انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  69  70  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤



زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را
ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را

درین ویرانه قالب ندارد جانم آرامی
که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را

مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را
مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را

همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن
من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را

دل مرده کند زنده احادیث تو، پندارم
لب تو در نفس دارد دم احیای عیسی را

من سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تو
دلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنی را

ازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوی
که حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی را

بعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی تو
که از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی را

مرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقت
که از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی را

سر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانی
که عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی را

بنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،
اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیی را

منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم بتو فردوس اعلی را

بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را

تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران
عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را

برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را

بدستار و بدراعه نباشد قیمت عارف
که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را

چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی
چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را

برسم صورت آرایان برای چشم رعنایان
چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را

اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم
وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را

مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان
که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را

ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را

مکن گر شاه و سلطانی بظلم و جور ویرانی
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را

چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن بشعر من
چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



نگار من که بلب جان دهد جهانی را
ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را

میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست
دو پادشا بخصومت خورند نانی را

میان دایره روی او ز خال سیاه
که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را

رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر
دو آفتاب کجا باشد آسمانی را

چو خوان لطف شود عام از میانه مرا
مران که از مگسی چاره نیست خوانی را

بتن ز خوردن اندوه او شدم لاغر
بغم ز گوشت جدا کردم استخوانی را

برید دولت از آن حضرتم پیام آورد
خلاصه این که بگویند مر فلانی را

اگر تو کم کنی از خود منت زیاده کنم
درین معامله سودیست هر زیانی را

خطاست همچو سگ کوی هر دری بودن
چو پرده باش و ملازم شو آستانی را

ز خاکدان در ماست سیف فرغانی
ز بلبلی نبود چاره گلستانی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



عاشق روی توام از من مپوش آن روی را
پرده بردار از رخ و بررو میفگن موی را

تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب
هرکه یک شب همچو من در خواب دید آن روی را

گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی
من چو در میدان عشق تو فگندم گوی را

همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی
طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را

عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد
مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را

من زمشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود
با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را

تیر باران غمش را پیش وا رفتم بصبر
جز سپر نکند تحمل تیغ رو باروی را

دل همی جوید نگارم تا ستاند جان زمن
دل بترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را

سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم
کآب هردم جو شود آن چشم همچون جوی را

سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود
نزد نیکویان جزا بد نیست نیکو گوی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای بدل کرده آشنایی را
برگزیده زما جدایی را

خوی تیز ازبرای آن نبود
که ببرند آشنایی را

در فراقت چو مرغ محبوسم
که تصور کند رهایی را

مژه در خون چو دست قصابست
بی تو مر دیده سنایی را

شمع رخساره تو می طلبم
همچو پروانه روشنایی را

آفتابی و بی تو نوری نیست
ذره یی این دل هوایی را

عندلیبم بجان همی جویم
برگ گل دفع بینوایی را

بی جمالت چو سیف فرغانی
ترک کردم سخن سرایی را

چاره کارها بجستم و دید
چاره وصل است بی شمایی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای سعادت زپی زینت وزیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه بدر کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست
کآب چشمم بکشد آتش بینایی را

ذرها گر همه خورشید شود بی رویت
نبود روز وشب عاشق سودایی را

من شوریده سر کوی ترا ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را

در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را

دهن تنگ تو چون ذره در سایه نهان
نفی کرده است زخود تهمت پیدایی را

صبر با غمزه غارت گرت افگند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را

هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را

بهرتو گوهر دین ترک همی باید کرد
زآنکه تو خاک شماری زر دنیایی را

سعدی ار شعرمن وحسن تو دیدی گفتی
غایت اینست جمال وسخن آرایی را

سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را

مرد نادان زغم آسوده بود چون کودک
خیز وچون تخته بشو دفتر دانایی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



الا ای غمت شادی جان ما
تویی راحت جان پژمان ما

دلی کو جهانیست بردی، برو
چه افتاده یی در پی جان ما

پری رویی از مردمت باک نیست
زدیوان نترسد سلیمان ما

غم تو چو کرد ازدل ما حرم
چو کعبه شریفست ارکان ما

چو از مشرب عشقت آبی خوریم
زدنیا بریده شود نان ما

چرا ما زمردم گدایی کنیم
جهان سر بسر ملک سلطان ما

همین بخت واقبال مارا بس است
که ما آن اوییم و اوآن ما

نگیریم چون عنکبوتان مگس
که عنقا شکارند مرغان ما

صبا چون گلی را گریبان گشود
بخاری درآویخت دامان ما

ندانم که بی اینچنین خار وگل
بدست که بودی گریبان ما

ننالم زفرقت اگر روز وصل
برآید ز شبهای هجران ما

چو یوسف به یعقوب خواهد رسید
سرورست در بیت احزان ما

زسر سیف فرغان بیا گوی کن
چو پا درنهادی بمیدان ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای گل روی تو برده رونق گلزارها
در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها

گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ
بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها

گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه
بعد ازین آرند و بفروشند در بازارها

با چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکند
نعره توحید خیزد زین پس از زنارها

حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافت
سروران ملک را در پا رود دستارها

کار من زهد است و توبه دادن مردم زمی
گر می عشقت خورم توبه کنم زین کارها

عشق داند نقش اغیار از دل عاشق سترد
سکه را آتش تواند بردن از دینارها

کس برون خانه محرم نیست سر عشق را
در فرو بند این سخن می گوی با دیوارها

گر درختانرا بود از سر حلاج آگهی
آنچه از وی می شنودی بشنوی از دارها

گر بهار وصل خواهی سیف فرغانی برو
همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها

دلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسن
خیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای کرده بعشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهی نادیده بدورانها

آنرا که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بی خبری باشد رفتن سوی بستانها

آنرا که گل رویش زردی ز غمت گیرد
خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها

زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم
از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها

از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست
بلبل که نمی آید بیرون ز گلستانها

بهر من دل خسته ای ترک کمان ابرو
تیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانها

ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت
چون کوی بسر گردم گرد همه میدانها

گفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکن
از سخت دلی سستی اندر همه پیمانها

از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل
وقتی طرف خاطر می رفت ببستانها

تو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگه
سیف از هوس کعبه پیموده بیابانها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ما را دلیست سوخته آتش طلب
آتش که دید پرتو او آب را سبب

زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست
این آب هست هیزم آن آتش طلب

گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش
کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب

ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم
وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب

در وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشود
اول زبان عشق بیار و لب ادب

وآنگه هزار خوشه معنی طب ز جان
کندر درون سنبله صورتست حب

ای سحر غمزهای ترا سامری غلام
وی شکر حدیث ترا خامشی قصب

وی پایه ولای تو بالاترین مقام
وی نسبت هوای تو عالیترین نسب

نارالله است عشق تو چون کوره جحیم
شهرالله است روی تو همچون مه رجب

در آرزوی میوه باغ وصال تو
هرگز نگشت غوره اومید ما عنب
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  69  70  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA