انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 565 از 718:  « پیشین  1  ...  564  565  566  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۱۴

گمان مبر که بغیر از تو آشنا دارم
بجز تو ره به کجا می برم که را دارم

به قدر زخم بود راه شانه را در زلف
به چاکهای دل خود امیدها دارم

ز بس که در تن من داغها به هم پیوست
گمان برند زره در ته قبا دارم

درین محیط که بازوی موج خار و خس است
به دست بسته تمنای آشنا دارم

ز خاکساری من چشم می شود روشن
به چشم مردم از آن جا چو توتیا دارم

چو روسفیدی من در شکستگی بسته است
دریغ دانه خود چون ز آسیا دارم

ز داغ تشنه لبی دل نمی توان برداشت
وگرنه راه به سرچشمه بقا دارم

به مدعا نرسیدن شده است مطلب من
وگرنه رخصت اظهار مدعا دارم

مرا به باغ کسان نیست حاجتی چون صبح
ز چاک سینه خود باغ دلگشا دارم

به پاره کردن من دوخته است عالم چشم
اگر چه چون حرم کعبه یک قبا دارم

ز راستی نبود شاخهای بی بر را
خجالتی که من از قامت دو تا دارم

گران چو سبزه بیگانه ام درین بستان
به جرم این که سخنهای آشنا دارم

علاقه ای که کتان را بود به ماه تمام
به پاره پاره دل من جدا جدا دارم

چنان خوش است به آزادگی مرا صائب
که وحشت قفس از نقش بوریا دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۱۵

به حرف و صوف ز لب مهر از چه بردارم
که پیش تیغ حوادث همین سپر دارم

درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که در بهار سر خود به زیر پر دارم

سپهر مجمر و انجم سپند می گردد
اگر برون دهم آهی که در جگر دارم

مرا از زخم زبان نیست غم ز دل سیهی
چو خون مرده فراغت ز نیشتر دارم

میان اهل خرابات چون سفید شوم
که من ز بیخبریهای خود خبر دارم

اگر چه هر دو جهان را نثار او کردم
به پشت پای خجالت همان نظر دارم

کریم غافل از افتادگان نمی گردد
به پای خم چو سبو دست زیر سر دارم

ز تیغ راهزن از پیروی نمی ترسم
که من ز راهنما پیش رو سپر دارم

مگر ز گمشده خود خبر توانم یافت
هزار قافله اشک در سفر دارم

چنین که قافله عمر می رود به شتاب
کجاست فرصت آنم که توشه بردارم

ز بحر اگر چه ساحل رسیده ایم صائب
همان ملاحظه از موجه خطر دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۱۶

ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم
که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم

چو تخم سوخته از خاک بر نمی آید
سری که من ز خیال تو زیر پر دارم

مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد
مگر چو آبله در راه آب بر دارم

دهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاه
به آفتاب اگر بی رخست نظر دارم

ز طوق فاخته دیوانه ای زنجیری
رعونتی که ز آزادگی به سر دارم

توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل
ز تیر کج حذر از راست بیشتر دارم

کجا به سایه بال هما کنم اقبال
سعادتی که من از عشق در نظر دارم

ز دستگیری پیر مغان نیم نومید
اگر چه همچو سبو دست زیر سر دارم

دل از غبار یتیمی نمی توان برداشت
وگرنه بحر گره در دل گهر دارم

ز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بستر
زبیقراری خون خار در جگر دارم

به کار عالم فانی نمی رود دستم
ز عجز نیست اگر دست بر کمر دارم

چو نی به ناخن من همچو نیشکر کردند
ازین چه سود که در آستین شکر دارم

کدوی پوچ ز صهبا گرانبها گردد
علاقه بیشتر از سر به درد سر دارم

گزیده است مرا پاس آشنایی خلق
وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم

من و جدایی و آنگاه زندگی صائب
لبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۱۷

ز جوش عشق تو میخانه در بغل دارم
بهشتی از دل دیوانه در بغل دارم

ز تیر ناز تو دایم چو سینه ترکش
شب دراز پریخانه در بغل دارم

غم جهان نتواند به گرد من گردید
که شیشه در کف و پیمانه در بغل دارم

خراب حالی من دورباش چشم بدست
وگرنه گنج چو ویرانه در بغل دارم

از آن به جستن من پا ز سر کند غواص
که چون صدف در یکدانه در بغل دارم

چو رفته است مرا از خمار دست از کار
ازین چه سود که میخانه در بغل دارم

در انتظار بهارند اهل ظاهر و من
بهاری از دل دیوانه در بغل دارم

به فکر سنگدلان در نماز مشغولم
درون کعبه صنمخانه در بغل دارم

به دام می کشدم لذت گرفتاری
و گرنه از دل خود دانه در بغل دارم

چو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالی است
هزار گوهر یکدانه در بغل دارم

جواب آن غزل است این که گفته است مطیع
کلید کعبه و بتخانه در بغل دارم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۱۸

ز خال روز سیاهی که داشتم دارم
ز زلف رشته آهی که داشتم دارم

رسید اگر چه به پایان چو شمع هستی من
ز اشک و آه سپاهی که داشتم دارم

تو داد وعده خلافی بده به خاطر جمع
که من همان سر راهی که داشتم دارم

درین بهار که یک سبزه زیر سنگ نماند
ز زیر بال پناهی که داشتم دارم

چه سود ازین که سرم چون حباب رفت به باد
ز فکر پوچ کلاهی که داشتم دارم

به وصل گمشده خود رسید هر بی چشم
منم که چشم به راهی که داشتم دارم

ز خرمن است چه حاصل دل حریص مرا
که چشم بر پر کاهی که داشتم دارم

به رو اگر چه گناه مرا نیاوردند
ز انفعال گناهی که داشتم دارم

ز خوان وصل نشد سیر دیده ام صائب
گرسنه چشم نگاهی که داشتم دارم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۱۹

چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم

نمانده است مرا در بساط جز آهی
هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم

سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
خجالتی که من از روی میهمان دارم

به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم
هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم

گناهکار ندارد ز آیه رحمت
توقعی که من از خط دلستان دارم

سر نیاز مرا پایمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم

اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم
به این خوشم که سر راه کاروان دارم

درین بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله دیوانگی زیان دارم

شکفتگی طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمنای زعفران دارم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۲۰

کنون که با تو مکان در یک انجمن دارم
هزار مرحله ره تا به خویشتن دارم

مدار رزق به اقبال قسمت است که من
در آستین شکر و زهر در دهن دارم

ز صبح مهر تمنا کنم چه ساده دلم
که چشم بخیه ز سر رشته کفن دارم

چو گردباد غبار دل است جامه من
به مرگ و زیست بس است این قبا که من دارم

سپر ز شبنم گل کرده ام ز ساده دلی
سر مجادله با مهر تیغ زن دارم

نمی شود سر خود در سخن نکنم
چو خامه زخم نمایانی از سخن دارم

سپر فکندن من گرد من حصار بس است
به این سلاح چه پروای تیغ زن دارم

مرا به جوشن داودی احتیاجی نیست
ز جان سخت زره زیر پیرهن دارم

چو شمع صبح بپا افتاده ام صائب
سر وداع حریفان انجمن دارم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۲۱

چو خامه معنی نازک در آستین دارم
چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم

چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد
به جرم این که سخنهای آتشین دارم

به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم

ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم
هزار ناوک دلدوز در کمین دارم

چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم
هزار معنی رنگین در آستین دارم

چه از هزار طرف رونهاده اند به من
مگر چو آینه من جان آهنین دارم

بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر
که من به هر سر مو صد هزار چین دارم

میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که سر خط توفیق بر جبین دارم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۲۲

نه ذوق صحبت و نه میل گفتگو دارم
لبی خموشتر از گوش آرزو دارم

معاشران همه در پای خم ز دست شدند
منم که بر سر خود دست چون سبو شدم

چه خنده های نمایان زبان زخمم کرد
هزار حلقه فزون جنگ با رفو دارم

ز بس که تند ز پهلوی محتسب گذرم
گمان برد که مگر سرکه در کدو دارم

دهن گشودن من از خمار خاموشی است
گمان برند که من ذوق گفتگو دارم

به بخشش فلک پست دل نمی بندم
خبر ز عادت طفل بهانه جو دارم

دمید صبح و نشدتر دماغ من صائب
دل پری ز تهیدستی سبو دارم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۲۳

ز ضعف اگر نفس بال بسته ای دارم
ز رنگ چهره زبان شکسته ای دارم

امیدوار نباشم چرا به آزادی
دل رمیده و دام گسسته ای دارم

اگر چه ظاهر من خشک تر ز آبله است
به زیر پوست بهار خجسته ای دارم

ز من گشاده شود کار می پرستان را
اگر چه همچو (سبو) دست بسته ای دارم

ز فکر لاله عذاران برون نمی آیم
همیشه زین گل بی خار دسته ای دارم

بجان رسیده ام از دست بیقراری دل
سپند آتش رخسار جسته ای دارم

زخنده ام جگر روزگار پر خون است
چو پسته گرچه دل زنگ بسته ای دارم

ز تندباد حوادث به جان نمی لرزم
که در بساط چراغ نشسته ای دارم

نیم ز صورت حال جهانیان غافل
اگر چه آینه زنگ بسته ای دارم

چو شمع دیدن من چشم می کند روشن
ز گریه دل شب روی شسته ای دارم

به تیغ حادثه از جای در نمی آیم
ز درد و داغ دل پینه بسته ای دارم

چو گل ز خنده نیاید لبم بهم صائب
اگر چه ساغر در خون نشسته ای دارم








غزل شماره ۵۷۲۴

لب خموش و زبان گزیده ای دارم
چو بوی گل نفس آرمیده ای دارم

سبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگران
سلاح جنگ عنان کشیده ای دارم

چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان
نه همچو صبح دهان دریده ای دارم

کمند وحدت من چار موجه دریاست
ز بار درد، دل آرمیده ای دارم

چو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده من
سرشک پای به دامن کشیده ای دارم

سر من از رگ سودا شده است خامه موی
همیشه در خم زلف خمیده ای دارم

به سایه پر و بال هما نمی لرزم
سر به جیب قناعت کشیده ای دارم

سزای بی ادبان را به من حوالت کن
که شست صاف و کمان کشیده ای دارم

ز آفتاب قیامت نمی روم از جای
سپند آتش رخسار دیده ای دارم

ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرون
چو اشک نام به عالم دویده ای دارم

مپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائب
بهل که آبله خار دیده ای دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 565 از 718:  « پیشین  1  ...  564  565  566  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA