انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 23:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  22  23  پسین »

اشعار حکیم نزاری


زن

andishmand
 
شماره ۱۰۱

دوش برقع ز روی باز انداخت
گفت باید مرا به من بشناخت

در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت

تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت

سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت

ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت

نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت

چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۲

مبصّری که تواند خس از گهر بشناخت
به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت

سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را
خرد به کار نیاید چو این‌قدر بشناخت

دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد
که او طریق صواب از ره خطر بشناخت

تو را به عشق تو بشناختم به عشق، آری
گمان مبر که مگر عقل مختصر بشناخت

ولی به دیدهٔ جان دیده بودمت اول
چو باز دیدمت اینجا دل آن نظر بشناخت

دلی که با همه عالم برابرت نکند
به هجر قیمت وصل تو بیشتر بشناخت

کسی که طعم کبست و مذاق مَقَل چشید
حلاوت عسل و لذّت شکر بشناخت

نزاریی که نداند شناخت پا از سر
به روزِ عقل چو دیوانه شد مگر بشناخت

نه همچنان سخن ناشناخت می‌گوید
کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت





ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۳

چه باشد ار دهدم روزگار چندان بخت
که روی دوست ببینم، دریغ کو آن بخت

گذشت عمر و برون نامد از وبال اختر
فرو شدیم به درد و نکرد درمان بخت

به سوز ناله و فریاد من نشد بیدار
دمی ز خواب تغافل زهی تن آسان بخت

نه بخت آن‌که کند توبه از فضولی دل
نه روی آن‌که شود بعد از این به سامان بخت

چگونه جمع بود خاطرم که می‌بینم
چو زلف دوست سر آسیمه و پریشان بخت

چنان نزار شدم در فراق دوست که عقل
دو چشم خیره بماند از من گریزان بخت

ستیزه می‌کند و می‌رود به طنّازی
ز دور بر من عاجز به خیره خندان بخت

ز بخت چند کنم استعانت اندر عشق
هنوز باش کزین ورطه چون برد جان بخت

نزاریا چو چنین شد صلاح دانی چیست؟
که امتحان نکنی عهد سست‌ پیمان بخت

ز خویشتن به در آی و به خویشتن بگذار
زمانه را و ازین بیشتر مرنجان بخت





ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۴

که دیده‌ای که چو من در فراق یار بسوخت
بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت

مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا
اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت

غم تو صاعقه‌ای در میان جانم زد
که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت

سرشک دیده چنان می‌رود ز سوز جگر
که قطره‌ قطره چون ژاله در کنار بسوخت

نفس‌نفس که درآمد ز حلق پر دودم
تاب آتش آهم شراروار بسوخت

چنان دماغ دلم از تف سموم خیال
بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت

بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را
چنان‌که جان نزاری ز هجر یار بسوخت







ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۵

آتش سودای تو جانم بسوخت
یک شررش هر دو جهانم بسوخت

سوخته را خوش بتوان سوختن
سوخته‌ای بودم از آنم بسوخت

طاقت خورشید وصالم نبود
حیرت از آن وسع و توانم بسوخت

از من و ما گر اثری بود، رفت
عشق به‌کل نام و نشانم بسوخت

قصد سخن کردم تا سوز دل
شرح دهم ، کام و زبانم بسوخت

خواستم از درد که احوال جان
وصف کنم، شرح و بیانم بسوخت

نامهٔ اندوه نهادم اساس
سوز سخن کلک و بنانم بسوخت

بس که چراغ نظر افروختم
مردمک چشم عیانم بسوخت

دود سخن روزن حلقم ببست
تفِّ جگر شمع روانم بسوخت

قصه دراز است نزاری خموش
گو همه پیدا و نهانم بسوخت





ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۶

تو را تا با تو باشد چون و چندت
نباشد راه درویشی پسندت

بروتی بر جهان زن کین زبون گیر
ندارد جز برای ریشخندت

دمی گر یا تو در سازد دگر دم
بسوزاند بر آتش چون سپندت

قلندر‌وار اگر مردی برون بر
که خوی خواجگی از بن بکندت

ز دست آرزو برخیز و بنشین
که دست آرزو شد پایبندت

هوا در خانه ی شهوت کشیدت
طمع در کوی رسوایی فکندت

ز خود گر ایمنی ره بی گزند است
در این ره هم ز خود باشد گزندت

به نقد امروز بی خود شو که فردا
پشیمانی نباشد سودمندت

نزاری با تو بر‌گفت آن چه دانست
پدر زین به نخواهد داد پندت





ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۷

همنشین درد باید شد چو درمان بایدت
ترک جان باید گرفت ار وصل جانان بایدت

وصل جانان در نیابی تا ز جان در نگذری
مرد جانان نیستی بی شبهه تا جان بایدت

تن به دشواری فرو ده تا به آسانی رسی
هست دشوارت که بی دشوار آسان بایدت

گر دل آسوده خواهی رنج بر باید گرفت
ورلب پر خنده خواهی دیده گریان بایدت

همچو اسماعیل باید پیش قربان سرنهاد
گر به تیغ بی نیازی نفس قربان بایدت

سال ها پیدا و پنهان راز باید جست باز
گر نشان سرّ این اسرار پنهان بایدت

رهروان عشق او از سر قدم سازند و بس
ابتدا از سر کن ار این ره به پایان بایدت

عشق او را با سر و سامان چه کارست ای پسر
نیستی عاشق چو سر خواهی و سامان بایدت

این و آن بگذار و جز او را مخواه در هر دو کون
او نخواهد مر تو را تا این و تا آن بایدت

چو نزاری کن خریداری هجرانش به جان
گر وصال دوست می خواهی و ارزان بایدت




ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۸

دل ز دست غم مده گر شادمانی بایدت
مرد جانان باش اگر جان و جوانی بایدت

رنج هجران کش ای اگر می وصل خواهی ای پسر
چون زمین شو پست اگر می آسمانی بایدت

وصل جانان را به جان باید خریدن بی مکاس
کی توانی یافتن تا رایگانی بایدت

اولین گامت قدم بر کام دل باید نهاد
مشکلا گر کام دل در کامرانی بایدت

هر دو می ندهند آن جا پس همی یک رنگ شو
این جهانی باز ده گر آن جهانی بایدت

هر دو بگذار و بمیر از پیش مرگ
گر همی در زندگانی زندگانی بایدت




ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۰۹

کسی از تو مرا می دهد به وصل بشارت
به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت

گرم عقوبت صد خون ناحق است به گردن
عذاب روز فراقت کفایت است کفارت

به یورت گاه تو تا کوچ کرده اند از این جا
هزار بار به روزی برفته ام به زیارت

نظر به جانب ما کن بیا که همت درویش
اثر کند به ضعیفان مبین به چشم حقارت

وجود هر که زبان در تو می کشند نپذیرند
اگر وضو کند از کوثرِ بهشت و طهارت

تو را به هرچه کنی سر نهاده ایم و مرادت
مسلّم است که صاحب ولایتی و امارت

بگوی گر همه تلخ است کز تو فحش نباشد
بدان دهان شکر خنده ی لطیف عبارت

به روزگار خراسان ِ خاطرم نپذیرد
خرابی‌یی که عراق فراق کرد عمارت

حساب هجر نکردم طمع به وصل نهادم
زیان بحر ندیدم ز حرص سود تجارت

به کدیه گر شکری می‌شود فتوحم از آن لب
چه جای سلطنت مصر پیش اهل بصارت

به این تحمل و طاقت نزاریا که تو داری
سفر مکن دگر ار زنده وارسی به دیارت


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۱۰

هزار جان گرامی فدای خاک درت
هزار یاد لبان دهان چون شکرت

ندانمت که کجا از کجا شریف تر است
موافق دلم آمد زپای تا به سرت

چه آفتابی کز هر طرف که برگذری
همی رود دل خلقی چو سایه بر اثرت

که شیر داد به شفقت فرشته یا حورت
که پرورید به مهر آفتاب یا قمرت

در آرزوی دمی ام که بینمت چه کنم
چو ره نمی دهدم بخت بی وفا به برت

بسوختیم و همین غصه می‌کشد مارا
که می رویم و نباشد ز حال ما خبرت

هنوز با همه درد دل از تو خشنودیم
اگر به جانب ما ملتفت بود نظرت

هزار شکر بگویم چه جای بیداری‌ست
اگر به خواب ببینم زمانکی دگرت

مگر شبی آخر به روز دانم برد
به غربت ار بنمیرم بر آستان درت

ز کوی دوست برفتی نزاریا آری
برو ببین که چه آید به روی از این سفرت


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 11 از 23:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار حکیم نزاری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA