غزل شماره ۵۹۵۴ سوخته جانم غم وسیله ندارمداغ دل لاله ام فتیله ندارمهمت مجنون من بلند فتاده استسنگ توقع ازین قبیله ندارمآینه آب پشت و روی نداردساده دلم ره به هیچ حیله ندارمهمت ذاتی وسیله می کند ایجادچون دگران من اگر وسیله ندارمهیچ گره از گره گشاده نگرددبرگ توقع ز کرم پیله ندارمدیده سیر از جهان جمیله من بسصائب اگر در نظر جمیله ندارم
غزل شماره ۵۹۵۵ چین ز جبین در مقام جنگ گشایمهمچو فلاخن بغل به سنگ گشایمدوست کنم خصم را به چرب زبانیجوی شکر از رگ شرنگ گشایمروی نتابم ز حرف سخت حریفانسینه چو آیینه پیش سنگ گشایمخار مغیلان کشید از آبله ام دستاین گره از ناخن پلنگ گشایمماهی ریگ روان وادی فقرمکی دهن حرص چون نهنگ گشایممن که دلم صائب از نشاط گرفته استکی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
غزل شماره ۵۹۵۶ به وحشت ز دنیا سلامت گزیدمبه دامن کشیدن گل از خار چیدمحجاب دل و دیده روشنم شدچو نرگس بجز پشت پا هر چه دیدمز آزادگی جمله تن دست گشتمکه چون سرو دامن ز گلزار چیدمبرآوردم از جیب هر روزنی سربه هر کوچه چون مهر تابان دویدمامیدم ز مشق جنونی که کردمبه آن مد آهی است کز دل کشیدمزهستی جدا شو که این راه را منبه مقراض قطع تعلق بریدمبه یک فرد بسته است صد دفتر اینجابه خود تا رسیدم به عالم رسیدمازان گشت شیرین چو گوهر کلاممکه از بحر هر تلخ و شوری چشیدمازان شیر گیرم که در عهد طفلیز بی شیری انگشت خود را مکیدمادب بود منظور، نه تن پرستیاگر خار راه تو از پا کشیدمتو با هر که خواهی برو آشنا شوکه من خیری از آشنایی ندیدمنصیب من از قرب این لاله رویانبساطی است کز داغ بر سینه چیدممرادم تو بودی ز سیر و اقامتز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدممده صائب از دست دامان وحشتکه من از رمیدن چنین آرمیدم
غزل شماره ۵۹۵۷ ترم چون حباب از هوایی که دارمکه می ریزد از هم بنایی که دارمامیدم به دست و پایی است، ورنهچه کار آید از دست و پایی که دارمبه خورشید خواهد چو صبحم رساندندل ساده از مدعایی که دارمنمانم به جا هیچ افتاده ای رابه منزل برم نقش پایی که دارمبود استخوان روزیم گر جهان رابه دولت رساند همایی که دارمسپندست کز جا جهد جا نمایددرین انجمن آشنایی که دارمسخن می شود دلنشین زود صائباگر دل دهد دلربایی که دارم
غزل شماره ۵۹۵۸ ازان زلف یک مو جدایی ندارمازین دام فکر رهایی ندارممن آن معنی دور گردم جهان راکه با هیچ لفظ آشنایی ندارمدرین باغ آن فارغ البال مرغمکه مقصد چو تیر هوایی ندارمبه بال محیط است چون موج سیرمشکایت زبی دست و پایی ندارمشدم مومیایی ز بس چرب نرمیز سنگ ملامت رهایی ندارمرخ تازه من چو سروست شاهدکه اندوهی از بینوایی ندارمازان راه بیگانگی می سپارمکه من طالع از آشنایی ندارمبه گفتار خوش می کنم وقت مردماگر ناخن دلگشایی ندارممن آن بی نیازم درین بزم صائبکه همت ز دلها گدایی ندارم
غزل شماره ۵۹۵۹ در سخن بر نیاید آوازمنیست اندیشه ای ز غمازمدر کمانخانه فلک چون تیربه پر عاریه است پروازمنیست ناخن به دل زنی هر جابینواتر ز رشته سازمآن ضعیفم که می شود چون چشمپر کاهی حجاب پروازمچون شود با تو ساز صحبت من؟تو برون ساز و من درون سازمنیست ممکن مرا نهان کردنپرده در همچو گوهر رازمگر چه در گوشمال عمرم رفتنشد آهنگ، بخت ناسازممی رسد همچو سرو از آزادیاز زمین تا به آسمان نازمآن سپندم که در حریم ادبنشنیده است آتش آوازمدلی از ناله می کنم خالیگر بود همچو نای دمسازمچه کندبحر و کان به همت من؟کاسه آشام و کیسه پردازمچون جرس، ماندگان قافله رامی رساند به منزل آوازمدر قفس بس که مانده ام صائبرفته از یاد ذوق پروازم
غزل شماره ۵۹۶۰ ما خراباتی و نظر بازیمکاسه آشام و کیسه پردازیمبا زمین گیری آسمان پروازبا خموشی بلند آوازیمسر به گردون فرو نمی آریمهمچو همت بلند پروازیمخاک دیوار فقر می لیسیمخصم حرصیم و دشمن آزیمسازگاریم با کم آزارانخار چشم حریف ناسازیمخانه داری ز ما نمی آیدآشیان سوز و خانه پردازیمخامه قدرت یداللهیمکه به چندین زبان سخن سازیمنغمه ما تمام اسرارستعندلیبان گلشن رازیمآب و روغن به هم نمی سازندتو برون ساز و ما درون سازیمچون نپیچیم، رشته گهریمچون نلرزیم، پرده رازیمصائب از خامه سخن پردازچهره پرداز سحر و اعجازیم
غزل شماره ۵۹۶۱ چه عجب اگر نسوزد دل کس به آه سردمنرسیده ام به دردی که کسی رسد به دردمبه نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانمکه به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردممن و بی حجاب گشتن، چه خیال باطل است این؟که اگر به دل درآیی تو به گرد دل نگردمبه سیاه روزی من دل سنگ خاره سوزدکه نشد چو سبزه خط ز لب تو آبخوردمگلی از لباس رنگین نشکفت برعذارمجگری است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردمنتوان فشاند دامن ز غبار هستی منکه گران رکاب باشد چو خطنه چنان ربود فکرم ز میان اهل عالمکه توان رسید صائب به خیال دور گردم
غزل شماره ۵۹۶۲ همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغمکه چرا روشن ازان چهره نگردید چراغمبرق در جستن من گو نفس خویش مسوزاننه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغماین که پیوسته لبالب بود از باده لعلیسبب این است که چون لاله نگون است ایاغمگر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالینمی خورد آب ز سرچشمه خورشید دماغمدل افسرده من گرم نشد از می روشنمگر از شعله آواز شود زنده چراغمصائب از خون جگر داغ من افروخته عارضنفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم
غزل شماره ۵۹۶۳ تحفه طور شراری داریمنذر آیینه غباری داریمگر چه در دست نداریم گلیدر جگر بوته خاری داریمگو خزان صحن چمن پاک بروبچون قدح لاله عذاری داریمنو خطی در دل ما جا داردمصحف خط غباری داریمصافدل با همه آفاقیمدل خورشید شعاری داریمگر چه در خرمن ما کاهی نیستنفس برق سواری داریمتیغ لب تشنه به خون گر داریجان مشتاق نثاری داریمشکر ظاهر بود از شکوه ماگله شکر گزاری داریمآه کز آینه رویان جهانهمچو سیماب قراری داریمگل خمیازه ما رنگین استچشم بر لاله عذاری داریمدل گرداب بود ساحل ماما نه چون موج کناری داریمخاکساریم زما چشم مپوشدر خور چشم غباری داریم