انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 100 از 101:  « پیشین  1  ...  98  99  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


زن

 
❂در صفت معراجش ❂


بر نهاده ز بهر تاج قدم
پای بر فرق عالم و آدم
دو جهان پیش همتش به دو جو
سِرّ مازاغ و ماطغی بشنو
پای او تاج فرق آدم شد
دست او رکن علم عالم شد
بارگیرش سوی ابد معراج
نردبانش سوی ازل منهاج
گفت سبحانش الذی اسری
شده زانجا به مقصدِ اقصی
در شب از مسجد حرام به کام
رفته و دیده و آمده به مقام
بنموده بدو عیان مولی
آیة‌الصغری و آیة‌الکبری
یافته جای خواجهٔ عقبی
قبّهٔ قرب و لیلة‌القربی
شده از صخره تا سوی رفرف
قاب قوسین لطف کرده به کف
گفته و هم شنیده و آمده باز
هم در آن شب به جایگاه نماز
قامت عرش با همه شرفش
ذره‌ای پیش ذروهٔ شَرفش
برنهاده خدای در معراج
بر سرِ ذاتش از لعمرک تاج
با فترضی دلِ تباه کراست
با لعمرک غم گناه کراست
شده از فرّ او به فضل و نظر
خاک آدم ز آفتابش زر
زاده از یکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم
غرض عالم آدم از اوّل
غرض از آدم احمدِ مرسل
از پی او زمانه را پیوند
به سر او خدای را سوگند
درِ او بوده جای روح‌القدس
پای او سجده جای روح‌القدس
گر نه از بهر عِزّ او بودی
دل خاک این کمال ننمودی
خلق او مایه روح حیوان را
خلق او دایه نفس انسان را
کرده ناهید از غمش توبیخ
خوانده تاریخ هیبتش مرّیخ
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را
چشم جمشید مانده در ابروش
قرص خورشید مهرهٔ گیسوش
رنگ رخسارهٔ زحل کامش
نقش پیشانی قمر نامش
شرفِ اهلِ حشر فتراکش
لوح محفوظ ملک ادراکش
بوده در مکتب حکیم و علیم
لوحِ محفوظ بر کنار مقیم
جسم و جان کرده در خزانهٔ راز
پیش محراب ابروانش نماز
نعت رویش ز والضّحی آمد
صفت زلف اذا سجی آمد
بوده مقصود آفرینش او
انبیا را نشان بینش او
یافته بهر پای خواجهٔ دین
زینت شیر چرخ و گاو زمین
پیش از اسلام در بدایت خویش
دیو کُش بوده در ولایت خویش
کرده در کوی عاشقی بر باد
جان و دل را به مهر ایمنه شاد
دولتش چون گذاشت علیا را
راهبر بود مر بُحیرا را
ایمنه غافل از چنان دُرّی
دهر نادیده آن چنان حُرّی
وز حلیمه فطام یافته او
در ممالک نظام یافته او
ورنه نگذاشتیش جستن دین
بردهٔ ایمنه به روح امین
گشته عَمّان ورا عدو در راه
وز بزرگیش ناشده آگاه
قلزم دین نشد به جزر و به مد
دولتی جز به دولت احمد
چون بدین جایگه سفر کرده
خاک آن جای با خود آورده
خورده با آب و پاک بنشسته
زآب گردش چو آسمان شسته
خاک او بوده آب تجریدش
سفرِ دل مقام توحیدش
باد بد قصد جانش ناکرده
آب غربت زبانش ناکرده
خاتم شرع خاتمت در فم
صدق‌الله بنشته بر خاتم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ ذکر تفضیل پیغمبر ما علیه‌السّلام بر سایر انبیاء ❂


از همه انبیا چو بخشش رب
یک تنست و همه‌ست اینت عجب
خلق او از نفیس‌تر موکب
عِرق او در شریفتر منصب
از پی صورتِ دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
نقش پر چشم همچو نرگس‌تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
سیل نامد نهال کن‌تر از او
مرغ نامد قفص شکن‌تر ازو
همتش الرفیق الاعلی جوی
عزّتش لانبیّ بعدی گوی
شیخ را ساز و سوز داده چو شاب
خاک را آبروی داده چو آب
او ورا بنده بوده از سرِ جد
همه عالم ز پای او مسجد
رو که تا دامن ابد نیکو
کس نبیند به چشم خود چون او
در جهانی فگنده آوازه
با خود آورده سنّتی تازه
گشته ادیان خلق سیرت او
نیست ادراک بر بصیرت او
رشد قومی برای حق جویان
اهد قومی ز خوی خوش گویان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ فی اتباعه صلوات الله علیه ❂


خرد و جام او به هر دو سرای
واسطه در میان خلق و خدای
تیغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز
او چو موسی علی ورا هارون
هر دو یک رنگ از درون و برون
هرکه از در درآمده بر او
تاج زدنی نهاده بر سر او
از پی جود نز برای سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدینهٔ علوم و باب علی
او خدا را نبی علیش ولی
حرف کاغذ همی سیاه کند
کی دل تیره را چو ماه کند
آن بنان کو میان چو ماه زدی
کی دم از خامهٔ سیاه زدی
ضرب کردی میان ماه تمام
کی شدی بار گیر خامهٔ خام
آن بنانی که کرد مه به دو نیم
کی کشیدی ز خامه حلقهٔ میم
آنکه هر حرف را دلش بُد ظرف
کی شدی در زمانه بستهٔ حرف
آنکه شب را سپید موی کند
کی سخن را سیاه‌روی کند
کی توان دید نور جان نبی
از دریچهٔ مشبّک عنبی
کی شد ادراکش از بلندی نور
از زجاجی و از جلیدی دور
او همه است از جلال با ما یار
همچو جان از تن و یکی به شمار
چون فرو تاخت آسمان قدم
فلک المستقیم زیر قدم
آتش کسری از تفش بگریخت
جان خود زیر پای اسبش ریخت
پیش شاخی که نور بار آرد
نار زردشت جان نثار آرد
خدمتش را ز بارگاه بلند
خواجهٔ سدره شد جلاجل بند
گرچه موسی به سوی نیل شدی
نیل چون پرّ جبرئیل شدی
سفل نیل آب داد تا سرِِ او
از نشان سفال چاکر او
مصلحت را ز بهر عالم داد
هرچه گوشش ستد زبانش داد
چرخ تا شد جدا ز گوهر او
هست از آنگاه باز گوهر جوی
آسمان از جمال او ز زمین
خاک بیزی شده‌ست گوهر چین
نطق او هرچه در عقول نهاد
روح بر دیدهٔ قبول نهاد
یک سخن زو و عالمی معنی
یک نظر زو و یک جهان تقوی
نام او هم تکست با تقدیر
کام او همرهست با تیسیر
وصف او روح در زبان دارد
یاد او آب در دهان دارد
محو گشت از هدایتش گبری
قدری شد به سعی او جبری
خلق او آمد از نکو عهدی
روح عیسی و قالب مهدی
یافته دین حق بدو تعظیم
خُلق او را خدای خوانده عظیم
چون درآمد صدف گشای ازل
پر گهر شد دهان علم و عمل
دین بدو یافت زینت و رونق
زانکه زو یافت خلق راه به حق
رهروان را ز احمدِ مختار
آنکه دی نار بُد شدی دین‌دار
تا گروهی که دی چو دینارند
پیشش امروز جمله دین آرند
تا بنگشاد لعل او کان را
سمعها شمعدان نشد جان را
نرگسش چون ز آب تر گشتی
زُهره در حال نوحه‌گر گشتی
چون ز جهال رخ نهان کردی
خانه بر خود چو بوستان کردی
چون شدی تنگ دل ز اهل مجاز
به تماشا شدی به باغ نماز
چون ز اشغال خلق درماندی
به ارحنا بلال را خواندی
کای بلال اسب دولتم زین کن
خاک بر فرق آن کن و این کن
که شدم سیر از آدم و عالم
هان سیاها سپید مهره بدم
آدم خویش را به پردهٔ راز
بوده ادهم جنیبت اشهب تاز
کرده بی‌گرم و سرد و بی‌تر و خشک
تربتش تربت عرب را مشک
گاه گفتی جهان مراست تیغ
گاه گفتی اجوع و گه اشبع
یک شکم نان جو نخوردی سیر
نزدی جز برای دین شمشیر
مهرش ادریس را بداده نوید
لطفش ابلیس را نکرده نُمید
سایه پروردگان پردهٔ غیب
از پی شک و رشک و شبهت و ریب
رفته زو بر عطا چو چرخ کبود
تا به گردن در آفتاب فرود
ذوق و شوقش ز نیک و بد کوتاه
چشم جسمش ز روح روح آگاه
همه خلق و وفا و بسط و فرح
شرط این نعتها الم نشرح
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ اندر گشادن دل وی ❂


سینهٔ او گشاد روح نخست
هرچه جز پاک دید پاک بشست
درز برداشت در زمان از وی
بند بگشاد همچنان از وی
سینه‌ای را که حق حکم باشد
درز بگشادنش چه کم باشد
بهر آن تا کند درین بنیاد
چون رفو بیند از رفوگر یاد
از پر جبرئیل گشت درست
آن جراحت به امر ایزد چُست
دل او بودی از خیانت پاک
چون ز اشکال هند تختهٔ خاک
رقم او بود قسمت جان را
تختهٔ خاک امر یزدان را
انبیا گرچه محتشم بودند
جملگی صفر آن رقم بودند
پیش بودند نز پی دونیش
پیش بودند بهر افزونیش
گرچه پیشند پیش از این چه غمست
پیشی صفر بیشی رقمست
حکم او همچو حکمتست روان
عمر او همچو دولتست جوان
دین او در جهان رفیع شده
از پی امّتان شفیع شده
بخت او خونبهای پیر و جوان
خردش کیمیای هر دو جهان
بود پاکیزه باطن و ظاهر
خاک عالم ورا شده طاهر
شرع او در بصیرت و احسان
برترست از قیاس و استحسان
ملت درد اصفیا ز گلش
معنی نور انبیا ز دلش
جان یکی فرع او به هفت ندیم
او یکی شرع تو به هفت اقلیم
شوری انگیخت ظاهر و معلوم
بیمش از بوم و بام کلب‌الروم
همچو پیکان سوی همه نیکان
پر برآورده تیز بی پیکان
بهر پیکان تیرش از تعلیم
لقبش داده حق کتاب کریم
اندر آمد به خوی خوش عاطر
نسخت علم غیب در خاطر
گفت دیدم بهشت مأوی را
سِدره و عرش و لوح و طوبی را
دیدم از دل به دیدهٔ لاهوت
در جوامع صوامع ملکوت
لطف فردوس را پسندیدم
قهر زندان عدل هم دیدم
هرچه مکنون غیب حضرت بود
به کم از ساعتی مرا بنمود
داند آنکو دلش ز ریب تهیست
کین همه غیب عالم عُلویست
واسطه کیست پیش پرده سرای
جز ازو در میان خلق و خدای
گر شریفند و گر وضیع همه
کرم او بُوَد شفیع همه

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ ذکر تفضیلش ❂


نور کز خلق او مؤثّر شد
چشمهٔ آفتاب و کوثر شد
پیش آن مقتدای رحمانی
عقل با حفص شد دبستانی
قدم صدق یافت نقل از وی
وز عقیله برست عقل از وی
چون درآمد به مرکز سفلی
گفت دین را هنوز تو طفلی
دایگی کرد دین یزدان را
تا بپرورد نورِ ایمان را
پیش او گوش گشته عقل همه
پیش او فاش گشته نقل همه
هر مصالح که مصطفی فرمود
عقل داند که گوش باید بود
عقل در پیش اوست همچو رهی
زانکه زو یافت عقل روزبهی
عقل در مکتب هدایت اوست
زیرکی عقل از بدایت اوست
کرده مهمان ز بیم گمراهی
عقل کلّ را به امر اللّهی
عقل داودوار در محراب
پیش او خرّ راکعاً و اناب
پیش او عقل قد خمیده رود
تو به پای آیی او به دیده رود
ره نمای تو راه ایمانست
عقل در کار خویش حیرانست
عقل تو در مراتب دل و تن
زندگانی دهست و زندان کن
ره نمایندهٔ تو یزدانست
که پذیرای عقل مردانست
عقل و فرمان کشیدنی باشد
عشق و ایمان چشیدنی باشد
این دو بیرون ز عقل و جان خیزد
این برآن آن برین نیامیزد
شرع او روح عقل روحانیست
رای تو یار دیو نفسانیست
چون سرای بهر چشم زخم بزن
عقل را پیش شرع او گردن
هرکجا شرع روی خویش نمود
رای در گرد سمّ او فرسود
عقل خود کار سرسری نکند
لیک با دین برابری نکند
هست با شرع کار رای و قیاس
همچو پیش کلام حق وسواس
رای شرع آنکه نفس را سوزد
رای عقل آنکه شعله افروزد

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ در تفسیر وما ارسلناک الّا رحمة‌للعالمین ❂


چون تو بیماری از هوا و هوس
رحمة العالمین طبیب تو بس
هرکرا از جلال مایه بُوَد
خرد مصطفاش دایه بُوَد
بست دیوار بهر منت را
سیرت او سرای سنّت را
گر ندانید ای هوا کوشان
بشنوید این سخن ز خاموشان
تا بگویند بر زبان خرد
هرکه دل داد دین او بخرد
کاندرین کورهٔ پر از کوران
واندرین کارگاه مزدوران
ادب او به از خصال شما
خرد او به از کمال شما
او دلیل تو بس، تو راه مجوی
او زبان تو بس، تو یافه مگوی
وهم و حس و خیال رهبر تست
زان همیشه مقام بر درِ تست
مرد همّت نه مرد نهمت باش
چون پیمبر نه‌ای ز امّت باش
سخن او برد ترا به بهشت
ادب او رهاندت ز کنشت
پی او گیر تا سری گردی
خرزی زود جوهری گردی
جان فدا کن تو در متابعتش
چون نداری سرِ معاتبتش
سوی حق بی رکاب مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا قدم بر سرِ فلک نزنی
با وی انگشت در نمک نزنی
هرچه او گفت راز مطلق دان
وآنچه او کرد کردهٔ حق دان
قول او ختم دان تو چون قرآن
لفظ او جزم دان تو چون فرقان
دل پر درد را که نیرو نیست
هیچ تیمار دار چون او نیست
شرع و دین ساقی شراب ویست
دیده خفّاش آفتاب ویست
بر تو از نفس تو رحیم‌ترست
در شفاعت از آن کریم‌ترست
از کرم نز هوا و نز هوسی
مهربانتر ز تست بر تو بسی
سوی جان پلید کی پوید
هست او پاک پاک را جوید
پاک شو پاک رستی از دوزخ
کو رهاند ترا از آن برزخ
باز آنکو حرام دارد خور
دوزخ او را ز شرع اولیتر
گر تو خواهی که گردی او را یار
از حرام و سفاح دست بدار
در حریم وی ای سلامت جوی
شرم‌دار از حرام و دست بشوی
نه خدای جهان بر اهل نفس
گفت مولای مؤمنانم و بس
تو که جز در غم قنینه نه‌ای
سینه گم کن چو پاک سینه نه‌ای
سینه‌ای را که سنّت آراید
دل آن سینه شرع را شاید
سینه و دل که جای غی باشد
خانهٔ دیو و چنگ و می باشد
ای فرو مانده زار و وار و خجل
در جحیم تن و جهنم دل
غضبت گه فرو برد به جحیم
گه دهد شهوتت شراب حمیم
گه کشد شیر کبر و خوک نیاز
گه گزد مار حقد و گزدم آز
در دوزخ فراز کرده و پس
می‌پزی در بهشت دیگ هوس
گه شرار غضب شود به اثیر
گه کشد غل و غش ترا به سعیر
از برون سوتنت ز غفلت شاد
وز درون عقل و جانت با فریاد
مصطفی بر کرانهٔ برزخ
رداء آویختست در دوزخ
گر ترا دیده هست و بینایی
چون ز دوزخ سبک برون نایی
تا رهاند ترا ز دوزخ زشت
پس رساند به بوستان بهشت
سنّت او ردیست هین برخیز
در ردای محمّدی آویز
کاسمانست احمد مرسل
اوّلش آخر آخرش اوّل
همه زان پرده آمده بیرون
در تماشاش عاقل و مجنون
امتانش چو قطرهٔ باران
کاوّل و آخرش بود چو میان
دایهٔ جان بخردی خوانش
دفتر راز ایزدی دانش
اندرین کارگاه کون و فساد
کار و بارش دو بود فقر و جهاد
چون نیم مرد فرش و ایوانش
من غلام غلام دربانش
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
من غلام سقر چو مالکم اوست
مالک دین و ملک و دادست او
هرچه بایست داد دادست او
تا مرا دانشست و دین دارم
دامنش را ز دست نگذارم
پی او گیرم و سری گردم
بر سر شرعش افسری گردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ اندر درود دادن بر او و آل او صلّی‌الله علیه‌وسلّم ❂


تا به حشر ای دل از ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفا گفتی
نام او بردی از جهان مندیش
حور دندان کنان خود آید پیش
دوزخ از نام او چنان برمد
که ز لاحول دیو جان برمد
هرچه خواهی درایت او دان
وآنچه یابی عنایت او دان
عقل از آن نامدار مشهور است
که در آن کارگاه مزدور است
جان از آن در میان عزّ و بقاست
که از آن روی در امید لقاست
جان که آن روی را نخواهد دید
نیست جان بلکه پارگین پلید
خاک او باش و پادشاهی کن
آنِ او باش و هرچه خواهی کن
هرکه چون خاک نیست بر درِ او
گر فرشته‌ست خاک بر سر او
عقل چون برد شخص او را نام
نفس کلی زبان کشد در کام
عقل کل بی‌بهاش چیز نشد
تا نشد چاکرش عزیز نشد
زین در ار هیچ عقل بگریزد
همچو پرده‌اش فلک برآویزد
عقل و جان را به دولت احمد
از بقا ساختند حصن ابد
جوهرش چون زکان کن بگسست
در کمرگاه آسمان زد دست
ز آسمان گرچه برفراز نشد
تا زمینش نکرد باز نشد
که در آمد به جز محمد حُر
از جهان تهی به عالم پُر
کیست جز وی بگو شفیع رسل
بر سر جِسر نار و بر سرِ پل
گفته در گوش جانش حاجبِ بار
کای شهنشه سر از گلیم برآر
ای به یاقوت گفتن و کردن
گردنان را میان جان گردن
پنج نوبت زدند بر عرشت
ساختند از جهان جان فرشت
فرش را در جهان جان گستر
عرش چون فرش زیر پای آور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ اندر صفات پیغامبر علیه‌السلام ❂


برده بر بام آسمان رختش
سایهٔ بخت و پایهٔ تختش
صورتی را که بود اهل قبول
کردش از صورت طلب مشغول
نسبت از عقل آن جهانی داشت
هم معالی و هم معانی داشت
دنیا آورده در قدم او بود
غرض حکمت قِدم او بود
کعبهٔ بادیه عدم او بود
عالم علم را علم او بود
در جبلت جلالت او را بود
با رسالت بسالت او را بود
در رسالت تمام بود تمام
در کرامت امام بود امام
چمنی با کمال بی‌شرکی
شجری پر ز برگ بی‌برگی
روی او خوب و رای او ثاقب
ازلش خوانده حاشر و عاقب
صحن او شرع و عقل او صاحی
خوانده محیی اعظمش ماحی
صیت صوتش برفته در عالم
نه پرش بوده در روش نه قدم
وصف این حال مصطفی دارد
بوی خوش بال و پر کجا دارد
صاد و دال آب داد صادق را
عین و شین عشوه داد عاشق را
هرچه از تر و خشک بوی آورد
این سپید سیاه روی آورد
کشته و زاده‌اند ارکانش
پدر عقل و مادر جانش
مایه و سایهٔ زمین او بود
گوهر شب چراغ دین او بود
مفخر جمله انبیا او بود
خسر میر مرتضی او بود
از دورن رفتنش نداشته باز
پرده‌دار سرای پردهٔ راز
چون برآمد ز شاهراه عدم
نو رهی خواست مصطفی ز آدم
آدمش نورهی چو پیش کشید
جان او جان اصفیا بخشید
منهج صدق در دو ابرو داشت
مدرج عشق در دو گیسو داشت
دید آدم که مایه‌دار قدم
مردمی می‌زند ز عشق دم
عقل کل زو گرفته حکمت و رای
سایه از آفتاب یابد پای
پیش آن کو ز اصل بد خود بود
بسته چشم و گشاده ابرو بود
شرع رادست عقل کی سنجد
عشق در ظرف حرف کی گنجد
آنکه شب را سپید داند کرد
از تن عقل برنیارد گرد
چیست جز شرع او به خانهٔ راز
بر قبای بقا طِراز طَراز
رخ او میزبان صادق بود
زلفش اجری ده منافق بود
بود بهتر ز جملهٔ عالم
بود خشنود ازو بدو آدم
رخ و زلفش صلاح عالم بود
خَلق و خُلقش وجود آدم بود
غرض او بُد ز گردش عالم
خوانده او و طفیل او آدم
یافت تشریف سجدهٔ ملکوت
نیز تشریف بذر قوت به قوت
زان دل زنده و زبان فصیح
دل یارانش چون وثاق مسیح
جمله یاران او ز دانش و علم
کیسه‌ها دوخته ز حکمت و حلم
تا نبیند ز سائلان تشویر
همه پیش از نیاز گفته بگیر
زان درختی که بیخ تبجیلست
شاخ تنزیل و میوه تاویلست
مولدش بر دعای مظلومان
موردش بر ندای معصومان
زاد کم توشگان قناعت او
قوّت امتان شفاعت او
ملتبس درد انبیا ز گلش
مقتبس نور اولیا ز دلش
اول روز دین شهنشاه او
آخر روز جان دلخواه او
خلقتش بر صلاح بخل و نثار
خلق را نیش بخش و نوش گوار
زو فلک‌وار مسجد و مؤمن
زو کنشت و کلیسیا ایمن
همه سادات دین ازو مرحوم
همه نامحرمان ازو محروم
مرشد طبع سوی عقل از می
داعی عقل سوی رشد از غی
چون محمّد بگفتی ای درویش
شو به نزدیک عقل دوراندیش
تا ترا عقل هم ز روی صواب
پشت پایی زند مگر در خواب
گویدت معنی محمّد راست
محو و مدّست و هر دو برّ و عطاست
محو کفر از سرای پردهٔ دین
مدّ اطناب شرع تا پروین
هم ستاننده از که از احمق
هم دهنده به که به صاحب حق
آنکه را از غذای او نورست
از غذای زمانه مهجورست
نقش نامش به گاه دانش و رای
از در غیب و ریب قفل گشای
خلق بندهٔ خدای و چاکر او
قبله‌شان او و قُبله بر در اوی
هرکه یک دم نبوده بر خوانش
عقل او خون گرسته بر جانش
طینتی نه ازو مخمّرتر
سالکی نه ازو مشمّرتر
اوست بر کفر چون گرفت شتاب
نور توزی گداز چون مهتاب
ملک دین را معین و ناصر اوست
تخت اشراف را عناصر اوست
در ره مصلحت مکرّم اوست
در طریق خدا معظّم اوست
هرگز از بهر ملک و ملک نجس
پای بند هوا نبوده چو خس
از همه خلق و از همه اغیار
چشم بردوخته چو باز شکار
از پی شرع در جهان خدای
جان خاموش او زبان خدای
نه زبانی که گوشتین باشد
بل زبانی که گوش تین باشد
نطق در گوش عاریت باشد
قلب تین چیست کو نیت باشد
نیت پاک چون ز دل خیزد
نقطهٔ شرک را برانگیزد
معنی گل ز تین چو حاصل شد
اندرونش چو جان همه دل شد
چون همه دل گرفت و شافی شد
گوش او پر ز شیر صافی شد
روی او چون به قلب تین باشد
رای او در عمل متین باشد
جان گل پیر می‌شود ز قعود
خون دل شیر می‌شود به صعود
بازگشتم به نعت سید قاب
برگرفتم ز روی دعد نقاب
تو ازو همچو شیر در بیشه
من ازو همچو دل در اندیشه
دل ز اندیشه روشن و عالیست
بیشهٔ دین ز شیر شر خالیست
فکرت اندر صنایع صمدی
در نبوت ودایع احدی
گرچه در خَلق شکل گوساله است
به ز تکرار و ذکر صد ساله است
اخترش قهرمان راه ملک
عصمتش پاسبان شاه فلک
دست گرد جهان برآورده
هرچه جز حق همه هدر کرده
فهمش اندر بصیرت امکان
برتر است از قیاس و استحسان
منبع رعب درد و بازو داشت
منهج صدق در دو ابرو داشت
هرکه بگرفت پای اهل بصر
هرگز از ذلّ نیاید اندر سر
چون سوی راه بیخودی پوید
نقش خود زاب روی خود شوید
نزد آن خواجهٔ جهان نهفت
رفتم و دید و بازگشت و بگفت
نه چنان رو که شیر در بیشه
آن چنان رو که دل در اندیشه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ صفت بعث و ارسال وی علیه‌السّلام ❂


از خدای آمده بر جانت
به رسالت به شهر ویرانت
بی‌خودی تخت و بی‌کلاهی تاج
لشکرش رعب و مرکبش معراج
سیرت و خلق او مؤکّدِ حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
پشت احمد چو گشت محرابی
پیش روی آمدی چو اعرابی
شده جبریل در موافقتش
بدوی صورت از موافقتش
جبرئیل از پی دعا کردن
راست انگشت و خم سر و گردن
که نمودی چو شرقی از غربی
رای او روی دحیة الکلبی
از گریبان بعث سر بر کرد
دامنِ شرع پر ز گوهر کرد
کرده پیشش نثار در محشر
هشت حمال عرش و هفت اختر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
❂ صفت هفت اختر ❂


زحلش زیر پای کرده نثار
همّت و ذهن و حفظ و فکر و وقار
مشتری جانش را سپرده عطا
صدق و عدل و صلاح و دین و وفا
داده مریخش از برای خطر
مجد و اقدام و عزم و زور و ظفر
شمس پیشش کشیده بهر جمال
نعمت و رفعت و بها و جلال
زهره بر وی نشانده از پی نور
زینت و خلق و ظرف و ذوق و سرور
برده پیشش عُطارد از معلوم
فطنت و حلم و رای و نطق و علوم
کرده بر وی نثار جرم قمر
سرعت و نشو و لطف و زینت و فر
آمده با هزار عزّ و مراد
بر سر چارسوی کون و فساد
در جهان خدای دزدیده
ماه نو دین به روی او دیده
لاجرم در جهان کن مکنش
شده نیک از جمال او سکنش
برگرفته به فضل بی‌یاران
کله از تارک وفاداران
همه را در طرب طلب کرده
پس به مازاغشان ادب کرده
بوده یاران او ز روم و حبش
با صهیب و بلال عیشش خوش
بوده اصحاب صفّه یارانش
همچو ابری که عفو بارانش
جان فدا کرده بهر یزدان را
اهد قومی بگفته نادان را
در فنا راعی رمه شده او
او همه گشته تا همه شده او
وآن چهاری که پیش خوان بودند
مغز و دل دیدگان و جان بودند
هریکی زان چهار چون مردان
اندرین ساحت و درین میدان
مغز را صدق داده دل را عدل
دیده را شرم داده جان را بذل
دل و چشمش ز راه نتف و نتف
خَلق و خُلقش ز بهر عز و شرف
نیک را خود نکرده هرگز رد
وآنچه بد را نیامده زو بد
نَفَسِ شرکِ دوستان دربست
قفسِ جان دشمنان بشکست
آن نفس با صفا چو درهم شد
آن قفس هیزم جهنم شد
طاق در مهر بی‌تناهی او
طوق داران پادشاهی او
طوق دارانش از نبی و ولی
متمسّک به عروة الوثقی
جمله یارانش جان فدا کردند
لفظ او روز و شب غذا کرده
جاه او هم رکاب علّیّین
دین او هم عنان یوم‌الدّین
در اُحد با اَحد یکی بوده
ورچه یارانش اندکی بوده
گوهر از زخم سنگ بدروزی
یافت از ساز جان او سوزی
لب و دندان او پر از خون شد
اشک چشمش چو موج جیحون شد
اهد قومی در آن میان گفته
در کنارش عقیق ناسفته
خواجه ابلیس نعره زن بر کوه
کاینت فتحی بزرگ و کار شکوه
کشته شد نقطهٔ امید و امل
روی یاران به پشت گشت بدل
هند هودج نهاده بر سرِ کوه
کافران پیش او گروه گروه
بانگ می‌کرد کین نه از غدرست
بلکه این کار کینهٔ بدرست
دستِ احمد بریده شک را پی
سر حربه‌اش بریده جان اُبی
زو چو شد جان او فزون ز اتش
جان جبرئیل نعره از دل خوش
زانکه می‌دید نصرت از درگاه
از پی فتح آن سپهر سپاه
نعرهٔ کافران بر اوج شده
نحر هریک چو بحر و موج شده
که فگندیم سرو را از پای
سرو بستان فروز شرع آرای
مثله افگنده حمزه در میدان
همچو هفتاد زان جوان مردان
مجد او آسمان جان مَلَک
شرفش پاسبان بام فلک
ماه بود آن اما طارم قاب
پیش روی از جلال بسته نقاب
که بدیدنش آشکار و نهان
دیدهٔ سعد و سینهٔ سلمان
باز بودند عیب را عیبه
صخر و بوجهل و شیبه و عتبه
زان همه کور و بی‌بصر ماندند
کاندرین راه مختصر ماندند
کرد بر روی کشتگان نیاز
در دروازهٔ قیامت باز
از درون و برون به لفظ و بیان
بسته بر دیو ده دریچهٔ جان
بوده در بندگی و خار و رای
سرو آزاد جویبار خدای
چشم دین روشن از بقایش بود
نور خورشید از آن لقایش بود
بدل خون ز بهر سرِّ یقین
دین روان کرده در یکاد و یبین
ماه بود آن سپهر فرخنده
که خور از روی او زند خنده
خندهٔ مه ز قرص خور باشد
خور مه جامه مختصر باشد
کرده از بهر طفل بی‌فرمان
مادر طبع را سیه پستان
وز خرد سوی جان زیرک و غمر
مرگ را دوست روی کرده چو عمر
چون درخت بهار لطف قدم
آبش و تازگیش کرده بهم
شمع بود آن همای فرخنده
از درون سوز و از برون خنده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 100 از 101:  « پیشین  1  ...  98  99  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA