دیوار (قسمت اول) نوشته ی داروک..
صبح زود، آفتاب نزده ساعت ده و نیم یه روز سرد اوائل اسفند، که چشمام رو باز میکنم، از اینکه یکی لبه ی تختم نشسته، دلم فرو میریزه! داره تو صورتم لبخند میزنه! سعی میکنم تمرکز کنم.. اه باز اومدش!
در حالی که تنم رو از سرما، لای دوتا پتو پیچیدم و فقط از چشمام به بالا رو از زیرش بیرون کشیدم، خودم رو میبینم، که لبه ی تختم نشستم!
آره خودمم! میگه: اسمش داروک.. قبلا هم بهم سر زده.. همیشه هم یه وقتایی میاد، که اصلا انتظارش رو ندارم! برای همین یه جورایی از دیدنش جا میخورم.. یکبار توی شونزده سالگی دیدمش و دیگه ندیدمش تا حدود بیست روز پیش. اونوقتی که از پرتو جدا شدم و اومدم خونه تا وسائلم رو جمع کنم و از اصفهان بزنم بیرون.. تو بیست روز گذشته این دفعه ی دوم، که سراغم اومده! آمارش بالا رفته! دارم به سلامت روحی خودم شک میکنم..
دوستش دارم.. اما محال بتونیم با هم کنار بیایم.. دائم با هم تو کل کلیم. بلاخره سکوت رو میشکنه و میگه:
تولدت مبارک..
-خفه شو..
خودم رو از لای دوتا پتو میکشم بیرون و با پاهام میزنم جمعشون میکنم کنار تخت و میگم: اه.
بعد با یه خیز از توی تخت بلند میشم و میرم جلو آیینه..
-ولمون کن بابا.. خجالت نمیکشی تولد تبریک میگی؟
تو آینه نگاه میکنم به خودم.. بیست روز حمام نرفتم.. ریشم بلند شده و موهام از شدت چرب بودن چسبیده به سرم! داروک داره میخنده.. از تو آینه به جاییکه نشسته نگاه میکنم.. یادم میاد که از توی آینه دیده نمیشه.. پس به صورت کثیف خودم نگاه میکنم و دستی روی موهام میکشم.. فکر میکنم این داروک عجب خری! آخه با این روحیه ی داغون من، وقت تولد تبریک گفتن؟!
داروک میگه: احمق..
با عصبانیت برمیگردم تو صورتش نگاه میکنم.. جوری تو صورتش زل میزنم که انگار دارم دنبال یه تفاوت با خودم میگردم، تا همون رو دستآویز کنم و بهش ثابت کنم، اون.. من .. نیست..
اما هرچی با دقت بیشتری نگاه میکنم، بیشتر متوجه میشم، که هیچ چیزیمون با هم فرق نداره! فقط داروک صورتش رو کاملا اصلاح کرده و لباساش تمیز و مرتب .. معلوم که تازه حمام گرفته، که پوستش تمیز و تقریبا برق میزنه..
حرصم میگیره و با حرص میگم:
حالا این لبخند احمقانه چی؟ و برمیگردم میرم طرف اپن آشپزخونه، بطر آب معدنی رو برمیدارم و خالی میکنم توی پارچ، تا برم باش مسواک بزنم. چای ساز رو هم روشن میکنم تا آبش برا چایی جوش بیاد..
داروک از جاش بلند میشه و میره جلوی آینه. دقیقا کار من رو تکرار میکنه و بعد برمیگرده میاد جلوم، اونطرف اپن می ایسته و تو صورتم رک نگاه میکنه و میگه:
اگه میخوای عقده هاتو سر من خالی کنی؟ بگو تا منم خودمو آماده کنم..
-هه، عقده؟ به قول شهره، بشین بینیم بابا..
خودم رو از تو آشپز خونه بیرون میکشم و از در میرم بیرون و می ایستم روی ایون و از اون بالا نگاهی به بیشه ی زمستون زده میندازم.. توله سگ سیاهی که چند روز پیش از توی بیشه ی کنار رود خونه پیداش کردم و با خودم آوردم توی ویلا، خودش رو میکشه رو پاهام و شروع میکنه پاهام رو لیسیدن.. نگاهش میکنم و لبخند میزنم.. از ته گلوش یه صدایی در میاره.. بهش میگم: کوفت.. داروک کم بود؟ تو هم میخوای منو خر کنی؟!
داروک از پشت سرم میگه: به خدا شعور این حیوون از تو خیلی بیشتره..
-چرا؟ چون مثه توی احمق تولد رو تبریک میگه؟ هههه ، جدی به اینکارت یکم فکر کن.. هه! تولد تبریک میگی؟! مسخره نیست کارت؟
آخه خره منکه خودتم!
همونطور که مسواک رو تو دهنم عقب و جلو میکنم، از لای دندونام میگم:
من تو نیستم.. توهم مثه من نیستی..
داروک بلند میخنده.. صداش توی محوطه ی باغ میپیچه.. یکم وهم انگیزه.. از این فکر خنده م میگیره.. میخندم.. کفهای خمیردندون از دهنم میپاشه بیرون.. داروک میگه: مرض.. ببین چقدر خری؟! اونجا که باید بخندی، مثه سگ میموونی
و بعد رو به سگم میکنه و میگه:
البته جسارت بنده رو ببخشید. سپس ادامه میده:
اما حالا که باید از این فکر بترسی، برعکس میخندی!
آب توی پارچ رو میکنم توی دهنم. قرقره میکنم و بعد تف میکنم سمت باغچه.. چند تا مشت آب هم میزنم به صورتم، که توی اون سرما حس میکنم صورتم یخ زد.. بعد میرم طرف در..
داروک خودش رو از جلوی در کنار میکشه تا من رد بشم.. وقتی دارم از جلوش رد میشم زیر گوشم میگه: بوی گند میدی..
بی اهمیت رد میشم..
داروک برمیگرده مینشینه لبه ی تخت.. منم زمزمه کنان میرم طرف چای ساز که روی اپن قرار داره..
دل را ز خود بر کنده ام. با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را، از بیخ بن سوزیده ام
ای مردمان ای مردمان ، از من نیاید مردمی!
دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیده ام
همونطور که زمزمه میکنم، به کار داروک فکر میکنم.. اصلا چرا اون درست روز تولدم اومده سراغم؟! دفعه ی قبلم وقتی بود، که میخواستم از خونه بیام بیرون..
من از برای مصلحت، در حبس دنیا مانده ام.
حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیده ام؟
داروک داره مهربون نگاهم میکنه.. دیگه اون زهر خند رو لباش نیست.. ازش مپرسم:
تو اگه جای من بودی امروز چیکار میکردی؟
سریع جواب میده:
دوباره خرشدیا.. بعد داد میزنه، چند بار بگم؟ من خودتم. الاغ!
من دلخور غر میزنم. خب چیه بابا داد میکشی؟! بعد کلوچه ایی که روی اپن آشپزخونه ست رو برمیدارم بازش میکنم و یه گاز گنده بهش میزنم.. چای که آماده شده رو میریزم توی لیوان و بدون درنگ سر میکشم.. دهنم میسوزه. اما چون مازوخیزم دارم دوباره سر میکشم..
داروک از جاش بلند میشه و میاد جلوی اپن می ایسته و میگه:
بیست روز که هیچ خبری از سیمینو مامان ندارم..
تو دلم شور میافته.. داروک ادامه میده:
فکر نمیکنی این کاری که تو کردی یکم ایراد داره؟
با اخم نگاهش میکنم و تشر میزنم:
چی انتظار داشتی؟ حالم خوب نبود.. نیاز به تنهایی داشتم..
باشه تو درست میگی.. اما فکر نمیکنی دیگه وقتشه که تمومش کنیم؟ یه نگاه بنداز به خودت.. ببین بیست روز حمام نرفتی.. واقعا این در خور من؟
-ههه. خب از همینجا معلوم میشه که منو تو یکی نیستیم.
پس غلط میکنی توی نوشته هات منو، خودت جا بزنی..
-مثه اینکه خودتو خیلی جدی گرفتی؟! هههه.. بذار خیالتو راحت کنم، که ، با دیدن تو بهم ثابت شده که بیماری دارم.. آره جونم بیماری به نام شیزوفرنی..
ببین شهروز، اصلا برام مهم نیست که تو چی فکر میکنی و یا اینکه بیماری داری یا نداری.. یه چیزایی هست که تو نباید به خاطر اون چیزها از زندگی فرار کنی.. همین سیمینو مامان دو تا دلیل محکم.. چرا به این فکر نمیکنی که با این کار داری اونا رو آزار میدی؟ و البته دلایل زیاد دیگه ایی هم وجود داره.. که من حرف زدن در موردشو واجب نمیدونم..
-باشه باشه تو بردی..
هههه، چیو بردم؟ واقعیتو دارم میگم.. ببن ساعت نزدیک یازده ست.. سریع آمادشو بریم اصفهان..
همونطور که تسلیم داروکم، میرم طرف در، که باز برم رو ایوون و حولم رو که همون روز اول که دوش گرفتم انداختم رو نردهای بالکن ایوون رو بردارم.. داروکم پشت سرم میاد روی ایوون.. چشمم میفته توی حیاط زیر پام.. مثه هر روز گلچهره همونطور که داره از بشکه ی کنار حیاط نفت میکشه، با همون صورت مهربونش.. زیر چشمی بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه و چادر کهنه ش رو روی سرش مرتب میکنه.. بهش میخوره نوزده یا بیست سالش باشه.. بیست روز پیش این سوییت از این ویلا رو با یکم از پول ماشین اجاره کردم.. تقریبا قله ی کوه.. بالای یکی از دره های منطقه ایی به نام سامان.. یه منطقه ی خوش آب هوا.. بعد از سد زاینده رود..
میگم شهروز گلچهره ام خوب تیکه اییه!؟
برمیگردم تو چشمای گرد شده به هیکل گوشتی گلچهره ی داروک نگاه میکنم..
خنده م میگیره.. میگم: اوهووووی نخوریش؟
داروک تند و سریع چمشاش رو از روی گلچهره برمیداره و میگه لا الله الا .. خفه شو شهروز، بدبخت تو خوابم یه همچین تکه ایی گیرد نمیاد.. بکر و دست نخورده..
دیگه بلند به خنده میافتم و سریع برمیگردم توی اتاق تا راحت بخندم..
وقتی دارم میرم حمام.. داروک هم شروع میکنه لخت شدن.. خنده م میگیره.. میگم:
دیوونه داری چیکار میکنی؟
هیچی منم دارم میام حمام.. خوشحالم..
-مسخره من کاملا لخت میشم.. نمیتونم با کسی برم حمام..
یباره داروک اول پیراهنش رو درمیاره و بعد شلوار و شورتش رو پایین میکشه و لخت مادر زاد میدوه طرف حمام! چاره نیست. منم کاملا لخت میشم و وارد حمام میشم.. هر دومون از سرما داریم میلرزیم. تا بلاخره آب گرم از شیر جاری میشه و من دسته ش رو میزنم روی دوش و میرم زیر آب گرم.. داروکم به زور خودش رو جا میده زیر دوش..
وقتی دارم با حوله سرم رو خشک میکنم، میرم سراغ شومینه.. آتیشش تقریبا خاموش شده.. چند تا تیکه هیزم از تو ایوون میارم میندازم توش.. بعد میرم سراغ لپتاپ و روشنش میکنم.. با یه نوع اینترنت کانکت میشم و یه راست میرم تو سایت.. توی این بیست روز، هم روزان ابری رو تموم کردم و هم دیشب قسمت اول بازی رو تو سایت گذاشتم. میرم تو تاپیکم.. تعجب میکنم.. استقبال خیلی بیشتر از انتظارم.. دارند تو دلم قند میسابند.. داروک همچنان ساکت نشسته و داره من رو نگاه میکنه.. نفهمیدم کی خودش رو خشک کرد و کی لباس پوشید، که تمیز و مرتب سر جای قبلش نشسته!
یباره میگه: چیه؟ خیلی حال میکنی ازت تعریف میکنند. نه؟
برمیگردم تو چشماش نگاه میکنم و میگم: نه که تو حال نمیکنی!
چرا منم حال میکنم .. اما واقعا با این کار دنبال چی هستیم؟!
با خودم فکر میکنم، واقعا دنبال چی هستم؟! سعی میکنم ازش بگذرم.. پست بچه ها رو که میخونم.. حس میکنم باید جواب بدم، چون بی جواب گذاشتن بی احترامی..
شروع میکنم جواب دادن.. داروک هم از جاش بلند میشه میاد کنارم می ایسته و زل میزنه به مانیتور.. مسنجرم رو باز میکنم.. بیشتر از بیستا آف دارم.. از نادیا و پرتو.. بعد بیست روز، این اولین بار که دارم مسنجرم رو باز میکنم. نادیا پیامهاش فقط یه جمله بود.. منتظرتم.. حق نبود منو بی خبر بذاری.. هر روز چند بار این آف رو گذاشته بود. پرتو فقط دو تا آف گذاشته بود.. اولی رو باز میکنم.. نوشته:
درود..
میخوام مثه خودت حرف بزنم، برا همین گفتم درود..
چند تا چیز رو میگم. اما امیدوارم طاقت بیاری و تا آخر بخونی..
اول اینکه فکر نمیکردم اینقدر بینمون فاصله ایجاد بشه، که با قهر بری و هیچ تماسی هم نگیری.. اگه هر اتفاقی هم تو زندگیمون بیفته، من پرتو هستم، اینو که یادت نمیره؟ خوب میدونی که من خودمو زن تو میدونم جفت تو.
دوم اینکه میدونم به زودی ماجرای اتفاق افتاده رو مینویسی.. اونوقت میخوام ببینم بازم اونقدر از من متنفر هستی که منو بذاری و بری؟ میدونم که اون قضیه خیلی سخت گذشت.. اما اگه واقعا به عنوان یه نویسنده بهش نگاه کنی، اونوقت میبنی که چه داستان خوبی از توش در میاد.. (البته از این بگذریم که بعید میدونم اونقدر توانایی داشته باشی که بتونی درست و شیوا بنویسی) میدونیکه عاشقتم . ولی دست بردار از بچه بازی.. خودت میدونیکه هدف چی بوده و خودت میدونی که لحظه به لحظه ی آزاری که دیدی رو داشتم با تموم وجودم لمس میکردم.. ولی به خدا لذت نمیبردم.. برگرد عزیزم.. منتظرتم ..
پرتو..
دارم به حرفاش فکر میکنم.. داروک میزنه سر شونه ام و میگه: آف بعدیشو باز کن..
بعدی رو باز میکنم نوشته:
قربونت برم.. میدونستم که مینویسی.. دیشب که دیدم بازی اومد رو سایت، تا صبح از خوشحالی نخوابیدم.. همش داشتم فکر میکردم که چی باید بنویسم.. ولی نتونستم جملاتی سر هم کنم. به خدا همه صورتم از اشک خیس.. اونقدر خوشحالم که اگه، دستم بهت برسه آرزو میکنم تو بغلت بمیرم.. جون پرتو برگرد..
بعد خروج از نت. لپتاپ رو خاموش میکنم و میرم جلوی آینه تا موهای نیمه مرطوبم رو مرتب کنم.. بعد میرم لباسام رو میپوشم.. لپتاپ رو میذارم توی کوله م.. خوشبختانه کوله انقدر جا داره که همه ی وسیله های با خودم آورده رو تو خودش جا بده.. بعد میرم روی ایوون تا توله سگ رو بغلش کنم.. بدون اینکه مقاومت کنه، خودش رو تو بغلم جامیده. به آسمون نیمه ابری نگاه میکنم.. ابرا رو میشناسم.. سیروس. بعد استراتوس و بعدش نیمبوس میاد، که بارون زاست. پس احتمالا از بعد از ظهر هوای بارونی خواهیم داشت.. وسط سوییت ایستادم و دارم دورم رو نگاه میکنم ، تا چیزی جا نگذارم.. بعد از در خارج میشم.. از داروک خبری نیست.. حتمی زودتر از من رفته بیرون.. همینجوری. بعضی وقتا بی دلیل گم میشه.. کفشام رو میپوشم و از راه پله میام پایین. توی پاگرد آخر که دیگه باید طول حیاط باغ رو طی کنم، تا از باغ خارج بشم.. میبینم گلچهره داره سگشون رو باز میکنه.. سگه با دیدن من یه واق میزنه، که تو دلم میلرزه.. عجب حیوون خری! بعد این بیست روز، هنوز نمیتونه من رو به جا بیاره.. گلچهره با لبخند پر از شرم سلام میکنه. با اون لهجه ی خاصش.. بهش لبخند میزنم و با سر بهش اشاره میکنم.. آروم و خجالت زده میاد کنارم.. پوست آفتاب سوخته ی گونه هاش بیشتر قرمز شده.. آروم بهش میگم.. تو دختر مهربونی هستی.. میخوام این سگ رو نگهداری کنی.. میتونی؟
بدونه درنگ سگ رو از دستم میگیره. چادرش رو درست میکنه و میگه: بله آقا حتما این کارو میکنم. از هیجان صداش میلرزه..
_من دارم میرم.. اخماش میره توهم.. بازم سعی میکنم لبخند بزنم.. ادامه میدم:
میدونی که قرار منو پدرت، برای اجاره ی اینجا چقدر بوده؟ و منم پرداخت کردم؟
بله آقا میدونم..
-خب پدرو مادرت که نیستند.. منم یه موقعیتی شده که باید برگردم. از طرف من باشون وداع کن.. مغموم سرش رو زیر میندازه و میگه:
چشم آقا..
_شاید بازم اومدم سر بزنم.. آه میکشه..
از در حیاط خارج میشم.. میبینم اگه بخوام از جاده برم تا سر جاده ی اصلی، خیلی راه باید برم.. برا همین تصمیم میگیرم که راه رو نیمه کنم و از شیب کوه پایین برم..
ادامه دارد....