انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 43:  « پیشین  1  ...  40  41  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
بخش ۵۴ - جنگ ششم اسکندر با روسیان



چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر
برآورد گوهر ز دریای قیر

دگر باره میدان شد آراسته
ز بیغولها نعره برخاسته

ز لشگرگه روس بانگ جرس
به عیوق بر می‌شد از پیش و پس

کشیدند صف قلب داران روس
وزان قلب آراسته چون عروس

کهن پوستینی درآمد به چنگ
چو از ژرف دریا برآید نهنگ

پیاده به کردار یکپاره کوه
ز پانصد سوارش فزونتر شکوه

درشتی که چون پنجه را گرم کرد
به افشردن الماس را نرم کرد

چو عفریتی از بهر خون آمده
ز دهلیز دوزخ برون آمده

یکی سلسله بسته بر پای او
دراز و قوی هم به بالای او

چو شیران وحشی در آن سلسله
جهان کرده پر شور و پر مشغله

ز هر سو که جستی یک آماجگاه
زمین گشتی از زورمندیش چاه

سلاحش نه جز آهنی سر به خم
کز او کوه را در کشیدی به هم

ز هر سو بدان آهن مرد کش
به مردم کشی دست می‌کرد خوش

ز سختی که بد خلقت خام او
سفن بسته کیمخت اندام او

چو آوردی آهنگ بر کارزار
نکردی براو تیغ پولاد کار

درآمد چنان اژدها باره‌ای
فرشته کشی آدمی خواره‌ای

کسی را که دیدی گرفتی چو مور
به کندی سرش را به یک دست زور

گرایش نکردی به کار دگر
گهی پای کندی ز تن گاه سر

ز لشگرگه شه به نیروی دست
بسی خلق را پای و پهلو شکست

جریده سواری توانا و چست
به کار مصاف اندر آمد درست

درآمد که گردن فرازی کند
بدان آتش تیز بازی کند

چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان
گرفتن همان بود و کشتن همان

دگر نامداری درآمد دلیر
هم آوردش آن شیر جنگی به زیر

بدینگونه از زخمهای درشت
تنی پنجه از نامداران بکشت

ز بس دل که آن شیر درنده خست
دل شیر مردان لشگر شکست

شگفتی فرو ماند صاحب خرد
که نه آدمی بود و نه دام و دد

شب تیره چون بانگ برزد به روز
سرافکنده شد مهر گیتی فروز

شه از حیرت کار آن اهرمن
سخن راند پوشیده با انجمن

که این آدمی کش چه پتیاره بود
که از جنگ او خلق بیچاره بود

سلاحی نه در قبضهٔ دست او
همه با سلاحان شده پست او

بر آنم که او آدمی زاد نیست
وگر هست ازین بوم آباد نیست

ز ویرانه جائیست وحشی نهاد
به صورت چو مردم نه مردم نژاد

شناسنده‌ای کان زمین را شناخت
به تمکین پاسخ علم بر فراخت

که چون داد فرمان شه دادگر
نمایم بدو حال آن جانور

یکی کوه نزدیک تاریکیست
که راهش چو موئی ز باریکیست

درو آدمی پیکرانی چنین
به ترکیب خاکی به زور آهنین

نداند کسی اصل ایشان درست
که چون بودشان زاد و بوم از نخست

همه سرخ رویند و پیروزه چشم
ز شیران نترسند هنگام خشم

چنان زورمندند و افشرده گام
که یک تن بود لشگری را تمام

اگر ماده گر نر بود در ستیز
برانگیزد از عالمی رستخیز

بهر داوری کاوفتد راستند
جز این مذهبی را نیاراستند

ندید است کس مرده ز ایشان یکی
مگر زنده و آن زنده نیز اندکی

بود هر یکی را قدر مایهٔ میش
کزان میش برسازد اسباب خویش

به نیروی پشم است بازارشان
متاعی جز این نیست در بارشان

ندارند گنجینه‌ای هیچکس
سمور سیه را شناسند و بس

سموری که باشد به خلقت سیاه
نخیزد ز جایی جز آن جایگاه

ز پیشانی هریک از مردو زن
سرونیست بر رسته چون کرگدن

اگر با سرونشان نباشد سرشت
چه ایشان به صورت چه روسان زشت

کسی را که آید تمنای خواب
شود بر درختی چو پران عقاب

سرون در فشارد به شاخ بلند
چو دیوی بخسبد دران دیو بند

چو بینی به شاخی برانگیخته
یکی اژدها بینی آویخته

بخسبد شبانروزی از بیخودی
که خواب است بنیاد نابخردی

چو روسی شبانان بر او بگذرند
دران دیو آویخته بنگرند

به آهستگی سوی آن اهرمن
بیایند و پنهان کنند انجمن

رسنها ببارند وبندش کنند
زنجیر آهن کمندش کنند

برو چون مسلسل شود بند سخت
کشندش به پنجاه مرد از درخت

چو آن بندی آگاه گردد ز کار
خروشد خروشیدنی رعدوار

گر آن بند را بر تواند شکست
کشد هر یکی را به یک مشت دست

وگر سخت باشد در آن بستگی
به روی آورندش به آهستگی

برو بند و زنجیر محکم کنند
وز او آب و نانی فراهم کنند

برندش به هر کوی و هر خانه‌ای
گشاید از آن دامشان دانه‌ای

وگر جنگی افتد به ناچارشان
بدان زنده پیلست پیگارشان

کشندش به زنجیر چون اژدها
نیارند کردن ز بندش رها

چو گردد چنان آتشی جنگجوی
نماند ز جای در کسی رنگ و بوی

جهاندار در کار آن پای لغز
ازان داستان ماند شوریده مغز

به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست
همه چوبهٔ تیری ز یک بیشه نیست

گر اقبال من کارسازی کند
سرش بر سر نیزه بازی کند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۵ - جنگ هفتم اسکندر با روسیان



سپیده چو سر برزد از باختر
سپاهی به خاور فرو برد سر

سپه را برآراست خاور خدیو
در اندیشه زان مردم آهنج دیو

سوی میمنه رومی و بربری
چو یاجوج در سد اسکندری

سوی میسره تنگ چشمان چین
شده تنگ از انبوه ایشان زمین

شه روم در قلب چون تند شیر
چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر

دگر سوالانی و پرطاس روس
برآشفته چون توسنان شموس

تبیره همواز شد با درای
چو صور قیامت دمیدند نای

ز خاریدن کوس خارا شکاف
پر افکند سیمرغ در کوه قاف

ز فریاد خرمهره و گاو دم
علی الله برآمد ز رویینه خم

سپاه از دو سو مانده در داوری
که دولت کرا می‌کند یاوری

همان اهرمن روی دژخیم رنگ
درآمد چو پیلان جنگی به جنگ

تنی چند را پی سپر کرد باز
نشد پیش او هیچکس رزم ساز

زره پوشی از ساقهٔ قلب شاه
درآمد چو شیری به آوردگاه

ز تیغ آتشی برکشیده چو آب
کزو خیره شد چشمهٔ آفتاب

شه از قلب دانست کان شیرمرد
همانست کان جنگ پیشینه کرد

شد اندیشناک از پی کار او
که با اژدها دید پیگار او

دریغ آمدش کانچنان گردنی
شکسته شود پیش اهریمنی

سوار هنرمند چابک رکاب
که بر آتش انگشت زد بی حساب

فرشته صفت گرد آن دیو چهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر

نخستین نبردی که تدبیر کرد
بر آن تیره دل بارش تیر کرد

چو دژخیم را نامد از تیر باک
زننده شد از تیر خود خشمناک

یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ

که آن خشت اگر برزدی بر هیون
تمام از دگرگوشه جستی برون

ز سختی که تن را به هم برفشرد
بران خاره شد خست پولاد خرد

دگر خشتی انداخت پولاد تر
بر آن کشتنی هم نشد کارگر

سوم همچنین خشت بر وی شکست
نشاید به خشت آب را باز بست

چو دانست کان دیو آهن سرشت
نیندیشد از حربه و تیر و خشت

نهنگ جهانسوز را برکشید
سوی اژدهای دمنده دوید

زدش بر کتفگاه و بردش ز جای
چنان کان ستمگر درامد ز پای

دگر باره برخاست از زیر گرد
به سختی درآویخت با هم نبرد

ز سوزندگی راه بختش گرفت
بدان آهن چفته سختش گرفت

ز زینش درآورد چون تند شیر
ز تارک بیفتاد ترکش به زیر

بهاری پدید آمد از زیر ترک
بسی نغز و نازکتر از لاله برگ

سرش خواست کندن که نرم آمدش
چو روئی چنان دید شرم آمدش

دو گیسو کشان دید در دامنش
رسن کرده گیسوش در گردنش

چو هندوی دزدش ز گنجینه برد
ز رومی ربودش به روسی سپرد

چو گشت آن فرشته گرفتار دیو
ز دیوان روسی برآمد غریو

دگر ره به نخجیر کردن شتافت
کز اول گرانمایه نخجیر یافت

از آن طیرگی شاه لشکر شکن
بپیچید چون مار بر خویشتن

بفرمود تازنده پیلی سیاه
به خشم آورند اندران حبربگاه

بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل
بر آن اهرمن راند چون رود نیل

بسی حربه‌ها زد بران پیل پای
بسی نیز قاروره جان گزای

نه قاروره بر کوه شد کارگر
نمی‌کرد حربه ز دریا گذر

چو دید اژدها پیل سرمست را
گشاد اندر آن خیرگی دست را

بدانست کان پیل جنگ آزمای
به خرطوم سختش درآرد ز پای

چنان سخت بگرفت خرطوم او
که زندان او شد بر و بوم او

خروشید و خرطومش از جای کند
بیفتاد چون کوه پیل بلند

شه از هول آن بازی سهمناک
بترسید کافتد سپه در هلاک

در آن خشمناکی به فرزانه گفت
که دولت ز من روی خواهد نفهت

مرا نیز دریافت ادبار بخت
وگرنه چرا جستم این کار سخت

بد آسمانی چو آید فراز
سرنازنینان بپیچد ز ناز

تک و تاب شاهان بود اندکی
تب شیر در سال باشد یکی

مرا نیست آسایش از تاختن
بخواهم درین عمر پرداختن

دلش داد فرزانه کای شهریار
شکیبائی آور درین کارزار
.
.
.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ادامه بخش ۵۵ : جنگ هفتم اسکندر با روسیان



همانا که پیروزی آری بدست
چو تدبیر داری و شمشیر هست

اگر چاره در سنگ خارا شود
به تدبیر و تیغ آشکارا شود

چو یاری کند با تو بخت بلند
چنین فتنه را صد درآری به بند

اگر چه یکی موی از اندام شاه
به من بر گرامیتر از صد سپاه

ولیکن در اختر چنانست راز
که چون شاه عالم شود رزمساز

به اقبال شاه و به نیروی بخت
درآید به خاک این تنومند سخت

جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم
ندارد پی سست و اندام نرم

یکی تن شد ار زانکه روئین تنست
توان کندن از جایش ار زاهنست

نباید بر او زخم راندن به تیغ
کز آهن نگردد پراکنده میغ

سرش را مگر در کمند آوری
به خم کمندش به بند آوری

گرش می‌نشاید به شمشیر کشت
که دارد پی سخت و چرم درشت

چو در زیر زنجیرش آری اسیر
برو خواه شمشیر زن خواه تیر

شه از مژدهٔ مرد اختر شناس
خدا را پذیرفت بر خود سپاس

چو پیروزی خویش دید از خدای
بدان خنگ ختلی درآورد پای

که او را شه چینیان داده بود
ز سبز آخور چینیان زاده بود

کمندی و تیغی گرانمایه خواست
عنان کرد سوی بداندیش راست

درآمد بدان دیو دریا شکوه
چو ابری سیه کو درآید به کوه

نجنبید بر جای خویش آن نهنگ
که اقبال شاهش فرو بست چنگ

کمند عدو بند را شهریار
درانداخت چون چنبر روزگار

به گردن درافتاد بدخواه را
زمین بوسه داد آسمان شاه را

چو بر گردن دشمن آمد کمند
شتابنده شد خسرو دیو بند

به خم کمندش سر اندر کشید
کشان همچنان سوی لشگر کشید

بغلتید آن شیر نخجیر سوز
چو آهو بره زیر چنگال یوز

چو آن گور وحشی در آن دستبرد
از افتادن و خاستن گشت خرد

ز لشگرگه شاه فیروزمند
غریوی برآمد به چرخ بلند

تبیره چنان شد در آن خرمی
که آمد به رقص آسمان بر زمی

چو شه دید کان پیکر دیو رنگ
به اقبال طالع درآمد به چنگ

نشاندش به روز دگر دشمنان
سپردش به زندان اهریمنان

دل روسیان از چنان زور دست
بر آن دشمن دشمن افکن شکست

شه روس شد چون گدازنده موم
به شادی درآمد شهنشاه روم

تماشای رامشگران ساز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد

نیوشنده شد نالهٔ چنگ را
به کف برنهاد آب گلرنگ را

ز پیروزی بخت می‌کرد یاد
نبید گوارنده می‌خورد شاد

چو شب قفل پیروزه برزد به گنج
ترازوی کافور شد مشک سنج

همان مشگبو باده می‌خورد شاه
همان پرده می‌داشت مطرب نگاه

گهی سفته لعلی به پیمانه خورد
گهی گوش بر لعل ناسفته کرد

بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج
به خواهنده می‌داد دیبا و گنج

درآمد به افسانهای دراز
ز هر سرگذشتی پژوهنده باز

ازان تیغزن مرد چابک سوار
سخن راند با انجمن شهریار

که امروزش این بیوفا هم نبرد
ندانم که خون ریخت یا بند کرد

اگر ماند در بند آن رهزنان
برون آوریمش به زخم سنان

وگر رفت از آن رفته در نگذریم
چنان به که بر یاد او می‌خوریم

چو شد مغزش از خوردن باده گرم
به زندانیان بر دلش گشت نرم

بفرمود کان بندی بی زبان
بیاید به رامشگه مرزبان

به فرمان شاه آن گرفتار بند
به رامشگه آمد چو کوه بلند

همه تن شکسته ز نیروی شاه
فرو پژمریده دران بزمگاه

به زاری بنالید از آن خستگی
شفیعی نه بیش از زبان بستگی

چو مرد زبان بسته نالید زار
ببخشود بر وی دل شهریار

ازان زور دیده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند

رها کردش آن شاه آزاد مرد
بر آزاد مردی زیان کس نکرد

نشاندش به آزرم و دادش طعام
نوازش گری کرد با او تمام

میی چند با گوهرش یار کرد
به می گوهرش را پدیدار کرد

چو مستی درامد بران شوربخت
بغلطید چون سایه در پای تخت

ز توسن دلی گرچه با کس نساخت
نوازندهٔ خویشتن را شناخت

از آنجا سراسیمه بیرون دوید
چنان شد که کس گرد او را ندید

شگفتی فرو ماند خسرو دران
نشان سخن باز جست از سران

که این بندی از باده چون شاد گشت
چرا شد ز ما دور کازاد گشت

بزرگان دولت در آن جستجوی
فتادند ازان کار در گفتگوی

یکی گفت صحرائیست این شگفت
چو بندش گرفتند صحرا گرفت

دگر گفت چون می‌در او کرد کار
سوی خانهٔ خویش بربست بار

شه از هر چه رفت آشکار و نهفت
سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت

در آن مانده کاین پردهٔ نیلگون
چه شب بازی از پرده آرد برون

چو لختی گذشت آمد آن پیل مست
کمرگاه زیبا عروسی به دست

به آزرم در پیش خسرو نهاد
به رسم پرستش زمین بوسه داد

چو آورد ازینگونه صیدی ز راه
دگر باره بیرون شد از بزمگاه

عجب ماند خسرو که آن کار دید
نه در مار در مهرهٔ مار دید

ز شرم شه آن لعبت نازنین
چو لعبت به سر درکشید آستین

چو شه دید در خرگه آن ماه را
ز مردم تهی کرد خرگاه را

در آن ترک خرگاهی آورد دست
شکنج نقابش ز رخ برشکست

چو دید آفتی دید از اندیشه دور
نه آفت یکی آفتابی ز نور

پری پیکری شوخ و مست آمده
پریوار در شب به دست آمده

بهشتی رخی دوزخش تافته
ز مالک به رضوان گذر یافته

چو سروی به سرسبزی آراسته
وزو سرخ گل عاریت خواسته

به هر ناوک غمزه کانداختی
شکاری ز روحانیان ساختی

لبی و چه لب شور بازارها
درو قند و شکر به خروارها

سمن را تماشا در آغوش او
تماشاگه گل بناگوش او

چو خسرو در آن روی چون ماه دید
صنم خانه‌ای در نظر گاه دید

شکاری کنیزی شکر خنده یافت
که خود را به آزادیش بنده یافت

کنیزی که صاحب غلامش بود
ببین تا چه دلها به دامش بود

بدانست کان ترک چینی حصار
ز خاقان چین شد بر او یادگار

ز مردانگیها کز او دیده بود
به میدان رزمش پسندیده بود

عجب ماند کز پرده بیرون فتاد
عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد
.
.
.

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
پایان بخش ۵۵ : جنگ هفتم اسکندر با روسیان



بپرسید کاحوال خود بازگوی
دلم را بدین داستان باز جوی

پرستندهٔ خوب صاحب نواز
پرستش کنان برد شه را نماز

دعا کرد بر تاجدار جهان
که تاجت مبادا ز گیتی نهان

توئی آن جهانگیر کشور گشای
که از داد و دین آفریدت خدای

شکوهت ز روز آشکارا ترست
ز دولت دلت با مدارا ترست

رهائی به تو روز امید را
فروغ از تو تابنده خورشید را

دگر پادشاهان لشگر شکن
یکی تاجور شد یکی تیغزن

تو آن آفتابی در این روزگار
که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار

چو در بزم باشی جهان خسروی
چو رزم آزمائی جهان پهلوی

ندارد چو من خاکی آن دسترس
که با آب حیوان برارد نفس

که را زهره کاینجا کند ناله نرم
که گر زهره باشد گدازد ز شرم

سفالی که ماراست ناسفتنیست
چو گوئی بگو اندکی گفتنیست

من آن سفته گوشم که خاقان چین
ز ناسفتگان کرده بودم گزین

به درگاه شاهم فرستاد و گفت
که درهاست این درج را در نهفت

مگر کان سخن را گران دید شاه
که کرد از سر خشم بر من نگاه

مرا از پس پرده خاموش کرد
به یکباره یادم فراموش کرد

من از دوری شه به تنگ آمدم
ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم

نمودم به آوردگاه نخست
به اقبال شه آن هنرهای چست

دویم ره که بانگی بر ادهم زدم
یکی لشگر از روس برهم زدم

سوم روز چون بخت یاری نکرد
گرفتار دشمن شدم در نبرد

نه دشمن نهنگی به کین تاخته
ز خشم خدا صورتی ساخته

نکشت آن نهنگ ستمگر مرا
ببرد آنچنان سوی لشگر مرا

سپردم بروسان بیدادگر
که این گنج را بسته دارید سر

دگر ره سوی جنگ پرواز کرد
به پیل افکنی جنگ را ساز کرد

چو اقبال شاهنشه پیلتن
چو پیلی فکندش بر آن انجمن

ز پیروزی شه در آوردگاه
سرم بر فلک شد ز نیروی شاه

چو دیدم که دام تو دد می‌کشد
کمندت بلا را به خود می‌کشد

به نوعی ز پیچش نگشتم رها
که ناکشته دیدم هنوز اژدها

به نوعی دلم گشت پیروزمند
کزان گونه دیوی درامد به بند

همه روس را دل پر از درد شد
گل سرخشان خیری زرد شد

چو غول شب آیین بد ساز کرد
به ره بردن مردم آغاز کرد

رسن بسته چون غول بر دست و پای
مرا در یکی خانه کردند جای

به من بر شده لشگری دیدبان
همه خارج آهنگ و ناخوش زبان

چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت
به گوش آمدم‌های و هوئی ز دشت

بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ
بران سنگساران ببارید سنگ

رقیبان که شب پاس می‌داشتند
ز بیمش همه جای بگذاشتند

بجز سرندیدم که از کله کند
همی کند و بر دیگری می‌فکند

زبس کلهٔ سر که برکنده بود
یکی کوه از آن کله آکنده بود

درآمد چو مرغم ز جا برگرفت
همه بندم از دست و پا برگرفت

به پایین گه تخت شاهم تخت
ز پایان ماهی به ماهم رساند

به زندان بدم تا به اکنون چو گنج
به شادی کنون کرد خواهم سپنج

زن آن به که زیور کشد پای او
نه زان دان که زندان بود جای او

چنانم نماید دل کامیاب
که می‌بینم این کام دل را به خواب

پریچهره چون حال خود باز گفت
ز شادی رخ شاه چون گل شکفت

ببوسید برحلقهٔ نوش او
سخن گفت چون حلقه در گوش او

که‌ای تازه گلبرگ نادیده گرد
به مهر خدا پیکری در نورد

به مهر توأم بیشتر گشت عزم
که دیبای بزمی و زیبای رزم

به پرخاشگه جانستان دیدمت
قوی دست و چابک عنان دیدمت

به رامشگه نیز بینم شگرف
حریفی نداری درین هردو حرف

حریفت منم خیز و بنواز رود
دلم تازه گردان به بانگ سرود

پریچهره برداشت بنواخت چنگ
کمانی خدنگی و تیری خدنگ

نوائی زد از نغمه‌های نوی
نو آیین سرودی در او پهلوی

که شاها خدیوا جهان داورا
خردمند خوبا خرد یاورا

سرسبزت از سرزنش دور باد
دل روشنت چشمهٔ نور باد

جوان بخت بادی و پیروز رای
توانا و دانا و کشور گشای

کمربسته جانت به آسودگی
قبای تنت دور از آلودگی

به هر جا که روی آری از نیک و بد
پناهت خدا باد و پشتت خرد

چنان باد کاختر به کامت شود
همه ملک عالم به نامت شود

سرآغاز کرد آنگهی راز خویش
بزد سوز خویش اندران ساز خویش

که نوشین درختی برآمد به باغ
برافروخت مانند روشن چراغ

گلی بود در بوستان ناشکفت
همان نرگسی در چمن نیم خفت

می‌لعل در جام ناخورده بود
نسفته دری دست ناکرده بود

به امید آن کاید از صید شاه
سوی گل نشاط آرد از صیدگاه

گل سرخ چیند بهار سپید
گهی لاله بیند گهی مشک بید

مگر شه ندارد فراغت به باغ
که نارد نظر سوی روشن چراغ

وگر نی بهاری بدین خرمی
چرا رایگان اوفتد بر زمی

ز باد خزان هستم اندیشناک
که ریزد بهاری چنین را به خاک

شهنشه که آواز دلبر شنید
ز دل ناله بی‌دلان برکشید

خوش آوازی نالهٔ چنگ او
خبر دادش از روی گلرنگ او

که روئی چنین نغز گوئی چنین
حرامت مباد آرزوئی چنین

دل شه چو زان نکته آگاه گشت
ازان آرزو آرزو خواه گشت

دگر ره توقف پسندیده داشت
که تاراج بدخواه در دیده داشت

ز ساقی به می دادنی دل نهاد
که ره توشه از بهر منزل نهاد

یکی جام زرین پر از باده کرد
به یاد رخ آن پریزاده خورد

دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا بنوش

ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد
به بوسه ستد جام و با بوسه داد

شهنشه به یک دست ساغر کشان
به دست دگر زلف دلبر کشان

گهی بوسه دادی لب جام را
گهی لب گزیدی دلارام را

بر آن رسم کایین او دلکشست
می تلخ با نقل شیرین خوشست

چو نوشین می‌اندر دهن ریختند
به خوش‌خواب نوشین در آویختند

در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۶ - پیروزی یافتن اسکندر بر روسیان



بیا ساقی آن رنگ داده عبیر
که رنگش ز خون داد دهقان پیر

بده تا مگر درآید به چنگ
دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ

سپاه سحر چون علم برکشید
جهان حرف شب را قلم درکشید

دماغ زمین از تف آفتاب
به سرسام سودا درآمد ز خواب

برآورد مرغ سحرگه غریو
چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو

شه از خواب سربرزد آشوبناک
دل پاک را کرد از اندیشه پاک

به طاعتگه آمد نیایش نمود
زبان را به شکر آزمایش نمود

ز یاری ده خود دران داوری
گهی یارگی خواست گه یاوری

چو لختی بغلطید بر روی خاک
کمر بست و زد دامن درع چاک

نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل

سپه را به آیین پیشینه روز
برآراست سالار گیتی فروز

بر آن پهن صحرای دریا شکوه
حصاری زد از موج لشگر چو کوه

چپ و راست پیرامن آن حصار
ز پولاد بستند ره بر غبار

ز دیگر طرف روسی سرفراز
برآراست لشگر به آیین و ساز

جرسهای روسی خروشان شده
دماغ از تف خشم جوشان شده

ز عکس سرتیغ و برق سنان
سر از راه میرفت و دست از عنان

ترنگ کمان رفته در مغز کوه
فشافش کنان تیر بر هر گروه

ز پولاد بر لخت گردن شکن
برون ریخته مغزها از دهن

ز بیداد کوپال پیل افکنان
فلک جامه در خم نیل افکنان

نهیب بلارک به پرهای مور
ز بال عقابان تهی کرده زور

سر نیزه از طاسک سرنگون
به پرچم فرو ریخته طاس خون

سم باد پایان ز خون چون عقیق
شده تا نمد زین به خون در غریق

سنان در سنان کوکب افروخته
سپر در سپر کوکبه دوخته

ز بس خشت آهن که شد بر هلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک

سر افشانی تیغ گردن گذار
برآورده از جوی خون لاله زار

چو سوزن سنان سینه را دوخته
ز مقراضه مقراضی آموخته

ز هر قبضهٔ خنجری در شتاب
برآورده چون اژدها سر ز خواب

ز بس کشتگان گرد به گرد راه
چو بازار محشر شده حربگاه

نماینده روسی به هر سو ستیز
برآورده از رومیان رستخیز

برآمیخته لشگر روم و روس
به سرخی سپیدی چو روی عروس

سکندر دران حرب چون شیر مست
یکی حربهٔ پهلوانی به دست

چگونه بود پیل پولاد پوش
ز شیر ژیان چون برآید خروش

بدان پیل و آن شیر می‌ماند شاه
که بر پیل و بر شیر بر بست راه

به هر تیغداری که او باز خورد
سرش را به تیغی ز تن باز کرد

سیه پوش چترش چو عباسیان
زده سنگ بر طاس بر طاسیان

به نیروی بازوی و زخم رکاب
چپ و راست افکند سر بی‌حساب

هم او پای بر جای و هم لشگرش
که تا کی برآید ز کوه اخترش

سطرلاب فرزانه درآفتاب
بهد طالع گرفتن چو مه در شتاب

چو طالع به پیروزی آمد پدید
جهان کرد شمشیر شه را کلید

به شه گفت برزن که یاری تراست
درین دستبرد استواری تراست

بجنبید خسرو چو دریای نیل
سر دشمن افکند در پای پیل

سوی روسی آورد یک ترکتاز
چو تند اژدهائی دهن کرده باز

برآورد پیروزی شاه دست
به قنطال روسی درآمد شکست

چو بشکست بشکستنی خردشان
به یک حمله از جای خود بردشان

هزیمت در افتاد بدخواه را
جهان داد شاهی جهان‌شاه را

شه پیل پیکر به خم کمند
درآورد قنطال را زیر بند

ز روسی بسی خون و خون ریختند
گرفتند و کشتند و آویختند

ز بس روسیان سرانداخته
بقم کشتی کیش پرداخته

ز شیران برطاس و روسی دیار
گرفتار شد تیغزن ده هزار

دگر کشته شد زیر شمشیر و تیر
ز کشتن بود فتنه را ناگزیر

قدر مایه رستند بی برگ و ساز
گریزان سوی روس رفتند باز

نه چندان غنیمت به خسرو رسید
که اندازه‌ای آید آنرا پدید

ز سیم و زر و قندز و لعل و در
شتر با شتر خانه‌ها گشت پر

چو بر دشمنان شاه شد کامگار
شد از فرخی کار او چون نگار

فرود آمد از خنگ ختلی خرام
که دید آنچه مقصود بودش تمام

به شکر خدا روی بر خاک سود
که فتح از خدا آمد او خاک بود

چو کرد آفرین داور خویش را
همان گنجها داد درویش را

جهان را ز دشمن تهی دید جای
به آرامش و رامش آورد رای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۷ - رهائی یافتن نوشابه



بیا ساقی آن جام گوهر فشان
به ترکیب من گوهری در نشان

مگر جان خشگم بدوتر شود
که زنگار گوهر به گوهر شود

چو فارغ شد اسکندر فیلقوس
ز یغمای برطاس و تاراج روس

نشستنگهی زان طرف باز جست
که دارد نشیننده را تن درست

درختش ز طوبی دل آویزتر
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر

رونده در او آبهای زلال
گوارا چو می گر بود می حلال

به پیرامنش بیشه‌های خدنگ
به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ

فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش
از آب و هوا یافته پرورش

چو زینگونه جائی بدست آمدش
در آنجای فرخ نشست آمدش

برو باز گسترد رومی بساط
همی کرد با تازه رویان نشاط

چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقهٔ بزمگاه

بفرمود شه تا غنیمت کشان
دهند از شمار غنیمت نشان

ز گنجی که آکنده شد کوه کوه
ز روس و ز برطاس و دیگر گروه

دبیران پژوهش به کار آورند
کم و بیش آن در شمار آورند

غنیمت کشان بر در شهریار
غنیمت کشیدند بیش از شمار

گشادند سر بسته گنجینه‌ها
کزو خیزد آسایش سینه‌ها

نه چندان گرانمایه دربار بود
که آنرا شماری پدیدار بود

زر کانی و نقره زیبقی
که مهتاب را داد بی رونقی

زبرجد به خروار و مینا به من
درق‌های زر درعهای سفن

ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف

سلبهای زربفت نادوخته
سپرهای چون کوکب افروخته

به خروارها قندز تیغ‌دار
سمور سیه نیز بیش از شمار

ز قاقم نه چندان فرو بسته بند
که تقدیر آن کرد شاید که چند

فروزنده سنجاب و روباه لعل
همان کره اسبان نادیده نعل

وشق نیفه‌های شبستان فروز
چو خال شب افتاده بر روی روز

جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج
که آید ضمیر از شمارش به رنج

در آن موینه چون نظر کرد شاه
بهار ارم دید در بزمگاه

به مقدار خود هر یکی را شناخت
که از هر متاعی چه شایست ساخت

برآموده‌ای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور

کهن گشته و موی ازو ریخته
ز نیکوترین جائی آویخته

چو لختی در آن چرمها بنگریست
ندانست کان چرم آموده چیست

بپرسید کاین چرمهای کهن
چه پیرایه را شاید از اصل و بن

یکی روسیش پاسخی داد نغز
کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز

به خواری مبین اندرین خشک پوست
که روشنترین نقد این کشور اوست

به نزدیک ما این فرومایه چرم
گرامیترست از بسی موی نرم

هر آن موینه کامد اینجا پدید
بدین چرم بی موی شاید خرید

اگر سیم هر کشوری در عیار
بگردد به هر سکه چون روزگار

نباشد جز این موی ما را درم
نگردد یکی موی ازین موی کم

از آن هیبت آمد ملک را شکوه
که چون بنده فرمان شدند آن گروه

به فرزانه گفتا که در خسروی
سیاست کند دست شه را قوی

سیاست نگر تا چه تعظیم کرد
که چرمی چنین را به از سیم کرد

در این کشور از هر چه من دیده‌ام
به اینست و این را پسندیده‌ام

گر این خلق را نیستی این گهر
نبستی کسی حکم کس را کمر

ندارد هنرهای شاهانه کس
بدین یک هنر پادشاهست و بس

چو شه با غنیمت شد از دستبرد
سپاس غنیمت غنیمت شمرد

جهان آفرین را سپاسی تمام
برآراست و انگاه درخواست جام

ز رود خوش و باده خوشگوار
درآمد به بخشش چو ابر بهار

سران سپه را که بردند رنج
به خروارها داد دیبا و گنج

غنی کردشان از زر انداختن
ز نو هر زمان خلعتی ساختن

نماند از سیه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی

طلب کرد مرد زبان بسته را
بیابانی بند بگسسته را

درآمد بیابانی کوه گرد
چو دیگر کسان شاه را سجده کرد

ملک در سراپای آن جانور
به عبرت بسی دید و جنباند سر

ز پیرایه و جوهر و زر و سیم
بدان جانور داد نزلی عظیم

نپذرفت یعنی که با گنج و ساز
بیابانیان را نباشد نیاز

سر گوسفندی بر شه فکند
نمودش که میبایدم گوسفند

شه از گوسفندان پروردنی
وز آنهاکه باشند هم خوردنی

بفرمود دادن بدو بی قیاس
ستد مرد وحشی و بردش سپاس

گله پیشرو کرد از اندازه بیش
به خشنودی آمد به مأوای خویش

در آن مرغزار خوش دل‌گشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای

می ناب می‌خورد بر بانگ رود
فلک هر زمان می‌رساندش درود

چو سرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی

شد روسیان را بر خویش خواند
سزاوارتر جایگاهی نشاند

ز پای و ز دست آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش

به مولائیش حلقه در گوش کرد
برو کین رفته فراموش کرد

دگر بندیان را ز بیداد و بند
به خلعت برآراست و کرد ارجمند

بفرمود کارند نوشابه را
به تنها نخورد آنچنان تابه را

به فرمان شه کرد روسی شتاب
رسانید مه را بر آفتاب

همان لعبتان ستمدیده را
همان زیب و زر پسندیده را

بر آراست نوشابه را چون بهار
به پوشیدنیهای گوهر نگار

بسی گنج دادش ز تاراج روس
دگر ره بر آراستش چون عروس

شبی چند می خورد با او به کام
چو شد نوبت کامرانی تمام

دوالی ملک را بدو داد دست
دوال دوالی بر او عقد بست

چو پیرایهٔ گوهری دادشان
قرار ز ناشوهری دادشان

به بردع فرستادشان بی گزند
که تا برکشند آن بنا را بلند

ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد جز برگ راه

چو ترتیب ایشان به واجب شناخت
سران سپه را یکایک شناخت

شه روس را نیز با طوق وتاج
رها کرد و بنهاد بر وی خراج

چو روسی به شهر خودآورد رخت
دگر باره خرم شد از تاج و تخت

نپیچید از آن پس سر از داد او
همه ساله می خورد بر یاد او

شب و روز خسرو در آن مرغزار
گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار

به زیر سهی سرو و بید و خدنگ
می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ

چو خوش دید دل را کشی می‌نمود
به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود

جوانی و شاهی و بخت بلند
چرا خوش نباشد دل هوشمند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی



بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال

گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک

شبی روشن از روز و رخشنده‌تر
مهی ز آفتابی درفشنده‌تر

ز سرسبزی گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک

ستاره بران لوح زیبا ز سیم
نوشته بسی حرف از امید و بیم

دبیری که آن حرفها را شناخت
درین غار بی غور منزل نساخت

به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود

جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست

در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت

می شادی آور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم

چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید

چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم

غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور

مکن جز طرب در می اندیشه‌ای
پدید است بازار هر چه پیشه‌ای

چه باید به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن

چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ

گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم درپای پیل

خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند

اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر

اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند به راه

به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست

نبینی که ده یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج

چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج

چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله داری نهان

بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم

یک امشب ز دولت ستانیم داد
زدی و ز فردا نیاریم یاد

بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست

بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس

به چاره دل خویشتن خوش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم

دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست

چنان بر زن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی

فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ

ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش

مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سخت‌گیری بود سخت میر

به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار

شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند

گزارش چنین می‌کند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری

که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد لب دوست پر کرد جام

به نوشین لب آن جام را نوش کرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد

نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان

ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته

هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود

طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را

ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی

بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته

لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر

دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ

سر آغوش و گیسوی عنبر فشان
رسن وار در عطف دامن کشان

طرازندهٔ مجلس و بزمگاه
نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه

به فرمان شه چنگ را ساز کرد
در درج گوهر ز لب باز کرد

که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست

به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار

چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج

صبا چون درآید به دیبا گری
زمین رومی آرد هوا ششتری

گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ

سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ

چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر
چرا جام خالی بود بر سریر

ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است

شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش

شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست

شه ار هست کاوس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج

شه ار چون سلیمان شود دیو بند
مرا در جهان هست دیوانه چند

شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت

اگر چه کمند جهانگیر شاه
فتاد است بر گردن مهر و ماه

کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش

گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر

گر او ناوک اندازد از زوردست
مرا غمزهٔ ناوک انداز هست

گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن

گر او قصد شمشیر بازی کند
زبانم به شمشیر بازی کند

گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش

گر او را یکی طوق بر مرکبست
مرا بین که ده طوق بر غبغبست

گر او حقه‌ها دارد از لعل و در
مرا حقه‌ای خست از لعل پر

گر ایدون که یاقوت او کانیست
مرا لب چو یاقوت رمانیست

گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس

گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در

گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری

چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش

چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
.
.
.

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ادامۀ بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی



چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته شراب رحیق آورم

رحیقم به رقص آورد آب را
عقیقم مفرح دهد خواب را

ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک لبم

بدین قند کو با شکر خندیست
در بوسه بین چون سمرقندیست

اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند

سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم

به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم

از این سو کنم صید و بنوازمش
وز آنسو به دریا دراندازمش

فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد

اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور

وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ

کنم سیم‌کاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم

در باغ ما را که شد ناپدید
بجز باغبان کس نداند کلید

رطبهای‌تر گرچه دارم بسی
بجز خار خشگم نبیند کسی

گلابم ولی دردسر می‌دهم
نمک خواه خود را جگر می‌دهم

مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هند ویمن

مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند

چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری

بنا گوشم ار برگشاید نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب

زنخ را چو سازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند

چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را

چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم

شکر چاشنی گیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست

دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کو دارد انگشتری

جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد

یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوئیها پدید

ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت

چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش

کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم

دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم

ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج
به بوئی ز خلج ستانم خراج

به سلطانی چین نهم مهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم

جگر گوشه چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال

طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز

لبم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند

مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانهٔ باغ ارم داندم

چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته

ز نارم که نارنج نوروزیست
که را بخت گوئی که را روزیست

مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گر چه در پوستم

من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه

برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم

گهی بوسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم

به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او

چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قیامت برآرم ز خواب

گر آبیست گو زندگانی دهد
وگر سایه‌ای گو جوانی دهد

کند وصل من زندگانی دراز
جوانی دهم چون درآیم به ناز

سکندر به حیوان خطا می‌رود
من این‌جا سکندر کجا می‌رود

اگر راه ظلمات می‌بایدش
سرزلف من راه بنمایدش

وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ
همان آورد آب حیوان به چنگ

لب من که یاقوت رخشان در اوست
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست

جهان خسروا چند گردن کشی
بر این آب حیوان مشو آتشی

پریرویم و چون پری در پرند
چو دل بسته‌ای در پری در مبند

مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد

بس این سنگ سخت از دل انگیختن
به نازک دلان در نیامیختن

مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو

بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی درد چین توام

گل من گلی سایه پروردنیست
که سایه به خورشید درخورد نیست

چو من میوه در سایهٔ خانه بس
که ناخوش بود میوهٔ خانه رس

مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر
ز ریحان بود خانه را ناگزیر

رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیر ساز

رطب کو رسیده بود بر درخت
به سستی رسد گر نگیریش سخت

نیابی ز من به جگر خواره‌ای
جگر خواره‌ای نه شکر باره‌ای

چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندست در گردنم

به داور شدم با شکر بارها
مرا بیش از او بود بازارها

به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم

چو ساقی شوم می‌نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام

چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش

ز دور این چنین دلبریها کنم
در آغوش جان پروریها کنم

برابر دهم دیده را دل‌خوشی
چو در برکشندم کنم دل کشی

من و نالهٔ چنگ و نوشینه می
ز من عاشقان کی شکیبندکی

چو تو شهریاری بود یار من
چه باشد بجز خرمی کار من

چو من نیست اندر جهان کس به کام
ازان نیست اندر جهانم به نام

چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ
چنین قولی از قند عناب رنگ

درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز

تذرو بهاری درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرین ترنج

سرا بود خالی و معشوقه مست
عنان رفت یک باره دل را ز دست

شبی خلوت و ماهروئی چنان
ازو چون توان درکشیدن عنان

گوزن جوان را بیفکند شیر
به تاراجگاهش درآمد دلیر

به صید حواصل درآمد عقاب
به مهمانی ماه رفت آفتاب

زمانی چو شکر لبش می‌گزید
زمانی چو نیشکرش می‌مزید

به بر در گرفت آن سمن سینه را
ز در مهر برداشت گنجینه را

نخورده میی دید روشن گوار
یکی باغ در بسته پر سیب و نار

عقیقی نیازرده بر مهر خویش
نگینی به الماس ناگشته ریش

نچیده گلی خار برچیده‌ای
بجز باغبان مرد نادیده‌ای

از آن گرمی و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن

ز شیرین زبان شکر انگیختند
چو شیر و شکر درهم آویختند

به هم درخزیده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند

دو پی هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از یکی جنس درهم زده

چو لولوی ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت

سکندر بدان چشمه زندگی
بسی کرد شادی و فرخندگی

چنین چند شب دل به شادی سپرد
وزان مرحله رخت بیرون نبرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان



بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی

میی کو به فتوی میخوارگان
کند چاره کار بیچارگان

چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
جرس در گلو بست هارون شاه

دوال دهل زن در آمد به جوش
ز منقار مرغان برآمد خروش

پرستش کنان خلق برخاستند
پرستشگری را بیاراستند

شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت

به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد

چو آورد شرط پرستش بجای
به شغل می‌و مجلس آورد رای

گهی خورد می‌با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود

به گلگون می تازه همچون گلاب
ز سر درد می‌برد و از مغز تاب

در لهو بگشاد بر همدمان
ز در دور غوغای نامحرمان

سخن می‌شد از هر دری در نهفت
کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت

یکی قصه کرد از خراسان و غور
کز آنجا توان یافتن زر و زور

یکی از سپاهان و ری کرد یاد
که گنج فریدون از آنجا گشاد

یکی داستان زد ز خوارزم و چین
که مشگش چنانست و دیبا چنین

یکی گفت قیصور به زین دیار
که کافور و صندل دهد بی شمار

یکی گفت هندوستان بهترست
که هیمش همه عود و گل عنبرست

در آن انجمن بود پیری کهن
چو نوبت بدو آمد آخر سخن

همیدون زبان بر شگفتی گشاد
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد

که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست

به گنج گران عمر خود بر مسنج
که خاکست پر گنج و حمال گنج

چو خواهی که یابی بسی روزگار
سر از چشمه زندگانی بر آر

شدند انجمن با سرافکندگی
که چون در سیاهی بود زندگی

سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد

سواد حروفیست دست آزمای
همان آب او معنی جان‌فزای

وگرنه که بیند زمینی سیاه
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه

دگر باره پیر جهان‌دیده گفت
که بیرون از این رمزهای نفهت

حجابیست در زیر قطب شمال
درو چشمه‌ای پاک از آب زلال

حجابی که ظلمات شد نام او
روان آب حیوان از آرام او

هر آنکس کزان آب حیوان خورد
ز حیوان خوران جهان جان برد

وگر باورت ناید از من سخن
بپرس از دگر زیرکان کهن

ملک را ز تشویش آن گفتگوی
پدید آمد اندیشهٔ جستجوی

بپرسید از او کان سیاهی کجاست
نماینده بنمود کز دست راست

ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
ازین ره که پیمودی از ده یکیست

چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبح وار

در بارگه سوی ظلمات کرد
به رفتن سپه را مراعات کرد

چو شد منزلی چند و در کار دید
ز لشگر بسی خلق بیمار دید

جهانی روان بود لشگرگهش
جهانی دگر خاص بر درگهش

ز بازار لشگر در آن کوچگاه
به بازار محشر همی ماند راه

سوی شیر مرغ از عنان تافتند
به بازار لشگر گهش یافتند

به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران گیا بردمید

پی خضر گفتی در آن راه بود
همانا که خود خضر با شاه بود

ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
صبوری در آن تاختن پیشه کرد

یکی غارگه بود نزدیک دشت
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت

بنه هر چه با خود گران داشتند
به نزدیک آن غار بگذاشتند

از آن جمع کانجای شد جای گیر
شد آن بوم ویران عمارت پذیر

بن غار خواندش نگهبان دشت
به نام آن بن غار بلغار گشت

کسانی که سالار آن کشورند
رهی زاده شاه اسکندرند

چو شه دید کان لشگر بی قیاس
دران ره نباشند منزل شناس

تنی چند بگزید عیاروش
کماندار و سختی کش و سخت کش

دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان

بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
نگردد دران راه جنبش پذیر

که پیر کهن کو بود سالخورد
ز دشواری منزل آمد به درد

نشستند پیران جوانان شدند
ره دور بیراه دانان شدند

جهان خسرو از مردم آن دیار
طلب کرد کارآگهی هوشیار

به ره بردن لشگرش پیش داشت
دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت

همه توشهٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور

دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
بر آن ماندگان نایبی برنشاند

به اندرز گفتن همه گفتنی
که جائی چنین هست ناخفتنی

چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
گذرگاه خورشید را گشت حال

ز قطب فلک روشنائی نمود
برآمد فرو شد به یک لحظه بود

خط استوا بر افق سرنهاد
میانجی به قطب شمال اوفتاد

به جائی رسیدند کز آفتاب
ندیدند بیش از خیالی به خواب

سوی عطفگاه زمین تاختند
در آن سایبان رایت افراختند

زمین از هوا روشنائی ربود
حجاب سیاهی سیاست نمود

ز یکسو سیاهی براندود حرف
دگر سو گذر بست دریای ژرف

همی برد ره رهبر هوشمند
به یکسو ز پرگار چرخ بلند

چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
به هر دوریی دورتر گشت نور

چنین تا گذرگه به جائی رسید
که یکباره شد روشنی ناپدید

سیاهی پدید آمد از کنج راه
جهان خوش نباشد که گردد سیاه

فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
نمایندهٔ رسم این راه کیست

سگالش نمودند کارآگهان
که هست این سیاهی حجابی نهان

درون رفت شاید بهر سان که هست
به باز آمدن ره که آرد بدست

به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت
به سامان چاره کسی ره نیافت

چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار

برآشفت گردون چو زنجیریی
به زنگی بدل گشت کشمیریی

شد آن راه از موی باریک‌تر
ز تاریکی شام تاریک‌تر

به بنگاه خود هر کسی رفت باز
در اندیشه آن شغل را چاره ساز

نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهر پرورد بود

پدر داشت پیری نود ساله‌ای
ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای

در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران کسی سوی راه

جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب

نگهداشت آن پیر فرتوت را
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را

به صندوق زادش نهان کرده بود
به نرخ ره آوردش آورده بود

دران شب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی

جوان آن در بسته را باز کرد
وزین در سخن با وی آغاز کرد

کز این آمدن شه پشیمان شدست
ز سختی کشی سست پیمان شدست

ز تاریکی آمد دلش را هراس
که هنجار خود را نداند قیاس

تواند درون رفت بی رهنمون
برون آمدن را نداند که چون

جوانمرد را پیر دیرینه گفت
که هست اندرین پرده رازی نهفت

چو هنگام رفتن رسد شاه را
بدان تا برون آورد راه را

یکی مادیان بایدش تندرست
که زادن همان باشد او را نخست

چو زاده شود کره باد پای
سرش باز برند حالی بجای

همانجا که باشد بریده سرش
نپوشند تا بنگرد مادرش

دل مادیان زو بتاب آورند
وزانجا به رفتن شتاب آورند

چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه

به پویه سوی کره نغز خویش
برون آورد ره به هنجار پیش

از آن راه بی رهنمون آمدن
بدین چاره شاید برون آمدن

جوان کاین حکایت شنید از پدر
به چاره گری رشته را یافت سر

سحرگه که مشگین پرند طراز
به دیبای عودی بدل گشت باز

شهنشاه بنشست با انجمن
به رفتن شده هر یکی رای زن

ز هر گونه‌ای چاره می ساختند
دگر سان فسونی برانداختند

شه افسون کس را خریدار نی
در چاره بر کس پدیدار نی

جوان خردمند آهسته رای
سخن راند از اندیشهٔ رهنمای

حدیثی که از پیر دانا شنید
به چاره گری کرد با شه پدید

چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش
به نزد خرد جایگیر آمدش

بدو گفت کای زاد مرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان

تو این دانش از خود نیندوختی
بگو راست تا از که آموختی

اگر گفتی آماده گشتی به گنج
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج

جوان گفت اگر زینهارم دهی
کنم محمل از بار آوخ تهی

شهنشه چو فرمود روز نخست
که ناید به ره پیر ناتندرست

پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافته گو شمال

من از شفقت پیر بابای خویش
فراموش کردم محابای خویش

به پوشیدگی با خود آوردمش
نه بد بود اگر چه بد آوردمش

سخنهای ره رفتن شاه دوش
رسانیدم او را یکایک به گوش

به تعلیم او دل برافروختم
چنین چاره‌ای زو درآموختم

شه از رای آن رهنمون در نهفت
بر افروخت وین نکته نغز گفت

جوان گر چه شاه دلیران بود
گه چاره محتاج پیران بود

کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخ کهن سرفرازی کند

جوان گر به دانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم به گفتار پیر

درین گفتگو بود شاه جهان
که آن مرد وحشی ز در ناگهان

درآمد درآورد نزدیک شاه
یکی پشته وار از سمور سیاه

ازو هر یک از قندزی تام‌تر
به جوهر یک از یک به اندام‌تر

چو شه نزل او را خریدار گشت
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت

به تاریکی اندر نهان کرد رخت
عجب ماند شه اندران کار سخت

به اندیشهٔ روشنائی نمای
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای

بفرمود تا مادیانی چو باد
کز آبستنی باشدش وقت زاد

بیارند از آن گونه کان پیر گفت
شود زادهٔ باد با خاک جفت

چو کردند کاری که فرمود شاه
سوی آب حیوان گرفتند راه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات



بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
بجوی و بیار آب حیوان به چنگ

بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین زندگی زنده‌تر کن مرا

درین فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاریخ دهقان سرایم سخن

گزارنده دهقان چنین درنوشت
که اول شب ازماه اردی بهشت

سکندر به تاریکی آورد رای
که خاطر ز تاریکی آید بجای

نبینی کزین قفل زرین کلید
به تاریکی آرند جوهر پدید

کسی کاب حیوان کند جای خویش
سزد گر حجابی برآرد ز پیش

نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر
ز نیلی حجابی ندارد گزیر

سکندر چو آهنگ ظلمات کرد
عنایت به ترک مهمات کرد

عنان کرد سوی سیاهی رها
نهان شد چو مه در دم اژدها

چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو

شتابنده خنگی که در زیر داشت
بدو داد کو زهره شیر داشت

بدان تا بدان ترکتازی کند
سوی آب‌خور چاره سازی کند

یکی گوهرش داد کاندر مغاک
به آب آزمودن شدی تابناک

بدو گفت کاین راه را پیش و پس
تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس

جریده به هرسو عنان تاز کن
به هشیار مغزی نظر باز کن

کجا آب حیوان برآرد فروغ
که رخشنده گوهر نگوید دروغ

بخور چون تو خوردی به نیک اختری
نشان ده مرا تا ز من برخوری

به فرمان او خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام

ز هنجار لشگر به یک سو فتاد
نظرها به همت ز هر سو گشاد

چو بسیار جست آب را در نهفت
نمی شد لب تشنه با آب جفت

فروزنده گوهر ز دستش بتافت
فرو دید خضر آنچه می جست یافت

پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ
چو سیمی که پالاید از ناف سنگ

نه چشمه که آن زین سخن دور بود
وگر بود هم چشمهٔ نور بود

ستاره چگونه بود صبحگاه
چنان بود اگر صبح باشد پگاه

به شب ماه ناکاسته چون بود
چنان بود اگر مه به افزون بود

ز جنبش نبد یک دم آرام گیر
چو سیماب بردست مفلوج پیر

ندانم که از پاکی پیکرش
چو مانندگی سازم از جوهرش

نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب
هم آتش توان خواند یعنی هم آب

چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت
بدو چشم او روشنایی گرفت

فرود آمد و جامه برکند چست
سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست

وزو خورد چندانکه بر کار شد
حیات ابد را سزاوار شد

همان خنگ را شست و سیراب کرد
می ناب در نقرهٔ ناب کرد

نشست از بر خنگ صحرا نورد
همی داشت دیده بدان آب خورد

که تا چون شه آید به فرخنگی
بگوید که هان چشمهٔ زندگی

چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید

بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشمه ماند تهی

ز محرومی او نه از خشم او
نهان گشت چون چشمه از چشم او

در این داستان رومیان کهن
به نوعی دگر گفته‌اند این سخن

که الیاس با خضر همراه بود
در آن چشمه کو بر گذرگاه بود

چوبا یکدگر هم درود آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند

گشادند سفره بران چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار

بران نان کو بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود

ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال

بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد به چنگ

چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود

بدانست کان چشمهٔ جان فرای
به آب حیات آمدش رهنمای

بخورد آب حیوان به فرخندگی
بقای ابد یافت در زندگی

همان یار خود را خبردار کرد
که او نیز خورد آب ازان آب خورد

شگفتی نشد کاب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور

شگفتی در آن ماهی مرده بود
که بر چشمهٔ زندگی ره نمود

ز ماهی و آن آب گوهر فشان
دگر داد تاریخ تازی نشان

که بود آب حیوان دگر جایگاه
مجوسی و رومی غلط کرد راه

گر آبیست روشن در این تیره خاک
غلط کردن آبخوردش چه باک

چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند
از آن تشنگان روی برتافتند

ز شادابی کام آن سرگذشت
یکی شد به دریا یکی شد به دشت

ز یک چشمه رویا شده دانه شان
دو چشمه شده آسیا خانه شان

سکندر به امید آب حیات
همی کرد در رنج و سختی ثبات

سر خویش را سبزی از چشمه جست
که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست

چهل روز در جستن چشمه راند
بر او سایه نفکند و در سایه ماند

مگر کرمیی در دل تنگ داشت
که بر چشمه و سایه آهنگ داشت

ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور
ولی کم بود چشمه از سایه دور

اگر چشمه با سایه بودی صواب
کجا سایه با چشمهٔ آفتاب

چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار
چرا زیرسایه شدآن چشمه سار

بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد
کزان هست شوریده زین هست سرد

فرو ماند خسرو در آن سایگاه
چو سایه شده روز بر وی سیاه

به امید آن کاب حیوان خورد
که هر کس که بینی غم جان خورد

از آن ره که او عمر پرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت

در آن غم که تدبیر چون آورد
کز آن سایه خود را برون آورد

سروشی در آن راهش آمد به پیش
بمالید بر دست او دست خویش

جهان گفت یکسر گرفتی تمام
نئی سیر مغز از هوسهای خام

بدو داد سنگی کم از یک پشیز
که این سنگرا دار با خود عزیز

در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست

همانا کز آشوب چندین هوس
به هم سنگ او سیر گردی و بس

ستد سنگ ازو شهریار جهان
سپارندهٔ سنگ از او شد نهان

شتابنده می شد در آن تیرگی
خطر در دل و در نظر خیرگی

یکی هاتف از گوشه آواز داد
که روزی به هر کس خطی باز داد

سکندر که جست آب حیوان ندید
نجسته به خضر آب حیوان رسید

سکندر به تاریکی آرد شتاب
ره روشنی خضر یابد بر اب

به حلوا پزی صد کس آتش کند
به حلوا دهان را یکی خوش کند

دگر هاتفی گفت کای اهل روم
فروزنده ریگیست این ریگ بوم

پشیمان شود هر که بردارش
پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش

ازان هر کس افکند در رخت خویش
به اندازهٔ طالع و بخت خویش

شگفتی بسی دید شه در نهفت
که نتوان ازان ده یکی باز گفت

حدیث سرافیل و آوای صور
نگفتم که ده میشد از راه دور

چو گوینده دیگر آن کان گشاد
اساسی دگر باره نتوان نهاد

چو با چشمه شه آشنائی نیافت
سوی چشمهٔ روشنایی شتافت

سپه نیز بر حکم فرمان شاه
به باز آمدن برگرفتند راه

همان پویه در راه نوشد که بود
همان مادیان پیشرو شد که بود

چهل روز دیگر چو رفت از شمار
پدید آمد آن تیرگی را کنار

برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب

دوید از پس آنچه روزی نبود
چو روزی نباشد دویدن چه سود

به دنبال روزی چه باید دوید
تو بنشین که خود روزی آید پدید

یکی تخم کارد یکی بدرود
همایون کسی کاین سخن بشنود

نشاید همه کشتن از بهر خویش
که روزی خورانند از اندازه بیش

ز باغی که پیشینگان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند

چو کشته شد از بهر ما چند چیز
ز بهر کسان ما بکاریم نیز

چو در کشت و کار جهان بنگریم
همه ده کشاورز یکدیگریم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 42 از 43:  « پیشین  1  ...  40  41  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA