غزل شماره ۶۰۴۴ در حضور بلبلان خاموش می باید شدنهمچو شاخ گل سراپا گوش می باید شدنتا به اندک فرصتی گنجینه گوهر شویچون صدف در بحر هستی گوش می باید شدنگر زبان آتشین چون شمع داری در دهنپیش صبح خوش نفس خاموش می باید شدنمی کند کار نمک در باده اظهار شعورچون به مستان می رسی بیهوش می باید شدنمهر خاموشی به لب زن چون نداری معرفتبر سر خوان تهی سرپوش می باید شدنچشم اگر داری که خواب سیر در منزل کنیزیر هر بار گرانی دوش می باید شدندر بهار نوجوانی عشق ورزیدن خوش استآتشی تا هست صرف جوش می باید شدنگر چه نتوان گرد آن ماه تمام از شرم گشتهاله آسا جمله تن آغوش می باید شدنجاده های نیش صائب منتهی گردد به نوشدر جهان قانع به نیش از نوش می باید شدن
غزل شماره ۶۰۴۵ پیش مستان از خرد بیگانه می باید شدنچون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدنمدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس استاین زمان در عاشقی افسانه می باید شدنهرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریختباده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدندامن بخت بلند آسان نمی آید به دستدر زمین خاکساری دانه می باید شدنعاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش استپیر چون گشتی وبال خانه می باید شدننیست آسان در حریم زلف او محرم شدنبی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدنخصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کردشیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدنروزگاری شعله آواز مطرب بوده ایمدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدنآشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیستصائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
غزل شماره ۶۰۴۶ مرد غوغا نیستی سرور نمی باید شدنتاب دردسر نداری سر نمی باید شدنمور ازین تدبیر بر دست سلیمان بوسه زدغافل از اندیشه لشکر نمی باید شدنگوش سنگین می شود لوح مزار باغبانمیوه تا در باغ داری کر نمی باید شدنکف ز بی مغزی سراسر می رود بر روی بحرمرد زندان نیستی گوهر نمی باید شدنتیغ موج از سنگ خارا می شود دندانه وارز اضطراب بحر بی لنگر نمی باید شدنخسروان را عدل می بخشد حیات جاوداندر سیاهی همچو اسکندر نمی باید شدنپادشاه از کشور بیگانه می دارد خطریک قدم از حد خود برتر نمی باید شدنغوطه در دریای آتش می زند شمع از زبانچون تهی مغزان زبان آور نمی باید شدننیست زیر سقف گردون جای آرام و قرارچون سپند آسوده در مجمر نمی باید شدنظلمت ذاتی بود بهتر ز نور عارضیهمچو ماه از آفتاب انور نمی باید شدندامن از دست هوای نفس می باید گرفتهمچو خس بازیچه صرصر نمی باید شدنمنزل نزدیک را تعجیل می سازد درازهمسفر با هیچ بی لنگر نمی باید شدنحاصل دست تهی، ز افسوس بر هم سودن استعاشق سیمین بران بی زر نمی باید شدننشکنی گر خویش را باری خودآرایی مکنبت شکن گر نیستی بتگر نمی باید شدنافسر آزادگان از ملک سر پیچیدن استزیر بار منت افسر نمی باید شدنلاغری آهوی وحشی را دعای جوشن استاز غم فربه شدن لاغر نمی باید شدنبوسه ای صائب ز لعل یار می باید ربودتشنه از سرچشمه کوثر نمی باید شدن
غزل شماره ۶۰۴۷ از سرانجام سفر غافل نمی باید شدندل نهاد عمر مستعجل نمی باید شدندر طریق شوق می باید گذشت از برق و بادهمسفر با مردم کاهل نمی باید شدنعرض ره بر طول افزودن طریق عقل نیستهمچو مستان هر طرف مایل نمی باید شدنتا به دریا می توان دست و بغل رفتن چو موجخشک بر یک جای چون ساحل نمی باید شدنکشتی نوح است صاحبدل درین دریای خوندر شکست هیچ صاحبدل نمی باید شدنناخنی تا هست در کف آه درد آلود رادلگران از عقده مشکل نمی باید شدنگوهری جز عقده دل نیست در بحر سرابطالب دنیای بی حاصل نمی باید شدندر نگارستان وحدت هر غباری محملی استهمچو مجنون محو یک محمل نمی باید شدننیست غیر از خوردن دل روزی ماه تماممرد دل خوردن نه ای، کامل نمی باید شدندعوی آزادگی بر طاق می باید گذاشتچون صنوبر زیر بار دل نمی باید شدننشأه این باده مغز هوشمندی می خورداز شراب عجب لایعقل نمی باید شدنشکر خودکامی به ناکامان مدارا کردن استغافل از ناکامی سایل نمی باید شدنشمع را هنگامه آرایی به کشتن داده استگرم در آرایش محفل نمی باید شدنحسن معنی لیلی و الفاظ رنگین محمل استپیش لیلی واله محمل نمی باید شدنملک دل را یاد مردم لشکر بیگانه استصائب از یاد خدا غافل نمی باید شدن
غزل شماره ۶۰۴۸ چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدنحاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن استرشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدنگوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمامبی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدنپیروان از پیشرو دارند پیش رو سپرسینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدنپای طاوس از سر طاوس رعنایی نبردنخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدننقد خود را بر امید نسیه باطل کردن استپش دونان با رخ زرین برای زر شدنتا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حقبا قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
غزل شماره ۶۰۴۹ چند سرگردان درین دریای بی لنگر شدن؟چون حباب از پرده ای در پرده دیگر شدنلامکانی شو، ز دار و گیر چرخ آسوده شوتا به کی چون عود خواهی خرج این مجمر شدن؟از بصیرت نیست در دامان ابر آویختنقطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدنگر نریزی آبروی خویش پیش هر خسیسدر همین جا می توان سیراب از کوثر شدنپیرو از زخم زبان اعتراض آسوده استشمع در هر گام سر می بازد از رهبر شدناز کشاکش نیست فارغ نخل تا دارد ثمرایمن است از سنگ طفلان بید از بی بر شدننیست مفلس را ز قرب اغنیا جز پیچ و تابرشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدنابر عالمگیر غفران گر نگردد پرده پوشسخت رسوایی است در هنگامه محشر شدنخودنمایی مانع است از چشمه حیوان تراچند چون آیینه سد راه اسکندر شدن؟زندگانی بر مراد اهل عالم مشکل استدردسر بسیار دارد صاحب افسر شدننیست صائب صید فرقه را دعای جوشنیدر کمینگاه حوادث، بهتر از لاغر شدن
غزل شماره ۶۰۵۰ گر تو ای سرو روان خواهی هم آغوشم شدناز مروت نیست اول رهزن هوشم شدنبرگ عیش من نخواهد جز کف افسوس بودگر به این شرم و حیا خواهی هم آغوشم شدنروی گرم عشق خونم را به جوش آورده استکی تواند سرد مهری مانع جوشم شدن؟اینقدر استادگی ای سنگدل در کار نیستمی تواند جلوه ای غارتگر هوشم شدنصبح بیداری شود گفتم مرا موی سفیدمن چه دانستم که خواهد پنبه گوشم شدنآن فرامشکار هم می کرد صائب یاد منگر میسر می شد از خاطر فراموشم شدن
غزل شماره ۶۰۵۱ عمر اگر باشد ز قید تن رها خواهم شدنبی گره چون موجه آب بقا خواهم شدنبینوا سازد مرا گر چند روزی برگریزدر بهاران صاحب برگ و نوا خواهم شدنمی کند بر مدعای من فلک ها سیر و دورگر چنین بی مطلب و بی مدعا خواهم شدنچون لباس غنچه دارد چرخ مینایی خطرگر به قدر آنچه گشتم غنچه، وا خواهم شدنهوشمند و میکش و دیوانه و عاقل شدمتا ز نیرنگ جهان دیگر چها خواهم شدنغافل از مرکز نگردد گردش پرگار منساکن آن آستانم هر کجا خواهم شدناز بصیرت نیست مردم را نیاوردن به چشممن که در اندک زمانی توتیا خواهم شدنبرندارد خاکساری دست از دامن مرابر زمین گر نقش بندم، نقش پا خواهم شدنگر چنین فکر تو از خود می برد بیرون مراحلقه بیرون این ماتم سرا خواهم شدنداشتم چون سرو از آزادگی امیدهامن چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدنگشت خط آشنارو پرده بیگانگیبا تو حیرانم دگر کی آشنا خواهم شدنمنزل اول گرانباری به خاکم می کندگر به این سامان حسرت زو جدا خواهم شدنزود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش راگر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن
غزل شماره ۶۰۵۲ با هوسناکان چنین گر آشنا خواهی شدنبی مروت، بی حقیقت، بی وفا خواهی شدنجانفشانی های ما را ای پریشان اختلاطیاد خواهی کرد چون از ما جدا خواهی شدنمن گرفتم ساختی دامن ز چنگ من رهااز کمند جذبه من چون رها خواهی شدن؟می روی دامن کشان صد چشم حسرت در قفاکیست آن کس کز تو پرسد تا کجا خواهی شدن؟عالمی سر در هوا از انتظارت گشته اندسایه گستر تا کجا همچون هما خواهی شدن؟گر چنین با خود کنی بیگانگان را آشنازود محتاج نگاه آشنا خواهی شدندر زمان سادگی گشتی به پرکاری تمامتا در این ایام خط مشکین چها خواهی شدنگر به این سامان حسن آیینه پیش رو نهیپیش خود چون ما به صد دل مبتلا خواهی شدنبر لب بام آفتابت از غبار خط رسیدکی به صائب مهربان ای بی وفا خواهی شدن؟
غزل شماره ۶۰۵۳ زندگی بخشا! روان چند کس خواهی شدن؟کشته بسیارست، جان چند کس خواهی شدن؟شد جگرگاه زمین از کشتگانت لاله زارمرهم داغ نهان چند کس خواهی شدن؟چون کتان شد جامه جانها شق از مهتاب توبخیه زخم کتان چند کس خواهی شدن؟از تو دارد هر سیه روزی تمنای چرغشبچراغ دودمان چند کس خواهی شدن؟چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهانای پریرو، میهمان چند کس خواهی شدن؟از تماشایت جهانی قالب بی جان شده استتو به این تمکین روان چند کس خواهی شدن؟با چنان رویی کز او بی پرده گردد رازهاپرده راز نهان چند کس خواهی شدن؟لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره ایتو به یک دل، دلستان چند کس خواهی شدن؟از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بی بهارنوبهار بی خزان چند کس خواهی شدن؟بی قراران تو بیرون از شمارند و حسابباعث آرام جان چند کس خواهی شدن؟من گرفتم سرمه سا گردید چشم پرفنتمانع آه و فغان چند کس خواهی شدن؟هر کسی تنها ترا خواهد که باشی زان اوتو به تنهایی ازان چند کس خواهی شدن؟این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته استای جهانی کشته، جان چند کس خواهی شدن؟