انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 563 از 718:  « پیشین  1  ...  562  563  564  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۹۴

به حرف پوچ مرا عمر شد تباه تمام
فغان که خرمن من گشت خرج آه تمام

فریفت طبع شریف مرا جهان خسیس
پریدنم چو نظر شد به برگ کاه تمام

ز من چو دیده قربانیان حساب مجو
که عمر من بسر آمد به یک نگاه تمام

چه نسبت است به مجنون ساده لوح مرا
که شد ز مشق جنونم زمین سیاه تمام

اگر چو مشمع خموشم به روز معذورم
که شب شود نفسم خرج مد آه تمام

ز اهل فقر مرا می رسد کله داری
اگر به ترک تعلق شود کلاه تمام

نمی توان ز نشان پی بی نشان بردن
و گر نه سنگ نشان است سنگ راه تمام

چو سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام

کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
از آن حیات که گردد به سال و ماه تمام

لباس پرده عیب است بی کمالان را
که زیر ابر نماید عیار ماه تمام

ز آفتاب چه تقصیر، کم عیاری ماست
که همچو ماه گهی ناقصیم و گاه تمام

گواه خام چه سازد به دعوی ناقص
ز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمام

که می تواند بر حرف من نهاد انگشت
چنین که نامه خود کرده ام سیاه تمام

خوشا کسی که درین انجمن کند صائب
چو شمع زندگی خود به اشک و آه تمام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۹۵

به حرف و صوت ز بوس و کنار ساخته ام
به بوی گل چو نسیم از بهار ساخته ام

توقع خوشی دیگر از جهانم نیست
به وقت خوش من ازین روزگار ساخته ام

نیم چو شبنم گستاخ بار خاطر گل
به خار خاری از آن گلعذار ساخته ام

به پای خم نبرم دردسر چون بی ظرفان
ز خون دل به می بی خمار ساخته ام

به آبروی خود از عقد گوهرم قانع
ز بحر من به همین چشمه سار ساخته ام

نظر سیاه نسازم به مرهم دگران
چو لاله با جگر داغدار ساخته ام

به من دورویی مردم چه می تواند کرد
که با دو رنگی لیل و نهار ساخته ام

چو کودکان به تماشا زعبرتم قانع
به رشته از گهر شاهوار ساخته ام

به من ز طالع ناساز غم نمی سازد
وگرنه من به غم از غمگسار ساخته ام

مگر شود دل روشن ز جسم تیره خلاص
چو شمع با مژه اشکبار ساخته ام

به راه سیل درین خاکدان ز همواری
بنای هستی خود پایدار ساخته ام

به خون ز نعمت الوان عالمم قانع
چو نافه با نفس مشکبار ساخته ام

شود خموش ز تردامنان ستاره من
از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام

به پای گهر من چرا ننازد بحر
که قطره را گهر شاهوار ساخته ام

تهی زسنگ ملامت نمی کنم پهلو
چو کبک مست به این کوهسار ساخته ام

ز ممسکی فلک از من دریغ داشته است
به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام

از آن به روی زمین بار نیست سایه من
که من به دست تهی چون چنار ساخته ام

ز بوسه صلح به پیغام کرده ام صائب
به حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۹۶

چه غوطه ها که درین بحر پر خطر زده ام
که سر چو رشته برون از دل گهر زده ام

به تر دماغی من نیست لاله ای امروز
که یک دو جام ز خونابه جگر زده ام

به یاد پنجه خونین دلخراشان است
ز بیغمی نبود گر گلی به سر زده ام

به مایه داری مژگان خونفشانم نیست
چو برق بر رگ هر ابر نیشتر زده ام

دهن چگونه گشایم به ابر همچو صدف
که پشت دست به دریای پر گهر زده ام

همان نفس ز شفق کرده اند خون به دلم
اگر ز ساده دلی خنده چون سحر زده ام

به جستجو نتوان آن جهان جان را یافت
وگر نه من دو جهان را به یکدگر زده ام

نکرده است کسی جمع شور و شیرین را
منم که برنمک انگشت نیشکر زده ام

نیم چو سرو ز آزادگان، نمی دانم
که دست خود به چه امید بر کمر زده ام

شده است برق خس و خار هستیم صائب
اگر به سوخته ای خنده چون شرر زده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۹۷

چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
که دست در کمر زلف دلستان زده ام

درین بساط من آن سیل خانه پردازم
که پشت پای به معموره جهان زده ام

مرا به کنج قفس کیست رهنما گردد
که برق بر خس و خاشاک آشیان زده ام

به گوهرم صدف چرخ می کند تنگی
ز عجز نیست که مهر بر دهان زده ام

شده است خار ندامت جگر خراش مرا
به سهو برگ گلی گر به دشمنان زده ام

ز شرم بی ادبی آب گشته ام هر چند
ز دور بوسه بر آن خاک آستان زده ام

به زور نرم دل آسمان نمی گردد
و گرنه زور مکرر بر این کمان زده ام

حذر کنید ز زخم زبان ناله من
که من ز کوه غم این تیغ برفسان زده ام

ز سرد مهری احباب در ریاض جهان
تمام برگ سفر چون گل خزان زده ام

ز بس به تیر خدنگ تو داده ام پهلو
چو شیر دست به ترکش ز نیستان زده ام

چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که تکیه بر دم شمشیر خونچکان زده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۹۸

سبک به چشم تو از شیوه وفا شده ام
سزای من که به بیگانه آشنا شده ام

کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
به سهو از گره روزگار وا شده ام

ز خون شکوه دهانم پرست چون سوفار
خدنگ راست روم از هدف خطا شده ام

ملایمت شکند شاخ تندخویان را
ز خار نیست غمم تا برهنه پا شده ام

کیم من و چه بود رزق همچو من موری
که بار خاطر این هفت آسیا شده ام

نمک به دیده من رنگ خواب می ریزد
ز چشم سرمه فریب تو تا جدا شده ام

هنوز نقش تعلق به لوح دل باقی است
ز فقر نیست که قانع به بوریا شده ام

به ناله چون جرسم صد زبان آهن هست
ز بیم خوی تو چون غنچه بی صدا شده ام

ز هیچ همنفسی روی دل نمی بینم
چو پشت آینه زان روی بی صفا شده ام

میان اهل سخن امتیاز من صائب
همین بس است که با طرز آشنا شده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۹۹

برون نیامده از برگ بی ثمر شده ام
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام

مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام

به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام

اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام

قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام

ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام

چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام

بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام

نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۰۰

چو بید اگر چه درین باغ بی بر آمده ام
به عذر بی ثمری سایه گستر آمده ام

ز نقص خودبه امید کمال خرسندم
اگر چه همچو مه عید لاغر آمده ام

به پای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی بر آمده ام

همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
اگر چه از همه آفاق بر سر آمده ام

مدار روی دل از من دریغ کز غفلت
ز آستانه دلها به این در آمده ام

دل دو نیم مر قدر، عشق می داند
چو ذوالفقار به بازوی حیدر آمده ام

مرا ز بی بری خویش نیست بر دل بار
که چون چنار به دست تهی بر آمده ام

جواب تلخ ز خشکی به ابر می گوید
به قلزمی که به امید گوهر آمده ام

چو موج اگر چه شکسته است بال من صائب
به ساحل از دل دریا مکرر آمده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۰۱

به توبه راهنمون گشت باده نابم
کمند دولت بیدار شد رگ خوابم

مرا به گوشه ظلمت سرای خود ببرید
که زخم دیده نمکسود شد ز مهتابم

به پای خم برسانید سجده ای از من
که زنده در ته دیوار کرد محرابم

چه عقده وا شود از دل به زهد خشک مرا
چه دانه خرد کند آسیای بی آبم

به حکمت از لب من مهر خامشی بردار
که پر چو کوزه سربسته از می نابم

من رمیده کجا تنگنای چرخ کجا
حریف شیشه سر بسته نیست سیمابم

ز من تلاطم این بحر بیکنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم

شده است یک گره از پیچ و تاب رشته من
هنوز چرخ سبکدست می دهد تابم

نشد به یار رسد نامه شکایت من
غبار گشت به نزدیک بحر سیلابم

زبان شکوه بود سبزه تخم سوخته را
از آن نمی دهد این چرخ شیشه دل آبم

ز چشم شور فلک امن نیستم صائب
و گر نه در گذر سیل می برد خوابم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۰۲

ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبم
برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم

شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی
ز آه سوختگان تازیانه می طلبم

سیاه کاسه فتاده است چشمه حیوان
ز عشق زندگی جاودانه می طلبم

نظر به عالم غیب است گوشه گیران را
ز خال کنج لب یار دانه می طلبم

ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار
اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم

ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم

دهان تیشه فرهاد شد به خون شیرین
هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم

گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا
من از محیط محبت کرانه می طلبم

کجاست پله آزادی و گرفتاری
حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم

نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان
همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم

نصیب خانه خرابان نمی شود صائب
گشایشی که من از کنج خانه می طلبم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۰۳

ادب گذشته بر روی یکدیگر دستم
وگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستم

تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم

جدا چودست سبو از سرم نمی گردد
ز بس به فکر تو مانده است زیر سردستم

گره زکار دو عالم گشودن آسان است
نمیرود پی این کار مختصر دستم

کنون که شمع برون آمده است از فانوس
زبال و پر کف خاکستری است در دستم

ز آب گوهر من روی عالمی تازه است
چو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستم

به فکر مور میانی فتاده ام صائب
عجب رگی ز سخن آمده است در دستم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 563 از 718:  « پیشین  1  ...  562  563  564  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA