انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 146 از 219:  « پیشین  1  ...  145  146  147  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۴۵۲

منم که بی به تو صد گونه داغ می سوزم
تو لابه دانی و من لاغ لاغ می سوزم

فراغ وصل ندارم ز مفلسی، هر چند
چو مفلسان ز برای فراغ می سوزم

شب سیاه مرا نیست روشنی، هر چند
که شام تا به سحر چون چراغ می سوزم

مرا به داغ سگی سوختی و درد نکرد
سگم نخواندی، از این درد و داغ می سوزم

مباش گرم دماغ و بسوز خسرو را
من آخر از تو به هم زین دماغ می سوزم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۵۳

همه شب از تو به دیوار خانه غم گویم
فسانه گویم و با چشم پر زنم گویم

چو غنچه گشت دلم خون و قصه تو ز رشک
دلم نخواست که با باد صبحدم گویم

تو خود یقینست که خوش گردی از غمم، لیکن
کجاست دولت آنم که با تو غم گویم؟

خوش آن شبی که تو در خواب ناز باشی و من
نیاز خویش بدان زلف خم به خم گویم

سکون دل را گویم «فلان از آن من است »
چنان اگر چه نباشد، دروغ هم گویم

تو آن که می دهیم پند، بگذر از سر من
همان بس است که من درد خویش کم گویم

حدث جان دژم پرسدم همه کس و من
همه حکایت آن نرگس دژم گویم

مخوان به قبله ام، ای پارسا، روا داری
که تو هوالله گویی و من صنم گویم

مرنج از شغب بی تکلف خسرو
سرود نیست که او را به زیر و بم گویم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۵۴

رخی که بر کف پای تو سیم تن مالم
دریغم آید، اگر بر گل و سمن مالم

در آن شبی که کنم گشت کوی تو همه روز
دو دیده را به کف پای خویشتن مالم

گرم به راه سنان روید از هوای رخت
به زیر پای چو نسرین و نسترن مالم

به یاد تو همه شب خون خورم، چو روز شود
ز بیم سنگدلان خاک بر دهن مالم

غبار کوی تو با خویشتن برم در خاک
عبیر رحمت جاوید بر کفن مالم

چو بهر یوسف خود نیست گریه ام، تا چند
ز دیده خون دروغین به پیرهن مالم!

مگر رسد رخ خسرو به پاش، هر دم رخ
به صد نیاز ته پای مرد و زن مالم!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۵۵

اگر چه از تو دل خسته و غمین دارم
بدین خوشم که بتی چون تو نازنین دارم

برای آن که کشم پیش چشم بیمارت
متاع عافیت اینک در آستین دارم

به بند زلف تو زنجیر جان خود سازم
دل ستم زده را چند گه براین دارم

به وصل تو چه بیارم نمود گستاخی
که شحنه ای چو فراق تو در کمین دارم

به ناز بینی و بدخو شدی و هم بد نیست
که دلبری چو تو بدخوی و نازنین دارم

مرا اگر چه که بر دست غم فروخته ای
هنوز داغ غلامیت بر جبین دارم

اگر چه خسرو روی زمین شدم به سخن
هم از وفا سوی تو روی بر زمین دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۵۶

نه یک دل، ار چه هزار است، آن او دانم
که من کرشمه آن ترک فتنه جو دانم

مرا چو بخت بد است، ار چه صد بلا به سرم
رسد ز یار، نه یاری بود کزو دانم

خوشم ز تو به جفایی، مده فریب وفا
که من فریب تو و نیکوان نکو دانم

چنین که بر سر کوی تو راه گم کردم
ز آستان تو رفتن کدام سو دانم

هوای روی تو برد آن همه هوس ز سرم
که گشت سبزه و رفتن به باغ و جو دانم

به جز به بندگیم روزگار می پرسی
به زیر پای توام، مردن آرزو دانم

دلم بیار که می آید از تو بوی دلم
که من سگ توام و بوی را نکو دانم

اگر چه گریه خسرو نشان رسواییست
ولیک من به حضور تو آبرو دانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۵۷

نیامده ست به چشم آدمی بدین سانم
پری و یا ملکی، چیستی، نمی دانم؟

نظر به روی تو کرده دو دیده حیران شد
تو رفتی از نظر و من هنوز حیرانم

گمان مبر که گذارم ز دست دامن تو
اگر چه از دو جهان آستین برافشانم

چنان مقابل تو باد عاشقی در سر
همی روم که به شمشیر رو نگردانم

گر، ای سوار، کمان در کشی به کشتن من
سپر ز دیده بود گاه تیر بارانم

دریده پرده دل تیر غمزه تو، چنانک
شکاف گشت همه رازهای پنهانم

به صبر گفتم «یک لحظه مونس من باش »
جواب داد که «از هجر نیست درمانم »

کرشمه تو و جور رقیب و درد فراق
بدین صفت من بیچاره زیست نتوانم

خوش آن زمان که حریف معاشران بودم
فراغ شاهد و می بود و برگ بستانم

ندانم آن همه هم صحبتان کجا رفتند؟
که هیچ بار نیامد خبر از ایشانم

کنون ز دولت عشقت امید خسرو نیست
که بیش جمع شود خاطر پریشانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۵۸

چنین که غمزه خوبان نشست در کینم
مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم

حلال باد چو می خون من بر آن ساقی
که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم

چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر
ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم

گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستینم

به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم

خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو
مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم

به خواب دیده ام امشب که در کنار منی
چه خوابهای پریشانست این که می بینم

هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم

بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین
مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۵۹

چو من ز دوست به داغ درونه خرسندم
نه دوستی بود، ار دل به همرهی بندم

اگر به تیغ ببرند بند بند مرا
تو ذکر وصل خودم کن که باز پیوندم

چو مو که برکنی و باز روید، آن غم تست
که باز رست به دل هر پیش که برکندم

هزار کوه غم ار بر دلم نهی، بکشم
غبار خنگ تو بر دامن تو بربندم

ز بهر کشتن خویشش حیات خواهم و بس
اگر حیات دهد بعد ازین خداوندم

رو مدار که از دیدنت شوم محروم
چنین که من به جمال تو آرزومندم

دل شکسته خسرو تهی کنم یک بار
شوند محرم اگر دل شکسته ای چندم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۶۰

به دیده ای که ترا دیده ام نمی یارم
کزان نظر به سوی دیگری به بار آرم

چه وقت بود که افتاد به تو آم سر و کار
که کار سر شد و در سر نمی شود کارم

کجا روم، چه کنم کز تو هر کجا که روم
کمند گیسوی تو می کند گرفتارم

کنون که پیش رخت همچو زلف می پیچم
فرو گذاشت مکن این چنین به یک بارم

مخسپ ایمن از آهی که می زنم هر شب
که فتنه بار توام تا به روز بیدارم

مرا به هر سختی از زبان غمزه مسوز
به دست خویش بزن تیغ، اگر گنه کارم

به پیش روی تو از بیم آنکه کشته شوم
چو شمع سوختم و دم زدن نمی یارم

فتاده بر در تو خسرو و ندانستی
که اوفتاده خود را فرود نگذارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۶۱

به دیدنت که من خو گرفته می آیم
بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم

چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت
به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم

شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم

گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم

ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بیالایم

گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی
وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم

برون نمی رود از کام تلخی هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 146 از 219:  « پیشین  1  ...  145  146  147  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA