انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 588 از 718:  « پیشین  1  ...  587  588  589  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۵۴

سوخته جانم غم وسیله ندارم
داغ دل لاله ام فتیله ندارم

همت مجنون من بلند فتاده است
سنگ توقع ازین قبیله ندارم

آینه آب پشت و روی ندارد
ساده دلم ره به هیچ حیله ندارم

همت ذاتی وسیله می کند ایجاد
چون دگران من اگر وسیله ندارم

هیچ گره از گره گشاده نگردد
برگ توقع ز کرم پیله ندارم

دیده سیر از جهان جمیله من بس
صائب اگر در نظر جمیله ندارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۵۵

چین ز جبین در مقام جنگ گشایم
همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم

دوست کنم خصم را به چرب زبانی
جوی شکر از رگ شرنگ گشایم

روی نتابم ز حرف سخت حریفان
سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم

خار مغیلان کشید از آبله ام دست
این گره از ناخن پلنگ گشایم

ماهی ریگ روان وادی فقرم
کی دهن حرص چون نهنگ گشایم

من که دلم صائب از نشاط گرفته است
کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۵۶

به وحشت ز دنیا سلامت گزیدم
به دامن کشیدن گل از خار چیدم

حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس بجز پشت پا هر چه دیدم

ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم

برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم

امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم

زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم

به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم

ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم

ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم

ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم

تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم

نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم

مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم

مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۵۷

ترم چون حباب از هوایی که دارم
که می ریزد از هم بنایی که دارم

امیدم به دست و پایی است، ورنه
چه کار آید از دست و پایی که دارم

به خورشید خواهد چو صبحم رساندن
دل ساده از مدعایی که دارم

نمانم به جا هیچ افتاده ای را
به منزل برم نقش پایی که دارم

بود استخوان روزیم گر جهان را
به دولت رساند همایی که دارم

سپندست کز جا جهد جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم

سخن می شود دلنشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۵۸

ازان زلف یک مو جدایی ندارم
ازین دام فکر رهایی ندارم

من آن معنی دور گردم جهان را
که با هیچ لفظ آشنایی ندارم

درین باغ آن فارغ البال مرغم
که مقصد چو تیر هوایی ندارم

به بال محیط است چون موج سیرم
شکایت زبی دست و پایی ندارم

شدم مومیایی ز بس چرب نرمی
ز سنگ ملامت رهایی ندارم

رخ تازه من چو سروست شاهد
که اندوهی از بینوایی ندارم

ازان راه بیگانگی می سپارم
که من طالع از آشنایی ندارم

به گفتار خوش می کنم وقت مردم
اگر ناخن دلگشایی ندارم

من آن بی نیازم درین بزم صائب
که همت ز دلها گدایی ندارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۵۹

در سخن بر نیاید آوازم
نیست اندیشه ای ز غمازم

در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم

نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم

آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم

چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم

نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم

گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم

می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم

آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم

دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم

چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم

چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم

در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۰

ما خراباتی و نظر بازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم

با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم

سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم

خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم

سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم

خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم

خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم

نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم

آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم

چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم

صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۱

چه عجب اگر نسوزد دل کس به آه سردم
نرسیده ام به دردی که کسی رسد به دردم

به نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانم
که به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردم

من و بی حجاب گشتن، چه خیال باطل است این؟
که اگر به دل درآیی تو به گرد دل نگردم

به سیاه روزی من دل سنگ خاره سوزد
که نشد چو سبزه خط ز لب تو آبخوردم

گلی از لباس رنگین نشکفت برعذارم
جگری است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردم

نتوان فشاند دامن ز غبار هستی من
که گران رکاب باشد چو خط

نه چنان ربود فکرم ز میان اهل عالم
که توان رسید صائب به خیال دور گردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۲

همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغم
که چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم

برق در جستن من گو نفس خویش مسوزان
نه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغم

این که پیوسته لبالب بود از باده لعلی
سبب این است که چون لاله نگون است ایاغم

گر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالین
می خورد آب ز سرچشمه خورشید دماغم

دل افسرده من گرم نشد از می روشن
مگر از شعله آواز شود زنده چراغم

صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض
نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۹۶۳

تحفه طور شراری داریم
نذر آیینه غباری داریم

گر چه در دست نداریم گلی
در جگر بوته خاری داریم

گو خزان صحن چمن پاک بروب
چون قدح لاله عذاری داریم

نو خطی در دل ما جا دارد
مصحف خط غباری داریم

صافدل با همه آفاقیم
دل خورشید شعاری داریم

گر چه در خرمن ما کاهی نیست
نفس برق سواری داریم

تیغ لب تشنه به خون گر داری
جان مشتاق نثاری داریم

شکر ظاهر بود از شکوه ما
گله شکر گزاری داریم

آه کز آینه رویان جهان
همچو سیماب قراری داریم

گل خمیازه ما رنگین است
چشم بر لاله عذاری داریم

دل گرداب بود ساحل ما
ما نه چون موج کناری داریم

خاکساریم زما چشم مپوش
در خور چشم غباری داریم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 588 از 718:  « پیشین  1  ...  587  588  589  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA