انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 12 از 24:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
اسکالی که به تاریخ هنر نیز علاقه داشت، با او به موزه ی متروپولیتن رفت تا امتحان کوچکی بکند. می خواست ببیند که آیا جابز واقعاً مشتاق به آموختن از دیگران هست یا خیر. خودش می گفت: «می خواستم ببینم چقدر -و چطور- در جایی که هیچ پیش زمینه ی فکری ای از موضوع ندارد، می تواند امور را به دست بگیرد.» در سالن یونان و روم باستان قدم زدند. اسکالی تفاوت های بین پیکرتراشی منسوخ قرن ششم قبل از میلاد با سبک یک قرن بعد که متأثر از پریکلیس بود را برایش توضیح داد. جابز عاشق جمع آوری اشیاء تاریخی بود ولی در کالج، درس مربوطه را نگرفته و آنک در صحبت های اسکالی غوطه ور شده بود. اسکالی می گفت: «این حس به من دست داد که می توانم معلم یک دانش آموز پر استعداد باشم.» این بار هم دچار افراط شده بود: «او را تصویر جوان تر خودم می دیدم. من هم در گذشته ناشکیبا، لجوج، متکبر و بی پروا بودم. وقتی ذهنم پر از ایده بود، دیگر سایر چیزها مهم نبود. آره، من هم نسبت به کسانی که خواسته هایم را انجام نمی دادند بی رحم بودم.»

اسکالی در ادامه ی آن پیاده روی طولانی فاش کرد که در تعطیلات و مرخصی ها به پاریس می رود و در کتابچه ی همراهش نقاشی می کشد، و اینکه اگر تاجر نشده بود، حتماً هنرمند می شد. جابز هم پاسخ داد که اگر با کامپیوترها عجین نشده بود، حتماً در پاریس شاعری پیشه می کرد. پیاده به پایین برادوی رفتند تا جابز در فروشگاه کولونی رکوردز واقع در خیابان چهل ونهم، آلبوم های موسیقی مورد علاقه اش را به او نشان بدهد؛ آلبوم هایی از باب دیلان، جوآن بایز، الا فیتزجرالد و قطعات جز هنرمندان ویندهام هیل. بعد تمام راه را برگشتند تا به تقاطع سن خوزه و هفتادوچهارم در غرب سنترال پارک رسیدند؛ جابز قصد داشت در آنجا یک پنت هاوس دو طبقه بخرد.

سرانجام موعد انتظار سر آمد و در یکی از تراس های آن پنت هاوس، توافق نهایی حاصل شد. اسکالی که آن موقع به خاطر ترس از ارتفاع به دیوار چسبیده بود، برای من تعریف کرد که: «به استیو گفتم ١ میلیون دلار حقوق سالانه و ١ میلیون دلار هم برای پاداش امضای قرارداد می خواهم.» جابز این را شدنی دانست و گفت: «حتی اگر مجبور شوم از جیب خودم می پردازم. نباید مشکلات مانع مان شود، چون تو بهترین کسی هستی که تا به حال دیده ام. مطمئنم که برای اپل مناسبی و اپل شایسته ی بهترین ها است.» سپس افزود که تا آن موقع برای کسی که واقعاً قابل احترام باشد کار نکرده و مطمئن است که اسکالی همان کسی است که می تواند خیلی چیزها را به او بیاموزد. و در انتها، یکی از آن نگاه های خیره ی بدون پلک زدن را نثار چشمان اسکالی کرد؛ تیر آخر !

اسکالی پیشنهاد دیگری را هم مطرح کرد؛ اینکه شاید بهتر باشد فقط با هم دوست باشند و او مشاوره هایش را از بیرون زمین به جابز بدهد. گفت: «هر زمان که در نیویورک باشی، من با کمال میل وقتم را به تو خواهم داد.» او بعدها از این لحظه ی به یادماندنی، خاطره ی جالبی نقل کرد: «استیو سرش را پایین انداخت، انگار که به کفشش خیره شده باشد. بعد از یک مکث سنگین و ناخوشایند، مرا به چالشی کشید که تا روزها دست از سرم بر نداشت. گفت: "تو دلت می خواهد باقی زندگی ات را وقف فروش آب شکر کنی، یا به جای آن فرصت عوض کردن دنیا را به دست بیاوری؟"»

اسکالی احساسی داشت درست مثل اینکه یک مشت به وسط شکمش خورده باشد. امکان هیچ عکس العملی جز تسلیم شدن را نداشت. به من گفت: «او یک توانایی غیر طبیعی برای به دست آوردن هر آنچه که می خواست و نیز برآورد کردن دقیق آدم ها داشت. می دانست چه بگوید تا فرد مورد نظر قانع شود. برای اولین بار در چهار ماهی که از نخستین ملاقات مان می گذشت، نتوانستم بگویم نه.» خورشید زمستان رو به غروب می رفت. آنها آپارتمان را ترک کردند و با عبور از میان سنترال پارک، به هتل کارلایل برگشتند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*ماه عسل

اسکالی درست به موقع برای گردهمایی مدیران اپل در ماه می ١٩٨٣، به تلماسه های پاجارو رسید. هر چند از بین تمام لباس های رسمی ای که در گرینویچ داشت فقط یک دست کت و شلوار تیره را با خود آورده بود، ولی هنوز با خو گرفتن به فضای غیر رسمی آنجا فاصله داشت. در جلوی اتاق ملاقات، جابز پا لختی در حالت چهارزانوی نیلوفر آبی نشسته و ناخودآگاه مشغول بازی با انگشتان پایش بود. اسکالی سعی کرد یک دستور جلسه ی سر راست اعمال کند؛ می خواست بحث را به این سو ببرد که چطور محصولات -اپل II، اپل III، لیسا و مک- را متمایز از رقبا بسازند و اینکه آیا بهتر است سازماندهی گروه های کاری بر اساس خط تولید باشد، یا بر اساس بازارها، یا بر اساس اهداف شرکت؟ ولی بحث خود به خود به سمت بیان ایده ها، مشاجرات و بحث های اتفاقی پیش رفت، و چیزی شد شبیه داد و بی داد ملوان ها روی عرشه ی کشتی دزدان دریایی.

جابز به گروه لیسا حمله کرد که چرا محصول ناموفقی ساخته اند، یک نفر با فریاد جوابش را داد: «خب مثلاً که چی؟ تو خودت هنوز مکینتاش را تکمیل نکرده ای! چرا صبر نمی کنی اول یک چیزی بسازی بعد از بقیه انتقاد کنی؟» اسکالی هاج و واج مانده بود. در جلسات پپسی هرگز کسی عضو هیئت مدیره را این گونه به چالش نمی کشید: «اما آنجا همه با هم پریده بودند روی سر استیو!» این رویه، جکی را که چندی پیش از یکی از تبلیغاتچی های اپل شنیده بود به خاطرش آورد: «فرق بین اپل و بچه پیشاهنگ ها چیست؟ بچه پیشاهنگ ها یک بزرگتر بالای سرشان دارند!»

در گیر و دار منازعه بودند که یک زلزله ی کوچک، زمین را لرزاند. یک نفر آن وسط فریاد زد: «به سمت ساحل.» همه یک راست از در به سمت ساحل روانه شدند. بعد یک نفر دیگر با فریاد یادآور شد که زمین لرزه ی قبلی سیلاب به راه انداخته و ساحل خطرناک است، بلافاصله همه چرخیدند و به یک سمت دیگر رفتند. اسکالی بعدها نوشت: «تردید در تصمیم گیری، مشاوره های متناقض و شبح بلایای طبیعی، پیشاپیش معلوم بود که ماحصل جلسه چه خواهد شد!»

جابز یک روز شنبه، اسکالی و همسرش لیزی را برای صرف صبحانه دعوت کرد. او آن زمان همراه با دوست دخترش، باربارا جاسینسکی، کارمند زیبارو و باهوش رجیس مک کنا، در یک خانه ی زیبا و معمولی با معماری سبک تودور، واقع در لوس گاتوس، زندگی می کرد. لیزی در ماهی تابه ای که آورده بود، اُملت گیاهی درست کرد. جابز که عجالاتاً از رژیم گیاهی سخت گیرانه اش فاصله گرفته بود، از بابت وضع خانه عذرخواهی کرد: «شرمنده، من مبلمان زیادی ندارم، یعنی هنوز نرفتم سر وقت خریدش.» این، یکی از تناقض گویی های دیرین او بود؛ سخت گیری اش در انتخاب وسایلی با کیفیت ساخت عالی، در تلفیق با سلیقه ی ساده پسندی که داشت، او را نسبت به خرید هر وسیله ای که ذوق انگیز نبود بی میل کرده و به تَبع آن، خانه هنوز خالی و بی مبلمان بود. چراغ های تیفانی، میز غذاخوری آنتیک، دیسک خوان ویدیویی و تلویزیون ترینیترون سونی به جای خود، ولی روی زمین به جای مبل و صندلی، بالش گذاشته بود! اسکالی باز هم لبخندی زد و به اشتباه فکر کرد که این، شبیه زندگی ساده و بی تجمل دوران جوانی خودش در آپارتمان در- هم و بر- همی در نیویورک است.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز محرمانه به اسکالی گفته بود که مطمئن است در جوانی خواهد مرد و به همین دلیل باید کارها را سریع انجام دهد تا لاقل یک اثر کوچک از خودش در تاریخ دره ی سیلیکن به ثبت برساند. آن روز صبح، دور میز نشسته بودند که مجدداً به اسکالی گفت: «ما همه دوره ی کوتاهی روی زمین زندگی می کنیم و شاید فقط فرصت انجام چند کار عالی را داشته باشیم. هیچ یک از ما نمی داند چقدر در دنیا خواهد بود، من هم نمی دانم ولی احساسم می گوید باید تا جوانم کارهای زیادی انجام دهم.»

جابز و اسکالی در ماه های اول آشنایی بارها در طول روز گفتگو می کردند. اسکالی می گفت: «استیو و من یک روح بودیم در دو بدن، دو همراه همیشگی و صمیمی» و جابز از روی تملق می گفت: «هنوز نصف عبارت یا جمله از دهان یکی مان خارج نشده بود که آن دیگری تا ته خط را می رفت.» جابز هر وقت می خواست برای سر و کله زدن با دیگران به جلسه برود، به او می گفت: «تو تنها کسی هستی که مرا می فهمد.» آنها آنقدر به هم از لذت کار با هم گفتند و گفتند که دیگران همه نگران شدند. اسکالی از سر هیچ فرصتی برای یافتن شباهت میان خودش و جابز به سادگی نمی گذشت:

«قادر به تکمیل جملات هم بودیم، چون روی یک طول موج حرف می زدیم. استیو ساعت ٢ بعد از نیمه شب برای گفتن ایده ای که تازه به سرش زده بود، مرا بیدار می کرد. بدون آنکه من خواب آلود و کاملاً بی خبر از ساعت را اذیت کند، می گفت: "سلام، منم!" من هم در روزگار حضور در پپسی دقیقاً همین کارها را کرده بودم؛ استیو یادداشت ها و اسلایدهای مربوط به جلسه ی فردا صبح را پاره می کرد و دور می ریخت. من هم در اوایل ورودم به پپسی سعی داشتم نطق های عمومی را به یک ابزار مهم مدیریتی بدل کنم. به عنوان مدیری جوان، همیشه برای انجام صحیح کارها بی صبری و اغلب فکر می کردم که خودم بهتر از پس انجام شان بر می آیم. او هم همین طور بود. برخی مواقع خیال می کردم شاهد تماشای فیلمی هستم که در آن، استیو دارد نقش مرا بازی می کند. تشابه های ما غیرعادی و پشتوانه ی همزیستی فوق العاده مان بود.»

این نظرات، خودفریبی و دستور ساخت یک بمب اتمی بودند. جابز به زودی این را فهمید که: «متفاوت از هم دنیا را می دیدیم، آدم ها را هم. ارزش های متفاوتی داشتیم. چند ماه بعد از آمدنش بود که تازه چشم من به این موارد باز شد. او سریع الانتقال نبود و آدم هایی که ترفیع می داد، اغلب دلقکانی بیش نبودند.»

با این حال جابز خوب فهمیده بود که با صحه گذاشتن بر توهم اسکالی - مبنی بر شباهت زیاد بین خودشان- قادر به اداره ی او است و با تقویت هر چه بیشتر این توهم در او، بیش از پیش به خود می بالید. شاهدان زیرک گروه مکینتاش مثل جوآنا هافمن، خیلی زود فهمیدند که چه خبر است. آنها می دانستند که هر چه پیش برود، جدایی قریب الوقوع آن دو مخرب تر خواهد شد. هافمن می گفت: «استیو کاری می کرد که اسکالی فکر کند استثنا است ولی او هرگز این را نفهمید. کم کم خودشیفته شد چون استیو کلی مدال افتخار به سینه اش زده بود که وجود خارجی نداشتند و روزی که روشن می شد این مدال ها از ابتدا به قامت اسکالی زار می زده، آن وقت تازه صدای تیک تاک بمب ساعتی "دایره ی تحریف واقعیت" به گوش همه می رسید.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
به زودی تب و تاب اسکالی هم فرو کش کرد. بخشی از ضعف او در مقام مدیریت یک شرکت ناکارآمد، ناشی از میلش به راضی کردن دیگران، و این فقط یکی از تفاوت های پر شمار او با جابز بود. اسکالی مؤدب، بی ادبی جابز نسبت به همکارانش را پس می زد. می گفت: «ساعت ١١ شب برای بازبینی کُدهای برنامه به ساختمان مک می رفتیم ولی بعضی مواقع او حتی رویش را برای دیدن آنها بر نمی گرداند. فقط برگه ها را می گرفت و بعد از یک نگاه سرسری پرت می کرد به سمت شان. می پرسیدم: "این طوری کارها می چرخد؟" می گفت: "مطمئنم که می توانند بهتر انجامش دهند".» اسکالی در مقطعی او را نصیحت کرد و گفت: «باید جلوی این رفتارت را بگیری.» جابز البته موافق بود، ولی در ذاتش نبود که احساساتش را قبل از بروز دادن، اَلَک کند.

اسکالی کم کم معتقد شد که شخصیت تند و رفتار غیرقابل پیش بینی جابز با دیگران، ریشه در حالات روانی او دارد و شاید انعکاس بیماری دو قطبی خفیف باشد. چرخش های رفتاری عجیبی در او مشاهده می کرد؛ موقعی نشئه بود و موقعی دیگر افسرده. اغلب بی دلیل سخنان شدیداللحن و خشنی خطاب به دیگران می گفت و اسکالی مجبور بود او را آرام کند. اما دوباره: «بیست دقیقه بعد، تلفنم زنگ می زد و می گفتند: پا شو بیا که استیو دوباره کنترلش را از دست داده.»

اولین اختلاف اساسی شان بر سر قیمت مکینتاش رخ داد. از ابتدا قرار بود دستگاه ١٠٠٠ دلار قیمت گذاری شود ولی طراحی تغییر کرد و هزینه های تولید افزایش یافت، بنابراین قیمت به ١٩٩٥ دلار رسید. اما با شروع برنامه ریزی برای یک معرفی باشکوه و بازاریابی قوی، اسکالی گفت که قیمت باید ٥٠٠ دلار دیگر بالا برود. از نظر او هزینه های بازاریابی مثل هر هزینه ی عملیاتی دیگری باید در قیمت تمام شده لحاظ می شد. جابز دیوانه وار جلویش ایستاد: «نه، این هر چیزی را که برایش ایستاده ایم نابود می کند. من می خواهم این یک محصول انقلابی باشد، نه تقلایی برای پول در آوردن.» اسکالی گفت که این انتخاب ساده ای است: «می توانست قیمت را ١٩٩٥ دلار نگه دارد یا اینکه یک بودجه ی عالی برای بازاریابی اختیار کند، اما نه هر دو با هم!»

جابز به هرتزفلد و سایر مهندسین گفت: «می دانم خوشتان نخواهد آمد ولی اسکالی اصرار دارد قیمت را - به جای ١٩٩٥- بکنیم ٢٤٩٥ دلار.» همه رم کردند. هرتزفلد اشاره کرد که اصلاً هدف پروژه، طراحی یک کامپیوتر برای آدم هایی مثل خودشان بوده و اینکه بالا بردن قیمت "خیانت" به آرمان شان است. جابز به همه قول داد که: «نگران نباشید، نمی گذارم از این ماجرا قسر در برود!» در پایان، حرف اسکالی به کرسی نشست.

حتی با گذشت ٢٥ سال از آن ماجرا، هنوز یادآوری اش جابز را منقلب می کرد. به من گفت: «آن تصمیم دلیل اصلی کاهش فروش مکینتاش و قبضه شدن بازار توسط مایکروسافت بود.» این شکست باعث شد او احساس کند که دارد کنترل شرکت و محصول خود را از دست می دهد و این همانقدر خطرناک بود که گیر انداختن یک ببر تنها در تنگنا می تواند باشد.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  ویرایش شده توسط: pixy_666   
مرد

 

آگهی "١٩٨٤"

*هنرمندان واقعی عرضه می کنند

در اکتبر ١٩٨٣، نقطه ی اوج کنفرانس فروش اپل در هاوایی، تقلیدی هجوآمیز از یک نمایش تلویزیونی به نام "بازی عشقی" بود. جابز نقش مجری را بازی می کرد و سه مسابقه دهنده، عبارت بودند از بیل گیتس و دو مدیر نرم افزاری، میچ کاپور و فرد گیبونز . با پخش موسیقی آهنگین نمایش، آن سه نفر روی صندلی هاشان نشستند. گیتس مثل یک بچه دبیرستانی به نظر می رسید و با اعلام اینکه: «در سال ١٩٨٤ مایکروسافت انتظار دارد نیمی از درآمدهایش را از نرم افزارهای تولیدی برای مکینتاش کسب کند،» یک تشویق اساسی از ٧٥٠ فروشنده ی اپل دریافت کرد. جابز با صورتی تراشیده، چهره ای خوشحال و لبخندی فراخ از او پرسید که آیا به نظرش سیستم عامل جدیدی چون مکینتاش خواهد توانست یکی از استانداردهای جدید صنعت کامپیوتر شود. گیتس جواب داد: «برای ساخت یک استاندارد جدید نه تنها باید چیزی متفاوت تولید کرد، بلکه آن محصول باید واقعاً جدید و خیره کننده باشد. در بین تمام دستگاه هایی که تا به حال دیده ام، مکینتاش تنها کامپیوتری است که چنین معیارهایی را دارد.»

حتی همان موقع هم مایکروسافت داشت از یک همکار معمولی به رقیب اپل بدل می شد. گیتس همچنان قصد داشت به ساخت نرم افزارهایی مثل ورد برای اپل ادامه دهد. همزمان یک جهش خیره کننده نیز در درآمدهای حاصل از سیستم عاملی که برای کامپیوتر شخصی آی.بی.اِم می ساخت، در راه بود. سال قبل، اپلII ٢٧٩٠٠٠ واحد فروش کرده بود و کامپیوترهای آی.بی.اِم و شرکا ٢٤٠٠٠٠ واحد. ولی اعداد سال ١٩٨٣ به کلی متفاوت بود: ٤٢٠٠٠٠ واحد برای اپل و ١٣٠٠٠٠٠ واحد برای آی.بی.اِم و شرکا. آن موقع، دیگر اپل III و لیسا در آب های عمیق غرق شده بودند!

درست همزمان با ورود لشگر فروشندگان اپل به هاوایی، این تغییر جایگاه بر روی جلد مجله ی بیزینس ویک با این تیتر برجسته شد: «کامپیوترهای شخصی: و اینک برنده... آی.بی.ام.» در مقاله به تفکیک به جزئیات افزایش فروش آی.بی.ام اشاره و نوشته شده بود: «جنگ حاکمیت بر بازار از همین الآن تمام شده است. آی.بی.اِم در یک حمله ی برق آسا، بیش از ٢٦٪ بازار را ظرف دو سال تسخیر کرده و پیش بینی می شود تا سال ١٩٨٥، سهم خود را به ٥٠٪ افزایش دهد. ضمن اینکه ٢٥٪ از سهم بازار نیز متعلق به دستگاه های سازگار با آی.بی.ام خواهد بود.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
این وضع باعث شد تا در سه ماهه ی منتهی به ژانویه ی ١٩٨٤ فشار زیادی بر گروه مکینتاش وارد آید. جنگ با آی.بی.اِم باید طور دیگری ادامه می یافت. جابز در کنفرانس فروشندگان اپل، شمشیر را از رو بست. روی صحنه رفت و تمام انتخاب های اشتباه آی.بی.اِم از سال ١٩٥٨ بدین سو را بر شمرد و بعد با لحنی شوم، از قصد آنها برای بلعیدن بازار کامپیوترهای شخصی پرده برداشت: «آیا بیگ بلو (لقب آی.بی.ام) کل صنعت کامپیوتر را قبضه خواهد کرد؟ عصر اطلاعات را چطور؟ و آیا جرج اورول راجع به ١٩٨٤ درست نگفته بود؟» در این لحظه یک پرده ی نمایش از سقف پایین آمد و از آگهی تلویزیونی ١٦ ثانیه ای مکینتاش رونمایی شد. تبلیغی که می رفت تا در طول چند ماه در صنعت تبلیغات بدل به یک آگهی تاریخ ساز شود و در این اثنا از پس تحقق هدفی دیگر هم بر آید، که همانا صف آرایی مجدد فروشندگان اپل بود. جابز همیشه قادر به تصویرسازی از خودش به عنوان یگانه شورشی مقاوم در برابر لشگر تاریکی بود تا از این طریق به دیگران نیرو بدهد. و در آن برهه، با آن تصویرسازی هوشمندانه، داشت به کارمندان و همکارانش روحیه می بخشید.

اما مانع دیگری هم در میان بود: هرتزفلد و دیگر نوابغ گروه باید سریعاً کار کدنویسی مکینتاش را تمام می کردند. عرضه ی محصول دوشنبه ١٦ ژانویه شروع می شد. یک هفته قبل از آن، مهندسین به این نتیجه رسیدند که از پس ضرب الأجل تعیین شده بر نخواهند آمد، لذا با جابز تماس گرفتند. او آن موقع در گرندهیات منتهن، داشت برای مصاحبه با رسانه ها آماده می شد. یکشنبه صبح باید روی صحنه می رفت.

یکی از مهندسین نرم افزار، از پشت تلفن اوضاع را شمرده شمرده برایش توضیح داد. هرتزفلد و سایرین هم با نفس هایی در سینه حبس، دور تلفن به انتظار نشستند. تمام آنچه لازم داشتند مهلتی دو هفته ای بود. پیشنهادشان این بود که محصولات ارسالی برای فروشندگان، یک "نمونه ی نمایشی" از سیستم عامل داشته باشند و به محض تکمیل کدها، برنامه ی اصلی جایگزین آن شود. مکثی کوتاه در گرفت. جابز نه ناراحت شد و نه عصبانی. با صدایی سرد و محزون به آنها گفت که کارشان عالی است. در حقیقت، آنقدر عالی که او مطمئن بود می توانند کار را به موقع تمام کنند. گفت: «هیچ امکانی برای لغزیدن وجود ندارد!» صدای نفس های همه شان از پشت تلفن می آمد: «بچه ها، ماه ها است که دارید روی محصول کار می کنید، یک مهلت دو هفته ای قرار نیست آنقدرها تغییری به بار بیاورد. مطمئنم می توانید به خوبی از عهده ی کار بر بیایید. من یک هفته بعد از دوشنبه، برنامه را عرضه خواهم کرد، با اسم همه تان روی آن.»

استیو کپس گفت: « خب دیگر، باید تمامش کنیم» و چنین نیز کردند. یک بار دیگر دایره ی تحریف واقعیت آنها را قادر به انجام کاری کرد که در ابتدا غیرممکن می پنداشتند. جمعه بود که رندی ویگینتن با یک کیف بزرگ پر از شکلات اسپرسو با روکش کاکائو، وارد دفتر شد؛ این آذوقه ی بچه های شب کار در سه ٢٤ ساعت باقی مانده به پایان مهلت نهایی بود.

جابز دوشنبه صبح ساعت ٨:٣٠ بر سر کار حاضر شد. هرتزفلد نیمه بی هوش روی یکی از مبل های سالن افتاده بود. برای دقایقی راجع به چند ایراد کوچک باقی مانده حرف زدند. جابز گفت که اینها مهم نیست. هرتزفلد خودش را به فولکس واگن آبی اش (با پلاک: MACWIZ) رساند و یک راست به خانه رفت تا بخوابد. اندکی بعد، کارخانه ی اپل در فرمنت شروع کرد به سر دادن جعبه های رنگارنگ مکینتاش به بیرون. همان طور که جابز گفته بود: «هنرمندان واقعی عرضه می کنند» و گروه مکینتاش، حالا دیگر هنرمندانی واقعی بودند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
* آگهي "1984"

جابز در بهار ١٩٨٣ همزمان با برنامه ریزی برای معرفی مکینتاش، تقاضای ساخت یک آگهی تلویزیونی را هم ارائه کرد؛ چیزی که می خواست مثل محصول، انقلابی و حیرت انگیز باشد. گفت:

«چیزی می خواهم که دنباله روی مردم را متوقف کند، یک رعد و برق!» این وظیفه به آژانس تبلیغاتی چیات/دی سپرده شد که با خرید بخش تبلیغاتی بنگاه رجیس مک کنا، اینک طرف حساب اپل بود. فردی که مسئول کار شد یکی از آن خوش گذران های دیلاق ساحلی بود که ریشی پر پشت، موهایی در- هم، نیشی همیشه باز و چشم هایی روشن داشت؛ او لی کلو نام داشت، مدیر خلاق آژانس در بخش ساحلی ونیز در لوس آنجلس. کلو زرنگ و بامزه، ولو اما متمرکز بود و همکاری اش با جابز سه دهه ادامه پیدا کرد.

کلو و دو نفر از گروهش، یک خلاصه نویس به نام استیو هیدن و یک کارگردان هنری به نام برنت توماس، با داستان جرج اورول ور رفتند و نتیجه این شد که: «چرا - آگهی- ١٩٨٤ مثل - رمان- ١٩٨٤ نشود؟!» جابز خوشش آمد و از آنها خواست که بر اساس آن، ایده ای برای معرفی مکینتاش بنویسند. بنابراین آن سه با هم یک فیلمنامه ی تبلیغاتی ١٦ ثانیه ای نوشتند، چیزی شبیه فیلم های علمی-تخیلی؛ در قاب تصویر، یک زن جوان شورشی از دست پلیس های قوی جثه فرار و پتکی را به سمت صفحه نمایش بزرگ سالن پرتاب می کند، و در همین حین مردم را می بینیم که به تماشای قَیم بزرگ مشغولند. قیمی که در حال مسخ کردن آنها است.

آگهی، در بر گیرنده ی روح حاکم بر عصر انقلاب کامپیوتر بود؛ بسیاری از جوانان به خصوص آنها که جزئی از جریان ضدفرهنگها بودند، کامپیوترها را ابزارهایی در خدمت دولت ها و مؤسسه های بزرگ می پنداشتند که از آنها برای تضعیف هویت فردی انسان ها استفاده می کردند. ولی در پایان دهه ی ١٩٧٠، کامپیوترها به عنوان ابزارهایی بالقوه برای توانمندسازی افراد هم شناخته می شدند. این آگهی، مکینتاش را به عنوان جنگجوی پاس دار هویت فردی نشان می داد و اپل را شرکتی سرکش و بی باک تصویر می کرد، که به تنهایی در برابر نقشه ی شرکت های شیطانی بزرگ برای استیلا بر زمین و کنترل ذهن آدم ها، ایستاده بود.

جابز از ایده خوشش آمد. در حقیقت مفهوم نهفته در آگهی باعث تقویت چیز مهمی در وجودش شد. او حالا خود را یک یاغی می پنداشت و در پی هم سویی با ارزش های طبقات پایین دستی چون هکرها و دزدان دریایی شاغل در گروه مکینتاش بود. با اینکه مزرعه ی سیب اورگان را برای تأسیس شرکت اپل ترک کرد، ولی هنوز بیش از اینکه خود را ساکن جامعه ی متمدن بداند، مقیم محله ی ضدفرهنگها می دانست.

با این حال، زوال روحیه ی هکری را عمیقاً در درون خود احساس می کرد. برخی حتی او را متهم به خیانت می کردند. وقتی وازنیاک می خواست با تأسی به اخلاق باشگاه هوم برو، طرح اپل I را به طور مجانی به اشتراک بگذارد، این جابز بود که بر فروش آن اصرار کرد. بر خلاف وازنیاک که اکراه داشت، این جابز بود که تصمیم گرفت اپل به شرکت سهامی تبدیل شود و البته با دادن سهام حق اختیار مجانی به گروه دوستان گاراژ مخالفت کرد. حالا عرضه ی مکینتاش نزدیک بود، دستگاهی که بسیاری از اصول و قواعد هکرها را نقض کرده بود: هیچ اسلاتی برای نصب قطعات نداشت و در نتیجه علاقمندانی که می خواستند کارت های کمکی نصب کنند یا به مادربورد دسترسی داشته باشند، عملاً دست شان کوتاه بود؛ مکینتاش علاوه بر گرانی، حتی برای باز کردن کیس پلاستیکی اش هم به ابزارهای ویژه نیاز داشت. سیستمی بسته و کنترل شده که بیشتر محصول دست قَیم مسخ کننده ی جامعه بود، تا کار دستان آزادی طلب یک هکر!

از همین رو، "١٩٨٤" یک تأکید مجدد و فرصتی برای ارائه ی تصویری خوشایند از خودش بود. آن زن داخل آگهی، با تصویری از مکینتاش روی لباسش، همان یاغی شوریده بر علیه استیلای نظام بود. جابز با استخدام ریدلی اسکات به عنوان کارگردان، که سرخوش از موفقیت بلید رانر بود، توانست خود و اپل را به شخصیت سایبرپانک زمانه بدل کند. با آن آگهی، اپل خودش را به هکرها و یاغی هایی که متمایز فکر می کردند شناساند و جابز هم توانست خود را عضوی از جمع آنها تصویر کند که البته دور از واقعیت هم نبود.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
اسکالی در ابتدا با دیده ی تردید به آگهی نگریست، ولی جابز با اصرار بر نیاز اپل به این تبلیغ انقلابی، توانست بودجه ی باورنکردنی ٧٥٠٠٠٠ دلاری را فقط برای ضبط آگهی بگیرد. تصمیم داشتند برای اولین بار، آن را حین پخش بازی فوتبال روی آنتن بفرستند. ریدلی اسکات در لندن آگهی را تصویربرداری کرد: با استفاده از تعداد زیادی بازیگر کچل به عنوان توده ی مسخ شده که گوش به صدای قَیم خود سپرده بودند. یک پرتاب گر دیسک هم برای بازی در نقش زن شورشی انتخاب شد. با استفاده از فضای صنعتی سردی که با چهره های خاکستری رنگ القا می شد، اسکات حال و هوای تخیلی بلیدرانر را بازسازی کرد. درست در زمانی که قیم بزرگ می گفت: "ما مستولی خواهیم شد،" پتک پرتاب شده توسط زن شورشی، به صفحه نمایش بزرگ سالن می خورد و در میان درخشش نور، و دود فراوان، تبخیر می شد.

وقتی جابز آگهی را برای فروشندگان اپل در هاوایی پخش کرد همه به هیجان آمدند. بعد در دسامبر ۱۹۸۳ آن را به اعضای هیئت مدیره نشان داد؛ وقتی چراغ های اتاق دوباره روشن شد، همه لال بودند. فیلیپ شلین مدیرعامل وقت می سیز در کالیفرنیا، سرش را روی میز گذاشته و مایک مارک کولا ساکت به جایی خیره بود؛ ابتدا به نظر می رسید آگهی او را گرفته ولی بعد گفت: «کی دلش می خواهد یک آژانس تبلیغاتی دیگر پیدا کنیم؟» اسکالی به خاطر می آورد که: «به نظر اکثرشان، این بدترین آگهی تلویزیونی تاریخ بود.» بنابراین از چیات/ِدی خواستند دو موقعیت پخش آگهی -یکی ۶۰ ثانیه و دیگری ۳۰ ثانیه- را یک جا واگذار کند.

جابز تنها ماند. یک روز عصر، وازنیاک که در دو سال گذشته از اپل دور بود، وارد ساختمان مکینتاش شد. جابز دستش را گرفت و گفت: «بیا این را ببین.» آگهی را برایش پخش کرد. واز می گفت: «متحیرم کرد، خارق العاده ترین چیزی بود که تا آن موقع دیده بودم.» وقتی جابز گفت که هیئت مدیره تصمیم گرفته آگهی را در خلال مسابقه ی فوتبال پخش نکند، وازنیاک از هزینه ی پخش پرسید. جابز گفت ٨٠٠٠٠٠ دلار. واز با همان همدلی همیشگی اش پیشنهاد کرد: «من نصفش را می دهم، اگر تو نصف دیگر را بدهی.»

به این نتیجه رسیدند که نیازی به این کار نیست. آژانس تبلیغاتی فقط فرصت پخش ٣٠ ثانیه ای را فروخت ولی از روی اعتراض، فرصت ٦٠ ثانیه ای را نگه داشت. لی کلو می گفت: «به آنها گفتیم که دومی فروش نرفته ولی حقیقت این بود که اصلاً سعی نکردیم ردش کنیم.» اسکالی احتمالا برای روبرو نشدن با هیئت مدیره و جابز، تصمیم گرفت بیل کمپبل رئیس بخش بازاریابی را مسئول حل مشکل کند. کمپبل که سابقاً مربی فوتبال (و بین نزدیکان معروف به "مربی") بود، به همکارانش گفت: «به گمانم بایستی پخشش کنیم.»

در کوارتر سوم مسابقه ی فوتبال سوپر-بول 18، تیم ریدرز یک حمله ی ٦ امتیازی دیگر را در مقابل تیم رد اسکینز به ثمر رساند ولی به جای پخش مجدد صحنه، صفحه های تلویزیون در کل کشور برای ٢ ثانیه تاریک و سپس تصویر سیاه و سفید رژه ی مسخ شدگان، همراه با موسیقی پخش شد. بیش از ٩٦ میلیون نفر تبلیغی را دیدند که تا آن موقع مشابهی نداشت و در آخر، در حالی که مسخ شدگان با حالتی وحشت زده، انفجار و نابودی قَیم بزرگ را تماشا می کردند، گوینده با صدایی آرام گفت: «در ٢٤ ژانویه، اپل مکینتاش را معرفی خواهد کرد و شما خواهید دید که چرا ١٩٨٤ شبیه "١٩٨٤" نخواهد بود.»

آگهی تأثیر خودش را گذاشت. همان روز عصر، هر ٣ شبکه ی اصلی و ٥٠ ایستگاه محلی، خبرها و داستان هایی از آن روی آنتن فرستادند و باعث شکل گیری فضای تکثرگرای بی سابقه ای شدند که شاید بتوان آن را شبه-یوتوبی نامید. آگهی "١٩٨٤" بر اساس معیارهای تلویزیونی و نظرات تبلیغاتچی ها، بهترین آگهی تجاری تمام دوران لقب گرفته است.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
زن

 
pixy_666
تاپیک خیلی مفیدی داری "تنکس اِ لات"
من ظریف و شکننده ام
با من مهربان باش
     
  
مرد

 
parmidaa: تاپیک خیلی مفیدی داری "تنکس اِ لات
قربون شما... مرسی...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 12 از 24:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA