انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 561 از 718:  « پیشین  1  ...  560  561  562  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۷۴

گر چه از وعده احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم

نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم

حرص در آخر پیری کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم

گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم

شست آن روز قضا دست ز آبادی ما
که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم

استخوان سوخته ای بود شب هستی ما
دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم

تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسله زلف به زنجیر شدیم

می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح
کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم

تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم

سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار به یک حلقه زنجیر شدیم

ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم
ما که شایسته عفو از ره تقصیر شدیم

صلح گردیم به یک نقش ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینه تصویر شدیم

گره خاطر صیاد ز دام افزون است
منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم

گر چه اول مس ما قابل اکسیر نبود
آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم

جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگیر شدیم

صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۷۵

خواب سنگینی از افسانه غفلت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم

سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم

عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم

در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم

کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم

گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم

شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم

دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم

برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم

خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۷۶

چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم

صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم

منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است
ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم

به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان تر خود داریم

نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم

قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بیهوده به راه خبر خود داریم

چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم

گوشه دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داریم

ما و اندیشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داریم

از عنانداری برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داریم

خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم

زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم

خضر این بادیه دنبال خبر می گردد
چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم

پایه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بیش از ین فیض گمان با نظر خود داریم

شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم

از غباری که ربودیم ز جولانگاهش
منت روی زمین بر نظر خود داریم

صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم
برق آهی که نهان در جگر خود داریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۷۷

گر چه از طول امل پا به سلاسل داریم
همچنان چشم امید از کشش دل داریم

پای ما بر سر گنج و ز پریشان نظری
چشم بر کاسه دریوزه سایل داریم

نیست چون ریگ روان در دل ما فکرمقام
ما ز آهسته روی راحت منزل داریم

به چه جرأت نفس تند برآریم از دل
ما که آیینه روی تو مقابل داریم

به فرو رفتن ازین بحر توان شد به کنار
ما ز کوته نظری چشم به ساحل داریم

می زند موج پریزاد ز حق عالم و ما
دیو در شیشه ز اندیشه باطل داریم

زان همه تخم امیدی که فشاندیم به خاک
کف افسوسی ازین مزرعه حاصل داریم

چون صدف لب چه گشاییم به نیسان صائب
ما که گنج گهر از آبله دل داریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۷۸

هر چه احسان تو داده است به ما آن داریم
ما چه داریم ز خود تا ز تو پنهان داریم

می رسد واجبی ما ز نهانخانه غیب
ما چه شرمندگی از عالم امکان داریم

چشم رغبت نگشاییم به سی پاره ماه
در نظر روی تو پیوسته چو قرآن داریم

تیرباران حوادث قفس ما نشود
دل شیریم، چه پروای نیستان داریم

خس بازیچه دریا، دل هشیاران است
ما که مستیم چه اندیشه ز طوفان داریم

گر قفس ز آهن و فولاد بود می شکنیم
طوطیانیم که رو در شکرستان داریم

دست در دامن ما زن که چو سیلاب بهار
از خرابات جهان روی به عمان داریم

داغ عشق تو ز اندازه ما افزون است
دستی از دور بر این آتش سوزان داریم

دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
حال خار سر دیوار گلستان داریم

خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان داریم

زنگیان دشمن آیینه بی زنگارند
به کز این تیره دلان آینه پنهان داریم

رزق دست و دهن ما ز سر خوان فلک
پشت دستی است که پیوسته به دندان داریم

گر چه از تنگدلانیم به ظاهر صائب
چه فضاها که درین گوشه زندان داریم

روزی ما نبود غیر دل ما صائب
خبر از عاقبت نعمت الوان داریم

صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چه غم از زر نبود، چون مدد از کان داریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۷۹

گر چه پیریم تمنای جوانی داریم
نوبهاری به ته برگ خزانی داریم

ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه
لله الحمد که چشم نگرانی داریم

مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم
عوض رطل گران، خواب گرانی داریم

گر چه هموار نماییم به ظاهر چون ابر
در سفرها نفس برق عنانی داریم

چهره زرد سپند نظر بدبین است
ورنه در پرده دل لاله ستانی داریم

می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز
می توان یافت که ما نیز شبانی داریم

دامن افشان مگذر از در غمخانه ما
که بر آتش دل خونابه چکانی داریم

صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است
ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۸۰

ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم

دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم

در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم

چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم

هر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم

فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم

چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم

حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم

هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم

سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۸۱

خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم
مگر از سینه غبار هوسی افشانیم

سرو را نیست جز دست فشاندن باری
ما چه داریم که در پای کسی افشانیم

نیست در طالع ما جرأت دامنگیری
مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم

هوس محمل لیلی گرهی بربادست
ما که جان را به نوای جرسی افشانیم

شکری را که به شیرینی جان می گیرند
چه ضرورست به کام مگسی افشانیم

شرم داریم که بال چمن آلوده خویش
غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم

چه بود خرده جان پیش زر گل صائب
به که جان در قدم خار و خسی افشانیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۸۲

چند در پرده دل باده گلنار زنیم
ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم

چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز
چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم

نشد از سبحه و زنار گشادی ما را
دست چون زلف مگر بر کمر یار زنیم

سایه با شهپر اقبال هما گستاخ است
خیز تا دست در آن طره طرار زنیم

بیشتر زان که گذاریم درین راه قدم
گوهر آبله را بر محک خار زنیم

چون سررشته آهنگ به دست دگری است
تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم

دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه جمعیت خاطر در گفتار زنیم

سخت ازین عالم افسرده به تنگ آمده ایم
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنیم

دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید دگر تیشه به کهسار زنیم

تا گشودیم نظر، رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم

رشته جاذبه مهر به خاک افتاده است
چند چون شبنم گل خیمه به گلزار زنیم

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
خاک در دیده این عالم غدار زنیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۸۳

دل به این عمر سبکسیر چرا شاد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم

مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم

دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم

نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم

دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم

صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم

از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم

ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 561 از 718:  « پیشین  1  ...  560  561  562  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA