انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 99:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


آنچه عشق دوست با من می‌کند
والله ار دشمن به دشمن می‌کند

خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می‌کند

این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگر جای مسکن می‌کند

همچو مرغی از بر من می‌پرد
نزد بدعهدی نشیمن می‌کند

می‌برد با گرگ در صحرا گله
با شبان در خانه شیون می‌کند

پیش من از عشق بر سر می‌زند
در پی اندر پی، پی من می‌کند

آه از این دل کز سر گردن‌کشی
خود خاقانی به گردن می‌کند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


مرد که با عشق دست در کمر آید
گر همه رستم بود ز پای درآید

ورزش عشق بتان چو پردهٔ غیب است
هر دم ازو بازویی دگر بدر آید

نیست به عالم تنی که محرم عشق است
گر به وفا ذم کنیش کارگر آید

از پس عمری اگر یکی به من افتد
آن بود آن کز همه جهان به سر آید

طفل گزین یار تا طفیل نباشی
کانکه دگر دید با تو هم دگر آید

فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه به وقتی که تازه گل به برآید

هر که به معشوق سال‌خورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند
وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند

از سر میدان دل حمله همی آورد
بر در ایوان جان مرد همی افکند

عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است
و آمده تا هوش را خانه فروشی زند

دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد
خوی تو نیز از جفا یاری او می‌کند

با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست در ستم که پیش پای بره نشکند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید
نی و هم من به وصف جمال تو در رسید

این چشم شور بخت تو را دید یک نظر
چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید

عمری است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام
نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید

از دست آنکه دست به وصلت نمی‌رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید

هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بی‌آگهی سینه مرا بر جگر رسید

با این همه به یک نظر از دور قانعم
چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید

دوری گزیدن از در تو دل نمی‌دهد
خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد

هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد

یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد

قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد

در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد

ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد

خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دلم ز هوای تو بر نمی‌گردد
هوای تو ز دلم زاستر نمی‌گردد

بدل مجوی که بر تو بدل نمی‌جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی‌گردد

اثر نماند ز من در غم تو این عجب است
که در دل تو ازین غم اثر نمی‌گردد

بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمی‌گردد

به زر شدی همه کارم ز وصل تو چون زر
ز بی‌زری است که کارم چو زر نمی‌گردد

مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگر جهان به چنین بخت برنمی‌گردد

اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت
دلم خوش است که کعب تو تر نمی‌گردد

کدام روز که پیش در تو خاقانی
شهیدوار به خونابه در نمی‌گردد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


صبح چون جیب آسمان بگشاد
هاتف صبح‌دم زبان بگشاد

پر فرو کوفت مرغ صبح‌دمی
دم او خواب پاسبان بگشاد

نفس عاشقان و نالهٔ کوس
نفخهٔ صور در دهان بگشاد

چشمهٔ دل فسرده بود مرا
ز آتش صبح درزمان بگشاد

دل من بی‌میانجی از پی صبح
کیسه‌ها داشت از میان بگشاد

صبح بی‌منت از برای دلم
نافه‌ها داشت رایگان بگشاد

ریزش ابر صبحگاهی دید
طبع من چون صدف دهان بگشاد

دعوت عاشقانه می‌کردم
بخت درهای آسمان بگشاد

الصبوح الصبوح می‌گفتم
عشق خم‌خانهٔ روان بگشاد

الرفیق الرفیق می‌راندم
رصد غیب راه جان بگشاد

شاهد دل درآمد از در من
بند لعل از شکرستان بگشاد

گه به لب‌ها ز آتش جگرم
آب حیوان به امتحان بگشاد

گه به دندان ز رشتهٔ جانم
گرهٔ غم یکان یکان بگشاد

گفت خاقانیا تو ز آن منی
این بگفت، آفتاب ران بگشاد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


آن دم که صبح بینش من بال برگشاد
آن مرغ صبح‌گاه دلم تیز پر گشاد

دولت نعم صباح کن نو عروس‌وار
هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد

وان پیر کو خلیفه کتاب دل من است
چون صبح دید سر به مناجات برگشاد

مرغی که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه‌ای را که داشت به منقار سر گشاد

پیکی که او مبشر درگاه دولت است
در بارگاه سینهٔ من رهگذر گشاد

هر پنجره که تنگترش دید رخنه کرد
هر روزنی که بسته‌ترش یافت برگشاد

آمد ندای عشق که خاقانی الصبوح
کز صبح بینش تو فتوحی دگر گشاد

بی‌سیم و زر بشو تو و با سیم‌بر بساز
کز بهر تو صبوح دوصد کیسه زرگشاد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


زان بخششی که بر در عالم شد
انده نصیب گوهر آدم شد

یارب چه نطفه بود نمی‌دانم
کز وی زمانه حاملهٔ غم شد

لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد

زیر سپهر کیست نمی‌دانم
کز گردش سپهر مسلم شد

درهم شده است کارم و در گیتی
کار که دیده‌ای که فراهم شد

ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد

زین چرخ عمر خوار سیه کاسه
در کام دل نواله همه سم شد

زخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینهٔ مرهم شد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود
زیرا که نه شب بود که تاریخ بقا بود

بودند بسی سوختگان گرد در او
لیکن به سرا پردهٔ او بار مرا بود

من سایه شدم او ز پس چشم رقیبان
بر صورت من راست چو خورشید سما بود

بر چشم من آن ماه جهان‌سوز رقم بود
بر عشق وی این آه جهان‌سوز گوا بود

از وی طلب عهد و ز من لفظ بلی بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود

بیرون ز قضا و ز قدر بود وصالش
چه جای قدر بود و چه پروای قضا بود

هر نعت که در وصف مثالش بشنودم
با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود

من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش
کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود

من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبح‌دم و باد صبا بود

تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش
پروانه‌ای اندر حرم شمع صفا بود

آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 18 از 99:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA