انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین »

ابن حسام خوسفی


زن

 
قاضی پسرش در رمضان خورد شراب
وآنگه به لواط کرد بیچاره شتاب
ای زمره اسلام بگویید جواب
کافر به اگر چنین مسلمان خراب




ای خلعت فاستقم ببالای تو راست
بر تارک تو تاج لعمرک زیباست
چون روی تو بر بام فلک مهر نیافت
چون قد تو بر طرف چمن سرو نخاست





بالای خوشت به سرو می ماند راست
همچون قد تو زباغ شمشاد نخاست
چشم سیه فتنه گرت عین بلاست
چین سر زلف شکن مشک خطاست




در خانه تو مزاج مرزنگوش است
وز خط تو افتاب کحلی پوش است
گویی که دواتت ظلماتست کزو
خضر قلم ترا دهان پر نوش است





اسرار غم عشق بگنجینه ماست
دردانه غم در صدف سینه ماست
با هر که در آمیختم از من بگریخت
جز غم که حرف و یار دیرینه ماست


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

آن رفته ز چشم و مانده در دل چونست
آن شکل ظریف و آن شمایل چونست
نرگس بمیان آب خرم باشد
آن نرگس آبدار در گل چونست




عنبر اثری ز فضله خامه توست
بوی خط تو در شکن نامه توست
چون فضله نحل سر به سر عین شفاست
آن رشحه که اندر گلوی خامه توست




خوش وقت بهار و سبزه و دامن کشت
با پسته دهن شکر لب حور سرشت
در باغ مراد ما چنین سرو نرست
بر خاک امید ما کس این دانه کشت




ایام نشاط و شادمانی بگذشت
دوران مراد و کاردانی بگذشت
فریاد که عمر و زندگانی بنماند
هیهات که عالم جوانی بگذشت




فریاد که آن یار پسندیده برفت
ناکرده وداع ما و نادیده برفت
دل را به که آرام دهم مسکین من
کآرام دل و روشنی دیده برفت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زادی که ره دراز می باید رفت
با روزه و با نماز می باید رفت
ترکیب تو چون ز خاک پرداخته اند
ای خال به خاک باز می باید رفت




دائم ز ولایت ولی خواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
تا رفع شود غمی که برجان منست
کُلُّ هَمٍّ سینجلی خواهم گفت




بلبل ز پی گل غزلی تر می گفت
باد سحر از نسیم عنبر می گفت
لاله صفت کلاه دارا می کرد
نرگس سخن از تاج سکندر می گفت




در خانه خود به کمترین مایه قوت
بیچاره به سر کنی به صد صبر و سکوت
بر سفره مردم نکشی دست به لوت
تا پر نکنی شکم به سان الموت





ای کعبه مقصود دل من کویت
دور از تو شدم ز مویه همچون مویت
اکنون که ز دیدار تو محروم شدم
در خواب من آی تا ببینم رویت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

ای هزل تمام هیچ و هازل همه هیچ
زنهار . چه زنهار که در هزل مپیچ
قولی که نه دین و شرع باشد مپسند
راهی که به سوی حق نباشد مپسیچ




تیر تو هلاکت بداندیش تو باد
قربان رهت دشمن بدکیش تو باد
ای چرخ کمان پشت به خدمت کاری
خم ساخته پشت چون کمان پیش تو باد




لاله زدم باد صبا می خندد
گویی لب و لعل دلربا می خندد
ای دوست بگویم که چرا می خندد
بر کوتاهی عمر ما می خندد





لاله به کرشمه بر چمن می خندد
در باغ شقایق و سمن می خندد
در خنده بین که با تنگدلی
همچون لب آن تنگ دهن می خندد




صافی جهان چو نیست می ساز به درد
پشمینه بپوش چون همی باید مرد
از مرگ چه دشوار تر آن کز ره عجز
حاجت به در همچو خودی باید برد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نوک قلمت که مشک از او می بارد
بر صفحه گل عنبر تر بنگارد
برنامه هستی قلم انصافت
بنشاند عدل و ظلم از او بردارد





ز آن درد که آن دیده روشن دارد
چشمم ز برای او گهر می بارد
آن درد اگر غمزه او بگذارد
چشمم به مژه ز چشم او بر دارد




لطفت همه کارهای او نیکو کرد
آری همه کارهای ما نیک او کرد
او نیکو کرد و ما همه بد کردیم
ما را به نکو کاری خود بدخو کرد





در شست تو چون کمان خمیدن گیرد
قوس قزح از هوا رمیدن گیرد
چون کرکس تیر تو پریدن گیرد
دل در بر نسرین طپیدن گیرد





اغیار چو از میان کناری گیرد
هر دست طرب دامن یاری گیرد
بنشین نفسی کاین دل سودایی من
در سایه سرو تو قراری گیرد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ایام گل است و ابر نم می ریزد
وز شاخ نشاط بار غم می ریزد
در سایه سرو از گل و بادام بهی
باد سحر آمد و درم می ریزد




مشک از سر زلف آن صنم می ریزد
عنبر ز شبستان ارم می ریزد
سر تا قدمش چو سر بسر زیبا هست
خوبی ز سرش تا به قدم می ریزد




خوی از سر زلف آن صنم می ریزد
بر گل ز گلاب ناب نم می ریزد
از حسرت عناب لبش دیده من
خونابه ز چشم ، دم به دم می ریزد




شب نیست که آهم به ثریا نرسد
وز دیده من سیل به دریا نرسد
دل گلشن وصل تو به جان می طلبد
تا عاقبت آنجا برسد یا نرسد




بیچاره حسود بی بصر خواهد شد
چون کور شده است کورتر خواهد شد
از زیر و زبر چو گویمش کان فلکی
مانند فلک زیر و زبر خواهد شد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

چون خواجه نظام در چنان محرم شد
فردوس ز فرّ قدمش خرّم شد
چون زآن به حساب سال با هم ضم شد
تاریخ وفات صاحب اعظم ش




چون لاله و سبزه باهم آمیخته شد
از لؤلؤی تر زمرد انگیخته شد
گل خنجر بید دید برداشت سپر
می گفت که خون ارغوان ریخته شد




چشم سیهت که فتنه خواب آمد
مستی ست که در گوشه محراب آمد
زآن چشمه نوش تر نشد لب مارا
آن چاه زنخ نگر که بی آب آمد




گر چه به قلم کام بسی دانی راند
وز نوک قلم مشک توانی افشاند
چون نامه خویشتن بباید خواندن
منویس کتابتی که نتوانی خواند





آنکس که طریق مدح و ذمّ می داند
میدان که هجا و هزل هم می داند
در هزل مرا ز خویش کم می دانی
یا ابن حسام از تو کم می داند


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تا عارض چون آتشت افروخته اند
صد خرمن تقوی و ورع سوخته اند
گویی که قبای دلبری روز ازل
بر قد تو پرداخته و دوخته اند




جانهای رسل براس و عین آمده اند
حوران همه با زینب و زین آمده اند
امشب ملکوت آسمانها بتمام
گریان به عزاپرس حسین آمده اند





آنها که شراب را حکیمانه خورند
سرطست که می به شرط پیمانه خورند
اکنون که حرام شد حکیمان نخورند
پیمانه چو باشد اهل پیمانه خورند





با قد تو سرو سرفرازی نکند
با زلف تو مشک دست یازی نکند
سوسن سخن بنفشه با موی تو گفت
آن به که دگر زبان درازی نکند





آن کس که عمل به جز مجازی نکند
در خدمت محمود ایازی نکند
از مردم دیده کی پذیرند نماز
تا خرقه به خون دل نمازی نکند


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خواهی که به کام دشمنانت نکنند
انگشت نمای مردمانت نکنند
پرهیز کن از خواهر و از دختر و زن
تا حیز و دیوث و قلتبانت نکنند




ای در گران مایه دریای وجود
بر قامت تو قبای زیبای وجود
خواهی که خدای خویش را بشناسی
خود را بشناس ای شناسای وجود




بر عارض چون گل تو سنبل بدمید
از عنبر تو غالیه بر ماه کشید
غنچه سخنی ز پسته تنگ تو گفت
باد سحر آمد و دهانش بدرید





آن پیر که جنبشی ازو می آید
معشوقه اگر جوان بود می شاید
ور پیر بود زن و جوان باشد مرد
حیف است که پیر را جوان می گاید




تیر تو چو شست کابلی بگشاید
خال از رخ زنگیچه شب برباید
گویی که مهست در سراپرده قوس
چون روی تو در برج کمان بنماید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن سنبل تر چو بر لب آب آید
گل را ز بنفشه زار او تاب آید
با روی تو خورشید برابر می شد
زلفت به طرفداری مهتاب آید




تیر دگران اگر زره بگشاید
پیکان تو از موی گره بگشاید
قاپوچی آسمان کمان پشت شود
تیر تو چو در کمانچه طه بگشاید




یا بوی تو از باد صبا می آید
یا رایحه مشک خطا می آید
یا چین سر زلف تو را بگشادند
یا آهو چین نافه گشا می آید




این باد معنبر ز کجا می آید
کز نکهت او دم صبا می آید
یا کرد طواف بر ریاحین بهشت
یا از سر زلف یار ما می آید





گویند همایی به هوا می آید
چون سایه الطاف خدا می آید
گفتم غلطی که گر مرا می آید
کوفست به ویرانی ما می آید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 19 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین » 
شعر و ادبیات

ابن حسام خوسفی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA