انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین »

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی


مرد

 
آدم شدی؟ نشدی، نع!

آدم شدی؟ نشدی، نع. بس کن ز هرزه دویدن

تا آن بهشت خیالی سگ دو زدن، نرسیدن

هر جا که معرکه دیدی، رفتی و جامه دریدی

حاشا کرامت برگی، کوشای جامه دریدن

تا آستانه پیری، جان کنده ای که نمیری

یک دم بمیر که سخت است، زهر مدام چشیدن

رامت نکرده سواری، بر گُُرده زخم که داری

ای اسب فاخر میدان، حیف از تو بار کشیدن

آدم شدم، نشدم، نع.چون گوسفند به مرتع

خواندم ترانه بع بع،کردم نشاط چریدن

از گله گرگ بسی خورد،وز مانده دزد بسی بُُرد

من گرم دمبه تکانی، دیدم چنانکه ندیدن

قصاب می رسد از راه، در مشت تیغه خونخواه

من سر نهاده به درگاه،آماده بَهرِ بریدن

کو آن نماد دلیری، آن شیرِ درخورِ شیری

خورشید از پَسِ پُُشتش بََر کرده سََر به دمیدن

شیطان شدن خوشم آید،آتش سرشت که باید

برخاک سجده نکردن،غیر از خدا نگزیدن
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
مرا هزار امید است و هر هزار تویی


مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی



بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی



دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی



شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی



جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی



دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  ویرایش شده توسط: javan   
مرد

 
فعل مجهول


" بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !
درس امروز ، فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید ؟
نسبت فعل ما به مفعول است ... "
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ ، می لغزید .
صوت ناسازام آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید .
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گقتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم :
" ژاله از درس من چه فهمیدی ؟"
پاسخ من سکوت بود سکوت ...
" د جواب بده ! کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟..."
خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله ، چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران .
خشمگین ، انتقام جو ، گفتم :
" بچه ها گوش ژاله سنگین است !"
دختری طعنه زد که :" نه خانم !
درس در گوش ژاله یاسین است "
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله آرام بود و سرد و خموش .
رفته تا عمق چشم حیرانم ،
آن دو میخ نگاه خیره او
موج زن ، در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره او
آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود :
" فعل مجهول ، فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تاب تب ، برادر من
تا سحر در کنار من نالید
در غم آن دو تن ، دو دیده من
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود ... "
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله او
ناله من به ناله اش آمیخت
که : " غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز ، قصه غم توست
تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه ، می سوزد ... "
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شمشیر من همین شعر است


شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم

شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم

جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم

ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم

با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم

هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم

این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
گفتا که می بوسم تو را

گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم



گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم



گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم



گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم



گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم



گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم



گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
بر من گذشتی،

سر بر نکــــــــردی


از عشق گفتم ،

بـــــاور نکــــــــردی


دل را فــــــکندم

ارزان بــه پــــــایت

سودای مهـرش

در ســـــــر نکردی


گفتم گـــــلم را

می بویی از لطف


حتی به قهرش

پــــرپـــر نـــــکردی

دیدی ســبویی

پــــــــر نوش دارم

باتشنگـــی ها

لــــــب تـر نکـردی

هنگام مـستی

شور آفــــرین بود

لطفی که با ما

دیگر نکــــــــــردی

آتش گــــــرفتم

چــون شاخ نارنج

گفتم: نظـر کن

سر بر نکــــــردی
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
دوباره می سازمت وطن

دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش


دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش


کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش


حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد

رخساره می تابم از او اما به چشمم نشسته

بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

تق تق کنان چوبدستش روی زمین می نهد مهر

با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضاء ندارد

لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنه ای شد

این خویگر با درشـــــتی نرمــــی تمنا ندارد

بر چهره سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است

گویا که با کاهــــش تن جانی شکیبا ندارد

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او

پنــــدش دهـــــم مادرانه گیرم که پروا ندارد

رو می کنم سوی او باز تا گفتگویی کنم ساز

رفته ست وخالی ست جایش مردی که یکپا ندارد

مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
هرگز نخواب کوروش

دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد

کارون زچشمه خشکید البرز لب فروبست

حتی دل دماوند آتشفشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهیدو بگریخت

رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد

برنام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیرو کمان ندارد

دریای مازنی ها برکام دیگران شد

نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا کجای کاری دزدان سرزمینت

بربیستون نویسند دارا جهان ندارد

آئیم به دادخواهی فریادمان بلنداست

اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید وسبز است این بیرق کیانی

اما صدآه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین » 
شعر و ادبیات

Simin Behbahani | سیمین بهبهانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA