انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 550 از 718:  « پیشین  1  ...  549  550  551  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۱

چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشم
که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم

ز بوی خون دل نظار گی را آب می سازم
به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گر چه خاموشم

جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون
نه آن دریای پر شورم که بتوان کرد خس پوشم

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بنا گوشم

من از کم مایگی مهر خموشی بر دهن دارم
من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد نمی گیرند بر دوشم

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سر پوشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۲

نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم
ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم

سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل
نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم

سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد
چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم

به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم

نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم

نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم

لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم

اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن
گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم

چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۳

به دامن می دود اشکم گریبان می درد هوشم
نمی دانم چه می گوید نسیم صبح در گوشم

هنوز از طعن خامی نیش می خوردم ز زنبوران
که بر می داشت از جا سقف این میخانه را جوشم

من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را
که گوهر می شود سیماب اگر ریزند در گوشم

به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشم

از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم

ز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارم
که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

تو دست از خود نمایی بر مدارای خصم بیجوهر
که من در جوهر خود همچو آب تیغ خس پوشم

ز چشمش مستی دنباله داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۴

ز پند ناصحان بی نمک پرشور شد گوشم
ازین بیهوده گویان خانه زنبور شد گوشم

شنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصل
که پوچ از مغز همچون کاسه طنبور شد گوشم

من و هنگامه بیهوده گفتاران معاذالله
که حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشم

بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخی
ز گفتار شکر ریز تو تا مهجور شد گوشم

ز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصد
پر از شهد و شکر چون خانه زنبور شد گوشم

نمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانم
که چون قصر بهشت جاویدان پر حور شد گوشم

سرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آید
ز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشم

ز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتم
چو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشم

ز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردم
که از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشم

سبک تا پنبه غفلت برون آوردم از مغزش
درین وحدت سرا پر نغمه منصور شد گوشم

شنیدم از شکست آرزو در سینه آوازی
که مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشم

نمی دانم چه خواهد کرد با من ناله بلبل
کز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشم

کف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب من
از آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشم

شمارم خنده مینای می را نوحه ماتم
ز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشم

به حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم را
که از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشم

نگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینم
به زیر پرده غفلت ز بس مستور شد گوشم

نمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردن
نمکدان قیامت زان لب پر شور شد گوشم

مرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگی
ز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشم

مشو از حرف عشق ای خامه آتش زبان خامش
کز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشم

دی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردن
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم

ز تلقین دم افسرده دلمردگان صائب
غبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۵

دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه می گردید شد یکجا فراموشم

نمی گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم

چه فارغبال می گشتم درین عالم اگر می شد
غم امروز چون اندیشه فردا فراموشم

چشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان
من از خواری به پیش چشم از دلها فراموشم

سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم

چو گوهر گر چه در مهد صدف عمری است در خوابم
نشد زین خواب سنگین رغبت دریا فراموشم

ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم

نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم

به یا دمن که پیش آن فرامشکار می افتد
که با صد رشته کرد آن زلف بی پروا فراموشم

به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم

مرا این سرافرازی در میان دور گردان بس
که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم

به اشکی می توان شستن ز خاکم دعوی خون را
پس از گشتن مکن ای شمع بی پروا فراموشم

نیم من دانه ای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۶

ز جوش سینه حرف آفرین میخانه خویشم
ز معنیهای رنگین باده پیمانه خویشم

نیم پروانه تا برگرد شمع دیگران گردم
که من از شعله آواز خود پروانه خویشم

حجاب از خوبی کردار گردیده است گفتارم
به خواب غفلت از شیرینی افسانه خویشم

ز خلوت حلقه صحبت مرا بیرون نمی آرد
که در هر جا که باشم چون کمان در خانه خویشم

ز نعمتهای الوان بوی خون آید به مغز من
درین مهمانسرا قانع به آب و دانه خویشم

نیم ثابت قدم در کفر و ایمان از دو رنگیها
گهی بیت الحرام خویش و گه بتخانه خویشم

ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم

ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را
همان در زیر بار همت مردانه خویشم

چو خون شد مشک ممکن نیست دیگر بار خون گردد
عبث در فکر اصلاح دل دیوانه خویشم

ز قحط حسن با سوز دل خود عشق می بازم
درین وحدت سرا هم شمع و هم پروانه خویشم

ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که در صحبت همان در خلوت جانانه خویشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۷

غبار آلود عصیان بس که شد جان هوسناکم
سرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکم

ز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرم
که می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم

چه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر را
چرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکم

ز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آید
نیالاید به خون بیگناهان دامن پاکم

مرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماند
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم

ز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشم
نگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه چاکم

به گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گردد
نه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکم

ز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شد
سرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکم

ز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیرد
نمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم

چو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارم
فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم

زمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائب
مگر زآلودگیها پاک سازد گریه تاکم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۸

نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم

ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم

ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟

ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم

به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم

از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم

من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم

نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم

نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۶۹

دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم
نگین را در فلاخن می نهد بیتابی نامم

ز بس زهر شکایت خوردم و بر لب نیاوردم
به سبزی می زند تیغ زبان چون پسته در کامم

اگر از شکوه دوران خموشم، نیست خرسندی
نمی خیزد صدا از بینوایی از لب جامم

به چشم همت من دولت دنیا نمی آید
مکرر آستین افشانده بر صید هما دامم

به زلف یار از هر بند پیوند دگر دارم
نه چون مرغ دل اهل هوس نوکیسه دامم

ز مجنون یادگاری نیست جز من، جای آن دارد
که سازد عشق از چشم غزالان حلقه دامم

سپند آتش رخسارم آسایش نمی دانم
اثر تا از وجودم هست در سیرست آرامم

شکست من ندارد حاصلی غیر از شکست خود
دل خارا به درد آید ز عاجز نالی جامم

در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۷۰

نه از جام دگر هر دم درین میخانه سرگرمم
که چون خورشید تابان من به یک پیمانه سرگرمم

به یک آتش چو داغ لاله می سوزم درین گلشن
نه هر شمعی تواند کرد چون پروانه سرگرمم

شود از سنگباران ملامت تر دماغ من
ازین رطل گران چون مردم دیوانه سرگرمم

نظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارم
درین مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرمم

نگیرد پیش راه عزم من گردون کم فرصت
به هر کاری که سازد همت مردانه سرگرمم

زآبادی شود وحشت فزون جانهای وحشی را
از آن پیوسته در تعمیر این ویرانه سرگرمم

مرا دلگرمی صیاد دارد در قفس صائب
نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 550 از 718:  « پیشین  1  ...  549  550  551  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA