انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 54:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۹

هر دلی کز عشق ماهی اندرو راهی نباشد
کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد

بوستان دلبری را چون قدت سروی نروید
آسمان نیکویی را چون رخت ماهی نباشد

ای که می‌گویی به آهی نرم کن سنگین دلش را
غافلی کز ضعف در من قوت آهی نباشد

زهر قهرت گر چه شیرین است اندر کام عاشق
لیک قهر آن به که گاهی باشد و گاهی نباشد

زاهدان آگاه از علمند و از عشقند غافل
زان همی گویم که زاهد مرد آگاهی نباشد

ای دل از زلف دل آویزش مکن قصد زنخدان
شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد

هر کجا شامی بود او را سحرگاهی است در پی
شام هجران است و بس کاو را سحرگاهی نباشد

هر سر ماهی ز عشق روی تو دیوانه گردم
عشق ماه است این و چون او را سر ماهی نباشد

ای که پرسی سر گذشتم، پایم اندر گل فروشد
زان که در راه غمم جز اشک همراهی نباشد

لیک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر
زان که غیر از چاکری خسروام جاهی نباشد

ناصرالدین شاه غازی آن که اندر ملک عالم
جز وجود پاک او دیگر شهنشاهی نباشد

بندگی اوست فخر پادشاهان زمانه
بنده را از بندگی خواجه اکراهی نباشد

مهر با رای منیرش ذره‌ای کمتر نماید
کوه را نسبت بخرمنش عرضهٔ کاهی نباشد

فخریا برگو دعای دولت شاه جهان را
تا جهان باشدبه ملک شاه بدخواهی نباشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۰

خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد
آیینه صفت محو تماشای تو باشد

صاحب نظر آن است که در صورت معنی
چشم از همه بربندد و بینای تو باشد

آن سحر که چشم همه را بسته به یک بار
سحری است که در نرگس شهلای تو باشد

آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد
در چین سر زلف چلیپای تو باشد

چون طرهٔ بی‌تاب تو آرام نگیرد
هر دل که سراسیمهٔ سیمای تو باشد

در مستی آن باده خماری ندهد دست
کز چشمهٔ لعل طرب افزای تو باشد

صد صوفی صافی به یکی جرعه کند مست
هر باده که در جام ز مینای تو باشد

خاک قدمش تاج سر تاجوران است
مردی که سرش خاک کف پای تو باشد

تو خود چه متاعی که به بازار محبت
هر لحظه سری را در سر سودای تو باشد

من روی ندیدم به همه کشور خوبی
کاو خوب‌تر از طلعت زیبای تو باشد

من بر سر آنم که گرفتار نباشم
الا به بلایی که ز بالای تو باشد

پیدا بود از حال پریشان فروغی
کاشفتهٔ گیسوی سمن‌سای تو باشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۱

نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد

دانه‌های خال او دام راه آدم گشت
حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد

از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت
وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد

تا به پای او دادم نقد جان به آسانی
مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد

مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او
حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد

خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را
کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد

تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت
تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد

تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت
مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد

در غلامی‌ات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد

تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را
خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد

ساقی از می باقی جرعه‌ای به خاک افشاند
در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد

زاری من آوردش بر سر دل‌آزاری
تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد

چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم
خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد

عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت
در کمال دانایی محو طفل نادان شد
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۲

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
یک باره پری از نظر خلق نهان شد

گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد
ور ساقی مشتاق تویی مست توان شد

گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت
بالای بلاخیز تو آشوب جهان شد

نقدی که ز بازار تو بردیم تلف گشت
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد

جان از الم هجر تو بی صبر و سکون گشت
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد

هم قاصد جانان سبک از راه نماید
هم‌جان گران مایه به تن سخت گران شد

چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد

مقصود خود از خاک در کعبه نجستم
باید که به جان معتکف دیر مغان شد

تا دم زدم از معجزهٔ پیر خرابات
صوفی به یقین آمد، زاهد به گمان شد

پیرانه‌سر آمد به کفم دامن طفلی
المنة الله که مرا بخت جوان شد

تا خاک نشین ره عشقیم فروغی
خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۳

هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد
هر سر که از میان رفت، آگاه از آن میان شد

هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد
هر خون دل که خوردم از دیده‌ام روان شد

سنبل ز بوی زلفت بی صبر و بی سکون شد
نرگس به یاد چشمت رنجور و ناتوان شد

در وصف تار مویت یک مو بیان نکردم
با آن که در تکلم هر موی من زبان شد

از لعل پر فسونت گویا شدیم، آری
گر سامری تو باشی گوساله می‌توان شد

پای طلب کشیدم از کعبه و کلیسا
روزی که سجده‌گاهم آن خاک آستان شد

دیدی که زاهد شهر در کوی شاهد ما
دی لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد

در دور چشم ساقی بخت جوان کسی راست
کز فیض جام باقی پیرانه‌سر جوان شد

فرش طرب بگستر چون باد نوبهاری
فراش بوستان گشت نقاش گلستان شد

از دولت گدایی کردیم پادشاهی
هر کس که بندگی کرد آخر خدایگان شد

در گلشن محبت منعم ز ناله کم کن
خاموش کی نشیند مرغی که نغمه‌خوان شد

گفتی ز گریه یک دم فارغ نشین فروغی
برهم نمی‌توان زد چشمی که خون فشان شد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴

آن که در عشق سزاوار سر دار نشد
هرگز از حالت منصور خبردار نشد

نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد
کز تماشای رخت صورت دیوار نشد

آن که بوسید لب نوش تو شکر نچشید
وان که خسبید در آغوش تو بیدار نشد

طرب انگیز گلی در همه گل‌زار نرست
که به سودای غمت بر سر بازار نشد

مو به مو حال پراکنده دلان کی داند
آن که در حلقه موی تو گرفتار نشد

هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد
بجز از نکتهٔ توحید که تکرار نشد

گر نگفتم غم دیرینهٔ دل معذورم
که میان من و او فرصت گفتار نشد

آن که نوشید شراب از قدح ساقی ما
مست گردید بدان گونه که هشیار نشد

آن که در جمع خرابات نشینان ننشست
در حرم خانهٔ حق محرم اسرار نشد

زلف شاهد ز سر طعنه به زاهد می‌گفت
حیف از آن رشته تسبیح که زنار نشد

هر که را خون دل از دیده فروغی نچکید
قابل دیدن آن مشرق انوار نشد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵

کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد
کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد

مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت
کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد

خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد
گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد

حلق ما لایق آن حلقهٔ فتراک نگشت
خون ما قابل آن قبضهٔ شمشیر نشد

بخت برگشتهٔ من بین که ز مژگان کجش
هدف سینه‌ام آماجگه تیر نشد

تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون
که ز معنی رخش صورت تصویر نشد

تا ز مجموعهٔ زلف تو پریشان نشدم
مو به مو خواب پریشانم تعبیر نشد

هیچ دیوانه ز سر حلقهٔ عشاق نخاست
کز خم سلسله‌ات بستهٔ زنجیر نشد

من از آن روز که بیچارهٔ عشق تو شدم
چارهٔ کار من از نالهٔ شب گیر نشد

اثر از نالهٔ شب گیر مجو در ره عشق
که ز صدناله یکی صاحب تاثیر نشد

سالک آن نیست که صد گونه ملامت نکشد
عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد

در همه عالم ایجاد فروغی کس نیست
که دلش رنجه ز سر پنجهٔ تقدیر نشد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶

زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد
وز دیده سرشک لاله رنگ آمد

هر گوشه که گوش دادم از عشقش
آواز نی و نوای چنگ آمد

بس چنگ زدم به دامن پاکان
تا دامن پاک او به چنگ آمد

از خانهٔ آن کمان ابرو بود
تیری که به سینه بی‌درنگ آمد

آهم به دلش نکرد تاثیری
فریاد که تیر من به سنگ آمد

ساقی به مذاقم از ازل کرده
شهدی که مقابل شرنگ آمد

چشمش پی صید دل مهیا شد
آهو به گرفتن پلنگ آمد

جز عاشق پاک دیده نشناسد
یاری که به صد هزار رنگ آمد

بازیچهٔ آن بت شکر لب شد
هر مغبچه‌ای که از فرنگ آمد

من بندهٔ خواجه‌ای که در معنی
آسوده ز قید صلح و جنگ آمد

تا میکده مسکن فروغی شد
فارغ ز خیال نام و ننگ آمد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۷

تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد
هر جا که دلی بود به امداد من آمد

سودای سر زلف کمندافکن ساقی
سیلی است که در کندن بنیاد من آمد

هر سیل که برخاست ز کهسار محبت
اول به در خانهٔ آباد من آمد

هر جا که بیان کرد کسی قصهٔ یوسف
حال دل گم گشته خود یاد من آمد

هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت
یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد

زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست
کاین سلسله سرمایهٔ ایجاد من آمد

از چنگل شاهین اجل باک ندارد
هر صید که در پنجهٔ صیاد من آمد

پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست
آن فیض که از خنجر جلاد من آمد

فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد
بیدادگری کز پی بیداد من آمد

یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی
شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۸

ز اختران جگرم چند پر شرر ماند
خدا کند که نه خاور نه باختر ماند

ز شام گاه قیامت کسی نیندیشد
که در فراق تو یک شام تا سحر ماند

ز سر پرده غیب آن کسی خبردار است
که با حضور تو از خویش بی خبر ماند

دلی که زد به دو زلف تو لاف یک رنگی
چو نافه غرق به خونابهٔ جگر ماند

هزار فتنه ز هر حلقه‌ای برانگیزد
شبی که عقرب زلف تو بر قمر ماند

دلت به سینهٔ سیمین ز سنگ ساخته‌اند
که تیر نالهٔ عشاق بی اثر ماند

چو شام زلف تو سر منزل غریبان است
دل غریب من آن به که در سفر ماند

گر اعتقاد به دامان محشر است تو را
مهل که دامنم از خون دیده که ماند

من از وجود تو غافل نی‌ام در آن غوغا
که بی خبر پدر از حالت پسر ماند

ز نارسایی طومار عمر می‌ترسم
که وصف جعد رسای تو مختصر ماند

فتد به روی تو ای کاش دیده یوسف را
که محو حسن تو در اولین نظر ماند

چه دانه‌ها که نکشتیم در زمین امید
دریغ و درد گر این کشته بی‌ثمر ماند

خواص باده ز آب حیات بیشتر است
علی‌الخصوص که در شیشه بیشتر ماند

از آن شراب مرا کاسه‌ای بده ساقی
که سر نماند و کیفیتش به سر ماند

پرستش صنمی کن که روی روشن او
برای انور گنجور نامور ماند

ستوده خان معیر که در ممالک شاه
به مهر او همه جا گنج معتبر ماند

یگانه گوهر درج شرف حسین علی
که بحر با کف او خالی از گهر ماند

خدا یمین ورا آفریده بهر همین
که زر فشاند و از زر عزیزتر ماند

قدم به خاک فروغی نهد پی درمان
به درد عشق جگر خسته‌ای که در ماند
     
  
صفحه  صفحه 21 از 54:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA