انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین »

رشیدالدین وطواط


زن

 
در مدح اتسز خوارزمشاه

ببرد از من بناگاهان هوای مهر آن دلبر
نشاط از جان قرار از دل توان از تن خرد از سر
لب و خود و رخ و خط وی و جز او کرا دیدی
خط از سنبل رخ از لاله خدا ز سوسن لب از شکر؟
بری پیدا دلی پنهان رخی زیبا قدی نازان
قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن بر از مرمر
بقد و زلف و جعد و طره بر دست آن صنم گویی
گره از دام و پیچ از تاب و رنگ از شب خم از چنبر
بسان نور و فر و عکس لون چهر او ناید
گل از گلبن در از دریا مه از گردون می از ساغر
تو گویی شم و نم و دم و خوی بر دست شخص او
خوی از خیری دم از باده نم از نرگس شم از عنبر
چو باد و ابر و دود و برق آید در وثاق من
غم از رو زن بلا از کوی و رنج از بام و جور از در
نبرد فهم و وهم و مهر و امید اندر گیتی
امید از وصل و مهر از یار و وهم از شاه و فهم از زر
شهنشاهی که رسم و راه و روی و خوی او بستد
فروغ از روز و نور از شمع و زیب از ماه و فر از خور
ببزم و رزم و حزم و عزم گویی عاریت دارد
کف از حاتم هش از رستم تن از بیژن دل از حیدر
بخشم و حلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد
رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تف از آذر
جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهریار آمد
چه از دولت چه از طالع چه از منظر چه از مخبر
بعهد و دهر و شهر و چرخ خالی کرد عهد او
زمین از رنج و دهر از جور و چرخ از نحس و شهر از شر
جهاندارا ، سپاه و خیل و فوج و لشکرت دارد
دل از آهن تن از جوشن سر از خفتان بر از مغفر
شده ملکت بتو خوب و بدیع و دلکش و زیبا
چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر
بخشت و تیغ و شل گرفته پیش تو آرند
پلنگ از شخ هز بر از که نهنگ از بحر و شیر از بر
تویی خورشید و شاه و شیر و سلطان اندرین عالم
هم از همت هم از حشمت از هیبت هم از گوهر
شده حضرت بتو خو بدیع و دلکش و روشن
چو شمع از شان کمان از شاخ و درع از حلقه تیر از پر
همی تا رنگ و بوی و جلد و نام تو پدید آرد
زر از سیم و می از آب و خز از موی و گل از عبهر
مبادا خالی و فرد و تهی هر روز خسرو را
دل از شادی و لب از خنده کف از جام و سر از افسر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در تهنیت ولادت دو فرزند ملک اتسز

بر آمد ز چرخ معالی دو اختر
فزون گشته در عقد شاهی دو گوهر
از این هر دو گوهر هدی شد مزین
وزین هر دو اختر جهان شد منور
بیفزود در نسل خوارزمشاهی
دو مقبل ، دو مقصد ، دو سرور ، دو اختر
دو بحر مکارم ، دو چرخ مناقب
دو گرد سپه کش ، دو شیر دلاور
دو شمع سعادت ، که از نور ایشان
زیاده شد آرایش هفت کشور
یکی را عنایات افلاک همره
یکی را سعادت ایام همبر
زمانه یکی را محب و موافق
ستاره یکی را مطیع و مسخر
یکی همچو شمس از قبایح منزه
یکی همچو عقل از معایب مطهر
از این عیش احباب گشته مصفا
وزان عمر حساد گشته مکدر
چو جد و پدر هر دو ملک و دولت
چو شمس و قمر هر دو در جاه و مفخر
از آن اصل طاهر چنین نسل زاید
که آید زپشت غضنفر غضنفر
بجز در نیابند از موضع در
بجز زر نبینند از معدن زر
دو فرزند از روی صورت و لیکن
ازیشان هراس عدو رادو لشکر
چنان گشت خواهند در صف کینه
زپیکان ایشان بترسد دو پیکر
نبودست زین رو ز موسی و هارون
بعالم درون مثل این دو برادر
ز اولاد خوارزمشه صحن گیتی
نخواهد تهی گشت تار و زمحشر
خداوند خوارزمشاهست شاهی
که از مردی و مردمی شد مصور
یکی عالمی گشت اندر بزرگی
که در جنب او هست عالم محقر
چهارند ابنای او هم بدان سان
که ارکان عالم چهارند یکسر
بحلم و بحیله ، بیمن و بکینه
چو خاکند و بادند و آبند و آذر
سرافراز ایل ارسلان و سلیمان
که هستد شاهنشه گاه و افسر
گزین تقل تز سن ، ستوده و طاحون
که این تخمه باشد بدیشان مطهر
همه ملک را مستحقند و لایق
همه تاج را مستحقن و در خور
بحیرت ز الفاظشان در و لؤلؤ
بغیرت ز اوصافشان تنگ شکر
برین چار صفدر ، کاندر معالی
چو ایشان نیاورد ایام دیگر
تفاخر نمایند دین الهی
تظاهر فزایند شرع پیمبر
کسی را که اولاد زین گونه باشد
بود ملک در خاندانشان مقدر
الا تا بود اجتماع دو مردم
الا تا بود اقتران دو اختر
باولاد او باد عالم مزین
باخبار او باد گیتی معطر
بماناد خوارزم شه تا قیامت
بر احباب میمون ، بر اعدا مظفر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مدح اتسز

جهان ظفر پادشا بو المظفر
که رایت اسلام ازو شد مظفر
سپهدار اسلام ، اتسز ، که نامش
بیافزود آرایش مهر و منبر
خداوند دین و خداوند دولت
خداوند فضل و خداوند گوهر
ستوده به باطن ، گزیده بظاهر
خجسته بمخبر ، همایون بمنظر
همه محض بخشش ، همه صرف دانش
همه نفس حکمت ، همه عین مفخر
شده پست بار رفعتش هفت گردون
شده تنگ بابسطتش هفت کشور
سپهر سیادت بجاهش مزین
جهان سعادت ز خلقش معطر
ز اوصاف او حیرت چرخ و گیتی
ز اخلاق او غیرت مشک و عنبر
کرامات گیتی به ذاتش مبین
مقامات تیغش بعالم مشهر
شده لعل از شادی روی او گل
شده زرد از هیبت جود او زر
کرم از کف راد او گشته پیدا
ظفر در سر تیغ او گشته مضمر
نماید از ایادی دست جوادش
نه در بحر لؤلؤ ، نه در کوه گوهر
سر نیزه نصرت افزای او را
سر سرکشان جهان گشته افسر
جهان گیر شاها ، عدو بند گردا
ترا چرخ و گیتی غلامست و چاکر
کشیدی ز بحر نظام ممالک
سوی قلعهٔ دشمن ملک لشکر
سپاهی ز هیبت چو امواج دریا
گروهی بکثرت چو اعداد اختر
بنیزه همه حافظ عهد رستم
بخنجر همه وارٍث رسم حیدر
در ایوان ریاحین عشرت یکایک
بمیدان شیاطین غیرت سراسر
گه وقفه باشند صفدار ، لیکن
چو در حمله آیند گردند صفدر
نجویند در عمر از صف هیجا
جدایی ز اعراض لازم چو جوهر
گهت بوده اقبال ایام همره
گهت بوده تأیید افلاک رهبر
شده همچو هامون اغبر بصورت
ز گرد سوارانت گردون اخضر
زدی بر حصاری ، که چرخ معظم
نماید ز بالاش چاهی مقعر
بن خندق او رسیده بمرکز
سر بارهٔ او گذشته ز محور
همه خاک اکناف او منشأ کین
همه سنگ اطراف او منبع شر
ز آسیب چنبر صفت چرخ گردون
برو دیدبان چفته رفته چو چنبر
در آن قلعه ای باک قومی ، که بودی
فنا و بقا نزد ایشان برابر
که طعنه نوک سنان را برغبت
و تن ساختندی چو معشوق در بر
همه تن بتن عاشق تیر و نیزه
همه سربسر آفت درع و مغفر
نه شیران ، و لیکن چو شیران بقوت
نه پیلان ، و لیکن چو پیلان بپیکر
حسد برده بر وقفه شان کوه بابل
خجل گشته از حمله شان باد صرصر
سوی مشرب مرگ تازان بهیجا
چو از موقف حشر مومن بمحشر
سر اندر زوایا کشیدند جمله
چو از چشم نامحرمان اهل معجر
ز نام تو کردند یکسر هزیمت
چو خیل شیاطین ز الله اکبر
بماند ندا ز خواب و خور همچو نقشی
که بر روی دیوار بینی مصور
همه از خیال قبول تو حیران
همه از نهیب نهاب تو مضطر
دماری برآوردی از حصن دشمن
بیک لحظه چون حیدر از حصن خیبر
بتازنده خیل و ببازنده نیزه
ببرنده تیغ و بدرنده خنجر
گرفتی بداندیش و بدکیش خود را
بخاری بی حد ، بزاری بی مر
ز کوهش بصحرا فگندی و آنگه
بخنجر بریدیش آنگاه حنجر
اگر کافر نعمتت گشت ، اینک
ز آسیب شمشیر تو برد کیفر
و گر کرد احمر بکین تو رخ را
بدید از سر تیغ تو موت احمر
و گر اصطناع ترا گشت منکر
عذابی کشید از جناب تو منکر
فگندیش در فرغر مرگ زیرا
که ماوی گه ماهیان گش فرغر
پلنگان حربند جیش تو و آن به
که سازند مسکن بکهسارها بر
ز مار و ز ماهی و کردار ایشان
مثلهاست مشهور در بحر و در بر
و لیکن ندانست دانا کزین دو
کدامین بود وقت کوشش فزونتر؟
یقین شد چو دشمن ز زخمت نگون شد
که در پیش مارست ماهی محقر
یکی نخوتی داشت در سر حسودت
که از کبر بر آسمان زد همی سر
بیک خطه قانع نگشت از ممالک
دو خطه شد اکنون مرو را میسر
سرش هست در دام یک خطه از تن
تنش هست بردار یک بقعه از سر
چو مخرج نبود از دیار تو او را
بگرد دیار تو برگشت یکسر
سری داشت ، او ، لیکن از کاه فربه
تنی داشت ، او ، لیکن از نیزه لاغر
ازین فتح خواهند کردن حکایت
بزرگان آفاق تا روز محشر
ترا باد هر لحظه فتحی بدین سان
که مؤمن نوازی و اسلام پرور
بجز تو چنین فتح را کیست لایق ؟
بجز تو چنین نام را کیست در خور؟
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر
بپرور تو در کار گیتی درختی
که در دار عقبی ثوابت دهد بر
الا تا بود در فلک ماه و زهره
الا تا بود در چمن سرو و عرعر
لوای تو بافتح بادا مقارن
نهاد تو در ملک بادا معمر
تن تو ز راحات پوشیده کسوت
لب تو ز لذات نوشیده ساغر
ز تأیید ایام و اقبال گردون
ترا باد هر لحظه ای فتح دیگر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هم در مدح اتسز گوید

رایت شهریار دین گستر
سایه افگند بر جهان یکسر
مسرعات فلک رسانیدند
خبر فتح او بحر کشور
رونقی یافت ملت ایزد
قوتی یافت شرع پیغمبر
قلب فتنه گشت زار و نزار
خانهٔ بغی گشت زیر و زبر
بحسام علاء دولت و دین
شاه صفدر ، خدایگان بشر
بوالمظفر، پناه ملک ، اتسز
که بدو ملک را فزون خطر
آن سپهر جلال و مهر شرف
آن مکان نوال و کان هنر
آن ستوده بظاهر و باطن
و آن گزیده بمخبر و منظر
وانکه باغ سخاوت او را
نیست جز فتح و نصر هیچ ثمر
گردن دهر و گوش گیتی را
در آثار او شده زیور
تارک ماه و فرق فرقد را
خاک اقدام او شده افسر
متحلی بنام او سکه
متبهج بیاد او منبر
عنف و لطفش دلیل خوف و رجا
مهر و کینش نشان نفع و ضرر
لفظ او را رشک لؤلؤ لالا
رأی او شرم زهرهٔ ازهر
خیره مانده زخط او دیبا
طیره گشته ز خلق او عنبر
نایب کمترین او کسری
حاجب کمترین او قیصر
ای تو اندر میان چرخ و زمین
لیکن از چرخ و از زمین برتر
هست مر آش فروزان را
زبر و زیر دود و خاکستر
اصل مهر ترا سعادت فرع
شاخ کین ترا شقاوت بر
صدر فرخندهٔ تو چون جنت
دست بخشندهٔ تو چون کوثر
از تو رایات مملکت عالی
وز تو آیات مکرمت مظهر
دل اعدای تو شب تاریک
وندر آن شب سنان تو اختر
و آنکه آن اخترست رهبر مرک
اختر ، آری ، بشب بود رهبر
شهریارا، بعون حق بردی
بسوی کشور عدو لشکر
لشکری در نبات چون بابل
سپهی ؛ در نفاذ ، چون صرصر
همه قاهر تر از سپهر و نجوم
همه قادرتر از قضا و قدر
بگه وقفه یک بیک صف دار
بگه حمله سر بسر صفدر
جان ربایان نیزه چون رستم
دژ گشایان بتیغ چون حیدر
چرخ از زخم تیرشان بفزع
مرگ از نوک رمحشان بحذر
با هز بران بیشه هم بالین
با پلنگان بکوه هم بستر
زیر ران تو باره ای ، که ازو
وهم خیره شود بکر و بفر
مشتری جبهت و قمر رفتار
آسمان گردش و زمین پیکر
سوی بالا چو دعوت مظلوم
سوی پستی چو رحمت داور
چشم چرخ از غبار او شده کور
گوش دهر از صهیل او شده کر
ماهیان زو بحیرت اندر بحر
آهوان زو بعبرت اندر بر
در کفت خنجری چون بصفا
لیک زو جان صفدران بخطر
چرخ نی و چو چرخ پر زینت
بحرنی و چو بحر پر گهر
فتح بر صفحه های او پیدا
مرگ در چشمه های او مضمر
لاله روید بحر بگاه ازو
ورچه دارد نهاد نیلوفر
قاهر صد هزار تاج و کلاه
و آفت صد هزار خود و سپر
آب کردار و آتش از بیمش
مستقر گشته در صمیم حجر
راندی و پس بباره ای معروف
بر یکی قلعه ای زدی منکر
در بلندی برابر جودی
در حصینی برابر خیبر
گفته با اختران تابان سر
برده بر آسمان گردان سر
گرد آن قلعه باره ای محکم
در متانت چو صد اسکندر
پیش آن باره خندق معظم
در مهابت چو بحر بی معبر
معدن صد هزار کینه شور
موضوع صد هزار فتنه و شر
بگسلد شیر از شکوهش پی
بفگند مرغ از نهیبش پر
اندران قلعه شیر مردانی
همه هنگام حرب شیر شکر
همه در جسم پر دلی چو روان
همه در چشم صفدری چو بصیر
صورت کینه را شده مایه
عرض فتنه را شده جوهر
دل سیاهان بخشم چون لاله
شوخ چشمان بحرب چون عبهر
نیزه هاشان چو مار گرزهٔ بد
بارهاشان چو شیر شرزهٔ نر
کوششی کردی اندران موضوع
که از آن ماند آسمان بعبر
در زمانی کز آتش هیجا
همه روی هوا گرفت شرر
عرصهٔ حربگاه شد ز غریو
سهمگین تر ز عرصهٔ محشر
تیر بانده گشت چو باران
تیغ رخشنده گشت چو آذر
صحن هامون ز تیغ شد روشن
روی گردون ز گرد شد اعبر
یاس بر بست مرامل را راه
خوف بگشاد مراجل را در
مجتمع گشته نیزه و سینه
مقترن گشته خنجر و حنجر
گشته تا زنده ادهم و اشهب
گشته گسترده ارزق و احمر
وز علمهای مختلف اشکال
رزمگه شد چو گنبد اخضر
رفتی اندر مصاف وز هولت
جنت عدن خصم شد چو سقر
حمله بردی سوی یمن و یسار
وز پی تو ز یمن و یسر حشر
بر تن از سعی دولتت جوش
بر سر از حفظ ایزدت مغفر
چرخ از نعرهٔ تو شد ناله
دهر از حملهٔ تو شد مضطر
در فتادی بلکشر اعدا
همچو آتش بمرغزار اندر
لاجرمشان بسوختی چونانک
زان طوایف نه خشک ماند و نه تر
گاه کردی دو را یکی از رمح
گاه کردی یکی دو از خنجر
من شنیدم که : با محمد خان
از سران سپاه ترک و از خزر
بر در آن حصار جمع شدند
صد هزاران سوار جوشن ور
همه با تیغ های آتشبار
همه با نیزه های آهن در
مدتی کارزار کرد ولیک
هیچ گونه ندید روی ظفر
عاقبت بازگشت بی مقصود
مال و مردش شده هبا و هدر
بس غرورا! که از محمد خان
بودشان در دماغ کرده مقر
لیک امروز گرز تو نگذاشت
زان غرور اندران دماغ اثر
خسروا، الب سنغر غازی
یافت از خدمت تو هشمت و فر
منهزم گشته از برادر خویش
بسوی حضرت تو کرد گذر
از بلای زمانه گشته روان
وز جفای سپهر جسته مفر
جز بدین بارگاه فرخنده
ز حوادث نیافت هیچ مقر
مدتی بس مدید بود بطوع
چاکران ترا کمین چاکر
گاه بر درگه تو کرده سجود
گاه در خدمت تو بسته کمر
حال او را پس از خلل دریافت
چشم افضال تو بحسن نظر
تا بجایی رسید از رتبت
کز برادر فزون شد و ز پدر
راه کفران سپرد در عالم
خود ز کفران چه خصلتیست بتر؟
برد کیفر زتیغ تو ، لابد
هر که کافر شود برد کیفر
شد ز مادر جدا و لیک زمین
در کنارش کشید چون مادر
شاد باش ، ای ستاره را مقصد
دیر زی ، ای زمانه را مفخر
تویی آن سروری ، که هست امروز
در تو سجده گاه هر سرور
روز هیجا نهیب خنجر تو
مغفر سرکشان کند معجر
وندر اصلاب بدسگالانت
پسر از بیم تو شود دختر
گر پسر زاید از عدوت ، آید
روز عمرش ز خنجر تو به سر
باحسام تو دشمنان ترا
نیست جز ماتم از وجود پسر
ای شده ذات تو بعلم علم
وی شده نام تو بفضل سمر
بشنو این نظم را ، که هر بیتش
هست افزون ز صد خزانهٔ زر
در طراوت چو دسته های سمن
در حلاوت چو تنگهای شکر
وقت انشای او بسان صدف
پر شود گوش سامعان ز درر
تا که آیین شاعری آمد
هیچ شاعر چنین نگفت دگر
گر نداری کلام من مقبول
ورت ناید حدیث من باور
شو ز ابیات رفتگان بر خوان
یا در اشعار ماندگان بنگر
تا بدانی که: هیچ رونق نیست
اختران را بپیش چشمهٔ خور
تا بتابد بر آسمان خورشید
تا بروید ز بوستان عرعر
باد گیتی بعدل تو تازه
باد عالم بعلم تو انور
دولتت باد سال و مه تابع
ایزدت باد روز و شب یاور
در معالی و منقبت خوش باش
وز بزرگی و مملکت بر خور
مر جهان را بخرمی بگذار
لیک تا حشر از جهان مگذر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هم در مدح اتسز گوید

لاء دولت خوارزمشاه دین پرور
که آفتاب جلالست و آسمان هنر
خدایگانی ، دریا دلی ، خداوندی
که هست گوهر دریای شرع پیغمبر
شده مسخر پیمان او شهور و سنین
شده متابع فرمان او قضا و قدر
بقا بدوست کرم را ، چو جسم را بروان
شرف بدوست خرد را، چو چشم را ببصر
بجنب قدر رفیعش ستاره را چه محل ؟
بپیش جاه عریضش زمانه را چه خطر؟
بخندد ار طرب مهر او همی خاتم
بنازد از شرف نام او همی منبر
نشاط مجلس او لعل کرده چهرهٔ گل
نهیب بخشش او زرد کرده چهرهٔ زر
نشانده لشکر او باد صولت خاقان
ببرده خنجر او آب دولت قیصر
خدایگانا ، امروز گرز تو کردست
همه مواطن اعدای شرع زیر و زبر
حذر ز تیغ تو خصم تو کی تواند کرد؟
چگونه کرد توان از قضای مرگ حذر ؟
کرم نگیرد هرگز نظام بی کف تو
عرض نیاید هرگز قوام بی جوهر
چو دور چرخ تویی اصل ناز و مایهٔ رنج
چو گشت دهر تویی عین نفع و صورت ضر
فرود قاعدهٔ قدر تو مدار فلک
میان دایرهٔ جاه تو مسیر قمر
ز بهر رزم تو غنچه بباغ چون پیکان
ز بهر بزم تو لاله براغ چون ساغر
علو قدر عدوی تویی خطر چو هبا
فروغ جاه حسود تویی بقا چو شرر
سپهر مهر ترا از سعادتست نجوم
درخت بخت ترا از سیادتست ثمر
جهان گشوده ثنای ترا چو تیر دهان
زمانه بسته رضای ترا چو نیزه کمر
بقهر خصم تو در سهم چرخ تیر و کمان
ز بهر عون تو در کف صبح تیغ و سپر
ز عدل تو حشر ظلم چون بر آتش موم
ز جود تو نفر آز چون در آب شکر
کشیده رأی تو در ساعد ظفر یاره
نهاده قدر تو بر تارک فلک افسر
هزار قاعده در نکتهای تو مدغم
هزار صاعقه در حملهای تو مضمر
ترا نخوانم نیک اختری نمونهٔ چرخ
که گردد اختر چرخ از هوایت نیک اختر
خدایگانا ، اقلیم ماوراء النهر
چو لاله کردی از تیغ همچو نیلوفر
تبارک الله ! ازان رزمگاه هایل تو
که داشت ساحت او هول عرصهٔ محشر
گشاده دست اجل از رخ فنا پرده
کشیده دست فنا بر رخ امل خنجر
ز گردد قبهٔ اخضر چو ساحت هامون
ز تیغ ساحت ساحت هامون چو قبهٔ اخضر
قبار موکب تو کرده چشم گردون تار
صهیل مرکب تو کرده گوش کیوان کر
ز هیبت تو شده قاهران همه عاجز
ز ضربت تو شده طاغیان همه مضطر
فکنده رمح تو ساعتی ازان مردم
ربوده تیغ تو در لحظه ای ازان لشکر
هزار جوشن و تن در میانهٔ جوشن
هزار مغفر و سر در میانهٔ مغفر
خدایگانا ، بر کشوری شدی غالب
که بود قسمت افراسیاب ازان کشور
همه نواحی او طرفگاه کینه و سوز
همه حوالی او خوفگاه فتنه و شر
چو عمر دهر زوالی بدو نگشته فراز
چو جرم چرخ فسادی برو نکرده گذر
گسسته شیر در اکناف او ز وحشت پی
فگنده مرغ بر اطراف او ز دهشت پر
بپیش روی درون صد هزار ناوک و شل
بزیر پای درون صد هزار وادی و جر
بگرد قلعه بصد شکل باره ای محکم
بپیش باره بصد نوعی خندقی منکر
گشاده گشت بتیغ تو قلعه ای ، که برو
ظفر نیافت کس از روزگار اسکندر
رسیده خندق او را بپشت ماهی قعر
گذشته بارهٔ او را ز برج ماهی سر
بحیله دیده ناظر جدا نداند کرد
بروج او و بروج فلک ز یکدیگر
بسطح او بر ، ز آسیب چنبر گردون
خمیده قد یلانش بگونهٔ چنبر
ز منجنیقش چون بر زمین فتادی سنگ
تو گفته ای که در افتاد چرخی از محور
چو ابر حصن و چو باران و برق تیر و حسام
علم چو قوس قزح ، بانگ کوس چون تندر
حصار خصم تو گفتی بهار بود و لیک
از آن بهار ترا شد شگفته باغ ظفر
خراب کردی آن قلعه در یکی ساعت
چنانکه شیر خداوند قلعهٔ خیبر
ز بیم تیغ تو مردان آن حصار همه
کشیده در سر مانندهٔ زنان معجر
وزان مبارزت تو مبشر دولت
فگنده در همه آفاق و شرق و غرب خبر
خدایگانا ، باز آمدی بمرکز عز
جهانت گشته مطیع و فلک شده چاکر
گرفته بیضهٔ ملک تو از دوام نشان
نموده صفحهٔ تیغ تو از نظام اثر
شعار را تو از چرخ تحفهای فلک
نثار فرق تو از ابر عقد های درر
فگنده در ره تو خاک مفرش دیبا
نشانده بر سر تو باد سودهٔ عنبر
اگر بسالی نزدیک شد که موکب تو
ز نقطهٔ شرف ملک رفت سوی سفر
تو آفتابی واز نقطهٔ حمل سالی
برد بسوی سفر قرص آفتاب حشر
اگر ملوک ز تیغت نهان شدند ، بلی
از آفتاب شوند اختران نهان یکسر
ترا بخلعت ، شاها ، چه مفخرت باشد؟
تو کعبه ای و بکعبه است جامه را مفخر
شد از جواد تو با قدر خلعت سلطان
کند مجاورت بحر قطره را گوهر
همیشه تا که فلک روشنست از خورشید
همیشه تا که چمن خرمست از عرعر
زمام دولت و ملت بدست جاه سپار
بساط حشمت و نعمت بپای قدر سپر
ز کردگار ترا باد بی غمی همراه
ز روزگار ترا باد خرمی همبر
فلک جناب ترا سال و مه شده بنده
ملک لوای ترا روز و شب شده چاکر
کشیده رفعت جاه تو بر ستاره علم
گرفته رتبت قدر تو بر سپهر مقر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نیز در مدح اتسز

مایهٔ نصرت ، آفتاب ظفر
سایهٔ ایزد ، افتخار بشر
شاه غازی، علا، دولت و دین
آن مکان جلال و کان ظفر
کامگاری، که جز بفرمانش
بر فلک نیست سیر یک اختر
نامداری، که بی ثنا خوانش
بر زمین نیست عقد یک محضر
آنکه بر شارع دل شادش
نکشد بی غمی نفر ز نفر
و آنکه بر شهره کف رادش
بر زند مردمی حشر بحشر
بحر از طبع او مدد گیرد
زان کند قعر او ز قطره درر
مه از رای او ضیا یابد
زان دهد نور او بخاره گهر
بندهٔ جاه او زمان و زمین
سخرهٔ حکم او قضا و قدر
شرع را کلک او نموده شرف
ملک را تیغ او فزوده خطر
خادم پایگاه او کسری
حاجب بارگاه او قیصر
خسروی از کمال او پیدا
صفدری در خصال او مضمر
ای برادی قرینهٔ حاتم
وی بمردی نتیجهٔ حیدر
جسم دین را هدایت تو روان
چشم حق را کفایت تو بصر
بزمگاه تو ساحت فردوس
رزمگاه تو آیت محشر
خطبهٔ فرض و منبر حقست
در دیار تو خطبه و منبر
چشمهٔ مرگ و گوهر فتحست
بر حسام تو چشمه و گوهر
بسپرد یک نفس جهانی را
کوه تن بارهٔ تو چون صرصر
بخورد یک زمان سپاهی را
آبگون خنجر تو چون آذر
یک بنان تو و هزار کرم
یک بیان تو و هزار هنر
باطن تو ستوده چون ظاهر
مخبر تو گزیده چون منظر
لطف و قهر تو راحت و محنت
خشم و عفو تو دوزخ و کوثر
رفعت قدر تو بمهر و بماه
بسطت جاه تو ببحر و ببر
از پی چنگ بدسگال ترا
صبح هر روز بر کشد خنجر
وز پی تاج نیک خواه ترا
آسمان هر شبی نهد زیور
تا نباشد چو خار هیچ سمن
تا نباشد بحر هیچ شمر
آن چه خواهی ز کام نفس بیاب
و آنچه بینی ز نام نیک بخر
ملک عالم بدست جاه سپار
فرق گردون بزیر پای سپر
گه سر گرد نان چو گوز بکوب
گه دل دشمنان چو پسته بدر
تا شود بر سپهر هر ماهی
چون کمان و سپر نهاد قمر
باد در دست تو ز فتح کمان
باد در پیش تو ز بخت سپر
قامت نیک خواه ملک تو باد
بر شده همچو قامت عرعر
دیدهٔ بد سگال جاه تو باد
بی بصر همچو دیدهٔ عبهر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هم در مدح اتسز گوید

امروز شد صحیفهٔ اقبال پر نگار
و امروز شد طلیعهٔ اسلام کامگار
امروز عون دولت خوارزمشاه کرد
بر رغم شرک قاعدهٔ شرع استوار
در زد بروزگار عدو آتش فنا
شمشیر آبدار خداوند روزگار
عالی علاء دولت و دین ، خسروی که هست
ایام را بخدمت در گاهش افتخار
فخر ملوک ، اتسز غازی ، که تیغ او
از بقعه های شرک برآرد همی دمار
شاهی ، که شد بعهد وجود نبرد او
معدوم نام رستم و نام سفندیار
بر چرخ عون او قمر فتح را مسیر
بر قطب عدل او فلک ملک را مدار
آنجا که عزم او ، نبود چرخ را مضا
و آنجا که حزم او ، نبود کوه را وقار
مرحوم با جلالت او شیر آسمان
محموم از سیاست او مرغزار
دریا همه محاسن اخلاق و او گهر
حملان همه اکابر آفاق و او عیار
از قدر او کمینه نمونه است آسمان
وز حلم او کهینه نشانه است کوهسار
کین تو کرده طایفهٔ شرک را دو قسم
یک قسم گشته زار و دگر قسم مانده خوار
در معرکه فکنده نفر از پی نفر
در سلسله کشیده قطار از پس قطار
از آه بستگان همه اطراف ناله گاه
وز خون کشتگان همه اکناف لاله زار
ای بر سپهر مهر تو از خرمی نجوم
وی بر درخت بخت تو از بی غشی ثمار
کم کرده باد شرک بپیکان باد سیر
و افزوده آب شرع بشمشیر آبدار
تو کارزار کرده و بر دشمنان دین
گشته ز رستخیز حسام تو کارزار
بیکاره مانده پنجهٔ گردون کاردان
از بیم کارزار تو چون پنجهٔ چنار
آن کو ز کو کنار خلاف تو خفته بود
کرد استخوانش گر ز تو چون مغز کو کنار
اسلام در جوار تو آمد ، از آنکه یافت
از جور حادثات امان اندرین جوار
خوانند ناظران جهان تا بروز حشر
خطهای عز تو ز ورقهای روزگار
شد بختیار هر دو جهان هر که ز اعتقاد
یک لحظه کرد خدمت صدر تو اختیار
هرگز نبوده ای بجز از عار محترز
هرگز نکرده ای بجز از فخر افتخار
با اصطناع بر تو دریا بود سراب
با ارتفاع قلب تو گردون بود قفار
لطف تو وقت بزم شرابیست خوش مزه
عنف تو روز رزم طعامیست بدگوار
یک جود تست آفت صد گنج شایگان
یک عزم تست مایهٔ صد فتح شاهوار
اشراف را بحق یسارت بود یمین
و احرار را ز جود یمینت بود یسار
ناخورده جز بسعی یسارت فلک یمن
ناکرده جز بسعی یمینت جهان یسار
در خاتم کمال تو از محمدت نگین
بر مرکب جلال تو از مفخرت عذار
بنشانده جود را کف کافیت بر کتف
پرورده فضل را دل صافیت را در کنار
از رسم تو یقین شده آثار مرتضی
وز تیغ تو عیان شده اخبار ذوالفقار
بشکسته هیبت تو بیک حمله صد مصاف
بگشاده حشمت تو بیک نامه صد حصار
در ملک کرد های تو بی سهو و بی خطا
در شرع گفت های تو بی عیب و بی عوار
در دست ناصح تو شده خار همچو گل
در چشم حاسد تو شده نور همچو نار
از سهم ناصح تو شده همچو مار مور
در چشم حاسد تو شده همچو مور مار
زان تیر تو و زان کمان بیمست آسمان
جز سینهٔ مخالف تو کی شود فکار؟
و آن بی‌شمار گوهر فاخر، که چرخ راست
جز بر سر موافق تو کی کند نثار؟
چشرخ و بروج و اختروار کان بحکم تست
هر هشت و هر دوازده هر هفت و هر چهار
شاها، چنان‌که یار نداری بمکرمت
مداح حضرت تو ندارد بفضل یار
بختی نباشد اهل هنر را ز جاهلان
آه! ار نگشتمی بقبول تو بختیار
بر کامها منم ز عطای تو کامران
در صدرها منم بثنای تو نامدار
چندان نعیم دیده ام از تو، که تا بحشر
نتوان گزارد شکر یکی را ز صد هزار
و اکنون بقدر وسع ، نه مقدار واجبی
بر شکر مکرمات تو کرد ستم اختصار
جز مدح و جز ثنای توام نیست هیچ شغل
جز شکر و جز دعای توام نیست هیچ کار
ز آنهانیم ، که چون تو کنی بیشمار جود
ایشان جزا دهند بکفران بیشمار
کفارن نعمت تو درختیست ، کان بعمر
ناداده جز شقاوت و ادبار هیچ بار
توفیق طلعت تو بقا را بود دلیل
کفران نعمت تو فنا را بود شعار
مذمون شد چو زاهد مرتد بهر زبان
مردود شد چو شاهد فاسق بهر دیار
خوف تو خو نگر که چه لایق بود بعقل ؟
کفران نعمت چو تو مخدوم حق گزار
کفران نعمت تو هر آن کس که پیشه کرد
باد شقاوت فلکش کرد خاکسار
آخر کریم تر ز تو کی دید پادشاه ؟
و آخر حلیم تر ز تو کی دید شهریار ؟
نایت بجز تصلف و ناحق شناختن
از مردم مزور بی اصل و بی تبار
از روی عرف منکر احسان بر خرد
بی اصل تر ز منکر ایمان هزار بار
تاکش تر از شکوفه بود عارض صنم
تا خوش تر از بنفشه بود طرهٔ نگار
تا شب بنزد اهل بصر نیست همچو روز
تا گل بنزد اهل خرد نیست همچو خوار
تا قطره همچو مهرهٔ مارست روی حوض
گیرد ز قطره کوکبه چون پشت سوسمار
مشکن تو از عدو و عدو را همی شکن
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
یک بقعه را بپای تغلب همی سپر
یک خطه را بدست تقلب همی سپار
جز میوهٔ طرب تو بگیتی درون مچین
جز تخم مکرمت تو بعالم درون مکار
عید و خزان بخدمت تو آمدند باز
عید تو فر خجسته ، خزان تو نوبهار
گاهیت بوده قافلهٔ یمن بر یمین
گاهیت بوده قافلهٔ یسر بر یسار
بادا ز کردهای تو و گفتهای تو
هم آفریده راضی و هم آفریدگار
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نیز در مدح اتسز گوید

ای بسته و گشاده بسی دشمن و حصار
در هر دو حال باد ترا کردگار یار
تأیید تو شکسته بیک حمله صد مصاف
اقبال تو گشاده یک لحظه و صد حصار
بر موجب رضای تو ایام را مضا
بر مرکز مراد تو افلاک را مدار
نازی که نیست آن ز جناب تو هست رنج
فخری که نیست آن ز جناب تو هست عار
گردون بخیل شد ، که نیاورد چو تو جواد
گیتی عقیم شد که نزاد چو تو سوار
شمعیست مهر تو ، که بقا باشدش فروغ
خمریست کین تو که فنا باشدش خمار
گوش زمانه امر ترا بوده مستمع
چشم سپهر ملک ترا کرده اننتظار
نیز عقاب شکل تو در صیدگاه حرب
ارواح دشمنان شریعت کند شکار
اندر کف جلالت تو خامهٔ شرف
اوراق مکرمات و محامدت کند نگار
بنوشته دست عون الهی بخط فتح
بر صفحهٔ حسام تو آیات اعتبار
وقتی که بر زمین فتد از زلزله فزع
جایی که بر فلک رسد از معرکه غبار
از گرد فتنه دیدهٔ گردان شور ضریر
وز تیر کینه سینهٔ شیران شود فگار
صحن جهان زشنهٔ باره پر از غریو
روی فلک زآتش حمله پر از شرار
آنگه ترا نباشد جز گیر و دار شغل
و آنجا ترا نباشد جز طعن و ضرب کار
ای بس بزرگ را ! که کند حملهٔ تو خرد
وی بس عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها، زمانه بر تن من کار زار کرد
وز کار زار خویش مرا کرد کار زار
زین نا صبور دهر تنم گشت نا صبور
زین بی قرار چرخ دلم گشت بی قرار
اکنون مرا ز کل جهان ، در نجات جان
بر تست اعتماد ، پس از فضل کردگار
بگریخت در جوار تو جانم از آنکه نیست
از جور روزگار امان ، جز درین جوار
در سایهٔ رفیع جناب تو جان من
زین زینهار خوار فلک جست زینهار
جان نژند و شخص ضعیف مرا بفضل
در زینهار دار ، ازین زینهار خوار
تو شهریار عادل و در عهد تو بظلم
شاید که روزگار بر آرد ز من دمار ؟
با روزگار گر تو بگویی : مکن ، بست
داند صلاح خویش بدین مایه روزگار
شاها ، خدایگانا ، گردا ، مظفرا
چرخی و روزگار ، تو در قدر و اقتدار
بر دین و ملک آنکه ترا شهریار کرد
بر نظم و نثر کرد مرا نیز شهریار
آنم که هست خاطر من گنج شایگان
و آنم که هست گفتهٔ من در شاهوار
آرندهٔ نوادر گیتی ، سپهر پیر
گو : در فنون فضل جوانی چو من بیار
حقا که تا بحشر بسنده است دهر را
آثار من قلاید اعناق افتخار
تا شب بپیش اهل هنر نیست همچو روز
تا گل بزند مرد خرد نیست همچو خار
هرگز مباد کوکب بخت ترا غروب
هرگز مباد مرکب جاه ترا عثار
از آتش سنان تو وز آب تیغ تو
بادا چو باد دشمن ملک تو خاکسار
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هم در مدح اتسز و تهنیت ورود او به سرای کمال الدین گوید

ای زتیغ بی قرار تو ممالک را قرار
صفحهٔ دولت ز آثار حمیدت پر نگار
اختران کی بود جز بر هوای تو مسیر؟
و آسمان را کی بود جز بر مراد تو مدار؟
نه در ایوان سخاوت مثل تو بوده جواد
نه بمیدان شهامت شبه تو بوده سوار
تو بر اولاد زمان همچو زمانی چیره دست
تو بر ابنای جهان همچون جهانی کامگار
رایت عالی تو ، هر جا که شد افراشته
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار
در زمین سابعست از جنبش جیشت فزع
بر سپر تاسعست از آتش تیغت شرار
در لفظ تو شده عقد هنر را واسطه
نعل اسب تو شده گوش فلک را گوشوار
اختر اقبال تو دارد طلوع بی غروب
بادهٔ افضال تو دارد نشاط بی خمار
هم بگاه امر و نهی و هم بوقت حل و عقد
روزگارت پس روست و آسمانت پیشکار
جفت نعمایی و در نعما ترا کس نیست جفت
یار احسانی و در احسان ترا کس نیست یار
ای زده دست گهربار تو هنگام وغا
آتش اندر جان بدخواهان ز تیغ آبدار
هر زمینی را ، که اقدام شریفت بسپرد
باشد از روی شرف بر آسمانش افتخار
شد سرای فرخ عالی کمال دیدن حق
در خوشی از فر اقدام تو چون دارالقرار
او بدرگاه تو در ، اخلاص افزاید همی
لاجرم افزود اقبال تو او را کار و بار
خسروا ، هر یک ز اولاد و ز اخوان تو هست
آفتاب افتخار و آسمان اقتدار
شیر مردانی ، که همچو شیر شادروان بود
پیش ایشان وقت طعن و ضرب شیر مرغزار
دوستان را سورشان در بزم دارد شادمان
دشمنان را شورشان در رزم دارد سوگوار
آسمانی بود قطب الدین ، که در عالم ازو
گشت بی حد کوکب مجد و معالی آشکار
بی عدد اعقاب ، لیکن سر بسر با عدل و علم
از چنین طاهر درخت این چنین آید ثمار
تاز گشت روزگار اندر جهان باشد همی
گاه سور و گاه ماتم ، کار اهل روزگار
سور بادا ناصح ملک ترا همواره شغل
باد ماتم حاسد جاه ترا پیوسته کار
بخشش تویی نهایت ، کوشش تویی ملال
دولت تویی کرانه ، نعمت تو بی شمار
وین تبار تو که روی صد هزاران لشکرند
تا ابد در خدمتت بادند ، ای پشت تبار
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هم در ستایش اتسز

ای زمان را پادشاه و ای زمین را شهریار
پادشاه نامداری ، شهریار کامگار
ملک و ملت را ز رأی و رایت تو انتظام
دین و دولت را ز نام و نامهٔ تو افتخار
مثل و شبه تو نبوده روز بزم و روز رزم
هیچ ایوان را جواد و هیچ ایوان را سوار
چرخ را مانی ، بکوشیدن ، چو بر خیزی بجنگ
بحر را مانی ، ببخشیدن ، چو بنشینی ببار
چون تکبر در سر شاهان حسامت را مقام
چون تهور در دل گردان سنانت را قرار
صفدران را نیست الا طاعت تو اعتقاد
سروران را نیست الا خدمت تو اختیار
سال و ماه از جان و دل بر امتثال امر تو
روزگار خویشتن مقصور کرده روزگار
گشته عالی از مقامات تو دولت را نوا
مانده باقی از کرامات تو ملت را شعار
مشتمل جاه عریضت بر زمین و آسمان
مطلع رأی رفیعت بر نهان و آشکار
جز براقت صرصری هرگز نبوده کوه تن
جز حسامت آتشی هرگز نبوده آبدار
از فروغ تیغ تو ایام نصرت را فروغ
وز نگار کلک تو احوال دولت را نگار
محتجب آهن ز خوف تیغ تو اندر جبال
مختفی لؤلؤ زبیم جود تو اندر یحار
چشم نصرت را ز گرد موکب تو توتیا
گوش گردون را ز نعل مرکب تو گوشوار
روزگار از راه کین تو گزیده اجتناب
آسمان از زخم تیغ تو گرفته اعتبار
یار رب، آنساعت چه ساعت بود کندر دار حرب
تیغ چون نیلوفر تو کرد صحرا لاله زار؟
از غریو کوسها و از نهیب حملها
آسمان در اضطراب و اختران در اضطرار
غارها گشته ز شخص کشتگان مانند کوه
کوه ها گشته ز سم مرکبان مانند غار
عرصهٔ هامون شده روشن چو گردون از سلاح
چهرهٔ گردون شده تیره چو هامون از غبار
تو بحرب اندر خرامیده ، بکردگار علی
در کف میمون تو تیغی بسان ذوالفقار
رانده اندر کارزار و دشمنان شرع را
گشته اندر کارزار از خنجر تو کار زار
تو چو چرخ بامدار اندر صمیم معرکه
وز عدوی تو برآورده مدار تو دمار
رفته و کرده شکار اولاد یافث را بقهر
خود چنین باید که باشد چون تو شیری را شکار
آمده سوی مقر سلطنت با کام دل
یمن گیتی بر یمین و یسر گردون بر یسار
طلعت میمونت را بوده بدارالملک تو
عالمی در اشتیاق و امتی در انتظار
خسروا، صاحب قرانا ، در خلا و در ملا
هست کردار تو برونق رضای کردگار
نیستت جز علم روز شب بعالم هیچ شغل
نیستت جز عدل سال و مه بعالم هیچ کار
ملک عقبی را خواهی آوردن بدست علم و عدل
همت تو کی کند بر مال دنیا اختصار؟
تا نباشد در ضیا جسم سها همچو قمر
تا نباشد در خوشی فصل خزان همچون بهار
باد عزم صایبت را عون ایزد راهبر
باد بخت فرخت را سعد گردون پیشکار
ناصح ملک تو بادا تازه روی و شادمان
حاسد جاه تو بادا تیره روی و سوگوار
پای در دامن کشیده ظلم از انصاف تو
دامن عدلت گرفته دست گیتی استوار
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین » 
شعر و ادبیات

رشیدالدین وطواط

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA