خاطره بازی
تنها چیزی که ازش دارم، تصاویر خاطرات دور و نزدیکن...خندیدنامون، گریه ها و غصه هامون...تو هم پیچیدنامون...تو هم پیچیدنامون... تو هم پیچیدنامون...چشمامو میبندم و سعی میکنم به خاطر بیارم...دفعه اول... یا دفعه سوم ... اون روزی که آوردمش خونمون.. یا اون باری که خونه خواهرش بودیم...شایدم روز آخر... دلم بار اولو میخواد...
رابطمون فراتر از لمس و نگاه و بوسه نبود، نمیخواست که باشه، میگفت وقت زیاد داریم حالا، میخوام حسابی خمارت باشم، میدونستم فقط ملاحظه من رو میکنه و نمیخواد بهم آسیب برسونه، ولی من تصمیممو گرفته بودم، میخواستم باهاش باشم، تمام وجودم، تمام وجودش رو میخواست...
بچه آخر خونه بود، کارش اقماری توی شهرای مختلف، سرپرست کارگاه یکی از پروژه های عمرانی یه شرکت پیمانکار احداث خط لوله گاز، در ماه هفت روز آف داشت و برمیگشت خونه. من تو شهرشون دانشجو بودم، با دوتا از بچه های دانشگاه یه خونه نقلی اجاره کرده بودیم.
روز اول آفش بود و گفته بود خواهر و برادراش همه جمعن خونشون تا ببیننش، برای فردا صبح با هم قرار داشتیم، اما دلم طاقت نداشت تا فردا صبح صبر کنم..به دخترا گفتم که میخوام برم پیشش و غافلگیرش کنم و شبو پیشش میمونم، میدونستم که خونشون دو طبقه است، طبقه اول برای پدر و مادرش بود وعلی تو واحد طبقه دوم تنها زندگی میکرد.
صدای نوتیفیکیشن گوشی اومد، پیام داده بود که: بالاخره شرشون کم شد، خانوم قشنگ من حالش چطوره؟
وقتش بود نقشه ام رو عملی کنم، به آدرس خونشون آژانس گرفتم، تا خونشون بیست دقیقه ای راه بود.
جواب پیامشو دادم: علی، بنده خداها اومدن تورو ببینن، اونوقت تو میگی شرشون کم شد؟
نوشت: دلم واسه زندگیم تنگ شده بود آخه، الی کاش میشد چشامو ببندم و باز کنم صبح شده باشه.
از فکر نقشه ای که براش داشتم خنده ای شیطانی رو لبام نقش بست و نوشتم: اندکی صبر سحر نزدیک است

بدو برو دوش بگیر، از راه اومدی هنوز نرفتی حموم، معلوم نیست بدبختا چطوری بوی گندت رو تحمل کردن، ولی من ترگل ورگل نباشی نمیخوامت.
جواب داد: صبح میرم حالا.
اخمامو کشیدم تو همو تایپ کردم: بهت میگم برو. منم یکم رو پروژه ام کار کنم، توام استراحت کن تا فردا سرحال باشی، بوس بوس.
پیام اومد: الی نرو...
جواب ندادم. میدونست وقتی جواب ندم دیگه نباید اصرار کنه، فقط میترسیدم وقتی میرسم جلوی درشون، هنوز از حموم نیومده باشه بیرون یا بدتر اصلا حموم نرفته باشه و خوابیده باشه.
به راننده آژانس گفتم چند دقیقه توقف داشته باشه تا تماس بگیرم. ممکن بود هر کدوم از حالتا پیش بیاد و مجبور بشم دست از پا درازتر برگردم خونه. بوق بوق بوق بوق بوق بوق، داشتم تو دلم به روح پرفتوح خودم برای نقشه مزخرفی که کشیدم لعنت میفرستادم که بالاخره جواب داد و گفت سلاااام، خاااااااانوم، حالا نصف شبی منو دک میکنی به پروژه ات برسی؟ اینجوریه؟ باشه، ما هم خدایی داریم.
گفتم علیک سلام یه دقیقه زبون به دهن نگیریا، یکسره عین پیرمردا غر بزن، کاری که گفتمو کردی؟
با خنده معنی داری جواب داد: تو هم نمیگفتی من عادتمه هرشب به یادت برم حموم.
با عصبانیت ساختگی گفتم: خیلی بی تربیت شدیا، اصلا خدافظ و تماس رو قطع کردم.
باید زمان میخریدم تا از ماشین پیاده شم و کرایه رو حساب کنم، تماس گرفت، رد تماس دادم، دیگه جلوی درشون بودم، پیام داد: مسخره چرا قطع کردی، معلومه امشب چت شده تو؟ زنگ واحدشو زدم و اس ام اس دادم: درو باز کن...
نوشت: یعنی چی؟
باز هم زنگو زدم.
دوباره تماس گرفت، جواب دادم، با صدای متعجب گفت: الی!!! تویی پشت در؟ دکمه آیفون خرابه باید بیام پایین باز کنم درو...
وای خدای من چقدر خنگ بود، با شک میپرسید، با خنده گفتم: پَ نه پَ عمته، بدو بیا درو باز کن. البته حقم داشت، صد سال به فکرش نمیرسید که من، اونم این موقع شب برم خونه اش.
با باز شدن در نیشم به پهنای صورت باز شد و با صدای آروم گفتم سلاااام، به به میبینم که حمومم رفتی و دروغ نگفتی.
از شدت بهت فقط نگاه میکرد، گفتم: علی جان لال شدی به حمد الهی؟ یا چی؟
دستمو گرفت و کشیده شدم تو بغلش، اونقدر محکم فشارم میداد که داشتم خفه میشدم، تمام تلاششو میکرد که هیجانشو کنترل کنه و با صدای آروم که میلرزید مدام دم گوشم زمزمه میکرد: عاشقتم که من، دیوونتم، میمیرم برات.
حال خودمم دست کمی ازون نداشت، بیست و سه روز بود که ندیده بودمش، از شدت هیجان فقط میخندیدم و نیشم باز بود.چقدر خوشحال بودم از کاری که کرده بودم، همین حالی که داشت و حالی که داشتم، میارزید به همه دنیا... چی میخواستم دیگه جز این... بعد انگار تازه متوجه موقعیتمون شده باشه، گفت بدو بریم بالا تا ننه بابام ندیدن. تو اخه اینجا چیکار میکنی دختر جون...
در واحد رو پشت سرمون بست و گفت، ببخشید اینجا نامرتبه من همیشه انقدر شلخته نیستم، یه دقیقه وایسا دم در تا خونه رو سر و سامون بدم بعد بیا داخل.
چقدر هول کردنش رو دوست داشتم، دستشو گرفتم و مانعش شدم: علی.. میشه همه اینارو ول کنی؟ چشمای من هیچی جز تورو نمیبینه، فقط بغلم کن، دلم پر میزنه برای بوی تنت...
دستمو برد سمت لباش و بعد دوباره کشیده شدم تو بغلش... دوست داشتم زمان متوقف بشه و تا ابد تو همین حال بمونیم... سرمو بوسید و بعد مثل همیشه به ترتیب پیشونی، روی بینی، گونه ها، چونه، گردنم و دست آخر گوشه لبم، گفت: میدونی که...؟
گفتم بله میدونم...همیشه میگفت اینا آداب زیارت یاره.
با خنده گفت: حالا که میدونی بیا بشین، مانتوت رو هم اگه دوست داشتی دربیار، البته اگه لباست برای حضور در محضر یه عذب اوغلیِ دختر ندیدهیِ کافور نخورده نامناسبه، پیشنهاد میکنم مانتوت رو درنیاری که من نمیتونم قول بدم یه لقمه چپت نکنم، نه اینکه نخواما، نمیتوووونم... تا همین الانشم به اندازه کافی سختش کردی برام بچه...
چشمامو خمار کردم و با عشوه گفتم: دوست دارم سختش کنم...
فقط تونست بگه: لعنت بهت، لعنت به چشمات... من برم دستشویی میام الان.
حالش شدیدا خراب بود، میتونستم حس کنم، میدونستم که تا من نخوام هم فراتر از حدش نمیره... ولی من میخواستم، حالم هم به مراتب خرابتر از اون بود. رفتم تو اتاقش تا لباسمو عوض کنم... یه تاپ و شرتک راحتی و ازاد با خودم آورده بودم که دخترا همیشه میگفتن وقتی میپوشیش بهت نظر داریم، با اینا خیلی کردنی میشی لامصب... سوتینمو هم دراوردم که سینه هام بهتر تو دیدش باشن ودستاش راحتتر بهشون برسه... خروجم از اتاق همزمان بود با خروج اون از دستشویی، دست و روشو آب زده بود که مثلا یکم هیجانش بخوابه، نگاهش قفل شد روم و گفت مثل اینکه دوس داری امشب خورده بشیا، در جوابش به نگاه اکتفا کردم و با کلی قر و ادا رفتم نشستم روی مبل و دست دراز کردم به سمتش که مثل مجسمه خشکش زده بود...
کنارم نشست و همزمان گفت: الی میشه یکی بزنی تو گوشم ببینم خوابم یا بیدار؟ هنوزم تو شوکم که آخه...
نشستم تو بغلش، نجوا کردم: تو فک کن خوابه و لبامو گذاشتم رو لباش.
از همون لحظه ورودم به خونه اش، نگاهم متوجه کیرش شد که به افتخار حضورم بلند شده بود، توی دسشویی نمیدونم چه بلایی سرش اورده بود که محو شده بود و الان دوباره قد کشیدنشو زیرم حس میکردم.. کسم نبض میزد و خیس شده بود...باید بهش میگفتم یا منتظر میموندم اون شروع کنه؟ اگه من میخواستم ازش، ممکن بود بعدا بخاطرش حرفی بشنوم ازش؟ به اندازه کافی ترس و نگرانی داشتم بابت اینکه قراره چقدر دردناک باشه امشب، حالا این فکرا هم تو سرم میچرخیدن... اما اگه خواسته ام رو نمیگفتم و اون هم بخاطر اذیت شدن من حرفی نمیزد چی...؟ دستاش فقط بازوهام و کمرمو لمس میکرد و لبامون تو هم قفل بود... دلمو زدم به دریا، هر چه بادا باد، من که تا اینجای کار اومدم، باید تمومش میکردم... دستشو گرفتم و کشیدم زیر تاپم و روی سینه ام نگهش داشتم، لبامو ول کرد و نگام کرد، لبخند شیطنت آمیزی زدم، نگاهش رفت سمت دستش که زیر لباسم بود و آروم با تردید شروع به مالیدن کرد، دم گوشش زمزمه کردم: علی جانم، اومدم خودمو پیشکش کنم محضرتون، عشق جان... نه نیار... حالمو نگیر، من میخوام، مطمئنم هستم که میخوام...هیچوقتم بابتش پشیمون نمیشم...پس هرچی که بلدی رو کن و امشبو برام بساز اونطور که همیشه حرفشو میزدی...اگر نه بیاری همین الان لباسامو میپوشم و میرم...فردام نمیام که ببینمت...
قشنگترین لبخند دنیا رو زد و گفت، خانومم این تهدیدا رو هم نمیکردی، نمیتونستم ازت دست بکشم، مگه میشه اصلا در برابر دختر خوشگلی با این حرارت مقاومت کرد؟ با یه حرکت بغلم کرد و بلند شد سرپا، شروع به حرکت به سمت اتاق کرد. از ترس چشمامو بستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم که مبادا زورش نرسه و بیافتم از بغلش. با صدای بلند خندید و گفت: ببینش چطور موش شده تو بغلم، تا دو دقیقه پیش که رجز میخوندی خانوم خانوما...اینجوری میکنی بیشتر وسوسه میشم بخورمت تموم بشی...
روی تخت خوابوندم و خودشم خیمه زد روم، ترس و هیجان و خجالت باعث شده بود توان حرف زدنمو از دست بدم، همه این حسارو آمیخته با قدری نگرانی توی صورت اونم میدیدم، لحنش رو کمی جدی کرد و آروم با نگاهی پر از علاقه تو چشمام گفت: خانوم گل ممنونم بخاطر اینکه اینجایی، میدونم که الان دلت میخواد انجام بشه و برای اینکار کلی هیجان و ذوق داری، اما باز هم خوب بهش فکر کن، نمیخوام فردا از کارت پشیمون بشی و افسوس بخوری یا لحظه ای حس بد بهت دست بده. فکر من نباش. فقط به خودت فکر کن عزیزم...
دست بردم سمت رکابیش و از تنش کشیدمش بیرون تا بدونه مطمئنم...دستم رفت سمت تاپ خودم که اخم کرد و گفت: قرار نشد تو کار من دخالت کنی شما...تاپمو تا بالای سینه هام داد بالا و متوقف شد. دست برد سمتشون و تو دستای آفتاب خورده بزرگش گرفتشون، تنم یکپارچه آتیش بود، لباشو اورد سمت لبام و بعد کم کم خزید به سمت گردنم و پایین تر تا بین سینه هام، نوک یکی رو بین لباش گرفت و اون یکی رو با دست میمالید... از راست به چپ و از چپی به سمت راستی، در حال خوردنشون بود و دستش روی رون و شکمم در گردش بود، اما سمت کسم نمیرفت، هنوزم مطمئن نبود... دستاشو گرفتم و هدایت کردم سمت شرتم تا از تنم درش بیاره، دور خیزی کرد و با درآوردن شرت خیره شد به کسم و گفت: خیلی شیرین بنظر میاد، آدم از تماشاش سیر نمیشه، از طرفیم دوست دارم هرچه زودتر مزه اش کنم، با اجازه تو البته... و سرشو برد لای پاهام، آه از نهادم بلند شد... از شهوت به خودم میپیچیدم و با حجم تنش روی تنم مهارم میکرد... لذتبخش ترین اتفاق دنیا بود، زبون میکشید از پایین تا بالاش و زبری چونه اش در تماس با کُسم بود. احساس کرختی و خوشی رو باهم داشتم.. غیرقابل وصف بود.. دستمو بردم لای موهاش و غیرارادی سرشو فشار میدادم روی کسم...میخواستم منم براش کاری بکنم، دوست نداشتم کتلت طور بخوابم زیرش و منفعل باشم، ازش خواستم بچرخه تا ۶۹ بشیم.
خندید و گفت اوهو، خانوم یه پا پورن استار بوده خبر نداشتیم.
گفتم پَ نه پَ فک کردی عقب افتاده ام هیچی بلد نیستم؟ چهارتا فیلم دیدم که حداقل..
شرتش رو دراوردم و با دیدن کیرش برق سه فاز از سرم پرید، طول معمولی داشت اما به شدت کلفت بود، مطمئنن امشب قرار بود به معنای واقعی کلمه پاره شم...
انگار که ترس رو دیده باشه تو نگاهم، گفت: الی جان اذیت میشی ۶۹ بشیم، بذار من بخورم برات، در ادامه هم به هر حال یکم درد خواهی داشت اما قول میدم به حداقل برسونمش.
گفتم خیلی داری منو دست کم میگیریا، باید تنبیه بشی. هلش دادم رو تخت، چرخیدم و کسمو گذاشتم روی لباش و کیرشو گرفتم توی دستام، برای اولین مواجهه حس بدی نداشتم، برعکس برام جذابم بود. چشمامو بستم و لبامو گذاشتم روش، طعمشو هم دوس داشتم، هرچیزی از علی برام خوشایند بود، همه کارام کاملا غریزی بود، از پایین تا بالای کیرشو زبون کشیدم، کلاهکشو بین لبام فشار میدادم و همزمان تخماشو تو دستم بازی میدادم، لبامو از هم باز کردم و تا ته حلقم فرو کردمش، دستاش رفت بین موهام، سرمو آروم عقب و جلو میکرد و صدای ناله اش بلند شده بود و زیر لب میگفت آره بخورش، تمومش مال خودته، همشو بخور، بخورش که این کیر خیلی وقته تو کفت بوده... دلم میخواست لذتی بهش بدم بالاتر از همه چیزایی که تجربه کرده، من باید بهترین میبودم براش، به نفس نفس افتاده بود و دیگه نمیتونست چیزی به زبون بیاره، همزمان کسم روی لباش و زبری چونه اش میمالوندم، واقعا پورن استاری بودم و خبر نداشتم... تمام وجودم شده بود یکپارچه کُس و تمنای کیر داشت، از روش بلند شدم و لباشو که از آب کسم خیس شده بود بوسیدم و با چشمای خمار گفتم: حالا دیگه نوبت توعه...
بلند شد و نشست، با دست آروم هلم داد تا بخوابونتم زیرش، پاهامو از هم باز کرد و بین پاهام قرار گرفت...یه دستش رو برد زیر سرم و تو بغلش گرفت و با دست دیگه اش مشغول تنظیم کیرش روی سوراخ خیس کسم شد و منتظر تایید آخرم بود... از ترس درد احتمالی عضلاتم منقبض شده بود و نفسم بند اومده بود، با صدای لرزون گفتم: آماده ام...آروم آروم سر کیرش رو فرو کرد داخل،یه حس تیر کشیدن و سوزش تمام وجودمو گرفت، سعی میکردم بروز ندم که درد دارم، کشید عقب، مجدد آروم آروم فرو کرد داخل، دوباره درد و سوزش اما کمتر از قبل... اشکی از گوشه چشمم افتاد، حواسش بود، چشمامو بوسید و برای بار سوم فرو کرد و درد شدیدی که باعث شد آخ بلندی بگم و کیرش داخل کسم متوقف بشه، گفت دیگه مال خود خودم شدی، تمام و کمال... لباشو بوسیدم و تو آغوشش غرق شدم، بوی تنش آرامش رو تزریق میکرد توی وجودم، بدون اینکه کیرشو بیرون بکشه، تلمبه زدن توی کسم رو شروع کرد، اون سوزش و درد اولیه از بین رفته بود و کم کم داشت لذت میداد بهم... ریتم نفسامون نامنظم شده بود و خیس عرق بودیم...نگاهامون تو هم گره خورده بود و فقط عشق و احساس بود که منتقل میشد.. با هر ضربه اش تمام بدنم به لرزه میافتاد و غرق خوشی میشدم.. دست میکشیدم روی بازوهای خوش فرم و سینه پت و پهنش، مگه دیگه میتونستم شبی رو بدون خوابیدم زیر این هیبت مردونه سر کنم... پرسید دیگه درد نداری که عزیزم؟ گفتم ماشالا استادی شما، درد کجا بود، گفت پس اگه دوس داری دمر بخواب که یکمم از محضر کون خوشگلتون فیض ببریم...با وحشت پرسیدم یعنی از پشت میخوای؟شنیده بودم درد خیلی بیشتری داره ...خندید و گفت نه دختر فقط میخوام جلو چشمم باشه، از پشت میذارم تو کس خوشگلت..قبل از اینکه بچرخم، نگاهی به ملحفه زیرمون انداختم، برخلاف انتظارم چندتا لکه خونابه بیشتر نبود، نمیدونم چرا فکر میکردم قراره سیل خون ببرتمون...دمر شدم و کونمو جوری نگه داشتم که تو برجسته ترین حد ممکن به چشم بیاد...سوار کونم شد و کیرشو فرو کرد تو کسم... با هر تلمبه ای که میزد، نفسم قطع و وصل میشد... شدت ضربه ها و سرعتش رفته رفته بیشتر میشد و نفسش به شماره افتاده بود، با وجود تمام تلاشم، صدای ناله هام دیگه از کنترل خارج شده بود، ریتم ضربه/لذت، ضربه/لذت، ضربه/لذت برقرار بود تا اینکه من به ضربه/لذت/لذت/لذت/لذت/لذتِ مداوم رسیدم...ارضا شدم، تنم کرخت شده بود،کرختی خوشایند، ضربه ها اما ادامه داشت، یک، دو، سه، ...، نه، ده ضربه و انفجار... کشید بیرون و ریخت روی کمرم...
حین تمیزکاری کمرم، قربون صدقه تن بلورین و بدن قشنگ و خوش سکس بودنم میرفت، گرچه میدونستم اونقدری که داره میگه، تعریفی نیستم اما ته دلم بدون اینکه چیزی بگم از حرفاش احساس خوشی میکردم، بنظرم میومد هر کلمه ای که بگم حق مطلبو بیان نمیکنه از حسی که دارم، مچاله شدم تو بغلش و گفتم فقط بدون خیلی دوست دارم همین...دم گوشم زمزمه کرد، ولی من دوست ندارم، عاشقتم خانومم و لحظه به لحظه هم بیشتر عاشقت میشم، مگه مرده باشم که روزی برسه پیشت نباشم، تا اخر عمرم مال خودمی، مال خودِ خودم، عروس قشنگم...
با صدای آلارم تلفن، پرت شدم تو زمان حال، باید قرصامو بخورم.. چشمامو به زور باز کردم و دست کشیدم از اخرین تصویر نقش بسته تو ذهنم..دلتنگ بودم، دلتنگ تر شدم...
عکسش روی صفحه گوشی بهم لبخند میزنه، قربون صدقه لبخندش و چشماش و نگاه مهربونش میرم، آخرین عکسیه که برام فرستاده، یه روز قبل از انفجار خط لوله گاز...