غزل شماره ۵۶۹۴ به حرف پوچ مرا عمر شد تباه تمامفغان که خرمن من گشت خرج آه تمامفریفت طبع شریف مرا جهان خسیسپریدنم چو نظر شد به برگ کاه تمامز من چو دیده قربانیان حساب مجوکه عمر من بسر آمد به یک نگاه تمامچه نسبت است به مجنون ساده لوح مراکه شد ز مشق جنونم زمین سیاه تماماگر چو مشمع خموشم به روز معذورمکه شب شود نفسم خرج مد آه تمامز اهل فقر مرا می رسد کله داریاگر به ترک تعلق شود کلاه تمامنمی توان ز نشان پی بی نشان بردنو گر نه سنگ نشان است سنگ راه تمامچو سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شدمرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمامکجاست نیستی جاودان، که بیزارماز آن حیات که گردد به سال و ماه تماملباس پرده عیب است بی کمالان راکه زیر ابر نماید عیار ماه تمامز آفتاب چه تقصیر، کم عیاری ماستکه همچو ماه گهی ناقصیم و گاه تمامگواه خام چه سازد به دعوی ناقصز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمامکه می تواند بر حرف من نهاد انگشتچنین که نامه خود کرده ام سیاه تمامخوشا کسی که درین انجمن کند صائبچو شمع زندگی خود به اشک و آه تمام
غزل شماره ۵۶۹۵ به حرف و صوت ز بوس و کنار ساخته امبه بوی گل چو نسیم از بهار ساخته امتوقع خوشی دیگر از جهانم نیستبه وقت خوش من ازین روزگار ساخته امنیم چو شبنم گستاخ بار خاطر گلبه خار خاری از آن گلعذار ساخته امبه پای خم نبرم دردسر چون بی ظرفانز خون دل به می بی خمار ساخته امبه آبروی خود از عقد گوهرم قانعز بحر من به همین چشمه سار ساخته امنظر سیاه نسازم به مرهم دگرانچو لاله با جگر داغدار ساخته امبه من دورویی مردم چه می تواند کردکه با دو رنگی لیل و نهار ساخته امچو کودکان به تماشا زعبرتم قانعبه رشته از گهر شاهوار ساخته امبه من ز طالع ناساز غم نمی سازدوگرنه من به غم از غمگسار ساخته اممگر شود دل روشن ز جسم تیره خلاصچو شمع با مژه اشکبار ساخته امبه راه سیل درین خاکدان ز همواریبنای هستی خود پایدار ساخته امبه خون ز نعمت الوان عالمم قانعچو نافه با نفس مشکبار ساخته امشود خموش ز تردامنان ستاره مناز آن به سوختگان چون شرار ساخته امبه پای گهر من چرا ننازد بحرکه قطره را گهر شاهوار ساخته امتهی زسنگ ملامت نمی کنم پهلوچو کبک مست به این کوهسار ساخته امز ممسکی فلک از من دریغ داشته استبه زخم خار اگر از خارزار ساخته اماز آن به روی زمین بار نیست سایه منکه من به دست تهی چون چنار ساخته امز بوسه صلح به پیغام کرده ام صائببه حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام
غزل شماره ۵۶۹۶ چه غوطه ها که درین بحر پر خطر زده امکه سر چو رشته برون از دل گهر زده امبه تر دماغی من نیست لاله ای امروزکه یک دو جام ز خونابه جگر زده امبه یاد پنجه خونین دلخراشان استز بیغمی نبود گر گلی به سر زده امبه مایه داری مژگان خونفشانم نیستچو برق بر رگ هر ابر نیشتر زده امدهن چگونه گشایم به ابر همچو صدفکه پشت دست به دریای پر گهر زده امهمان نفس ز شفق کرده اند خون به دلماگر ز ساده دلی خنده چون سحر زده امبه جستجو نتوان آن جهان جان را یافتوگر نه من دو جهان را به یکدگر زده امنکرده است کسی جمع شور و شیرین رامنم که برنمک انگشت نیشکر زده امنیم چو سرو ز آزادگان، نمی دانمکه دست خود به چه امید بر کمر زده امشده است برق خس و خار هستیم صائباگر به سوخته ای خنده چون شرر زده ام
غزل شماره ۵۶۹۷ چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده امکه دست در کمر زلف دلستان زده امدرین بساط من آن سیل خانه پردازمکه پشت پای به معموره جهان زده اممرا به کنج قفس کیست رهنما گرددکه برق بر خس و خاشاک آشیان زده امبه گوهرم صدف چرخ می کند تنگیز عجز نیست که مهر بر دهان زده امشده است خار ندامت جگر خراش مرابه سهو برگ گلی گر به دشمنان زده امز شرم بی ادبی آب گشته ام هر چندز دور بوسه بر آن خاک آستان زده امبه زور نرم دل آسمان نمی گرددو گرنه زور مکرر بر این کمان زده امحذر کنید ز زخم زبان ناله منکه من ز کوه غم این تیغ برفسان زده امز سرد مهری احباب در ریاض جهانتمام برگ سفر چون گل خزان زده امز بس به تیر خدنگ تو داده ام پهلوچو شیر دست به ترکش ز نیستان زده امچگونه خون نچکد از کلام من صائبکه تکیه بر دم شمشیر خونچکان زده ام
غزل شماره ۵۶۹۸ سبک به چشم تو از شیوه وفا شده امسزای من که به بیگانه آشنا شده امکسی به خاک چو من گوهری نیندازدبه سهو از گره روزگار وا شده امز خون شکوه دهانم پرست چون سوفارخدنگ راست روم از هدف خطا شده امملایمت شکند شاخ تندخویان راز خار نیست غمم تا برهنه پا شده امکیم من و چه بود رزق همچو من موریکه بار خاطر این هفت آسیا شده امنمک به دیده من رنگ خواب می ریزدز چشم سرمه فریب تو تا جدا شده امهنوز نقش تعلق به لوح دل باقی استز فقر نیست که قانع به بوریا شده امبه ناله چون جرسم صد زبان آهن هستز بیم خوی تو چون غنچه بی صدا شده امز هیچ همنفسی روی دل نمی بینمچو پشت آینه زان روی بی صفا شده اممیان اهل سخن امتیاز من صائبهمین بس است که با طرز آشنا شده ام
غزل شماره ۵۶۹۹ برون نیامده از برگ بی ثمر شده امخبر نیافته از خویش بیخبر شده اممرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادیازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده امبه گرد کعبه مقصود اگر نگردیدمبه این خوشم که درین راه پی سپر شده اماگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شدکه از رسیدن پیغام بیخبر شده امقناعت از گل این باغ کرده ام به گلابز آفتاب تسلی به چشم تر شده امز نارسایی پرواز گشته ام طاوسزبس فریفته نقش بال و پر شده امچو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهارسرم به ابر رسیده است تا گهر شده امبود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیارز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده امنبود ناله من بی اثر چنین صائبز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
غزل شماره ۵۷۰۰ چو بید اگر چه درین باغ بی بر آمده امبه عذر بی ثمری سایه گستر آمده امز نقص خودبه امید کمال خرسندماگر چه همچو مه عید لاغر آمده امبه پای قافله رفتن ز من نمی آیدچو آفتاب به تنها روی بر آمده امهمان به خاک برابر چو نور خورشیدماگر چه از همه آفاق بر سر آمده اممدار روی دل از من دریغ کز غفلتز آستانه دلها به این در آمده امدل دو نیم مر قدر، عشق می داندچو ذوالفقار به بازوی حیدر آمده اممرا ز بی بری خویش نیست بر دل بارکه چون چنار به دست تهی بر آمده امجواب تلخ ز خشکی به ابر می گویدبه قلزمی که به امید گوهر آمده امچو موج اگر چه شکسته است بال من صائببه ساحل از دل دریا مکرر آمده ام
غزل شماره ۵۷۰۱ به توبه راهنمون گشت باده نابمکمند دولت بیدار شد رگ خوابممرا به گوشه ظلمت سرای خود ببریدکه زخم دیده نمکسود شد ز مهتابمبه پای خم برسانید سجده ای از منکه زنده در ته دیوار کرد محرابمچه عقده وا شود از دل به زهد خشک مراچه دانه خرد کند آسیای بی آبمبه حکمت از لب من مهر خامشی بردارکه پر چو کوزه سربسته از می نابممن رمیده کجا تنگنای چرخ کجاحریف شیشه سر بسته نیست سیمابمز من تلاطم این بحر بیکنار مپرسکه خوشتر از کمر وحدت است گردابمشده است یک گره از پیچ و تاب رشته منهنوز چرخ سبکدست می دهد تابمنشد به یار رسد نامه شکایت منغبار گشت به نزدیک بحر سیلابمزبان شکوه بود سبزه تخم سوخته رااز آن نمی دهد این چرخ شیشه دل آبمز چشم شور فلک امن نیستم صائبو گر نه در گذر سیل می برد خوابم
غزل شماره ۵۷۰۲ ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبمبرای گریه چو طفلان بهانه می طلبمشده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالیز آه سوختگان تازیانه می طلبمسیاه کاسه فتاده است چشمه حیوانز عشق زندگی جاودانه می طلبمنظر به عالم غیب است گوشه گیران راز خال کنج لب یار دانه می طلبمربوده است ز من شوق خاکبوس قراراگر چو موج ز دریا کرانه می طلبمز ریگ روغن بادام چشم می دارممروت از دل اهل زمانه می طلبمدهان تیشه فرهاد شد به خون شیرینهنوز مزد ازین کارخانه می طلبمگهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجامن از محیط محبت کرانه می طلبمکجاست پله آزادی و گرفتاریحضور کنج قفس ز آشیانه می طلبمنمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشانهمان ز ساده دلی من نشانه می طلبمنصیب خانه خرابان نمی شود صائبگشایشی که من از کنج خانه می طلبم
غزل شماره ۵۷۰۳ ادب گذشته بر روی یکدیگر دستموگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستمتهی شود به لبم نارسیده رطل گرانز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستمجدا چودست سبو از سرم نمی گرددز بس به فکر تو مانده است زیر سردستمگره زکار دو عالم گشودن آسان استنمیرود پی این کار مختصر دستمکنون که شمع برون آمده است از فانوسزبال و پر کف خاکستری است در دستمز آب گوهر من روی عالمی تازه استچو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستمبه فکر مور میانی فتاده ام صائبعجب رگی ز سخن آمده است در دستم