غزل شماره ۵۵۶۱ چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشمکه آید در نظرها خشک چون محراب آغوشمز بوی خون دل نظار گی را آب می سازمبه ظاهر چون لب تیغ از شکایت گر چه خاموشمجنون من شد از زخم زبان ناصحان افزوننه آن دریای پر شورم که بتوان کرد خس پوشممن آن حسن غریبم کاروان آفرینش راکه جای سیلی اخوان بود نیل بنا گوشممن از کم مایگی مهر خموشی بر دهن دارممن آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشمز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان راکه گر خاکم سبو گردد نمی گیرند بر دوشمفلک بیهوده صائب سعی در اخفای من داردنه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سر پوشم
غزل شماره ۵۵۶۲ نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشمز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشمسرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گلنشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشمسراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گرددچو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشمبه هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم منکه قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشمنه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دلکه لعل آبدار او تواند کرد خاموشمنباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکانکه در دوران خط از بندگان حلقه در گوشملب جان پرورت بر من نه آن حق نمک داردکه در روز سیاه خط شود از دل فراموشماگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتنگرانی می کند دست نوازش بر سر دوشمچه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفانکه خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
غزل شماره ۵۵۶۳ به دامن می دود اشکم گریبان می درد هوشمنمی دانم چه می گوید نسیم صبح در گوشمهنوز از طعن خامی نیش می خوردم ز زنبورانکه بر می داشت از جا سقف این میخانه را جوشممن آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش راکه گوهر می شود سیماب اگر ریزند در گوشمبه اندک روزگاری بادبان کشتی می شدز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشماز آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردمدگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشمز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارمکه نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشمبه کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی راکه تا فردای محشر من خراب صحبت دوشمتو دست از خود نمایی بر مدارای خصم بیجوهرکه من در جوهر خود همچو آب تیغ خس پوشمز چشمش مستی دنباله داری قسمت من شدکه شد نومید صبح محشر از بیداری هوشمکنار مادر ایام را آن طفل بدخویمکه نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
غزل شماره ۵۵۶۴ ز پند ناصحان بی نمک پرشور شد گوشمازین بیهوده گویان خانه زنبور شد گوشمشنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصلکه پوچ از مغز همچون کاسه طنبور شد گوشممن و هنگامه بیهوده گفتاران معاذاللهکه حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشمبود صد پرده افزون از دهان مار در تلخیز گفتار شکر ریز تو تا مهجور شد گوشمز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصدپر از شهد و شکر چون خانه زنبور شد گوشمنمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانمکه چون قصر بهشت جاویدان پر حور شد گوشمسرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آیدز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشمز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتمچو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشمز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردمکه از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشمسبک تا پنبه غفلت برون آوردم از مغزشدرین وحدت سرا پر نغمه منصور شد گوشمشنیدم از شکست آرزو در سینه آوازیکه مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشمنمی دانم چه خواهد کرد با من ناله بلبلکز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشمکف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب مناز آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشمشمارم خنده مینای می را نوحه ماتمز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشمبه حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم راکه از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشمنگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینمبه زیر پرده غفلت ز بس مستور شد گوشمنمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردننمکدان قیامت زان لب پر شور شد گوشممرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگیز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشممشو از حرف عشق ای خامه آتش زبان خامشکز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشمدی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردننیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشمز تلقین دم افسرده دلمردگان صائبغبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم
غزل شماره ۵۵۶۵ دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشمبه خاطر آنچه می گردید شد یکجا فراموشمنمی گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتدشدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشمچه فارغبال می گشتم درین عالم اگر می شدغم امروز چون اندیشه فردا فراموشمچشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشانمن از خواری به پیش چشم از دلها فراموشمسپند او شدم تا از خودی آسان برون آیمندانستم شود برخاستن از جا فراموشمچو گوهر گر چه در مهد صدف عمری است در خوابمنشد زین خواب سنگین رغبت دریا فراموشمز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقینخواهد شد هوای عالم بالا فراموشمنه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارممن آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشمبه یا دمن که پیش آن فرامشکار می افتدکه با صد رشته کرد آن زلف بی پروا فراموشمبه استغنا توان خون در جگر کردن نکویان راولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشممرا این سرافرازی در میان دور گردان بسکه کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشمبه اشکی می توان شستن ز خاکم دعوی خون راپس از گشتن مکن ای شمع بی پروا فراموشمنیم من دانه ای صائب بساط آفرینش راکه در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
غزل شماره ۵۵۶۶ ز جوش سینه حرف آفرین میخانه خویشمز معنیهای رنگین باده پیمانه خویشمنیم پروانه تا برگرد شمع دیگران گردمکه من از شعله آواز خود پروانه خویشمحجاب از خوبی کردار گردیده است گفتارمبه خواب غفلت از شیرینی افسانه خویشمز خلوت حلقه صحبت مرا بیرون نمی آردکه در هر جا که باشم چون کمان در خانه خویشمز نعمتهای الوان بوی خون آید به مغز مندرین مهمانسرا قانع به آب و دانه خویشمنیم ثابت قدم در کفر و ایمان از دو رنگیهاگهی بیت الحرام خویش و گه بتخانه خویشمز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین راخجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشمز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم راهمان در زیر بار همت مردانه خویشمچو خون شد مشک ممکن نیست دیگر بار خون گرددعبث در فکر اصلاح دل دیوانه خویشمز قحط حسن با سوز دل خود عشق می بازمدرین وحدت سرا هم شمع و هم پروانه خویشمربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائبکه در صحبت همان در خلوت جانانه خویشم
غزل شماره ۵۵۶۷ غبار آلود عصیان بس که شد جان هوسناکمسرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکمز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرمکه می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکمچه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر راچرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکمز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آیدنیالاید به خون بیگناهان دامن پاکممرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماندکه طوطی می شود زنگار در آیینه پاکمز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشمنگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه چاکمبه گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گرددنه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکمز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شدسرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکمز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیردنمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکمچو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارمفتد چون کار با دامان مردم خار نمناکمزمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائبمگر زآلودگیها پاک سازد گریه تاکم
غزل شماره ۵۵۶۸ نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکماگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکمز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردونچو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکمندارم در نظرها اعتبار نقطه سهویچه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سوداتهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکمبه گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردداگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکماز آن با چاکهای سینه خود عشق می بازمکه باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکممن آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشتکه خون صید مشک تر شود در ناف فتراکمنمی آید گران بر خاطر آزرده بلبلاگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکمنسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
غزل شماره ۵۵۶۹ دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آراممنگین را در فلاخن می نهد بیتابی ناممز بس زهر شکایت خوردم و بر لب نیاوردمبه سبزی می زند تیغ زبان چون پسته در کامماگر از شکوه دوران خموشم، نیست خرسندینمی خیزد صدا از بینوایی از لب جاممبه چشم همت من دولت دنیا نمی آیدمکرر آستین افشانده بر صید هما داممبه زلف یار از هر بند پیوند دگر دارمنه چون مرغ دل اهل هوس نوکیسه داممز مجنون یادگاری نیست جز من، جای آن داردکه سازد عشق از چشم غزالان حلقه داممسپند آتش رخسارم آسایش نمی دانماثر تا از وجودم هست در سیرست آراممشکست من ندارد حاصلی غیر از شکست خوددل خارا به درد آید ز عاجز نالی جاممدر آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائبنمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامم
غزل شماره ۵۵۷۰ نه از جام دگر هر دم درین میخانه سرگرممکه چون خورشید تابان من به یک پیمانه سرگرممبه یک آتش چو داغ لاله می سوزم درین گلشننه هر شمعی تواند کرد چون پروانه سرگرممشود از سنگباران ملامت تر دماغ منازین رطل گران چون مردم دیوانه سرگرممنظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارمدرین مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرممنگیرد پیش راه عزم من گردون کم فرصتبه هر کاری که سازد همت مردانه سرگرممزآبادی شود وحشت فزون جانهای وحشی رااز آن پیوسته در تعمیر این ویرانه سرگرمممرا دلگرمی صیاد دارد در قفس صائبنه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم