غزل شماره ۵۷۱۴ گمان مبر که بغیر از تو آشنا دارمبجز تو ره به کجا می برم که را دارمبه قدر زخم بود راه شانه را در زلفبه چاکهای دل خود امیدها دارمز بس که در تن من داغها به هم پیوستگمان برند زره در ته قبا دارمدرین محیط که بازوی موج خار و خس استبه دست بسته تمنای آشنا دارمز خاکساری من چشم می شود روشنبه چشم مردم از آن جا چو توتیا دارمچو روسفیدی من در شکستگی بسته استدریغ دانه خود چون ز آسیا دارمز داغ تشنه لبی دل نمی توان برداشتوگرنه راه به سرچشمه بقا دارمبه مدعا نرسیدن شده است مطلب منوگرنه رخصت اظهار مدعا دارممرا به باغ کسان نیست حاجتی چون صبحز چاک سینه خود باغ دلگشا دارمبه پاره کردن من دوخته است عالم چشماگر چه چون حرم کعبه یک قبا دارمز راستی نبود شاخهای بی بر راخجالتی که من از قامت دو تا دارمگران چو سبزه بیگانه ام درین بستانبه جرم این که سخنهای آشنا دارمعلاقه ای که کتان را بود به ماه تمامبه پاره پاره دل من جدا جدا دارمچنان خوش است به آزادگی مرا صائبکه وحشت قفس از نقش بوریا دارم
غزل شماره ۵۷۱۵ به حرف و صوف ز لب مهر از چه بردارمکه پیش تیغ حوادث همین سپر دارمدرین ریاض من آن عندلیب دلگیرمکه در بهار سر خود به زیر پر دارمسپهر مجمر و انجم سپند می گردداگر برون دهم آهی که در جگر دارممرا از زخم زبان نیست غم ز دل سیهیچو خون مرده فراغت ز نیشتر دارممیان اهل خرابات چون سفید شومکه من ز بیخبریهای خود خبر دارماگر چه هر دو جهان را نثار او کردمبه پشت پای خجالت همان نظر دارمکریم غافل از افتادگان نمی گرددبه پای خم چو سبو دست زیر سر دارمز تیغ راهزن از پیروی نمی ترسمکه من ز راهنما پیش رو سپر دارممگر ز گمشده خود خبر توانم یافتهزار قافله اشک در سفر دارمچنین که قافله عمر می رود به شتابکجاست فرصت آنم که توشه بردارمز بحر اگر چه ساحل رسیده ایم صائبهمان ملاحظه از موجه خطر دارم
غزل شماره ۵۷۱۶ ز سر کلاه نمد را چگونه بردارمکه زیر تیغ حوادث همین سپر دارمچو تخم سوخته از خاک بر نمی آیدسری که من ز خیال تو زیر پر دارممرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کردمگر چو آبله در راه آب بر دارمدهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاهبه آفتاب اگر بی رخست نظر دارمز طوق فاخته دیوانه ای زنجیریرعونتی که ز آزادگی به سر دارمتوان ز دشمن دانا کناره کرد به عقلز تیر کج حذر از راست بیشتر دارمکجا به سایه بال هما کنم اقبالسعادتی که من از عشق در نظر دارمز دستگیری پیر مغان نیم نومیداگر چه همچو سبو دست زیر سر دارمدل از غبار یتیمی نمی توان برداشتوگرنه بحر گره در دل گهر دارمز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بسترزبیقراری خون خار در جگر دارمبه کار عالم فانی نمی رود دستمز عجز نیست اگر دست بر کمر دارمچو نی به ناخن من همچو نیشکر کردندازین چه سود که در آستین شکر دارمکدوی پوچ ز صهبا گرانبها گرددعلاقه بیشتر از سر به درد سر دارمگزیده است مرا پاس آشنایی خلقوگرنه آبله ها در دل از سفر دارممن و جدایی و آنگاه زندگی صائبلبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم
غزل شماره ۵۷۱۷ ز جوش عشق تو میخانه در بغل دارمبهشتی از دل دیوانه در بغل دارمز تیر ناز تو دایم چو سینه ترکششب دراز پریخانه در بغل دارمغم جهان نتواند به گرد من گردیدکه شیشه در کف و پیمانه در بغل دارمخراب حالی من دورباش چشم بدستوگرنه گنج چو ویرانه در بغل دارماز آن به جستن من پا ز سر کند غواصکه چون صدف در یکدانه در بغل دارمچو رفته است مرا از خمار دست از کارازین چه سود که میخانه در بغل دارمدر انتظار بهارند اهل ظاهر و منبهاری از دل دیوانه در بغل دارمبه فکر سنگدلان در نماز مشغولمدرون کعبه صنمخانه در بغل دارمبه دام می کشدم لذت گرفتاریو گرنه از دل خود دانه در بغل دارمچو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالی استهزار گوهر یکدانه در بغل دارمجواب آن غزل است این که گفته است مطیعکلید کعبه و بتخانه در بغل دارم
غزل شماره ۵۷۱۸ ز خال روز سیاهی که داشتم دارمز زلف رشته آهی که داشتم دارمرسید اگر چه به پایان چو شمع هستی منز اشک و آه سپاهی که داشتم دارمتو داد وعده خلافی بده به خاطر جمعکه من همان سر راهی که داشتم دارمدرین بهار که یک سبزه زیر سنگ نماندز زیر بال پناهی که داشتم دارمچه سود ازین که سرم چون حباب رفت به بادز فکر پوچ کلاهی که داشتم دارمبه وصل گمشده خود رسید هر بی چشممنم که چشم به راهی که داشتم دارمز خرمن است چه حاصل دل حریص مراکه چشم بر پر کاهی که داشتم دارمبه رو اگر چه گناه مرا نیاوردندز انفعال گناهی که داشتم دارمز خوان وصل نشد سیر دیده ام صائبگرسنه چشم نگاهی که داشتم دارم
غزل شماره ۵۸۱۹ چگونه درد خود از مردمان نهان دارمکه از شکستگی رنگ ترجمان دارمنمانده است مرا در بساط جز آهیهزار دشمن و یک تیر در کمان دارمسراب را ز جگر تشنگان بادیه نیستخجالتی که من از روی میهمان دارمبه مرگ قطع امید از خدنگ او نکنمهنوز صبح امیدی ز استخوان دارمگناهکار ندارد ز آیه رحمتتوقعی که من از خط دلستان دارمسر نیاز مرا پایمال ناز مکنکه حق سجده بر آن خاک آستان دارماگر به دامن یوسف نمی رسد دستمبه این خوشم که سر راه کاروان دارمدرین بهار که دادم به دست عقل عنانهزار سلسله دیوانگی زیان دارمشکفتگی طلبم صائب از دل پر شورز شوره زار تمنای زعفران دارم
غزل شماره ۵۷۲۰ کنون که با تو مکان در یک انجمن دارمهزار مرحله ره تا به خویشتن دارممدار رزق به اقبال قسمت است که مندر آستین شکر و زهر در دهن دارمز صبح مهر تمنا کنم چه ساده دلمکه چشم بخیه ز سر رشته کفن دارمچو گردباد غبار دل است جامه منبه مرگ و زیست بس است این قبا که من دارمسپر ز شبنم گل کرده ام ز ساده دلیسر مجادله با مهر تیغ زن دارمنمی شود سر خود در سخن نکنمچو خامه زخم نمایانی از سخن دارمسپر فکندن من گرد من حصار بس استبه این سلاح چه پروای تیغ زن دارممرا به جوشن داودی احتیاجی نیستز جان سخت زره زیر پیرهن دارمچو شمع صبح بپا افتاده ام صائبسر وداع حریفان انجمن دارم
غزل شماره ۵۷۲۱ چو خامه معنی نازک در آستین دارمچرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارمچو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهدبه جرم این که سخنهای آتشین دارمبه فکر معنی نازک شدم چو مو باریکچه غم ز موی شکافان خرده بین دارمز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزمهزار ناوک دلدوز در کمین دارمچو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچمهزار معنی رنگین در آستین دارمچه از هزار طرف رونهاده اند به منمگر چو آینه من جان آهنین دارمبیا ز وادی من ای گرهگشا بگذرکه من به هر سر مو صد هزار چین دارممیان اینهمه نازک طبیعتان صائبمنم که سر خط توفیق بر جبین دارم
غزل شماره ۵۷۲۲ نه ذوق صحبت و نه میل گفتگو دارملبی خموشتر از گوش آرزو دارممعاشران همه در پای خم ز دست شدندمنم که بر سر خود دست چون سبو شدمچه خنده های نمایان زبان زخمم کردهزار حلقه فزون جنگ با رفو دارمز بس که تند ز پهلوی محتسب گذرمگمان برد که مگر سرکه در کدو دارمدهن گشودن من از خمار خاموشی استگمان برند که من ذوق گفتگو دارمبه بخشش فلک پست دل نمی بندمخبر ز عادت طفل بهانه جو دارمدمید صبح و نشدتر دماغ من صائبدل پری ز تهیدستی سبو دارم
غزل شماره ۵۷۲۳ ز ضعف اگر نفس بال بسته ای دارمز رنگ چهره زبان شکسته ای دارمامیدوار نباشم چرا به آزادیدل رمیده و دام گسسته ای دارماگر چه ظاهر من خشک تر ز آبله استبه زیر پوست بهار خجسته ای دارمز من گشاده شود کار می پرستان رااگر چه همچو (سبو) دست بسته ای دارمز فکر لاله عذاران برون نمی آیمهمیشه زین گل بی خار دسته ای دارمبجان رسیده ام از دست بیقراری دلسپند آتش رخسار جسته ای دارمزخنده ام جگر روزگار پر خون استچو پسته گرچه دل زنگ بسته ای دارمز تندباد حوادث به جان نمی لرزمکه در بساط چراغ نشسته ای دارمنیم ز صورت حال جهانیان غافلاگر چه آینه زنگ بسته ای دارمچو شمع دیدن من چشم می کند روشنز گریه دل شب روی شسته ای دارمبه تیغ حادثه از جای در نمی آیمز درد و داغ دل پینه بسته ای دارمچو گل ز خنده نیاید لبم بهم صائباگر چه ساغر در خون نشسته ای دارم غزل شماره ۵۷۲۴ لب خموش و زبان گزیده ای دارمچو بوی گل نفس آرمیده ای دارمسبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگرانسلاح جنگ عنان کشیده ای دارمچو آفتاب خموشم به صد هزار زباننه همچو صبح دهان دریده ای دارمکمند وحدت من چار موجه دریاستز بار درد، دل آرمیده ای دارمچو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده منسرشک پای به دامن کشیده ای دارمسر من از رگ سودا شده است خامه مویهمیشه در خم زلف خمیده ای دارمبه سایه پر و بال هما نمی لرزمسر به جیب قناعت کشیده ای دارمسزای بی ادبان را به من حوالت کنکه شست صاف و کمان کشیده ای دارمز آفتاب قیامت نمی روم از جایسپند آتش رخسار دیده ای دارمز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرونچو اشک نام به عالم دویده ای دارممپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائببهل که آبله خار دیده ای دارم