انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 25:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  24  25  پسین »

Samsam Kashfi Poems | سروده های صمصام کشفی


زن

 
✦✧✦ حکایتِ سوی چشم های تو ✦✧✦
پیش کش شاعر شاعران اسماعیل جان خویی

با طبقی پُرِ خرده آیینه بر سرم
در کوچه پس کوچه ها
می دوم و جار می زنم:
غزال . . . غزال . . . های غزال . ..
و زیرِ چشمی می پایم
چشم غزال واری که می پایدَم
و تا به خود آوَرَدَم
نور از من گذشته و آمده روی سرم
لایِ خرده آیینه ها جا خوش کرده است.
باید می دیدی ام در آن حال (دیده بودی ام)
تا چشم در چشمت اندازم و بگویمت (گفته بودمت) :
غایت سوی دو چشمِ تو
ساعت های نیامدۀ فرداهاست.
و بگویمت (نگفته بودمت این را) :
تو باید دویست چشم داشته باشی
که ساعت های نیامدۀ فرداها را
از ریز و درشت می بینی.
و من که رؤیاهایم را در جامه دانی به عاریت گرفته
کنار آیینه ها جا داده ام
طبق طبق چشم می بینم و آیینه
و دم می زنم از نامِ تو که رؤیای رؤیاهای من است.
می گویم : عزال وار می پایدم
می گویی : می نوراندَت!
ناگه
رَپ رَپِ سم اسب است و نعرۀ باد است و هرم جان سوز آفتاب
است و آیینه است و دویست چشم منتظر
و نوری که از میان سینۀ من پر می کشد
تا دردلِ آیینه بنشیند
و خواب از جامه دان عاریتی پر می کشد
تا در جانِ آیینه بنشیند
می گویم: از آیینه که بگذریم ،
غزال ها همه آن جایند
و نعش ها نیز.
و نعش ها همان سروهای بلندند
که تا قسطنطنیه بر سرِ دست
باید جا به جاشان کنیم.
و تو می گویی:
" پَه! قسطنطنیه؟!
قسطنطنیه دیگر نام است حالا فقط نام
جایی دگر بیاب
جایی دگر بیاب که باشد
تا آیینه های شکسته را
بنشینیم و ذرّه ذرّه از طبق به در کشیم
و ذرّه ذرّه جفت هم سوار کنیم
تا نورِ از دلش بنورَد و قسطنطنیه از ذهنت به در شود
هوا، هوای عبوس پسین و نعره نعره ی باد
و سینه پر از سوی چشم غزال است
و خواب، خاطره یی از شکفتن است و بلوغ
و عطرِ مانده
از بستری ست کز آن تو نیست دیگر
از آن تو نیست و دلت هم نمی آید حذفش کنی
می خواهیش باشد و نمی خواهیش
لحظه لحظه ی گنگی ست
با بوی نرگس و سنبل
و سوی چشمِ غزا ل
و . . .
بچینید
آیینه ها را بچینید
خرده آیینه ها را چِفت،
جُفتِ هم بچینید
تا نور گم شده در دل آیینه
با سوی چشم دویست چشم
در هم شود و باِ ما سفر کند.
جایی دگر، همیشه جاهای دیگری
جا باز می کنیم !
بچینید
سوی چشم دویست چشم
فردای گم شده را
دیری ست دیده است
این خواب را
من
در آیینه دیده ام.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
✦✧✦ پرده یی میانِ بودن و نبودن ✦✧✦
با یاد مادر که همیشه هست

هنوز هم مانده ام
که چگونه حکایت بودن را
از دل رفتن بیرون بیاورم
با این که آن صدای مهیب
از بیخ گوشم گذشته و تنیده شده در گوش این شِکَفت*
هنوز هم مانده ام.
حالا
دیگر آن صدا
از غضروف های گوش جهان هم گذشته و آمده این جا
کنارِ شقیقه ام
و نشسته است ته حادثه یی
که دارد در انتهای بودن اتفاق می افتد.
پایین تَرَک
سگی سر به روی دست
هفت جان چشم براه هفت خفته در شکفت
پوسانده است
و انگار نه انگار
که تو هی سر
این ور و آن ور تاب می دهی
تا خواب را برمانی.
گویا کسی در تاریکی ازَت می پرسد: ( یا پرسیده)
" چه گفتنی یی
از ترس رفتن خواب از چشم نمی دانم کی
در دهانت
منتظر تمام شدن آن حادثه ی کذایی است
تا لبانت گشوده شود؟ "
بعد
من آن سگ را دور می زنم ،
از در، در می آیم و می گویم :
از ترس این که کسی نشانی ی شهرِ" افسوس " را ازم نپرسد،
سکه های ته جیبم را تا کنون رو نکرده ام.
امّا حالا
بیرون، حکایت دقیانوس شاه روی صحنه است
و آدم ها
دسته دسته به تماشا می روند
پیش از آن که پرده بالا رود
صدایی از میان تماشاگران برمی خیزد :
" بسیار گشتیم تا کسی را پیدا کنیم که بیاید جلوی پرده
بایستد و بگوید :
( خانم ها، آقایان
پرده ی اوّل همان حکایت بودن است
و طوری نوشته شده تا همیشه در یاد شما ماندگار شود)
و بعد تماشاگران بدستکند
و گوینده تا کمر خم شود
کمر که راست کرد از رو بخواند:
( در نبود میکده ها
از باده ی حضور شما سرمست گشته ایم
پس همیشه بمانید و مستی ی ما را نپرانید ) "
و صدای دیگری رساتر از صدای اولی
آن هم از میان جمع
می گوید :
" آقا، قرار نبود راز نمایش این گونه آسان هویدا شود"
و بعد پرده بالا می رود
و هفت مرد خسته در دهانه ی شِکَفتی نمایان می شوند
و از همان بالا
شهرِ زیر پاشان را می نگرند
من سینه صاف می کنم
و بودن آن هفت مرد را
که زن هاشان قرار است
با چشم های سرخ سرخ آن پایین منتظر باشند
به نمایش درمی آید
و بعد
پیش از آن که قصّه تمام شود سکوت می شود
مثل وقت رفتن تو که از پشت سر
ساکت نگاهت کردم
و تو رو برگرداندی که :
" مگر نونِ " نگاه کردن" با نون " نوشتن"
از یک خانواده نیستند ؟
پس نگاه نکن، بنویس "
و من مانده بودم که چگونه بنویسم نبودن بودن را
هنوز هم
برای نبودنت از این ناحیه صدایی برنمی خیزد
عذر این همه نگفتن را
در نوشته یی که نمی خواهد نوشته شود
آورده ام
حالا این قصّه هم دارد می نشیند کنارِ قصّه ی یاران غارِ عصرِ
دقیانوس
و آیه یی که یادم داده بودی که بخوانم
تا سگ ها نگیرندم :
( و کَلبَهُم باسِطٌ ذَراعَیْهُ بِالْوَسید . . . )**

این، با آن قصه که می خواهمش بنویسم و نمی شود
با یاد چشم های تو و وانهادنشان در پس در،
و این که اگر نمی دیدمت سر از کجا در می کردم امروز
این ها همه روی دست من مانده است
و هی تکه تکه جدا می شود ازمن
و نگاهم که به سیاهیِ تلفن می افتد
به یاد لرزش جان تو می افتم و این که :
این بار نوبت کی ست؟
و این تازه هنوز پِشنگه***یی از رود است
هنوز مانده تا شاخه شاخه شود و خانه خانه بیاید
و حوض ها پیش از سپیده ی صبح
لبْ پَر زنند
و هنوز که هنوز است
نیمه شبان
من
از پله ها آرام بالا می روم
تا تو نفهمی
یا نکند بازهم پلک می زنی که بیایم ؟
یا هنوز هم از چشم بد بدور می کنی مرا؟
و چپ چپ نگاهم می کنی
وقتی می گویمت سهم مرا که تو می خوانی سر به سرم نگذار.
و اگر قرار به خواندن سوره ست
خودم هزار سوره ی نخوانده پیش رو دارم
و خواب خوش که ندارم
و خواب خوش که می گفتی ام که ندارم
وهی شده ام سگ ونیستی که ببینی
و دست بکوبی بر سر زانو
و چشم بگیری از کف دستت
و هی چپ چپ نگاهم کنی
ومن کجا بنشینم که باد بوی تو آرد
و کاش دو دانگ صدا بود تا سعدیانه بخوانم
" مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم"


* غار
** و سگ هاشان ودست گشوده بر دهانه غار. . ." قرآن ، ، سوره ی کهف، آیه هجدم
*** ترشح
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
✦✧✦ شاید ✦✧✦


شاید
اگر بر سرِ عقل می آمدم
تنها مونس لحظه های جنونم را
چتری می کردم
و می رفتم زیر ناودان می ایستادم
تا شأن نزول این همه آب بی دریغ
ملکه ی ذهنم شود
امّا
همین که می خواهم سر عقل بیایم
باران بند می آید
و آفتابِ داغ
مجنون ترم می کند.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
✦✧✦ سوگنامۀ جهانی که رفت ✦✧✦


(الف)
از دریا برگشته ام و آبى ام . آبى ىِ آبى.
تنم بوى موج دارد و مى خواهم همیشه آبى بمانم.
نشسته ام روى شن ها و با پاشنه ى پا زمین را مى کاوم
و با چشمهام بیکرانگىِ آب را.
موج خود را به ساحل مى زند و مى خواند: " نه ، نشد، بازهم نشد" و بر مى گردد.
دوباره مى آید و این باربه نیروتر و با دستانى پرتر .
خشنود اما نیست و حس اش مى کنم و مى خوانم اش که خرسند نیست.
" نه ، نشد،بازهم نشد ".
منتظر مى مانم و مى دانم که مى آید و هر بار پر و پیمان تر .
مى شود، این بار مى شود.
درست پنداشته ام ، آن جاست .
مى بینم اش که مى آید. دستِ خالى نیست انگار.
جار مى زند که بمان .
دارم مى آیم وبرایت از آن آبى یى که آب را آبى مى کند آورده ام .
رنگِ آسمان آورده بود با خود،
بوىِ جان را :رنگ و بوى جهانِ ما بود
بامداد .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
✦✧✦ سوگنامۀ جهانی که رفت ✦✧✦


( ب )
آن روبرو پنجره یى بود.
مى نشست و کوچه را مى پایید.
پنجره یى فراخ که همه ى آسمان را هم که در قابش جا مى دادى بازهم جاداشت و آبى آبى مى کرد .
رو به آفتاب مى نشست و سخت نگران بودکه مبادا آفتاب خانه یى را از قلم انداخته باشد.
همین بودکه از هر رهگذر، از پرنده، ابر یا آذرخش مى پرسیدکه :
آیا تا رسیدن شب چند کوچه ى بى قرار باید سیر آفتاب شوند.
شب که مى رسید زلف از چهره کنار مى زد و پیشانى مى نمود و آینه مى شد
و نورِ آفتابِ در سینه انباشته را مى تاباند پیش پاى ر هگذران .
مى تابید و مى تابید
و مى تابید تا صبح دررسد و آفتاب برآید.
پنجره یى رو به جهان باز بود
بامداد .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
✦✧✦ سوگنامۀ جهانی که رفت ✦✧✦


( پ )
جاشوان،
خسته تر از همیشه،
سفر بى پایان را
عرق ریزان
در پناه شلاق هاى لجوجِ موج به پایان نزدیک مى کنند،
که ناگاه طوفان خیره سر،
با خیزابه یى بلند
رشته شان را پنبه مى کند و
از ساحل واپس مى رمانندشان.
شاعرِ مسافر حواس خود را
پیشاپیش
غرق کرده است و
با موج و ستار ه از واژه مى گوید.
باد کاکلش را مى شوراند و مى رقصاند.
ناخدا غریو برمى دارد که:
- "بارهاى سنگین را طعمه ى گرداب کنید:
شاید سبک بار به ساحل مقدر نزدیک شویم"
شاعر چشم از ستاره و موج مى گیرد و،
چشم در چشم جاشوان خسته،
مى خواند:
- " به ژرفاهاى تاریک
همه چیز دیده ام
غرقاب هاى واهمه
و ماسه و سنگ پایان مى یابند
به آسمان اما
سفر بى پایان توانم کرد"*
مرگ مى ترسد و مى گذرد.
ماه لوندانه از پناهِ موج سرک مى کشد.
چشمه ى امیدى در دل جاشوان مى جوشد.
جاشوهاى لامذهب،
انگارى که حرزى یافته باشند،
نگین وار
در برش مى کشند که:
-"صافى ى آسمانِ لگام گسیخته از توست
و تویى که
با وردى
در سرزمین حسرت
معجزه کاشتى."
شاعر غریو بر مى کشد:
- " نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوى دهلیزش
به امیدِ دریچه یى
دل بسته بودم "
ساحل هویدا مى شود
و جاشوانِ لامذهب صیحه مى کشند که:
- " ساحل! ساحل!"
ساحلِ توفان زده گان بود
بامداد .


* شاملو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
✦✧✦ سوگنامۀ جهانی که رفت ✦✧✦


( ت )
پسین است .
جلوى ایوان پشت قبله ى خانه ى مادر بزرگ ،
روىِ تختِ روى حوض،
نشسته ایم .
چاى است و خاطره است و خنده است و بوى بلوغِ بهارِ نارنج است
و نجواى فواره است و رقص ماهىِ حوض است و نوازش نسیم است
و کُرزه ى پُرِ اطلسى است و قُل قُلِ قلیان است و نیاز نیست
و خانه هست .
حالا مى فهمم چه مى گفت .
مرده ام ،
من آن لحظه را مرده ام .
مرده بودم و اصلا نبودم من .
وقتى که من مرده بودم،
عین زنده گانى بود،
بامداد .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
✦✧✦ سوگنامۀ جهانی که رفت ✦✧✦


( ث )
شکارچى چارق و پاپیچ به پا مى کند .
مچ پیچ مى بندد و تفنگ ویراق و خشاب حمایل مى کند
و به هوس پازن به کوه و کتل مى زند .
در گردنه یى، بر فراز چشمه یى، در پناه درختچه یى مى نشیند
تا عبورِ غافل شکارى را به تیرى بایستاند.
گله یى شکار جوان تازه
پوزه به نورسىِ علف آشنا کرده اندکه تیرِ خشم شکارچى
از بنا گوش بره ى جوانى صفیرکشان مى گذرد.
ناگاه ، به سنگینى نگاهى چشم مى چرخاند شکارچى
و چشم غُرّۀ شکار پیرى از کشیدن دوباره ى ماشه بازش مى دارد.
بر خویش مى لرزد که خود را تسلیم
شکار مى بیند، نه شکار را تسلیم خود .
چاره را به سر فرو افکندن و
از شکار گریختن مى یابد.
تسلیمِ محض شکار مى شود شکارچى .
چشم شکارِ پیرِ نگهبانِ شکارانِ جوانِ کوه و کتل بود،
بامداد .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
✦✧✦ سوگنامۀ جهانی که رفت ✦✧✦


( ج )
حافظ آمده است ،
همین جا کنارم نشسته است و
مى موید:
- " حالا چه می کنید؟!
دیگر چه دارید
تا
بر خود ببالید ؟!
چندقرن دیگر باید چشم در راه بمانید؟!
هان، چند قرن ؟!
گیرم در گوشه یى،
کنجى،
چراغى دیدید،
یا حتّا
از قله یى
سپیده یى چیدید،
شب را چگونه پهن مى کنید؟!"
انگار همیشه با من بود هست حافظ:
- " ما
فاتحان لحظه هاى سنگى
هر روز زاده نمیشویم"
دل واپس است حافظ:
- " جهان بی او را دوباره بخوانید
تا بر خود ببالید
که هم زمان او بوده اید:
هم چنان که ما بالیدیم
که هم زبان او بودیم"
خوى کرده است حافظ،
زلف هم آشفته ست
امّا نه از سرِخوشى این بار.
بر بالین من آمده است و می موید:
- " تا این باغ دوباره به بر بنشیند و
پرنده بخواند،
جهان هفت سده باید دوام بیارد.
حالا چگونه
بى او
مُهر از راز این همه کرشمه برمى دارید؟!
و چگونه
از خش خش برگى
به ژرفاى طوفان راه پیدا مى کنید؟!
بى او
چگونه ؟! . . ."
حافظ است این که آمده ست و
با سنگ ریزه
از هراسِ بعدِ مرگ کوه می گوید.
کوه و دشت و دریا،
نه!
همه ی جهانِ ما بود
بامداد .
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
خانوم شما چرااین قدر خوشگل پست می ذارین
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 13 از 25:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  24  25  پسین » 
شعر و ادبیات

Samsam Kashfi Poems | سروده های صمصام کشفی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA