غزل شماره ۵۳۳۶ چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتمگر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتمبستر وبالین من بود از پروبال هماتا درین بستانسرا سر در ته پرداشتمدامن پاک قیامت را چرا در خون کشممن که زخم از خنده خود همچو گل برداشتمتیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگمن که در پیشانی اقبال سکندر داشتمکار روغن می کند با شعله بیباک آبشد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتمپای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاشبادبانی چون حباب از دامن ترداشتمنشتر از نامردمی در پرده چشمم شکستاز ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتمسبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاهمن به این فصل بهار امید دیگرداشتمآه سردی بود کز دل از ندامت جسته بودسایه بیدی که در صحرای محشر داشتماز رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه منبستر وبالین زآتش چون سمندر داشتمهرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاهتکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتمچون سبو در گردن می شد حمایل عاقبتدست کوتاهی که دایم در ته سر داشتمبی نیاز از خلق از دست دعای خود شدمحاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتمطوطی من صائب از گفتار شکر می فشاندتا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
غزل شماره ۵۳۳۷ شب که آن آیینه رو را در برابر داشتمطالع فغفور و اقبال سکندر داشتمشرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویشراه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتمبر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگینسینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتمآن که در گردنکشی مینای می را داغ داشتتا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتمنعل وارون دوربینان را حصار آهن استدل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتمسادگی آیینه ام را شد حصار عافیتروزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتمزنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاکیاد ایامی که خشتی در ته سر داشتمدر گرفتاری همان بودم گرفتاری طلبدر قفس بودم نظر بردام دیگر داشتمتا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بودچون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتمتشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفتورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتمدر محیط آفرینش از سخنهای گزافلال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتمنیست صائب آتشین گفتاری من این زمانآتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
غزل شماره ۵۳۳۸ در غریبی گشت صرف نامجویی چون عقیقمشت خونی کز جگر گاه یمن برداشتمبا زبردستی سپهراهنین پی برنداشتاز امانت بار سنگین که من برداشتمشکوه از راه درشت عشق کافر نعمتی استمن ز خارش فیض بوی پیرهن برداشتممرغ بی بال و پر شب آشیان گم کرده امتا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتمهر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم منخار راهت تا به چشم خویشتن برداشتمجز ندامت حاصل دیگر سوال من نداشترزق دندان گشت دستی کز دهن برداشتممشت خون کشته من قابل دعوی نبوددست از دامان آن سیمین بدن برداشتمحاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن استعبرت از انجام کار کوهکن برداشتمچون صراحی نشاه می می دهد گفتار منبزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتمصائب از نظاره فردوس گشتم بی نیازپرده تا از روی گلرنگ سخن برداشتمتا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتمفیض داغ تازه از داغ کهن برداشتمروی تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشتپیش نیسان چون صدف دست از دهن برداشتممنفعل از آزادگانم گرچه غیر از دل نبودتوشه ای کز عالم ایجاد من برداشتماز چمن پیرا چه افتاده است ناز گل کشممن که از کنج قفس فیض چمن برداشتمگرچه می دانم نخواهد آمد از بیطاقتیوعده آن یار جانی را به تن برداشتماز ندامت می زنم در روزگار خط به سردست گستاخی کز آن سیب ذقن برداشتمفکر داغ تازه ای می گشت گرد دل مراپنبه ای گاهی گر از داغ کهن برداشتمچون نظر بردارم از زلفی که ازهر حلقه اشبهره ناف غزالان ختن برداشتمبر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوختگرچه من آفات چشم از انجمن برداشتمیوسفستان گشت زندان غریبی در نظرتا ز دل یاد زمین گیر وطن برداشتم
غزل شماره ۵۳۳۹ یاد ایامی که شور عشق بلبل داشتماز دل صد پاره دامانی پر از گل داشتماز نسیم شوق هر مو داشت رقصی بر تنماز پریشانی دل جمعی چو سنبل داشتمخانه ام بی انتظار خانه پردازی نبودچشم دایم در ره سیلاب چون پل داشتمآرزو در سینه ام هرگز نشد مطلق عنانسد راهی دایم از تیغ تغافل داشتممن که روشن بود چشم نوبهار از دیدنمیک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتمروی شرم آلود گل شد سرمه آواز منورنه من هم شعله آواز بلبل داشتمپای در دامان حیرت داشت رقص گردباددر بیابانی که من سیر از توکل داشتمقطره ام در ابر نیسان داشت آتش زیر پابس که امید ترقی در تنزل داشتمخصم را مغلوب کردن از مروت دور بودورنه من غالب حریفی چون تحمل داشتممی درد گوهر گریبان صدف را ورنه مناز شرافت ننگ از عرض تجمل داشتمربط من صائب به این بستانسرا امروز نیستگفتگوها در حریم بیضه با گل داشتم
غزل شماره ۵۳۴۰ یاد ایامی که رو برروی جانان داشتمآبرویی همچو شبنم در گلستان داشتمباغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمنامتیازی در میان عندلیبان داشتمشاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبودبرگ بخت سبز برسر در گلستان داشتمهر سحر کز خار خار عشق می جستم زجاهمچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتماین زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازینبالش آسایش از زانوی جانان داشتمبوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیمپاسبانی در بن هر خار پنهان داشتمسرمه را دست خموشی بر دهان من نبودراه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتمهر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشممنت روی زمین بر دوش مژگان داشتمصائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبحکی خبر از روزگار شام هجران داشتم
غزل شماره ۵۳۴۱ گر چه زیر تیغ لنگردار مسکن داشتمپای چون کوه از گرانسنگی به دامن داشتمنیل چشم زخم شد سودای مجنون مراجای هر سنگی که از اطفال بر تن داشتمذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه امورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتمکاسه دریوزه از روزن نبردم پیش ماهخانه خود را ز برق آه روشن داشتمبیخبر نگذشتم از پایی که زخم خار داشتچشم در دنبال دایم همچو سوزن داشتمتا چو ماهی بر کنار افتادم از بحر عدمداغ حسرت گشت هر فلسی که بر تن داشتمقامت خم برنیاورد از گرانخوابی مراپشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتمبرگ کاهی قسمت مور حریص من نشداز عزیزانی که من امید خرمن داشتمسرو را آزادیم در پیچ و تاب رشک داشتگرچه طوق بندگی صائب به گردن داشتم
غزل شماره ۵۳۴۲ یاد ایامی که پیش او وجودی داشتمدر حریم او ره گفت و شنودی داشتمبود اقلیم جنون در حلقه فرمان منناف سوز لاله داغ مشکسودی داشتماین زمان چون غنچه خاموشم و گرنه پیش ازیندر گلستانش لب عاشق سرودی داشتماز هواداران به این روز سیاه افتاده امدر ترقی بود کارم تا حسودی داشتمدر جگر اکنون ندارم آه صائب ورنه منپیش ازین چون خاروخس سامان دودی داشتم☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆ غزل شماره ۵۳۴۳ یاد ایامی که در دل خار خاری داشتمدر جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتماز تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاداز سر هر خار امید بهاری داشتمسکه فرمانروایی داشت روی چون زرمدر کنار خویش تا سیمین عذاری داشتممیل چشم غیر بود آن روز مد عیش منکز دو چشمش مستی دنباله داری داشتمسبزه امید من آن روز چون خط تازه بودکز لب لعلش شراب بی خماری داشتمعشرت روی زمین در دل مرا آن روز بودکز خط ریحان او بر دل غباری داشتمخرمن گل بود کوه بیستون در دیده امدر نظر تا جلوه گلگون سواری داشتمگلعذاران می ربودندم ز دست یکدگرتا چو شبنم دیده شب زنده داری داشتمنعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش استورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتمشد به کوری خرج روی سخت این آهن دلاندر دل چون سنگ پنهان گر شراری داشتمکم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتمگرچه بودم در میان دایم کناری داشتمآسمان با آن زبردستی مرا در خاک بوداز غبار خاکساری تا حصاری داشتمگرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستانبر دل از آزادگی چون سرو باری داشتمصورت احوال من بی خال عیب آن روز بودکز سر زانوی خود آیینه داری داشتمبود ماه عید صائب در نظر سی شب مرادر نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم
غزل شماره ۵۳۴۴ گر به ملک بیخودی امید جامی داشتممی شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتمنرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب منجای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتمکاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازلبهره ای از سایه بال هما می داشتمدست ازین دار فنا گر می توانستم کشیدکرسی افلاک را در زیر پا می داشتمقسمت آتش نمی شد خرده من همچو گلگر درین گلزار بویی از وفا می داشتمپرده بیگانگی شد پاکدامانی مراورنه من هم راه حرف آشنا می داشتمبی زبانی حلقه بیرون در دارد مراورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتمعاقبت زد برزمینم آن که از روی نیازسالها بر روی دستش چون دعا می داشتمگوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرممن درین دریای پرشورش کجا می داشتمعشرت روی زمین می بود صائب زان منجای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
غزل شماره ۵۳۴۵ از سر کوی تو گر عزم سفر می داشتممی زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتمداشتم در عهد طفلی جانب دیوانگانمی زدم بر سینه هر سنگی که بر داشتمحلقه ای کم می شد از زنجیر مجنون مرادیده رغبت ز روی هر چه بر می داشتمزندگی را بیخودی برمن گوارا کرده استمی شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتمدل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرهاکاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتممی کشیدم پای استغنا به دامان صدفقطره آبی اگر همچون گهر می داشتممی ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشانچون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتمبی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلکمی شکستم بیضه را گربال و پر می داشتمدر جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخماز دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتممی فشاندم آستین بر زنگ وبوی عاریتزین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتمدر برومندی ندادم نامرادی را ز دستگردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتمدست من هر چند ازان موی میان کوتاه بوددر رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتمعاقبت مشق جنون من به جایی می رسیدروی نو خط ترا گر در نظر می داشتمجیب و دامان فلک پر می شد از گفتار مندر سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم
غزل شماره ۵۳۴۶ می زدم بر قلب هجران گرجگر می داشتمدست بر دل می نهادم دل اگر می داشتممی توانستم رگ خواب حریفان را گرفتگر زبان آهنین چون نیشتری می داشتمگوهر شهوار عبرت گر نمی آمد به دستاز بساط آفرینش من چه برمی داشتمحلقه بیرون در هرگز نمی شد چشم مندر حریم وصل اگر پاس نظر می داشتمگر نمی افشرد ذوق گریه مژگان مرااین زمان دریایی از خون جگر می داشتممی توانستم درین میخانه خواب امن کردچون سبوازدست خود بالین اگر می داشتممی گرفتم گر عنان آفتاب از روی صدقهمچو ماه نور رکاب از سیم وزر می داشتمتهمت عجزست سد راه صائب ورنه مناز ره دشمن به مژگان خاربر می داشتم