انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 18 از 24:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
جابز تنها یک بار با جرج لوکاس دیدار کرد و جرج به او هشدار داد که بچه های بخش کامپیوتر بیش از آنکه نگران مقوله ی کامپیوتر باشند، مشغول ساخت انیمیشن هستند: «می دانی، این بچه ها کُشته-مرده ی انیمیشن سازی شده اند.» لوکاس بعدها گفت: «به استیو هشدار دادم که رؤیای اد و جان اساساً انیمیشن است. حالا فکر می کنم که او قلباً به این خاطر شرکت را خرید که در این رؤیا با آنها شریک بود.»

توافق نهایی در ژانویه ی ١٩٨٦ حاصل شد و بر اساس آن، جابز در ازای سرمایه گذاری ١٠ میلیونی اش ٧٠٪ از شرکت را تصاحب کرد و بقیه ی سهام به اد کَتمول، الوی ری اسمیت و ٣٨ کارمند مؤسس دیگر - حتی به مسئول پذیرش- رسید. مهمترین سخت افزار آنها، کامپیوتر تصویرساز پیکسار نام داشت که نام شرکت نیز از همین کامپیوتر گرفته شد.

جابز برای مدتی به کتمول و اسمیت اجازه داد که بدون دخالت او پیکسار را اداره کنند. هر چند ماه یک بار برای جلسه ی مدیران، معمولاً در مقر نکست، دور هم جمع می شدند و جابز روی مسائل مالی و خط مشی ها تمرکز می کرد. با این حال به خاطر شخصیتش و غریزه ی کنترل امور، به زودی نقش او پررنگ تر شد. گاهی اوقات ایده هایی از ذهنش فوران می کرد -برخی منطقی، بقیه پرت و پلا- راجع به اینکه سخت افزار و نرم افزار باید چگونه باشند. و در بازدیدهای گاه و بی گاهش از پیکسار، شخصیتی امیدبخش از خود به نمایش می گذاشت. الوی ری اسمیت می گفت: «من یک مسیحی باپتیست جنوبی هستم. اعضای مذهب ما دیدارهایی الهام بخش با واعظین مسحورکننده ولی فاسد داشتند. جابز قضیه را خوب گرفته بود: قدرت بیان و مجموعه ای از کلمات، ملّت را اغفال می کرد و ما حین برگزاری جلسات از این آگاه بودیم، بنابراین برای وقتی که یک نفر در دایره ی تحریف واقعیت او گیر می کرد و باید به واقعیت برگردانده می شد، سیگنال هایی - مثل خاراندن بینی یا کشیدن لاله ی گوش- اختراع کردیم.»

جابز همیشه مزیت یکپارچگی سخت افزار و نرم افزار را می ستود، که پیکسار با نرم افزار پردازشی، کامپیوتر تصویرساز و نیز محتواهای خلاقانه ی تولیدی اش (مثل فیلم های انیمیشن و تصاویر متحرک،) نمونه ای برجسته از این رویکرد بود. هر سه ی این عناصر از ترکیب خلاقیت هنری و عشق او به تکنولوژی منتفع شدند. جابز بعدها گفت: «بچه های دره ی سیلیکن به واقع احترامی برای خلاقیت های هالیوودی قائل نبودند. بچه های هالیوود هم فکر می کردند که تکنیسین ها فقط افرادی هستند که استخدام می کنی و دیگر هرگز نمی بینی شان. پیکسار جایی بود که هر دوی این فرهنگ ها در آن محترم بودند.»

در ابتدا قرار بود درآمدها از محل فروش سخت افزار حاصل شود. کامپیوتر تصویرساز پیکسار به قیمت ١٢٥٠٠٠ دلار فروخته می شد. ِ مشتریان اصلی، انیمیشن سازان و طراحان تصاویر متحرک بودند، ولی دستگاه به زودی بازارهایی در صنایع پزشکی ( پردازش سی .تی. اسکن سه بعدی) و زمینه های جاسوسی ( پردازش اطلاعات به دست آمده از پروازهای شناسایی و ماهواره ها) پیدا کرد. به خاطر فروش هایی که به آژانس امنیت ملی داشتند، جابز می بایست تأییدیه ی امنیتی دریافت می کرد که این بایستی برای مأمور اف.بی.آی ناظر بر پرونده اش خیلی بامزه بوده باشد. یکی از متخصصین پیکسار به خاطر داشت که در مقطعی، جابز تماسی از آن مأمور دریافت کرده بود تا به پرسش های مربوط به استعمال مواد مخدر پاسخ بدهد. او در غالب موارد این طور جواب می داد: «اُه آره، آخرین باری که ازش استفاده کردم...» و در مواردی نادر جوابش «نه، تا حالا نزدم» بود، البته در صورتی که واقعاً از مخدر مورد پرسش، استفاده نکرده بود.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز پیکسار را به سمت ساخت یک نسخه ی ارزان تر از کامپیوتر تصویرساز سوق داد که حدود ٣٠٠٠٠ دلار قیمت داشت. حتی با وجود مخالفت کَتمول و اسمیت با هزینه ها، اصرار کرد که هارتموت اسلینگر آن را طراحی کند. دست آخر، محصول شبیه کامپیوتر تصویرساز اصلی شد؛ مکعبی با یک گودی گرد در وسط، که تنها فرق آن با نمونه ی اصلی، امضای اسلینگر بود.

قصد جابز، فروش کامپیوترهای پیکسار به عموم بود. به همین خاطر از بچه های پیکسار خواست در شهرهای مهم دفاتر فروش راه بیاندازند - که طراحی شان حتماً باید به تأیید او می رسید. تصمیم بر مبنای این نظریه اتخاذ شد که افراد خلاق خیلی زود از عهده ی یادگیری تمام کارکردهای دستگاه بر خواهند آمد. بعدها گفت: «از نقطه نظر من، انسان ها جانورهایی خلاقند و راه های نویی برای استفاده از دستگاه ها پیدا خواهند کرد که حتی به مخیله ی مخترعان آن دستگاه ها هم نمی رسد. من فکر می کردم این در مورد کامپیوتر پیکسار به وقوع بپیوندد، درست همان طور که برای مکینتاش رخ داد.» ولی دستگاه هرگز جایی بین مصرف کننده ی عادی پیدا نکرد. هزینه اش زیاد بود و نرم افزارهای کافی برای آن وجود نداشت.

در طرف دیگر، پیکسار یک برنامه ی پردازش تصاویر برای ساخت گرافیک ها و تصاویر سه بعدی داشت که با نام ریس (مخفف عبارت "پردازش هر آنچه که هر زمانی دیده ای") شناخته می شد. بعد از اینکه جابز رئیس شد، شرکت یک زبان و رابط جدید نرم افزاری به نام رندرمن ساخت که امید می رفت به استانداردی برای پردازش تصاویر سه بعدی تبدیل شود، درست مثل پست اسکریپت شرکت ادوبی در زمینه ی چاپ لیزری.

شبیه به ماجرای سخت افزار، جابز تصمیم گرفت که برای نرم افزار تولیدی شان هم به جای دل خوش کردن به بازار خاص، دنبال بازار عام بگردد. هیچ وقت از هدف گیری بازارهای خاص و سطح بالا برای محصولاتش خرسند نمی شد. پم کروین ، مدیر بازاریابی پیکسار، می گفت: «ایده های خوبی داشت که چطور رندرمن را به همه ی خانه ها ببریم. مدام با نظرات نویی راجع به چگونگی استفاده ی مردم عادی از آن برای ساخت گرافیک ها و تصاویر شبه واقعی سه بعدی پیش مان می آمد.» تیم پیکسار سعی داشت با ِ گفتن سختی های تسلط بر رندرمن و اینکه کار با آن به سادگی کار با اکسل یا تصویرساز ادوبی نیست، او را منصرف کند. ولی جابز جلوی تخته سفید می ایستاد و به آنها نشان می داد که چطور آن را ساده و کاربرپسند کنند. کروین می گفت: «سر تکان می دادیم و با هیجان می گفتیم: "آره، آره، این عالی خواهد شد!" و وقتی استیو می رفت، یک لحظه فکر می کردیم و بعد می گفتیم: " پیش خودش چی فکر می کرد؟!" واقعاً به طرز مرموزی کاریزماتیک بود، طوری که شما باید بعد از هر بار مکالمه باهاش، سیستم عامل خودتان را از نو راه اندازی می کردید.» چنان که مشخص شد، مصرف کننده ی عادی تمایلی به نرم افزاری گران با قابلیت پردازش تصاویر شبه واقعی نداشت. لذا رندرمن هرگز اوج نگرفت.

اما با این وجود، آن موقع یک شرکت بزرگ وجود داشت که مشتاق بود عملیات پردازش تصاویر ترسیمی انیماتورها و فرآیند تبدیل آنها به تصاویر رنگی مناسب برای ساخت فیلم را اتوماتیک کند. پس از انقلاب ری دیزنی در هیئت مدیره ی شرکت عموی مرحومش والت، مدیرعامل جدید دیزنی یعنی مایکل ایسنر، از او پرسید که چه نقشی برای خودش می خواهد. ری دیزنی می خواست مقام رفیع شرکت را دوباره احیا و بخش انیمیشن سازی آن را دگرگون کند. یکی از اولین ابتکاراتش در این راه، کامپیوتری کردن فرآیند ساخت انیمیشن بود و پیکسار در قرارداد ساخت پایانه ی کاری یکپارچه ای به نام کپز، آن پروژه را مال خود کرد. کپز برای اولین بار در ساخت صحنه ی پایانی فیلم "پری دریایی کوچک،" یعنی سکانس خداحافظی شاه تریتن با آریل، مورد استفاده قرار گرفت. دیزنی ده ها کامپیوتر تصویرساز از پیکسار خرید و کپز بدل به جزء لاینفک فرآیند ساخت فیلم در دیزنی شد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*انیمیشن

در پیکسار، ساخت انیمیشن دیجیتال در اصل یک کار فرعی و هدف از انجام آن نمایش قابلیت های سخت افزار و نرم افزار شرکت بود. این بخش توسط جان لستر اداره می شد. مردی که صورت و رفتار کودکانه اش یک نبوغ هنری را در پشت خود پنهان می داشت، درست نظیر آنچه در جابز هم بود. لستر متولد هالی وود بود و پای برنامه های زیبای کارتونی که صبح شنبه پخش می شد، بزرگ شده بود. در کلاس نهم، گزارشی راجع به تاریخچه ی استودیوهای دیزنی نوشت و همان موقع مصمم شد که زندگی اش را در این راه صرف کند.

لستر پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان، در کلاس انیمیشن انستیتوی هنرهای آزاد کالیفرنیا نام نویسی کرد که مؤسس آن کسی نبود جز والت دیزنی. در اوقات فراغت و تابستان ها، آرشیوهای دیزنی را مورد بررسی قرار می داد و به عنوان راهنما در بخش جنگلی دیزنی لند کار می کرد. همین تجربه ی دوم به او اهمیت "زمان بندی و ریتم مناسب" برای داستان گویی را آموخت، کاری که رسیدن به مرحله ی استادی در آن، برای خلق فریم به فریم انیمیشن ها بسیار مهم و البته بسیار سخت است. لستر جایزه ی آکادمی هنرهای آزاد کالیفرنیا برای فیلم کوتاه را در همان سال اول کسب کرد. نام فیلمش "بانو و چراغ" بود؛ نشان دهنده ی علاقه ی او به فیلم های دیزنی و استعداد تصویری اش برای جان بخشی به اشیا با القای شخصیت انسانی.

پس از اتمام تحصیل، شغلی را برگزید که گویی برای آن ساخته شده بود: انیمیشن سازی در استودیوهای دیزنی. ولی این جواب نداد. خودش می گفت: «بعضی از ما جوان ترها دل مان می خواست کیفیتی مشابه جنگ های ستاره ای را به هنر انیمیشن وارد کنیم ولی جلوی ما را گرفته بودند. من از خواب غفلت بیدار و بعد درگیر دعوای دو تا از رئسا شدم و رئیس بخش انیمیشن اخراجم کرد.» بنابراین در ١٩٨٤، اد کتمو ل و الوی ری اسمیت توانستند او را به استخدام در آورند تا در جایی مشغول به کار شود که کیفیتی مشابه جنگ های ستاره ای، حداقل کیفیت قابل قبول تولیدات بود؛ یعنی استودیوی لوکاس فیلم. اطمینانی وجود نداشت که جرج لوکاس (که همان موقع هم نگران هزینه های بخش کامپیوتر بود،) راضی به استخدام یک انیماتور تمام وقت شود، بنابراین عنوان شغلی لستر این شد: طراح واسط.

بعد از آمدن جابز به صحنه، او و لستر علاقه شان به طراحی گرافیکی را به اشتراک گذاشتند. خودش می گفت: «در پیکسار من تنها هنرمند گرافیست واقعی بودم، برای همین از نظر حس طراحی با استیو اُخت شدم.» لستر (از همان موقع) عاشق حضور در جمع، بازیگوش، خواستنی و دیوانه ی چیزبرگر بود؛ آدمی با پیراهن های گل گلی و دفتر کاری پر از عروسک های شخصیت های کارتونی. از آنجا که هنرمند بود، جابز با او متفاوت رفتار می کرد و لستر، استیو را در لباس یک پشتیبان واقعی می دید که برای هنر راستین ارزش قائل بود و می دانست چگونه آن را با تکنولوژی و تجارت در هم آمیزد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
بنا به تصمیم جابز و کتمول، قرار شد لستر به منظور معرفی سخت افزار و نرم افزار تولیدی پیکسار، برای کنفرانس سالانه ی گرافیک کامپیوتری (سیگراف) به سال ١٩٨٦، یک انیمیشن کوتاه بسازد. او آن موقع داشت از چراغ مطالعه ی لوکز- ی روی میزش به عنوان مدلی برای پردازش گرافیکی استفاده می کرد. از این رو تصمیم گرفت لوکز را تبدیل به کاراکتری جاندار کند. پسر کوچولوی یکی از دوستانش هم شد ایده ای برای اضافه کردن شخصیت لوکز جونیور. وقتی تصاویر اولیه را به یکی دیگر از انیماتورها نشان داد، او تشویقش کرد که حتماً در فیلم کوتاهش، داستان گویی کند. لستر گفت که این فقط یک فیلم کوتاه است، ولی آن انیماتور جواب درخوری داد: "حتی ظرف چند ثانیه هم می شود یک داستان خوب تعریف کرد." لستر این درس را روی قلب خود حک کرد؛ فیلم لوکز جونیور کمی بیش از دو دقیقه است و داستان لامپ بزرگ و لامپ کوچک -فرزندش- را تعریف می کند که یک توپ را برای هم شوت می کنند و دست آخر، توپ به خاطر گرمای لامپ کوچولو، آب و او غمگین می شود.

جابز آنقدر از کار خوشش آمد که خود را از زیر بار فشارهای موجود در نکست رها کرد تا در آگوست ١٩٨٦، با لستر به سیگراف که در دالاس بر پا بود، پرواز کند. لستر می گفت: «هوا آنقدر شرجی بود که وقتی بیرون رفتیم، مثل راکت تنیس توی صورت مان خورد.» ١٠٠٠٠ نفر در اجلاس حاضر بودند. جابز عاشق آنجا شد. خلاقیت هنری، به خصوص در تلفیق با تکنولوژی، به او انرژی می داد.

برای ورود به تالار نمایش فیلم ها صفی طولانی وجود داشت، ولی جابز کسی نبود که منتظر نوبت بماند. خیلی سریع با مذاکره، به عنوان اولین فیلم به داخل راه پیدا کردند. نمایش لوکز جونیور با تحسین و تشویق ممتد و ایستاده ی حضار روبرو شد. جابز در انتهای فیلم گفت: «وآو! من واقعاً گرفتم، گرفتم ماجرایش چه بود.» و بعدها گفت: « فیلم ما تنها فیلمی بود که هنرمندانه بود و نه فقط تکنولوژیک. از اول هم قرار همین بود: که پیکسار چنین ترکیبی بسازد، درست مثل مکینتاش.»

لوکز جونیور نامزد جایزه ی آکادمی اسکار برای فیلم کوتاه شد و جابز به لوس آنجلس پرواز کرد تا در مراسم حضور یابد. گر چه برنده نشدند، ولی جابز به ِ ساختن فیلم های کوتاه سالانه علاقمند شد، حتی با اینکه هیچ توجیه تجاری ای در آن نمی دید. به مرور زمان، اوضاع در پیکسار هم رو به وخامت گذاشت. جابز در جلسات تخصیص بودجه، بسیار سخت گیرانه عمل کرد و هیچ لطفی از خود نشان نداد. اما بعد، زمان آن رسید که لستر از او بخواهد پول پس انداز شرکت را برای فیلم بعدی اش هزینه کند، و جابز با این کار موافقت کرد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*اسباب بازی آهنی

اینطور نبود که تمام روابط جابز در پیکسار خوب باشد. بدترین برخورد او با الوی ری اسمیت رخ داد که از دنیایی باپتیستی در شمال تگزاس می آمد؛ یک متخصص و گرافیست کامپیوتری با روحیه ای هیپی وار، جثه ای بزرگ، خنده هایی بزرگ و شخصیتی بزرگ -و به ندرت دارای روحیه ی به مبارزه طلبیدن دیگران. پم کروین می گفت: « الوی همیشه گرم بود، با لبخندی دوستانه و زیبا. همیشه یک گروه رفقای مشتاق دورش بودند که در کنفرانس ها با هم این طرف و آن طرف می رفتند. شخصیتی مثل الوی، استیو را بر آشفته می کرد. آنها هر دو ایده پرداز بودند و پر انرژی و مغرور. الوی نمی توانست آن طور که اد دنبال برقراری آرامش و چشم پوشی از اتفاقات بود، رفتار کند.»

اسمیت، جابز را کسی می دانست که کاریزما و منیتش او را به سوءاستفاده از قدرت سوق داده بود. می گفت: « عین مبلغ های تلویزیونی می خواست مردم را کنترل کند، ولی قرار نبود من غلامش باشم و به همین دلیل درگیر شدیم. اد بهتر بلد بود با قضایا کنار بیاید.» جابز گاهی در جلسات با گفتن حرف های ناراحت کننده و خلاف واقع، از سلطه ی خود دفاع می کرد؛ و اسمیت با به رخ کشیدن آنها او را دست می انداخت، و کارش را با یک خنده ی بلند و پوزخندی در انتها، تکمیل می کرد. این، او را پیش جابز عزیز نمی کرد.

یک روز در جلسه ی مدیران، جابز شروع کرد به سرزنش اسمیت و یکی دیگر از مدیران ارشد پیکسار. موضوع سرزنش چه بود؟ تأخیر در تکمیل صفحه مدارهای نسخه ی جدید کامپیوتر تصویرساز پیکسار. همان زمان، نکست هم در تکمیل صفحه مدارهای کامپیوترهای خودش دچار تأخیر زیادی شده بود و اسمیت زرنگ، صاف انگشت گذاشت روی همین موضوع: «هی، صفحه مدارهای نکست خودت که از مال ما هم عقب تر است، اینقدر نپر روی سرمان.» جابز یک مرتبه قاطی کرد یا به قول اسمیت : «عین فنر از جا در رفت.» اسمیت وقتی احساس می کرد مورد حمله یا مقابله قرار گرفته، لهجه ی جنوب شرقی اش بر می گشت. جابز هم با اطلاع از این موضوع، همراه با نیش و کنایه شروع کرد به تقلید از لهجه ی او. اسمیت می گفت: «این واقعاً تاکتیک کثیفی بود و من یک هو از کوره در رفتم. قبل از اینکه بفهمم چه شده، در ١٠ سانتی متری صورت همدیگر بودیم و داشتیم راه به راه، فریاد می زدیم.»

جابز خیلی به کنترل تخته سفید حین برگزاری جلسات، تعلق خاطر داشت. اسمیت تنومند او را کنار زد و شروع کرد به نوشتن روی تخته. جابز فریاد زد: «حق نداری این کار را بکنی!» اسمیت جواب داد: «چی؟ چرا نباید روی تخته سفید بنویسم؟ گندت بزند.» اینجا بود که جابز از اتاق بیرون زد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
اسمیت سرانجام استعفا داد تا شرکت جدیدی برای ساخت نرم افزارهای طراحی و پردازش تصاویر تأسیس کند، و جابز با کینه ورزی به او مجوز نداد تا از برخی کُدها که حین حضور در پیکسار نوشته بود، استفاده کند. این نیز به آتش عداوت شان دامن زد. کَتمول می گفت: « الوی بالأخره به آنچه می خواست رسید ولی برای یک سال تمام، خیلی عذاب کشید و به عفونت ریه دچار شد.» در آخر، کارها به خوبی پیش رفت. مایکروسافت شرکت اسمیت را خرید و بدین صورت او از همه ی انسان های روی این کره ی خاکی متمایز شد؛ چون عضو مؤسس دو شرکت بود که یکی به جابز و دیگری به گیتس فروخته شد!

جابز حتی در بهترین مواقع آدم بدخلقی بود، چه رسد به زمانی که فهمید پیکسار در هر سه جبهه –سخت افزار، نرم افزار و محتوای انیمیشن- دارد پول سوزی می کند. می گفت: «برنامه های جدیدی به دستم می رسید و دست آخر مجبور بودم پول بیشتری وسط بگذارم.» ابتدا همه را توبیخ می کرد، ولی بعد چک ها را می نوشت. او بعد از اخراج از اپل و شکست های نکست، دیگر فرصتی برای لغزش سوم نداشت.

با همان قساوتی که همیشه در او دیده می شد، برای کاهش ضررها، دستور اخراج بخشی از کارکنان را صادر کرد. به قول پم کروین، او «نه توان احساسی و نه توان مالی مهربان بودن با آدم هایی که داشت اخراج می کرد را نداشت.» جابز اصرار داشت که تعدیل نیرو بلافاصله شروع شود، آن هم بدون پرداخت غرامت. کروین او را با خود به پیاده روی -در محوطه ی پارکینگ- برد و التماس کرد که حداقل از دو هفته قبل به اخراجی ها اطلاع داده شود. جابز با فریاد جواب داد: «باشد، ولی اطلاع رسانی به دو هفته قبل عطف به ماسبق شده!» کَتمول در مسکو بود و کروین مدام به او تلفن های اعصاب-خورد-کُن می زد. وقتی او برگشت، توانست یک طرح تعدیل نیروی حداقلی به اجرا بگذارد و برای مدتی همه چیز را آرام کند.

در مقطعی، گروه انیمیشن پیکسار در تلاش برای انعقاد قرارداد ساخت چند آگهی برای اینتل بود، ولی جابز باز هم بدخلقی می کرد. در یکی از جلسات، در حین سرزنش یکی از مدیران بازاریابی اینتل، تلفن را برداشت و مستقیماً به مدیرعامل اینتل، اَندی گروو، زنگ زد. گروو که هنوز هم در نقش مربی ظاهر می شد، آن روز سعی کرد یک درس مدیریتی مهم به جابز بدهد؛ حمایت مدیر از زیردست. به یاد می آورد که: « طرف کارمند خودم را گرفتم.» او نیز معتقد بود که: «استیو دوست ندارد مثل یک فروشنده باهاش رفتار بشود.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
گروو در مقطعی دیگر، باز هم نقش یک مربی را بر عهده گرفت. وقتی جابز پیشنهاد داد که پیکسار مشاوره هایی برای بهبود توان پردازش سه بعدی ریزپردازنده ها به اینتل بدهد، مهندسین اینتل این پیشنهاد را پذیرفتند. اما بعد، جابز با ارسال یک ایمیل تقاضای حق مشاوره کرد. مهندس ارشد اینتل جواب داد که: «ما در گذشته هیچ گونه قراردادی به منظور خرید ایده های خوب برای ریزپردازنده هامان، منعقد نکرده ایم و برای آینده هم چنین برنامه ای نداریم.» جابز این پاسخ را برای گروو فرستاد و ابراز داشت که واکنش آن مهندس «بسیار گستاخانه است و باعث می شود درک اینتل از اهمیت گرافیک کامپیوتری حقیر جلوه کند.» گروو برای جابز یک جواب خاص فرستاد: «به اشتراک گذاشتن ایده ها همان کاری است که شرکت های دوست و دوستان واقعی برای هم انجام می دهند» و اضافه کرد که بارها در گذشته ایده هایی را به رایگان با جابز در میان گذاشته و او نباید اینقدر پولَکی باشد. جابز نرم شد و این گونه پاسخ داد: «من اشتباهات زیادی داشته ام ولی ناسپاسی در بین آنها جایی ندارد. بنابراین نظرم را ١٨٠ درجه تغییر می دهم. ما بدون چشم داشت کمک تان می کنیم. بابت نظرات شفافت ممنون.»

پیکسار قادر بود محصولات نرم افزاری قدرتمندی را برای مصرف کننده ی عادی تولید کند، لااقل برای مصرف کنندگان علاقمند به طراحی. جابز هنوز هم امید داشت که قابلیت ساخت تصاویر سه بعدی واقعی در منزل، به یکی از دلایل خرید کامپیوترهای رومیزی بدل شود. به عنوان مثال، نرم افزار شوپلیس پیکسار به کاربران امکان تغییر سایه های اشیاء سه بعدی را می داد، بنابراین می توانستند آنها را از زوایای مختلف با سایه های مناسب به تصویر بکشند. از نظر جابز، این باید برای مردم فوق العاده می بود، ولی اکثر مصرف کنندگان بدون آن هم قادر به نفس کشیدن بودند. این نمونه، تنها یک مورد از سیگنال های غلطی بود که علایقش به او می دادند: ویژگی های جالب نرم افزار آنقدر زیاد بودند که فقدان سادگی مورد نظر جابز، در آن به چشم می آمد. مشخص بود که پیکسارنمی تواند با ادوبی رقابت کند، چون ادوبی نرم افزاری ساده تر و ارزان تر می ساخت.

حتی با اینکه محصولات نرم افزاری و سخت افزاری پیکسار از نفس افتاده بودند، ولی جابز دست از حمایت از گروه انیمیشن بر نداشت. این بخش برای او تبدیل شده بود به جزیره ای کوچک از هنر تخیل گرا که آرامش احساسی عمیقی را برایش به ارمغان می آورد و او به راستی مشتاق پرورش آن بود. در بهار ١٩٨٨، نقدینگی پیکسار آنقدر کم شده بود که اعضای هیئت مدیره را دور هم جمع کرد تا دستور کاهش شدید هزینه ها را صادر کند. وقتی جلسه تمام شد، لستر و گروهش از ترس، جرأت تقاضای تصویب بودجه ی بیشتر برای ساخت فیلم کوتاه جدیدشان را نداشتند. اما بالأخره موضوع مطرح شد. جابز، ساکت نشست و مردد نگاه شان کرد. چیزی نزدیک به ٣٠٠٠٠٠ دلار برای جیبش آب می خورد. بعد از چند دقیقه، خواست طرح های اولیه را نشانش دهند. کَتمول او را با خود به بخش انیمیشن برد. آنجا بود که لستر نمایش را شروع کرد –طرح ها را نشان داد، صداها را هم از خودش در آورد، و این گونه بود که شوق خود برای ساخت این اثر را به شکل تأثیرگذاری بروز داد. جابز کم کم جذب کار شد.

داستان راجع به عشق لستر، یعنی اسباب بازی های کلاسیک بود و از دید یک اسباب بازی به نام تینی روایت می شد. تینی در مواجهه با یک کودک، ابتدا متعجب و سپس وحشت زده می شد.آنگاه با فرار از دست او به زیر مبل، سایر اسباب بازی های وحشت زده را می دید که مستأصل آنجا قایم شده بودند. اما بعد، وقتی بچه زمین می خورد و زیر گریه می زد، تینی بیرون می رفت تا دوباره او را بخنداند.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز بودجه را تصویب کرد. خودش بعدها گفت: «به کار جان ایمان داشتم. هنرمندانه بود. برای او مهم بود، برای من هم مهم شد. همیشه به او بله می گفتم.» تنها نظری که در پایان معرفی لستر داد، این بود: «جان،تمام چیزی که ازت می خواهم این است که عالی درستش کنی.»

اسباب بازی آهنی، جایزه ی آکادمی اسکار برای فیلم های کوتاه انیمیشن را به سال ١٩٨٨ از آن خود کرد و اولین فیلم تمام- کامپیوتری شد که به این جایزه دست می یافت. جابز برای جشن گرفتن این موفقیت، لستر و گروهش را به گرینز برد؛ یک رستوران گیاهی در سان فرانسیسکو. لستر تندیس اسکار را که وسط میز بود، بالا گرفت و گفت: «تنها چیزی که از ما خواستی این بود که یک فیلم عالی درست کنیم.»

در پی این جایزه، گروه جدیدی که در دیزنی بر سر کار آمده بودند -مایکل ایسنر به عنوان مدیرعامل و جفری کاتزنبرگ در بخش فیلم سازی- به تکاپو افتادند تا لستر را به دیزنی بازگردانند. از اسباب بازی آهنی خوش شان آمده بود و به گمان شان می شد کارهای بیشتری روی داستان اسباب بازی ها انجام داد، طوری که زنده شوند و احساسات انسانی از خود بروز دهند. ولی لستر که حق شناس اعتماد جابز بود، پیکسار را همان آرمان شهری می دانست که می توانست به محل تولد انیمیشن های بلند کامپیوتری بدل شود. او به کَتمول گفت: «می توانم به دیزنی بروم و یک کارگردان شوم، یا اینکه بمانم و یک تاریخ ساز شوم.» با جواب منفی او، گام بعدی دیزنی مذاکره با پیکسار برای انعقاد قرارداد ساخت فیلم بود. کاتزنبرگ به خاطر می آورد که: «فیلم های کوتاه لستر واقعاً مهیج بودند. هم از نظر داستانی و هم از نظر تکنولوژیک. من خیلی تقلا کردم که او به دیزنی بیاید، ولی واقعاً به استیو و پیکسار تعلق خاطر داشت. بنابراین با خودمان گفتیم: اگر نمی توانی شکست شان دهی، دست بیانداز گردن شان. تصمیم گرفتیم دنبال راه های همکاری با پیکسار و ساخت فیلم اسباب بازی ها توسط آنها -برای دیزنی- بگردیم.»

تا این مقطع، جابز نزدیک به ٥٠ میلیون دلار از پول شخصی اش را وارد پیکسار کرده بود -یعنی بیش از نصف پولی که با فروش سهام اپل به دست آورده بود، و هنوز داشت در نکست پول دور می ریخت. ولی اینها برایش مهم نبود. در سال ١٩٩١ ، تمام کارمندان پیکسار را مجبور کرد سهام شان را به عنوان بخشی از توافق برای سرمایه گذاری بیشتر، به نامش کنند. او همچنان عاشق هر محصولی بود که از پیوند هنر و تکنولوژی حاصل می آمد. اعتقادش به اینکه کاربران کامپیوترهای شخصی به سه بعدی سازی با استفاده از نرم افزارهای پیکسار علاقمند خواهند شد، غلط از آب در آمد ولی خیلی زود آن را با غریزه ی دیگری جایگزین کرد که گذشت زمان درستی آن را به اثبات رسانید. او معتقد بود که: تلفیق هنر عالی و تکنولوژی دیجیتال، فیلم های انیمیشن را بیش از هر چیز دیگری در طول تاریخ متحرک سازی تصویری، یعنی از ١٩٣٧ به این سو، ارتقا خواهد داد. ۱۹۳۷ سالی است که والت دیزنی، سفید برفی و هفت کوتوله را به عنوان اولین فیلم انیمیشن بلند تاریخ سینما، به دنیا عرضه کرد.

جابز در نگاهی به گذشته، به من گفت که اگر آگاهی اش بیشتر بود، قطعاً خیلی زودتر تمرکز شرکت را از روی ساخت نرم افزار و سخت افزار، به فیلم سازی تغییر می داد. ولی این را هم در نظر بگیرید که اگر او می دانست نرم افزار و سخت افزار هرگز به سودآوری نخواهند رسید، قطعاً پیکسار را نمی خرید. خودش می گفت: «زندگی، مرا به سوی انجام آن معامله هل داد و شاید این طوری بهتر هم شد.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 

منا سیمپسون و نامزدش ریچارد اپل،١٩٩١

*جوآن بایز

جابز در سال ۱۹۸۲، وقتی هنوز روی مکینتاش کار می کرد موفق به ملاقات خواننده ی مشهور فولکلور، جوآن بایز شد. بانی آن دیدار، خواهر جوآن بایز، میمی فارینیا بود که جنبش خیریه ی جمع آوری کمک برای اهدای کامپیوتر به زندانیان را هدایت می کرد. چند هفته بعد، جابز و بایز در کوپرتینو ناهار را با هم خوردند. جابز می گفت: « انتظار زیادی نداشتم ولی او واقعاً باهوش و عجیب بود.» آن زمان در انتهای رابطه اش با باربارا جاسینسکی بود. با هم تعطیلات را به هاوایی رفتند، یک خانه در کوه های سانتاکروز گرفتند و حتی به یکی از کنسرت های بایز هم رفتند. همین که رابطه اش با جاسینسکی رو به سردی گرایید، رابطه اش با بایز جدی تر شد. او ۲۷ و بایز ۴۱ سال داشت، ولی برای چند سالی عاشق هم شدند. جابز با لحنی پر شور از آن دوران یاد می کرد: «این بدل شد به یک رابطه ی جدی بین دو دوست اتفاقی که داشتند عاشق هم می شدند.»

الیزابت هلمز دوست جابز در کالج رید، معتقد بود که یکی از دلایل بیرون رفتن جابز با جوآن بایز -جدای از این حقیقت که وی زیبا بود و بامزه و خوش قریحه- این بود که او پیش تر معشوقه ی باب دیلان بود: «استیو عاشق این ارتباط دیلانی بود.» بایز و دیلان در اوایل دهه ی ١٩٦٠ عاشق هم بودند و بعد به عنوان دو دوست، تور برگزار کردند که از جمله ی آنها، کنسرت انتقادی "تندر غلتان" به سال ١٩٧٥ بود (جابز نوار قاچاقی آن کنسرت ها را داشت.)

بایز وقتی جابز را ملاقات کرد، پسری ١٤ ساله به نام گابریل داشت که از ازدواجش با فعال ضد جنگ، دیوید هریس ، به دنیا آمده بود. یک روز سر ناهار به جابز گفت که دارد سعی می کند به گابریل تایپ کردن یاد دهد. او پرسید: «منظورت روی ماشین تحریر است» و وقتی جواب بله ی جوآن را شنید، گفت: «ولی ماشین تحریر که دیگر قدیمی شده.»

بایز گفت: «اگر ماشین تحریر قدیمی شده، ببین دیگر من چی ام؟» یک مکث ناراحت کننده رخ داد. بایز به من گفت: «به محض گفتن این حرف، احساس کردم جواب خیلی واضح است. سؤال همین جور در هوا چرخ می خورد و من هول کرده بودم.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
در میان تعجب اعضای تیم مکینتاش، جابز یک روز دست باِیز را گرفت و با خود به دفتر گروه آورد تا نمونه ای از مک را نشانش دهد. آنها متحیر بودند از اینکه جابز داشت مک را به یک نفر خارجی نشان می داد، آن هم با تعصبی که او روی حفظ اسرار داشت. ولی از این گذشته، از دیدن جوآن بایز پر در آورده بودند. جابز یک اپل II به گابریل و بعدها یک مکینتاش به بایز هدیه داد. در دیدارهاشان، قابلیت های مورد علاقه اش را به بایز نشان می داد: «استیو واقعاً شیرین و صبور و آنقدر از نظر سطح دانش بالابود که در آموزش من، گاهی دچار دردسر می شد.»

جابز یک میلیونر آنی بود؛ و بایز یک ستاره ی مشهور جهانی، که در عین حال رفتاری شیرین و خاکی داشت ولی ثروت چندانی نداشت. بایز بعد از ٣٠ سال، هنوز در صحبت راجع به جابز او را آدمی آشفته به خاطر می آورد و نمی دانست دقیقاً چطور از رفتارش یاد کند. در اوایل رابطه شان، یک شب سر میز شام، جابز شروع کرد به صحبت راجع به رالف لورن و فروشگاهش پولو . جوآن گفت که هرگز آنجا را ندیده. جابز گفت: «آنجا یک لباس قرمز خوشگل هست که برازنده ی تو است.» بعد از شام، با ماشین جابز به فروشگاه پولو در مجتمع فروشگاهی استنفورد رفتند. بایز به خاطر می آورد که: «به خودم گفتم دور از ذهن است، فوق العاده است، من با یکی از ثروتمندترین آدم های روی زمین هستم و می خواهد این لباس زیبا را برایم بخرد.» وقتی به فروشگاه رسیدند، جابز کلی پیراهن برای خودش خرید. بعد آن لباس قرمز را به بایز نشان داد و گفت: «باید بخریش.» بایز کمی غافل گیر شد و گفت که واقعاً استطاعت خرید چنان لباس گرانی را ندارد. جابز هیچ چیز نگفت و رفتند. بایز که هنوز آشکارا راجع به آن اتفاق گیج بود، از من پرسید: «اگر تو بودی و یک نفر تمام عصر آن طوری برایت صحبت می کرد، فکر نمی کردی که حتماً تو را برده تا لباس را برایت بخرد؟ معمای آن لباس قرمز در دستان تو است. من که حس غریبی نسبت به آن دارم.» جابز به بایز کامپیوتر می داد ولی برایش لباس نمی خرید و وقتی برای او گل می برد، حتماً ُ یادش بود که بگوید داشته آن را در دفتر جا می گذاشته! به قول بایز: «هم عاشق بود و هم از عاشق بودن می ترسید.»

جابز در دوره ای که مشغول کار روی کامپیوتر نکست بود، یک روز به خانه ی بایز در وودساید رفت تا قابلیت نواختن موسیقی را که مهندسین نرم افزار در کامپیوتر گنجانده بودند، نشانش دهد. بایز می گفت: «گذاشت کامپیوتر "چهار فصل" برامس را بنوازد، بعد گفت که کامپیوترها صوت بهتری نسبت به آدم ها تولید می کنند، حتی لحن و آهنگ را هم بهتر اجرا می کنند.» او در گفتگو با من، از این اظهار نظر جابز، ابراز تنفر کرد: «کم کم داشت از خوشی سرمست می شد در حالی که من داشتم از خشم و فکرهای بد، چروک می خوردم. چطور یک نفر می تواند موسیقی را این قدر بی حرمت کند؟»

جابز به طور محرمانه از رابطه اش با بایز به دبی کلمن و جوآنا هافمن گفته بود، و از این نگران بود که آیا می تواند با زنی که پسر نوجوان دارد و احتمالاً از مرحله ی خواستن فزرندان بیشتر هم عبور کرده، ازدواج کند یا خیر. هافمن می گفت: «گاهی او را به عنوان یک خواننده ی "شعاری" و نه یک خواننده ی "سیاسی" (مثل دیلان،) تحقیر می کرد. جوآن زن محکمی بود ولی استیو می خواست نشان دهد که کنترل همه چیز با خودش است. ضمناً همیشه می گفت که دلش می خواهد خانواده تشکیل دهد و می دانست که با جوآن نمی تواند.»

پس از سه سال به رابطه ی عاشقانه شان پایان دادند و تصمیم بر آن شد که فقط دوست باشند. جابز بعدها گفت: «فکر می کردم عاشقش شده ام ولی این طور نبود، واقعاً فقط دوستش داشتم، البته خیلی زیاد. به هر حال مقدر نبود که با هم باشیم. من دلم بچه می خواست ولی او دیگر نمی خواست.» در سرگذشتی که به سال ١٩٨٩ منتشر شد، بایز راجع به طلاق از همسرش و اینکه چرا هرگز دوباره ازدواج نکرد، اینطور نوشت: «من به تنهایی تعلق داشتم و تاکنون نیز همین طور زندگی را گذرانده ام، البته با تعلیق های نادری که برای من بیشتر شبیه پیک نیک بوده اند.» او یک قدردانی زیبا در آخر کتاب آورده بود: «تشکر از استیو جابز برای مجبور کردن من به استفاده از یک ویرایشگر متن، با قرار دادن یکی داخل آشپزخانه ام.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 18 از 24:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA