همان در بوته اندیشه امآن سبکدستم که چون در بیستون رو آورمچون سپند از جای خیزد پیش پای تیشه اممطرب و ساقی نمی خواهد دل پر شور منباده منصور بر می آرد از خود شیشه امتا چه گلها سایه ام در دامن گردون کندکوچه باغ خلد شد مغز زمین از ریشه امشوربختی بین که باصد شکرستان حسن اوهم به خون من کند شیرین دهان تیشه امچون کشم در گوش صائب حلقه فرمان عقلمن که از زناریان عشق کافر پیشه ام
غزل شماره ۵۳۱۰ بر دل نازک گرانی می کند اندیشه امسنگ می گردد زناسازی پری در شیشه امخنده سوفار از دلتنگیم پیکان شودبگذرد گر ناوک او از دل غم پیشه امنیست یک مو برتنم بی داغ عالمسوز عشقدیده شیرست کرم شبچراغ بیشه امزود می پیچم بساط خودنمایی را بهمگردبادم نیست در خاک تعلق ریشه امهیچ کس از مستی سرشار من آگاه نیستبوی می نتوان شنیدن از دهان شیشه امنامدار از کان برآید درزمان من عقیقتیزی الماس دارد ناخن اندیشه امشرم می آید ز تردستان مرا هرچند ساختآتش یاقوت راخاموش آب تیشه امبر دلم صائب چو کوه قاف می آید گرانگر پری داخل شود در خلوت اندیشه ام
غزل شماره ۵۳۱۱ چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه امبخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه امبخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیستکارآتش می کند نورو ضیای خرقه اماستخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شودسایه بر هر کس که اندازد همای خرقه امچون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گلآسمان نیلگون بر کبریای خرقه امگر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده اممی رباید کوه را از جا هوای خرقه امسیر دریا می کند در خانه تنگ حبابآن که پندارد که من درتنگنای خرقه امگوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من استکی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه امچاک در پیراهن رسوایی خود می زندآن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه امنیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگرنافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه امخرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده امنیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه امبس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلکدانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
غزل شماره ۵۳۱۲ شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله امسبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله امگردد از سرگشتگی دوران عیش من تمامدر بساط آفرینش شعله جواله امشد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوزچشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله امیک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیمتازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله امبا سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیستجلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله امگوهر سیراب را عین الکمالی لازم استنیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله امگر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمامرفت در خمیازه آغوش عمر هاله امدر گلستانی که من صائب نواسنجی کنمگوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
غزل شماره ۵۳۱۳ بس که باشد شکوه های آتشین در نامه امدود بر می آرد از بال سمندر نامه امپیش ازین گر بود محتاج کبوتر نامه اممی کند از شوق اکنون کار شهپر نامه امگرچه از خامی سیه گردیده یکسر نامه اممی کند در بحر رحمت کار عنبر نامه امداغ خورشید قیامت در سیاهی گم شودچون گشاید بال در صحرای محشر نامه امهمچنان از ساده لوحی می زنم نقشی برآبمی شود هرچند محو از دیده تر نامه امچون چراغ زیر دامن از حدیث آتشینمیدرخشد از ته بال کبوتر نامه اماز جواب تلخ چون تیری که بر گردد ز سنگباز میگردد به من ازکوی دلبر نامه امهر که را قاصد کنم از گرم رفتاران شوقاز گریبان افکند بیرون چو اخگر نامه امراز با هر ساده لوحی در میان نتوان نهادنیست چون پروانه مغرور جز پر نامه امیاد ایامی که از شوق بلند اقبال بودتیر روی ترکش بال کبوتر نامه امالتماس قتل کردم ز انتظارم می کشدآه اگر می برد مضمون دگر در نامه امنافه می ریزد به خاک از سایه مرغ نامه برتا ز وصف کاکل او شد معنبر نامه امدرزمان حسن عالمسوز او بیقدر شدورنه می زد شمع چون پروانه بر سر نامه امگفتم آن ناآشنااز نامه گردد آشناپرده بیگانگی شد عاقبت هرنامه اماز مروت نیست خون کردن دل احباب راورنه دارد شکوه ها در سینه مضمر نامه اممی برم خود نامه خود را و می سوزم زرشکآه اگر می بود محتاج کبوتر نامه امگرچه می دانم جوابش نیست صائب غیر جنگمی رساند همچنان خود را به دلبر نامه ام
غزل شماره ۵۳۱۴ بس که محکم کرده در سستی بنا کاشانه امجلوه مهتاب سیلاب است درویرانه امصبر من از خارخار شوق پا بر جا نماندریشه از دندان موران داشت دایم دانه امآن سیه روزم خود که در ایام عمر خود ندیدنور را درخواب چشم روزن کاشانه امتا شنیدم کز ندیمان حریم خواب اوستاز ته دل تا قیامت دشمن افسانه اممن کجا و طالع برگرد سر گشتن کجاشمع چون گل می کند گل می کند پروانه امنیست امید برومندی ازین طالع مراهم مگر زنگار روزی سبز سازد دانه ام
غزل شماره ۵۳۱۵ از سواد شهر وحشت می کند دیوانه اممی کشد از لفظ دامن معنی بیگانه امداغ دارد پاکی دامان من فانوس راشمع را دست حمایت می شود پروانه امدل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ راآسیا را باز می دارد ز گردش دانه امخانه من چون کمان پاک است از اسباب عیشپر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه امباده گلرنگ نتواند مرا سیراب کردمی مکد انگشت ساقی رالب پیمانه امگر چه چشم نوبهار از لاله من روشن استباده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه امبا خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنججغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه امگر چه زندانی است دست خالیم در آستینکارساز عالمی از همت مردانه امنیست از موج حوادث بر دلم صائب غبارجوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام