انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

رشیدالدین وطواط


زن

 


رشیدالدین وطواط

امام سعدالملک رشیدالدین محمد بن محمد بن عبدالجلیل عمری کاتب بلخی معروف به رشید وطواط شاعر نامی قرن ششم است. وی در سال ۴۸۱ هجری قمری در بلخ چشم به جهان گشود و در سال ۵۷۳ هجری قمری در گرگانج خوارزم بدرود حیات گفت.
وی دبیر دیوان اتسز خوارزمشاه بود و به خاطر اندام کوچکش به او لقب «وطواط» (به معنای خفاش یا نوعی پرستو) دادند.
وطواط به فارسی و عربی شعر می‌سرود و به هر دو زبان آثاری منثور نیز دارد. از جمله آثار منثور مشهور فارسی وی می‌توان به «حدائق السحر فی دقائق الشعر» اشاره کرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قصاید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مدح وزیر ضیاءالدین عراق بن جعفر

ای بر مراد رأی تو ایام رامضا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا

از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها

خلق خدای را برعایت تویی پناه
دین رسول را بهدایت تویی ضیا

هستت عراق نام ، ولیکن به مکر مت
درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟

افروختست ملک باقبال تو جمال
و افروختست شرع بتأیید تو لوا

کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار
داده فلک بحل تو عقد تو رضا

زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه ه امر و نهی تو آثار مصطفی

تو کبریای محضی و منت خدای را
کندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا

آرایش جهانی و آسایش بشر
سرمایه حیاتی و پیرایه حیا

جسته هنر بطبع شریف تو اتصال
کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا

خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کیمیا شد و در دیده توتیا

ای منبع وزارت و ای معدن شرف
ای غالب کفایت و ای صورت دها

ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر
وی درد فاقه را کرم دست تو دوا

چون برق لامعست بیان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو درسخا

خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا

دوزخ زتف خشم تو یابد همی لهیب
کوثر زآب لطف تو گیرد همی صفا

تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بیگانه و آشنا

موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش
هر معجزه که موسی بنمود از عسی

فرزانگان زمدح تو جویند افتخار
و آزادگان بصدر تو یابند انتما

با حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین
با لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا

ای گشته از شهامت گنجور مملکت
وی گشته از کفایت دستور پادشا

آنی که از نوایب ارباب فضل را
امروز نیست جز بحریم تو التجا

معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار
در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا

آنم که هست فکرت من آیت صواب
آنم که هست خاطر من مایه ذکا

دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر
بستان فضل یافته از طبع من نما

نظم منست چون گل و لاله عزیر و من
نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا

یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو
گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا

من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو
چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا

نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟

با من جهان سفله بدیها همی کند
گر چه به هیچ بد نبود مثل من سزا

مالی که سال سال بدست آیدم همی
از نان روز روز نیاید بسر مرا

وین نان روز روز بمن همی نمیرسد
تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا

گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر
گه پیش دره های سفیهان برم قفا

غبنی بود تمام که از بهر این حطام
عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا

عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همی خواست در دعا

امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا

در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا

اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل
منت خدایی را که رسانید مر ترا

وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل
کامید بنده را کند افضال تو روا

امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو
آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا

بودست در تو نیک همه وقت ظن من
ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا

سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص
لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها

بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب
بگشا خاطرم که از آن خیزدد ثنا

تا در مسیر اختر و دور سپهر هست
قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا

بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات
بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا

پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر
بادت هزار ماه صیام دگر بقا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مدح ملک اتسز و حسب حال خود

ای جاه تو فراخته اعلام کبریا
صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا

در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتیا

دست مبارک تو و طبع کریم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا

از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهای دست تو مقرون شده وفا

درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعی تو شفا

سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان
دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا

اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب
خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا

از طبع توست سینه ناهید را طرب
وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا

در بوستان عیش ، نهاد امید خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما

از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام
وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا

حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند
فرعون از کلیم ندیدست و از عصا

وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال
جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا

از فیض خون کشته ملمع شود زمین
وز گرد سم باره مقنع شود هوا

ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها

در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل
بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا

آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر
وانگه بتیر کور کنی دیده قضا

گردد زبیم خنجر فیروز فام تو
بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا

آسایش مخلف دولت کنی تعب
پیشانی منازع ملت کنی قفا

قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا

سرهای سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا

شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل
کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟

ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان
وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا

خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون
باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا

از شعله نهیب تو و لطف طبع تو
در آتش و در آب لهیب آمد و صفا

احرار را هوای تو چو روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا

آسوده نیک‌خواه تو در روضهٔ نعیم
فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا

با زایر جناب تو گوید عطای تو :
«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»

بحر محیط پیش بنان تو چون شمر
بدر منیر پیش سنان تا چون سها

تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو
سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا

در چشم من زنور لقای تو روشنیست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا

والله: که نزد من بیکی منزلت بود
نادیدن لقای تو و دیدن فنا

جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:
یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا

لایق بود به حال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند ذلت مرا

پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم
لابد گناه‌ را به عقوبت بود جزا

وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا

ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم
وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا

در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل
وقتی تحسری بود از فوت من ترا

در خون من مشو، که بخون شسته‌ام دورخ
بی تو، به حق خون شهیدان کربلا

هستند در هوای تو بر سر پاک من
روحانیان و خالق روحانیان گوا

نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟
نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟

تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟

ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا

کارم همیشه محمدت بارگاه تست
ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا

گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور
جویم همه رضای تو در شدت و رخا

تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا

از روی ساقیان و ز آواز مطربان
بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا

تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ایام و گه عنا

بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا

با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف
بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا

شغلت همه متابعت شرع ایزدی
کارت همه مشایعت دین مصطفا

نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبیا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مدح علاء الدوله ابوالمظفر نصرة الدین اتسز و لزوم آسمان و زمین در هر بیتی

ای زمین را از رخت ، چون آسمان ، فرو بها
بوسه ای را از لبت ملک زمین زیبد بها
یک زمان دو زلف را زان روی چون مه دور کن
تا زمین را بیش گردد ز آسمان فرو بها
گر زمانی چون زمین نزدیک من گیرد قرار
من بفر تو زجور آسمان گردم رها
گر نشاند آسمان پیش توام بر یک زمین
از زمین گردم بشکر ، از آسمان یابم وفا
از زمین در طاعت عشق تو گر خاضع ترم
با منت چون آسمان تا کی بود قصد جفا؟
ای زمینی سرو سیمین و آسمانی صورتی
رؤیت مه بینمت بر روی و زهره بر قفا
گر تو سرو بوستانی بر روان رفتن زچیست؟
ور تو ماه آسمانی بر زمین رفتن چرا؟
از برای وعدهٔ یک بوسه ، ای ماه زمین
چند سر گردان چو ماه آسمان داری مرا؟
آسمان را در ملاحت چون تویی حاصل نشد
از زمین روم و چین و خاک خر خیز و ختا
آسمانی طالعی دارم ، که بی سودای تو
بر زمین گامی نهادن نیست نزد من روا
گر نگیری در کنارم چون زمین را آسمان
گشته گیر از آسمان روزم سیه ، رنجم هبا
ز آسمان حسن اگر چون مه بتابی بر زمین
پارسایان را کنی در یک زمان ناپارسا
چون تو در خوبی بزیر آسمان ماهی کدام ؟
بر زمین یارای چون خوارزمشاهی را کجا؟
بوالمظفر ، خسرواتسز ، شاه ترکستان که هست
بر زمین مملکت چون آسمان فرمانروا
آن علاء دولت ودین ، کاسمانگون تیغ او
بر زمین دادست عدل و علم عالم را علا
در زمین از شهریاران جز مر و را کس ندید
آفتابی با کلاه و آسمانی با قبا
هیچ موضع در زمین بی عدل او باقی نماند
تا خدای آسمان ملک زمین دادش عطا
ای خداوندی ، که نزدیک زمین و آسمان
آفتاب افتخاری ، آسمان کبریا
آسمانی در جلال و قدر و شاهان زمین
در خطابت آسمان خوانند و این باشد سزا
برزمین چون روزی خلقان رساند جود تو
زآسمان خواندن نیفتد این خطاب تو خطا
آسمان تا نامهٔ خوارزمشاهی بر تو خواند
خوانده شد بر عمر خصمت نامهٔ عزل و فنا
آسمان داد و دینی ، آفتاب فضل و عدل
بر زمین از تاج و تختت منشر نور و ضیا
نیست در روی زمین یک پادشه با قدر تو
آسمان در خدمت تو پشت از آن دارد دو تا
جز بعدل اندر زمین راضی نباشد لاجرم
آسمان در بندگی دادست حکمت را رضا
هر کجا رزم تو باشد بر زمین ، آنجا کند
آسمان در موج خون بدسگالان آشنا
دادگر شاه زمین از آسمانی وز خدای
تا زتیغ تو رعایت یافت شرع مصطفا
آسمان را بر زمین یک عمر وبن عنتر نماند
تا زشمشیر تو نو شد نام تیغ مرتضا
بفکند تیر تو در رزم آسمان را بر زمین
گر ندارد نیزهٔ تو آسمان را بر هوا
گر گریزد دشمن تو از زمین بر آسمان
جانش از تن چون زمین از آسمان گردد جدا
زآسمان تیغ تو بارد همی فتح و ظفر
در زمین ملک تو روید گیاهی کیمیا
آسمان با آن سخا ، کندر سعادتهای اوست
بر زمین دست ترا خواند همی ابر سخا
در طریق خدمتت تو هر که پیماید زمین
زآسمان آید بگوش او ندای مرحبا
هر که را باشد مقام اندر زمین ملک تو
در جهان هرگز ندارد آسمانش بی نوا
عاجزست از رمح تو بر آسمان تیر شهاب
قاصرست از مرکب تو بر زمین باد صبا
اژدها با گنج باشد در زمین ، زان ساختست
آسمان رمح ترا بر گنج نصرت اژدها
در زمین هر کاشنایی یافت با درگاه تو
آسمان او را کند با بی نیازی آشنا
بدسگال تو زمین گشتست و تیغت آسمان
بر زمین از آسمان دایم همی بارد بلا
چون بحرب آیی ، زخون حلق و روی خصم تو
آسمان پر ارغوان گردد ، زمین پر کهربا
بر زمین ، هر لحظه ای ، کندر شمار ملک تست
نگذرد هرگز زحکم آسمان بروی و با
بر زمین از بس که خون دشمن دین ریختی
شد فتوحت چون نجوم آسمان بی منتها
زان گرفتست آسمان جرم زمین را در کنار
تا مصون دارد ز آفت عرصهٔ ملک ترا
بر زمین بیشی ، بر تبت ، زآفتاب و آسمان
آسمان تخت زیبد ، آفتابت متکا
حضرت تو بر زمین محراب اصحاب ثناست
هم چنان چون آسمان محراب اصحاب دعا
از پی آن تا بماند ملک و نامت جاودان
آسمانت را پر دعا کردم ، زمین را پر ثنا
آسمان شد لفظ من در مدحت شاه زمین
جاودان از آسمان ملک زمین بادت قضا
بر زمین بادت ظفر ، تا بر سما تابد نجوم
آسمان بادت رهی ، از زمین روید گیا
عدل را ، شاها ، بقا اندر بقای ملک تست
ملک بادت بر زمین ، تا آسمان دارد بقا
خدمت تو پیشه کرده پادشاهان زمین
و آسمان کرده ترا در پادشاهی مقتدا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
د رمدح شمس الدین ابوالفتح محمد بن علی وزیر


ای صورت سیادت و ای مایهٔ سخا
بر تو بی نفاق و عطای تو بی ریا
از طبع تو فروخته شد آیت هنر
وز کف تو فراخه شد رأیت سخا
چرخ از مناقب تو ستاند همی علو
ابر از شمایل تو ستاند همی صفا
آنجا که بخشش تو ، همه سود بی زیان
و آنجا که کوشش تو ، همه خوف بی رجا
مأخوذ فتنه را زمساعی تو نجات
بیمار فاقه را زایادی تو شفا
با امر و نهی تو نزند دم همی قدر
امر روان تو چو شهاب است بی مضا
از نور رأی تو فلک ملک مرا فروغ
وز فیض کف تو شجر جود را نما
امر تو در ممالک عالم شده روان
کام تو بر خلایق گیتی شده روا
ای شمس دین ، تویی که بسعی تو باز بست
ایزد نظام و مصلحت دین مصطفا
آنی که هست طبع تو پیرایهٔ کرم
و آنی که هست ذات تو سرمایه حیا
از جاه تست دیدهٔ تأیید را بصر
وز سعی تست قالب اقبال را بقا
در عفو همچو آبی و در خشم همچو نار
در حلم همچو خاکی و در لطف چون هوا
در دولت تو طایر بخل و عنا و ظلم
از دیدها نهفه چو سیمرغ و کیمیا
فرسوده در مشقت و آسوده در نعم
از عنف و لطف تو دل اعدا و اولیا
احرار دهر کرده بر آثار تو مدیح
و اجرام چرخ داده باحکام تو رضا
گردی که بر هوا شود از سم مرکبت
در چشم اختران کشدش چرخ توتیا
کرده سیاست تو و داده نوال تو
بد خواه را سزا و نکو خواه را جزا
فرزانگان بخدمت تو جسته اتصال
و آزادگان بحضرت تو کرده التجا
از لفظ مکرمات تو روزی هزار بار
با فر و با مهابت و با نور و ضیا
چون چشمه بهشتی و چون روضهٔ بهشت
لفظ در عذوبت و طبع تو در ذکا
قس بن ساعده بر تو طالب هنر
معن بن زایده بر تو سایل عطا
عبدالحمید پیش عبارات تو هدر
ابن العمید پیش رسالت تو هبا
در پیش خط تو، که بود مقلة البصر
خطهای ابن مقله را نبود رونق و بها
وقت سخن عطارد چیره سخن بود
همچون هلال یک شبه در پیش تو دوتا
یک کس در اختلال نماندست و اعتزال
از سعی های خوب تو در ملک پادشا
تا لعل چون حجر نشود ،شهد چون شرنک
تا ماه چون سها نبود ، صبح چون مسا
بادا ولی صدر تو در روضهٔ طرب !
بادا عدوی جاه تو در قبضهٔ فنا!
جاه تو بر تضاید و امر تو بی خلل
عز تو بر تواتر و عمر تو با بقا
مقبول از تو طاعت خالق ، رضای خلق
در آجلت مصوبت و در آجلت ثنا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مدح ملک نصر الدین اتسز

ای طلعت تو نیکو وی قامت تو زیبا
زلفین تو چون عنبر، رخسار تو چون دیبا
از ماه سما دارای افروخته تر چهره
وز سرو سهی دارای افراخته تر بالا
کاشانهٔ شخص تو زیبد که بود جنت
مشاطهٔ روی تو زیبد که بود حورا
این گشته تو چون خرما سنگین دل
خارست غمت، آری، با خار بود خرما
در عشق کند قبله تیمار مرا وامق
در حسن برد سجده دیدار ترا عذرا
آورده به جان دادن وصل تو دم معجز
بنموده بجان بردن هجر تو ید بیضا
بی دو رخ رنگینت رونق ندهد باده
بی دو لب نوشینت لذت ندهد صهبا
بسنبل پر تابت صد لعب شده پنهان
وز نرگس پر خوابت صد فتنه شده پیدا
بر خلق، ز عشق تو، هر روز یکی فتنه
در شهر، ز مهر تو هر لحظه یکی غوغا
ما را نبود یارای در دفع بلای تو
گر نصرة دین حق نصرة ندهد ما را
شاهی، که بود قدرش با مرتبت گردون
شاهی که بود دستش با مکرمت دریا
دست کرمش داده مال کرهٔ اغبر
پای شرفش سوده اوج فلک خضرا
خورشید بود تابان همچون دل او لیکن
آنگه که زند رأیت بر کنگره جوزا
ای‌آنکه بعنف تو درفتد از گردون
وی آنکه به لطف تو گل بردمد از خارا
از تیغ تو با زینت این سلطنت عالی
وز کلک تو با رتبت این مملکت والا
آن روز که بگذارد سندان ز تف جمله
و آن وقتکه بگریزد شیطان ز صف هیجا
تیغ تو قلاع دین ، چون تیغ علی یکسر
خالی کند از کافر، تاری کند از اعدا
از شخص جهانگیران چون کوه شود هامون
وز خون عدو بندان چون بحر شود صحرا
آفاق شود تاریک، چون سینهٔ نامؤمن
خورشید شود تیره چون دیدهٔ نابینا
از نور سنان گردد مانند فلک پستی
وزگرد سپه گردد مانند زمین بالا
بابأس تو آن ساعت چون موم بود آهن
و ز بیم تو آن لحظه چون پیر بود برنا
از حرص زند نعره یکران تو چون تندر
و ز طبع کند جولان شبدیز تو چون نکبا
رمح تو شود یاران در خصم تو چون تنین
خصم تو شود پنهان از بیم چون عنقا
از تن بکنی همچون مزمار سر خصمان
و ز هم بدری همچون پرگار تن اعدا
شاهی نبود هرگز در جنگ ترا ثانی
گردی نبود هرگز در حرب ترا همتا
از حکم تو برگشتن کس را نبود زهره
و ز خط تو سر بردن کس را نبود یارا
شمسی تو بهر معنی و اولاد فزون ز انجم
کلی تو بهر دانش و ابنای جهان اجزا
در دهر به تو نازد هم دولت و هم نعمت
در حشر بنازد هم آدم و هم حوا
ای خدمت تو گشته پیرایهٔ هر عاقل
وی مدحت تو گشته سرمایهٔ هر دانا
از صدر منیع تو هرگز نشوم یک سو
وز نظم ثنای تو هرگز نشوم تنها
در نظم ید بیضا کس نبود جز من
و آن کس که کند دعوی بیهوده پزد سودا
دارم ز عجم منشأ، لیکن بفصاحت در
بسیار فزون آیند از طایفهٔ بطحا
آنم که به من گردد ارکان سخن محکم
و آنم که به من یابد فرمان هنر امضا
گشتست زبانم ده،چون سوسن آزاده
در مالش هر دشمن دو رو چو گل رعنا
با قوت عون تو کس را نشوم عاجز
با حشمت جاه تو با کس نکنم ابقا
امروز بسعی تو حالیست مرا نیکو
و امروز به فر تو کاریست مرا زیبا
احباب مرار آرد آسایش من شادی
و اعدای مرا سازد آرامش من شیدا
از غصه همی‌ گویند او باش ملک با هم؛
آخر ز کجا آمد این فکر فلک پیما؟
ای آنکه ز عزمت امروز همی ‌پیچی
زین گونه بسی پیچی، گر صبر کنی فردا
تا کس ز فلک هرگز غمگین نشود خیره
تا کس ز جهان هرگز رسوا نشود عمدا
بادا دل بدخواهت خیره زفلک غمگین !
بادا تن بدگویت عمداً بجهان رسوا!
اوقات صیام آمد و آورد بصدر تو
از خلد برین تحفه، صد نعمت و صد آلا
فرخنده کنار ایزد، بر ذات کریم تو
این ماه مکرم را وین نعمت آلارا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مدح علاء الدوله اتسز

بهار جان فزا آمد جهان شد خرم و زیبا
بباغ راه گستردند فرش حله و دیبا
بباغ اندر بنفشه شد چو قد بیدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زیبا
همه اطراف صحراهست پر یاقوت و پر بسد
همه اکناف بستان هست پرمرجان و پر مینا
ز پستی تا به بالا برد لشگر ابر غرنده
پر از اعلام رنگین گشت هم پستی و هم بالا
هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق
زمین شد تازه و خندان به سان چهرهٔ عذرا
چو بخشش گاه جمشیدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست زینت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ازهر
دهان لاله از ژاله ، شده پر لؤلؤ لالا
ز دریا سوی هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصهٔ هامون سراسر گشته چون دریا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروین
ز لحن بلبلان مانده بحیریت نعمت عنقا
شعاع برق گویی شد کف موسی بن عمران
که از جیب هوای تیره آرد روشنی پیدا
نسیم بادگویی شد دم عیسی بن مریم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بینا
بکشی و بخوشی باغ همچو نخلد و در صحنش
بخوبی و بلعلی ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در میان باشند دو روی گل رعنا
درختان همچو مستان در تمایل آمده جمله
تو گویی ساقیان ابر دادستندشان صحبا
ز انوار ریاحیین باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه راهبانان شب یلدا
جهانست این، ندانم، یا فضای جنت الماوی؟
زمینست این، ندانم، یا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سودای طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده ید بیضا
جهان پیر بی رونق بسعی طارم ازرق
چو بخت شهریار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور ، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولی پرور ، علاء الدین والدنیا
خداوندی ، که او را نیست در کل جهان مانند
نه در دولت ، نه در نعمت ، نه در آلا ، نه در نعما
ازو آرامشی دارد بلاد مشرق و مغرب
و زو آسایشی دارد روان آدم و حوا
حریم او مال خلق در شادی و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهینه عامل از دیوان او صد بار چون کسری
کمینه قاید از درگاه او صد بار چون دارا
بیان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احیا
ز جود او گرفته فیض جود ابر در نیسان
ز رای او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو ان شاهی که در مردی و در دانش
ز شاهان همه گیتی ندار هیچکس همتا
جهان از رای تو روشن ، زمین از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن ، هدی از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سینه خصمان
بسوزد تیغ جان سوز تو جان در قالب اعدا
نه یک شاهی، که صد شمسی، همه رخشنده در مجلس
نه یک شخصی، که صد جیشی، همه جوشنده در هیجا
بطبع دل ستاره داد پیمان تو را گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان تو را اصغا
هوای صدر محروست شده پیرایهٔ عاقل
ثنای ذات میمونت شده سرمایهٔ دانا
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
چو علامت شود پیدا نهان گردند بدخواهان
بپیش رایت شاهان نیابد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کاید بزیر حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق رای تو رانند ملک حله و موصل
به سوی صدر تو آرند مال طایف و صنعا
برسم تو نهد سکه امیر بقعهٔ کوفه
باسم تو کند خطبة امام خطهٔ بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفیع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفیذ و چرخ آنرا کند امضا
تویی کل و چو اجزایند شاهان بنی آدم
بآخر سوی کل خویش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تاتو
در استیصال بدخواهان سپردی راه استغنا
همیشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
همیشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطایب تازه و خرم!
بداندیش تو بادا در مصایب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوی تو
ز نعمت‌های مستصفی و دولت‌های مستوفا
بسی روزی کنار ایزد ترا با بندگان تو
چنین ماه و چنین سال و چنین روز و چنین آلا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در ستایش افضل الدین خاقانی

ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر: اشک ما و چهره ما
شود چو سیم و زر اشک این و چهرة آن
که هست شعبدهٔ چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک، حقه باز و حقه تهی
که هر ‌زمانی صد شعبدهٔ کند پیدا
خراس وارهمی گردد و همی دارد
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
از این خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسید می بقوام و علاء، مسیح آسا
ایا ملازم جنت، بمهر نامحکم
و یا مزاحم مجلس، بچهر نازیبا
بکش چراغ، که خواهد عروسی شب خلوت
بکن نماز، که دارد خروس صبح آوا
سلاح دیو ز لاحول ساز، زآنکه ترا
غرور عقل سراسیمه کرد در دنیا
بخاک و آب ملولی مکن ، که بر سر خلق
شوی سزای ملامت بچار سوی بلا
ز بیم زحمت بر اوج چرخ شد عیسی
ز دست محنت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشهٔ تقوی ز بهر راه ، که تو
رسی ز توشهٔ تقوی بمنزل آلا
درین نشیب قناعت گزین ، که عیسی وار
نردبان قناعت رسی بدان بالا
چه سود با تو ؟ که از راه لطف نشناسی
زبور خواندن داود را ز ژاژ صدا
میان خوف و رجا مانده ای و میگیری :
ز بهر رد و قبول از برای چون و چرا
نه مرد راهی و آگه نه ای که نتوان گفت :
حدیث چون و چرا در میان خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
بفضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید فضل افضل دین
که فخر اهل زمینست و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیا
ادب بمکتب او همچو طفل در ابجد
خرد بمجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم با نقد علم او مقرون
عقول گیتی در عقل و علم او برپا
بطبع طابع طاسین و حامل یاسین
بفضل نایب حامیم و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حمکت ادریس
تنش مذکر تذکیر ذکر «او ادنا»
مبارزان جهان پیش او فگنده کله
مناظران سخن پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احترام و آن گاهی
به نظم ریخته در حقها شراب شفا
دماغ خشک اعادی دین و ملت را
شده کلام مفیدش طفیلی سودا
ز بهر لخلخهٔ شرک اهل بدعت را
طبیب وار بمعجون نظم کرده دوا
ندیده مثل تو تاثیر اختروار کان
نزاده شبه تو از نسل آدم و هوا
بحضرت تو تقرب کنند اهل هنر
که هست حضرت تو عین عروة الوثقا
هر آن کس که بنوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کن زبان او ز قفا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نیز در مدیحه گوید

زهی! از آدم و حوا نگشته چون تویی پیدا
ز تو در خلد آسوده روان آدم‌ و حوا
مفاخر بر درت واقف، معالی بر تنت عاشق
فضایل در دلت مضمر، مکارم از کفت پیدا
بحشمت دست جاه تو گرفته مرکز اغبر
برفعت می‌شود پای قدر تو سپرده قبهٔ خضرا
نه ای گیتی ، ولیکن همچو گیتی نیستت نقصان
نه ای یزدان، ولیکن همچو یزدان نیستت هما
ز روی قدر باغیرت زاوج جاه تو گردون
بوقت جود با خجلت ز موج دست تو دریا
هزاران عالمی، لیکن همه و معمور در معنی
هزاران لشکری، لیکن همه منصور در هیجا
بتو جان خرد باقی، بتو جام هنر صافی
بتو روز سخا روشن، بتو چشم کرم بینا
تو شخص دولت و دینی و ایامت شده ارکان
تو کل حشمت و جاهی و افلاکت شده اجزا
زبان بگشاده مدحت را همه اجسام چون سوسن
میان بر بسته امرت را همه اجرام چون جوزا
تویی ناظر به چشم عقل در آفاق و در انفس
تویی قادر بحکم بر احباب و بر اعدا
نه با امرت قضا مسرع، نه با حکمت قدر قادر
نه با حلمت زمین ساکن، نه با قدرت فلک و آلا
همه پیرایهٔ حسنت اوصاف تو چون گوهر
همه سرمایه عیشت الطاف تو چون صهبا
کمینه نطفهٔ قدر تو صد بهرام و صد کیوان
کهینه بندهٔ صدر تو صد کسری و صد دارا
نه چون پهنای جاه تو بود آفاق را بسطت
نه چون بالای قدر تو بود افلاک را بالا
ترا چون عیسی مریم بهر کاری دم معجز
ترا چون موسی عمران بهر بابی ید بیضا
بتابش در نوایب روی تو چون ماه در ظلمت
بسرعت در حوادث عزم تو چون باد در صحرا
ز دود کین تو تیره ضمیر مردم جاهل
بنور مهر تو روشن روان مردم دانا
خجل گشته ز اخلاق وز الطاف و افعالت
نسیم خلد و زعم سلسبیل و طلعت حورا
منور شد جهان از جمله نور جلال تو
چنان کز شعلهٔ نور تجلی قلهٔ سینا
ز بیم آتش تیغت، که دارد پیکر از آهن
گرفته آتش و آهن مکان اندر دل خارا
بوقت آتش طعن تو ز اعدای هدی گردد
جهان چون کام اژدرها بدان رمح چو اژرها
خداوندا، افاضل را شدست از فضل تو حاصل
همه دولت، همه نعمت، همه هشمت، همه آلا
مرا در دست از سعی تو شد خاک بلاعنبر
مرا در کام از لطف تو شد خار فنا خرما
شده نثرم در آثار تو چون آثار نیکو
شده نظمم در اوصاف تو چون اوصاف تو زیبا
مرا بوده در اطراف خراسان مستقر، لیکن
شده فضل مرا بنده فحول خطهٔ بطحا
سزد نثر مرا بنده نجوم گنبد گردان
برد نظم مرا غیرت عقود لؤلؤ لالا
هنر در چهر من پاپی صادق چو مجنون در غم لیلی
خرد بر جان من عاشق چو وامق بر رخ عذرا
نه چون هم پیشگان هستم مزور سیرت و خاین
نه چون هم گوشان هستم مخنث عادت و رسوا
من از روی شرف حرم، لیکن از حیا بنده
من از راه طمع گنگم، و لیکن از هنر گویا
ز حرص مال ننهادم بمدح و مرثیت هرگز
قدم در ماتم اموات و پی در مجمع احیا
بخواهش، دستم اردیبای نااهلان فرا گیرد
بریده باد آن دست و دریده باد آن دیبا!
من این ابیات عذرا ز نااهلان نگه دارم
که نشناسد نامردان بحق اندازه عذرا
همیشه تا شود در دشت پیدا لاله نعمان
همیشه تا بود بر چرخ تابان زهره زهرا
سعود چرخ جفتت باد در ایوان و در میدان !
خدای عرش یارت باد در سرا و در ضرا!
زمین را کرده تیغ تو مطهر ز آیت فتنه
جهان را کرده رمح تو منزه ز آفت غوغا
جهان و انجم و افلاک انعام ترا گفته
بروزی صد هزاران بار: « آمنا و صدقنا» !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
شعر و ادبیات

رشیدالدین وطواط

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA