انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 29:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  28  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« شیهه »

حیات من علفزاری است
که من چون اسب کولی مست و بی سامان
به باد افکنده یال و سم به سنگ و صخره ها کوبان
چرا یک سو نهاده می دوم بر آن
شتابان می گریزم می گریزم روز و شب از آن
مرا پ اسخ
بگویید ای کمنداندازهای چابک گستاخ
دگر این گردن سرکش کسی را بر سر شوقی نمی آرد ؟
و یا آن ریسمان مهر پوسیده است و تابی بر نمی دارد ؟
     
  
مرد

 
« طرح »

خورشید در بلندترین اوج
دریا با ناز ژرف ترین خواب
ماهی دل دل زنان و چشم به دریا
سایه صیاد و ماسه در نگهش پر
ساحل تفته
ساحل تا دوردست خالی خالی
     
  
مرد

 
« چشم نه گوش و دهان »

هر روز کمین می کند او بر سر راهم
می گریدم آن گاه چو می گردم تنها
می اید
می خندد
می پیچد در من
می بوسد
می ایستد آخر به تماشا
می جویم
می پویم
می پرسمش احوال
افسوس که او را سر پاسخ گفتن نیست
افسوس که او گوش و دهن نیست
چشمی است سراپا
وین چشم نگاهی است نوازش گر و پرسا
با او غم درماندگی ام را می گویم
از کارم
از بارم
از دار و ندارم
در تو همه دلبستگی ام را می جویم
می گویم
می گویم
می گویم و او باز
خاموش مرا می نگرد تشنه و جویا
ما رهگذر کوچه و پس کوچه و از دور
پاییز دود لنگان لنگان
پنهان به درون شنل قرمز و زردش ز پی ما
ناگفته بسی مانده
نشنیده یکی حرف
یکباره خیابان هیاهوگر می بلعدمان سخت
گم می شود او در دل جمعیت و من تنها بر جا
     
  
مرد

 
« کرانه عظیم دوست داشتن »

همچو دانه های آفتاب صبح
کز بلند جای کوه
پخش می شود به وی جنگل بزرگ
و تمام مرغهای جنگل بزرگ را
در هوای دانه ها ز لانه ها
می کشد برون
نگاه تو
مرا ز مرغهای راز
می کند تهی
همچو گربه ای پناه آوریده گرد من
می خزی و چون پلنگ
می نشینی عاقبت برابرم
و مرا نگاه سخت سهمنک تو
رام می کند
خواب می کند
کم کمک به سوی داغگاه مهر می برد
همچو موجهای تشنه خو که می دوند
رو به سوی آفتاب پای در نشیب
در غروبهای سرخ و خالی و خفته
دل به گرمی نوازش نگاههای خسته تو می دهم
سر به ساحل تو می نهم
ای کرانه عظیم دوست داشتن
ای زمین گرمسیر
     
  
مرد

 
مچموعه ی به سرخی آتش به طعم دود شامل ۲۱ شعر می باشد که در پست های بعدی بدان اشاره میشود.


« له له و تنفس »

خوابم نمی برد
گوشم فرودگاه صداهای بی صداست
باور نمی کنی
اما
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
باور نمی کنی
اما
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
حتی
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادی
می بینم آشکار
این پوزه های وحشت را
له له زنان و هار
آن گیاه از میان صداهای گونه گون
این له له آن تنفس
هر دم بلند
بنهفته هر صدایی دیگر
تا آستان قلبم بی تاب
نردیک می شوند
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد
اینک منم مهاجم و محبوس
لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین
قربانی سگان تکاپو
می گردم و به بازوانم مواج
هر چیز را به گردم می گردانم
می ترسم
اما می ترسانم
دندان من از خشم به هر سو ده می شود
آشوب می شود دل من درد می کشم
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست
دریا درون سینه من جوش می زند
فریاد می زنم
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ
دشنام می دهم به شما با تمام جان
قی می کنم به روی شما از صمیم فلب
جان سفره سگان گرسنه
تن وصله پوش زخم
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
در گرگ و میش صبح
تابم تب آوریده و خوابم نمی برد
     
  
مرد

 
« دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام »

به قعر شب سفری می کنیم در تابوت
هوا بد است
تنفس شدید
جنبش کم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش
و شیهه های سمندی که دور میگردد
میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
و راه بسته نماید ز رخنه تابوت
به قعر شب سفری می کنیم با کندی
چه می کنیم ؟
کجاییم ؟
شهر مامن کو ؟
شهاب شب زده ای در مدار تاریکی
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهی در آبهای سیاه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمی کشند کسی را نمی زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
نمی زنند کسی را به سینه غنچه خون
شهید در وطن ما کبود می میرد
بگو که سرکشی اینجا کنون ندارد سر
بگو که عاشقی این جا کنون ندارد قلب
بگو بگو به سفر می رویم بی سردار
بگو بگو به سفر می رویم بی سر و قلب
بگو به دوست که دارد اگر سر یاری
خشونتی برساند به گردش تبری
هوا کم است هوایی شکاف روزنه ای
رفیق همنفس ! اینک نفس که بی دم تو
نشاید از بن این سینه بر شود نفسی
نه مرده ایم گواه این دل تپیده به خشم
نه مانده ایم نشان ناخن شکسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحیف امید در آغوش
به قعر شب سفری می کنیم چون تابوت
     
  
مرد

 
« به سرخی آتش به طعم دود »

ای واژه خجسته آزادی
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
ایا به عمر من تو تولد خواهی یافت ؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست ایا روزی به شعر من ؟
ایا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت ؟
ای دانه نهفته
ایا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولی دریغ
غم با تمام دلبریش می برد دلم
فریاد ای رفیقان فریاد
مردم ز تنگ حوصلگی ها دلم گرفت
وقتی غرور چشمش را با دست می کند و کینه بر زمین های باطل
می افکند شیار
وقتی گوزنهای گریزنده
دل سیر از سیاحت کشتارگاه عشق
مشتاق دشت بی حصار آزادی
همواره
در معبر قرق
قلب نجیب خود را آماج می کنند
غم می کشد دلم
غم می برد دلم
بر چشم های من
غم می کند زمین و زمان تیره و تباه
ایا دوباره دستی
از برترین بلندی جنگل
از دره های تنگ
صندوقخانه های پنهان این بهار
از سینه های سوخته صخره های سنگ
گل خارهای خونین خواهد چید ؟
ایا هنوز هم
آن میوه یگانه آزادی
آن نوبرانه را
باید درون آن سبد سبز جُست و بس ؟
با باد شیونی است
در بادها زنی است که می موید
در پای گاهواره این تل و تپه ها
غمگین زنی است که لالایی می گوید:
ای نازینن من گل صحرایی
ای آتشین شقایق پر پر
ای پانزده پر متبرک خونین
بر بادرفته از سر این ساقه جوان
من زیست می دهم به تو در باغ خاطرم
من در درون قلبم در این سفال سرخ
عطر امیدهای تو را غرس می کنم
من بر درخت کهنه اسفند می کنم به شب عید
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل ناکام !
گفتم نمی کشند کسی را
گفتم به جوخه های آتش
دیگر نمی برندش کسی را
گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است
غافل من ای رفیق
دور از نگاه غمزده تان هرزه گوی من
بیگاه می برند
بی نام می کشند
خاموش می کنند صدای سرود و تیر
این رنگ بازها
نیرنگ بازها
گلهای سرخ روی سراسیمه رسته را
در پرده می کشند به رخسار کبود
بر جا به کام ما
گل واژه ای به سرخی آتش به طعم دود
     
  
مرد

 
« پویندگان »

آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من ایا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را
در کوچه های دور
در شاهراه خلق به او درآورید
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند
     
  
مرد

 
« تصویر »

مثل آب
مثل آب خوردنی
سنگ های پایه را به باد می دهند
اختران تشنه را به چاههای خشک می کشند
مثل آب خوردنی
خون سالیان سال را
بی حساب خرج می کنند
و ذخیره برای روزهای بد نمی دهند
مثل آب
مثل آب خوردنی
می زنند سر بلندتر سر زمانه را به دار
می پرکنند
مهربانترین دل زمین داغ را به سرب
آن چه زیر چشم ماست
حسرت است و ظلمت است و تشنگی
و آن چه روی رمل های سوخته
جای پاست
طرفه آن که اختران غوطه ور به چشمه های شب
خواب مرگ را چه آشنا پذیره می شوند
مثل آب
مثل آب خوردنی
     
  
مرد

 
« رای دیگر »

وقتی که دست می طلبد جان موافق است
بر کنده دل ز همهمه ها و گفت و گوی ها
مردی که رای دیگر دارد
می ایستد به پا
گلدان به روی طاقچه
دفتر به روی میز
چایی درون فنجان جان در میان مشت
در سنگری چنان
یک مرد در محاصره می ماند
تا آخرین فشنگ
با آخرین توان
در زیر چشم ما
یک مرد با هزار گلوله
می اوفتد ز پا
     
  
صفحه  صفحه 16 از 29:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA