انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مناسبتها
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

روز دوم دیماه زادروز سیروس طاهباز گرامی باد


زن

Princess
 
سیروس طاهباز



زادروز: ۱۳۱۸ شمسی بندر انزلی
درگذشت: ۲۵ اسفند ۱۳۷۷ (۵۹ سالگی)
آرامگاه: خانه نیما یوشیج
ملیت: ایرانی
نقش‌های برجسته: مدیریت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷
جایزه‌ها: جایزه سیب طلایی دوسالانه براتیسلاوا برای کتاب «باز هم زندگی کنیم»
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
سیروس طاهباز (زاده ۱۳۱۸ بندر انزلی - درگذشته ۲۵ اسفند ۱۳۷۷) نویسنده و مترجم ایرانی بود.



وی بین سال‌های ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ ه ش مدیریت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را بر عهده داشت. طاهباز همچنین به گردآوری بیش از بیست هزار برگ از دست‌نوشته‌های نیمایوشیج پرداخت و در طول سی و پنج سال، با انتشار بیست و سه دفتر، توانست مجموعه کامل شعرهای نیما و آثاری درباره او را منتشر سازد.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
آثار

او هفتاد اثر منتشر کرد

  • شاعر و آفتاب
  • بچه‌ها و کبوترها
  • باغ همیشه بهار
  • پیروزی بر شب
  • یادگار دوست
  • تک نگاری یوش
  • پردرد کوهستان
  • کماندار بزرگ کوهساران
  • مصیبت نویسنده بودن
  • تپه آویشن
  • درنای صلح
  • کتاب ماهی سیاه دانا
  • از پا نیفتاده
  • دنیا خانهٔ من است: منتخبی از شعر و نثر نیما
  • زنی تنها: درباره زندگی و هنر فروغ
  • دره طویل(ترجمه)، از جان استاینبک
  • اسب سرخ (ترجمه)، از جان استاینبک

عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
پسر نیما یوشیج: طاهباز و براهنی در اشعار نیما دست برده‌اند

ادبیات - طاهباز دست‌خط نیما را نمی‌توانست بخواند با رضا براهنی، هر دو در شعر نیما دست بردند و جاهایی را که نمی‌توانستند بخوانند کلمه دیگری جایگزین کردند.

مریم آموسا: «شراگیم یوشیج» تنها بازمانده نیما یوشیج است که پیش از انقلاب اسلامی ایران در تلویزیون ملی به عنوان کارگردان فعالیت می‌کرد و در سال 1362 به همراه همسر و تنها دخترش راهی کشور آمریکا شد و سال‌هاست که در شهر واشنگتن زندگی می‌کند. او پیش از مهاجرت از ایران شخصا و به همراه سیروس طاهباز بر انتشار میراث نیما نظارت می‌کرد اما حالا می‌گوید پس از مهاجرتش به آمریکا، سیروس طاهباز برای انتشار اشعار و دست‌نوشته‌های نیما به دلیل اینکه قادر به خواندن دست خط نیما نبود به همراه رضا براهنی که با هم رفقاتی داشتند و همسایه بودند، جای کلماتی که از پس خواندنش بر نمی‌آمدند، کلمه جایگزین گذاشتند و به نوعی در شعر نیما دست بردند...گفت‌وگوی خبرآنلاین با فرزند نیما را به همین بهانه و همچنین تلاش برای چاپ آثار صوتی از اشعار پدر شعر نوی ایران، بخوانید.

در مقدمه کتاب رباعیات نیما از انتشار دوباره آثار خطی پدرتان خبر داده بودید اکنون کار در چه مرحله‌ای است؟
از نیما، مقدار زیادی دست‌نوشته به جا مانده‌بود که بخشی از این نوشته‌ها شامل یاداشت‌های متفرقه، نمایشنامه و رمان است که مربوط به دوران نوجوانی نیما می‌شود؛ این دست‌نوشته‌ها را به همراه وسایل شخصی نیما و اثاثیه منزل او در یوش به سازمان میراث فرهنگی دادم که هم اکنون بخشی از آنها در موزه یوش موجود است، تا دراین موزه به یادگار بماند. اماچندی بعد به اصرار دکتر حبیبی و وزیر وقت ارشاد، دست نوشته‌ها به فرهنگستان زبان منتقل شد.
«حداد عادل» و «حسن حبیبی» در آن زمان در فرهنگستان پست اجرایی داشتند و به من قول دادند که شرایطی فراهم می‌کنند تا از دست نوشته‌ها میکرو فیلم تهیه شود و پس از آن با حمایت فرهنگستان زبان و کمک و همکاری رسمی و نظارت مستقیم من در بازنویسی، این آثار تدوین و منتشر شود. اما هرگز چنین اتفاقی نیفتاد و بعدها جایی خواندم که پسر نیما دست نوشته‌های پدرش را به فردی به نام نصیری که در فرهنگستان زبان کار می‌کند، فروخته است!
بخش دیگری از دست‌نوشته‌های نیما نیز دست «سیروس طاهباز» به جای ماند که هرگز تحویل من داده نشد و در سال‌های گذشته بارها شنیدم که این دست نوشته‌ها توسط همسر و وراث او فروخته می‌شود. به تازگی نیز خبری خواندم مبنی بر واگذاری این نوشته‌ها توسط همسر سیروس طاهباز به مرکز اسناد ملی کشور.
سازمان مرکز اسناد ملی در سال 1376 در زمانی که آقای شهرستانی ریاست آنجا را به عهده داشت کتابی را بنام «سفرنامه بارفروش و رشت» را از طاهباز می‌خرد و بدون اجازه من یعنی بدون مجوز قانونی چاپ و منتشر می‌کنند...برای همین دنبال جمع‌کردن آثار در یکجا هستم.
شما همواره مدعی هستید که تمام دیوان شعرهایی که از نیما یوشیج در بازار موجود است، از جمله مجموعه اشعار نیما در انتشارات «نگاه، اشاره و نیلوفر» فاقد ارزش ادبی هستند، با چه سندی مدعی این سخن هستید، مگر خودتان ناظر انتشار این اشعار نبودید؟
هرکسی می تواند مجموعه نامه‌های نیما را که من با کمک همسرم در سال 1376 توسط انتشارات نگاه، دوباره اصلاح و چاپ کردم با آن چه طاهباز در سال‌های پیش توسط انتشارات دفترهای زمانه و نشر علمی در غیاب من چاپ و منتشر کرد، مقایسه کند و ببیند به دلیل ناتوانی در خواندن دست خط نیما، چقدر اشتباه و حتی تحریف و از قلم افتادگی دارد. امروزهاین کتاب هم بدلیل لجبازی‌های مدیر انتشارات نگاه، تجدید چاپ نمی‌شود و وی با تبانی با ورثه طاهباز اثر چاپ نشده دیگر نیما را «درباره هنر و شعر و شاعری» با نام طاهباز و بیوگرافی او در صفحه اول چاپ می‌کند. حتی نام مادر طاهباز هم در صفحه اول مجموعه اشعار نیما آمده است که نمی دانم مناسبت آن چیست؟!
من از سال 1362 که ایران را ترک کردم، سیروس طاهباز این آزادی را پیدا کرد که آثار نیما را بدون نظارت و دخالت من منتشر کند و از سال 1364 انتشارات نگاه با نام و زیر نظر طاهباز اقدام به چاپ و انتشار مجموعه اشعار نیما کرد و پس از آن نیز این کار از سوی دیگر ناشران ادامه پیدا کرد و اشعار نیما با غلط های بسیار و نقطه گذاری‌های بی مورد که موجب بد خواندن شعر می‌شود، بدون نظارت من چاپ و منتشر می‌شود.



مگرشما و سیروس طاهباز ازآغاز با هم برای انتشار اشعار نیما همکاری نمی‌کردید؟
نه این دروغ محض است و داستان این همکاری بسیار طولانی است، پس از خاموشی پدرم در سیزدهم دی ماه سال 1338 من یادداشتی در میان دفتر یادداشت‌های روزانه نیما پیدا کردم، نیما در این یادداشت یا وصیت‌نامه از محمد معین به عنوان کسی که می‌تواند بر انتشار آثار وی نظارت کند، نام برده آن هم به شرطی که دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و جلال آل احمد نیز هردو همکار وی باشند. اما سال‌ها بعد جنتی عطائی مجموعه اشعار نیما را از سوی انتشارات صفی‌علی شاه با غلط های بسیار آن هم بدون مجوز قانونی و نظارت من چاپ کرد که با شکایت من همراه شد، شکایتی که البته به جایی نرسید.
جلال آل احمد هم که همسایه ما بود همان اول به صراحت به من گفت هرگز زیر نام نیما نمی‌روم و خودت یک فکری بکن!
در نهایت روزی احمد شاملو که به من نزدیک بود و در آن سالها کتاب هفته را اداره می‌کرد، سیروس طاهباز را به من معرفی کرد. من اول اعتنائی نکردم اما بعدها به اصرار شاملو و سماجت خود طاهباز جلسه‌ای در خانه ما در تجریش برپا شد. آن زمان مادرم عالیه خانم هنوز زنده بود و قرارشد که «م. آزاد و غلامحسین ساعدی» که با هم دوست بودیم هم در این کار همکاری کنند. البته هیچ یک از آنها قادر به خواندن دست‌خط نیما نبودند و چند روزی بعد طاهباز شرایطی را بوجود آورد که دیگر آنها همکاری نکردند و رفتند؛ در واقع طاهباز جای خودش را باز کرد.
نوع همکاری شما و سیروس طاهباز به چه شکل بود؟
در ابتدا مادرم، شعرهای نیما را می‌خواند و غلط گیری می‌کرد و پس از او من و پس از آنکه شعرها آماده می‌شدند، طاهباز آنها را برای چاپ آماده می‌کرد و انصافا هم وارد بود و کار چاپ را خوب می شناخت، غلط گیری چاپی را هم او انجام می‌داد، اما عالیه خانم همیشه ناراحت بود و به او اعتماد نداشت و به من سفارش می‌کرد که مبادا از دست‌خط‌ها چیزی به او بسپاری و این طوری بود که هیچ دست‌خطی از منزل ما خارج نمی‌شد.
یعنی طاهباز هیچ نقشی در ویرایش شعرهای نیما نداشت؟
نه نداشت، چون قادر به خواندن خط نیما نبود؛ مادرم به دلیل آشنایی زیاد و مدت طولانی که در کنار نیما بود، بهتر از هر کسی دست خط نیما را می‌خواند و طرز نوشتن نیما را می‌شناخت، بعد هم من. چون کار آموز خوبی شده بودم زیر دست عالیه خانم.
تا سال 1343 یعنی پنج سال بعد از خاموشی نیما که یکباره علیه خانم درگذشت و مرا با این کوله‌بار سنگین تنها گذاشت، کارها اینچنین پیش می‌رفت. در چنین شرایطی طاهباز هم موقعیت خوبی پیدا کرد و از آن پس اغلب هر روز با من بود. من و طاهباز هم با هم همکاری می‌کردیم و دیگر خیلی با هم دوست شده بودیم.
سال 1362 که وطنم را ترک می‌کردم به او اطمینان کردم و باقی مانده آثار پدرم را طی نوشته‌ای به او سپردم که همه در یک صندوقچه سبز رنگ بود. همین باعث شد او شعرهای نیما را به صورت مجموعه و مغلوط و نقطه‌گذاری‌های غلط با کمک چند نفر دیگر با نام خودش به عنوان «گرد آورنده» روانه بازار کتاب کرد.
طاهباز به هیچوجه قادر به خواندن دست‌خط نیما نبود. شیوه نوشتاری و سجاوندی که نیما به کار می‌برد با بقیه شاعران متفاوت است و همین موضوع خوانش دست‌خط او را دشوار می‌کند. نیما به نقطه‌گذاری اعتقاد نداشت یا دوست نداشت اما علامات را رعایت می‌کرد البته نه در همه‌جا (علامت تعجب و علامت سئوال) نقطه‌گذاری‌های بی‌مورد خواندن شعر نیما را سخت تر می‌کند یعنی خواننده محبوس می‌شود. بی اعتنائی به سجاوندی‌ معمول در شعر نیما موجب خوانش غلط شعرهای او می‌شود، زمانی هم که شعری غلط خوانده شود چگونه می‌تواند به مخاطب درست منتقل شود؟
چون طاهباز دست‌خط نیما را نمی توانست بخواند و با رفقاتی که با رضا براهنی داشت، هر دو در شعر نیما دست بردند و جاهایی را که نمی‌توانستند بخوانند کلمه دیگری را جایگزین کردند. که من در مجموعه خاطرات و یادداشت‌های خودم نوشته‌ام.
مجموعه اشعار نیمایی که قصد انتشار آن را دارید، شامل کدامیک از اشعار نیما می‌شود؟
این مجموعه شامل سه بخش می‌شود، شعرهای نیمایی، غزل، قصیده و قطعاتی به همراه تعدادی از شعرهای کلاسیک نیما که تاکنون منتشر نشده است. البته من معتقدم هر چیزی از نیما که بتواند نقشی در روشن شدن اذهان عمومی بویژه جامعه روشنفکری درباره او شود، باید منتشر و در اختیار همگان قرار گیرد.
این کتاب ازسوی کدام ناشر منتشر خواهد شد؟
با اصرار دوستم مجید روشنگر با انتشارات مروارید برای چاپ این کتاب قراردادی نوشتیم، اما به تازگی انتشارت مروارید به دلیل چاپ‌های متعدد از دیوان اشعار نیما در بازار کتاب از انتشار این کتاب منصرف شده است. من هم به دلیل اقامتم در خارج از کشور با ناشر دیگری در ایران در ارتباط نیستم، و هنوز ناشر این کتاب مشخص نیست اما من برای چاپ این کتاب هیچ چشم داشتی ندارم و قصدم این است که تا جائی که می‌توانم این اشعار اصلاح شده را به دست دوستداران نیما برسانم و در صدد دستیابی به یک ناشر خوب و مطمئن هستم.
آیا فکر نمی‌کنید انتشار برخی از اشعار نیما که خودش در زمان حیاتش کنار گذاشته بود، درست نیست؟
من هرگز چنین نظری ندارم، زیرا معتقدم که نیما در جایگاهی قرار دارد که حتی اگر سست هم شعر گفته باشد، امروزه نمی‌تواند به جایگاه هنری او لطمه‌ای وارد کند. نیما اکنون بر فراز قله شعر و ادب این سرزمین لمیده است و به حق و بر حق به مقامش رسیده است مقامی که هیچ یک از همراهانش نتوانستند به آن دست پیدا کنند. بنابراین من آنچه از نیما باقی مانده را چاپ خواهم کرد و به نظر دیگران هم بی‌اعتنا هستم زیرا به ملت عزیزم فکر می‌کنم.
آیا قصد ندارید کتاب مجموعه نامه‌های نیما را منتشر کنید؟
این کتاب تنها یک بار درسال 1376 پس از اصلاح دوباره توسط من و همسرم از سوی انتشارات نگاه منتشر شد که فعلا مورد خشم ناشرش انتشارات نگاه قرار دارد اما این کتاب نیز برای چاپ آماده است.
شما همچنین از انتشار اشعار نیما و دی‌وی‌دی تصویری با صدا و گویش خودتان خبر داده بودید، این کار هم اکنون در چه وضیعتی است؟
چهار دی‌وی‌دی که شامل اشعار نیما به همراه تصویر با صدای خودم و همسرم است، آماده انتشار کرده‌ام مضاف بر این تعدادی از نامه‌های نیما به مادرم را نیز با صدای همسرم آماده کرده‌ام.
نظر شما درباره شعرهای نیما که با صدای شاملو و احمدرضا احمدی و دیگران خوانده شده است، چیست؟
متاسفانه هیچ یک از کسانی که اشعار نیما را خوانده‌اند به خوبی از پس این کار بر نیامده‌اند و اشعار نیما را با غلط‌های بسیار خوانده‌اند و از نظر من فاقد اعتبار هستند.
با این تفاسیر، قصد ندارید بنیادی برای نظارت بر انتشار آثار نیما یوشیج راه اندازی کنید؟
من بسیار علاقمندم که این کار در سطح دانشگاهی انجام شود و مرکز فرهنگی نیما پژوهی یا نیما شناسی وابسته به فرهنگستان زبان و یا وزارت علوم راه اندازی شود، اما هنوز متاسفانه چنین پیشنهادی از سوی مرکزی به من داده نشده است. ولی روزی بی‌شک چنین بنیادی راه اندازی خواهد شد و چه خوب است تا زمانی که من زنده‌ام، این اتفاق بیفتد تا من هم به این طریق خادم ملت بیدار چشم در پهنه شعر و ادب این مرز و بوم باشم زیرا من نیز خودم را مثل نیما در مقابل ملتم مسئول می‌دانم.
«خانه نیما» در چه وضعیتی است؟
درسال 1372 بنا به دعوت حسن حبیبی به ایران باز گشتم و با کمک و همیاری اهالی یوش و پاره‌ای از بستگان و همیاری بعضی از مراکز دولتی پیکر نیما را به زادگاهش، یوش منتقل کردم و او را در حیاط خانه پدری به خاک سپردیم و از آن زمان تاکنون خانه نیما تبدیل به موزه شده اما در همان زمان مسئولان دولتی متعهد شدند تا در قبال خانه نیما در یوش، خانه‌ای برای سکونت من در تهران در اختیارم بگذارند که هرگز به تعهد خود عمل نکردند و زمانی هم به رحیم مشایی، رئیس وقت سازمان میراث فرهنگی نامه‌ای نوشتم، که بی جواب ماند.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
سیروس طاهباز و چهارشنبه‌سوری ۷۷

مهدی رستم‌پور- چهارشنبه‌سوری بارانی ۱۳۷۷، دمی پیش از آنکه سیروس طاهباز ۶۰ ساله شود، از میان ما رفت. چشم‌هاش را به موازات عمرش، پای کشف عبارت‌های کمرنگ، ناخوانا و ثبت شده با مداد گذاشته بود که نیمای یوش، پشت کاغذهای باطله، پاکت‌های سیگار و رسیدهای بانک می‌نوشت.

کار کارستان آن انزلی‌چی دریادل

ده‌ها هزار ورق که چپانده شده بودند داخل چند گونی را می‌خواند تا پس از مقایسه‌های وقت‌گیر با نمونه‌های مشابه، به نسخه‌ی نهایی هر شعر برسد و برای نیمایی که امروز در دسترس ماست، ۲۳ دفتر دربیاورد. اگر دکتر معین وصی نیما نمی‌مرد، این کارستانِ سترگ و سنگین هم به بار نمی‌نشست. نه جلال آل احمد می‌خواست این‌کار را به گردن بگیرد و اگر هم می‌خواست، نمی‌توانست از عهده‌اش برآید و نه میم آزاد یا ابراهیم گلستان. در وقت و حوصله‌ی شاملو هم نبود. این‌کار فقط از عهده‌ی انزلی‌چیِ دریادلی برمی‌آمد که سال‌ها بعد هم برایش ساعت دقیق انتشار مجله‌ی آرش، زمانی بود که شعری از فروغ فرخزاد برسد. نیما و فروغ، پاره‌های وجود سیروس طاهباز بودند. هیچ وقت نگفت ضعیف‌ترین کار فروغ کدام است اما شراگیم یوشیج را بد‌ترین اثر نیما می‌دانست. آنتولوژی شعر ایران را هم نوشته بود و سپرده بود به انتشارات علمی. متأسفانه هنوز که هنوز است منتشر نشده.
قصد این یادداشت اما تمجید مکرر از ۳۷ سال مرارت آن مرد بلندبالای ریش سفید نیست که بهتر از آن را همدوره‌ای‌هایش نوشته‌اند. غرض من در اینجا این است که نگاهی بیندازم به سال‌های آخر عمر او که به گمان من هیچ ساعتش بی‌ارتباط با ادبیات سپری نشده است.

پنجشنبه‌های فرهنگسرای بهمن

سال ۱۳۷۵ بود. فرهنگسرا‌ها در تهران گل کرده بودند و هیچ فصلی به‌سر نمی‌آمد مگر با خبر گشایش یا قصد احداث فرهنگسرایی دیگر. پنج سال قبل از آن، محل سابق کشتارگاه تهران را کوبیدند و نخستین فرهنگسرا را در جوار جگرکی‌های قدیمی و نام‌آشنا بنا کردند. طاهباز از حدود سال سوم احداث فرهنگسرا، کلاس قصه‌نویسی و شعر این فرهنگسرا را اداره می‌کرد. من از سال ۷۵ به بعدش را می‌دانم که‌‌ همان را می‌خواهم بنویسم. دو سال آخر زندگی سیروس طاهباز. کلاس داستان‌نویسی و نقد داستان او تابع هیچ قاعده‌ای نبود. از مصطفی باباشاه ۱۱ ساله که نمی‌دانم الان کجاست تا چند نویسنده‌ی سن و سال دار مشهور در کلاس او شرکت می‌کردند. سرجمع بیست تایی می‌شدیم. میانگین سنی ماها به ۲۰ نمی‌رسید. آن‌ها که استطاعتش را نداشتند شهریه به شهرداری بدهند را نیز می‌پذیرفت و این به دندانِ گرد متولیان کارنابلد فرهنگسرا خوش نمی‌آمد. گاهی که حالش خوش نبود، یک نفر را برمی‌گزید که داستانش را بخواند و بعد می‌گفت برویم عرق‌خوری.

یک خانه‌ی بزرگ و کلکسیون جغدهای چوبی

خانه‌ی بزرگ و زیبایش با کلکسیون جغدهای چوبی و فلزی و تابلوهایی از بهترین نقاشان معاصر ایران بر دیوار و پیست رقص زیبایی در سالن، بار‌ها میزبان بچه داستان‌نویس‌هایی شد که گمان می‌بردند در داستان کوتاه، سرآمد عصرشان شده‌اند و طاهباز هم، این پیر دیر ادبیات، نهیب نمی‌زد هیچ، تهییج هم می‌کرد. همزمان حسن پستا را وادار می‌کرد شاهکار کامیلو خوزه سلا را ترجمه کند، به پرویز داریوش سرمی‌زد و با محمد نوری و میم آزاد در آمد و شد بود و حسرتا که این همه چشم فروبسته‌اند حالا.
باز همزمان، ده‌ها عنوان کتاب منتشر کرد در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. کتاب‌هایی از تیراژ ۵۰ هزار تا ۳۰۰ هزارتایی که نام او به‌عنوان نویسنده، مترجم یا تصویرگر، روی جلدش درج می‌شد. کتاب‌هایی که طبق سلیقه‌ی طاهباز، برای بچه‌های دبستانی، راهنمایی یا دبیرستانی دسته‌بندی می‌شدند.

آخرین دیدار

در آخرین دیدار که مهدی پاک نهاد هم بود، توی باغچه کهنسال که درختانش گویی تمام کلاغ‌های تهران را به پیشباز مرگی نابهنگام فراخونده بودند، با وسواس و تعهدی نادر، طاهباز داشت فرهنگ علوم طبیعی برای نوجوانان را تکمیل می‌کرد. مثل «کتاب کوچه» برای نوجوانان. ناتمام، مثل همان. دریغا کانون پرورشی کودکان و نوجوانان امروز در هیچیک از سایت‌های سنگین و رنگینش یک عکس هم ندارد از سیروس طاهباز. مملکت محقق و پژوهشگر می‌خواهد چه‌کار؟ پخته‌خورهای کانون یادشان رفته قبل و بعد از انقلاب، حیثیتشان را از سیروس طاهباز گرفتند و از بزرگ‌نامان و زنده‌یادهایی که با دعوت او برای هنرآفرینی روانه‌ی کانون شدند.
اگر به سایت فرهنگسرای بهمن سر بزنید و اسم طاهباز را سرچ کنید، هیچ گزینه‌ای به شما نخواهد داد. گویی او اصلاً وجود نداشته. ایرادی ندارد. هرکجا که جا نمی‌گیرد این غولِ هنر سرزمین ما.

از این پنجشنبه تا پنجشنبه‌ی دیگر

بین حس پدری و فرزندی طاهباز و ما، تنها کاری که ممنوع بود، سیگار کشیدن در کتابخانه‌ی استثنایی‌اش بود. در خانه‌ی طاهباز، سیاه مست شدن خرکی از نوع بچه‌مدرسه‌ای‌ها هم غیرمجاز نبود. آخرِ شب اگر هنوز بی‌تعادل بودی، خودش برایت آژانس می‌گرفت و کرایه‌اش را می‌پرداخت.
باز پنجشنبه بعد، فرهنگسرا. زنگ می‌زدیم به هم: سهراب داستان می‌خونی فردا؟
- ئه راست می‌گی فردا پنچشنبه است‌ها! خوب شد گفتی، الان می‌شینم یکی می‌نویسم!
اگر کسی از این پنجشنبه تا آن پنجشنبه بعدی داستان ننوشته بود، متهم می‌شد به کم‌کاری و بقیه را نگران می‌کرد! زود می‌نوشتیم و می‌بردیم اتاق شماره ۲ در فرهنگسرای بهمن. اغلب اما در راه برگشت به خانه، داستان‌هامان را گم می‌کردیم.
هنوز در می‌مانیم از تفسیر آن حجمِ مهربانی و حوصله. مسافتی پر از بوق و دود و ترافیک را از پاسداران می‌کوبید تا کشتارگاه، برای شنیدن پرت و پلاهایی که (فقط خودم را می‌گویم) با عنوان نقد داستان مطرح می‌شد.

در آن بهشت شورآفرین

همان‌جا در آن بهشت شورآفرین بود که کتاب «رؤیای خوش» حاوی داستان‌های کوتاه بچه‌های فرهنگسرا منتشر شد. بعد کتاب «های روزگار» و مجله‌ی خروس جنگی. کمی پیش از پایان جشن بیکران، مجله «قهوه‌خانه مدرن» را هم چاپ کردیم و برای هیچ کدامش هم از هیچ کجا مجوز درخواست نکردیم. با حجت بداغی و مهدی پاک‌نهاد، خودمان می‌بردیم روبروی تئا‌تر شهر بساط می‌کردیم.

تلخ‌ترین اتفاق آن روزهای زودگذر، خودسوزی شاعر مستعد «فاطمه خوش‌قلب» بود که در بزنگاه تعطیلی کلاس شعر و داستان فرهنگسرا، آتش دامنش تا عمق جگرمان زبانه کشید.
من در تمام آن دو سال، فقط یک بار عصبانیت طاهباز را به‌خاطر دارم. وقتی که گل‌فروش بهشت زهرا، نزدیک قبر فاطمه خوش‌قلب گفت این گل‌ها ارزان است الان تقدیم‌تان می‌کنم، طاهباز که بغض داشت با فریادی خفیف گفت: گل خوب بده آقا، ارزون نمی‌خوام.

در آن کوچه‌ی خاطره‌انگیز

فرهنگسرای بهمن اما با فرونشستن هیجانِ روزهای اولِ پس از دوم خرداد، تحت هجوم و چپاول کارگاه‌های ملیله‌بافی، سوزن‌دوزی، کوبلن‌بافی و سفره‌آرایی و کاروان‌های زیارتی به جمکران قرار گرفته بود. کلاس طاهباز را تاب نیاوردند. این تنها کلاسی بود که مشارکتی در مراسم مذهبی و برنامه‌هایی مثل دهه فجر و ماه رمضان و غیره نداشت. دخلِ کلاس که آمد، پیوند طاهباز و بچه‌های فرهنگسرا محکم‌تر شد. کتابخانه‌اش همیشه در اختیارمان بود. چه شهوتی داشتیم برای خواندن بهترین آثار ادبی قرن بیستم با تقدیم‌نامچه‌های ارادتمندانه‌ی مترجم‌ها به سیروس طاهباز. تا اینکه چهارشنبه سوری ۱۳۷۷، قرار قبلی‌مان برای آتش‌بازی در خیابان گلستان دوم غربی پاسداران به هم خورد. باران سمج، غیر آتش‌های افروخته در آن کوچه‌ی خاطره‌انگیز، شعله‌های عُمر سیروس را هم خاموش کرد.
شبِ عیدی که عزا شده بود، در آن اتوبوس‌های پر از هنرمندان بزرگ که از مقابل تالار وحدت، می‌خواستند طاهباز را به نیمای منتظر برسانند، ما نوجوانانِ گریبان چاک‌داده را‌‌ همان روزگاری یتیم کرده بود که شش ماه قبل زیرِ سایه‌سار طاهباز در مجموعه «های روزگار»، به جدالش خوانده بودیم.
مسافر یوش، لابلای کوه‌های برف گرفته و روی دوش روستایی‌های شعردوست، کنار مرادش آرمید و این بیتِ گمنام از غزلیات حافظ هم طبق وصیت خودش نقش بست روی سنگ قبرش:

به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی‌رخ تو فروغ از چراغِ دیده ندیدم
نمی‌دانیم وقتِ انتشار آن عکس‌ها و فیلمی که مدتی بعد در تالار وحدت پحش شد، کی سر می‌رسد، به هر حال ناصر تقوایی تند و تند عکس می‌انداخت.

بر دامن خونی کشتارگاه

فرهنگسرای بهمن دیگر یادی نکرد از طاهباز. بعد از آن هم دیگر برای چه کسی مهم بود که تولید کله‌پاچه و خوئگ و سیرابی دهه ۶۰ در آن مکان تبدیل شده به تولید ابتذال در دهه ۷۰. ما رفتیم دوباره. سه سال بعد گویی به معبدمان سر می‌زنیم. آنچه دیدیم به قصه‌ها می‌مانست. هیچ دست نزده بودند به کلاس. صندلی‌های سفید و میز سفید و سقف و در و دیوار سفید. گویی جای دود سفیدی که لای محاسن سپید طاهباز می‌پیچید و می‌گفت «فضا میخونه‌ای شده» خالی بود فقط! آن دودهای گریخته انگار لکه‌ای سپید بود بر دامن خونیِ کشتارگاه سابق.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

andishmand
 
زاد روز سیروس طاهباز ناشر مجله ادبی " دفتر زمانه " و کتابهای تک نگاری یوش - باغ همیشه بهار و....... مبارک ، یاد و خاطره اش گرامی ، روح و روانش شاد باد
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
روز دوم دیماه زادروز سیروس طاهباز نویسنده و مترجم گرانقدر گرامی باد
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
مرد

 
اصلا نمیشناختمش اما الان یه چیزهایی فهمیدم
پرنسس عزیز دستت درد نکنه
     
  
مرد

 
روحش شاد و یادش گرامی
...
من الان برای اولین باره اسمشون شنیدم و با کارشون آشنا شدم
.
.
.
ممنون از اطلاعاتتون
...تنهایی...
نیمه دیگر من است
وقتی تو را...
ندارمت.....!
کاش...!
     
  
مرد

 
سیروس جان تولدت مبارک جات تو بهشت باشه

خنده های زندگی را روزگار ازما گرفت
ای خوشا روزی که ماهم روزگاری داشتیم
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
مناسبتها

روز دوم دیماه زادروز سیروس طاهباز گرامی باد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA