دیوار ( قسمت هفتم) نوشته ی داروک
جلوی محضر ایستاده ایم و تو چشمای هم زل زدیم و داریم به هم لبخند میزنیم.. پرتو میگه:
قبل اینکه بریم داخل و منو رسما به کنیزی خودتون در بیارید، باید به حرفام گوش بدی..
-پرتو اینقدر تیکه ننداز! منو به کنیزی خودت در بیاری یعنی چی؟! تو همه ی زندگی منی دیوونه.. این حرفا چی؟
ببین بی شرف حقه باز. حالا سه سال که دارم این زبون بازیتو تحمل میکنمو میگم ولشکن، بذار فکر کنه خرم کرده.. میدونی چرا؟ چون اگه هر بدی داشته باشی، میدونم که نامرد نیستی.. اما اینجا دیگه کوتاه نمیام.. باید شرایطمو قبول کنی..
-حالا شرایط خانوم چی هست؟ قربونشون برم..
ببین. ببین.. همین حرفات، که حرصمو در میاره.. چون میدونم بازم میخوای خرم کنی..
کلافه میشم و سرم رو میگیرم بین دستام و میگم :
-واااای خدا.. من کی خواستم اینو خر کنم؟ این حرفا چیه این میزنه؟
بس.. بس.. کولی بازی در نیار.. اولین شرطم این که حق طلاق با من باشه..
یباره جوش میارم و میگم:
-معلوم هست چی میگی؟! مگه قراره من طلاقت بدم؟ تو چته؟! ما تازه داریم بچه دار میشیم. از حالا میخوای این چیزا رو یاد اون فسقلی بدی؟
میخنده و دستش رو میکشه رو شکمش و میگه:
الهی که قربونش برم.. فسقلی خودم..
-وای پرتو بخدا از حالا دارم براش بال بال میزنم..
بیخود.. اون فقط مال من.. تو هم فقط باید به من فکر کنی..
-یعنی چی؟! میخوای به بچه ی خودتم حسودی کنی؟!
نمیدونم.. هر اسمی که روی این حس میخوای بذار.. اما اگه به اون بیشتر از من توجه کنی، خودم شب تو خواب خفه ت میکنم.. هر دوتون مال منید و من میگم که چیکار باید بکنید...
-ای قربون چشمای سیاه و براقت برم.. هر چی شما بفرمایید سرورم.. خب شرط بعدیتون چی؟
از همین حالا مینویسیم، که اگه فسقلی دختر بود، حضانتش تمامو کمال در صورت جدا شدن حق من و اگر پسر بود، تا چهارسالگی با من و بعدش با توافق هم یه تصمیم دیگه میگیریم..
اونقدر از این حرفش تو دلم شور میفته، که نزدیک عصبانی بشم.. اما خودم رو کنترل میکنم و میگم:
-پرتو اینقدر این حرف جدایی رو نزن.. خوب نیست..
دستم رو میگیره و میبوسه و میگه:
به جون خودم منظور بدی ندارم.. فقط نمیخوام با قوانین مسخره اییکه وجود داره ازدواج کنم..
با حرص میگم:
-دختره ی دیوونه..
صدای شهره در حالیکه داره از ماشینش پیاده میشه بلند میشه..
بلاخره بعد سه سال، مجبور شدید که مثه آدمها زندگی کنید؟
میاد جلو با من دست میده و میگه:
چطوری آقای خانوم باز؟
در جوابش فقط میخندم..
بعد پرتو رو بغل میگیره و میبوسه و سرش رو میذاره روی شکمش و میگه: الهی که خاله ایی قربونش بره.. بذار ببین جفتک نمیندازه..
چی داری میگی دیوونه، اون فقط چند روزشه!
ببین پرتو منو خر نکن.. اولا که میدونم این فسقلی حداقل یکی دوماهشه و دوم اینکه.. اگه بچه ی این باباس؟ میدونم که چه کره خری از آب در میاد..
شهره خفه شو، یذره ادب داشته باش...
آخه مگه دروغ میگم؟ کسیکه که بتونه پرتو بنکدار رو حامله کنه.. یا خیلی عوضی.. یا خیلی ماه.. از این دو حالتم خارج نیست.. حالا به نظرت شهروز کدومشونه؟
پرتو دوباره دست منو میگیره و میگه:
خودت خوب میدونی که هر دوشونه..
-دست شما دوتا درد نکنه! بابا اینقدر بنده نوازی میفرمایید، خجالتم میدید!
شهروز اون شب اولی که با هم رفتیم بیرون رو یادته؟ که بهت گفتم اگه بتونی این دختر رو بشونی سر جاش خیلی کارت درسته؟ حالا هم حرفم همونه.. یعنی به اینکه کارت درسته دیگه ایمان دارم.. حالا حتی اگه عوضیم باشی، بازم یه عوضی کار درستی.. حالا چرا اینجا ایستادید؟!
همونطور که از جملات شهره متعجبم میگم:
-منتظرم شاهدای کرایه ایی بیاند.. آخه زن ها رو که تو این قانون داخل آدم حساب نمیکنند! رفتم دوتا کارگر پیدا کردم، که بیاند به عنوان شاهد سند ازدواجمون رو امضا کنند.
شهره با افسوس میگه:
هه خنده داره.. شهادت زنی که جزو بهترین دوستای آدم باشه، به تنهایی قبول نیست و حتما باید به ازای هر یک مرد غریبه، دوتا زن شهادت بدند!
میخوام حرفی بزنم، که چشمم میفته به دوتا شاهد کرایه ایی که دارند از کنار خیابون وارد پیاده رو میشند، تا بیاند پیشمون..
وقتی به محضردار که یه مرد حدود پنجاه و خورده ایی سال و معلوم که از اون خشک مقدسای پول پرست، میگم که میخوایم عقد کنیم. میگه:
خب پدر عروس خانوم کجاند؟
بهش میگم: قانون اجباری اذن پدر دیگه برداشته شده و فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه..
ببین پسرجون. من یه آدمی هستم، که برام خونواده خیلی مهمه و کاری هم به تغییر قانون ندارم.. ما توی این محضر، فقط با اجازه ی پدر عقد میکنیم..
خنده م میگیره.. دست میکنم تو جیبیم و یه اسکناس پنجاهزار تومنی بیرون میکشم و با یه کاغذ مچاله میکنم و بهش میگم: شما این کاغذ رو عنایت بفرمایید.. فکر کنم این اجازه کتبی براتون کافی باشه..
کاغذ رو از دستم میگیره و یکم بازش میکنه.. نیشش تا بنا گوش باز میشه و میگه:
اجازه بدید بخونمش و کاغذ رو میبره زیر میز و اسکناس رو از لاش برمیداره و بعد چند لحظه میگه:
بله بله.. مشکل حل..
پرتو از پشت باسنم رو وشگون میگیره و تو گوشم زمزمه میکنه.. بخدا که شهره در موردت هر چی میگه درسته! دوستتدارم عوضی بی شرف..
اونقدر از این زمزمه کردنش تو گوشم لذت میبرم، که دلم میخواد برگردم همون وسط ببوسمش.. اما با خودم میگم بذار بعد عقد، این حاجی مذهبی رو سورپرایز میکنم..
به محض اینکه یبار خطبه ی عقد خونده میشه، پرتو یهو و با صدای بلند و کشدار میگه بعله! شهره تو گوشش میگه:
خفه شو دختره ی بی آبرو.. سه بار باید خونده بشه..
بعد خودش با یه عشوه ی مرد افکن، که حس میکنم دل حاجی رو به لرزه انداخته میگه:
ببخشید حاج آقا، عروس رفته گل بچینه.. همه میزنند زیر خنده..
وقتی برای مرتبه ی سوم خطبه خونده میشه و پرتو هم برای بار سوم میگه بعله.. بی اختیار برمیگردیم طرف هم و بدونه توجه به دیگران لبامون میچسبه بهم...
تا به خودمون میایم، میبینم شهره داره به زور پرتو رو از من جدا میکنه و حاجی هم با چشمای دریده داره بهمون نگاه میکنه و میگه:
جلل الخالق.. بابا اینها رو زود برسونید به یه اتاقی یه جایی تا ابروی همه رو نبردند..
از محضر که میایم بیرون شهره میگه:
خب، نهار کجا مهمونم؟
پرتو: هر جا تو بگی عزیزم..
نهار رو تو یکی از شیکترین رستورانهای شهر، به پیشنهاد شهره صرف میکنیم و حرکت میکنیم طرف خونه.. توی ماشین، من صندلی عقب نشسته ام و شهره داره رانندگی میکنه و پرتو کنارش.. دارم به سروش فکر میکنم.. خیلی نگرانشم.. شهره میگه:
خب من عروسو داماد رو برسونم خونه و به قول حاج آقا بفرستمشون توی یه اتاق و برم خودمو گم و گور کنم.. راستی پرتو میدونی چیکار کنی یا باید یادت بدم؟
خفه شو شهره..
وا! چرا اینجوری حرف میزنی؟! خب میخوام کمکت کنم.. از مامان و خاله و دایه که خبری نیست.. خب یکی باید بهت بگه چه غلطی باید بکنی.. بعد از توی آیینه یه چشمک به من میزنه..
گفتم خفه شو شهره..
اصلا به من چه.. به درک.. شهروز بزن در به داغونش کن.. و ریز میخنده..
وقتی میرسیم جلوی خونه ، از چیزیکه میبینیم شوکه میشیم!
پدر و مادر پرتو با خواهر بزرگش و یکی دوتا از خاله و خانباجیها، دم خونه منتظرمون ایستادند!
پرتو رو میکنه به شهره و میگه:
شهره تو اینها رو خبر کردی؟
خب آره.. من صبح بهشون زنگ زدم و گفتم که تو باردار شدی و هر چی از دهنم دراومد بارشون کردم.. انگار به رگ غیرتشون برخورده! بعدم گفتم میبرش دکتر..
شهره میکشمت بخدا.. بذار بعدا دستم بهت برسه..
گمشو دختره ی دیوونه.. مگه میشه تو این شرایط کسی ازت مواظبت نکنه؟
وقتی داریم از ماشین پیاده میشیم.. بازم شهره میگه:
شهروز دیگه سفارش نکنما.. یادت نره با این وحشی چیکار کنی.. از روی شوخی بهش چشم غره میرم و در ماشین رو میزنم بهم..
وقتی خونواده ی پرتو ما رو میبینند، چند قدمی بطرفمون میاند.. مادرش در حالیکه داره اشک میریزه میاد جلو و پرتو رو میگیره تو بغلش.. ظاهرا همه خوشحالند جز من!
از روی ادب یه سلام بلند به همه میدم و میرم در رو باز میکنم و خودم رو کنار میکشم.. پدرش سعی میکنه که بهم لبخند بزنه و جوری وانمود کنه، که باید گذشته رو فراموش کرد.. میرم کنار پرتو و میگم:
-میرم خرید..
چشماش پر اشک شادی.. میخنده و میگه: زود بیا..
طرفای عصر هم ایل و تبار منم میاند و خلاصه تا آخر شب هیهاتی تو خونه راه میافته که بیا و ببین.. منم عین این خدمتکارا دارم توی آشپزخونه کار میکنم و سیمن و سارا خواهرام کمک میکنند..
حالم داره از این وضعیت بهم میخوره! از این خاله بازیها متنفرم.. اما چاره ایی هم ندارم.. فقط هر چند دقیقه یبار پرتو خودش رو میرسونه بهم و با یه بوسه خرم میکنه.. خواهرام هم مرتب تیکه بارمون میکنند..
چی بابا؟ چه خبره؟ انگار تازه عروس و دامادند..
پرتو توی گوشم میگه:
بیچاره ها خبر ندارند که دقیقا درست میگند.. هر دو بلند میخندیم و خواهرام حیرون و متعجب بهمون نگاه میکنند.. سیمین میگه:
هی عروسه.. مواظب باش ماها خواهر شوهراتیم ها و کشدار وبلند میخنده..
بلاخره حدود ساعت یازده، همه رضایت میدند که ما دوتا تازه بهم رسیده رو تنها بذارند و برند سر خونه زندگیشون..
آخرین نفرات مامان و سیمین هستند، که من دم خونه دارم به سفارشات مادرم گوش میکنم.
مادر حواست باشه کار سنگین نکنه.. میدونم تو یکم جوشی هستی.. یه وقت عصبانی شدی سرش داد نزنیها.. اگه یه وقت کاری پیش اومد هر وقت که بود اول خودمو خبر کن..
منکه از اینهمه سفارش دیگه عصبی شدم.. میگم:
-باشه مادر من، خیالت راحت باشه..
بلاخره با هر زحمتی هست اونها رو راهی میکنم و خسته و کوفته برمیگردم توی خونه.. به داروک میگم:
-راحت بودیم زن نداشتیما.. آخه این چه بلایی بود که سر خودم آوردم.. که با دیدن پرتو نظرم عوض میشه..
دوباره همون لباس اونشبی که با هم دعوامون شد رو پوشیده.. برای اولین بار میبینم، آرایشش تند! دستاش رو گذاشته تو دوطرف آستانه ی اتاق خواب و میگه:
زود کاراتو بکن که بات خیلی کار دارم...
می ایستم و سر تا پاش رو برانداز میکنم و میگم:
من که جرات نمیکنم امشب نزدیک تو بشم..
چشماش رو تنگ میکنه و میگه:
بچه پرو تا نیومدم با لگد ببرمت تو اتاق، خودت بدو بیا..
میرم طرف دستشویی تا مسواک بزنم و میگم:
-خب خیلیم بد نیست، آدم یه شبم با زن خودش بخواب، ببینه چه مزه ایی میده.. از این حرفم یهو از خنده میترکه!
برمیگردم نگاش میکنم و میگم:
-کوفت، خنده داره؟ خب واقعیت..
میدوه طرفم و همونطور که میخنده میخواد با مشت و لگد من رو بزنه.. هر چی اون من رو میزنه، من میکشمش تو بغلم و میبوسمش..
************************************
هر دو خیس عرق کنار هم ولو شدیم.. پرتو خودش رو میکشه روی سینه م و میگه: وحشی.. بی شرف..
تن لختش رو فشار میدم به خودم و میگم: چی؟ خوش گذشته؟
عوضی با یه تازه عروس حامله، اینجوری رفتار میکنند؟
-آخ که الهی من بگردم این تازه عروسو. خودت که از من وحشیتری و دهنش رو میبلعم...
شهروز تو رو خدا دیگه گیر نده.. ببین من نمیدونم چه مرگم شده، که همینطوری هم سیر نمیشم ازت.. وقتی تو شروع میکنی که دیگه اصلا اختیاری از خودم ندارم.. دیروز که رفتم دکتر بهش گفتم.. دکتره میگفت:
اصولا خانومهایی که پسر باردار میشند تو زمان بارداریشون حریصترند..
با تعجب میپرسم: مگه چقدر وقتت؟! خودش رو روی بازوم رها میکنه و به سقف خیره میشه و میگه: حدود دوماه..
میچرخم طرفش و صورتش رو میبوسم و میگم: چقدر وقت فهمیدی که بارداری؟
راستش از همون موقعه، که اون ماجرا رو به وجود آوردم، حس میکردم حالم عادی نیست..
از جام بلند میشم و چراغ رو خاموش میکنم و برمیگردم و میکشمش تو بغلم و موهاش رو نوازش میکنم و تنش رو بو میکشم.. بوی زندگی میده.. حس میکنم از همیشه بیشتر دوستش دارم.. برا همین توی گوشش میگم:
-از همیشه بیشتر دوستت دارم.. ریز میخنده و میگه:
میتونی تا صبح همین حرفا رو بهم بزنی؟
میبوسمش و بیشتر فشارش میدم به خودم.. اونقدر توی اون حالت میمونیم تا خوابمون میبره..
*****************************************
نیمه شب از صدای چند تا قدم محکم که روی پشت بوم برداشته میشه بیدار میشم! یکم میترسم.. با خودم فکر میکنم، نکنه دزد اومده.. اما خبری نمیشه! چند لحظه بعد از خستگی دوباره داره خوابم میبره، که میشنوم یکی داره میزنه به شیشه ی پنجره ی پذیرایی و آروم صدا میکنه:
شهروز.. شهروز!
صدا برام آشناست.. دقت میکنم.. میبینم صدای سروش! آروم پرتو رو که پشت به من تو بغلم رو از خودم جدا میکنم و بلند میشم. شلوارم رو میپوشم و میرم تو پذیرایی. در اتاق خواب رو میبندم و میرم چراغ پذیرایی رو روشن میکنم.. بعد میرم در پذیرایی رو که قفلش کردم باز میکنم..
سروش تو آستانه ی در ایستاده! با اون قامت بلند و اون چهره ی اسطوره ایش. موهای خرمایی و چشمای روشن و دماغی قلمی و دهانی به ظرافت دهن یه دختر. زیباتر شده. چون چهره ش پخته تر شده. شهامت و جسارت داره تو نگاهش موج میزنه.. چند لحظه بهم خیره میشیم و یباره میپریم تو بغل هم.
-سروش عزیزم..
دلم برات تنگ شده بود شهروز ...
-بیا تو داداش..
با اکراه وارد میشه و میگه: خانومتو ناراحت نکنم این وقت شب؟
-بیا تو.. نگران نباش.. خانومم هم مثه خودم یاغی.. بیا تو..
میریم توی آشپزخونه و من میرم که چای درست کنم.. سروش هم مینشینه روی صندلی و میگه: یادش بخیر چقدر تو این خونه شیطونی کردیم.. یادته؟ کلید و از بابات میدزدیدی؟
-آره.. ههههه..
راستی بابت پدرت متاسفم...
به تلخی بهش لبخند میزنم...
با مهشید چیکار کردی؟
-از ایران رفت بیرون.. خبری ازش ندارم..
دختر خوبی بود.. اولش که فهمیدم ازدواج کردی با خودم فکر کردم، شاید مهشید تونسته قاپتو بدزده.. اما از اونطرف هم با خودم فکر میکردم، تو خیلی چموشتر از اینی، که چند سال با مهشید مونده باشی...
میخوام جواب بدم.. که یباره پرتو تو آستانه ی آشپزخونه ظاهر میشه! روبدوشامبرش رو پوشیده و در حالیکه موهاش آشفته دورش پخش و داره چشماش رو میماله میگه: شهروز چه خبره؟
یباره سروش با دیدن پرتو.. یه سوت بلند میکشه و میگه:
این خانوم خوشگل زن داداش؟
پرتو که حسابی جا خورده.. یکم به سروش خیره میشه و بعد رو میکنه به من و میگه: هی داروکی.. نگفته بودی دادشم داری!
خنده م میگیره..
-عزیزم این سروش..
پرتو که انگار یباره بهوش اومده، میاد طرف سروش..
سروش از جاش بلند میشه.. پرتو دستش رو دراز میکنه و با سروش دست میده و میگه: ببینم شما عادت دارید نصف شب برید خونه دوستتون؟
سروش: راستش اینجور که معلوم، شهروزم آدم شد و من هنوز آدم نشدم..
پرتو هم مینشینه پشت میز و میگه: خب حرف مهشید خانوم بود ادامه بدید..
سروش به من نگاه میکنه..
-چی میگی پرتو؟ همون حرفای تکراری که هزار بار خودم برات گفتم.
آهان من فکر کردم آقا سروش از عشق گذشتتون براتون خبر آورده..
بهش اخم میکنم و میگم: من هیچ وقت عشقی جز تو نداشتم..
سروش با یه لحن مسخره میگه: آره.. آره.. راست میگه زن داداش.. خیالت راحت باشه.. آخه شهروز اگه میخواست عاشق باشه، اونوقت خیلی اوضاع خراب میشد.. میدونی؟ اونوقت باید هر هفته یکی به عشقهاش اضافه میشد. هههه..
پرتو دلخور از جاش بلند میشه و میگه: مثه اینکه جای من اینجا نیست.. برم بخوابم.. بعد دستش رو بالا میاره و با انگشتش به من اشاره میکنه و میگه:
خدمت تو هم بعدا میرسم و بعد مثه یه فرشته از آشپزخونه به نرمی خارج میشه..
سروش به من نگاه میکنه و میگه: چیزی ندارم بگم.. درست انتخاب کردی.. خود خودشه..
ادامه دارد..