انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 91 از 101:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


زن

 
❂ فی‌الهدایة ❂


سبب هدیهٔ ایادی او
نفس را مهتدی و هادی او
در ره شرع و فرض و سنّت خویش
منّت حق شمر نه منّت خویش
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهان‌بان و هم جهان‌بین اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بی‌زبانی ثنا زبان تو بس
هرزه‌گویی غم و زیان تو بس
منّت کردگار هادی بین
کادمی را زجمله کرد گزین
از پسِ کفر اهل دینمان کرد
به سیاهی سپیدبین‌مان کرد
حضرتش را برای ماده و نر
بی‌نیازی ز پیر و پیغمبر
کرده از بهر رهبری شش میر
گربه‌ای را فتی سگی را پیر
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بُوَد
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روی برتافته ز حضرت حق
من نگویم که مردمست الحق
سگ به از ناکسی که روی بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
سگ کهدانی از چه فربه شد
نه ز تازی به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پیش رو سوی حق
روز کهْ بود که پرده‌در باشد
شب که باشد که پرده‌گر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نیامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجود کند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدایت که داری ای درویش
هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ایشان چون روح باقی ماند
ورچه گردون فنای ایشان خواند
قوم این روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ فی‌المُجاهدة ❂


چون تو از بود خویش گشتی نیست
کمر جهد بند و در ره ایست
چون کمر بسته ایستادی تو
تاج بر فرق دل نهادی تو
تاج اقبال بر سرِ دل نه
پای ادبار بر خور و گل نه
گرت باید که سست گردد زه
اولا پوستین به گازر ده
گرچه غافل برین عمل خندد
لیک عاقل جز این بنپسندد
پوستین باز کن که تا در شاه
پوستین در بسی است اندر راه
به نخستین قدم که زد آدم
پوستینش درید گرگ ستم
نه چو قابیل تشنه شد به جفا
داد هابیل پوستین به فنا
نه چو ادریس پوستین بفکند
درِ فردوس را ندید به بند
چون خلیل از ستاره و مه و خور
پوستینها درید بی‌غم خور
شب او همچو روز روشن شد
نار نمرود تازه گلشن شد
به سلیمان نگر که از سرِ داد
پوستین امل به گازر داد
جن و انس و طیور و مور و ملخ
در بُن آب قلزم و سرِ شخ
روی او را همه رفیع شدند
رای او را همه مطیع شدند
ز آتش دل چو سوخت آب نهاد
خاک بر دوش باد چرخ نهاد
چون کلیم کریم غم پرورد
رخ به مدین نهاد با غم و درد
پوستین را ز روی مزدوری
برکشید از نهاد رنجوری
کرده ده سال چاکری شعیب
تا گشادند بر دلش درِ غیب
دست او همچو چشم بینا شد
پای او تاج فرق سینا شد
روح چون دم ز بحر روحانی
زد و پذ رفت لطف ربانی
پوستین را به اولین منزل
بفرستید سوی گازر دل
دل چو او را فر آلهی داد
هم به خردیش پادشاهی داد
گشت بی‌او به قدرت ازلی
از ثناء خفی و لطف جلی
تن ابرص از او چو سایهٔ فرش
چشم اکمه ازو چو پایهٔ عرش
هرکه چون او به نام جوید ننگ
از یکی خُم برآورد ده رنگ
پشک با او چو مشک شد بویا
زنده کردار مردگان گویا
گل دل را زلطف جان سر کرد
دل گل را ز دست جان درکرد
چون دکان را به مهر کرد قضا
دست تقدیر در نشیب فنا
ماند عالم پر از هوا و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس
شحنه‌ای را ز بهر دفع ستم
بفرستاد اندرین عالم
چون شد از آسمان دل ظاهر
هم به جان مست و هم به تن ظاهر
پوستین خود نداشت در ره دین
پس چه دادی به گازران زمین
از فنا چون سوی بقا آمد
زینت و زیب این فنا آمد
هرکه گشت از برای او خاموش
سخن او حیات باشد و نوش
گر نگوید ز کاهلی نبود
ور بگوید ز جاهلی نبود
دیدی ای خواجهٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به
در خموشی نبوده لهو اندیش
گاه گفتن نبوده لغو پریش
بسته از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
روز و شب را به مسطر انصاف
تسویت داده به ز هرچه گزاف
از درونش چوبوی جان یابند
بی‌زبانان همه زبان یابند
تو در این گفت من مدار شکی
باز کن دیده بر گمار یکی
در رهش خوانده عاشقان بر جان
آیهٔ کُلُّ مَن عَلَیها فاَن
آن سفیهان که دزد و طرّارند
عقل را بهر ره زدن دارند
صُنع او عدل و حکمتست و جلی
ملک او قهر و عزتست و خفی
پیکر آب و گل ز قهرش عور
لعبت چشم و دل ز کنهش کور
عقل آلوده از پی دیدار
اَرَنی گوی گشته موسی‌وار
چون برون آمد از تجلی پیک
گفت در گوش او که تبت اِلیک
صفت ذات او به علم بدان
نام پاکش هزار و یک برخوان
وصف او زیر علم نیکو نیست
هرچه در گوشت آمد آن او نیست
نقطه و خط و سطح با صفتش
هست چون جسم و بُعد و شش جهتش
مُبدع آن سه از ورای مکان
خالق این سه از درون زمان
هیچ عاقل درو نبیند عیب
او بداند درون عالم غیب
مطّلع بر ضمائر و اسرار
نوز ناکرده بر دل تو گذار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ فصل اندر تقدیس ❂


کاف و نون نیست جز نبشتهٔ ما
چیست کُن سرعت نفوذ قضا
نه ز عجز است دیری و زودیش
نه ز طبع است خشم و خشنودیش
علتش را نه کفر دان و نه دین
صفتش را نه آن شناس و نه این
پاک زانها که غافلان گفتند
پاکتر زانکه عاقلان گفتند
وهم و خاطر دلیل نیکو نیست
هرکجا وهم و خاطر است او نیست
وهم و خاطر نو آفریدهٔ اوست
آدم وعقل نورسیدهٔ اوست
ذات او فارغست از چونی
زشت و نیکو درون و بیرونی
زانک اثبات هست او بر نیست
همچو اثبات مادر اعمیست
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم در نارد
در چنین عالمی که رویش دو
زشت باشد تو او بوی او تو
گر نگویی بد و نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر نگویی ز دین تهی باشی
ور بگویی مشبّهی باشی
با تو چون رخ در آینهٔ مصقول
نز ره اتحاد و روی حلول
چون برون از کجا و کی بوَد او
گوشهٔ خاطر تو کی شود او
عامه چون نزد حضرتش پویند
آنک آنک به هرزه می‌گویند
باز مردان چو فاخته در کوی
طاق در گردنند کوکو گوی
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
خواه اومید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
عالمست او به هرچه کرد و کند
تو ندانی بدانت درد کند
به ز تسلیم نیست در علمش
تا بدانی حکیمی و حلمش
خلق را داده از حکیمی خویش
هرکرا بیش حاجت، آلت بیش
همه را داده آلتی در خور
از پی جرّ نفع و دفع ضرر
در جهان آنچه رفت و آنچ آید
وآنچه هست آن چنان همی باید
تو مگو هیچ در میانه فضول
راندهٔ او به دیده کن تو قبول
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ داستان باستان ❂


ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش می‌کنی هش‌دار
در کژی‌ام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ التمثیل لقوم ینظرون بعین الاحوال «مُناظِرَة الوَلَدِ مَعَ الوالِد ❂


پسری احوال از پدر پرسید
کای حدیث تو بسته را چو کلید
گفتی احوال یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی
پس خطا گفت آنکه این گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
ترسم اندر طریق شارع دین
همچنانی که احول کژ بین
یا چو ابله که با شتر پیکار
کرده بیهوده از پی کردار
***
روح را از خرد شرف او داد
عفو را از گنه علف او داد
نیک داند خدای انابت را
حکمتش مانعست اِجابت را
گرچه باشد گه سؤال مجیب
ندهد گِل به گل خورنده طبیب
گل عمر کسی که گِل خواهد
کی دهد گلش اگرچه دل خواهد
کی شود بی‌سبب نمودهٔ تو
بودهٔ حق چو عقل پودهٔ تو
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نَمرد
بلکه او را غذای جان باشد
که ز بحران چو خیزران باشد
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
پیل را پشه گر بدرّد پوست
گو بران گوشت پشه‌ران با اوست
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه
ور ز گزدم به دل نشان داری
کفش و نعل از برای آن داری
درد در عالم از فراوان است
هریکی را هزار درمان است
درهم آویخت از پی تصویر
کرهٔ زمهریر و چرخ اثیر
معتدل بهر جنبش گل را
سردی مغز گرمی دل را
جگر و دل ز اکحل و شریان
سوی تن باد و آب کرده روان
تا جسد را به واسطهٔ دم و خون
جان دهد این به جنبش آن به سکون
ملکوتست و ملک در عالم
زبر تخت نور و تحت ظلم
کرد بخش این دو مایه را در صُنع
چون بگسترد سایه را بر صُنع
ملکوت از شرف روان دارد
ملک از راه لطف جان دارد
تا درون و برون پذیرد قوت
تن ز ذی‌الملک و جان ز ذی‌الملکوت
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ فی زینة‌الاطفال ❂


آن نبینی که طفل را دایه
گاهِ خُردی به اوّلین پایه
گاه بندد ورا به گهواره
گاه بر بر نهدش همواره
گه زند صعب و گاه بنوازد
گاه دورش کند بیندازد
گاه بوسد به مهر رخسارش
گاه بنوازد و کشد بارش
مرد بیگانه چون نگاه کند
خشم گیرد ز دایه آه کند
گویدش نیست مهربان دایه
برِ او هست طفل کم‌مایه
تو چه دانی که دایه به داند
شرط کار آنچنان همی راند
بنده را نیز کردگار به شرط
می‌گذارد به جمله کار به شرط
آنچه باید همی دهد روزی
گاه حرمان و گاه پیروزی
گاه بر سر نهد ز گوهر تاج
گه به دانگی ورا کند محتاج
تو به حکم خدای راضی شو
ور نه بخروش و پیش قاضی شو
تا ترا از قضاش برهاند
ابله آنکس که اینچنین ماند
هرچه هست از بلا و عافیتی
خیر محض است و شر عاریتی
بد به جز جلف و بی‌خرد نکند
که نکوکار هیچ بد نکند
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد ازو در وجود خود ناید
که خدا را بد از کجا شاید
آنکه آرد جهان به کُن فیکون
چون کند بد به خلق عالم چون
خیر و شر نیست در جهانِ سخن
لقب خیر و شر به توست و به من
آن زمان کایزد آفرید آفاق
هیچ بد نافرید بر اطلاق
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر آن را غذای و این را مرگ
زاینه روی را هنر باشد
گرچه پشتش پُر از گهر باشد
آینه گر چو پشت روی سیاه
بودیی کس نکردی ایچ نگاه
زاینه روی به بُوَد خورشید
پشت او خواه سیاه و خواه سپید
چون ترا از درون دل بنگاشت
آینهٔ تو ز پیش دل برداشت

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ فصل اندر صُنع و قدرت ❂


نقش بند برون گلها اوست
نقش‌دان درون دلها اوست
صُنع او را مقدّمست عدم
ذات او را مسلّم است قدم
تا ترا کبر تیز خشم نکرد
تا ترا چشم تو به چشم نکرد
پای طاووس اگر چو پر بودی
در شب و روز جلوه‌گر بودی
که تواند نگاشت در آدم
نقش‌بند قلم نگار قدم
عقل را کرده قایل سورت
مایه را کرده قابل صورت
مبدع هست و آنچ ناهست او
صانع دست و آنچ در دست او
قبلهٔ عقل صنع بی‌خللش
کعبهٔ شوق، ذات بی بدلش
عقل را داده راه بیداری
تو همی عقل را چه پنداری
سگ و سنگست گلخنی و رهی
تو چو لعل از برون حقّه بهی
سیم بهر هزینه دارد شاه
لعل بهر خزینه دارد شاه
سیم زار از نهاد وارونست
لعل شاد از درون پرخونست
ساخت دولابی از زبرجد ناب
کوزه سیمین ببست بر دولاب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ فی تعظیم قدره ❂


آتش و باد و آب و خاک و فلک
ز برش عقل و جان میانه ملک
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
اوست بیرنگ و مایهٔ پرگار
نعمت و شکر و شکرگوی نگار
کرده در راه ناجوانمردان
در هوا شمع و شمعدان گردان
کرده در شه ره معاش و معاد
فعل و قوّت قرین کون و فساد
قدرتش کرده در جهان سخن
قوّتی را به فعلی آبستن
هرچه آید به فعل پایش را
هرچه در قوّتست زایش را
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ فی‌الامثال والمواعظ، الفقر سواد الوجه والدُّنیا دارالزوال و تغیّرالاحوال و الانتقال ❂


با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد
با سیه روی خوشدلی بهم است
طرب‌انگیز سرخ روی کم است
تبش آتشی که دل جویست
طالب سوخته سیه رویست
زنگی زشت در بلا جویی
خوش دلی یافت در سیه رویی
طرب او نه از نکویی اوست
خوش دلی او ز مشک‌بویی اوست
هست روشن‌تر از ضیاء هلال
کشف حال هلال و کفش بلال
راز دل گر همی نخواهی فاش
با سیه رویی دو عالم باش
زآنکه آنرا که آرزو طلب است
پرده‌در روز و پرده‌دار شب است
زین هوسهای هرزه دست بدار
آرزو زهردان و معده چو مار
افعی آرزوت اگر بگزد
با تو این کارها بسی بپزد
که بدین راه در بدی نیکیست
آب حیوان درون تاریکیست
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زانکه شب روز در شکم دارد
هرچه جز حق هرآنچ باطین است
جز طریق حقیقت دین است
زانکه مردان درین کهن خانه
نو گرفتند بی‌دم و دانه
چون به باغ خدای بگرازند
هرچه تلقین بود بیندازند
بی‌خودی منتهای راز همه‌ست
مرجع روح پاک با کلمه‌ست
بگذر از جان و عقل یکباری
تا به فرمان حق رسی باری
ای که فرش زمانه ننوشتی
وی که از چار و نه بنگذشتی
می‌نبینی از آنکه شب کوری
روز چون عقل ابلهان عوری
می بگویم سخن ترا نه به غمز
لیکن از راه حق به نکته و رمز
تا ز باطل بنگذری حق نیست
که از این نیمه حق مطلق نیست
جز پی زاد راه عالم حی
زور لاخیر دان و زر لاشیئ
هست لاخیر زور زرداران
همچو لا شیئ عقل می خواران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ در بی‌نیازی از غیر خدای‌تعالی و دست در وی زدن از سر حقیقت ❂


از من و از تو کارسازی را
بی‌زبانیست بی‌نیازی را
بی‌نیازیش را چه کفر و چه دین
بی‌زبانیش را چه شک چه یقین
بی‌نیازی نیاز جوی از تو
پاس داری سپاس گوی از تو
به حقیقت بدان که هست خدای
از پی حکم و حکمت بسزای
طاعت و معصیت ترا ننگست
ورنه زی او به رنگ یکرنگست
کی به عقل و به دست و پای رسد
بنده خواهد که در خدای رسد
او تو را راعی و تو گرگ پسند
او ترا داعی و تو حاجتمند
گرگ و یوسف بتست خرد و بزرگ
ورنه زی او یکیست یوسف و گرگ
لطف او را چه مانعی و چه عون
قهر او را چه موسی و فرعون
نفس و افلاک آفریدهٔ اوست
خنک آنکس که برگزیدهٔ اوست
چه عزیزی ز عقل و برخ او را
چه بزرگی ز نفس و چرخ او را
چرخ و آنکس که چرخ گردانست
آسیایست و آسیایانست
حکم فرمان و عقل فرمان‌گیر
نفس نقاش و طبع نقش‌پذیر
جنبش چرخ بی‌سکون زمین
هست چون مور در دم تنّین
مور را اژدها فرو نبرد
گردش چرخ بی‌خبر گذرد
بی‌خبروار در مشیمهٔ لا
کرده در کار آسیای بلا
عمر تو دانه‌وار در دم او
سور تو همنشین ماتم او
نزد تست آنکه از پی شو و آی
کاسهٔ تو چهار دارد پای
جز به فضلش به راه او نرسی
ورچه در طاعتش قوی نفسی
آنکه در خود به دست و پای رسد
کی تواند که در خدای رسد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 91 از 101:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA