انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 99:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت
چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت

بپویم بو که در گنجم به کویت
بجویم بو که دریابم جمالت

کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت

شبم روشن شده است و من ز خوبی
ندانم بدر خوانم یا هلالت

مرا پرسی که دل داری؟ چه گویم
که بس مشکل فتاده است این سؤالت

خیالت دوش حالم دید گفتا
که دور از حال من زار است حالت

ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز
مماناد ار بماند بی‌خیالت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


هر که به سودای چون تو یار بپرداخت
همتش از بند روزگار بپرداخت

در غم تو سخت مشکل است صبوری
خاصه که عالم ز غم‌گسار بپرداخت

عشق تو در مرغزار عقل زد آتش
از تر و از خشک مرغزار بپرداخت

لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس
کیسه بجای یکی هزار بپرداخت

هجر تو افتاد در خزانهٔ عمرم
اولش از نقد اختیار بپرداخت

خاطر خاقانی از برای وصالت
گوشهٔ دل را به انتظار پرداخت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دلم در بحر سودای تو غرق است
نکو بشنو که این معنی نه زرق است

فراقت ریخت خونم این چه تیغ است
نفاقت سوخت جانم این چه برق است

جهان بستد ز ما طوفان عشقت
امانی ده که ما را بیم غرق است

تو هم هستی در این طوفان ولیکن
تو را تا کعب و ما را تا به فرق است

اگرچه دیگری بر ما گزیدی
ندانستی کز او تا ما چه فرق است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت
بربند عقد در که کنون دربر آیمت

بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در
کز بس خروش زارتر از زیور آیمت

آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت
پیش از کبوتر آمدن از در درآیمت

بربسته زر چهره به پای کبوترت
سینه‌کنان چو باز گشاده پر آیمت

مهتاب‌وار در خزم از روزن آنچنانک
نگذاردم رقیب که سوی در آیمت

یا از کنار بام چو سایه درافتمت
یا از میان خانه چو ذره درآیمت

تا آفتاب دامن زرکش کشان به ناز
من غرق نیل و چشم چو نیلوفر آیمت

رفتم که از پی تو به دامن زر آورم
و اینک چو دامن تو همه تن زر آیمت

از شرم آنکه نیست ره آورد به ز جان
چون زلف تو به لرزه فکنده سرآیمت

بر خاک نیم‌روی نهم پیش تو چو سگ
وانگه چو سگ به لابه بلاکش‌تر آیمت

بر پایت از سگان کیم من که سر نهم
پای سگان کوی تو بوسم گر آیمت

بینی ز اشک روی که چون پشت آینه
حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آیمت

بر بوی آنکه بوی تو جان بخشدم چو می
جان بر میان گداخته چون ساغر آیمت

روی تو خوان سیم و لبت خوش نمک بود
من ز آب دیده با نمکی دیگر آیمت

چون ماه سی‌شبه که به خورشید درخزد
اندر خزم به بزمت و در بستر آیمت

تو دود برکنی و در آتش نهیم نعل
من نعل اسب بندم و چون آذر آیمت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


علم عشق عالی افتاده است
کیسهٔ صبر خالی افتاده است

اختیاری نبود عشق مرا
که ضروری و حالی افتاده است

اختر عشق را به طالع من
صفت بی‌زوالی افتاده است

دست بر شاخ وصل او نرسد
ز آنکه در اصل عالی افتاده است

خوش بخندم چو زلف او بینم
زآنکه شکلش هلالی افتاده است

هرچه دارد ضمیر خاقانی
در غمش حسب حالی افتاده است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


فلک در نیکوئی انصاف دادت
سرگردن کشان گردن نهادت

جهان از فتنه آبستن شد آن روز
که مادر در جهان حسن زادت

جهانی نیم کشت ناوک توست
ندیده هیچ کس زخم گشادت

به شام آورد روز عمر ما را
امید وعدهای بامدادت

نهان حال ما نزد تو پیداست
که سهم الغیب در طالع فتادت

ز بس خون‌ها که می‌ریزی به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت

گر از خون ریختن شرمت نیاید
ز رنج غمزه باری شرم بادت

همه در خون خاقانی کنی سعی
نگوئی آخر این فتوی که دادت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت
ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت

نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود
بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت

دروغ است آن کجا گویند کز سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت

دل یار است سنگین پس چه معنی
که عشق او عقیق از چشم من ساخت

من از دل آن زمانی دست شستم
که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت

کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک
هلاک خویشتن از خویشتن ساخت

به کرم پیله می‌ماند دل من
که خود را هم به دست خود کفن ساخت

ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


آن‌ها که محققان راهند
در مسند فقر پادشاهند

در رزم، یلان بی‌نبردند
در بزم، سران بی‌کلاهند

کعبه صفت‌اند و راه پیمای
باور کنی آسمان و ماهند

بر چرخ زنند خیمهٔ آه
هم خود به صفت میان آهند

بازیچهٔ دهرشان بنفریفت
زانگه که در این خیال کاهند

مستان شبانه‌اند اما
صاحب خبران صبح‌گاهند

خاقانی‌وار در دو عالم
از دوست رضای دوست خواهند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود

بودم معلم ملکوت اندر آسمان
از طاعتم هزار هزاران خزانه بود

بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه
عرش مجید ذات مرا آشیانه بود

هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم
امید من ز خلق برین جاودانه بود

در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام، دانه بود

آدم ز خاک بود و من از نور پاک او
گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود

گویند عالمان که نکردی تو سجده‌ای
نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود

می‌خواست او نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود

خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن
کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


طریق عشق رهبر برنتابد
جفای دوست داور برنتابد

به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد

هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد

سری را کاگهی دادند ازین سر
گران‌باری افسر برنتابد

سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد

به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد

ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 9 از 99:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA