انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 152 از 152:  « پیشین  1  2  3  ...  150  151  152

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
اسم داستان لذت گناه
موضوع سکس با محارم مادر خواهر برادر و شاید بیغیرتی دارم روش کار میکنم استقبال بشه هر روز قسمت جدید میزارم
لذت گناه قسمت اول
سماحه ۴۵ سالش بود، زنی که همه تو محل می‌شناختنش به چادر مشکی و تسبیحی که همیشه تو دستش بود. هر صبح قبل از طلوع، سجاده‌ش رو پهن می‌کرد و با یه آرامش عجیب نماز می‌خوند. انگار دنیا براش فقط همین بود: خدا، خونه، و بچه‌هاش—سجاد ۲۴ ساله و ریحانه ۲۲ ساله. شوهرش سال‌ها پیش غزلش رو خونده بود و سماحه همه زندگیش رو وقف بچه‌ها کرده بود. تو خونه همیشه مانتو و روسری تنش بود، حتی وقتی تنها بود. می‌گفت "حجاب عادت منه، مثل نفس کشیدن." ولی یه روز، یه اتفاق ساده همه‌چیز رو زیر و رو کرد.
اون روز گرم تابستون بود. سجاد تازه از دانشگاه برگشته بود، عرق‌ریزان و خسته. سماحه تو آشپزخونه داشت غذا درست می‌کرد، چادرش رو یه گوشه انداخته بود و فقط یه مانتوی نازک تنش بود که به خاطر گرما یه کم چسبیده بود به بدنش. سجاد گفت می‌ره دوش بگیره و سماحه فقط سرش رو تکون داد، حواسش به قابلمه بود. در حموم نیمه‌باز مونده بود—شاید سجاد عجله داشت، شاید حواسش نبود. سماحه رفت لباسای کثیف سجاد رو جمع کنه که بذاره تو ماشین لباسشویی. همین که از جلوی حموم رد شد، یه لحظه چشمش افتاد به سجاد. فقط یه لحظه بود، ولی انگار زمان وایستاد.
سجاد زیر دوش بود، آب از رو شونه‌هاش می‌ریخت پایین، و سماحه برای اولین بار بدن پسرش رو این‌جوری دید—مردونه، قوی، و... کیرش. نمی‌تونست چشمش رو بکشه. قلبش تند تند می‌زد، یه جور گرما تو بدنش دوید که تا حالا حسش نکرده بود. سریع برگشت سمت آشپزخونه، دستش می‌لرزید. خودشو سرزنش کرد: "استغفرالله، این چه فکریه؟ اون پسرته!" ولی اون تصویر از ذهنش بیرون نمی‌رفت. شب که شد، موقع نماز مغرب، حواسش پرت بود. تسبیح تو دستش بود، ولی فکرش جای دیگه.
از اون روز، یه چیزی تو سماحه عوض شد. نمی‌تونست توضیحش بده، ولی انگار یه شیطونی تو وجودش بیدار شده بود. اولش سعی کرد سرکوبش کنه—بیشتر قرآن خوند، بیشتر دعا کرد. ولی هر وقت سجاد تو خونه بود، نگاهش یواشکی دنبالش می‌رفت. یه روز که سجاد تو هال داشت تی‌شرتش رو عوض می‌کرد، سماحه دید که چطور ماهیچه‌های کمرش تکون می‌خوره. دلش یه جورایی ضعف رفت. به خودش گفت: "این گناهه، سماحه. بس کن." ولی یه بخشش نمی‌خواست بس کنه.
یواش یواش، رفتارش عوض شد. اولش فقط روسریش رو تو خونه شل‌تر بست. بعد مانتوهای بلندش شدن مانتوهای کوتاه‌تر، از اونایی که بدنش رو بیشتر نشون می‌دادن. ممه‌های ۸۵ش زیر پارچه‌های نازک‌تر انگار بیشتر به چشم می‌اومد. سجاد هم انگار متوجه شده بود، ولی چیزی نمی‌گفت. فقط گاهی نگاهش یه کم بیشتر رو سماحه می‌موند. سماحه حس می‌کرد این نگاها داره آتیشش می‌زنه، ولی به روی خودش نمی‌آورد.
یه شب، وقتی ریحانه خواب بود و خونه ساکت، سماحه تو تختش دراز کشیده بود. نمی‌دونست چرا، ولی یه تاپ تنگ پوشیده بود که تا حالا جرأت نکرده بود تو خونه تنش کنه. سجاد هنوز بیدار بود، صدای تلویزیون از هال می‌اومد. سماحه چشماشو بسته بود، ولی خوابش نمی‌برد. یهو حس کرد در اتاقش باز شد. نفسشو حبس کرد. سجاد بود. نمی‌دونست چرا اومده، ولی حس کرد قلبش داره از جا کنده می‌شه. سجاد یه لحظه وایستاد، انگار داشت نگاهش می‌کرد. سماحه خودشو به خواب زد، ولی بدنش میلرزید. بعد حس کرد سجاد نزدیک‌تر اومد. دستش آروم رو کمر سماحه نشست، انگار می‌خواست ببینه بیداره یا نه. سماحه هیچی نگفت، فقط نفسشو آروم نگه داشت.
اون شب اولین بار بود. سجاد ملافه رو کنار زد، و سماحه حس کرد گرمای بدنش که بهش نزدیک‌تر می‌شه. وقتی سجاد کیرشو آروم به باسنش مالید، سماحه یه لحظه دندوناشو فشار داد که صداش درنیاد. نمی‌تونست باور کنه این داره اتفاق می‌افته، ولی نمی‌خواست متوقفش کنه. حس گناه و لذت تو وجودش قاطی شده بود، و لذت داشت می‌برد. سجاد انگار مطمئن شده بود که سماحه خوابه، چون یواش یواش جراتش بیشتر شد. کیرشو بین باسنش فشار داد، و سماحه فقط خودشو شل کرد که چیزی لو نره. وقتی سجاد کیرشو تو کونش کرد، سماحه یه ناله ریز تو گلوش خفه کرد. درد و لذت قاطی شده بود، ولی اون فقط می‌خواست ادامه بده.
صبح که شد، انگار هیچی نشده بود. سماحه چادرش رو سر کرد و رفت سراغ کارای خونه. سجاد تو آشپزخونه صبحونه می‌خورد، و هیچ‌کدوم به روی هم نیاوردن. ولی از اون شب، این بازی ادامه پیدا کرد. هر شب که ریحانه خواب بود، سجاد می‌اومد تو اتاق سماحه. گاهی فقط دست‌مالی بود—دستش رو ممه‌های سماحه می‌کشید، انگار داره امتحانشون می‌کنه. گاهی هم بیشتر پیش می‌رفت. یه شب، وقتی سماحه خودشو به خواب زده بود، سجاد کیرشو آروم تو دهنش گذاشت. سماحه قلبش داشت می‌اومد تو دهنش، ولی لباشو شل کرد و گذاشت سجاد کارشو بکنه. حسش عجیب بود—یه جور تسلیم که نمی‌تونست توضیحش بده.

تو روز، همه‌چیز عادی بود. سماحه هنوز چادر سرش می‌کرد و نمازشو می‌خوند، ولی تو خونه لباساش کمتر و تنگ‌تر می‌شدن. سجاد هم انگار دیگه راحت‌تر بود—یه وقتایی تو حموم که سماحه داشت لباس می‌شست، می‌اومد و از پشت دستشو رو کمرش می‌ذاشت. سماحه فقط می‌خندید و چیزی نمی‌گفت، ولی قلبش تند می‌زد. این رازشون بود، رازی که هیچ‌وقت به زبون نمی‌اومد.
Sata1985
     
  
مرد

 
لذت گناه قسمت دوم :
سماحه تو آینه نگاه کرد. چادر مشکیش رو سرش بود، ولی زیرش یه تاپ نازک قرمز پوشیده بود که تا حالا فقط تو کمد نگهش داشته بود. قلبش تند می‌زد، انگار داشت یه کار ممنوعه می‌کرد. از وقتی اون روز تو حموم سجاد رو دیده بود، انگار یه نفر دیگه تو وجودش بیدار شده بود—یه سماحه که نمی‌شناختش. هنوزم نمازشو می‌خوند، هنوزم هر روز قرآنش رو باز می‌کرد، ولی حالا وقتی تسبیح تو دستش بود، فکرش جای دیگه می‌رفت. به سجاد. به اون لحظه‌هایی که شب‌ها خودشو به خواب می‌زد و سجاد می‌اومد کنارش.
خونه ساکت بود. ریحانه تو اتاقش بود، احتمالاً با گوشی ور می‌رفت یا درس می‌خوند. سجاد تازه از بیرون برگشته بود، صدای کفشاش که تو راهرو پیچید، سماحه یه لحظه نفسش گرفت. چادرش رو کند و انداخت رو مبل. تاپ قرمز به تنش چسبیده بود، ممه‌های ۸۵ش انگار داشتن پارچه رو جر می‌دادن. یه شلوارک گشاد هم تنش بود، از اونایی که تا بالای زانوش می‌رسید. چند ماه پیش حتی فکرشم نمی‌کرد این‌جوری تو خونه بگرده، ولی حالا... حالا انگار نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره.
سجاد اومد تو هال، یه تی‌شرت سفید تنش بود که عرق بهش چسبونده بودش. موهاش به‌هم‌ریخته بود، و وقتی چشمش به سماحه افتاد، یه لحظه مکث کرد. سماحه حس کرد نگاهش داره پوستشو می‌سوزونه. سریع برگشت سمت آشپزخونه، وانمود کرد داره چیزی درست می‌کنه. "شام می‌خوای؟" صداش یه کم لرزید، ولی سعی کرد عادی باشه. سجاد فقط گفت: "آره، هر چی باشه." ولی صداش یه جورایی سنگین بود، انگار یه چیزی پشتش بود.
اون شب، بعد از اینکه ریحانه رفت خوابید، سماحه تو اتاقش دراز کشیده بود. چراغ خاموش بود، فقط نور مهتاب از لای پرده می‌اومد تو. تاپش رو عوض کرده بود، حالا یه تاپ مشکی تنش بود که پشتش باز بود. نمی‌دونست چرا اینو انتخاب کرده—شاید چون می‌دونست سجاد میاد. قلبش تند می‌زد، ولی چشماشو بست و خودشو به خواب زد. این بازی جدیدشون بود، بازی‌ای که هیچ‌وقت درباره‌ش حرف نمی‌زدن.
در باز شد. صدای پای سجاد بود، آروم و محتاط. سماحه نفسشو آروم نگه داشت، ولی بدنش آماده بود. حس کرد تخت یه کم فرو رفت وقتی سجاد کنارش نشست. یه لحظه هیچی نشد—فقط سکوت. بعد دست سجاد رو شونه‌ش نشست، انگار داشت امتحان می‌کرد که بیداره یا نه. سماحه هیچ تکونی نخورد. دست سجاد یواش یواش پایین‌تر رفت، از رو تاپ به ممه‌هاش رسید. انگشتاش آروم فشار دادن، و سماحه یه لحظه دندوناشو فشار داد که صداش درنیاد. حسش عجیب بود—یه جور گرما که از تو سینه‌ش شروع می‌شد و تا پایین تنش می‌رفت.
سجاد انگار جراتش بیشتر شده بود. ملافه رو کنار زد، و سماحه حس کرد دستش که حالا رو باسنش نشسته. شلوارکش نازک بود، و انگشتای سجاد انگار داشتن پوستشو می‌سوزوندن. یواش یواش شلوارک رو پایین کشید، و سماحه حس کرد هوای خنک که به پوستش خورد. قلبش داشت از سینه‌ش می‌زد بیرون، ولی بازم خودشو به خواب زد. وقتی سجاد کیرشو به باسنش مالید، سماحه یه ناله ریز تو گلوش خفه کرد. نمی‌تونست باور کنه این داره اتفاق می‌افته، ولی بدنش داشت یه چیز دیگه می‌گفت.
سجاد امشب بی‌پرواتر بود. کیرشو آروم بین باسنش فشار داد، و سماحه حس کرد گرمای تنش که بهش چسبیده. یه لحظه فکر کرد باید بلند شه، باید یه چیزی بگه—این اشتباهه، این گناهه. ولی بعد سجاد شروع کرد آروم تکون خوردن، و سماحه فقط خودشو شل کرد. درد و لذت قاطی شده بود، و اون فقط می‌خواست ادامه بده. وقتی سجاد کیرشو تو کونش کرد، سماحه یه لحظه نفسش بند اومد. محکم دندوناشو فشار داد، ولی چشماشو باز نکرد. نمی‌خواست سجاد بفهمه که بیداره. نمی‌خواست این بازی خراب شه.
بعد از یه مدت، سجاد نفسش تندتر شد. سماحه حس کرد که داره تموم می‌کنه. یه لحظه وایستاد، انگار داشت فکر می‌کرد. بعد یواش بلند شد و رفت. سماحه تا چند دقیقه همون‌جور موند، قلبش هنوز تند می‌زد. وقتی مطمئن شد سجاد رفته، چشماشو باز کرد و به سقف زل زد. یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید، ولی لبش یه لبخند ریز داشت. نمی‌تونست توضیحش بده—این چه حسی بود؟ گناه؟ لذت؟ عشق؟ فقط می‌دونست که نمی‌تونه جلوی خودشو بگیره.

چند هفته بعد:
سماحه دیگه خودشو تو آینه نمی‌شناخت. چادرش هنوز برای بیرون بود، ولی تو خونه انگار یه زن دیگه شده بود. تاپ‌های تنگ، شلوارک‌های کوتاه، حتی گاهی فقط یه تی‌شرت گشاد که تا وسط رونش می‌رسید. ممه‌های ۸۵ش انگار حالا بیشتر به چشم می‌اومدن، و سجاد هم انگار نمی‌تونست چشمشو ازشون بگیره. روزا عادی بود—سماحه غذا درست می‌کرد، سجاد درس می‌خوند یا با دوستاش حرف می‌زد، و ریحانه غرق دنیای خودش بود. ولی بین سماحه و سجاد یه جور برق تو هوا بود، یه جور راز که فقط اونا می‌فهمیدن.
یه روز، سماحه تو حموم بود. در قفل بود، ولی سجاد انگار نمی‌تونست صبر کنه. در رو آروم زد و گفت: "مامان، حوله‌م اونجاست؟" سماحه قلبش تپید. یه لحظه فکر کرد بگه برو، ولی بعد گفت: "بیا تو، در بازه." دروغ گفت—در قفل بود، ولی خودش رفت بازش کرد. سجاد اومد تو، فقط یه شلوارک تنش بود. حموم پر از بخار بود، و سماحه فقط یه حوله دورش پیچیده بود که تا بالای سینه‌ش می‌رسید. نگاهشون به هم گره خورد، و سماحه حس کرد پاهاش داره سست می‌شه.
سجاد یه قدم نزدیک‌تر اومد. "حوله... کجاست؟" صداش آروم بود، ولی یه جور لرزش توش بود. سماحه به یه حوله رو دیوار اشاره کرد، ولی وقتی سجاد رفت برداره، دستش به عمد به بازوی سماحه خورد. سماحه یه لحظه نفسش گرفت. سجاد وایستاد، انگار منتظر بود. سماحه فقط لبخند زد و گفت: "زود باش، من باید دوش بگیرم." ولی صداش خیانت کرد—لرزید، و سجاد انگار فهمید.
از اون روز، دست‌مالیا بیشتر شد. تو آشپزخونه، وقتی سماحه داشت ظرف می‌شست، سجاد از پشت می‌اومد و دستشو رو کمرش می‌ذاشت. سماحه فقط می‌خندید و وانمود می‌کرد چیزی نیست، ولی قلبش داشت می‌ترکید. شب‌ها هم بازی ادامه داشت. سجاد حالا جراتش بیشتر شده بود—گاهی کیرشو تو دهن سماحه می‌ذاشت، و سماحه فقط لباشو شل می‌کرد و می‌ذاشت کارشو بکنه. حسش عجیب بود—یه جور قدرت که نمی‌تونست توضیحش بده. انگار تو اون لحظه‌ها سجاد مال اون بود، و اون مال سجاد.
ورود ریحانه به ماجرا:
ریحانه ۲۲ سالش بود، دختری که همیشه تو دنیای خودش بود. ممه‌های ۷۵ش زیر تی‌شرت‌های گشادش گم می‌شدن، ولی صورتش یه جور معصومیت داشت که همه رو جذب می‌کرد. با اینکه تو خونه بود، انگار هیچ‌وقت متوجه تغییر سماحه نشده بود—یا شایدم وانمود می‌کرد. ولی یه شب، همه‌چیز عوض شد.
سماحه و سجاد فکر می‌کردن ریحانه خوابه. مثل همیشه، سجاد اومد تو اتاق سماحه. ملافه کنار رفت، و سماحه حس کرد دستای سجاد که رو بدنش می‌رن. امشب سجاد عجله داشت—کیرشو سریع به باسنش مالید، و سماحه خودشو به خواب زد. ولی یهو یه صدا اومد—صدای در. هر دو خشکشون زد. ریحانه بود. تو تاریکی، فقط سایه‌ش معلوم بود. "مامان؟" صداش آروم بود، ولی یه جور کنجکاوی توش بود.
سماحه قلبش داشت می‌اومد تو دهنش. سریع ملافه رو کشید روش و گفت: "چیه، ریحانه؟ خوابم." ولی صداش می‌لرزید. سجاد یواش از تخت بلند شد و رفت سمت در، انگار هیچی نشده. عسل فقط گفت: "فکر کردم صدام کردی." و رفت. ولی سماحه مطمئن بود که ریحانه چیزی دیده. از اون شب، ریحانه یه جورایی عوض شد. نگاهش به سماحه و سجاد فرق کرد—انگار داشت یه پازل رو حل می‌کرد.
Sata1985
     
  
مرد

 
لذت گناه قسمت سوم :
بعد از اون شبی که ریحانه یهو تو اتاق سماحه پیداش شد، انگار یه سایه رو همه‌چیز افتاده بود. سماحه نمی‌تونست چشماشو تو چشم‌های ریحانه بندازه. هر وقت نگاهشون گره می‌خورد، حس می‌کرد ریحانه داره تو ذهنش چیزی رو سبک‌سنگین می‌کنه. ولی ریحانه هیچی نمی‌گفت—فقط یه لبخند ریز، یه جور نگاه که انگار می‌گفت "من می‌دونم، ولی فعلاً ساکتم." سماحه سعی می‌کرد به خودش بگه اشتباه می‌کنه، ریحانه چیزی ندیده، فقط یه لحظه بوده. ولی ته دلش می‌دونست که این بازی داره خطرناک‌تر می‌شه.
با این حال، نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره. اون حس گناه‌آلود، اون لذت مخفی که هر شب با سجاد داشت، انگار یه جور اعتیاد شده بود. صبح‌ها چادرش رو سر می‌کرد، می‌رفت سراغ کارای خونه، و مثل یه مادر نمونه رفتار می‌کرد. ولی وقتی شب می‌شد، وقتی خونه ساکت بود و فقط صدای تیک‌تاک ساعت تو هال می‌اومد، سماحه یه زن دیگه می‌شد. یه زن که تا چند ماه پیش حتی نمی‌تونست تصورش کنه.
یه شب پاییزی:
هوا خنک شده بود، ولی سماحه تو اتاقش عرق کرده بود. یه تاپ نازک مشکی تنش بود، از اونایی که پشتش باز بود و فقط با دو تا بند نازک رو شونه‌هاش نگهش می‌داشت. ممه‌های ۸۵ش زیر پارچه انگار داشتن فریاد می‌زدن. شلوارکش هم کوتاه بود، تا وسط رونش. دراز کشیده بود رو تخت، چشماش بسته، ولی قلبش تند می‌زد. می‌دونست سجاد میاد. همیشه می‌اومد.
صدای پای سجاد رو شنید—آروم، مثل یه گربه که داره یواشکی راه می‌ره. در اتاق بی‌صدا باز شد، و سماحه حس کرد تخت که یه کم فرو رفت. نفسشو آروم نگه داشت، خودشو به خواب زد. این بازی بود—بازی‌ای که هیچ‌وقت درباره‌ش حرف نمی‌زدن، ولی هر دو عاشقش بودن. سجاد یه لحظه وایستاد، انگار داشت نگاهش می‌کرد. سماحه می‌تونست گرمای نگاهشو رو پوستش حس کنه. بعد دست سجاد رو شونه‌ش نشست، انگار داشت امتحان می‌کرد که بیداره یا نه. سماحه هیچ تکونی نخورد.
دست سجاد یواش یواش پایین‌تر رفت. از رو تاپ به ممه‌هاش رسید، و انگشتاش آروم فشار دادن. سماحه یه لحظه دندوناشو فشار داد که صداش درنیاد. حسش مثل یه موج بود—یه گرما که از سینه‌ش شروع می‌شد و تا پایین تنش می‌رفت. سجاد انگار امشب عجله نداشت. انگشتاش آروم دور ممه‌هاش چرخیدن، بعد یواش تاپ رو پایین کشید. سماحه حس کرد هوای خنک که به پوستش خورد، و قلبش تندتر زد. سجاد حالا با هر دو دستش ممه‌هاشو گرفته بود، آروم فشار می‌داد، انگار داشت یه چیزی رو کشف می‌کرد.

دست سجاد یواش یواش پایین‌تر رفت. از رو تاپ به ممه‌هاش رسید، و انگشتاش آروم فشار دادن. سماحه یه لحظه دندوناشو فشار داد که صداش درنیاد. حسش مثل یه موج بود—یه گرما که از سینه‌ش شروع می‌شد و تا پایین تنش می‌رفت. سجاد انگار امشب عجله نداشت. انگشتاش آروم دور ممه‌هاش چرخیدن، بعد یواش تاپ رو پایین کشید. سماحه حس کرد هوای خنک که به پوستش خورد، و قلبش تندتر زد. سجاد حالا با هر دو دستش ممه‌هاشو گرفته بود، آروم فشار می‌داد، انگار داشت یه چیزی رو کشف می‌کرد.
سماحه تو ذهنش فقط یه چیز تکرار می‌شد: "نباید بفهمه. نباید بفهمه که بیدارم." ولی بدنش داشت خیانت می‌کرد. وقتی سجاد دستشو پایین‌تر برد، به باسنش رسید، سماحه یه لرزش ریز تو بدنش حس کرد. شلوارکش نازک بود، و انگشتای سجاد انگار داشتن پوستشو می‌سوزوندن. یواش یواش شلوارک رو پایین کشید، و سماحه حس کرد که حالا هیچی بینشون نیست. سجاد کیرشو آروم به باسنش مالید، و سماحه یه ناله ریز تو گلوش خفه کرد. نمی‌تونست باور کنه این داره اتفاق می‌افته، ولی نمی‌خواست متوقفش کنه.
سجاد امشب انگار یه جور ولع داشت. کیرشو بین باسنش فشار داد، و سماحه حس کرد گرمای تنش که بهش چسبیده. یه لحظه فکر کرد باید یه چیزی بگه—این گناهه، این اشتباهه. ولی بعد سجاد شروع کرد آروم تکون خوردن، و سماحه فقط خودشو شل کرد. وقتی کیرشو تو کون مامانش کرد، سماحه یه لحظه نفسش بند اومد. درد و لذت قاطی شده بود، ولی اون فقط می‌خواست ادامه بده. سجاد نفسش تندتر شد، دستش تو موهای سماحه بود، و سماحه فقط چشماشو محکم بسته نگه داشت.
بعد از یه مدت، سجاد انگار حس کرد کافیه. کیرشو آروم بیرون کشید و یه لحظه وایستاد. سماحه حس کرد که داره نفسشو تنظیم می‌کنه. بعد یواش بلند شد و رفت. سماحه تا چند دقیقه همون‌جور موند، قلبش هنوز تند می‌زد. وقتی مطمئن شد سجاد رفته، چشماشو باز کرد و به سقف زل زد. یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید، ولی لبش یه لبخند ریز داشت. این چه حسی بود؟ گناه؟ لذت؟ فقط می‌دونست که نمی‌تونه جلوی خودشو بگیره.
روزهای بعد:
سماحه دیگه نمی‌تونست خودشو گول بزنه. هر روز که می‌گذشت، بیشتر تو این بازی غرق می‌شد. صبح‌ها چادرش رو سر می‌کرد، می‌رفت سراغ کارای خونه، و مثل یه مادر نمونه رفتار می‌کرد. ولی تو خونه، وقتی ریحانه نبود یا حواسش نبود، انگار یه زن دیگه می‌شد. تاپ‌های تنگ‌تر، شلوارک‌های کوتاه‌تر، حتی گاهی فقط یه تی‌شرت گشاد که تا وسط رونش می‌رسید. ممه‌های ۸۵ش انگار حالا بیشتر به چشم می‌اومدن، و سجاد هم انگار نمی‌تونست چشمشو ازشون بگیره.
یه روز، تو آشپزخونه، وقتی سماحه داشت ظرف می‌شست، سجاد از پشت اومد. دستشو آروم رو کمرش گذاشت، انگار داشت یه چیزی می‌گفت. سماحه فقط خندید و گفت: "چی کار می‌کنی، سجاد؟ برو دیگه!" ولی صداش یه جور شوخی داشت، یه جور دعوت. سجاد یه قدم نزدیک‌تر اومد، دستشو رو باسنش گذاشت و آروم فشار داد. سماحه قلبش تند زد، ولی وانمود کرد حواسش به ظرفاست. سجاد یه لحظه وایستاد، بعد یواش رفت. سماحه نفسشو آروم بیرون داد، ولی ته دلش داشت می‌لرزید.
ریحانه انگار داشت کم‌کم یه چیزایی می‌فهمید. یه روز که سماحه داشت لباس عوض می‌کرد، ریحانه یهو اومد تو اتاقش. سماحه فقط یه تاپ تنگ تنش بود، و ریحانه یه لحظه نگاهش کرد. "مامان، این چیه؟ کی اینو گرفتی؟" صداش کنجکاو بود، ولی یه جور زرنگی توش بود. سماحه خندید و گفت: "آخه گرمه دخترم گفتم یه لباس راحت بپوشم." ولی ریحانه فقط سرشو تکون داد و رفت. سماحه حس کرد که ریحانه داره یه چیزی رو می‌فهمه، ولی نمی‌خواست به روش بیاره.
یه شب دیگه:
چند هفته بعد، سماحه و سجاد دیگه انگار تو این بازی استاد شده بودن. هر شب که ریحانه خواب بود، سجاد می‌اومد تو اتاق سماحه. گاهی فقط دست‌مالی بود—دستش رو ممه‌های سماحه می‌کشید، انگار داشت امتحانشون می‌کنه. گاهی هم بیشتر پیش می‌رفت. یه شب، وقتی سماحه خودشو به خواب زده بود، سجاد کیرشو آروم تو دهنش گذاشت. سماحه قلبش داشت می‌اومد تو دهنش، ولی لباشو شل کرد و گذاشت سجاد کارشو بکنه. حسش عجیب بود—یه جور تسلیم که نمی‌تونست توضیحش بده. انگار تو اون لحظه‌ها سجاد مال اون بود، و اون مال سجاد.
اون شب، سجاد یه جورایی عجله داشت کیرشو تو دهن سماحه فشار داد، و سماحه سعی کرد نفسشو کنترل کنه و آروم کیر پسرشو میک بزنه وقتی سجاد آبشو تو دهن مامانش ریخت، سماحه آبشو آروم قورت داد. سجاد یه لحظه وایستاد، انگار داشت فکر می‌کرد. بعد یواش بلند شد و رفت. سماحه تا چند دقیقه همون‌جور موند، قلبش هنوز تند می‌زد. وقتی مطمئن شد سجاد رفته، چشماشو باز کرد و به سقف زل زد. یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید، ولی لبش یه لبخند ریز داشت.
Sata1985
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
sahab627:
خاله تنگ پوش من

فانتزیشم جالب بود
SXS
     
  
مرد

 
سلام میشه بگید چرا کاربریمو منو از دسترس‌ خارج کردید و نتوستم ادامه داستانو بفرستم؟
Sata1985
     
  

Streetwalker
 
sata19851:
سلام میشه بگید چرا کاربریمو منو از دسترس‌ خارج کردید و نتوستم ادامه داستانو بفرستم؟

۱ـ کاربری شما در حال حاضر در لیست پیشگیری از اسپم است ولی قادر به ارسال پست هستید کما اینکه الان این مطلب را پست کرده اید.
۲ـ اداره انجمن با تمام تالارها و تاپیک هایش با ماست و ما طبق دستورالعملهای کاری و روشهای اجرایی انجمن عمل میکنیم.
شما اگر ویلیام شکسپیر،چارلز دیکنز یا ویکتور هوگو هم باشید باید در چهار چوب قوانین و اصول ما عمل کنید.
حذف یا اضافه کردن پستها در حیطه وظایف و اختیارات ماست و ما بر اساس منافع انجمن هر اقدامی که لازم باشد را انجام خواهیم داد.
۳ــ اگر تمایل به ادامه داستانتان دارید آنرا پست کنید.
در غیر اینصورت قسمتهای منتشر شده هم حذف خواهد شد.
هر مرد در درونش یک دیوث درون و هر زن در درونش یک جنده درون دارد
     
  ویرایش شده توسط: Streetwalker   
مرد

 
سلام ‏این خاطره ایه که من با خاله خانمم داشتم حالا دوستان امیدوارم نیان بگن دروغ داری میگی و کمتر جق بزن 🤣🤣
اسمم علی هست ۳۱ سالمه حدود ۷ ساله ازدواج کردم خانومم دوتا خاله داره یکیشون متولد۵۹ اسمش اکرم شوهرش فوت کرده خاله اکرم پرستاره حجاب معمولی داشت ولی نمیدونم چی شد که یه شب مهمونی بودیم خونه اقوام خانومم دیدم با چادر عربی و رو گرفته اومد بهش به تیکه گفتم الهام چرخنده اینجوری نچرخید که شما اینجوری یه دفعه محجبه شدی .
خاله دوم که اسمش لیلاس متولد ۶۳ هست سه تا دختر داره یه زن خیلی چاق بود که البته به خاطر عمل کوچک کردن معده (اسلیو) یه مقدار لاغر کرده بود و اندامش بهتر از قبل شده بود ولی بازم چاق بود این خاله لیلا شوهرش معتاده و نگهبان یه مجتمع مسکونی هست و با خانواده خانمم هم اصلا رابطه نداره من تو این ۷ سال کلا ایشون رو فقط تو اینستا دیدم.
شب یلدا پارسال که خونه بابابزرگ خانومم دعوت بودیم من تو درگاه اشپزخونه به اپن تکیه داده بودم خاله لیلا هم داشت ظرفا رو میشست من اصلا تو این فازا نبودم داشتم اینور و اونورو نگاه میکردم که نگاهم افتاد کنار خاله که داشت ظرفارو میشست دیدم اونم برگشت و من و نگاه کرد یه چند ثانیه نگاهم کرد و یه لبخند ریز زد و نگاهشو برگردوند بعد اون انگار حرکات بدنش رو بیشتر کرد و منم زیر چشی نگاه میکردم که دوباره برگشت و مثل دفعه قبلی نگاه کرد یه لبخند ریز دیگه از فرداش تو اینستا برای من پست میفرستاد و واکنشاش نسبت به استوریای من بیشتر شد یعنی قبلا اصلا نه پست میفرستاد نه واکنشی داشت نسبت به استوریام یه سه چهارتا کلیپ خواننده ها که اولیش اهنگ شهاب مظفری که چیکار میکنی اینجوری که دیونه میشم یا اهنگ ساقی شرابم بده شراب نابم بده هایده همراه چندتا استیکر بوس و قلب جواب استوریامم کلی قربون صدقه و استیکر که تاحالا تو اون شیش سال اصلا محلمم نمیزاشت گذشت که دیگه تو مهمونیا رفتارش باهم عوض شده بود یه چندباری که همو میدیدیم اگه کسی نبود دست میداد بهم کلا جلوم احساس راحتی میکرد گذشت و تا بچمون به دنیا اومد چند روزی خونمون بود روزدوم که میخواستم برای چک اپ بچمو ببرم خاله گفت من میبرمش با علی اقا خانومم و مادرزنم استراحت کنن خلاصه راه افتادیم سمت بیمارستان لاله شهرک غرب بچه رو دکتر معاینه کرد اومدیم بیاییم بچه کارخرابی کرده بود که رفتیم تو اتاق تعویض کودک مانتوش رو در اورد گفت گرممه راحت نیستم یه تاپ ابی تنش بود منم دوباره مثل اسگولا نگاه میکردم خندید و گفت بچه رو بگیر جا اینکه من و نگاه کنی یه کمک بده اینجا جا چشم چرونی نیست منم پرویی گفتم خوب تا حالا اینجوری ندیده بودمت خاله جان گفت تو حالا یه کمک بده سرده اینجا بچه اذیت میشه جا بچه رو‌عوض کردو مانتو خودشم تنش کرد و گفت بریم منم گفتم نزاشتی نگاه کنما یه پشت چشم نازک کردو زد بیرون از اتاق.
تو ماشین بچه خوابید و صندلی عقب تو کریر گذاشتیمش خودشم نشست جلو سر لخت شد گفتم حالا ببین میتونی یه کاری کنی پیام کشف حجاب بیاد برام با دستش زد تو صورتم گفت خیلی دلت بخواد من بغلت لخت باشم منم با خنده گفتم تو اتاق سریع مانتو تنت کردی حالا اینجوری میگی منم یه بازوشو گرفتم فشار دادم سمت خودم اونم راحت اومد تو بغلم و یه چند دقیقه ای بغلم بود تکون نمیخورد و منم سرشو بوس میکردم اروم سینشو مالیدم اونم یه بوسم کرد و رفت سر جاش گفت بسته دیگه.
دیگه پیام بازیا ادامه داشت تا نه ماه بعد که بچم دندون در اورد و طبق رسم آش دندونی پختیم آشا رو پخش میکردم که اش خاله گفتم چون راهش تو مسیر کارم هست فردا میبرم چون مطمئن بودم فردا صبح بچه هاش مدرسه هستن شوهرشم سرکار خلاصه صبح رفتم سمت خونه خاله زنگ زدم درو باز کرد خونه ویلایی داشتن سمت قرچک رفتم داخل و تو راهرو خاله رو دیدم با تاپ و شلوارک درسته هیکل میزونی نداشت ولی خوب دیگه عطش سکس باهاش به ثانیه نکشید کیرم سیخ شد آش تو دستم بود و دست داد و بغلم کرد گفتم اش دستمه میریزه ازم جدا شد و اش رو دادم بهش گفت بیا داخل شروع کرد صحبت کردن حال و احوال پرسی رفت تو اشپزخونه منم رفتم تو اشپزخونه از پشت بغلش کردم و سرشو بوسیدم و از پشت چسبیدم بهش دست از کار کشید و گردنش رو کج کرد و منم شروع کردم بوسیدن و یه دستم رو سینش بود یه دستمم از رو شلوارک رو کسش اروم میمالیدم سینش برعکس هیکلش کوچیک بود ولی کسش اصلا تو دست جا نمیشد یه شیکم افتاده هم که یه تو ادامای چاق عادیه یه دو سه دقیقه تو همون حالت بودیم و ازم جداشد رفت سمت مبل تک نفره لباساش رو در اوردم نشست رو مبل پاهاش رو دوطرف دسته مبل گذاشت و کس گندش نمایان شد اومدم بخورم که گفت نه تازه عفونتش خوب داره میشه و نمیخواد دیدم راست میگفت بو ماهی میداد ولی کسش خیس شده بود و اومدم بکنم تو کسش دیدم مسلط نیست تشک یه مبل دیگه رو گزاشتم زیر زانوم قشنگ سوار کار شدم و کیرمو کردم تو کسش یه چند دقیقه کردم و بخاطر اینکه اسپری نزده بودم و قرص نخورده بودم گه گداری میکشیدم بیرون که زود ابم نیاد اونم با دست کسش رو میمالید نزدیک پنج دقیقه همینجوری کردم که با دستاش کمرم رو محکم چنگ زد گفت محکم بزن تا ابم بیاد بعد چند ثانیه چشاش رو بست و هی خودش رو بالا پایین کرد و قشنگ ارضا شد و اب از کسش عین فواره اومد منم سریع کیرمو کشیدم بیرون ابم رو ریختم رو شکمش بلند شدم دیدم گند زده به دوتا تشک مبل حال نداشت بلند بشه گفت برو دستشویی یا حموم خودت رو بشور من حال ندارم تکون بخورم خودمو تمیز کردمو لباسامو پوشیدم و یه بوسش کردم زدم بیرون از خونه یه ساعت بعد زنگ زد و تشکر کرد و گفت خودت دیگه فهمیدی کیا بیای که کسی نباشه .
امیدوارم خوشتون اومده باشه و بازم میگم این داستان نیست و خاطرس واقعیت داره.
     
  
مرد

 
سلام ‏این خاطره ایه که من با خاله خانمم داشتم حالا دوستان امیدوارم نیان بگن دروغ داری میگی و کمتر جق بزن 🤣🤣
اسمم علی هست ۳۱ سالمه حدود ۷ ساله ازدواج کردم خانومم دوتا خاله داره یکیشون متولد۵۹ اسمش اکرم شوهرش فوت کرده خاله اکرم پرستاره حجاب معمولی داشت ولی نمیدونم چی شد که یه شب مهمونی بودیم خونه اقوام خانومم دیدم با چادر عربی و رو گرفته اومد بهش به تیکه گفتم الهام چرخنده اینجوری نچرخید که شما اینجوری یه دفعه محجبه شدی .
خاله دوم که اسمش لیلاس متولد ۶۳ هست سه تا دختر داره یه زن خیلی چاق بود که البته به خاطر عمل کوچک کردن معده (اسلیو) یه مقدار لاغر کرده بود و اندامش بهتر از قبل شده بود ولی بازم چاق بود این خاله لیلا شوهرش معتاده و نگهبان یه مجتمع مسکونی هست و با خانواده خانمم هم اصلا رابطه نداره من تو این ۷ سال کلا ایشون رو فقط تو اینستا دیدم.
شب یلدا پارسال که خونه بابابزرگ خانومم دعوت بودیم من تو درگاه اشپزخونه به اپن تکیه داده بودم خاله لیلا هم داشت ظرفا رو میشست من اصلا تو این فازا نبودم داشتم اینور و اونورو نگاه میکردم که نگاهم افتاد کنار خاله که داشت ظرفارو میشست دیدم اونم برگشت و من و نگاه کرد یه چند ثانیه نگاهم کرد و یه لبخند ریز زد و نگاهشو برگردوند بعد اون انگار حرکات بدنش رو بیشتر کرد و منم زیر چشی نگاه میکردم که دوباره برگشت و مثل دفعه قبلی نگاه کرد یه لبخند ریز دیگه از فرداش تو اینستا برای من پست میفرستاد و واکنشاش نسبت به استوریای من بیشتر شد یعنی قبلا اصلا نه پست میفرستاد نه واکنشی داشت نسبت به استوریام یه سه چهارتا کلیپ خواننده ها که اولیش اهنگ شهاب مظفری که چیکار میکنی اینجوری که دیونه میشم یا اهنگ ساقی شرابم بده شراب نابم بده هایده همراه چندتا استیکر بوس و قلب جواب استوریامم کلی قربون صدقه و استیکر که تاحالا تو اون شیش سال اصلا محلمم نمیزاشت گذشت که دیگه تو مهمونیا رفتارش باهم عوض شده بود یه چندباری که همو میدیدیم اگه کسی نبود دست میداد بهم کلا جلوم احساس راحتی میکرد گذشت و تا بچمون به دنیا اومد چند روزی خونمون بود روزدوم که میخواستم برای چک اپ بچمو ببرم خاله گفت من میبرمش با علی اقا خانومم و مادرزنم استراحت کنن خلاصه راه افتادیم سمت بیمارستان لاله شهرک غرب بچه رو دکتر معاینه کرد اومدیم بیاییم بچه کارخرابی کرده بود که رفتیم تو اتاق تعویض کودک مانتوش رو در اورد گفت گرممه راحت نیستم یه تاپ ابی تنش بود منم دوباره مثل اسگولا نگاه میکردم خندید و گفت بچه رو بگیر جا اینکه من و نگاه کنی یه کمک بده اینجا جا چشم چرونی نیست منم پرویی گفتم خوب تا حالا اینجوری ندیده بودمت خاله جان گفت تو حالا یه کمک بده سرده اینجا بچه اذیت میشه جا بچه رو‌عوض کردو مانتو خودشم تنش کرد و گفت بریم منم گفتم نزاشتی نگاه کنما یه پشت چشم نازک کردو زد بیرون از اتاق.
تو ماشین بچه خوابید و صندلی عقب تو کریر گذاشتیمش خودشم نشست جلو سر لخت شد گفتم حالا ببین میتونی یه کاری کنی پیام کشف حجاب بیاد برام با دستش زد تو صورتم گفت خیلی دلت بخواد من بغلت لخت باشم منم با خنده گفتم تو اتاق سریع مانتو تنت کردی حالا اینجوری میگی منم یه بازوشو گرفتم فشار دادم سمت خودم اونم راحت اومد تو بغلم و یه چند دقیقه ای بغلم بود تکون نمیخورد و منم سرشو بوس میکردم اروم سینشو مالیدم اونم یه بوسم کرد و رفت سر جاش گفت بسته دیگه.
دیگه پیام بازیا ادامه داشت تا نه ماه بعد که بچم دندون در اورد و طبق رسم آش دندونی پختیم آشا رو پخش میکردم که اش خاله گفتم چون راهش تو مسیر کارم هست فردا میبرم چون مطمئن بودم فردا صبح بچه هاش مدرسه هستن شوهرشم سرکار خلاصه صبح رفتم سمت خونه خاله زنگ زدم درو باز کرد خونه ویلایی داشتن سمت قرچک رفتم داخل و تو راهرو خاله رو دیدم با تاپ و شلوارک درسته هیکل میزونی نداشت ولی خوب دیگه عطش سکس باهاش به ثانیه نکشید کیرم سیخ شد آش تو دستم بود و دست داد و بغلم کرد گفتم اش دستمه میریزه ازم جدا شد و اش رو دادم بهش گفت بیا داخل شروع کرد صحبت کردن حال و احوال پرسی رفت تو اشپزخونه منم رفتم تو اشپزخونه از پشت بغلش کردم و سرشو بوسیدم و از پشت چسبیدم بهش دست از کار کشید و گردنش رو کج کرد و منم شروع کردم بوسیدن و یه دستم رو سینش بود یه دستمم از رو شلوارک رو کسش اروم میمالیدم سینش برعکس هیکلش کوچیک بود ولی کسش اصلا تو دست جا نمیشد یه شیکم افتاده هم که یه تو ادامای چاق عادیه یه دو سه دقیقه تو همون حالت بودیم و ازم جداشد رفت سمت مبل تک نفره لباساش رو در اوردم نشست رو مبل پاهاش رو دوطرف دسته مبل گذاشت و کس گندش نمایان شد اومدم بخورم که گفت نه تازه عفونتش خوب داره میشه و نمیخواد دیدم راست میگفت بو ماهی میداد ولی کسش خیس شده بود و اومدم بکنم تو کسش دیدم مسلط نیست تشک یه مبل دیگه رو گزاشتم زیر زانوم قشنگ سوار کار شدم و کیرمو کردم تو کسش یه چند دقیقه کردم و بخاطر اینکه اسپری نزده بودم و قرص نخورده بودم گه گداری میکشیدم بیرون که زود ابم نیاد اونم با دست کسش رو میمالید نزدیک پنج دقیقه همینجوری کردم که با دستاش کمرم رو محکم چنگ زد گفت محکم بزن تا ابم بیاد بعد چند ثانیه چشاش رو بست و هی خودش رو بالا پایین کرد و قشنگ ارضا شد و اب از کسش عین فواره اومد منم سریع کیرمو کشیدم بیرون ابم رو ریختم رو شکمش بلند شدم دیدم گند زده به دوتا تشک مبل حال نداشت بلند بشه گفت برو دستشویی یا حموم خودت رو بشور من حال ندارم تکون بخورم خودمو تمیز کردمو لباسامو پوشیدم و یه بوسش کردم زدم بیرون از خونه یه ساعت بعد زنگ زد و تشکر کرد و گفت خودت دیگه فهمیدی کیا بیای که کسی نباشه .
امیدوارم خوشتون اومده باشه و بازم میگم این داستان نیست و خاطرس واقعیت داره.
     
  
صفحه  صفحه 152 از 152:  « پیشین  1  2  3  ...  150  151  152 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA