انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 528 از 718:  « پیشین  1  ...  527  528  529  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۳۶

چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتم
گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم

بستر وبالین من بود از پروبال هما
تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم

دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم

تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ
من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم

کار روغن می کند با شعله بیباک آب
شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم

پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش
بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم

نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم

سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه
من به این فصل بهار امید دیگرداشتم

آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود
سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم

از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من
بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم

هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه
تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم

چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت
دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم

بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم

طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند
تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۳۷

شب که آن آیینه رو را در برابر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم

شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم

بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم

آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم

نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم

سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم

زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم

در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم

تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم

تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم

در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم

نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۳۸

در غریبی گشت صرف نامجویی چون عقیق
مشت خونی کز جگر گاه یمن برداشتم

با زبردستی سپهراهنین پی برنداشت
از امانت بار سنگین که من برداشتم

شکوه از راه درشت عشق کافر نعمتی است
من ز خارش فیض بوی پیرهن برداشتم

مرغ بی بال و پر شب آشیان گم کرده ام
تا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتم

هر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم من
خار راهت تا به چشم خویشتن برداشتم

جز ندامت حاصل دیگر سوال من نداشت
رزق دندان گشت دستی کز دهن برداشتم

مشت خون کشته من قابل دعوی نبود
دست از دامان آن سیمین بدن برداشتم

حاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن است
عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم

چون صراحی نشاه می می دهد گفتار من
بزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتم

صائب از نظاره فردوس گشتم بی نیاز
پرده تا از روی گلرنگ سخن برداشتم

تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم
فیض داغ تازه از داغ کهن برداشتم

روی تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشت
پیش نیسان چون صدف دست از دهن برداشتم

منفعل از آزادگانم گرچه غیر از دل نبود
توشه ای کز عالم ایجاد من برداشتم

از چمن پیرا چه افتاده است ناز گل کشم
من که از کنج قفس فیض چمن برداشتم

گرچه می دانم نخواهد آمد از بیطاقتی
وعده آن یار جانی را به تن برداشتم

از ندامت می زنم در روزگار خط به سر
دست گستاخی کز آن سیب ذقن برداشتم

فکر داغ تازه ای می گشت گرد دل مرا
پنبه ای گاهی گر از داغ کهن برداشتم

چون نظر بردارم از زلفی که ازهر حلقه اش
بهره ناف غزالان ختن برداشتم

بر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوخت
گرچه من آفات چشم از انجمن برداشتم

یوسفستان گشت زندان غریبی در نظر
تا ز دل یاد زمین گیر وطن برداشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۳۹

یاد ایامی که شور عشق بلبل داشتم
از دل صد پاره دامانی پر از گل داشتم

از نسیم شوق هر مو داشت رقصی بر تنم
از پریشانی دل جمعی چو سنبل داشتم

خانه ام بی انتظار خانه پردازی نبود
چشم دایم در ره سیلاب چون پل داشتم

آرزو در سینه ام هرگز نشد مطلق عنان
سد راهی دایم از تیغ تغافل داشتم

من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم

روی شرم آلود گل شد سرمه آواز من
ورنه من هم شعله آواز بلبل داشتم

پای در دامان حیرت داشت رقص گردباد
در بیابانی که من سیر از توکل داشتم

قطره ام در ابر نیسان داشت آتش زیر پا
بس که امید ترقی در تنزل داشتم

خصم را مغلوب کردن از مروت دور بود
ورنه من غالب حریفی چون تحمل داشتم

می درد گوهر گریبان صدف را ورنه من
از شرافت ننگ از عرض تجمل داشتم

ربط من صائب به این بستانسرا امروز نیست
گفتگوها در حریم بیضه با گل داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۴۰

یاد ایامی که رو برروی جانان داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم

باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم

شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم

هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم

این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم

بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم

سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم

هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم

صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۴۱

گر چه زیر تیغ لنگردار مسکن داشتم
پای چون کوه از گرانسنگی به دامن داشتم

نیل چشم زخم شد سودای مجنون مرا
جای هر سنگی که از اطفال بر تن داشتم

ذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه ام
ورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتم

کاسه دریوزه از روزن نبردم پیش ماه
خانه خود را ز برق آه روشن داشتم

بیخبر نگذشتم از پایی که زخم خار داشت
چشم در دنبال دایم همچو سوزن داشتم

تا چو ماهی بر کنار افتادم از بحر عدم
داغ حسرت گشت هر فلسی که بر تن داشتم

قامت خم برنیاورد از گرانخوابی مرا
پشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتم

برگ کاهی قسمت مور حریص من نشد
از عزیزانی که من امید خرمن داشتم

سرو را آزادیم در پیچ و تاب رشک داشت
گرچه طوق بندگی صائب به گردن داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۴۲

یاد ایامی که پیش او وجودی داشتم
در حریم او ره گفت و شنودی داشتم

بود اقلیم جنون در حلقه فرمان من
ناف سوز لاله داغ مشکسودی داشتم

این زمان چون غنچه خاموشم و گرنه پیش ازین
در گلستانش لب عاشق سرودی داشتم

از هواداران به این روز سیاه افتاده ام
در ترقی بود کارم تا حسودی داشتم

در جگر اکنون ندارم آه صائب ورنه من
پیش ازین چون خاروخس سامان دودی داشتم






☆·*¨*·.¸¸❤¸¸.·*¨*·☆



غزل شماره ۵۳۴۳

یاد ایامی که در دل خار خاری داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتم

از تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاد
از سر هر خار امید بهاری داشتم

سکه فرمانروایی داشت روی چون زرم
در کنار خویش تا سیمین عذاری داشتم

میل چشم غیر بود آن روز مد عیش من
کز دو چشمش مستی دنباله داری داشتم

سبزه امید من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بی خماری داشتم

عشرت روی زمین در دل مرا آن روز بود
کز خط ریحان او بر دل غباری داشتم

خرمن گل بود کوه بیستون در دیده ام
در نظر تا جلوه گلگون سواری داشتم

گلعذاران می ربودندم ز دست یکدگر
تا چو شبنم دیده شب زنده داری داشتم

نعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتم

شد به کوری خرج روی سخت این آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شراری داشتم

کم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتم
گرچه بودم در میان دایم کناری داشتم

آسمان با آن زبردستی مرا در خاک بود
از غبار خاکساری تا حصاری داشتم

گرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگی چون سرو باری داشتم

صورت احوال من بی خال عیب آن روز بود
کز سر زانوی خود آیینه داری داشتم

بود ماه عید صائب در نظر سی شب مرا
در نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۴۴

گر به ملک بیخودی امید جامی داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم

نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم

کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم

دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم

قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم

پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم

بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم

عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم

گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم

عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۴۵

از سر کوی تو گر عزم سفر می داشتم
می زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتم

داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می زدم بر سینه هر سنگی که بر داشتم

حلقه ای کم می شد از زنجیر مجنون مرا
دیده رغبت ز روی هر چه بر می داشتم

زندگی را بیخودی برمن گوارا کرده است
می شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتم

دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتم

می کشیدم پای استغنا به دامان صدف
قطره آبی اگر همچون گهر می داشتم

می ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتم

بی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلک
می شکستم بیضه را گربال و پر می داشتم

در جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخم
از دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتم

می فشاندم آستین بر زنگ وبوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتم

در برومندی ندادم نامرادی را ز دست
گردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتم

دست من هر چند ازان موی میان کوتاه بود
در رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتم

عاقبت مشق جنون من به جایی می رسید
روی نو خط ترا گر در نظر می داشتم

جیب و دامان فلک پر می شد از گفتار من
در سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۴۶

می زدم بر قلب هجران گرجگر می داشتم
دست بر دل می نهادم دل اگر می داشتم

می توانستم رگ خواب حریفان را گرفت
گر زبان آهنین چون نیشتری می داشتم

گوهر شهوار عبرت گر نمی آمد به دست
از بساط آفرینش من چه برمی داشتم

حلقه بیرون در هرگز نمی شد چشم من
در حریم وصل اگر پاس نظر می داشتم

گر نمی افشرد ذوق گریه مژگان مرا
این زمان دریایی از خون جگر می داشتم

می توانستم درین میخانه خواب امن کرد
چون سبوازدست خود بالین اگر می داشتم

می گرفتم گر عنان آفتاب از روی صدق
همچو ماه نور رکاب از سیم وزر می داشتم

تهمت عجزست سد راه صائب ورنه من
از ره دشمن به مژگان خاربر می داشتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 528 از 718:  « پیشین  1  ...  527  528  529  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA