انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

ابرهای صورتی


مرد

 
داستانقشنگ و زیباییه لطفا ادامش بده
     
  
مرد

 
(قسمت 9)

درحالیکه داشت از عصبانیت منفجر میشد داد زد: بابای من هرکاری که کرد، خوب کرد! ناز شصتش! چون به فکر مال و اموالش و آینده من بود که یه دونه بچهشم.. حداقل هرچی نباشه ما شکم سیر بودیم و فقط میخواستیم اموالمون رو
حفظ کنیم.. ولی تو چی بدبخت؟ یه پسر لاشی و گنده گوز و حمال تو بازار بودی که میخواستی یه شبه پولدار شی، انقدر نداری و بدبختی و گشنگی تو زندگی گوهت کشیده بودی که حرص پول میزدی.. بچه کارگر بیچاره! ناموس دزد عوضی! تو از ناموس دزدی به اینجا رسیدی ذلیل خاکبرسر! از نابود کردن زندگی دوتا آدم.. اینو همیشه یادت باشه.
قبلا هرموقع این حرفا رو ازش میشنیدم و گذشته
برام یادآوری میشد، از شرم و عذاب وجدان و
حس گناه میخواستم بمیرم.. دهنم بسته میشد و خفه
خون میگرفتم، یا دیوونه میشدم و شروع میکردم
به عربده زدن و دهن خودمو سرویس میکردم..
حتی تا چندروز بعدش هم حال روحیم داغون بود
و مدام به خودکشی فکر میکردم.. اینا باعث شد
من تو این چندسال تبدیل به یه مرد افسرده و ناامید
شم.. مهشید هم اینو خوب میدونست و هربار با
خباثت و بدجنسی این زخم رو انگولک میکرد تا منو سرخورده و تحقیر کنه.. به قول خودش منو تو ُمشتش نگه داره جوری که من توان تکون خوردن نداشته باشم.
اما حالا اینبار، نه دیگه مثل سابق حس گناه سراغم اومد و تو سرم خورد، نه قاطی کردم و دیوونه شدم.. شاید چون اعتماد به نفسم بهم برگشته بود، انگیزه پیدا کرده بودم، تونستم قد علم کنم و رو پاهام وایسم.
برگشتم به سمتش و درحالیکه پوزخند میزدم گفتم: پس میشه اینطوری نتیجه گرفت همونطور که تو مامور عذاب منی، منم مامور عذاب توام.. کارمای حرومزادگی های بابات و هرزه بازیای خودت نتیجش شد یکی مثل من تو زندگیت، که قراره از حالا به بعد جوری عذابت بده و دهنتو سرویس کنه
که روزی هزاربار آرزوی مرگ خودتو کنی.. خیالت راحت! برنامه های خوبی واسه تو و بابات دارم.
پشت بند حرفم لبخند خبیثی زدم و چشمک زدم.. وارفت! به معنی واقعی کلمه خشکش زد! مردمک چشماش میلرزید و ترس محسوسی رو تو نگاهش میدیدم، چون تاحالا تو این چندسال همچین چهره ای و واکنشی از من ندیده بود..
رو برگردوندم و راه افتادم.. برخلاف همیشه که باید زر زر میکرد، اینبار دیگه هیچی نگفت.. به معنی بهتر لال مونی گرفت، مهشید که اگه جواب حرف منو نمیداد حناق میگرفت!.. چرا؟ چون انتظار داشت منو ببینه درحالیکه طبق معمول با شنیدن حرفاش داغون میشدم، فرو میرفتم تو خودم و دیگه صدام درنمیومد یا روانی میشدم.. ولی
اینبار داشت پولادی رو میدید که 9 سال پیش تازه باهاش آشنا شده بود.. دقیقا به همون اندازه دیوس و عوضی! یا به قول خودش لاشی!
برگشتم تو اتاق، لباس پوشیدم و رو تخت لش کردم.. گوشیمو دست گرفتم و مشغول چت کردن با سفید برفی خوشگلم شدم.. دوتا عکس لختی و حشری کننده از بدنش واسم فرستاد و یه ساعتی سکس چت کردیم.. تا اینکه گشنم شد و مجبور شدم بلند شم از اتاق برم بیرون.
داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که از سالن کناری
صدای مهشید رو شنیدم، انگار که داشت با یه نفر
تلفنی حرف میزد.. صداش نروس و شاکی بود اما
درعین حال داشت سعی میکرد تُن صداش بالا نره
و آروم حرف بزنه.
از اونجایی که من سالن اینوری بودم و منو نمیدید، گوش وایسادم تا ببینم چی زر میزنه، کنجکاو شده بودم.. مهشید داشت به اونی که پشت خط بود میگفت: اصلا یه لحظه ازش ترسیدم، برقی که تو چشماش بود، جوری که نگاهم میکرد چهارستون بدنمو لرزوند.. انگار یه آدم دیگه بود، نشناختمش.. آخر حرفش یجوری خندید و چشمک زد انگار خو ِد شیطان بود!.. شده بود عین اون وقتایی که بابام بهم معرفیش کرد.. تو این چندسال پولاد اصلا اینجوری نبود، همیشه سرشو مینداخت پایین و خفه خون میگرفت هرچی که بهش میگفتم، میزدم تو سرش ولی صداش درنمیومد.. الان منو تهدید میکنه! اونم نه با دعوا و داد و بیداد، با خنده و آرامش.. نگین بخدا ازش ترسیدم... چی؟! غلط کرده! مگه بی صاحبم؟.. نه چی بگم؟.. نمیدونم با چه کسایی بُر خورده، یا با کدوم جنده ای رفت و آمد داره، شایدم رفیقای آشغال قدیمش یادش میدن..
تو که ندیدیش، مرتیکه دوباره گولاخ و گنده شده، خیلی بیشتر از قبل به سر و ریخت و تیپ و لباسش اهمیت میده.. ببین اصلا من این عوضی رو میشناسم، تابلوئه با یه نفر مدام سکس میکنه، قیافش شبیه این آدمای حشری و بکن شده.. همیشه خدا گوشیش دستشه و چت میکنه، معلومه داره یه گوهی میخوره...
پوزخند تمسخر آمیزی به حرفاش زدم و همچنان گوش تیز کردم.. مهشید بعد از چند ثانیه سکوت گفت: دوست پسر دارم که دارم! خوب میکنم! نوش جونم!.. دو،سه سال بعد از ازدواجمون و دعواهایی که باهم داشتیم، خودش دیگه به من دست نزد! منم کشته و ُمرده َدم و دستگاه اون که نبودم! واسه من همیشه کیس های عالی و ِل ِول بالا
زیاد بوده، لَنگ سکس نمیمونم.. ولی این مرتیکه گوه میخوره بخواد یه جنده ای رو واسه خودش داشته باشه، بُکنتش و پول خرجش کنه.. یعنی نگین! من اگه بفهمم با یه جنده ای رابطش جدی شده و میخوادش، اون زنیکه رو پیدا میکنم و جرش میدم.. غلط میکنه حرومزاده! من هرکاری دلم بخواد میکنم چون این مرتیکه حقشه.. این لاشی کثافت رو همیشه باید تو بند و افسار نگه داشت، میدونی چرا؟ چون پتانسیل حرومزاده بازی رو داره، یکم اعتماد به نفسش بره بالا و یابو برش داره سریع یکی رو واسه خودش پیدا میکنه و روزی سه بار میکنتش، لجن یجوری هم بلده مخ بزنه و تور کنه که منم نمیتونم.. همینجوریش با قیافه و قد و هیکلی که داره دل میبره، چه برسه به اینکه چشمش یه جنده ای رو هم بگیره، مگه دیگه میشه َجمعش کرد؟.. واسه همین لازمه همیشه تشر بخوره و بزنم تو سرش تا بتمرگه سرجاش... چی؟ طلاق بگیرم؟ مگه اسکلم؟ عمرا!.. نه عزیز من!
این آشغال همه جوره باید مال من باشه، چه مال و اموالش، چه خود نکبتش... چرا همش حرف آرمین رو پیش میکشی؟ اون دوست پسرمه و واسه من جایگاه خودشو داره، این پولاد حرومزاده هم شوهرمه و باید پای من بمونه، جونش درآد! نه پس! الان که حسابی پول داره و دوباره به قیافه و هیکلش میرسه دو دستی تقدیمش کنم به یه جنده دوزاری؟ تو باشی همچین خریتی میکنی؟... آره... نه باید بفهمم با کدوم تفاله ای در ارتباطه.. گفتم که الان چند مرتبهس لباسهاش بوی عطر زنونه میده، اونم فقط یه مدل، یعنی یه نفره، همون زنیکه هم داره بهش خط میده چیکار کنه که اینجوری واسه من صدا کلفت میکنه و تو روم وایمیسه.. نه من اینو آدمش میکنم، مثل تمام این چندسال که سگ حرف گوش کن خودم کرده بودمش.. هنوز منو نشناختی! تخم بابام نیستم اگه این پولاد کثافت رو دوباره نوکر حرف گوش کن خودم نکنم.. هیچ گوهی نمیتونه بخوره، تو تمام اموالش شریکم، به
اضافه مهریهم.. میدونه کوچیکترین اقدامی کنم به خاک سیاه نشسته.. نه من میدونم باهاش چیکار کنم که بتمرگه سرجاش.. بفهمم اون جنده کیه!.. خب اگه با کسی تو رابطه جدی نیست پس چرا اینجوری هار شده؟.. عه؟!.. باید یه سر بریم پیش زلیخا، اون خوب بلده چیکار کنه که دهن این مرتیکه رو ببنده و دوباره رام و حرف گوش کن بشه.. چه میدونم! تو این چندسال چجوری چیزخورش میکردم و دهن بند براش میگرفتم؟ چند قطرهس دیگه، میریزم تو چای یا هر کوفتی که میخواد زهرمار کنه.. زلیخا غلط کرده! من مشتری دائم و ثابتشم، باید جلوتر از بقیه کار منو راه بندازه.. آره بهش زنگ میزنم.. نگین اصلا اعصابم به هم ریخته از وقتی پولادو اونجوری دیدم، وایسا یه دهنی ازش سرویس کنم، پدرشو درمیارم.. نه فعلا چیزی به بابام نمیگم تا ببینم چی میشه، جوری که این حرومزاده عوض شده بعید نیست یهو تو روی بابام دربیاد.. خیلی خب، پس
برای فردا یه سر بریم پیش زلیخا.. فدات شم.. نه بابا الان اصلا حوصله آرمین و بیرون رفتن رو ندارم.. باشه.. نه دیگه الان میخوام برم یکم بخوابم، مغزم دیگه نمیکشه.. نه حواسم هست، بهت زنگ میزنم.. باشه، فعلا خدافظ.
نمیدونستم بعد از شنیدن حرفای مهشید چه واکنشی داشته باشم.. شوک شده بودم! همینجور خشکم زده بود و هنگ کرده بودم.. تو طول این چندسال همیشه میدونستم با چه عفریته ای دارم زندگی میکنم ولی دیگه فکر نمیکردم در این حد رذل و پست باشه.
حالا که دیگه میدونم، پس باید خیلی بیشتر از قبل
محتاط باشم و حواسم رو جمع کنم.. جالبه که حتی
تو خونه خودمم دیگه احساس امنیت نداشتم!
دیگه وقتش بود عزمم رو جزم کنم و یه حرکت اساسی انجام بدم، مخصوصا حالا که حرفای مهشید رو با دوستش شنیده بودم.. این همه سال من با چه کثافتی، تو چه وضعیت سگی زندگی کردم و مثل کبک سرم زیر برف بود! دیگه تموم شد، چون الان همه چیز فرق کرده، دیگه اون آدم سابق نیستم، دوباره خودم شدم.
تو مسیر خونه برفین بودم و داشتم میرفتم دنبالش..
بدجوری استرس داشتم و نگران بودم، چون برفین
ازم خواسته بود امشب همو ببینیم و کار مهمی
باهام داره، بر خلاف همیشه هم لحنش سرد و
ناراحت بود.. هرچی ازش پرسیدم بهم بگه چیشده
و در چه مورد میخواد باهام حرف بزنه، هیچی
نگفت.. فقط میخواست خودمو زودتر بهش برسونم.
خیابون هارو با عجله و سرعت پشت سر میذاشتم.. داشتم سکته میکردم و مدام از خودم میپرسیدم چیشده؟ نکنه مهشید غلطی کرده؟ نکنه تونسته یجوری آدرس یا شماره برفین رو پیدا کنه و بعدش هم تهدیدش کرده؟ اگه مهشید گوهی خورده باشه، آزاری به برفین رسونده باشه، اون موقع منم جرواجرش میکنم.
نزدیکای خونه برفین بودم که بهش پیام دادم بیاد پایین.. وارد کوچه که شدم، جلوی در ماشینو نگه داشتم و منتظر شدم بیاد.. حالا مگه میومد؟! انگار هر ثانیه به اندازه یه ساعت میگذشت و حال من بدتر میشد..
به محض اینکه درو باز کرد و دیدمش نفس راحتی کشیدم اما استرسم شدیدتر شد که قراره راجع به چی حرف بزنه و من قراره چه چیزایی بشنوم.. برفین سوار ماشین شد و با لبخند کمرنگی گفت: سلام عزیزم.
همچنان لحنش سرد بود و نگاهش غمگین.. دیگه از اون لبخند شاداب که انگار شارژم میکرد و بهم انرژی میداد خبری نبود.. بدتر از همه چشماش! که تابلو بود چقدر گریه کرده و اشک ریخته.
من که دیگه جون به لب شده بودم، عصبی و آشفته گفتم: برفین چیشده؟ چرا اینجوری شدی؟
+ پولاد! من...
یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه.. مثل اینکه قلبم رو داشتن مچاله میکردن، تاحالا گریه برفین رو ندیده بودم، جوری که اون داشت گریه میکرد سنگ هم آب میشد، چه برسه به من که عاشقش بودم.. بی معطلی تو آغوشم گرفتمش.. صورتشو تو گردنم برد و گریه هاش شدیدتر شد.
داشتم دق میکردم.. با عصبانیتی که دست خودم نبود صدامو بالا بردم: برفین! عشق من! حرف بزن.. چیشده؟ داری سکتهم میدی.
سرشو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.. چشمای اشکیش که دلمو آتیش میزد.. نفس مرتعشی گرفت و گفت: عمو و عمهم تصمیم گرفتن مامانبزرگ رو ببرن خونه سالمندان.. چون آلزایمرش شدید شده و میگن منم نمیتونم از پسش بربیام، چون مدام پی کارای خودمم.
_ خب عزیزم حتما صلاحه که ببرنش آسایشگاه سالمندان...
+ متوجه نیستی.. این خونه رو عمو و عمهم برامون اجاره کردن.. اگه مامانبزرگ رو ببرن آسایشگاه سالمندان، که صدرصد هم میبرن، اونوقت من مجبورم برم شهری که عمهم زندگی میکنه و اونجا با اون زندگی کنم.. یعنی مجبورم از تو جدا شم، عشقمو بذارم اینجا و برم...
دوباره اشکاش فرو ریخت و با شدت گریه کرد.. من که از حرفاش نفسم بند اومده بود، با حال نزاری گفتم: یعنی چی از من جدا شی؟ فکر منو کردی؟
+ پولاد حال خودمو نمیبینی؟ از وقتی فهمیدم میخوان چیکار کنن، هر لحظه دارم میمیرم و زنده میشم.. من بدون تو میمیرم، مطمئنم! شاید برای تو
مهم نباشه، ولی من...
_ بس کن برفین! چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ مگه من بدون تو میتونم لعنتی؟
+ اینم از بخت و اقبال منه، دقیقا زمانیکه به یه نفر دل بستم و با همه جون و قلبم میخوامش...! پولاد من جایی رو واسه موندن ندارم وگرنه محال بود برم خونه عمهم.
_ مشکل اینه؟! لامصب مگه من ُمردم؟ + عه دور از جونت، زبونتو گاز بگیر، خدا نکنه.
_ نمیذارم جایی بری برفین، خودم واست یه خونه میگیرم.
+ چی؟
_ همین که گفتم.. اگه لازم باشه با عمه و عموت هم حرف میزنم، هرجور شده راضیشون میکنم...
+ اونا اصلا اهمیتی نمیدن من کجا باشم! بیشتر براشون سربارم.. از خداشونه زودتر از دستم خلاص بشن، واسه همین پا گذاشتن رو خرخرم که زودتر به یکی از فامیل های دور منو شوهر بدن.. فکر میکنی چرا عمهم میخواد منو ببره خونه خودش؟ که یه مدت اونجا بمونم و بعدش هم کارو تموم کنن.
خونم به جوش اومد و از سر حرص و خشم و غیرتی که جریحه دار شده بود، با غیظ گفتم: غلط کردن! مگه از رو جنازه من رد بشن.. بعدشم تو الان داری همچین چیزی رو به من میگی؟ که فک و فامیلت میخوان مجبورت کنن به یه خری شوهر کنی؟
مظلومانه گفت: م..من.. من خودمم تازه همچین چیزی رو فهمیدم.. قسم میخورم نمیخواستم چیزی رو ازت پنهان کنم.
اون چشمای سیاهش طوری معصومانه نگاهم میکرد که چاره ای جز کوتاه اومدن و کنترل
خشمم نداشتم.. به خودم تشر زدم که این طفلی چه گناهی داره؟ چرا عصبانیتمو سر این خالی میکنم که خودش هم به اندازه کافی حالش داغونه؟
از خودم بیشتر شاکی شدم وقتی دیدم همزمان که داره نگاهم میکنه، قطره های درشت اشکهاش از چشماش فرو میریزه.. تو آغوشم گرفتمش و سرشو به سینم چسبوندم.. لعنت به من! چه مرگم شده؟ چجوری دلم میاد عزیزدلم رو اینطوری ناراحت کنم؟
درحالیکه موهاش رو نوازش میکردم گفتم: چقدر وقت داری؟
+ برای چی؟
_ که از اینجا بری؟ + نهایتا یکی، دو ماه.
_ خوبه.. تو این مدت میشه یه خونه با وسیله برات بگیرم.
ازم جدا شد و حیرت زده نگاهم کرد.. صورتشو نوازش کردم و گفتم: چیه عشقم؟
+ الان جدی داری میگی؟ _ فکر نکنم الان اصلا وقت شوخی کردن باشه.
+ پولاد تو جدا میخوای یه خونه با وسیله بگیری و کلی تو خرج و زحمت بیفتی فقط به خاطر من؟
_ من به خاطر خوشحالی و راحتی تو هرکاری میکنم، چرا انقدر برات عجیبه؟
فوری خودشو تو آغوشم جا داد و گفت: عاشقتم زندگی من! میدونستم تو تنها کسی هستی که هیچوقت پشتمو خالی نمیکنی.. تو این دنیا تنها کسی که میتونم بهش تکیه کنم و خیالم راحت باشه فقط تویی.
_ قربونت برم شاید خودت ندونی چقدر برای من باارزشی، شایدم نتونم خیلی به زبون بیارم، فقط اینو بدون تو دنیای تاریک منو روشن کردی.
+ من چی بگم؟ که تا قبل اینکه تورو ببینم از همه آدما بیزار بودم و تنها موندن رو درست ترین کار میدیدم چون زیاد زخم خورده بودم.. اما تو که به زندگیم اومدی بهم یه جون تازه دادی، جوری که اگه یه روزی خدایی نکرده از دستت بدم میمیرم، شک نکن زنده نمیمونم.. پولاد تو همه عشق و امید منی، اگه تورو نداشتم، دیگه انگیزه ای واسه زنده موندن نمیدیدم.. تو همه کس و کارم شدی.
با هر کلمه ای که ازش میشنیدم انگار قلبم روشن
تر و گرم تر میشد.. اما همچنان یه چیزی آزارم
میداد.. از چه کسایی زخم خورده؟ چه کسایی
بودن؟ میدونم توقع بیجایی داشتم که دلم میخواست
اولین مرد زندگی برفین باشم، ولی کنار اومدن
باهاش هم راحت نبود.. من هم میخواستم از گذشته
مرموز و سر به مهر این دختر با خبر شم هم از
طرفی نمیخواستم چیزی بدونم، داشتم با این فکرها
دهن خودمو سرویس میکردم و عذاب میکشیدم..
خود برفین هم خیلی تودار تر از این حرفا بود که بخواد راجع به گذشته باهام حرف بزنه.. هرچند تا حدودی یه چیزایی گفته بود، اما کوتاه و مختصر.. میدونستم که خیلی زود پدرومادرش رو از دست داده و همیشه تنها بوده.. به سختی از پس مشکلاتش براومده و سعی کرده رو پای خودش وایسه.. میدونستم دختر سرسخت و مغروریه و نمیشه به راحتی نزدیکش شد، حتی میشه گفت تقریبا دست نیافتنیه! نمیدونم چیشد که به من دل بست! شاید بتونم بگم خوش شانسی من!
چون برخلاف اون ظاهر سرد و مغروری که به خودش میگرفت، یه قلب خیلی مهربون و شخصیتی با عاطفه و حساس داشت که فقط برای من اون شخصیت رو به نمایش میذاشت، چون عاشقم بود و بهم اعتماد کرده بود، با همه وجودش
بهم عشق میورزید و منو غرق محبت بی قید و شرطش میکرد.. همین ها بود که آرومم میکرد و باعث میشد جلوی خودمو بگیرم تا گذشتش رو شخم نزنم.
وقتی ازم جدا شد، لباشو آروم بوسیدم و گفتم: دیگه غصه نخور فدات شم، خودم همه چیزو برات درست میکنم، تو فقط برای من بخند که خندهت روز و شبمو میسازه.
خندید.. از همون خنده ها که بهم انرژی میداد و شارژم میکرد.. دلم میرفت با این خنده ها و حقیقتا حالم خوب میشد.. گونه برجستهشو با ملایمت کشیدم و گفتم: دیگه فکر هیچ چیزو نکن، الان
میریم باهم یکم دور دور میکنیم، یه چیزی میخوریم و حالمون خوب میشه.. باشه؟
آهسته پلک زد و به معنی باشه سر تکون داد.. ماشینو راه انداختم و حرکت کردم.. من تاحالا نه عمو و عمه برفین رو دیده بودم نه مامانبزرگش
رو.. برامم مهم نبود چه کسایی هستن.. ندید از همشون بدم میومد چون نه به برفین اهمیت میدادن نه براش فامیل درست و حسابی و به درد بخور بودن.. اگه هم قرار باشه به خاطر اینکه قصد دارم برای برفین خونه بگیرم، باهاشون به مشکل بخورم یا درگیر شم اینکارو میکنم، عقب نمیکشم.. چون به هرحال داشتن برفین منو اذیت میکردن، پس منم نه ادبی رعایت میکردم نه هیچ ملاحظه ای.
یکم که تو خیابونا چرخیدیم، برفین دوباره سرحال شد.. وقت گذروندن با اون لذت بخش ترین قسمت زندگیم بود.. واسه خوشحال کردنش هرکاری میکردم.. گرفتن یه خونه که کمترین کار ممکن بود.
..........
به دو،سه نفر از آشناهای دور و برم که تو کار ملک و املاک بودن سپردم که هرچی زودتر یه خونه نوساز و خوب برای رهن پیدا کنن.. خیلی زمان نبرد که یه واحد صد،صد و بیست متری تو یه آپارتمان درست و حسابی نظرم رو بین خونه های معرفی شده جلب کرد.
وقتی خبرشو به برفین دادم طفلی خیلی خوشحال شد.. انقدر به نظر و سلیقه من اعتماد داشت که
میگفت ندیده قبوله! اما با اینحال به خونه مورد نظر بردمش تا از نزدیک ببینه و بپسنده..
وقتی رفتیم اونجا، برفین ذوق زده و خوشحال تمام قسمت های خونه رو نگاه میکرد و هربار رضایتش رو نشون میداد.. هیچ چیز هم برام قشنگ تر از این نبود.. مهم تر از همه این باور و اعتمادی بود که به من داشت.. هرچی نباشه اون داشت منو به عمه و عمو و کسایی که مثلا هواشو داشتن ترجیح میداد و خودشو به من میسپرد، باید قدر این اعتماد رو میدونستم و به درستی جواب میدادم.
برفین یه دختر 25 ساله و جذاب بود که تو طول این همه سال کلی فرصت داشته به هر طریقی که ممکنه خودشو از عمه و عموش جدا کنه و زندگی مستقلی داشته باشه.. اما اینکارو نکرده بود و با
همه سختی ها و مشکلاتی که باهاشون داشت همچنان سعی میکرده با شرایط کنار بیاد.. پس این نشون میداد چقدر دختر با وقار و نجیبی بوده و حاضر نشده از هر راهی و به هر قیمتی مستقل شه.. اگه الان هم داشت خودشو به من میسپرد چون میدونم دلش باهام بود و منو با همه وجودش میخواست.
همون روز که مطمئن شدم برفین خونه رو پسندیده و راضیه، رفتیم قولنامه و قراردادش رو بستیم و خیالم از بابت خونه راحت شد.. نمیدونم چجوری
بود که انقدر کارها داشت سریع و بی دردسر انجام میشد! خودم که فکر میکنم به خاطر وجود برفین بود و سبک قدم بودنش.
اما با همه اینا باید دست میجنبوندم و هرچه سریعتر وسایل مورد نیاز یه خونه رو میخریدم..
میتونستم خونه با وسیله اجاره کنم اما دوست داشتم برفین کاملا احساس راحتی کنه و بدونه اون خونه متعلق به خودشه.
بعضی از وسایل رو اینترنتی خریدم، مابقی هم باهم رفتیم انتخاب کردیم و خریدیم.. هرچند برفین انقدر نجیب و با حیا بود که سعی میکرد دست رو
وسایل گرون قیمت نذاره، همش هم میخواست به سلیقه خودم باشه و دخالتی نکنه! همین چیزا بود که منو بیشتر عاشقش میکرد! اما در آخر مجبورش میکردم وسیله ای که دوست داره رو انتخاب کنه.
همین خرید کردن ها هم با همه وقت گیر بودنش جالب و لذت بخش بود.. معمولا چندساعتی رو به خرید میگذروندیم، بعدش هم میرفتیم به اون خونه ای که رهن کرده بودم، با اینکه هنوز پر نشده بود
و شکل خونه به خودش نگرفته بود، اما برامون یه مکان عالی و بی نظیر بود، چون میتونستیم ساعتها کنارهم باشیم، بی هیچ استرسی سکس کنیم، استراحت کنیم، بخوابیم.. این خونه هنوز جون نگرفته بود، زندگی با برفین رو داشت برام زیبا و رویایی میکرد.
خودم که بدجوری عجله داشتم برا اینکه زودتر آماده بشه، اون موقع دیگه اونجا برام بهشت بود! چی بهتر از این؟ یه خونه ای که میتونستم داخلش با معشوقه زببای خودم ساعتها وقت بگذرونم و شب تا صبح رو کنارش سپری کنم.. خودمم باورم نمیشد که چه یهویی جفت و جور شد تا من و برفین باهم زندگی کنیم.. این دقیقا شروع یه زندگی
مخفیانه و پنهانی، َو در عین حال عاشقانه برای من بود.
برفین هم بی نهایت از این اتفاق خوشحال و هیجان زده بود.. وقتایی که بعد از خرید، برای استراحت به خونه که هنوز آماده نشده بود میرفتیم، از لحظات و روزای قشنگی که قرار بود تو آینده نه چندان دور باهم داشته باشیم، با ذوق و شوق میگفت و منم مشتاقانه گوش میکردم.. میدونستم بلاخره زندگی قراره روی خوش بهم نشون بده و به کامم باشه.
.........
پنج هفته و چند روز جوری هرروز سرم شلوغ
بود که وقت نمیکردم به کارای دیگه برسم.. همه
وقت و انرژیمو گذاشته بودم پای خرید و جمع و
جور کردن کارای خونه جدید.. خونه من و برفین!
دیگه تقریبا کاری هم نمونده بود، هرچند چون برفین برای هیچ چیز سخت گیری نمیکرد بیشتر کارامون آسون پیش میرفت.. خیلی با فهم و درک بود!
فقط باید هماهنگ میکردم آخرهفته دو نفر بیان برای چیدمان وسایل خونه.. دیگه وقتی نمونده بود و برفین باید از خونه مامان بزرگش بیرون میومد.. ما هم طوری نفس گیر و بی وقفه کارامونو انجام میدادیم که به معنی واقعی سرویس شده بودیم.. اما به هرحال شیرین بود و به زحمتش می ارزید.
شب بود که بعد از مدتها رفتم باشگاه.. با شهاب روبهرو شدیم و سلام و احوالپرسی گرمی کردیم.. خوش و بش کنان گفت: کجایی بابا؟ نیستی چند وقته؟ ستاره سهیل شدی، پیش ما دیگه نمیای!
_ شرمنده داداش! درگیر یه سری کارم دیگه.. تو چه خبر؟
+ والا هیچی، ما که هرشب میایم باشگاه و آخر هفته ها هم مثل همیشه دور همیم.. جات پیشمون خالیه.. فکر میکردیم نکنه به خاطر زانیار و درگیری که اون روزی باهم داشتین، از ما هم دلخور شدی و تحویل نمیگیری.
_ نه داداش این چه حرفیه؟ ما که رفاقتمون سرجاشه و همه چی اوکیه.. گفتم که درگیر یه سری کار بودم و بدجوری شلوغ بودم.. کارام
سبک شه، یه قراری میذاریم دور هم جمع میشیم و یه مشروب باهم میزنیم.
+ آره داداش بیا.. والا از اون روز به بعد زانیار هم بین ما نیومده.. هرزگاهی باشگاه میاد، ولی ساعت رفت و آمدش رو تغییر داده و منم زیاد نمیبینمش.
_ عجب.
+ بین شما دوتا چیشد یهو؟ بابا ما تازه جمعون داشت جمع میشد و حال میکردیم.. تو و زانیار که اوکی بودین، مشکلی نداشتین...
_ الان هم مشکلی نیست.. فقط همدیگرو کمتر ببینیم بهتره.
+ ای بابا این خودش میشه مشکل دیگه.
_ آقا کرم از خود اوزگلشه، خودش یابو بازی دراورد.
+ والا چی بگم؟ اون که خودش حرف دیگه ای میزنه.
_ چی میگه؟
+ چی بگم؟ از من نشنیده بگیر.. میگه دختری رو که از خیلی وقت پیش میخواسته و چشمش گرفته بوده، همین که به تو نشونش داده تو با زرنگ بازی بُر زدیش و...
_ گوه خورده مرتیکه، داره زر مفت میزنه، میگم که توهم داره.. از طرف من بهش بگو دیگه نشنوم حتی بخوای اسمشو بیاری، وگرنه چشمامو رو
همه چیز میبندم و میام بالا سرت.. خوش ندارم دیگه از این حرفا هم از کسی بشنوم.
+ باشه داداش! داریم حرف میزنیم، چرا قاطی میکنی؟
_ بهش بگو.. دیگه حرفی ازش نشنوم، وگرنه هرچی که پیش بیاد بدونه از گوه خوری خودشه.
+ خیلی خب بهش میگم.. منم که نمیدونستم قضیه انقدر جدیه، وگرنه نمیذاشتم راجع به تو و اون دختر خانومی که باهاته حرفی بزنه...
دیگه حرفای خود شهاب هم داشت رو مخم میرفت.. با تشر بهش گفتم: نه همتون بدونید، قضیه خیلی جدیه.. نه دیگه حرفی بشنوم، نه
حدیثی به گوشم برسه.. زشته بابا جمع کنید خودتونو.. آدمو از هرچی رفاقته پشیمون میکنید.
بهت زده چشماش گرد شد و با خنده ای از سر تعجب گفت: پولاد؟! آقا چرا قاطی میکنی؟ مگه چی گفتم؟
_ والا ول نمیکنید، آدم هی میخواد سرش تو لاک خودش باشه ولی بقیه نمیذارن.. خودت خوشت میاد همچین شر و ورایی بشنوی؟
+ داداش به جون مادرم من غرضی نداشتم، به دل نگیر.
_ من برم به تمرینم برسم. + برو داداش.. حالا بعدا باهم حرف میزنیم.
اینبار گذشت کردم، ولی فقط میخواستم یه بار دیگه به گوشم برسه زانیار راجع به برفین زر زر کرده...! اونوقت که راهی بیمارستان میشد خوب یادش میومد پولاد کیه.. بقیه هم از جمله شهاب، بد نبود بدونن باید دهن هارو ببندن.
...........
حول و حوش بعد از ظهر بود که وسایل خونه داشت چیده میشد و یواش یواش شکل خونه به خودش میگرفت.. هرچند برفین که نمیتونست بیکار بشینه، حتما خودش هم باید یه کاری انجام میداد! منم که نمیتونستم ببینم اون داره یه سری از
کارا رو انجام میده و منم فقط نگاهش کنم، برای همین هرکاری که میخواست انجام بده رو خودم انجام میدادم.
چند ساعت بعد کارگرا رفتن.. من و برفین همچنان کار میکردیم تا اینکه گرسنگی انقدر بهمون فشار اورد که دیگه نتونستیم ادامه بدیم.. هرچند دیگه کاری هم به اون صورت نمونده بود.
از بیرون غذا گرفتم، خورده و نخورده شکممون رو سیر کردیم، به معنی بهتر انقدر خسته بودیم که حال غذا خوردن هم نداشتیم! رفتیم تو اتاق خواب، من رو تخت ولو شدم تا یکم استراحت کنم.. تو خواب و بیداری متوجه شدم برفین رفت داخل حموم تا دوش بگیره..
لحظاتی خوابم برد.. دوباره بیدار شدم ولی چشمام بسته بود.. یه بدن برهنه و نرم و ظریف کنارم قرار گرفت که بوی خیلی خوبی میداد.. این موجود لطیف و خوشبو کی میتونست باشه جز برفین؟ تو آغوشم گرفتمش.. یه چیزی زمزمه وار پرسید که انقدر خواب آلود بودم نفهمیدم چی میگه، فقط همینجوری در جوابش گفتم اوهوم و بلافاصله خوابم برد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
چی شد پس بقیه اش ؟
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
(قسمت 10)

وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک 6 صبح بود.. تعجب کردم چون اصلا توقع نداشتم تا این ساعت یه کله بخوابم! همین که قصد کردم بلند شم برفین بیدار شد.. نوازشش کردم و با صدای آروم پچ زدم: بخواب عشقم.
با همون چشمای بسته گفت: کجا میخوای بری؟
_ آماده شم برم دیگه نفس.
چشماشو باز کرد و نگاهش رو بهم دوخت.. به نظر متعجب و شاکی بود.. خندیدم و گفتم: چیه عزیزم؟
+ مگه نگفتی امروز پیشم میمونی؟ _ کی گفتم؟
+ دیشب قبل خواب.. ازت پرسیدم فردا پیشم میمونی؟ گفتی اوهوم.
_ من گفتم؟!
+ بله خودت گفتی. _ اون موقع خواب و بیداری بودم. + هرچی! دیگه خودت گفتی میمونی. _ کلی کار دارم عشقم، ولی قول میدم زود بیام
پیشت.
اخم کرد و با قهر ازم رو برگردوند.. قیافش خیلی ملوس و خواستنی شده بود.. خم شدم و درحالیکه گردنشو میبوسیدم گفتم: قهر نکن دیگه سفید برفی.
+ پس چندساعت بیشتر پیشم بمون.
_ تو که میدونی باید برم کارخونه.
+ نخیر، تو که این ساعت نمیخوای بری کارخونه.. تو اول میخوای بری خونه بعد از اونجا راه بیفتی بری کارخونه.
_ میرم اونجا که فقط لباس عوض کنم فدات شم، نمیرم اونجا بمونم که.
همونطور که پشتش بهم بود، باسنش رو به پایین تنهم چسبوند و گفت: به هرحال یه چند ساعتی وقت داری.. بعدش به اندازه یه لباس عوض کردن برگرد خونه و برو سرکار.
داشت با قر کمرش و مالیدن باسنش به پایین تنهم هواییم میکرد.. سیلی آرومی به باسنش زدم و گفتم: دختر نکن اینکارو.
+ دقیقا چیکار؟ _ همین کرمی که داری بهم میریزی. + آهان! اینکار؟
بیشتر خودشو بهم چسبوند و مالید.. بلافاصله حالم عوض شد.. تو آغوشم گرفتمش و با خنده گفتم: تنت میخاره ها، میخوای یه بلایی سرت بیارم.
خندید و گفت: بیار واسم، اتفاقا خیلی دوست دارم.. منم واسه تورو میارم.
متوجه معنی حرف کنایه آمیزش شدم و بیشتر وسوسه شدم.
گردنشو با ملایمت گاز گرفتم و تو گوشش گفتم: اگه اینجوریه پس منم میمونم و خارشتو برطرف میکنم بعد میرم.
میون نفسهاش خندید و زمزمه کرد: حالا تا ببینیم بعدش چی پیش میاد، شاید اصلا خوابت برد و نرفتی.
_ ناناز خانوم زیاد تنهات نمیذارم زود برمیگردم...
نذاشت حرفمو تموم کنم، برگشت سمتم و بلافاصله روم قرار گرفت.. نشست رو پایین تنهم و درحالیکه کمرشو قر میداد و همزمان ناخن هاشو به آرومی رو بالا تنهم میکشید با لحن هوس برانگیزی گفت: ببینیم زور کی میچربه، من یا تو.
_ من پیش تو هیچ زوری ندارم عشقم، خودت هم اینو خوب میدونی.
با لوندی لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و ناخن هاشو تو عضلات سینم فرو کرد.. دستمو رو بدن لختش کشیدم و گردن باریکش رو آروم
گرفتم.. آهسته چشماشو بست و سرشو بالا گرفت تا گردنشو راحتتر تو دستم بگیرم..
نفسشو مرتعش بیرون داد و زمزمه کرد: نه اینکه من پیش تو زوری دارم؟
نگاهم کرد و ادامه داد: این چشمای خمار و مشکیت خیلی وقته دلمو اسیر خودش کرده، از همون بار اول که دیدمت.
دستامو رو دو طرف بدنش و روی لگن های خوش فرمش گذاشتم و درحالیکه وادارش میکردم خودشو رو پایین تنهم تکون بده، بهش گفتم: پس از من همون اول خوشت اومده آره؟
با حال دگرگون شده ای که از سر لذت و هوسش بود جواب داد: آره! وگرنه محال بود سوار ماشینت بشم.
_ میدونی اون شب به من چی گذشت و بعدش هم تا صبح از کلیه درد به خودم پیچیدم؟ شانس اوردی اون شب بهت تجاوز نکردم.
+ حس میکردم یجوری داری نگاهم میکنی.
_ تازه داشتی حس میکردی؟! من داشتم با نگاهم قورتت میدادم.
+ راستشو بگو! بعد از اون شب تا وقتی که باهم سکس کنیم، چقدر لخت منو تصور کردی و به سکس باهام فکر کردی؟
_ هر ساعت! اصلا نمیتونستم بهت فکر نکنم.. لعنتی دیگه طاقت ندارم.
با شدت داخلش کردم.. از درد جیغ کشید و عضلات سینم رو چنگ زد.. بدن خوشگلش که رو بدنم نشسته بود، موهای بلندش که دورش افشون شده بود، چشمای بسته و صورت جمع شدش از درد.. جوری بی رحم و بی فکرم میکرد که نمیذاشت به چیزی اهمیت بدم و بی مراعات و ملاحظه با همون شدت و خشونت ادامه دادم...
وقتی بیدار شدم ساعت 9 و نیم صبح بود.. حتی نفهمیدم بعد از سکس چطوری خوابم برد.. برفین تو خواب عمیق بود.. با عجله بلند شدم و رفتم
داخل حموم.. دوش سرسری گرفتم و بیرون اومدم.. واقعا هم همونطور که برفین میخواست پیش رفت! فقط در حد یه لباس عوض کردن وقت داشتم برم خونه.
از حموم که بیرون اومدم برفین بیدار شده بود، درحالیکه همچنان رو تخت دراز کشیده بود و داشت با لبخند معنی داری نگاهم میکرد.. خندهم گرفت و گفتم: خیالت راحت شد؟ الان فهمیدی زور کی میچربه؟
+ صبح به خیر! _ صبح به خیر عشق پرروی من.
+ عیب نداره، کامل متوجه شدی باید لباسها و وسایلت رو بیاری اینجا.. انگار هنوز باورت نشده اینجا خونه خودته.
_ نخیر! اینجا خونه هردومونه خانوم خانوما! راست میگی باید یه سری لباس و وسیله بیارم که به این روز نیفتم.
+ قربونت برم عزیزدلم.. درضمن من غروب منتظرتما! شام هم درست میکنم.
_ عشقم دیروز تا شب کلی کار کردی، برا شام باهم میریم بیرون غذا میخوریم.
+ عه پولاد! گفتم شام درست میکنم دیگه.
_ باشه ببخشید! پس فقط یه غذای راحت درست کن و خیلی خودتو به زحمت ننداز.
+ بعد از تموم شدن کارت یه راست میای اینجا، فهمیدی؟
_ یه سر باشگاه میرم و تمرین میکنم بعد برمیگردم خونه دیگه.
+ آفرین!
تند تند لباس پوشیدم و درحالیکه قصد رفتن میکردم، لبای برفین رو بوسیدم و گفتم: هر خرده کاری مونده تا شب صبر کن که من بیام و باهم انجام بدیم، باشه؟
+ برو! دیرت شد. _ قربونت برم، مواظب خودت باش.
از اتاق که خارج شدم، همونطور که به در خونه نزدیک میشدم نگاهی به اطراف انداختم و لبخند پر رضایتی رو لبام نشست.. اینجا دیگه خونه من و برفین بود! چه روزها و شبهایی که قرار بود اینجا داشته باشیم.
اگه مجبور نبودم حتی برای تعویض لباس هم به خونه برنمیگشتم، اما چاره ای نبود و باید اینکارو انجام میدادم...
وارد خونه که شدم با عجله رفتم سمت اتاقم.. سرراهم گلستان خانوم سلام کرد و گفت: آقا پستچی براتون یه بسته اورده، گذاشتم تو اتاقتون.
_ مرسی گلستان خانوم، دستت درد نکنه. + براتون صبحونه آماده کنم؟ _ نه عجله دارم، باید برم.
یه دفعه نفهمیدم مهشید از کجا پیداش شد که بلافاصله با کنایه گفت: نگران نباش گلستان خانوم! آقا صدرصد صبحونشو خورده، همون جایی که از
دیشب تا صبح مونده و بهش خوش گذشته.
بعد نیشخند پر حرصی زد و خصمانه بهم خیره موند.. گلستان خانوم سرشو پایین انداخت و رفت، بنده خدا دیگه عادت کرده بود.. منم که هم عجله داشتم هم نمیخواستم اول صبحی ریده بشه به اعصابم، مهشید رو نادیده گرفتم و رفتم تو اتاقم.
تو این مدت زیاد به پر و پام نپیچیده بود، هرچند اینم که بیشتر وقتا نه من خونه بودم نه خودش بی تاثیر نبود.. دلم میخواست اوضاع به همین شکل بمونه، کاری به من نداشته باشه، همونطور که من کاری بهش ندارم، ولی اون خیلی پررو تر و وزه تر از این حرفا بود.
از اتاق که بیرون اومدم دوباره باهاش روبهرو شدم، ولی بازم ندید گرفتمش.. یه دفعه مانع راهم
شد و گفت: هوس کردی دوباره بابامو بندازم به جونت؟
_ چیه؟ چه مرگته؟ چی میخوای؟ مگه چندسال پیش توافق نکردیم هرکی زندگی خودشو داشته باشه؟ توام که هرکاری دلت بخواد میکنی و داری به عشق و حال خودت میرسی، دیگه دردت چیه؟
+ مرگ به خودت! به کوری چشمت من هیچ دردی ندارم.
_ چشم خودت کور! پس دیگه مشکلی نیست، حالا بیا برو اونور.
+ ولی! توافق کردنمون این نبود که تو هر گوهی دلت بخواد بخوری.
_ درست حرف بزن، بیشعور تا دهنتو باز میکنی آدم حالش به هم میخوره بس که فقط از توش فحش و فضیحت درمیاد.
+ با کدوم جنده ای داری می َپری که اینجوری پُرت میکنه و یابو برت داشته؟
_ قبلا هم گفتم، فقط یه جنده دور و بر من هست که زندگیمو ِتر مال کرده، اونم خودتی.. بعدشم توام برو به پارتی رفتنهات و جنده بازیات با اون پسره آرمین برس که کمتر بسوزی.
یهو جا خورد و دهنش بسته موند، توقع نداشت اسم دوست پسرشو به روش بیارم.. خودمو کشیدم کنار و رد شدم.. حتی بیزار بودم که تنهم به تنهش
برخورد کنه.. پشت سرم شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن و تهدید کردن که باباشو به جونم میندازه، اِل میکنه و ِبل میکنه..
اهمیتی ندادم چی زر میزنه و راه افتادم به سمت در.. ولی پشت سرم اومد و با جیغ و داد گفت: خیال نکن میذارم هرگوهی خواستی بخوری مرتیکه عوضی! ببین فقط اگه بفهمم با یه جنده ای تو رابطه ای، اون روز به خاک سیاه مینشونمت.. مهریهم رو میذارم اجرا و بدبختت میکنم، شنیدی؟ کارخونه، خونه، ماشین زیر پات، هرچی که داری رو از چنگت درمیارم آشغال، لختت میکنم! بعدش هم میشینم به ریشت میخندم.. اسم به رخ من میکشی ننه خراب حرومزاده....
از خونه خارج شدم و درو پشت سرم بستم.. از غیظ و خشم ناخواسته دستم مشت شد و دندون
قروچه کردم.. دیگه واقعا خسته شده بودم.. من از این زن حالم به هم میخورد، دیگه نمیتونستم تحملش کنم.. مخصوصا الان که انگیزه زیادی برای ادامه زندگیم پیدا کرده بودم.. به خاطر خودمم که شده باید هرچه زودتر راهی پیدا میکردم تا از شر این زن پلید خلاص شم، قبل اینکه دیر بشه.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.. سوار آسانسور که شدم تو آینه نگاهم به خودم افتاد.. چجوری تونستم این همه سال همچین زندگی پر نکبتی رو تحمل کنم و ریده شه به امید و جوونی و حال روح و روانم؟ اگه به کارما و تاوان و تقاص ماجرای ده، یازده سال پیش باشه تا الان دیگه پس دادم، 9 سال زندگی با یه زن پلید صافش کرد، دیگه َب َسمه.
برفین :
به محض اینکه پولاد بیرون رفت، بلند شدم و زنگ زدم به هادی.. چند بار بوق خورد تا جواب داد: الو؟
_ چرا انقدر دیر جواب دادی؟ نمیدونی من هروقت زنگ میزنم کار دارم؟
+ بابا داشتم از خونه میومدم بیرون نمیخواستم جلوی شایسته جوابتو بدم، همینجوری چند وقته بهم پیله کرده و بدبینه.. توهم زده من دارم هرز میپرم و بهش خیانت میکنم، خبر نداره من با چه بدبختی دارم پول درمیارم.
_ هرز پریدن عنه با دوتا بچه کوچیک؟! َبده وضعیت زندگیتون داره عوض میشه اونم به لطف من؟ کار کردن واسه من از کار کردن تو آژانس سختتره؟
+ خیلی خب حالا، منم که چیزی نگفتم، چه سریع هم بهت برمیخوره!.. اون طفلی هم که از چیزی خبر نداره...
_ مسائل خصوصی زندگیت برام مهم نیست، زود راه بیفت برو دنبال اون مرتیکه ببین کجاها میره.
+ ای بابا! تو چرا بیخیال تعقیب این یارو، پولاد، نمیشی؟
_ برا اینکه من عقل دارم و نمیخوام َد ِر منم بماله.
+ والا من هرموقع این یارو رو تعقیب کردم جز کارخونه و باشگاه و خونهش جای دیگه ای نرفته، غی ِر همون یه بار که با رفیقاش رفته بود باغ و خودت هم خبر داشتی، بدبخت سریع هم اومد بیرون، بعدش هم رفت خونه خواهرش.. توام که الان خوب قاپشو دزدیدی و عشقش شدی، خونه هم که برات گرفته.. خیالت راحت، این یارو یجوری دلباخته تو شده که محاله به زن دیگه ای حتی نگاه بندازه، اینو که خودم یه َمردم دارم بهت میگم.. در ضمن برفین خانوم، مگه اون سری خودت نگفتی یارو منو دیده که از خونهت اومدم بیرون و نزدیک بود به فنا بریم؟ یه جا دیگه منو ببینه دیگه تمومه.
_ ِد ُچلمنگ بازی از خودت بود نادون! صدبار بهت گفته بودم دم خونه من نیا، حالا واسه
هرچی.. خودم کار واجبی داشته باشم یه جا تو خیابون باهات قرار میذارم.. مگه اون روز بهت نگفتم مدارک رو با پیک برات میفرستم؟ واسه چی سرخود پاشدی اومدی خونه من؟
+ ای بابا! بیا باز شروع کرد! خب من همون اطراف بودم، ماشین هم که زیر پام بود، َبد کردم خودم اومدم که پول پیک ندی؟ خوبه حالا من نذاشتم بیای پایین، اومدم بالا دم در، مدارک رو گرفتم و بعدش هم چقدر لیچار بارمون کردی که چرا اومدم اونجا، دفعه آخرم باشه و فلان و بیسار.. ِد اگه خودت پایین میومدی که یارو میدیدت، حالا تشکر بابت اون پیشکشت.. منه بدبخت هم چه میدونستم یارو، پولاد، همون موقع میاد اونجا و منو میبینه؟ شانس گوهیه منه دیگه...
_ وای! وای! هادی چقدر حرف میزنی! بدبخت شایسته چی از دست تو می ِکشه؟ پاشو برو دنبال پولاد و قدم به قدم تعقیبش کن به باقی مسائل هم
کاری نداشته باش، بدو!
+ باشه حالا چرا داد میزنی؟.. الان کجا باید برم دنبالش؟
_ خبرش رفته خونهش، برو اونجا ببین بهش میرسی یا نه.. دست بجنبون.
قطع کردم.. چه آدم هالو و احمقی هم انتخاب کرده بودم که دستیارم باشه و کارامو انجام بده! هرچند جز همین احمق کس دیگه ای رو نداشتم که کمک کنه تا به چیزی که سالهاس حقمه برسم..
هادی هم چون پسر خاله مامانم بود و شدیدا به پول احتیاج داشت قبول کرد واسه من کار کنه.. صد البته که زنش شایسته خبر نداشت، اگه هم میفهمید آشوب به پا میکرد، چون من آدم خوشنامی تو خونواده مادریم نبودم، مامانم هم همینطور! برا همین اگه شایسته چیزی میفهمید توهم میزد من دارم مخ شوهر چلغوزش رو میزنم! اونم هادی! که من هیچ جوره آدم حسابش نمیکردم و بهش رو نمیدادم.
هرچند یه وقتایی بدم نمیومد شایسته بفهمه به لطف
من بود که هادی تونست پول قسط ماشینشو بده و
صاحبش بشه.. مدتیه وضع و اوضاع مالی
زندگیشون بهتر شده و دستشون به دهنشون میرسه
فقط و فقط صدقه سر منه! همون دختری که
سالهای سال ازش بیخبر بودن، تعریف کردن از
بدبختی هاش نُقل محافل و خاله زنک بازیاشون
بود و آخر حرفاشون هم براش سر تاسف تکون
میدادن! َوبعدخوشحالمیشدنهمچیندختری الان بینشون نیست و میتونن به خانومی و نجابت مسخره خودشون بنازن!
اما باز هم بعدش به خودم میگفتم چه فرقی میکنه؟ هادی واسه من کار میکنه، تا من بتونم به اون چیزی که سالهاس دنبالشم برسم، بقیه چیزا مهم نیست.
دوباره رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ولی نمیتونستم.. خواب از سرم پریده بود.. نگاهی به اطراف اتاق انداختم و نیشخند زدم.. درسته اینجا فعلا رهن شده بود، ولی طولی نمیکشید که خریده میشد و سندش هم به اسم خودم میشد.. نه
فقط اینجا، که کارخونه هم بهم برمیگشت و مال خودم میشد.. کارخونه ای که حقم بود، از شیر مادر حلال تر!
دیگه تو اون خونه قبلی هم نمیتونستم بمونم.. اولا
از سکس تو ماشین خسته شده بودم، خواسته های سکسی پولاد هم روز به روز بیشتر میشد، که البته واسه منم بد نبود! دوما اینکه صاحبخونه اون خونه هم میخواست مبلغ پول رهن خونه رو بالا ببره و منم پولی نداشتم که اضافه کنم، مخصوصا که اونجا یه خونه مبله با وسیله بود.. سوما دیگه وقتش بود پولاد یه حرکتی واسه من انجام بده و درست و حسابی پول خرج کنه.
داستان مامان بزرگ آلزایمری و عمو و عمه بی مهر و محبت و اینا هم همش یه مشت دروغ بود تا بی دردسر به چیزایی که میخوام برسم.. واقعیت
این بود که من اصلا هیچکس رو نداشتم، به هیچکس هم احتیاج نداشتم! چون خیلی خوب یاد گرفته بودم رو پاهای خودم وایسم.. مطمئن بودم پولاد انقدر عاشقم شده که واسه از دست ندادنم هرکاری میکنه.. منتها قدم به قدم! من کارمو بلد بودم!
بعد از این همه سال بدبختی و مصیبت، الان حقم بود یه زندگی راحت داشته باشم، به چیزایی که متعلق به خودم بود برسم و پسشون بگیرم.. ُمرد اون دختر کم سن و معصومی که عین بره افتاده بود بین جماعت گرگ صفت و سواستفاده گر که فقط میخواستن آزارش بدن.. الان اون دختر واسه خودش یه پا گرگ شده بود و فقط میخواست تیکه پاره کنه.
لعنتی دوباره گذشته یادآوری شد و اشکم دراومد! چقدر بدم میومد از این حالت خودم.. هزاری هم سنگ و یخ و بی احساس بشم اما وقتی گذشته یادم میاد اشکام سرازیر میشه.. خیلیا باید تقاص پس میدادن، پولاد، مهشید، جهانگیر، همشون! همه اون کسایی که باعث شدن من بی سر پناه شم و بلاهایی سرم بیاد که حتی تو کابوس هامم نمیدیدم.
یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم تو گذشته.. من یه بچه یکساله بودم که پدر واقعیم فوت کرد، َمرداس قادری.. این نام و نام خانوادگی پدرم بود که حتی اصلا نمیتونستم به یاد بیارمش، فقط تو شناسنامم ثبت شده بود.. یکسال بعد از فوت بابام، وقتی که یه بچه دوساله بودم، مامانم درحالیکه یه بیوه 24 ساله بود با یه مرد ثروتمند به اسم
تهمورث وفامنش که اون موقع 44 سالش بود و بیست سال از مامانم بزرگتر بود ازدواج کرد.
مامانم با اینکه چهره معمولی داشت ولی خیلی لوند بود و میدونست چجوری یه مرد رو رام خودش کنه.. تهمورث هم سفت و سخت عاشق و دلباخته مامان من شده بود، همینطور عاشق من! که اون زمان یه بچه دوساله بودم.. تهمورث نمیتونست بچه دار بشه، به قول معروف اوجاقش کور بود، دقیقا به همین دلیل از زن اولش جدا شده بود.. به خاطر همین تهمورث خیلی منو دوست داشت، عین فرزند خودش! حتی شاید هم بیشتر.
منم خیلی دوستش داشتم.. از بس که همه جوره از اعماق قلبش بهم عشق و محبت میداد و لوسم میکرد! جوری که حتی مامانم هم اونجوری لوسم نمیکرد! من تا سن 7 سالگی، وقتی میخواستم برم مدرسه، اصلا نمیدونستم تهمورث بابای واقعیم نیست.. فکر کن مردی که ساعتها و روزها بابا
صداش کردی و عاشقش بودی، اونم همه جوره بهت محبت کرده بفهمی بابات نیست!
با اینکه من همش 7 سالم بود ولی خیلی داغون شدم، عین ابر بهار اشک میریختم و میگفتم دروغه! بابا تهمورث بابای واقعی خودمه!.. یادمه بابا تهمورث، وسط روز، کار و بارش رو ول کرد و برگشت خونه به خاطر من.. رنگ و روش پریده بود و حال نزاری داشت.. خیلی داغون تر از من بود.
اون روز برای اولین بار گریه های یه مرد 49 ساله رو دیدم که مقابلم عاجزانه رو زانوهاش نشسته بود، بغلم میکرد و میگفت مهم نیست اسم کی به عنوان پدر تو شناسنامه منه، مهم اینه که اون پدر منه و منم دختر و تنها فرزندش هستم.. مهم اینه که تا قیامت عاشق منه و بابا و بزرگترمه.. این واقعیتیه که هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عوضش کنه.
از اون روز به بعد نه تنها از علاقه و محبت بابا تهمورث چیزی کم نشد، بلکه خیلی بیشتر هم شد! حتی دیگه یه جاهایی صدای اعتراض مامانم درمیومد و بهش تشر میزد انقدر منو لوس نکنه! اما اون اهمیتی نمیداد.. بس که عاشقانه و پدرانه منو دوست داشت! منو در حد یه قدیس کوچولو و زیبا میدید که باید پرستیده بشه!
در مقابل منم همینطور بودم، منم عاشقانه بابا تهمورث رو دوست داشتم و اونو پدر خودم
میدونستم، نه مردی که فقط اسمش تو شناسنامم بود و هیچوقت هیچ عکسی هم ازش ندیده بودم..
هرچند نمیتونستم بگم هیچ حسی به پدر واقعی خودم نداشتم، اما مامان صلاح میدید من چیزی ازش ندونم، مخصوصا که اصلا دل خوشی از خونواده پدر واقعیم، که من هیچوقت ندیده بودمشون، نداشت و حتی ازشون بیزار بود.. فقط چندبار اشاره کرده بود روز به روز دارم بیشتر شبیه بابام میشم.. به نظرم حق داشت، چون شباهت چندانی به خودش نداشتم.. از نظر ظاهری و فیزیکی تفاوت های چشمگیری بین من و مامانم بود.
با همه اینا سعی میکردم زیاد ذهنمو درگیر این مسائل پیش پا افتاده نکنم چون زندگی خوبی داشتم و خودمو دختر خوشبختی میدونستم.. واقعا هم
سرخوش و بی درد بودم! بس که بابا تهمورث همه جوره بهم میرسید و منو غرق رفاه و خوشی میکرد.
با اینحال باز هم اونطور که باید، متوجه عمق عشق و علاقه پدرانهش نبودم تا اینکه یه شب با مامانم بحثشون شد و یواش یواش دعواشون بالا گرفت.. با اینکه به ندرت باهم بحث میکردن چون بابا تهمورث خیلی مرد آرومی بود و همیشه پیش مامان کوتاه میومد.. اما اون شب دعواشون شدید شد.
یادمه اون شب من بدجوری ترسیده بودم و از لای در اتاقم فالگوش وایساده بودم، چون داشتن تو اتاق خواب خودشون دعوا میکردن.. مامان وسط بحث و جدال یهو بابا رو تهدید کرد که ولش میکنه و میره، منم با خودش میبره.. نشنیدم بابا در جوابش
چی گفت که مامان هم دوباره گفت: برفین که بچه تو نیست، بچه خودمه، تو بابای بچه من نیستی، پس انقدر چرت و پرت نگو.
یه دفعه بابا تهمورث با عصبانیت بی سابقه ای داد زد: حرف دهنتو بفهم زن! برفین دختر منه، بچه خودمه، فرزندمه، تو بغل من بزرگ شده، من پدرش هستم، منو دوست داره، به هیچکس اجازه نمیدم این مهر و محبت رو از بین ببره، حتی تو که مادرشی، شنیدی چی گفتم؟ دفعه آخرت باشه همچین مزخرفی رو به زبون میاری.
مامان دیگه ساکت شد و هیچی نگفت.. اون شب من تازه فهمیدم بابا تهمورث چقدر منو دوست داره و حقیقتا منو بچه و فرزند خودش میدونه.. برای من اون بهترین پدر دنیا بود.
داشتم زندگیمو به بهترین شکل میگذروندم.. نمراتم عالی بودن و جزو بچه های باهوش و درسخون مدرسه شناخته میشدم، مدرسه ای که هم من میرفتم درس خوندن و نمره اوردن رقابتی بود و نمیخواستم هیچجوره از بقیه کم بیارم.. سرم به درسها و دوستام گرم بود و چه میفهمیدم دور و برم چی میگذره!
اون زمان حدودا 14 سالهم بود.. بیشتر وقتا با سرویس مدرسه برمیگشتم خونه، ولی یه وقتایی هم با دوستام ترجیح میدادیم مسیر خونه هامون رو پیاده روی کنیم، چون به مدرسه نزدیک بود.. محله ای که ما داخلش زندگی میکردیم، یه کوچه پهن و خلوت بود که رفت و آمدی به اون صورت نداشت.
همین که وارد کوچه شدم دوباره اون پسر جوون رو دیدم که یه گوشه وایساده بود و انگار انتظار کسی رو میکشید.. سه،چهار بار دیگه هم دیده بودمش.. مطمئن بودم متعلق به این محل نیست اما واقعا توجهم رو جلب کرده بود چون خیلی خوش قد و بالا و خوش قیافه بود.. حدودا 25،6 ساله، موهای خوش حالت و مشکی، رنگ پوست زیتونی، چشمای خمار و درشت با ابروهای تیره، بینی مردونه و لب و دهن خوش فرم.. همه اینا چهره جذابی ازش ساخته بود.
میدونستم سرراه من وای ِنمیسه و کلا به خاطر من
نیست که اونجاست، چون هرموقع میدیدمش و از
کنارش رد میشدم کوچیکترین توجهی به من
نمیکرد، دریغ از یه نیم نگاه! اصلا انگار منو
نمیدید! دلیلی هم نداشت نگاه کنه، من یه دختر
نوجوون با فرم مدرسه و یه ظاهر فوق معمولی
بودم که کلا از دید خارجم میکرد، چه جلب
توجهی میتونستم بکنم؟ اما من ازش خوشم اومده بود، تو اون سن و سال به قول معروف روش کراش زده بودم.
مثل اون سه،چهار بار از کنارش رد شدم و فقط زیرچشمی نگاهش میکردم بدون اینکه حتی اون بهم توجهی کنه.. لب و لوچهم آویزون شد و ناراحت شدم! چرا اصلا به من نگاه نمیکرد؟ انقدر جذاب نبودم؟
با همون ناراحتی پوچ و احمقانه که به خاطر عدم توجه یه پسر جذاب به خودم بود رفتم تو خونه.. همین که وارد خونه شدم با مامان برخورد کردم
که آرایش کرده بود، تیپ زده بود و حسابی به
خودش رسیده بود.. جا خوردم! چون اولا هیچوقت این ساعت خونه نبود، معمولا بیست دقیقه بعد از من به خونه میرسید چون میرفت کلاس آموزش
زبان فرانسوی.
دوما مامان که یه جلسه هم از دست نمیداد حالا خونه بود و تازه داشت میرفت بیرون! اونم با یه آرایش بیشتر از همیشه.. یه دفعه با دیدن من دستپاچه شد و با خنده گفت: اِوا تو کی اومدی؟
_ من؟ همین الان.. همیشه این ساعت میام.
+ خیلی خب برو تو، ناهارت هم آمادس فقط باید گرمش کنی، من دارم میرم بیرون.
حتی نذاشت جوابشو بدم! انقدر که عجله داشت و هول بود! بدو رفت سوار ماشینش شد.. منم که بدجوری فضولیم گل کرده بود سریع رفتم تو خونه و از داخل پنجره که حیاط خونه و کوچه رو به
خوبی نشون میداد، با نگاهم تعقیبش کردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 11)

مامان با ماشین بیرون رفت و هنوز مسیری طی نکرده بود که جلوی اون پسر جذاب که کراش من شده بود، ماشینو نگه داشت.. پسره سوار شد و بعد مامان راه افتاد.. از حیرت و ناباوری خشکم زده بود، حتی نمیتونستم پلک بزنم و دهنم باز مونده بود!
حال خیلی بدی داشتم.. از طرفی اون پسری رو دیدم که ازش خوشم اومده بود اما جلوی چشمای خودم سوار ماشین مامان شد، از طرف دیگه حس میکردم یه خبرایی هست! ولی نه جرات قبول
کردنش رو داشتم، نه حتی جرات فکر کردن به همچین چیزی رو! مامان من و این حرفا؟! محاله! مدام به خودم میگفتم اون عاشق بابا تهمورثه، حتما موضوع چیز دیگس.
قشنگ یادمه مامان تا غروب نیومد خونه! دقیقا یه ربع قبل از اینکه بابا برسه، وارد خونه شد.. بدون هیچ توجهی به من، بدو رفت تو حموم و دوش گرفت.. من هاج و واج مونده بودم! قبلا هیچوقت به کارای مامان توجه نمیکردم، خیلی وقتا پیش اومده بود که ساعتها خونه نباشه و قبل از بابا خودشو برسونه، اما اینبار توجهم بهش جلب شده بود، نمیتونستم جلوی حس کنجکاوی و فضولیم رو بگیرم.
اون روز گذشت و منم هیچی به روی مامانم نیوردم.. بابا اومد خونه و همه چیز مثل همیشه
عادی گذشت.. اما از فردای اون روز دیگه اون پسر جوون و جذاب رو ندیدم.. حتی چند روزی هم به عمد مسیر خونه رو زود طی میکردم و چند دقیقه ای داخل کوچه وایمیسادم اما هیچ خبری ازش نشد.
دیگه همه چیز داشت به شکل عادی برمیگشت.. مامان مثل همیشه بیست دقیقه بعد از من از کلاس زبان فرانسوی برمیگشت خونه و ناهار میخوردیم.. منم داشتم اون پسر جوون و اون لحظه ای که سوار ماشین مامان شد رو فراموش میکردم.. به معنی بهتر خودمو قانع میکردم صدرصد موضوع هرچیزی که بوده، چیز بدی نبوده.. حتی سوالی هم از مامان نمیپرسیدم، چون اصلا لزومی نمیدیدم.
تا اینکه یه شب بابا تهمورث گفت باید یه سفر کاری یکی دو روزه بره و خیلی هم زود برمیگرده.. میگفت صبح راهی میشه و یه شب نیست، بعد پسفردا غروب هم برمیگرده.. مامان کمی از علت سفر پرس و جو کرد و بعد هم دیگه بحثی نشد.
مسئله غیر عادی نبود، هرزگاهی پیش میومد بابا مجبور شه یه سفر کاری یه روزه بره و خیلی هم زود برگرده خونه، بیشتر وقتا هم به خاطر کارخونه بود.. معمولا هم مامان به کارای خودش میرسید، یا با دوستاش میرفت خرید، یا میرفت دیدن خالهش.. خلاصه اینجوری میگذشت تا بابا برگرده.
بابا فردا 5 صبح از خونه بیرون رفت.. منم مثل همیشه ساعت 7 و ربع راهی مدرسه شدم.. َو باز
هم مثل همیشه وقتی برگشتم خونه، مامان بیست دقیقه بعد از من رسید.. دمدمه های غروب بود که مامان رفت حموم دوش گرفت.. وقتی بیرون اومد، نشست جلوی آینه و شروع کرد به آرایش کردن.
دیدن این صحنه برام چیز عجیبی نبود، زیاد دیده بودم مامان آرایش میکنه و تیپ میزنه بعد میره بیرون.. هیچوقت هم اهمیت نمیدادم و نمیپرسیدم کجا میره.. اما نمیدونم چرا اینبار حس بدی داشتم و استرس به جونم افتاده بود.. برخلاف همیشه اینبار زیرزیرکی زاغشو چوب میزدم ببینم چیکار میکنه.
آرایشش که تموم شد یه ست لباس زیر خوشگل پوشید.. بازم چیز عجیبی نبود، همیشه لباس زیرهای خوشگل میپوشید.. ولی این دفعه با دیدنش حس بدی گرفتم.. مثل همیشه هم موهای ِبلوندش رو که مثل موهای مرلین مونرو نگهش میداشت سشوار کشید و بعد به خودش ادکلن زد، یه دست لباس بیرونی شیک تنش کرد تا آماده شه و راه بیفته.. مامان کلا زن آراسته و خوش پوشی بود اما میگم که، من اینبار حس بدی داشتم.
همه اینکارا یه دو ساعتی طول کشید.. وقتی از اتاق بیرون اومد، سرراهش قرار گرفتم و گفتم: کجا میری مامان؟
با خونسردی جواب داد: میخوام با نسرین و پروانه بریم بیرون یه دوری بزنیم.. تو بشین سر درس و مشقت، شامت هم بخور، وقتی برگشتم آماده خواب
ببینمتا! نیام ببینم نشستی پشت کامپیوتر و بازی میکنی.
_ کی برمیگردی؟
+ زود برمیگردم دیگه! مواظب خودت باش.. درو هم قفل کن.
بعدش هم دیگه فرصت نداد سوالی بپرسم و با قدمهای سریع رفت بیرون.. معمولا همین بود، مامان مدام درحال گردش و تفریح با دوست و رفیقاش بود.. دیگه برام عادی شده بود.. بابا هم هیچ خرده ای بهش نمیگرفت، لابد فکر میکرد هرچی کمتر به زن جوونش گیر بده بهتره.. غیر از این به وفاداری زنش مطمئن بود.
منم نشستم پای درس و مشقم و تکالیفم رو انجام دادم.. ساعتی بعد گرسنهم شد، غذام رو گرم کردم و خوردم.. دوباره به درسهام رسیدم.. انقدر غرق کار خودم شده بودم که چشم باز کردم دیدم ساعت نزدیک 12 شبه.. مامان دیگه کی میخواست برگرده خونه؟
نگرانش شدم و به موبایلش زنگ زدم.. با تاخیر جواب داد: جانم؟
از لحنش و حالت حرف زدنش تعجب کردم.. کشدار و بیحال بود، یجوری حرف میزد.. عصبی و شاکی پرسیدم: مامان تو کجایی؟
خندید و گفت: قربونت برم نگرانم شدی؟ نترس! تا یکی دوساعت دیگه برمیگردم خونه، تو بخواب منتظر من نباش.. باشه عزیزدلم؟
تعجب و عصبانیتم بیشتر شد چون مامان اصلا اینجوری حرف نمیزد.. یکم که گوش تیز کردم صدای چند نفرو دور و برش میشنیدم، انگار که بین یه جمعیتی از زن و مرد بود.. تا خواستم بهش بتوپم قطع کرد.. عصبی تر از قبل دوباره بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.. سه باره و چهار باره زنگ زدم ولی هیچی به هیچی!
لجم گرفته بود و داشتم از عصبانیت دیوونه میشدم، قشنگ معلوم بود یه دورهمی رفته که زنونه نیست.. مدام به خودم میگفتم وایسا بالاخره برمیگرده خونه دیگه! اون موقع بهش میگم!.. خلاصه انقدر فکر و خیال کردم و استرس کشیدم
تا اصلا نفهمیدم چجوری تو همون سالن خوابم برد.
با صدای چرخیدن کلید تو قفل در، هراسون از خواب پریدم.. انقدر گیج بودم که تا چند لحظه نمیدونستم چه خبره و چیشده.. مامان رو دیدم که با هول و ولا دویید سمت اتاقش.. انقدر دستپاچه و آشفته بود که اصلا متوجه من نشد.. چیشده بود؟!
نگاهم به ساعت افتاد که 5 صبح رو نشون میداد.. مامان تازه الان اومده خونه؟! دم صبح؟ این همه وقت کجا بوده؟ عصبی بلند شدم و رفتم دنبالش.. وقتی وارد اتاقش شدم عصبانیتم به حیرت و تعجب تبدیل شد و بهت زده بهش خیره موندم.
پشتش به من بود.. پایین کمد دیواری رو زانوهاش نشسته بود و نروس و با عجله وسایل داخل کمد دیواری رو به بیرون پرت میکرد.. طولی نکشید که فهمیدم با گاوصندوق کار داره.. در گاوصندوق رو باز کرد و با همون استرس و عجله ای که داشت شروع کرد به دنبال چیزی گشتن.
من که دیگه یواش یواش از این کارا و حالتهاش داشتم میترسیدم، با ترس و لرز پرسیدم: مامان چیشده؟
یه دفعه برگشت سمتم.. از دیدن قیافش بدجوری جا خوردم و ترسم بیشتر شد.. آرایشش به هم ریخته بود.. ریملش جوری پایین ریخته بود که رد
سیاهش تا روی چونهش قابل مشاهده بود.. معلوم بود با شدت گریه کرده.. چشماش سرخ بود و وحشت تو نگاهش حالم رو بدتر میکرد.
انقدر گیج بود که تا چند ثانیه بدون اینکه حتی پلک بزنه بهم خیره شده بود، انگار کلا وجود منو فراموش کرده بود و الان هم که باهام روبهرو شده بود تعجب کرده بود.. منمن کنان و دستپاچه در جوابم گفت: تو چرا هنوز بیداری؟
_ خواب بودم، تو که برگشتی بیدار شدم.. چیشده؟ چرا اینجوری شدی؟ چرا انقدر دیر برگشتی خونه؟
ساعت 5 صبحه...
+ وای بسه! چقدر ور ور میکنی بچه! بیا برو ِبکپ!
از صدای بلند و عصبانیتش و جوری که حرف زد یکه خوردم.. اما بدون اینکه اهمیتی بده دوباره مشغول گشتن گاوصندوق شد.. چرا اینجوری شده بود؟ اصلا دنبال چی میگشت؟.. چند لحظه بعد یه چیزی شبیه سند پیدا کرد و فورا بلند شد.. با هول و ولا راه افتاد و از کنارم رد شد.
جوری آشفته و پریشون بود انگار که من اصلا براش وجود خارجی نداشتم.. من که داشتم از نگرانی و بی خبری میمردم، دنبالش رفتم و گفتم: دوباره داری کجا میری؟ خب به من بگو چیشده؟
همونطور که به در نزدیک میشد، بدون اینکه حتی منو نگاه کنه جواب داد: هیچی.. برو بخواب، منم زود برمیگردم، امروز هم مدرسه نمیری، فهمیدی؟
_ برای چی؟ + همین که گفتم، عه! یکم حرف گوش کن.
با اخم و عصبانیت نگاهم کرد و قبل از اینکه بیرون بره با لحن تهدید آمیزی دوباره گفت: به بابات هیچی نمیگی، شنیدی چی گفتم؟
ناخواسته از سر ترس و حیرت به معنی باشه سر تکون دادم.. غیظ آلود ازم رو برگردوند و رفت بیرون.. همین که در بسته شد، منم بدو رفتم پشت پنجره و بیرون رو نگاه کردم.. ماشین مامان تو کوچه، جلوی در پارک بود.. مامان سریع سوار ماشینش شد و حرکت کرد.. اما چیزی که برام خیلی عجیب بود وجود یه ماشین پژو مشکی رنگی بود که با فاصله خیلی کم پشت سرش قرار داد داشت و همزمان باهاش حرکت کرد.. اون دیگه کی بود؟ انقدر چسبیده بود به ماشین مامان انگار مواظب بود یه وقت فرار نکنه.
از پنجره فاصله گرفتم و برگشتم داخل سالن.. از استرس و نگرانی یه دفعه گریهم گرفت و زار زدم.. نمیدونستم چیشده ولی مطمئن بودم اتفاق
خیلی بدی پیش اومده که مامان اینطوری بود.
از استرس بیرون روی گرفته بودم و مدام میرفتم دستشویی.. از یه طرف گریه میکردم و حالم بد بود.. از طرف دیگه میخواستم به بابا زنگ بزنم و بگم چه اتفاقاتی افتاده، ولی از ترس مامان و عواقبش جرات انجامش رو نداشتم.
عین مار زخمی به خودم پیچیدم، عر زدم و استرس کشیدم، دقیقا مثل اینکه تو دلم رخت چنگ میزدن.. هزارجور فکر و خیال های ترسناک کردم و هربار گریه هام شدیدتر میشد.. این وضعیت ادامه داشت تا 8 صبح.. تو خواب و بیداری بودم که در باز شد و مامان اومد داخل..قیافش پوکیده و ترکیده بود.. عین زامبی ها راه میرفت.
از روی مبل بلند شدم و چند قدم نزدیکش رفتم اما جلوتر نرفتم، یعنی با حالی که اون داشت اصلا جرات نداشتم نزدیک تر برم.. اونم که انگار تو حال خودش نبود رفت داخل اتاقش و درو هم بست.. ولی مگه من میتونستم ولش کنم به حال خودش؟ بماند که خودم چه حال وحشتناکی داشتم.
رفتم نزدیک اتاقش و چند ضربه به در اتاق زدم.. با مکث و تردید گفتم: مامان؟
با تاخیر جواب داد: برو برفین.
صداش بغض آلود بود، جوری که دومرتبه خودمم بغضم گرفت و اشکم دراومد.. هنوز چیزی نگذشته بود که صدای دوش آب حموم اتاقش رو شنیدم.. مامان دیشب کجا رفته بود؟ با کی بود؟ دیگه مثل روز برام روشن بود گند بدی زده، فقط امیدوارم بودم انقدر بزرگ نبوده باشه که بابا تهمورث چیزی بفهمه.
ساعتها گذشت.. تو این مدت مامان اصلا از اتاق بیرون نیومد.. دو، سه مرتبه ای رفتم پشت در و ازش خواستم باهام حرف بزنه.. هربار ازم خواست برم و مزاحمش نشم.. بار آخر داد زد میخواد بخوابه و دست از سرش بردارم.. انقدر دلم شکست که با وجود بغض سنگین تو گلوم نمیتونستم گریه کنم.. من داشتم به خاطر اینکه نگرانش بودم بالبال میزدم و اون اینطوری جوابمو میداد.
دیگه سمت اتاقش نرفتم با اینکه همچنان نگرانش بودم و فقط منتظر بودم یه رو نشون بده تا برم پیشش.. حتی نفهمیدم روزم چجوری گذشت.. نه دل و دماغ درس خوندن داشتم نه اعصاب و تمرکز.. منی که درسام همیشه برام اولین الویت بود! حتی دلم نمیخواست برم تو اتاقم.. نشسته بودم تو سالن تا اگه مامان از اتاقش بیرون اومد بفهمم.
دمدمه های غروب بود که متوجه شدم مامان داره از اتاقش بیرون میاد.. عین فشنگ از جا پریدم و منتظر وایسادم.. اومد تو سالن و سرک کشید.. انگار دنبال من میگشت.. ظاهرش که مرتب و نرمال بود.. نگاهم کرد و گفت: تو اینجایی؟
فکر کردم شاید الان آروم شده و بخواد از دلم دربیاره.. در جوابش گفتم: آره.. تو خوبی مامان؟
+ آره.. خوب گوش کن برفین! بابات احتمالا تا یکی، دو ساعت دیگه پیداش میشه.. نشنوم از قضیه دیشب یه کلمه حرفی بزنی.. دیشب من اصلا بیرون نرفتم و خونه بودم، توام نه چیزی دیدی نه شنیدی، فهمیدی چی گفتم؟
از حرفای تشر گونه و تهدید آمیزش بیشتر ناراحت شدم.. با اینحال بهش گفتم: باشه مامان هرچی تو بخوای.. ولی نمیخوای بهم بگی چیشده؟ میدونی از دیشب تا الان من چه استرسی کشیدم؟ میدونی چقدر نگرانت بودم؟
+ کار دنیا برعکس شده؟ تو نگران بودی و استرس داشتی که چرا من بیرون بودم؟! باید به توام جواب پس بدم؟ برو پی درس و مشقت بچه.
_ برم پی درس و مشقم؟ مگه اصلا اعصاب و تمرکزی هم واسم مونده؟ اون از کارای دیشبت، اینم از امروز.. با اون حال برمیگردی خونه و بعدش هم باهام اینجوری رفتار میکنی؟ من حق ندارم بدونم چیشده؟
+ نه حق نداری! بعدش هم بهت چی گفتم؟ نه چیزی دیدی نه شنیدی.. چته هی منو سین جیم میکنی؟ هرچی که شده! تو چیکار به اینکارا داری؟ عه!.. از وقتی برگشتم دختره هی ور ور ور! اعصاب نذاشته واسم.. بیا برو تو اتاقت و بیرون هم نیا که حوصلهتو ندارم...
انقدر ناراحت شده بودم و بهم برخورده بود که همونطور که داشت حرف میزد ازش رو برگردوندم و با قدمهای محکم و پر حرص رفتم تو اتاقم.. منو باش که نزدیک به بیست و چهار ساعت داشتم خودمو واسه کی به در و دیوار میزدم و به خاطرش از نگرانی به جون کندن افتاده بودم.
حتی بابا هم که برگشت خونه از اتاقم بیرون نیومدم.. از مامان بدجوری دلخور بودم و
نمیخواستم برم تو سالن.. صدای خوش و بش کردنشون رو میشنیدم ولی برام مهم نبود.. چند لحظه بعد در اتاقم به صدا دراومد و پشت بندش باز شد.
مامان با خنده و خوشرویی گفت: برفین؟! بابا برگشته خونه، نمیخوای بیای بیرون؟
چجوری میتونست اینطوری رنگ عوض کنه و نقش بازی کنه؟ همه اتفاقات دیشب به کنار! تا یه ساعت پیش کم مونده بود کتکم بزنه! الان اینطوری شاداب و بشاش بود!.. همچنان تو حیرت رنگ عوض کردن مامان بودم که بابا اومد تو اتاق و با خنده و روی باز باهام احوالپرسی کرد.. اون بیچاره که همیشه با من مهربون و با محبت بود.. منم بیخیال دلخوری از مامانم شدم و بابا رو بغل کردم..
اما تو یه لحظه نگاهم به نگاه مامان افتاد که انگار داشت بهم میفهموند اگه یه کلمه حرف بزنم زبونمو از حلقومم میکشه بیرون.. تو نگاهش غیر از خشم و تهدید، ترس هم بود.. یه ترس و استرس زیاد! مگه چیکار کرده بود، چه گندی زده بود که اینطوری وحشت کرده بود و استرس داشت؟
خودمم جواب سوالمو نمیدونستم، با اینکه بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود اما طوری که یه ساعت پیش مامان بهم تشر زد و حالا هم اینجوری نگاهم میکرد باعث شد دیگه نه حرفی راجع بهش بزنم نه سوالی بپرسم.
تقریبا دو،سه روزی میگذشت.. مامان دیگه حتی کلاس زبان فرانسوی هم نمیرفت، دائما خونه بود و بیشتر وقتا هم اعصاب نداشت.. معمولا مضطرب و نروس تو خونه راه میرفت و فکر میکرد، یا تو اتاقش بود و منم نمیفهمیدم داره چیکار میکنه.
تو یکی از همین روزا مدرسه زودتر از همیشه تعطیل شد و برگشتم خونه، با اینکه به مامان گفته بودم اما به کل فراموش کرده بود.. کلید انداختم و
وارد خونه شدم.. قبل اینکه اعلام حضور کنم، صدای مامان توجهم رو جلب کرد.. انگار داشت با صدای بلند و نگران با یه نفر تلفنی صحبت میکرد.. سروصدایی نکردم تا حرفاشو بشنوم..
مامان به اونی که پشت خط بود داشت میگفت: اسمش پولاده، پولاد پاشازاده.. نمیدونم! الان سند
کارخونه دستشه و میتونه هرکاری باهاش بکنه.. نه به نامش نزدم، دیوونه ای؟.. اون سند هنوز به نام شوهرمه ولی به هرحال پشت قباله منه.. حامد کمکم کن! حداقل به خاطر اون یه سالی که باهم بودیم، هرچی نباشه یه زمانی عشق و علاقه ای بین من و تو بود.. نه داری اشتباه میکنی! رابطه من و پولاد اونجوری که فکر میکنی نیست، اگه بگم همش 10 روزه که شناختمش دروغ نگفتم، شایدم کمتر، باور کن.. به جون خودم راست میگم حامد!.. بهت دارم میگم سند کارخونه رو برده و الانم غیبش زده.. خب اگه شوهرم بفهمه که منو میکشه! زندهم نمیذاره.. چی؟.. یعنی چی؟.. من انقدر پول از کجا بیارم؟.. اگه واسه خودت نمیخوای پس واسه کی میخوای؟.. خیلی خب! یه مقدار پول و طلا دارم که کارو راه بندازه.. هرچی، فقط این قائله ختم شه!.. من چی بگم؟.. ببین خودت بهتر از هرکسی میدونی بعد از 12 سال زندگی با شوهرم، تو اولین مردی بودی که
باهاش وارد رابطه شدم، همیشه عشقم بودی، پس نه واسه من همچین قیافه ای بگیر نه بهم تیکه بنداز.. تو خودت گفتی میخوای زن بگیری، یادت رفته؟ منم از زندگیت رفتم که راحت باشی، بماند که چقدر داغون شدم و تو تنهایی خودم زار زدم، اون موقع تو کجا بودی که ببینی؟.. چی؟.. فکر میکردم دیگه چیزی بینمون نباشه!.. ساعت چند؟.. همون خونه قدیمی؟.. حالا ببینم چی میشه.. شوهرم شب میاد خونه، نمیتونم اون ساعت بیام.. نمیدونم، حالا شاید ساعت 4،5 عصر بتونم یه کاریش کنم.. اون مال قبلا بود که شبها هم میتونستم بپیچونم و بیام پیشت، ولی الان نمیتونم.. آهان! حالا یهو چیشد تو هوس تن و بدن منو کردی؟! مگه هی نمیگفتی نامزدم، نامزدم؟.. عه؟.. حرف مفت نزن، رابطه با تو جزو بهترین روزای عمرم بود، حالا هرچقدر کم و کوتاه.. مگه میشه آخرین سکسی که باهم داشتیم رو یادم بره؟ همیشه بهش فکر میکنم.. تو یهو زدی زیر همه چی،
وگرنه تو کسی بودی که زندگی رو بعد از 12 سال واسم شیرین کردی.. یادت رفته اولین بار که سکس داشتیم؟ خودت از تنگی من تعجب کرده بودی! بهت گفته بودم مدتهاس که با شوهرم رابطه ندارم چون دیگه نمیتونه.. چه زود همه چی یادت رفت!.. منم همیشه دوستت داشتم.. گمشو خودت هم میدونی هنوزم میخوامت، خودت یهو ول کردی و رفتی.. پولاد یه اشتباه بود، یه خریت فقط برای اینکه بتونم جای خالی تورو باهاش پُر کنم ولی گند زده شد به زندگیم.. چرت و پرت نگو! من کلا دوبار باهاش بودم و دیدمش، اونم نه اونجوری که تو فکر میکنی.. حالا امروزو چیکار کنم؟.. باشه.. همون خونه قدیمی ساعت 5.. اما زود باید برگردم، نمیخوام شوهرمو حساس کنم.. عزیزم پولم که تو بانکه... خیلی خب.. باشه فهمیدم.. فقط تو زودتر این پسره هفت خط عوضی رو پیدا کن حالا به هر قیمتی!.. باشه میبینمت.. فعلا.
مثل برق گرفته ها، مثل کسی که بهش شوکر زدن یا داخل دریاچه یخ فرورفته، خشکم زده بود و ماتم برده بود.. مامان من و این حرفا؟ خیانت به بابا اونم دو بار با دوتا مرد جوون؟! چجوری تونست همچین ظلمی، همچین کار کثیفی در حق بابا کنه؟ بابای بیچاره که عاشقانه دوستش داشت و همه زندگیشو به پای اون ریخته بود!
همین که فهمیدم تماس رو قطع کرده، سریع و بیصدا از خونه بیرون رفتم و پشت در وایسادم.. میخواستم وانمود کنم تازه از راه رسیدم و هیچی
نشنیدم.. با اینکه به طرز فجیعی حالم بد بود و نفسم به سختی بالا میومد.
تا شماره بیست تو دلم شمردم و بعد کلید انداختم.. سعی میکردم عادی باشم و مثل همیشه رفتار کنم.. وارد خونه که شدم با صدای بلند مامان رو صدا زدم تا متوجه ورودم بشه.. با تعجب اومد نزدیک در و گفت: وا؟! تو چرا الان برگشتی خونه؟
_ سلام.. دیشب گفتم که امروز زود تعطیل میشم، معلمهامون جلسه داشتن.
+ عه آره! پاک یادم رفته بود.. الان ساعت چنده؟ 11 و نیم.. من امروز خیلی کار دارم، باید یه سر
برم بانک تا تعطیل نشده، بعدش هم به بقیه کارا برسم.. تو گرسنهت شد زنگ بزن رستوران برات غذا بیارن.
_ خودت چی؟
+ گفتم که، امروز خیلی کار دارم، باید سریع آماده شم و برم.. هرچی دوست داشتی سفارش بده، پلویی، ساندویچی.. پول برات میذارم.. بعدش هم بشین درساتو بخون.
همونطور که حرف میزد، با قدمهای سریع میرفت به سمت اتاقش.. اصلا دلم نمیخواست بپرسم کجا میره و کی برمیگرده چون تمام حرفاشو شنیدم و
هنوزم نمیتونستم باور کنم.. حالم بد بود و قلبم تند تند میزد، احساس میکردم میخوام بالا بیارم.. حتی نمیتونستم قبول کنم حرفایی که شنیدم از زبون مامانم بوده.. اونم اون حرفای زشت و زننده که فکر کردن بهش حالمو به هم میزد.
اما ترسناکترین حرفش، صحبت راجع به سند کارخونه بود.. اینکه درحال حاضر دست شخصی
به اسم پولاد پاشازاده هست و الان هم غیبش زده.. پولاد پاشازاده کیه؟ مامان میگفت 10 روز یا کمتره که طرف رو میشناسه.. پس چند شب پیش با همون پولاد بیرون رفته، بعدش هم 5 صبح با حال نزار و داغون برگشته خونه، آشفته و پریشون یه چیزی شبیه سند برداشت، سند کارخونه بابا بوده..
وای خدا! مامان اون شب چه گندی زده؟ چیکار کرده که مجبور شده سند کارخونه بابا رو بده به دست یه غریبه؟ اصلا چطوری تونست همچین کاری کنه؟ مگه اون پسره چی داشت که به خاطرش همچین گندی زده بود؟ حالا خیانت کثیفی که در حق بابا کرده بماند.
نکنه...! یا خدا! نکنه پولاد پاشازاده همون پسر جذاب هست که من تو کوچه میدیدمش؟ نه! امکان
نداره.. چرا امکان نداره؟ مگه با چشمای خودت ندیدی سوار ماشین مامان شد؟ خوب به یاد بیار! تقریبا نزدیک خونه وایمیساد!.. دیگه واقعا حالم داشت به هم میخورد، واقعا داشتم بالا میوردم.. از استرس شدیدی که تو دلم پیچید ناخواسته عق زدم و فورا جلوی دهنمو گرفتم..
طوری حالم بد شده بود که اصلا نفهمیدم مامان کی آماده شد و رفت بیرون.. تمام روز مدام داشتم به خیانت مامان و حرفهایی که ازش شنیدم و سند کارخونه فکر میکردم.. َو هزاران افکار وحشتناک که گریهمو درمیورد.. نکنه بابا بفهمه؟ اگه بفهمه چی؟ زندگیمون از هم میپاشه، هممون نابود میشیم.. اگه مامان رو طلاق بده چی؟ تکلیف من چی میشه؟ من بدون بابا نمیتونم زندگی کنم، میدونم از دوریش دق مرگ میشم.
قبل از غروب مامان برگشت خونه.. برخلاف این دو،سه روز حالا آروم و مهربون شده بود.. رفت حموم و دوش گرفت.. مثل همیشه به خودش رسید و لباس قشنگ پوشید.. یکم قربون صدقه من رفت و بعد از اتاقم رفت بیرون تا به کاراش برسه و شام درست کنه.. بابا که برگشت خونه، با خوشرویی ازش استقبال کرد، میگفت و میخندید!
تمام این مدت من فقط حیرت زده نگاهش میکردم.. من که دیگه میدونستم با دوست پسرش که بهش میگفتحامدبیرونبوده!.. َوحیرتزدهترمیشدم وقتی که میدیدم چطوری با بابا خوش و بش و بگو و بخند میکنه!.. چجوری میتونست تو چشمای بابا نگاه کنه و عذاب وجدان نداشته باشه؟ اصلا وجدانی داشت؟! نه نداشت! که اگه داشت دیگه نمیتونست به مردی که عاشقانه دوستش داره و از گل کمتر بهش نمیگه، خیانت کنه.. اون هم انقدر راحت!
از مامان متنفر و بیزار شده بودم، تو چشمم دیگه مامان نبود! یه زن منفور و منزجر کننده بود که لیاقت نداشت! بابا تهمورث مرد خوب و مهربونی بود، خیلی خوب! تو طول این همه سال حتی یادم نمیاد به مامان کوچیکترین بی احترامی کرده باشه، همیشه به فکر مامان بود و همه جوره نازش رو میخرید..
پس دیگه مامان چه مرگش بود؟ چی کم داشت؟ بابا خونه و زندگی براش درست کرده بود که همه دوستای مامان حسرتشو میخوردن.. اما انگار براش کافی نبوده! اصلا به چشمش نیومده که انقدر راحت به بابا خیانت کرده، اونم نه یه بار!.. هنوز یادمه به اون مرتیکه، حامد، میگفت زندگی رو بعد 12 سال براش شیرین کرده! بیچاره بابا تهمورث!
دیگه حتی نمیتونستم تو چشمای مامان نگاه کنم، ازش بدم اومده بود.. نمیشد واقعیت رو انکار کنم، یعنی اصلا جایی برای انکار باقی نمونده بود.. با گوشهای خودم حرفاشو شنیدم، چی رو انکار میکردم؟
تقریبا نزدیک به یه هفته طول کشید و عین یه هفته، هرساعت و هر روز جون کندم و این درد و رنج رو تو خودم ریختم.. هربار دهنم باز میشد به مامان بگم چه چیزایی ازش شنیدم و باهاش یه دعوای مفصل کنم ولی هربار میترسیدم و پشیمون میشدم.. ترس از واکنش مامان.. حق داشتم، من فقط 14 سالهم بود.
چیزی که خیلی حالم رو بد میکرد این بود که مامان تو اون یه هفته هرروز بیرون بود! حتی انگار دیگه به سند کارخونه و پولاد پاشازاده هم اهمیتی نمیداد.. دیگه دوزاریم افتاده بود با دوست پسرش، حامد، بیرون میره.. ولی چی میتونستم بگم؟ چیکار میتونستم بکنم که جلوشو بگیرم؟ هیچی!
طبق گفته هایی که از مامان شنیدم، یکسال با حامد تو رابطه بوده.. چطور من نفهمیدم؟ چرا هیچی متوجه نشدم؟ هرچند تعجبی نداشت، من به کارای خودم سرگرم بودم و اصلا به مامان و کارایی که انجام میداد توجه نمیکردم.. تازه چند وقت بود که زیر نظر گرفته بودمش و به جزئیات کاراش دقت میکردم.
اما با همه این استرسها و عصبانیت ها، کاش میدونستم بعد از اون یه هفته چی قراره سرمون بیاد.. کاش چیزی بهم الهام میشد و میتونستم از اتفاق وحشتناک اون شب جلوگیری کنم.. حادثه ی ترسناکی که باعث از هم پاشیده شدن خونوادم و شروع آوارگی و بدبختی های من بود.. صحنه هایی که هنوزم که هنوزه یه شبهایی تو کابوسهام میبینم و با جیغ و گریه از خواب میپرم.
یادمه بابا اون شب دیرتر از همیشه برگشت خونه.. بدجوری داغون بود، معلوم بود حالش خیلی بده، حتی به زور یه کلمه حرف میزد.. تو کل زندگیم هیچوقت اونطوری ندیده بودمش.. جوری عصبی و آشفته بود که مامان کوتاه اومد و بهش گیر نداد چرا انقدر دیر برگشته خونه.. حتی منم ازش ترسیده بودم چه برسه مامان.
هوا خیلی سرد بود و برف میومد.. مامان شومینه های هیزمی تو سالن و اتاق خوابشونو روشن کرد.. بابا رفت تو اتاق و رو تخت دراز کشید، بدون اینکه شام بخوره یا دوش بگیره، چیزی که خلاف عادت همیشگیش بود! هیچوقت شام نخورده و دوش نگرفته آماده خواب نمیشد.. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، قشنگ حس میکردم اتفاق بدی افتاده که بابا همچین حالی داره.. اما به هرحال مامان گفت نگران چیزی نباشم و برم بخوابم.
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم ولی خوابم نمیبرد، لامصب چشمام کاملا باز بود و هیچجوره خواب به چشمام نمیومد.. بس که فکرم درگیر بود و استرس داشتم.. کدوم وقت تو خونواده من همچین وضعیت و حس و حال بدی موج میزده که این بار دوم باشه؟! معمولا همه چیز آروم و عادی بود،
کاملا برعکس الان که حتی سکوت خونه هم حالم رو بد میکرد، انگار آرامش قبل از طوفان بود.
وسط این حال بد داشتم دست و پا میزدم که سروصدای حرف زدن شنیدم.. صدای صحبت کردن مامان و بابا بود، اما شبیه صحبت کردن معمولی نبود، انگار داشتن دعوا میکردن.. هرلحظه هم تن صداشون بالا میرفت و من بیشتر به این نتیجه میرسیدم واقعا دارن باهم دعوا میکنن..
میدونستم مثل بقیه شبها نیست و یه خبرایی هست.. از شدت ترس و دلهره بلند شدم و از اتاقم بیرون رفتم.. پاورچین و آهسته به اتاقشون نزدیک میشدم.. تو همین حین سروصداشون مدام بالاتر میرفت و استرسم رو بیشتر میکرد.
مامان گریه میکرد و عاجزانه میگفت: تهمورث! بخدا داری اشتباه میکنی.. بذار برات توضیح بدم.
بابا با لحنی خشمگین و بغض آلود که میلرزید
گفت: چی رو میخوای توضیح بدی؟ رئیس بانک
میگفت وقتی تو رفته بودی بانک، خودش نبوده و
کارمندها به خاطر اینکه میشناختنت کارتو راه
انداختن.. دو روز بعد میفهمه کل حسابتو منتقل
کردی به حساب یه نفر دیگه، یه مرد به اسم حامد
صوفیان.. مگه پول کمی تو حسابت بود که بخوام
ندید بگیرم و بگذرم؟ ولی بازم به روت نیوردم تا
خودت بهم بگی.. اما دلم گواهی بد میداد و نتونستم
صبر کنم.. رفتم سر گاوصندوق و دیدم نصف
بیشتر طلاهات و سند کارخونه هم نیست.. گفتم
نکنه اتفاق بدی افتاده و دردسری پیش اومده، حالا
هم یکی داره ازت اخاذی میکنه و تو میترسی به
من بگی.. ببین چه احمقم من! پیگیر اسم حامد
صوفیان شدم و همزمان برات بپا گذاشتم تا بفهمم
موضوع چیه.. چه استرسی کشیدم، چه حال بدی رو تحمل کردم چون انقدر خر بودم که فکر میکردم نکنه خونوادم تو خطر باشن، نکنه یه نفر
داره زنمو تهدید میکنه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 12)

بابا مکثی کرد و با لحن بی نهایت خشمگینی ادامه داد: که کاشف به عمل اومد نه دردسری پیش اومده نه خطری داره زنمو تهدید میکنه.. فقط زن من یه هرزه خیانت کاره که داره پولای من و دخترم رو خرج دوست پسرش میکنه.
مامان جیغ زد: خجالت بکش! خودت میفهمی چه مزخرفاتی داری به من نسبت میدی؟ من دیگه یه لحظه هم تو این خونه نمیمونم...
بابا با حرص و غیظ غرید: کجا با این عجله؟! وایسا که هنوز باهات کار دارم.. واسه من کولی بازی درنیار که حنات دیگه هیچ رنگی نداره.
مامان با ترس نالید: ولم کن! دستمو شکستی.
بابا بی اهمیت به اعتراض مامان ادامه داد: امشب
پیشش بودم، دوست پسرتو میگم زنیکه خائن! حامد
صوفیان.. َچک اول رو که خورد عین بلبل زبون
باز کرد.. ببین هر گوهی که خوردی دیگه برام
مهم نیست، حتی اندازه تف هم برام ارزش نداری
چون دیگه جایی تو زندگیم نداری، بهم ثابت کردی
چیزایی که پشت سرت میگفتن درست بود و من
عمرم رو برا یه کثافت حروم کردم.. همین فردا
دخترمو برمیدارم و میرم، توام بمون اینجا و به
هرزگیت ادامه بده، نمیذارم برفین رو مثل خودت
کنی.. ولی قبلش بهم میگی با سند کارخونه چیکار کردی.. سند کارخونه کجاست؟ دست کدوم بی ناموسیه؟
جوری که بابا عربده زد، ناخواسته پریدم عقب و از در اتاق فاصله گرفتم.. مامان وحشت زده زار زد: دروغه، بخدا دروغه!
بابا دوباره عربده زد: زر بزن زنیکه تا همین جا تیکه تیکهت نکردم.
مامان ناله پر دردی کرد و گفت: نمیدونم. + غلط کردی که نمیدونی!
یه دفعه صدای سهمگینی شنیدم و پشت بندش مامان جیغ کشید.. خیلی زود فهمیدم بابا داره مامان رو کتک میزنه.. من که تا الان از ترس خشکم زده بود، گریون و وحشت زده کوبیدم به در اتاق و جیغ زدم: مامان، بابا! بس کنید! بسه!
ولی انگار اصلا صدای منو نمیشنیدن.. مامان همچنان جیغ میزد و معلوم بود داره کتک میخوره و به در و دیوار کوبیده میشه.. دستگیره درو تکون دادم تا برم داخل اما در قفل بود.. دوباره کوبیدم به در و جیغ زدم: بابا تروخدا ولش کن، نزنش!.. بابا!
مامان میون ضجه هاش جیغ میزد: ولم کن! کمک! یکی به دادم برسه...
گریه های من که به زار زدن تبدیل شده بود، از وحشت اینکه چه بلایی داره سر مامانم میاد با شدت و لگد به در کوبیدم تا بتونم بازش کنم، اما بی فایده بود.. در چوبی انقدر ضخیم و محکم بود که با لگدهای من طوریش نشه.. بابا با حرص و غضب غرید: حرف بزن زنیکه! سند کارخونه دست کیه؟
مامان با جیغ و گریه و درد گفت: اسمش پولاده، پولاد پاشازاده.. نمیدونم کجاست، هیچی ازش نمیدونم.. تهمورث! به جون برفین قسم میخورم مجبور شدم سند کارخونه رو بهش بدم، فریبم داد، گولم زد...
یه باره مامان جیغ بلندی کشید و دیگه هیچ صدایی نیومد.. تا چند لحظه سکوت مرگباری همه جا رو فرا گرفت.. شوک شده بودم، حتی نمیتونستم پلک
بزنم.. یه دفعه بابا با عجز و گریه داد زد: چرا اینکارو با من کردی؟ چرا این بلا رو سرم اوردی؟ مگه من چه بدی بهت کرده بودم؟ منی که عاشقت بودم.. اِی تُف به شرف نداشتت زنیکه!
صدای مشت زدن به چیزی رو شنیدم و بعد هم صدای شکستن جسم شیشه ای به گوشم رسید.. بلافاصله از زیر در متوجه شدم اتاق به شکل غیر طبیعی روشن شد، شبیه نور آتیش بود.. تو همین حال بابا گفت: ژاله؟ ژاله؟ صدامو میشنوی؟ یه چیزی بگو! ژاله!
شعله های ترسناک آتیش و دود غلیظ رو به راحتی از زیر در میدیدم.. وحشت کلمه ناچیزی برای توصیف حالم بود.. به در کوبیدم و جیغ زدم: بابا! بابا از اتاق بیاین بیرون.
آتیش از زیر در زبونه کشید و راهشو به بیرون اتاق باز کرد.. به سرعت باور نکردنی قالی زیر پام یه تیکه آتیش گرفت.. بهت زده و ترسیده خودمو عقب کشیدم و دوباره جیغ زدم: مامان! بابا! خونه داره آتیش میگیره.
بابا داد زد: برفین از خونه برو بیرون.
دوباره جیغ زدم: مامان! بابا! از اتاق بیاین بیرون!
بابا عاجزانه داد زد: نمیتونم.. همه جا رو آتیش گرفته، تو برو بیرون و زنگ بزن آتش نشانی.
_ بابا تروخدا یه کاری کن! از پنجره برید بیرون.
بابا بی توجه به حرفم اسم مامان رو صدا زد و بعد یهو با شدت سرفه کرد.. انقدر بد سرفه میکرد که با شنیدنش تن و بدنم میلرزید.. دود آتیش نمیذاشت نفس بکشه.. در اتاق داشت تو آتیش میسوخت.. با سرعت وحشتناکی دود سیاه و غلیظ داشت همه خونه رو پر میکرد.. وحشتناک تر از اون شعله های پراکنده آتیش بود که به هر وسیله ای میرسید جلوچشمام ُگرمیگرفتوزیادمیشد.
وحشت کرده بودم، اما نمیتونستم مامان و بابام رو همون جا به حال خودشون ول کنم.. دومرتبه جیغ زدم: بابا! بابا! یه چیزی بگو.
هیچ صدایی نمیومد، حتی دیگه سرفه هم نمیکرد.. پاهام توان تکون خوردن نداشتن.. چشمام میسوخت و به سرفه افتاده بودم.. خونه تاریک بود و با وجود دود سیاه تاریک تر هم شده بود.. تنها نوری که میدیدم شعله های پراکنده آتیش بود.
به زحمت خودمو تکون دادم و دوییدم به سمت تلفن.. وحشت جوری بهم غالب شده بود که مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم تلفن رو پیدا کنم.. تو همین حال آتیش تو سالن درحال پیشروی بود و داشت همه جا رو میگرفت.. چشم باز کردم و دیدم انگار وسط جهنم وایسادم.
نتونستم تلفن رو پیدا کنم و دوییدم به سمت در تا برم بیرون و از همسایه ها کمک بخوام.. ولی آتیش مثل یه سد عظیم جلومو گرفته بود و نمیتونستم خودمو به در برسونم.. راه کج کردم و
دوییدم تو سالن.. پرده های پنجره های سالن داشتن تو آتیش میسوختن.
نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم.. قشنگ وسط آتیش گیر افتاده بودم.. به مغزم فشار اوردم و رفتم تو آشپزخونه.. پنجره اونجا به حیاط خلوت باز میشد.. اما وقتی ارتفاع رو دیدم ترسیدم.. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم، همه جا آتیش بود و داشت به آشپزخونه میرسید، دیگه هیچ راه برگشتی نبود.
میدونستم اگه فقط یکم دیگه معطل کنم کارم تمومه.. تصمیمم رو گرفتم و از پنجره پریدم پایین.. پرت شدم و کوبیده شدم رو زمین.. بلافاصله درد وحشتناک و غیر قابل توصیفی تو پام پیچید که از شدتش جیغ بلندی کشیدم.
درد و ضعف جوری بهم غالب شد که داشتم از حال میرفتم.. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که تا قبل اینکه از درد از حال برم، با ته مونده توانم جیغ بزنم و کمک بخوام.. همه زورم رو جمع کردم و با صدای بلند کمک خواستم.. یه بار، دوبار، سه بار، جیغ میزدم کمک!
یواش یواش توانم برای جیغ زدن کم شد و صدام ضعیفتر.. حتی نمیتونستم یه ذره خودمو تکون بدم، چه برسه به اینکه برای نجات خودم کاری انجام بدم.. آخرین چیزایی که دیدم خونهمون بود که داشت تو آتیش میسوخت...
وقتی به خودم اومدم که دیدم رو تخت بیمارستانم.. پای راستم از مچ شکسته بود، کمرم آسیب دیده بود ومچدستمدررفتهبود.. َوازهمهوحشتناکو بدتر این بود که من دیگه پدرومادر نداشتم..
هردوشون تو آتیش سوزی ُمرده بودن.. حالا یه دختر یتیم و تنها بودم که باید رو تخت بیمارستان برای عزیزترین آدمای زندگیم عزاداری میکردم.
از خاله مامانم که هیچ خبری نبود! حتی یه بار هم به بیمارستان نیومد.. چقدر مامانم هوای اون و بچه هاش رو داشت و بهشون کمک مالی کرد! آخرش چی؟ هیچی! همه فک و فامیل مامان من همون خالهش و بچه هاش بودن که حالا به درد جرز دیوار هم نمیخوردن.
از سمت بابا تهمورث هم هیچکس رو نداشتم.. بابا تهمورث فقط یه خواهر داشت که چندین سال پیش به خاطر مسائل ارث و میراث کاملا قطع رابطه کرده بودن، خیلی قبلتر از اینکه با مامان من ازدواج کنه.. فقط میدونستم خواهر بابا حدود 25 سال پیش رفته انگلیس و اونجا زندگی میکنه،
همین! غیر از این من که فرزند خونی بابا تهمورث نبودم!
نه اینکه بابا هیچ دوست و آشنایی نداشته باشه، چرا! داشت! ولی حالا هیچ خبری از هیچکدومشون نبود، کی دلش میخواست خودشو شریک دردسرهای یه دختر یتیم 14 ساله کنه؟.. فقط چندنفر از همکلاسی هام به دیدنم اومده بودن.. غیر از این وجود من برای هیچکس مهم نبود.
انگار تمام کسایی که باهاشون رفت و آمد داشتیم، زمانی میومدن خونهمون و سر سفره مون می ِشستن، مامان و بابا براشون بریز و بپاش و دست و دلبازی میکردن، حالا دیگه وجود خارجی
نداشتن.. یعنی داشتن! ولی نه برای من.. دلیلی نداشت سراغمو بگیرن، کی از دردسر یا نون خور اضافه خوشش میاد؟ کی دلش میخواد بدبختی های یه دختر یتیم رو به دوش ِبکشه؟.. هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که تو زندگیم انقدر تنها و بیکس بشم.
نزدیک به یک ماه و خرده ای تو بیمارستان بستری بودم.. تو طول این مدت پلیس و مددکار اجتماعی و اینا اومدن باهام صحبت کردن تا ماجرای شب حادثه رو براشون شرح بدم.. که با هربار تعریف کردن انقدر زار میزدم که نفسم بند میومد و به هق هق میفتادم.. هنوزم نمیتونستم باور کنم دیگه پدرومادر ندارم، دیگه یتیم شدم.
ولی این تازه شروع ماجرا بود.. اوضاع برای من وقتی ترسناک تر شد که فهمیدم هیچی ندارم، یعنی
هیچی واسم نمونده بود.. حساب بانکی مامان که خالی بود، میموند حساب بانکی بابا، که قرار شده بود بین طلبکارها تقسیم بشه.. این طلبکارها شامل کارمندها و کارگرها و تاجرایی بودن که با بابا در ارتباط بودن..
اما حتی اگه اونا هم وجود نداشتن باز هم چیزی به من نمیرسید، چون من دختر خونی بابا تهمورث نبودم! نه اسمش به عنوان پدر تو شناسنامم بود، نه جایی قید شده بود سرپرست منه.. درست مثل خونه، خونه سوخته ای که چیزی ازش باقی نمونده بود، اما به هرحال همچنان زمین داشت و سندش هم دراختیار بانک بود.
اما بدترین خبر مربوط به کارخونه بود.. شخصی با داشتن سند کارخونه مدعی شده بود مامان و بابا اونجا رو بهش فروختن و حالا هم کارخونهش رو
میخواد.. اسم اون شخص پولاد پاشازاده بود!.. وقتی اسمشو شنیدم از حیرت و ناباوری داشتم شاخ درمیوردم.
با خشم و عصبانیت بی نهایتی که هر لحظه به جنون نزدیکتر میشدم، به افسر پلیس میگفتم که اون یه کلاهبرداره عوضیه که عامل اصلی بدبختی من و خونواده از دست رفتمه.. دیوونه وار داد میزدم پولاد پاشازاده سند کارخونه رو با شارلاتان بازی دزدید و معلوم نیست چیکار کرده، چجوری جعل کرده که حالا مدعی شده اونجا بهش فروخته شده.. الان هم با اعتماد به نفس مدعی شده چون میدونه مامان و بابام ُمردن، کسی نیست پیگیر چیزی بشه.
هرچی که میدونستم رو به افسر پلیس گفتم ولی اهمیتی نداد، میگفت مدارک بررسی شده و
کارخونه واقعا به پولاد فروخته شده.. اون زمان حدود یازده سال پیش مثل الان نه سند تک برگی وجود داشت نه مدارک خرید و فروش به شکل الان هزارجا ثبت میشد.. غیر از این کی به حرفای یه دختر 14 ساله با روانی آشفته اهمیتی میداد؟ هیچکس! معتقد بودن من نباید هم از معامله و فروش کارخونه چیزی بدونم!
هرچی ازشون خواستم اجازه بدن حداقل من این شخص، یعنی پولاد پاشازاده رو ببینم اما بی فایده بود.. مددکار اجتماعی حالیم کرد به جای این حرفا فکر خودم باشم که دیگه باید از بیمارستان مرخص بشم.. بهم گفت چون نه سرپرستی دارم نه جایی برای موندن، میتونن منو به بهزیستی منتقل کنن، چون زیر سن قانونی بودم.
وارفتم، یخ کردم، شوک شدم و زبونم بند اومد! من؟ بهزیستی؟ آخه چطور ممکنه؟ تا ماه پیش پدرومادر داشتم، یه خونه و زندگی ایدهآل با شرایط عالی! حالا باید میرفتم بهزیستی زندگی میکردم؟ اگه این یه کابوس بی انتها و شکنجه آور نبود پس چی بود؟
با همه وجودم گریه میکردم و زار میزدم که نمیخوام برم بهزیستی! من اونقدر هم بیکس و کار نیستم.. از مددکار خواهش کردم، التماس کردم منو ببره خونه خاله مامانم، شاید اونا با دیدنم دلشون به رحم بیاد و اجازه بدن باهاشون زندگی کنم.
مددکار قبول کرد.. وقتی تو مسیر خونه خاله مامانم بودیم، از استرس و نگرانی چند مرتبهای عق زدم و میخواستم بالا بیارم.. حالم افتضاح بود و هیچکدوم از حرفای مددکار آرومم نمیکرد.
وقتی رسیدیم مددکار ازم خواست من بشینم تو ماشین و خودش بره باهاشون حرف بزنه.. یادمه خاله مامان، که تقریبا همسن های خود مامان بود و سه تا بچه داشت، حتی به مددکار اجازه نداد بره داخل! جلوی در ایستاد و باهاش مشغول صحبت شد.. با اینکه میدونست من تو ماشین نشستم و صاف جلوی چشماش بودم اما حتی نیم نگاه هم بهم نمینداخت.
از حالتهاش و لبخونی کلماتش میتونستم بفهمم چی داره میگه.. نمیخواست منو قبول کنه، حتی داشت جوری رفتار میکرد مثل اینکه زیاد هم منو نمیشناسه!.. بدجوری قاطی کردم، حداقل خودم که
دیگه میدونستم مامانم چقدر به این خونواده از نظر مالی رسیده و ساپورتشون کرده.
بی اجازه از ماشین پیاده شدم و با خشم و عصبانیت رفتم سمتش.. درحالیکه بهش نزدیک میشدم گفتم: من که محاله پامو تو خونهت بذارم، کارتنخواب بشم شرف داره تا زندگی با آدم بی چشم و رویی مثل تو! ولی چه راحت لطف و خوبی های مامان من یادت رفت، چقدر زیر بال و َپر تو و خونوادت رو گرفت، چقدر بهت کمک کرد.. از صدقه سر مامان من، شوهر همیشه بیکارت صاحب کار و درآمد شد و وضع زندگیتون تغییر کرد.. مامانم ماه به ماه بهتون کمک مالی میکرد و تا همین چند وقت پیش زنگ میزدی و با پررویی ازش پول میگرفتی...
با همه حرص و عصبانیتم حرفامو داد میزدم و جون میکندم وسط حرفام گریه نکنم.. مددکار هم مدام سعی میکرد منو عقب نگه داره و کنترلم کنه، اما اون لحظه هیچی جلودارم نبود.. از وقاحت و نمک نشناسی خاله مامانم داشتم منفجر میشدم و اگه مددکار نگهم نداشته بود یه کتک جانانه هم بهش میزدم.
با همه اینا، خاله مامان با سلیطه گری گفت: برو ببینم دختره لوس و پررو! واسه من صداشو بالا میبره.. مامانت به من پول میداد و کمک مالی میکرد؟ میخواست نکنه! مگه من مجبورش میکردم؟ بعدش هم دهن منو باز نکن و نذار بگم مامانت چجور آدمی بود!
_ دهنتو باز کن و بگو! بذار بفهمم چقدر وقیح و بی چشم و رویی!
+ مامانت هرز میپرید! آره جونم! هم شوهر داشت هم دوست پسر.. اصلا از همون اول هم میخارید و خراب بود.. فکر میکنی وقتی بابای واقعیت ُمرد، َمرداس رو میگم، چرا خونواده شوهر اولش بیشتر از قبل طردش کردن و حتی سراغ تو هم نیومدن؟ چون هرروز خبر هرزگی مامانت به گوششون میرسید و مدام شرمنده میشدن، چون ژاله پسرشون رو با جادو و جمبل و اغواگری ازشون گرفته بود و بعدش هم جنازش رو تحویلشون داده بود.. زنیکه انگار ُمهره مار داشت! وگرنه یکی به تیپ و قیافه و وضعیت َمرداس اصلا نباید محل سگ به ژاله میذاشت.. از وقتی بابای واقعیت ُمرد شبی نبود که َبزک دوزک نکنه، نیاد خونه من و تورو پیش من نذاره! که بعدش هم بره پی هرزگی.. دنبال مرد پولدار بود و به خاطر پیدا کردنش با هر خری میپرید.. تا بلاخره با همون خراب بازیاش تونست تهمورث رو تور کنه و
آویزونش بشه.. حالا فهمیدی بچه پررو؟ مامانت سرخور بود! سر َمرداس رو که خورد، رفت سراغتهمور ِثبدبخت!خبردارمکهبهتهمورث بیچاره خیانت میکرد و هرز میپرید.. توام دقیقا عین مامانتی! شاید ریخت و قیافه بابای واقعیتو داشته باشی ولی ذاتت، ذات مامانته.. عین همون هم خراب و هرزه میشی.. من دوتا دختر و یه پسر دارم،نمیخوامیهبُز َگریمثلتوبچههاموخراب کنه...
همیشه حسادت رو تو چشمای این زن نسبت به مامانم میدیدم ولی فکر نمیکردم تا این حد باشه! به خاطر مزخرفاتی که داشت راجع به مامانم میگفت دیوونه شدم، جوری خودمو بهش رسوندم و تو صورتش چنگ انداختم که صدای جیغش به آسمون هفتم رسید.
همزمان بهش گفتم: آرزوت بود یه لحظه جای مامان من باشی! توام سگ نگاهت نمیکنه وگرنه الان جنده عالم بودی و تو بوق و کرنا میکردی.
همونطور که جیغ میزد، هم منو هم مامانم رو فحش های ناجور میداد و یتیم شده و بی پدرومادر خطابم میکرد.. به زور و با تشر منو برگردوندن داخل ماشین و بلافاصله راه افتادن.. مددکار مدام منو دعوا میکرد و میگفت اگه میدونست همچین کاری قراره انجام بدم صدسال منو اینجا نمیورد.
اما من بعد از مدتها کمی خوشحال بودم، دلم خنک
شده بود! حداقل خاله مامانم رو چزوندم و تو
صورتش چنگ انداختم.. البته که براش کم بود!
ولی لااقل اینکار ازم براومد.. مامان من هرچی که
بود، هرچقدر هم ازش بیزار شده بودم و اون و
کاراش رو عامل بدبختیم میدونستم، ولی اجازه نمیدادم موجود پلشت و نکبتی مثل خالهش بهش توهین کنه و حرف مفت بزنه.
هرچند که دیگه هیچ شانسی برای پیدا کردن یه آشنا نداشتم، راهی نبود جز اینکه منو به بهزیستی منتقل کنن و از این به بعد اونجا زندگی کنم.
زندگی تو بهزیستی از اون چیزی که فکر میکردم هم بدتر بود! حتی یکصدم رفاه و آسایشی که قبلا داشتم رو اونجا نداشتم.. برای من دقیقا مثل زندگی داخل زندان بود.. خیلی وقتا دخترا باهم دعواشون میشد و تا سرحد مرگ همدیگرو کتک میزدن، ولی هیچکدوم از مربی ها دخالتی نمیکردن و
میذاشتن بچه ها انقدر همدیگرو تیکه پاره کنن تا خودشون خسته شن.
من که انقدر تو افسردگی و انزوای خودم فرو رفته بودم که با هیچ چیز و هیچکس کاری نداشتم.. هیچ دوستی نداشتم، نمیخواستم هم دوستی داشته باشم.. حتی با کسی حرف هم نمیزدم، چه حرفی داشتم که بزنم؟ دیگه توان درس خوندن هم نداشتم، فقط میخواستم هرجور شده زودتر از اونجا بیرون برم.
شنیده بودم تا سن 18 سالگی اونجا هستیم و بعدش هم باید بریم پی زندگی خودمون، درست مثل مستاجری که سر سال مجبوره خونه رو خالی کنه و به صاحبخونه تحویل بده.. به معنی بهتر بچه ها رو بعد از سن 18 سالگی با چندرغاز پول از بهزیستی بیرون مینداختن.. اینکه بعدش بچه ها باید کجا میرفتن و چیکار میکردن مشکل خودشون بود!
با اینکه از اونجا بیزار بودم و دلم میخواست زودتر خلاص شم، ولی فکر اینکه بعدش باید کجا برم و چه خاکی تو سرم بریزم، وحشت به دلم مینداخت.. من هیچوقت خونواده پدر واقعیم رو ندیده بودم اما امید داشتم شاید اونا بتونن کمکم کنن.. به هرحال بچه پسرشون بودم و همخون و هم ریشه هم بودیم، شاید اگه خبری از من به گوششون میرسید نظرشون تغییر میکرد.
از مددکارها خواسته بودم پیداشون کنن و وضعیت منو بهشون اطلاع بدن.. تقریبا چندماهی طول کشید و زمان برد تا آدرسشون رو پیدا کردن، ولی نتیجه اینکار فقط باعث شد بیشتر از قبل احساس تنهایی و بیکسی کنم.. چرا؟ چون خونواده پدریم
هم منو نمیخواستن! چون از مامانم متنفر بودن پس بچهشم نمیخواستن، حتی اگه نیمی از اون بچه متعلق به پسر خودشون باشه.
قبلا از مامان شنیده بودم بابای واقعیم علیرغم مخالفتهای خونوادش باهاش ازدواج کرد، چون خونواده بابام از همون اول از مامانم بدشون میومد و نمیخواستن عروسشون بشه.. بابا هم به خاطر مامانم قید خونوادش رو زد چون قضیهشون عشق و عاشقی بود، اون موقع دوتا جوون همسن و سال بودن که بدجوری همدیگرو میخواستن ولی با یه پول بخور و نمیر باهم زندگی میکردن.. بابام از یه خونواده مرفه بود که به خاطر ازدواج با مامان همه چیزو از دست داد، برای همین بعد از مردنش هم مامانم دیگه هیچی نداشت.
غرق ناامیدی و یه پوچی بی انتها بودم.. انگار اصلا برای هیچکس وجود نداشتم، از همه طرف رونده شده بودم و هیچکس منو نمیخواست.. اینو خوب فهمیده بودم تا زمانی برای اطرافیانم محترم بودم که پدرومادرم بالا سرم بودن، الان اندازه سر سوزن برای کسی مهم نبودم.
نمیدونستم این کابوس و بدبختی که گرفتارش شده
بودم رو گردن کی بندازن، کی رو به خاطرش
مقصر بدونم.. بابا تهمورث؟ که اگه شاید اون شب
دیوونه نمیشد و ناخواسته و غیرعمد خونه رو
آتیش نمیزد الان حداقل زنده بودن.. مامان؟ که اگه
مثل آدم می ِشست سر خونه و زندگیش، هرز
نمیپرید و به شوهرش وفادار میموند هیچکدوم از
این مصیبت ها پیش نمیومد.. خودم؟ که اگه به
روی مامان میوردم همه چیزو میدونم شاید خجالت
میکشید و خودشو جمع میکرد.. یا باید دوست
پسرش رو مقصر بدونم؟ حامد! که من با این سن
و سال فهمیده بودم میخواد از مشکل مامان سواستفاده کنه و ازش پول بگیره، بعدش هم یه مدت باهاش خوش باشه و دوباره ولش کنه.. که به قول بابا همین که َچک اول رو خورد عین بلبل زبون باز کرد!
شاید هم پولاد پاشازاده! که معلوم نیست چجوری به مامان نزدیک شده، با چه نیرنگ و حیله ای تونسته سند کارخونه رو از چنگ مامان دربیاره و بعدش هم فراری بشه!.. اگه هرکسی تو این بدبختی که من الان گرفتارش شده بودم یه نقشی داشته، پولاد پاشازاده نقش اصلی رو تو بدبخت کردن و آواره کردن من داشت.. همه این آتیش ها از گور اون بلند میشد، اون بود که با دزدیدن سند این فاجعه رو سر خونواده من اورد.
اصلا از کجا میدونست بابا یه کارخونه داره که سندش پشت قباله مامانمه؟ مامانم بهش گفته بود؟ شاید هم از قبل ما رو میشناخته و با نقشه به مامانم نزدیک شده.. شاید اصلا باهامون دشمنی داشته.. وگرنه دزدیدن سند کارخونه به چه دردش میخورد؟ با خودش فکر نمیکرد بلاخره گندش درمیاد و بابا تهمورث میره سراغش؟
نمیدونم! من ساعتها به همه اینا فکر میکردم، تا وقتی که بخوابم.. اونم چجور خوابیدنی؟! مدام کابوس میدیدم و با جیغ و گریه از خواب میپریدم.. َو روز بعدش دوباره همون افکار رو نشخوار میکردم.. مدام از خودم میپرسیدم الان این آدم پست فطرت، پولاد پاشازاده، خوشحاله؟ داره کیف میکنه خونواده منو نابود کرد و بعدش هم با دزدی و نیرنگ صاحب کارخونه بابام شد؟
من که تا ابد اینجا نمیموندم، سه، چهارسال دیگه باید میرفتم پی زندگی خودم.. َو قسم خورده بودم پولاد رو پیدا کنم، انتقام بدبختی هایی که کشیده بودم رو ازش بگیرم و بعدش هم کارخونه رو از چنگش دربیارم.. خودمم نمیدونستم چجوری باید اینکارو انجام بدم ولی بلاخره انجامش میدادم.. اون کارخونه حق من بود، سهم من بود، حداقل کاری که ازم برمیومد این بود که خودم صاحب اونجا بشم.
اما فعلا که باید فکری به حال خودم و بدبختی هام میکردم، اینکه بعد از سن 18 سالگی من باید کجا
برم؟ چیکار کنم؟ چه آینده ای انتظارم رو میکشه؟ اصلا آینده ای دارم؟!
این سه،چهار سال با همه سختی و مشکلاتی که داشت، گذشت.. آخرای سال بود و بهزیستی تو
حال و هوای عید بود، چند روزی به تولد 18 سالگیم نمونده بود و منم خوب میدونستم دیگه باید از اونجا برم.. از یه طرف خوشحال بودم که بلاخره از بهزیستی بیرون میام و آزاد میشم، از طرف دیگه غصهم شده بود وقتی از اینجا رفتم کجا برم؟
اون زمان بین خیرین که به بهزیستی و بچه ها
کمک مالی میکردن، یه خانومی بود که هم من توجه اونو جلب کرده بودم، هم اون توجه منو جلب کرده بود.. یه زن 47،8 ساله بود، تپل با قد متوسط، با موهای بلوند و نسبتا کوتاه.. خانوم طالبی! مهربون بود، فکر کنم چون موهاش بلوند بود منو یاد مامانم مینداخت، شاید هم چون بین دخترای اونجا، به طور ویژه ای به من توجه داشت.
دلیلش رو نمیدونستم چون من نه مثل بقیه دخترا بلد بودم برای خیرین خودشیرینی و چرب زبونی کنم نه حتی باهاشون همکلام میشدم، اما خانوم طالبی همچنان توجه مخصوصی بهم داشت.. با همه اینا هرچی به روز تولدم نزدیک میشدم بیشتر منتظر بودم اون یه کاری واسم انجام بده، با اینکه هیچوقت ازش نخواسته بودم، چون خیلی وقتا پیش میومد خیرین وعده توخالی به بچه ها بدن، لااقل من یکی که خیلی خوب اینو میفهمیدم.. اما همچنان بهش چشم امید داشتم.
یادمه روز اولی که از بهزیستی بیرون اومدم چجوری بود.. همش 6،7 روز مونده بود به عید نوروز، هوا هنوز سرد بود و هیجان روزای آخر سال رو از بین جنب و جوش تک تک مردم میشد حس کرد.. ولی من خالی از این هیجان و
جنب و جوش بودم.. دلیلی نداشت خوشحال باشم! عید نوروز واسه کسی یه روز خاص و متفاوته که دلش خوش باشه یا حداقل یه نفرو به عنوان خونواده داشته باشه.. نه یه دختر یتیم و بیکس مثل من که حتی نمیدونستم باید کجا برم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که خانوم طالبی با ماشینش جلوی پام از حرکت وایساد.. هنگ کرده بودم! اون اینجا چیکار میکرد؟ دیدنش واسه من دقیقا مثل یه معجزه بود که انتظارشو نداری اما از ته دلت میخواد پیش بیاد.. اگه بگم حتی از دیدنش ذوق مرگ شدم دروغ نگفتم!
ازم خواست سوار ماشینش بشم و منم بی معطلی قبول کردم.. اول از همه تولدم رو تبریک گفت و بعد بهم گفت خیلی دوست داشت روز تولدم به دیدنم میومد ولی فرصت و موقعیتش رو نداشت..
خیلی زود رفت سر اصل مطلب و گفت قصد داره منو به فرزند خوندگی قبول کنه اما نه به صورت رسمی و از طرف اون بهزیستی چون دردسر و دنگ و فنگش زیاده.
بهم گفت درحال حاضر یه دختر بیست و یکی، دو ساله تو خونهش داره که چندسال پیش اونو هم به سرپرستی گرفته و الان باهم زندگی میکنن.. بهم گفت از من خیلی خوشش اومده و میخواد منو هم به سرپرستی قبول کنه، اگه مایلم میتونم با اون و دختر خوندهش زندگی کنم.
نمیدونستم خوابم یا بیدار! همچین چیزی واسه من دقیقا مثل خواب و رویا بود که یک در میلیون
ممکن بود به وقوع بپیونده.. دقیقا زمانیکه ناامیدم و خودمو آواره و تنها میبینم، با این خانوم مهربون برخورد کنم و اونم انقدر خوش قلب باشه که بخواد مادرانه از من مراقب کنه.
با خودم فکر میکردم این دنیا هنوز اونقدرا هم جای بدی نیست و میشه آدمای خوب و با وجدان پیدا کرد.. از خدا خواسته پیشنهادش رو قبول کردم و هزاران بار سپاسگزارش بودم که داره همچین لطف و بزرگواری در حقم میکنه.. لااقل میتونستم زندگی بهتری داشته باشم و با ذهن آزادتر و راحتتری به پس گرفتن کارخونه فکر کنم.. اصلا شاید همین خانوم طالبی تونست بهم کمک کنه!
تمام این افکار امیدوارکننده رو تو مسیر خونهش داشتم، رویا بافی راجع به آینده ای که میتونستم خودم بهش شکل بدم.. ولی زهی خیال باطل! نه
خانوم طالبی فرشته نجات من بود، نه قرار بود من یه زندگی نسبتا عادی و نرمال داشته باشم.. َو بهم ثابت شد این فکر احمقانه که دنیا هنوز اونقدرا هم
جای بدی نیست و میشه آدمای خوب و با وجدان پیدا کرد همش کشکه!
کدوم آدم خوب؟! چه وجدانی؟! کی دلسوزانه و از سر انسان دوستی به فکر یه دختر 18 ساله یتیمه
که خانوم طالبی دومیش باشه؟! یا اصلا تو این دنیا چی تاحالا مجانی دراختیارمون قرار گرفته؟ هرچیزی بهایی داره فقط خودمون متوجه نمیشیم..
زندگی با خانوم طالبی هم از این قاعده مستثنی نبود.. آره واقعا صاحب یه خونه و زندگی درست و حسابی تو خیابون فرشته بود و یه دختر خونده بیست و یکی، دو ساله داشت.. اما ذهنیت رویایی
من با واقعیت زندگی اون زمین تا آسمون فرق میکرد.
به مدت چند روز همه چیز تو خونه خانوم طالبی برای من خوب و عادی بود.. خودش خیلی باهام خوش رفتار و مهربون بود، دختر خوندهش که خودشو آنیتا معرفی کرده بود، سعی میکرد به هر طریقی کمکم کنه تا اونجا جاگیر بشم و احساس راحتی کنم.. منم که دیگه بهشون اعتماد کرده بودم ماجرای زندگی و یتیم شدنم رو براشون تعریف کردم.. جالبه که خانوم طالبی هم به ظاهر خیلی ناراحت شد و قول داد تو پس گرفتن کارخونه از هیچ کمکی دریغ نکنه.
اما هنوز چیزی نگذشته بود که خانوم طالبی اون دورهمی رو گرفت.. چند ساعت قبل از مهمونی وارد اتاقم شد و لباسی که واسه من برای مهمونی
گرفته بود رو اورد، یه پیراهن عروسکی و دکلته بود.. ازم خواست لخت شم و لباس رو امتحان کنم.. من تاحالا جلوی خانوم طالبی یا حتی آنیتا لخت نشده بودم، به هرحال خجالت میکشیدم ولی با فکر اینکه اونم یه زنه و اشکالی نداره، لخت شدم
تا لباس رو بپوشم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
چرا انقدر دیر به دیر قسمت هارو میذاری؟
     
  
مرد

 
(قسمت 13)

خوب یادمه چشمای خانوم طالبی دقیقا مثل یه مرد
هیز و هوسباز رو تن و بدنم میچرخید جوری که
معذب شده بودم.. همونطور که بهم خیره شده بود
گفت: میدونی چرا انقدر ازت خوشم اومد که
خواستم اینجا، مثل آنیتا، باهام زندگی کنی؟ چون
اولا خوشگل و تو دل برویی، خوش اندام و خوش
قد و بالا، عین برف سفید و لطیفی، َو از همه اینا
مهمتر باکره ای، این خیلی مهم و باارزشه.. دوما
نه اونقدر بی جنبه ای که نشه َجمعت کرد نه
اونقدر احمقی که نشه توجیهت کرد.. فکر میکنی
چرا وقتی تو بهزیستی بودی توجهمو جلب کردی؟
تصادفی انتخابت کردم؟ نه! با همه دخترای اونجا فرق داشتی و من مطمئن بودم به درد من میخوری.. حتی وقتی که عکستو به آنیتا نشون دادم اون هم نظر منو تایید کرد.
من که از حرفاش گیج و بهت زده شده بودم فقط نگاهش میکردم چون اصلا نمیفهمیدم منظورش چیه.. خندید و ادامه داد: امشب قراره تو دورهمی که گرفتم فقط با محیط و آدما آشنا شی و بفهمی باید چیکار کنی، فعلا توقع زیادی ازت ندارم چون هنوز صفر کیلومتری.. اما توقع دارم با رفتارت حسابی سربلندم کنی.. میدونم که از پسش برمیای و منو از انتخابم پشیمون نمیکنی.. قراره زندگیت خیلی تغییر کنه دختر جون، یه زندگی عالی در انتظارته اگه خودت بخوای.. میخوام کاری کنم که از این َبره مظلومی که هستی به یه گرگ بارون دیده تبدیل شی که به هیچکس رحم نمیکنه.. آنیتا
میاد کمکت تا آماده بشی، بد نیست یه آرایش لایت و دخترونه داشته باشی.
صورتمو تو دستش چلوند و بعد رفت بیرون.. حتی صبر نکرد لباس رو بپوشم و تو تنم ببینه! انگار فقط همه قصدش دیدن بدن لختم بود.. همچنان هنگ بودم و داشتم معنی حرفاشو واسه خودم تحلیل میکردم.. هنوز چیزی نگذشته بود که آنیتا اومد تو اتاقم تا منو آماده کنه.. یه سری لوازم آرایش هم تو دستاش بود..
نگاهی به سرتاپام انداخت و با نیشخند گفت: چه هیکل سکسی!
دستپاچه و خجالت زده، پیراهن رو روی تخت انداختم تا تاپ و شلوارکم رو بپوشم.. خندید و ادامه داد: حالا سرخ و سفید نشو! هنوز بدن نپخته ای داری که خیلی جا داره از این سکسی تر و تراشیده تر بشه.. قراره ببرمت باشگاه و هرروز باید ورزش کنی، تازه باید لیزر هم بریم که رشد موهای زائد بدنت کم بشه، به پوست و مو و رژیم غذاییت برسم که ازت یه دلبر بی عیب و نقص بسازم.
_ چرا؟ برای چی؟
+ برای اینکه خانوم طالبی اینجوری دوست داره و صلاح دیده، اینجا هرچی کمتر سوال بپرسی به نفع خودته.. در ضمن این آرزوی هر دختریه! تو
با سر افتادی تو ظرف عسل، شانس بهت رو کرده، دیگه چی میخوای؟ خانوم طالبی خیلی
سخت پسنده و هرکسی توجهشو جلب نمیکنه، ولی از تو خیلی خوشش اومده، اگه توام دختر خوبی باشی زندگیت رو برات بهشت میکنه.. دقیقا مثل من.
_ تو الان از زندگیت راضی؟
+ از راضی خیلی بیشتر! یه خونه و زندگی لاکچری، کیف و کفش و لباسهای گرون قیمت، خرید کردن از فروشگاه های با کلاس که تا کجا جلوت دولا و راست میشن و بهت احترام میذارن، باشگاه، آرایشگاه، مراقبت های مداوم از پوست و مو، پول خرج کردن بدون هیچ استرس و نگرانی، مهمونی و دورهمی آخر هفته، مثل پرنسس ها دارم زندگی میکنم، دیگه چی میخوام؟
_ یعنی خانوم طالبی انقدر دوستت داره که میذاره اینجوری بهت خوش بگذره؟
+ دوست داشتن یه طرف قضیهس ُگلم! خانوم
طالبی خیلی زن دست و دلبازیه به شرط اینکه
دختر حرف گوش کنی باشی، دقیقا مثل من! به
حرفش گوش میدم، هرچی ازم بخواد بهش نه
نمیگم، دختر دهن قرص و مورد اعتمادی هستم،
در ازاش خانوم طالبی هم اینجوری ازم تشکر
میکنه.. اصلا همین که بهش ثابت بشه میشه روت
حساب کرد بعدش هرچی ازش بخوای نه نمیگه،
فقط نباید از اعتمادش سواستفاده کنی.. میدونی تو
همین شهر چندتا دختر هست که آرزوشونه فقط
چندروز جای من و تو باشن؟ یکی مثل خانوم
طالبی باشه که زیر بال و پَرشونو بگیره، اونا هم
تنها کاری که انجام میدن بگن چشم تا زندگی
براشون گل و بلبل بشه؟ اما فعلا که بلیط من و تو
بُرده.. نمیدونم تو تا چه حد دختر عاقلی هستی، به
نظر میاد که باشی.. اما من سه،چهار سالی میشه که دارم با خانوم طالبی زندگی میکنم و کاملا هم از زندگیم و شرایطم راضیم.. توام بهتره به فکر خودت باشی و از این شانس طلایی استفاده کنی.
با اینکه نمیدونستم آنیتا دقیقا داره راجع به چی حرف میزنه اما اصلا حس خوبی نداشتم.. اون مشغول آرایش صورتم شد و منم دیگه هیچی نپرسیدم.. ولی مدام با خودم فکر میکردم مثلا خانوم طالبی چه توقعات یا خواسته هایی داره که انتظار شنیدن کلمه چشم و اطاعت از من رو داره؟ اصلا این کارایی که به زیباتر شدن من قرار بود کمک کنه برای چی بود؟ چرا خانوم طالبی خیلی مستقیم به باکره بودنم اشاره کرد؟
خیلی طول نکشید که جواب سوالمو گرفتم.. تو همون مهمونی و دورهمی! سه،چهار نفر زن
همسن و سال خانوم طالبی بودن، بقیهشون همه مرد! مردهای جوون یا مردهای سن و سال دار.. دور هم نشسته بودن مشروب میخوردن، ورق بازی میکردن و شر و ور میگفتن.
خیلی زود هم دوزاریم افتاد وظیفه من و آنیتا چیه! اغوا کردن مردهای جوون واسه خانوم طالبی و کشوندناونابهاتاقخوابخانومطالبی! َو نزدیک شدن به اون مردهای سن و سال دار و تلکه کردنشون، چون مردهای پولداری بودن، َو همینطور َهول!.. این همون چیزی بود که خانوم طالبی از ما انتظار داشت.. آنیتا که با رضایت کامل انجام میداد اما من...! تصورش هم برام وحشتناک بود.
یادمه بعد از تموم شدن دورهمی از ترس ریده بودم به خودم! تازه فهمیده بودم من تو چه جهنمی پا گذاشتم.. تو اتاقم گریه میکردم و خودمو در اوج بی پناهی و خطر میدیدم.. خانوم طالبی هم مست بود و داشت سرم داد و بیداد میکرد، میگفت یا خودمو جمع کنم و بچه بازی رو کنار بذارم یا همین الان گورمو گم کنم و از اونجا برم.
من که تا این مدت فقط یه چهره مهربون و خوشرو از خانوم طالبی دیده بودم، حالا دیدنش تو اون وضع و حال و عصبانیتی که داشت برام شوک آور بود، همین باعث میشد بیشتر بترسم و احساس کنم هیچ امنیتی ندارم.. فقط تو خودم جمع شده بودم و وحشت زده گریه میکردم.
آنیتا پادرمیونی کرد و درحالیکه سعی میکرد خانوم طالبی رو آروم کنه فرستادش بیرون..
نشست روبهروم، یه نخ سیگار روشن کرد و گفت: من درک میکنم چرا ترسیدی و جا خوردی، باور کن.. ولي دختر خوب اینم قبول کن بلاخره یه جا باید ُشل کنی دیگه! چیه؟ نکنه هنوز امید داری شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد و باهات ازدواج کنه که اینجوری میخوای خودتو سفت و سخت نگه داری؟ نه عزیز من! از این خبرا نیست، این فکرا رو بریز دور و واقع بینانه به دور و برت نگاه کن.. من دلم برات میسوزه که نمیخوام فرصت زندگی تو این خونه رو از دست بدی، چون منو یاد گذشته خودم میندازی.. فکر میکنی اگه از اینجا بری بیرون چی میشه؟ باکرگی عزیزتو بغل میکنی و بعدشم بهت جایزه میدن؟ همین که پاتو از اینجا بذاری بیرون باید دنبال جا و مکان باشی.. شانس بیاری آواره کوچه و خیابونا نشی، که همون اول باکرگی عزیزت توسط چندتا اراذل و اوبا ِش دزد و چاقو ِکش به فنا رفته.. بر فرض محال بتونی قسر دربری و یه جا مشغول به کار شی.. فکر
میکنی صاحب کارت بهت رحم میکنه؟ نه دختر جون! یه دختر 18ساله، خوشگل، ساده و بی
تجربه، بی پشتوانه، قشنگ یه لقمه آسون چرب و نرمی که تو چنگ آدمای حرومزاده بیفتی.. میدونی ممکنه چه بلاهایی سرت بیاد؟ میفهمی تجاوز گروهی یعنی چی؟ اونم زیر یه مشت آدم آشغال و بوگندو که حتی حالت به هم میخوره نگاهشون کنی؟ نمیخوام این چیزا رو تجربه کنی دختر خوب!.. خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که دیگه تو اون بهزیستی جایی نداری، پس به اونا هم دلخوش نباش.. ببین به هرحال این اتفاقیه که برات پیش میاد، لااقل تو یه خونه و زندگی مرفه و لاکچری باشی، زیر نظر یه ز ِن قوی مثل خانوم طالبی که نمیذاره هر ننه قمری نزدیکت بشه، خودش یادت میده چیکار کنی و چجوری درست با تجربه شی.. با یه سری آدم پولدار و درست و حسابی آشنا شی که برای یه نیشخندت حاضرن کف پات هم لیس بزنن و گوه خورت باشن.. مگه
نمیخوای کارخونه باباتو از اون یارو پس بگیری؟ فکر میکنی تو این چندسال نتونسته اونجا رو سرپا کنه، وضع و اوضاعی به هم بزنه و چهارنفر دورشو بگیرن؟ صدرصد که تونسته، شک نکن! اگه قبول کنی اینجا بمونی تو همین روزا میبرمت اونجا تا با چشمای خودت ببینی.. خیلی از احتمالات رو باید در نظر گرفت، شاید شریک داشته باشه، شاید به یکی دیگه فروخته باشه یا اصلا هرچی!.. فکر کردی اگه سرتو بندازی پایین و بری بهش بگی من دختر فلانی هستم و حالا هم کارخونه رو پس بده، یارو هم دودستی تقدیمت میکنه و جلو پات تعظیم هم میکنه؟ خودت میگی یارو با قالتاق بازی تونست اونجا رو صاحب بشه، بفهم که توام باید قالتاق شی تا از پسش بربیای.. الان عین یه جوجه ای که تازه سر از تخم دراورده و به راحتی میشه لهت کرد...
همینطور گفت و گفت، منم فقط اشک میریختم و گوش میکردم.. یه جورایی با حرفاش موافق بودم چون بیراه نمیگفت.. حتی یواش یواش داشتم تاییدش میکردم اما همچنان نمیتونستم با این فکر کنار بیام که گند بزنم به پاکی و نجابت خودم..
قیمتش چی بود؟ سرپناه، آواره نشدن، گیر آدمای عوضی تر نیفتادن، پس گرفتن کارخونه.. آره! این قیمتش بود! بهای سنگینی بود که مجبور بودم بپردازم، حداقل برای فرار از زیر فشار این همه ترس و احتمالات ترسناکی که فاصله چندانی باهاشون نداشتم تا سرم بیاد.. چاره ای نبود جز اینکه قبول کنم و با سرنوشت سیاهی که واسم رقم خورده کنار بیام..
چه راه دیگه ای جلوی پام بود؟ واقعا هیچی! انتخاب بین بد و بدتر بود.. همه اینا باید یادم
میموند، بلاهایی که سرم اومد و همچنان قرار بود سرم بیاد، زندگی که به گند کشیده و نابود شد.. این کینه و نفرت، این زخم باید عمیق تر میشد و تقاصش رو از پولاد پاشازاده پس میگرفتم، چون اون منو به این روز انداخت.
خودمو سپردم به جریان مزخرف زندگی و راهی که آنیتا و خانوم طالبی پیش روم گذاشته بودن.. به هیچ وجه کار آسونی نبود، اما انتخاب بهتری هم وجود نداشت.. هرچند آنیتا سعی میکرد هوامو داشته باشه و خانوم طالبی زیاد بهم سخت نگیره اما درآخر مجبور بودم کاری رو که ازم میخوان انجام بدم.
آنیتا مدام بهم یاد میداد چجوری باشم، چطور حرف بزنم یا رفتار کنم.. اما به هرحال تجربیات ناخوشایندی رو پشت سر گذاشتم که به خاطرش شبها تو تنهایی خودم اشک میریختم و بیصدا زار میزدم، ولی روز بعدش طوری رفتار میکردم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.. یاد گرفته بودم این تظاهر به قوی بودنه، لااقل دیگه نمیذاشتم کسی ضعف ها و گریه هام رو ببینه.
از یه جایی به بعد ریدن به هیکل مردهای پولدار و هوسباز که قرار بود تلکهشون کنم، برام لذت بخش بود و احساس قدرت میکردم.. با این وجود اونا همچنان به موس موس کردن ادامه میدادن! با میل و علاقه بیشتر! انگار از این حقارت خوششون میومد.. یه وقتایی اونا رو به جای پولاد تصور میکردم و نفرت و انزجارم ازشون بیشتر میشد..
ولی در هر صورت من درحال یادگیری و بزرگ شدن بودم.. منتها با این فرق که یادگیری و بزرگ شدن من با بیشتر دخترای همسن خودم فرق میکرد.. سیاه و تاریک و ترسناک بود.. به نظرم هیچ دختری نباید اینطوری با تجربه میشد! نه از این راه.. اما یه چیزو خوب یاد گرفته بودم، اینکه باید خودخواه و ظالم باشم تا بتونم از پس خودم بربیام، فقط و فقط من الویت باشم، هیچکس دیگه مهم نیست.
همین هم روز به روز قلب منو سنگ تر و بی رحم تر کرد.. هیچ دلرحمی درون من وجود نداشت، تماما خشم و نفرت و عقده و کینه شده بودم.. دیگه چه میفهمیدم عشق و دوست داشتن چیه! تو این راه فقط دنبال انتقام و خالی کردن عقده های درونیم بودم و ِکیف میکردم.. حق هم داشتم! تمام آدمایی که دور و بر من بودن فقط
میخواستن ازم سواستفاده کنن و حالشو ببرن، پس من مجبور بودم چند پله از خودشون بدتر باشم.
دیگه هیچ اثری از اون دختر احساساتی و شکننده نمونده بود.. َو در آخر همه اینا پولاد پاشازاده بود که همه ذهن منو درگیر خودش میکرد.. یکی، دوبار همراه آنیتا رفته بودیم نزدیک کارخونه، اما هرگز پیش نیومده بود خودشو ببینم.. فقط میدیدم که کارخونه همچنان برقراره و پولاد هم صاحبشه.
پس گرفتن کارخونه تنها هدف بزرگی بود که من داشتم به خاطرش زندگی میکردم و انگیزه میگرفتم.. اما رفته رفته متوجه شدم چه آنیتا چه خانوم طالبی، نه تنها قصد کمک ندارن بلکه میخوان منو از کارخونه و پولاد و همه اینا دور نگه دارن، تا منصرف بشم و همون جا پیش
خودشون بمونم.. به هرحال خیلی براشون سود و منفعت داشتم.
این چیزی نبود که من میخواستم، اما باز هم به روی خودم نیوردم، حتی تظاهر کردم دارم بیخیال پس گرفتن کارخونه میشم.. ولی در حقیقت به فکر یه راه فرار بودم، یه راه فرار بی عیب و نقص که بی پول و آواره هم نشم.. هرچند باید قبلش هم یه بلایی سر خانوم طالبی میوردم که بعدا دنبالم نیاد و واسم دردسری درست نکنه..
اونو مستحق همچین چیزی میدیدم، به هرحال هنوز فراموش نکرده بودم چه معامله پر سودی به خاطر باکرگی من کرد، منو به چه کارهایی که وادار نکرد...! زندگی با شیطان، شیطان درون تورو بیدار و وحشی میکنه.. من حرومزاده بازی رو از خود خانوم طالبی یاد گرفته بودم، وقتش بود
براش جبران کنم.. گفتم که! باید خودخواه و بی رحم بود، وگرنه خورده میشی، قانون جنگل!
بین اون مردهای پولداری که تلکهشون میکردیم، یه مرد 60 ساله بود که زیادی موس موس منو
میکرد.. با اینکه کلی پول ازش کنده بودیم ولی براش مهم نبود، حرفش هم این بود که من باهاش باشم بقیه مسائل مهم نیست! یارو زن داشت، بچه داشت، داماد و نوه داشت ولی چشمش دنبال من
بود که اون زمان 23،4 سالم بود.
بهش اوکی دادم ولی وعده توخالی بود.. براش شرط گذاشتم اول از همه یه خونه درست و حسابی برام بگیره به اسم خودم! بعدش هم خانوم طالبی رو بفرسته قاطی باقالیا طوری که به هیچ وجه نتونه پیگیرم بشه و دنبالم بیاد.. یارو انقدر َهول
بود که بدون اینکه دستش بهم خورده باشه همه خواسته هام رو روی چشماش بذاره.
خود من هیچ پول یا پس اندازی نداشتم چون خانوم طالبی خیلی زرنگ تر از این بود که بذاره پولی به دست ما برسه، فقط خرجمون رو میداد، حالا خرج هرچیزی، اما نمیذاشت پول درشتی دست خودمون باشه.. پس منم چاره ای جز انجام اینکار پر ریسک و خطر نداشتم.
حاجی خرپول هم که چشمش دنبال من بود، کیس خوب و ایدهآلی برای نقشه من به نظر میومد.. میدونستم ممکنه بعد از پول قلنبه ای که ازش گرفتم پیگیرم بشه و بخواد دنبالم بگرده، ولی شهر
به این بزرگی! درضمن خودش نمیدونست، اما من یکی خوب میدونستم از تمام لحظاتی که با آنیتا خوابیده بود، خانوم طالبی ازش فیلم داشت.. این فیلم هارو مخفیانه از همه میگرفت، بیشتر مواقع وقتی کفگیرش ته دیگ میخورد، یا وقتی طرف میخواست برامون شاخ بشه، خانوم طالبی اون فیلم هارو رو میکرد تا ازشون باج بگیره یا دهنشونو ببنده..
این موقعیت برای من خیلی عالی بود، اینجوری به جون هم میفتادن و تا به خودشون بیان من رفته بودم پی کار خودم.. حالا بگردن دنبال پرتقال فروش!
با حاجی یه بار بیشتر قرار نذاشتم اون هم فقط برای خوردن یه شام.. اولا که من زیاد نمیتونستم تنها واسه خودم بیرون برم، چون اجازشو نداشتم،
یعنی خانوم طالبی اجازه نمیداد مگه اینکه یه قرار هماهنگ شده باشه.. کارای زیبایی و خرید و باشگاه هم با آنیتا میرفتیم و تو طول اون مدت هم خانوم طالبی مدام بهمون زنگ میزد، میترسید یکی رو واسه خودمون پیدا کنیم و دست خانوم تو پوست گردو بمونه.. خیلی زن زرنگ و هفت خطی بود، هیچجوره نمیذاشت سرش کلاه بره.. دقیقا منم این زرنگی و هفت خطی رو از خودش یاد گرفته بودم.. به هرحال دست بالا دست زیاده!
دوما لازم بود حاجی رو ببرم لب چشمه و تشنه برگردونم تا حریص تر بشه.. سوما باید میفهمیدم چند َمرده حلاجه و چقدر میشه رو حرفش حساب کرد.. شبی که باهاش بیرون بودم بهش گفتم خانوم طالبی رو پیچوندم و باید سریع برگردم خونه.. گفتم اگه منو میخواد باید هرچی زودتر دست بجنبونه و یه کاری انجام بده، چون خانوم طالبی
واسم یه نقشه هایی داره و ممکنه برای همیشه منو از دست بده.
حاجی میگفت انقدر عاشقم شده که میخواد منو صیغه کنه، کافیه من فقط اوکی بدم!.. منم براش شرط گذاشتم پول خونه ای که میخواد رهن کنه رو به خودم بده چون من بهش اعتماد ندارم و ممکنه عشق و خواستنش فقط برای یه شب باشه!.. هرچی قسم خورد که منو بیشتر از این حرفا میخواد زیربار نرفتم.. چون من که واقعا نمیخواستم باهاش زندگی کنم، فقط میخواستم ازش پول بگیرم و فرار کنم.
شرط بعدیم هم این بود که یه گرفتاری واسه خانوم طالبی درست کنه قبل از اینکه اون زن پیگیر من بشه و پیدام کنه، چون میتونه اینکارو انجام بده..
حاجی بهم اطمینان داد خیالم راحت باشه و خانوم طالبی رو به خودش بسپارم.
چند روز بعد حاجی به کمک اطلاعاتی که من بهش داده بودم، یه برنامه ای واسه خانوم طالبی چید تا تو یه مهمونی که با دوست پسر جوونش درحال مشروب خوردن و بزن و برقص بود، بگیرنش و دستگیرش کنن.. میدونستم خیلی تو بازداشت نمیمونه اما همین مدت هم واسه من کافی بود و یکم دلمو خنک میکرد.
دقیقا تو همون شب که خانوم طالبی گرفتار شده بود، منم از آشفتگی و ترس آنیتا که درگیر این خبر شده بود، استفاده کردم و از خونه بیرون رفتم تا برم پیش حاجی.. حاجی پولی رو هم که میخواستم با خودش اورده بود، نقد! قرار بود چند روزی تو هتل باهم بمونیم تا حاجی یه خونه واسم
بگیره.. ابله فکر کرده بود من انقدر احمق و کودنم که فقط با دیدن پولها خر میشم و دنبالش میرم.
با حاجی تا هتل رفتیم، دوتا اتاق جداگونه هم گرفت ولی ازم خواست که مخفیانه و دور از چشم کارکنان هتل برم تو اتاقش.. همین هم شد، چون کیف پول تو اتاق خودش بود و منم چاره ای جز انجام همین کار نداشتم..
اما تو همون لحظاتی که حاجی رو تخت خوابیده بود و فکر میکرد داره به مراد دلش میرسه، منم درحالیکه براش لوندی میکردم و هوسش رو به نهایت رسونده بودم، دو طرف صورتشو گرفتم و بلافاصله داروی بیهوش کننده رو تو حلقش خالی کردم.. دهنشو محکم بستم تا مجبور شه قورتش بده.
وحشت زده منو از روی خودش پس زد.. منم که ترسیده بودم فورا از روی تخت پایین رفتم و ازش فاصله گرفتم.. عصبی و بهت زده بلند شد و پرسید چه کوفتی ریختم تو حلقش؟.. میدونستم طولی نمیکشه که دارو اثر کنه، قبلا هم اینکارو کرده بودم.. حاجی به محض اینکه رو پاهاش وایساد، بیهوش شد و رو زمین افتاد.
فورا دست جنبوندم و لباسهای بیرونم رو پوشیدم.. رفتم سراغ کیف پول که همچنان روی زمین گذاشته بودش.. با دیدن اون همه پول نیشخندی از سر خوشحالی زدم و کیف پول رو برداشتم.. نگاه بی تفاوتی به حاجی انداختم که تازه اول بیهوشیش بود، مطمئن بودم دست کم تا چند ساعت میخوابه.
از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق خودم شدم.. وسایلم رو برداشتم و راه افتادم.. میخواستم هرچه سریعتر از اون هتل خارج شم.. با اینکه همش یه ساعت تو اون هتل اقامت داشتم اما مجبور شدم بی چک و چونه پول یه شب رو حساب کنم.. با خودم گفتم جهنم و ضرر! عوضش یه کیف پر پول تو دستمه که جبران میکنه.
چند وقتی تو یه هتل دیگه اقامت داشتم تا اینکه بلاخره تونستم یه خونه مبله چهل متری با وسیله پیدا کنم و داخلش ساکن شم.. همچنان از پولهای حاجی باقی مونده بود و غصه مالی نداشتم، اما اول از همه باید وضعیت خودمو به یه ثبات میرسوندم بعد میرفتم سراغ پولاد و کارخونه...
اولین بار که پولاد رو دیدم برای لحظاتی خشکم زده بود.. اگه بگم زمان و مکان برام بی معنی شده بود و در عین حال به شکل احمقانه ای قلبم با شدت میزد دروغ نگفتم.. با اینکه تو یه لحظه دیدمش و ازش فاصله نسبتا زیادی داشتم اما فورا شناختمش.. متاسفانه حدس میزدم خودش باشه! همون پسر جذابی که یه مدت نزدیک خونهمون میدیدمش، همونی که من ازش خوشم اومده بود اما دیدم که سوار ماشین مامان شد.
همیشه هم میدونستم خودشه اما نمیدونم چرا میخواستم پیش خودم انکار کنم پولاد اونی نیست که من تو سن 14 سالگی روش کراش زده بودم! هرچند چه فرقی میکنه؟ مهم الان بود که دیگه هیچ حسی جز نفرت و عقده نداشتم و فقط به پس گرفتن کارخونه اهمیت میدادم.
چهرهش پخته تر شده بود، اما با این حال کمی جمع و جور و لاغر شده بود، چون خیلی خوب یادمه چندسال پیش که دیدمش هیکل ورزیده و ورزشکاری داشت.. هه! اون زمان با همین چیزا مخ مامان منو زده بود نه؟ حرومزاده کثافت!
نمیتونستم همینجوری راه بیفتم و نزدیکش بشم، لازم بود یه چیزایی ازش بفهمم تا با دست پُر جلو برم.. کلی به این در و اون در زدم تا بلاخره تونستم مدیر اجرایی سابق کارخونه رو پیدا کنم، مردی که خیلی سال بود از کارش تو کارخونه استعفا داده بود.. زمانیکه خودمو بهش معرفی کردم رنگش پرید و شوک شد! باور نمیکرد دختر تهمورث باشم! مدام بهم میگفت تو این همه سال کجا بودم؟ چرا هیچوقت برای حق و حقوقی که راجع به کارخونه داشتم اقدامی نکردم؟
هیچی نداشتم که بگم! کمتر آدمی میدونست که من دختر خونی بابا تهمورث نیستم، خیلی از دور و بریا فکر میکردن بابا تهمورث، بابای واقعیه منه.. اما بدبختانه اینطوری نبود.. بهم گفت بعد از اینکه خبر مرگ بابا توی کارخونه و بین افراد پیچید هیچکس باورش نمیشد، چون خیلیا واقعا تهمورث رو دوست داشتن.
میگفت هیچوقت باور نکرده که تهمورث کارخونه
رو به پولاد پاشازاده فروخته، از اول هم معلوم
بود کاسه ای زیر نیم کاسه هست، مخصوصا که
یه سری شایعات هم به گوشش رسیده بوده، شایعه
اینکه پولاد یه زمانی آدم جهانگیر میرخانی بوده!
جهانگیر میرخانی، کسی که همیشه رقیب کاری
بابا بوده و یه کلکل غیر مستقیمی باهم داشتن..
مدیر کارخونه میگفت بابا تهمورث یه درگیری هم
با جهانگیر داشته، به خاطر یه سری چک پاس
نشده که جهانگیر بهش بدهکار بوده، حتی بابا
مجبور شده یه شب تا صبح جهانگیرو تو بازداشتگاه بندازه چون جهانگیر براش پررو بازی دراورده بود.
مدیر کارخونه میگفت بعد از شنیدن این شایعات، َو مهم تر از اون وقتی که پولاد ادعای مالکیت رو کارخونه کرد، به تمام کارمندها و کارگرها گفت که پولاد پاشازاده بی برو و برگشت با دروغ و نیرنگ صاحب کارخونه شده.. اما کسی زیاد به حرفش توجه نکرد، فقط چند نفر انگشت شمار.. اون هم که نمیتونست پولاد رو به عنوان صاحب اصلی کارخونه ببینه، استعفا داد و از کارخونه بیرون اومد.
حرفای اون مرد، مدیر سابق کارخونه، خیلی چیزا رو برام روشن کرد.. به این نتیجه رسیده بودم
موضوع خیلی فراتر از اون چیزی هست که من تصور میکردم.
پیگیر جهانگیر میرخانی شدم.. طولی نکشید که فهمیدم جهانگیر پدر زن پولاده! پولاد تقریبا یکسال بعد از اینکه صاحب کارخونه شده بود، با مهشید، دختر جهانگیر ازدواج کرده بود.. داشتم از حیرت و عصبانیت شاخ درمیوردم.. چه خبر بود؟! چرا هرچی جلوتر میرفتم بدتر میشد؟.. با فهمیدن همچین حقیقتی بیشتر از پولاد متنفر شدم، خودمم دقیقا نمیدونستم چرا ولی خیلی دلم میخواست تیکه تیکهش کنم.
تا چند روز اوضاع روحیم داغون بود، حال و
حوصله هیچی رو نداشتم ولی گوشه نشینی هم چیزی رو درست نمیکرد.. باید بلند میشدم و ادامه میدادم.. اما تنهایی نمیتونستم از پس همه چیز بربیام.. نیاز به یه دستیار یا یه چیزی تو همین مایه ها داشتم.. کسی که زرنگ و درعین حال انقدر مورد اعتماد باشه که بتونم یه سری کارها رو بهش بسپارم.
ولی موضوع این بود که من هیچکس رو نداشتم!.. آشفته و ناامید شده بودم، فکر نمیکردم مثل خر تو ِگل گیر کنم، فکر میکردم انجام اینکار راحت باشه اما کاملا اشتباه میکردم.. خیلی سخت تر و پر دردسر تر از تصورم بود.
دقیقا تو همون روزای آشفته و پر دغدغه ای که داشتم، به صورت اتفاقی سوار یه ماشین کرایه ای
شدم که از قضا رانندهش هادی، پسر خاله مامانم بود! هرچند اولش اون منو نشناخت، ولی من اونو شناختم.. حق هم داشت نشناسه، آخرین باری که منو دیده بود یه دختر نوجوون و کم سن و سال بودم.
وقتی بهش آشنایی دادم و خودمو معرفی کردم، برخلاف تصورم، هادی از دیدنم خوشحال و ذوق مرگ شد! میگم ذوق مرگ چون بلافاصله بهم گفت: با خودم فکر کردم یه دختر به این خوشگلی و خوش پوشی برای چی باید بخواد با من همکلام شه؟ نگو آشنا و فامیلی!
شروع کرد از خودش حرف زدن.. ازدواج کرده بود، دوتا بچه کوچیک داشت، از مشکلات مالی و گرفتاری هاش گفت، بعدش یواش یواش بحث رو کشوند به شر و ورایی مثل تنهایی و اینکه کاش یه
همدم داشت و درکش میکرد، َو بعد حرفاشو به سمت من سوق داد، اینکه همیشه مامانش و خواهرهاش پشت سر من و مامانم حرف میزدن ولی اون هیچوقت اهمیت نمیداده و ما رو، مخصوصا منو یه جور دیگه قبول داشته..
فورا دوزاریم افتاد هدفش از اون حرفا چیه و چی میخواد بگه.. قبل از اینکه بیشتر از این توهم بزنه و سعی کنه غیر مستقیم منظورشو بهم برسونه، توجیهش کردم خودشو جمع کنه و حد خودشو بدونه.. هرچند اون هم خیلی سریع فهمید باید ساکت بشه.. کلا آدم پلشتی بود! مونده بودم کدوم احمقی زن این آدم گاگول شده.. اما تو همون فاصله فکری به ذهنم رسید..
هادی مشکلات مالی زیاد داشت و پول لازم بود، منم یه دستیار میخواستم که کارامو انجام بده..
واسه همین بهش پیشنهاد کار دادم.. اولش خندید و جدی نگرفت، اما وقتی بهش گفتم قسط ماشینش رو من پرداخت میکنم ولی به شرط اینکه دهن قرص باشه و بی هیچ سوالی کارایی که بهش میسپارم رو انجام بده، کنجکاو شد بیشتر بدونه.
براش توضیح دادم میخوام دستیارم باشه، هرجایی که لازم بود خودشو برسونه، آمار دو،سه نفرو با جزئیات برام دربیاره و زاغ سیاه چوب بزنه.. واسه انجام اینکارا هم براش حقوق در نظر گرفتم و وقتی مبلغ پیشنهادی رو گفتم چشماش از تعجب گرد شد.. باورش نمیشد قراره همچین پولی نصیبش بشه، اما از طرفی هم مثل سگ ترسیده بود که من برای چی میخوام همچین کارایی رو واسم انجام بده.
من که نه دیگه حال و حوصله سوال پرسیدنهاش رو داشتم نه اعصاب توضیحات بیشتر، شمارمو بهش دادم و گفتم اگه میخواد یه تکونی به اوضاع مالیش بده بهم زنگ بزنه، ولی خیلی طولش نده چون ممکنه تو همین فاصله یه دستیار دیگه برای خودم پیدا کنم.. بعد از ماشینش پیاده شدم.
با اینکه خودمو نسبت به جوابش بی تفاوت نشون دادم اما از ته دل میخواستم بهم نه نگه، وگرنه دیگه نمیدونستم باید به کی رو بزنم.
صبح روز بعدش هادی بهم زنگ زد و گفت رو پیشنهادم فکر کرده ولی برای اینکار لازمه که کار فعلیش رو بیخیال بشه.. ازم یجور تضمین میخواست.. منم بهش گفتم برای قدم اول قسط ماشینش رو پرداخت میکنم تا اون ماشین مال خودش بشه.
اوکی داد.. حالا یه مشکل به بقیه مشکلاتم اضافه شده بود، من پول قسط ماشین هادی رو باید از کجا تامین میکردم؟.. نه فقط اون، بلکه حقوقی که بهش پیشنهاد داده بودم هم بود! نیاز به پول داشتم، پول درشت.
برای تامین پولی که لازم داشتم فقط یه راه وجود داشت.. جیب دو،سه نفر از کسایی که دور و بر خانوم طالبی بودن رو خالی کنم.. مجبور بودم به زور و با تهدید اینکارو انجام بدم، یجورایی باج خواهی بود دیگه! کی دلش میخواد آبرو و خونوادش رو ظرف چند ساعت از دست بده؟
خودم میدونم، اینکار ته عوضی بازی بود، ولی اونایی هم که من میخواستم تهدیدشون کنم و ازشون باج بگیرم آدمای حرومزاده و پست فطرتی بودن که وقتی داشتن گوه خوری میکردن یه درصد به آبرو و خونوادشون فکر نمیکردن.. برعکس! اون موقع خیلی هم تو دورهمی ها و پارتی های خانوم طالبی خوشحال بودن که خانوم و بچه ها رو پیچوندن و اومدن عشق و حال.. پس الان حقشون بود.
چند روزی درگیر جور کردن پول بودم.. هرچند به این راحتی هم نبود، میدونستم اگه یکی از اون آدما یه جایی پیدام کنن، تیکه بزرگم گوشمه! ولی من پیه همه چیزو به تنم مالیده بودم، برای رسیدن به هدفم انقدر قاطع و ثابت قدم بودم که نخوام به خاطر همچین چیزایی بترسم و عقب بکشم.
طبق قول و قراری که با هادی داشتیم، پولی که میخواست رو بهش دادم و اونم دستیارم شد.. شیرفهمش کرده بودم دهنشو ببنده و این ماجرا رو تحت هیچ شرایطی به هیچکس لو نده، البته خودش هم دلش نمیخواست کسی چیزی بفهمه، مخصوصا زنش شایسته.. که دختر عمهش بود و دورا دور منو میشناخت.
هادی مدت نسبتا طولانی پولاد و مهشید و جهانگیر رو زیر نظر گرفت.. مخصوصا پولاد! برای من اون از همه مهم تر بود.. اولش قصد داشتم به پولاد نزدیک شم بعد مثل اون مردهای پولدار و هوسباز ازش آتو بگیرم و دستشو زیر ساطور بذارم ولی با چیزایی که ازش فهمیدم کلا نظرم تغییر کرد.
زندگی پولاد خیلی مزخرف تر از حد تصور من بود! زنش مهشید، علنی دوست پسر داشت و شبی نبود که گوه خوری نکنه.. خود بدبختش هم که یه آدم افسرده و داغون شده بود که با کار و روزمرگی های چرت سرپا مونده بود.. کاملا معلوم بود هیچ دلخوشی تو زندگی مزخرفش نداره و بدجوری تو ناامیدی و تاریکی فرو رفته.
وقتی این چیزا رو راجع بهش فهمیدم از خوشحالی میخواستم بال دربیارم! حقش بود! نوش جونش! ِگرد گردون خیلی تمیز و خوشگل حساب آدما رو کف دستشون میذاره، همه چیز به موقعش! مصداق اون ضرب المثل زیبا که میگه از هر دستی بدی از همون دست هم میگیری.. فقط یه چیزی رو نفهمیده بودم، اینکه چرا پولاد از مهشید جدا نمیشد؟ صدرصد نمیتونست، ولی چرا؟ مهشید ازش چه آتویی داشت؟
با همه اینا همچنان ارتباط بین جهانگیر و پولاد رو نفهمیده بودم، نقش جهانگیر این وسط چی بود؟ نمیدونستم! اطلاعات به درد بخوری هم از جهانگیر پیدا نکرده بودم، فقط فهمیده بودم مرتیکه
تاجره و به حرومزاده بازی معروفه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 14)

بعد از اینکه یه چیزایی دستگیرم شد و تقریبا فهمیدم چه خبره، تصمیم گرفتم به پولاد نزدیک شم.. ولی این هم یه مشکل دیگه بود.. پولاد با هیچکدوم از دوستاش در ارتباط نبود، از همه فاصله گرفته بود و غرق انزوای خودش شده بود.. حتی دو،سه باری هم سرراهش قرار گرفتم ولی انقدر شوت و از مرحله پرت بود که هیچ به دور و برش توجه نمیکرد!
دیگه فهمیده بودم اینکارا فایده نداره و باید دنبال یه راه بهتر باشم.. یه راه ارتباطی با یکی از دوستای قدیم پولاد پیدا کردم تا پولاد رو بکشونم داخل بازی.. چه دنگ و فنگی رو پشت سر گذاشتم تا پولاد به عروسی فرزین و مارال دعوت شد و اومد.
اما اون شب هم تیرم به سنگ خورد، مرتیکه چشمش به رفیقاش خورده بود، غرق حال خودش ومشروبخوریو ِچتکردنباعلفشدهبود.. اون شب فهمیدم من چقدر بدبخت و بداقبالم! چون به جای اینکه توجه پولاد رو جلب کنم، توجه دوست نکبتش، زانیارو به خودم جلب کرده بودم.. زانیار هم که با سیریش بازی و لودگیش انقدر اعصابم رو خرد کرده بود که بیخیال شدم و جشن عروسی رو ترک کردم.
عصبی و کلافه شده بودم، قشنگ تا سه روز سردرد داشتم، حس میکردم هرچی رشته کرده بودم پنبه شده.. این همه زد و بند و بگیر و ببند و اینور و اونور آخرش هم هیچی به هیچی! میشه گفت ناامید شده بودم.. درسته که راه های آسون تری هم بود، اینکه مثلا به پولاد پیام بدم یا یه همچین کارایی.. ولی این راه ها همون قدر که آسونتره همون قدر هم شک برانگیزه و احتمال خراب شدنش هم خیلی زیاده، مخصوصا که پولاد اصلا تو باغ نبود.
دو،سه ماهی گذشت.. تو این مدت میدیدم پولاد
دوباره رو اومده و یه بدنی ساخته.. تاثیر گشت و
گذار با رفیقاش بود.. خیلی جذاب و خوش هیکل
شده بود! یجورایی دل میبرد و غریزه زنونهم رو
قلقلک میداد.. ولی نه در اون حد که از نفرتم کم
کنه و بیخیال ماجرا بشم، من هنوز هم دنبال عقده
گشایی و پس گرفتن کارخونه بودم.. نهایتا شاید از
سکس باهاش لذت میبردم و انجام اینکارو یه مقدار واسم شیرین میکرد.
به خاطر دوستی نه چندان صمیمی که با مارال داشتم بهم خبر داد که میخواد واسه تولدش پارتی بگیره و منم دعوتم.. این یه فرصت طلایی برای من بود که اینبار کاملا حساب شده جلو برم و کارو تموم کنم.. زدم تو خط شوخی و خنده و با همون لحن حالیش کردم هرجوری شده پولاد رو هم دعوت کنه، چون خیلی ازش خوشم اومده، روش کراش زدم و از اینجور چرت و پرتا.
اونم بهم قول داد به هر ترتیبی که شده پولاد رو میکشونه به مهمونیش تا من ببینمش.. با اینکه
آخرین امیدم بود و هیچ تضمینی هم وجود نداشت که پولاد صدرصد به مهمونی بیاد، ولی میخواستم اینبار مستقیم سرراهش قرار بگیرم و قبل از اینکه به مهمونی برسه، خودمو بهش نزدیک کنم.. همه چیز بر اساس حدس و احتمالات بود و مطمئن نبودم نقشهم بگیره اما باید تلاشم رو میکردم.
با خودم فکر میکردم اگه اینبار هم تیرم به سنگ بخوره باید دنبال یه راه دیگه باشم.. چه میدونم! شده بود برم کارخونه و به بهونه اینکه ازش درخواست یه شغل کنم اینکارو میکردم.. دیگه چاره چی بود؟ من میخواستم منو از یه راه بهتری بشناسه چون تو دیدگاهش و آینده رابطه فیکی که میخواستم باهاش داشته باشم تاثیر میذاشت، ولی اگه این نقشه هم نمیگرفت دیگه چاره ای واسم نمیموند جز رفتن به کارخونه.
مارال به همه گفته بود مهمونی از ساعت 7 به بعد شروع میشه، طبق شناختی که از پولاد داشتم، حدسم به این بود که با یه ساعت تاخیر خودشو به مهمونی میرسونه.. من از ساعت 6 تو ماشین هادی، دم خونهش منتظر بودم بیاد بیرون.
هادی نگاه کلافه و خستهش رو از ورودی پارکینگ خونه پولاد گرفت و بهم گفت: چقدر دیگه باید منتظر این یارو بمونیم؟
عصبی جواب دادم: انقدر که بلاخره بیاد بیرون.
از تو آینه نگاهم کرد و با نیشخند گفت: حالا انقدر که تو به خودت رسیدی و شبیه هالیوودی ها شدی، اگه یارو نیومد چی؟
_ اونوقت باید یه خاک دیگه تو سرم بریزم که صدرصد اون موقع کار توام سخت تر میشه، حالا فهمیدی؟
+ توام که هیچوقت اعصاب نداری و نمیشه دو کلمه باهات حرف زد.. حالا من که هیچی، ولی اگه به این یارو نزدیک شدی انقدر خشن و عصبی نباش، فراری میشه و میره ها، از من گفتن بود...
تو همین حین که هادی داشت چرت و پرت میگفت یه دفعه دیدم در پارکینگ باز شد.. مثل عقاب چشم تیز کردم و در کمال ناباوری دیدم ماشین پولاد بیرون اومد، خودش هم پشت فرمون بود.. هیجان زده حرف هادی رو قطع کردم و گفتم: هادی! پولاد اومد، راه بیفت، بدو!
هادی بلافاصله ماشینو راه انداخت.. تاحالا اینجوری از دیدن پولاد ذوق زده نشده بودم!.. خطاب به هادی گفتم: حواست باشه گمش نکنی، تو اولین فرصت یجوری بزن به ماشینش که مجبور شه پیاده بشه.
+ باشه بابا هزار بار بهم گفتی باید چیکار کنم، میدونم چجوری به ماشینش بزنم.. فقط اومدیم و همه اینکارا رو کردیم، ولی یارو ول کرد و رفت، اونوقت چی؟
_ میشه انقدر آیه یأس نخونی؟ یجوری قیل و قال کن که نتونه ول کنه و بره.
+ ای بابا! برفین خدا وکیلی داری لقمه رو دور سرت میچرخونی...
_ آره! من نمیفهمم ولی تو میفهمی!.. استاد همه چیز دون! وقتی یه هدف بزرگ و مهم داری نمیتونی حساب نشده و بی برنامه جلو بری، چون سریع گند زده میشه.. هرچی هدفت بزرگتر، راه رسیدن بهش سختتر، اینو میگم که بفهمی چرا تو این مدت انقدر دهن خودمو سرویس کردم.. الانم چشمت به پولاد باشه و انقدر حرف نزن.
+ ولی با این تیپ و قیافه ای که تو واسه خودت به هم زدی، شک ندارم یارو همین که چشمش بهت بیفته تا سوارت نکنه ول کن نیست.
خودمم از ته دل امیدوار بودم اینبار پولاد کور بازی در نیاره و منو ببینه.. اگه اینبار هم بی تفاوت از کنارم رد میشد یا اون خیلی آدم یابو و
احمقی بود یا من دیگه خیلی بدبخت و بدشانس بودم.
پولاد یه مسیر میانبر رو داخل رفت.. هادی زرنگی کرد و خیابون رو دور زد.. با سرعت زیاد پیش رفت و درست تو لحظه ای که ماشین پولاد داشت رد میشد، با ماشین کوبید به ماشینش، ولی در حدی که یه خسارت جزئی ببینه.
از استرس و هیجان برای لحظاتی خشکم زده بود.. پولاد از ماشین پیاده شد.. هادی موزمار هم یجوری نقش بازی کرد و کولی بازی دراورد که خود منم داشت باورم میشد چه برسه پولاد!.. داشتم با دقت پولاد رو نگاه میکردم.. کت آبی نفتی
اسپرتی که پوشیده بود به رنگ پوست زیتونیش میومد.. یاد چندسال پیش افتادم که نزدیک خونهمون دیده بودمش و ازش خوشم اومده بود.. به حال خودم و حماقتی که اون زمان داشتم پوزخند زدم.
از ماشین هادی که پیاده شدم خودمو نسبت به پولاد کاملا بی تفاوت نشون دادم، اما به طرز عجیبی استرس داشتم، استرس اینکه نکنه اینبار هم نادیده گرفته شم یا اصلا هرچی!.. این استرس وقتی بیشتر شد که دیدم پولاد سوار ماشینش شد.. انتظار داشتم حداقل یه چیزی بهم بگه.. یه لحظه انقدر عصبی و نروس شدم که تو دلم به خودم و شانس مزخرفم فحش دادم.. این همه دردسر و بدو بدو، باز هم هیچی!
بدجوری تو َپرم خورد، مگه این مرد چقدر گاو بود؟ بلانسبت گاو!.. چی بگم شاید اونقدرا هم جذاب نبودم، حداقل نه برای پولاد.. درحالیکه اعتماد به نفسم به گوه کشیده شده بود و حال خیلی بدی داشتم به این فکر میکردم که دیگه هرجوری شده تو مهمونی به این نفه ِم عوضی نزدیک شم و کارو تموم کنم..
ولی یه دفعه صدای پولاد رو شنیدم که خطاب بهم گفت: ببخشید خانوم؟
از استرس و هیجان دلم هوری ریخت و فورا نگاهش کردم.. همین که حالت نگاهش رو به خودم دیدم خیالم راحت شد که بلاخره نقشهم گرفت، چون نگاه پولاد یه نگاه خریدارانه و منظوردار بود.. همین نگاه کافی بود تا از اینجا به بعد
یجوری براش دلبری و لوندی کنم که همین امشب شهوتش یقهشو بگیره و دنبالم کشیده بشه.
هرچی بیشتر باهاش حرف میزدم بیشتر میفهمیدم چه روحیه خسته و داغونی داره.. َو این خیلی برای من خوب بود، چون دقیقا میخواستم از همین نقطه ضعف و روحیه داغون استفاده کنم تا به خواسته خودم برسم.. مگه اون برای مامان من نقش یه آدم عاشق پیشه رو بازی نکرد؟ منم میخواستم همین کارو با خودش بکنم.
...........
حالا من انقدر جلو اومدم و خیلی بیشتر از
انتظارم، پولاد رو عاشق و شیفته خودم کردم که
برام یه خونه خیلی خوب گرفته بود، فقط برای
اینکه منو از دست نده.. هرچند این تازه اولشه! یه
خونه اجاره ای که چیزی نیست بخوام دلمو بهش
خوش کنم.. من برنامه های زیادی داشتم، هنوز چیزی رو شروع نکرده بودم که بخوام به خاطرش خوشحالی کنم.
هادی بهم زنگ زد و گفت پولاد رو پیدا کرد و الان هم دنبالشه.. خودمم بلند شدم و بعد اینکه یکم به خودم رسیدم مشغول جمع و جور کردن خونه شدم.. من نه دلم واسه این خونه قنج میزد، نه عاشق و ُکشته ُمرده پولاد بودم که بخوام با جون و دل از اینکارا کنم..
ولی انجامش لازم و ضروری بود.. من میخواستم دقیقا همون زنی باشم که پولاد آرزوش بود تو زندگیش داشته باشه، خونه و محیطی واسش درست کنم که بیشتر از هرجایی درونش احساس آرامش کنه.. انقدر عشق و آرامش، منتها حساب شده و با سیاست، بهش بدم که حس کنه داره رو
ابرها و تو یه دنیای رویایی زندگی میکنه.. چون این چیزی بود که پولاد درحال حاضر بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داشت..
باید منو منبع آرامش و عشق و محبت میدید، جوری که ترس از دست دادنم واسش دیوونه کننده و وحشتناک باشه.. حتی حاضر باشه به خاطرم شر مهشید رو برای همیشه از زندگیش کم کنه، حالا به هر طریقی.. اون موقع بود که میتونستم به خواسته هام برسم.
پدرم دراومد تا خونه جمع و جور شد! تا حالا انقدر تو زندگیم حمالی نکرده بودم.. بعدش هم مشغول آماده کردن شام شدم.. تو طول این مدت پولاد چند مرتبهای بهم زنگ زده بود و هربار منم بهش تاکید میکردم برای شام تدارک دیدم و منتظرش هستم، وای به حالش اگه دیر کنه!
از حموم بیرون اومدم و مشغول رسیدگی های بعد از حموم به خودم شدم.. آرایش ملایمی کردم و یه لباس خوشگل و بدن نما پوشیدم.. رفتم تو سالن، یه عود روشن کردم و نگاه کلی به خونه انداختم.. همه چیز عالی بود! یه خونه کاملا مرتب و تمیز، غذای خوشمزه هم که رو گاز درحال پختن بود، پولاد هم داشت میومد اینجا.. راضی بودم از خودم! اوضاع داشت خوب پیش میرفت.
پولاد :
با شور و شوق بی سابقه ای ماشینو به سمت خونه خودم و برفین روندم.. عجیبه که هنوز هیچی نشده، اونجا رو جوری خونه خودم میدونستم انگار
که سالهاس دارم اونجا زندگی میکنم.. کاملا برعکس حسی که در مورد خونه مشترک خودم و مهشید داشتم.
دلم نمیخواست دست خالی برم، برای همین یه کیکشکلاتیدونفرهبایهدستهگل ُرزتزئین شده خریدم و مسیر خونه رو پیش گرفتم.. بعد از مدتهای طولانی آنچنان ذوق و هیجانی برای رفتن به خونه داشتم که غیر قابل توصیف بود.. دلیلش هم واضح بود، چون اونجا خونه ای بود که با عشق و علاقه ساخته شده بود و معشوقه زیبای خودم منتظرم بودم.
وقتی در به روم باز شد، برفین رو دیدم که با ظاهری زیبا و لبخندی دلنشین ازم استقبال کرد.. عین یه خواب شیرین و رویایی بود! من وارد
خونه ای میشدم که برفین منتظرمه و با خوشرویی درو به روم باز میکنه! حس خیلی خوبی بود.
وارد خونه که شدم بلافاصله بوی خوش غذا مشامم رو پر کرد، اصلا انتظار نداشتم اینجوری خودشو به زحمت بندازه اما واقعا سورپرایز و خوشحال شدم.. برفین لبامو بوسید و گفت: عشقم! چقدر دلم برات تنگ شده بود.
_ قربونت برم! منم همینطور نفس.
+ چه گلهای خوشگلی! مرسی عزیزدلم.. شیرینی هم که خریدی! از کجا میدونستی امروز هوس شیرینی کردم؟
_ ای جانم! یه کیک کوچیکه.. دل به دل راه داره دیگه.
+ مرسی عشق من.
نگاهم رو ازش گرفتم و چشمام به اطراف چرخید.. فورا متوجه شدم خودش به تنهایی کارای باقی مونده رو انجام داده چون از ریخت و پاش صبح خبری نبود و خونه واقعا تمیز و مرتب شده بود.. هاج و واج برگشتم سمتش و گفتم: آخر کار خودتو کردی؟
+ چی؟ چیکار؟
_ عزیزم مگه نگفتم صبر کن تا من بیام و با هم انجامش بدیم؟
+ چه فرقی میکنه؟ دوست داشتم وقتی برمیگردی خونه اینجا رو کاملا چیده شده و مرتب ببینی، بعدشم خودم ذوق داشتم هرچی زودتر خونهمون از اون حالت ریخت و پاش دربیاد و قشنگ شکل خونه به خودش بگیره.
شنیدن کلمه خونهمون واقعا برام خوشایند و رضایت بخش بود، اینو بهم میفهموند دیدگاهی که من به این خونه دارم، برفین هم داره.. تو آغوشم گرفتمش و گفتم: قربونت برم حسابی خودتو خسته کردی.
خندید و گفت: تا باشه از این خستگیها.. ببینم وسایل و لباساتو که اوردی؟
با شرمندگی سر تکون دادم و گفتم: نه، فرصت نشد.
حالت صورتش ناراحت شد و گفت: پولاد؟! یعنی شب نمیخوای پیشم بمونی؟
قصد نداشتم امشب اینجا بمونم، یعنی نه اینکه نخوام، نمیتونستم! با اینکه خودم از خدام بود پیش سفید برفی خوشگلم بمونم اما وقتی فکر چیزای دیگه رو میکردم مردد میشدم.. بیشتر به خاطر عدم ثبات موقعیت خودم بود.. مطمئن بودم اگه امشب هم خونه نرم بعدش مهشید با سوسه اومدنهاش و زر زدنهاش گند میزنه به اعصابم.. همین امروز صبح هم به اندازه کافی رید به روزم که هنوز شروع نشده بود.
درسته که ما پنج سال پیش توافق کردیم از هم جدا شیم بدون اینکه طلاق بگیریم اما مگه مهشید چشم داشت ببینه یه آب خوش از گلوی من پایین میره؟ معلومه که نه!.. چی بگم؟ چندسال تحمل یه زندگی گوه و مزخرف که پر از تهدید بود، جسارت و بی پروایی که قبلا داشتم رو به کمترین حد رسونده بود.
ولی از طرف دیگه این فکرها و تردیدها باعث میشد برفین از من دلخور و ناراحت شه.. مگه من طاقت داشتم ناراحتی معشوقهم رو ببینم و به روی خودم نیارم؟ اونم برفین! که تبدیل شده بود به روشن ترین نقطه زندگی من که فقط تاریکی بود.
موهای بلندش رو که دورش ریخته بود، نوازش کردم و با لحنی دلجویانه بهش گفتم: عزیزدلم! باور کنی یا نه ولی من از خدامه هرشب اینجا
کنار تو بمونم، هیچ چیزی برای من لذت بخش تر از وقت گذروندن با تو نیست.. ولی مجبورم یواش یواش اوضاع رو سر و سامون بدم.. میدونی که فعلا وضعیت من آشفته و مزخرفه.. یه مقدار به من فرصت بده تا همه چیزو درست کنم.
نگاهش بیشتر از قبل ناراحت شد.. درحالیکه چشمای سیاه و درشتش حالت معصومانه ای به خودش میگرفت با دلخوری گفت: باشه عزیزم، هرچی تو بگی.
مگه من طاقت داشتم برفین رو اینطوری ببینم؟ در صورتی همچین چیزی امکان پذیر بود که ُمرده باشم و کاری از دستم برنیاد.. گور بابای مهشید و
مزخرفاتش و هرکاری که قراره بکنه!.. صورت برفین رو بین دستام گرفتم و گفتم: ولی امشب که پیشت میمونم نفس!
چشماش که تا این لحظه غمگین بود، یه دفعه درخشید و با خنده گفت: راست میگی؟
_ مگه دروغ هم داریم؟
دستاشو دور گردنم انداخت و چندبار پشت سرهم لبامو بوسید.. بعد با حرصی که از سر عشق و علاقه بود منو محکم تو آغوشش گرفت و گفت: عاشقتم عشق من، عاشقتم!
جوری که حضور من برای برفین مهم بود، جوری که با بودنم خوشحال و ذوق زده میشد، بهم
انگیزه و انرژی میداد.. اصلا مگه میشه وجودت برای یه نفر انقدر مهم باشه و تورو با همه قلبش بخواد و حال دلت خوب نباشه؟ روحیه و احساساتت درمون نشه و به زندگی امیدوار نشی؟
برفین گردنم رو بوسید و گفت: حالا که امشب پیشم میمونی من برم دوتا نسکافه درست کنم که با کیک بخوریم.
با لبخند سر تکون دادم و اونم ازم جدا شد.. هیچوقت تو زندگیم اینطوری کنار یه دختر حالم خوب نبود و آرامش نداشتم.. کاش میتونستم برای همیشه اینجا بمونم بدون اینکه استرس چیزی رو داشته باشم.
نگاهم دنبال برفین رفت که داخل آشپزخونه بود.. سر تا پاش رو با لذت نگاه کردم و چشمام رو باسن و لگن سکسی و دیوونه کنندش خیره موند.. عین آدمایی که هیپنوتیزم شدن، به طرفش کشیده شدم و پا به آشپزخونه گذاشتم.
داشت پودر نسکافه رو داخل ماگ خالی میکرد.. از پشت سر بغلش کردم و درحالیکه دستامو نوازشوار رو بدنش میکشیدم تو گوشش گفتم: میخوای یه وقت دیگه نسکافه درست کنی؟
خندید و گفت: چطور؟
_ الان دلم میخواد به جای کیک و نسکافه، خودتو بخورم.
خنده لوندی کرد و درحالیکه باسنشو رو پایین تنهم قر میداد گفت: وقت برای کیک و نسکافه خوردن که زیاده، ولی الان تو فقط میخوای منو بخوری یا کارای دیگه ای هم باهام بکنی؟
گردنشو بوسیدم و درحالیکه دستامو زیر لباسش میبردم زمزمه کردم: خوردنت یه لذتی داره، کارای دیگه هم یه لذت دیگه، هرکدومشون یجوری راضیم میکنن.
میون نفس های کشدار و اغواگرش نیشخندی زد و دستمو گرفت، آروم و آهسته دستمو داخل لباس زیرش هدایت کرد و با لمس اندامش عطشم بیشتر شد.. غریزه مردونهم به شکل دیوونه واری تشنه تن و بدن برفین شده بود..
مجابش کردم بیشتر خم بشه.. دامن پیراهن کوتاهش رو بالا زدم و درحالیکه پایین تنهشو لخت میکردم رو زانوهام نشستم.. با ولع و خشونت بدنشو میخوردم و عطشم رو برطرف میکردم.. مزه و عطر تن نرم و بلوریش بی نظیر بود، ازش سیر نمیشدم...
باهم از حموم بیرون اومدیم، همونطور حوله به تن، وارد آشپزخونه شدیم و کیک و نسکافه خوردیم.. برفین جرعه ای از نسکافهش خورد و گفت: پاهام هنوز داره میلرزه پولاد.. وحشی! تو حموم دیگه فکر نمیکردم بازم بخوای سکس کنیم.
_ زود تمومش کردم اذیت نشی دیگه.
+ ما که تو همین آشپزخونه کارمونو کردیم.
_ خودت تو حموم به من کرم ریختی و دوباره دلم خواست وگرنه من فقط میخواستم دوش بگیرم.
شاکی چشم درشت کرد و گفت: تو گفتی باهم بریم حموم!
با خنده و شیطنت جواب دادم: تو آشپزخونه حق مطلب ادا نشد، ولی تو حموم قشنگ متوجه شدی.
+ خدا نکشتت، دیگه جون ندارم.
_ خودمم دیگه جون ندارم.. شامو بخوریم و بخوابیم که حسابی خستهایم.
از خوردن کیک دست کشیدم تا برای شام اشتها داشته باشم.. برفین بلند شد و لخ لخ کنان و خسته رفت به سمت اتاق تا لباس بپوشه.. تو همین حال صدای ویبره گوشیم رو شنیدم که داشت زنگ میخورد.
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و دیدم رو میز
جزیرهس، برش داشتم و به صفحهش نگاه کردم..
مهشید بود! عجیبه که بهم زنگ زده چون من و
اون کلا به هم زنگ نمیزدیم مگه اینکه کار مهم و
ضروری پیش میومد که در مورد کارخونه یا
اینجور مسائل بود.. اونم نه شب، تو طول روز!
بیشتر وقتا هم پیام میدادیم چون علاقه ای به شنیدن
صدای هم نداشتیم.
از اونجایی که این زن فقط شر و نکبت بود ترجیح دادم جواب ندم.. نه اعصابم میکشید، نه مرض داشتم که گند بزنم به حال خوب و لحظاتی که کنار برفین داشتم، پس فقط نادیده گرفتم و گوشیمو کنار گذاشتم تا برفین بیاد.
باهم مشغول خوردن غذا شدیم، چقدر هم خوشمزه شده بود و بهم چسبید! من کلا تو غذا خوردن آدم ایراد گیری بودم ولی غذایی که برفین واسم درست کرده بود واقعا بی عیب و ایراد بود و بهم لذت میداد.
باهم جمع و جور کردیم و بعدش هرکدوم مسواک زدیم که برای خواب آماده بشیم.. من که بیهوش بودم و تو خواب و بیداری کارامو انجام میدادم..
به محض اینکه سرم به بالشت رسید چشمام بسته شد و خوابیدم.
..........
مثل روز گذشته فقط برای عوض کردن لباس برگشتم خونه.. قبلش خودمو برای شنیدن مزخرفات و جیغ جیغ های مهشید آماده کرده بودم، با اینکه اصلا حق همچین غلطهای زیادی رو نداشت، ولی انقدر وقیح بود که با وجود هرزه گری های خودش بخواد پا تو کفش من کنه.. دقیقا همونطور که انتظار داشتم، همین که وارد خونه شدم مهشید سرراهم اومد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن و ریدن به اعصابم.
منم فقط نشنیده و نادیده میگرفتم چون واسم بی
اهمیت بود.. انقدر بی اهمیت بود که حتی نخوام
براش وقت و انرژی بذارم و جوابشو بدم.. ولی تا
داخل اتاقم دنبالم اومد، یه دفعه لباسمو کشید و گفت: هوی! آشغال با توام.
دیگه نتونستم تحمل کنم و قاطی کردم.. براق شدم تو صورتش و با خشم و عصبانیت گفتم: چته زنیکه؟ چیه هی زر زر میکنی؟ اصلا تو گوه میخوری به لباس من دست میزنی...
تو همین حال یه دفعه چشم درشت کرد و گفت: وایسا ببینم! این چیه رو یقه لباست؟
بدون اینکه به یقه لباسم نگاه کنم یا اصلا بدونم منظورش چیه بهش گفتم: هرچی که هست، به تو چه ربطی داره؟
خصمانه بهم چشم دوخت و گفت: جای رژلب زنیکهس نه؟
_ زنیکه تویی و هرچی زن تو فک و فامیلته.. اصلا غلط میکنی میای تو اتاق من، بیا برو ببینم.
+ پس درست فهمیدم، با یه جنده ای ریختی رو هم.
_ دهنتو ببند چون گوه خوریش به تو نیومده.. چه مرگته؟ ادای یه زن سالم و نگران رو درمیاری، جوری که هرکی ندونه فکر میکنه خدایی نکرده چیزی بین من و تو هست.
+ خفه بمیر بابا عوضی! بالا بری، پایین بیای اسمم تو شناسنامه عنت ثبت شده.. نه میذارم واسه
خودت معشوقه داشته باشی، نه من مترسک و اسکلم که بذارم یللی تللی کنی و خوش بگذرونی.. شنیدی چی گفتم؟ از فردا هم مثل همیشه میچسبی به کارخونهم و به اونجا میرسی، اگه بخوای گوه زیادی بخوری...
_ کارخونهت؟! چه گوه خوریا! یه وقت رودل نکنی! بیا برو پی هرزه بازیای خودت و پا رو ُدم نذار، انقدر رو مخم نرو که یه دفعه بزنم به سیم آخر و یجوری دهنتو سرویس کنم که باباتم نتونه َجمعت کنه.
+ مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
_ دوست پسر اوبنه و اِوا خواهرت تو یه بوتیک کار میکنه دیگه نه؟ میرم بالا سرش چوب تو همه
سوراخش میکنما! پس بتمرگ سرجات و انقدر رو مخم نرو.. از 5 سال پیش تا الان که توافقی از هم جدا شدیم هر گوهی دلت خواسته خوردی، برا منم مهم نبود چون اصلا آدم حسابت نمیکنم، ولی فکر هم نکن میتونی هرز بپری و مزاحم زندگی منم بشی.. پدرتو درمیارما، به نفعته جدی بگیری.
لال شد و بهت زده بهم خیره موند، فکر نمیکرد تا این حد آمارشو داشته باشم.. هرچند یه غریبه که هنوزم نمیدونم کی بود، این آمارو به گوشم رسونده بود وگرنه من حتی مهشید رو جزو آدما هم به حساب نمیوردم، چه برسه به اینکه بخوام از هرزه بازیاش چیزی بدونم و پیگیرش باشم!.. چه زندگی لجن و کثافتی رو داشتم با این زن تحمل میکردم.. که اگه مجبور نبودم یه لحظه تحملش نمیکردم.
خواستم از اتاقم بندازمش بیرون که یه دفعه عین یه جونور وحشی بهم جمله ور شد و همزمان جیغ زد: ننه خراب حرومزاده! گوه میخوری واسه من ِبپا میذاری، اصلا گوه میخوری تو کارا و روابط من سرک میکشی.. پدرتو درمیارم آشغال عوضی، یه جهنمی برات بسازم که آرزوی مرگتو کنی...
نمیخواستم بهش آسیب بزنم، هرچی نباشه این نکبت زن بود و منم هیچوقت نمیخواستم دست رو زن بلند کنم.. فقط دستاشو محکم نگه داشته بودم تا تو صورتم چنگ نندازه.. تو همین حین بهش گفتم: خفه شو لجن، من انقدر بیکار نیستم که واسه توئه کثافت بِپا بذارم، آوازه جنده بازیات همه جا پیچیده.. گمشو برو بیرون تا لهت نکردم.
تو یه لحظه تونست دستشو آزاد کنه و بلافاصله رو گردنم چنگ انداخت.. عصبی شدم و دستشو پیچوندم.. جیغ زد و کولی بازی دراورد.. تو همون حال از اتاق انداختمش بیرون و درو بستم.. دیوونه وار شروع کرد به کوبیدن و لگد زدن به در اتاق، همینطور هم فحش میداد و جیغ میکشید.. خاکبرسر دومرتبه زده بود سرش.
شروع کردم به جمع کردن لباسها و وسایلم.. این دعوا برای من بهونه خوبی شد تا با خیال راحت برم خونه دومم، پیش برفین زندگی کنم.. تو طول این چندسال، مخصوصا دوسال بعد از ازدواجم با مهشید، انقدر به اعصابم فشار اومده بود، انقدر جنگ و جدال با این زنیکه داشتم که الان دیگه نمیتونستم تحمل کنم، به معنی واقعی اعصابم ضعیف شده بود و دیگه کشش و توانایی مقابله با این عقده ایه روانی رو نداشتم.
مهشید همچنان داشت با لگد محکم به در میکوبید، فحش میداد و جیغ میکشید.. اولین بار نبود همچین حرکاتی رو ازش میدیدم، بهم ثابت شده بود مشکل روانی داره.. همون سالهای اول ازدواجمون خودش روانی بودنش رو کاملا واضح به نمایش گذاشت..
تو همین حال صدای گلستان خانوم رو شنیدم که نزدیک شد و سعی کرد مهشید رو آروم کنه.. میخواستم بهش هشدار بدم دخالت نکنه و الان فقط از مهشید فاصله بگیره چون زنیکه زده به سرش و دوباره دیوونه شده..
یه دفعه صدای جیغ جیغ مهشید رو شنیدم که
خطاب به گلستان خانوم گفت: بیا برو گمشو کلفت
دوزاری، گوه خور نشو این وسط.
پشت بند حرفش صدایی شبیه به کوبیده شدن شنیدم.. خشمگین و عصبی با شدت درو باز کردم جوری که مهشید ترسید و عقب رفت.. چشمم چرخید به سمت گلستان خانوم که رو زمین افتاده بود.. حدس میزدم مهشید هولش داده باشه، صدای کوبیده شدن که شنیدم همین بود.. زن مظلوم و
بیچاره با 65 سال سن...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت 15)

دیوونه شدم و هجوم بردم سمت مهشید.. میخواست بهم حمله کنه که دستاشو گرفتم و قَپونی بردمش به طرف اتاق خراب شدش.. کاری از دستش برنمیومد، فقط جیغ میزد و فحش میداد.. زنیکه روانی انقدر در برابرش کوتاه اومده بودم و هیچی نگفته بودم فکر کرده هر گوهی خواست میتونه بخوره و هیچکس هم جلوشو نمیگیره.
پرتش کردم تو اتاق و بلافاصله درو به روش قفل کردم.. همونطور که انتظار داشتم شروع کرد لگد زدن به در و درحالیکه منو فحش میداد بهم میگفت درو باز کنم.. بی تفاوت نسبت به مهشید رفتم سمت گلستان خانوم.. طفلی بغضش گرفته بود و سرشو پایین انداخته بود.
خجالت زده و سرافکنده بهش گفتم: ببخش گلستان خانوم، من شرمندهم، اگه حس میکنید طوریتون شده همین الان ببرمتون دکتر؟
+ دشمنتون شرمنده آقا پولاد.. نیازی نیست، خوبم، فقط نباید دخالت میکردم.
_ من معذرت میخوام.. میدونم هرچی عذرخواهی کنم و بگم چقدر شرمنده شما هستم کمه.. میخواید امروز برید خونه و استراحت کنید؟
+ آقا پولاد من از شما جز خوبی و خوش رفتاری هیچی ندیدم، منو با این حرفا خجالت زده نکنید.. نه! میمونم، کلی کار دارم که باید انجام بدم.
_ شما هم به ناچار گرفتار زندگی نکبتی ما شدی.. شرمندهم.
رفتم تو اتاق و چمدون و وسایلم رو برداشتم.. راه افتادم به سمت در.. مهشید همچنان داشت جیغ جیغ میکرد.. لعنتی این خونه شبیه یه تیمارستان جهنمی
بود.. گلستان خانوم دنبالم اومد و حیرت زده گفت: آقا شما داری از اینجا میری؟
نگاهش کردم و جواب دادم: آره، احتمالا چند وقتی نباشم.
+ شما هم مثل پسر خودم، خدا شاهده بهتون حق میدم، ولی خونه شما اینجاست، شما آقا و بزرگ این خونهاید، کجا میخواید برید؟
_ گلستان خانوم به نظرت اینجا شباهتی به خونه داره که من بخوام آقا و بزرگش باشم؟
با ناراحتی سرشو پایین انداخت و هیچی نگفت..
مکثی کردم و گفتم: وقتی دیگه جیغ نزد و آروم شد
درو به روش باز کن.
به معنی فهمیدن سر تکون داد.. راه افتادم و از خونه رفتم بیرون.. خیلی وقت بود اینجوری به اعصابم فشار نیومده بود، چون این پنج سال من و مهشید دیگه کاری به کار هم نداشتیم.. هرچند الان میفهمم چرا اون کاری به من نداشته، چون اون زمان مطمئن بود که من غرق تنهایی و افسردگی خودمم، ولی حالا...!
با همه اینا انقدر بد ذات و پست فطرت بود که داشت زیر قرارمون میزد.. چندسال پیش که دیگه از دستش روانی شده بودم و بُریده بودم، درست مثل الان، درخواست طلاق دادم و میخواستم همه چیزو تموم کنم ولی مهشید زیر بار نرفت و گفت طلاق نمیخواد.
البته اون زمان منم به راحتی کوتاه نیومدم، چون عزمم رو جزم کرده بودم طلاقش بدم، از همه وجودش بیزار بودم و فقط میخواستم از زندگیم پرتش کنم بیرون.. ولی وقتی مهریهش رو درخواست کرد فهمیدم طلاق دادنش به اون راحتی که فکر میکردم نیست..
مگه رقم مهریهش کم بود که بتونم پرداخت کنم و بعدش هم آس و پاس نشم؟ کمرشکن بود حتی واسه من که اوضاع مالیم خوب بود، اما اگه میخواستم مهریه مهشید رو بدم دیگه از اون مال و اموال هم هیچی نمیموند.. مخصوصا که دو دنگ کارخونه هم به نامش بود.
تازه فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته و دختر جهانگیر چجوری عین انگل به زندگیم چسبیده، منم کاری از دستم برنمیاد.. با همین مهریه کوفتی هم
تهدیدم کرد و مجبور شدم سه دنگ خونه رو به نامش بزنم.. 9،10 سال پیش جهانگی ِر
حرومزاده خوب میدونست داره چیکار میکنه و چطوری دست و پای منو میبنده.. تا هم کارخونه رو از دست نده، هم ِرندی و زرنگ بازی چندسال پیش منو جبران کرده باشه.. آدم پفیوز و کینه ای بود.
یکی، دو ساعتی رو تو کارخونه گذروندم ولی دیگه نتونستم اونجا رو هم تحمل کنم، اعصابم به هم ریخته بود و انگار مغزم داشت میسوخت.. راه افتادم به سمت خونه برفین، همزمان بهش زنگ زدم تا خبر بدم تو راهم.. کنار اون حالم خوب میشد.
برفین :
ساعت دو، دو نیم بعد از ظهر بود که پولاد بهم زنگ زد.. فکر کردم زنگ زده که حال و احوال کنه ولی بهم گفت تو راه خونهس و داره میاد پیشم.. تعجب کردم! معمولا این ساعت کارخونه بود و یهویی کارشو ول نمیکرد که بیاد منو ببینه، لحنش هم به نظر سرد و ناراحت بود، اون که عادت داشت قربون صدقهم بره و باهام حرف بزنه.. مگه اینکه...!
نکنه به یه چیزایی شک کرده؟ اگه چیزی فهمیده باشه چی؟.. منکر میشم! دیوار حاشا بلنده و منم خوب بلدم چجوری خودمو بیگناه و از همه جا بیخبر نشون بدم.. بلند شدم و غرغرکنان خونه رو مرتب کردم بعد به سر و ریختم رسیدم درحالیکه یواش یواش داشتم استرس میگرفتم و نگران میشدم.. حالا خوبه امروز خونه موندم و قصد نداشتم جایی برم.
ساعتی بعد پولاد از راه رسید.. فورا حالت و رفتارش رو با دقت بررسی کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره.. مثل همیشه لبامو بوسید و با لبخند و خوشرویی باهام برخورد کرد.. به نظر که همه چی عادی و نرمال بود.. اما ناراحتی محسوسی تو نگاه و لبخندش میدیدم.. ولی داشتم به این نتیجه میرسیدم هرچی که هست به من مربوط نمیشه.
براش چای و خرما بردم و کنارش نشستم.. ظاهر مهربون و آرومم رو حفظ کرده بودم ولی داشتم از فضولی و کنجکاوی میمردم بدونم قضیه چیه که این وقت روز، اونم انقدر یه دفعه ای اینجا اومده.. این پا و اون پا میکردم تا زودتر سر حرف رو باز کنم و سر از ماجرا دربیارم.
پولاد سرشو به بالای مبل تکیه داد و چشماشو بست.. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: چقدر آرامش اینجا رو دوست دارم.
یه تای ابرومو بالا انداختم و از گوشه چشم، چپ چپ و متعجب نگاهش کردم.. این همه راه اینجا اومده تا ریلکس کنه؟! مگه کلاس یوگا یا مدیتیشنه؟
تو همین حال دومرتبه زمزمه کرد: آرامش اینجا هم فقط به خاطر وجود توئه.
کلافه چشم چرخوندم و دوباره نگاهش کردم.. چش شده بود؟ اومده بود اینجا فاز عشق و عاشقی بگیره و چرت و پرت بگه؟ چقدر هم من حوصله اینجور
خزعبلات رو داشتم!.. پولاد چشماشو باز کرد.. بلافاصله لبخند زدم و گفتم: عزیزدلم طوری شده؟ انگار یجوری هستی.
نیشخند کمرنگی زد و جواب داد: خیلی وقته کار از این حرفا گذشته عزیزم، دیگه کارد به استخوون رسیده.
بیشتر گیج شدم چون اصلا از حرفاش سر در نمیوردم.. دیگه مطمئن شده بودم یه چیزی شده ولی اونم مثل آدم حرف نمیزد که بفهمم چه خبره.. انقدر لجم میگرفت یه نفر اینجوری بهم بگه چه مرگشه، انگار که زیر لفظی میخواد!
چهره ناراحتی به خودم گرفتم و پرسیدم: چرا عشقم؟ چیشده؟
انگار که کلافه شده باشه، آشفته حال جواب داد: هیچی قربونت برم، فقط اومدم اینجا پیش تو که یکم حالم خوب شه و آروم بگیرم.. چقدر گرمه!
پُلیورش رو دراورد و کنار انداخت.. تو موهاش دست کشید و گفت: عشقم میشه تی وی رو روشن کنی یه چیزی پخش کنه؟
همینطور که داشت حرف میزد نگاهم به گردنش
افتاد که جای چنگ بود.. دلم هوری ریخت،
چشمام گرد شد و خشکم زد.. مطمئنم اون چنگ
کار من نبود، صبح که میخواست از اینجا بره
جلوی چشم خودم لباس پوشید.. نکنه خبریه دور و
برش؟ نکنه با اون زنیکه، مهشید، جیجی باجی
شدن؟ اگه همچین چیزی باشه جد و آبادشو جلو
چشماش میارم.
نتونستم طاقت بیارم و ناخواسته از سر حرص و عصبانیت گفتم: گردنت چیشده؟
بلافاصله نگاهم کرد و موند چه جوابی بده.. انگار به کل یادش رفته بود جای چنگ رو گردنشه و الان که یادش اومده بود دست و پاشو گم کرده بود.. منتظر بودم جواب بده، فقط دلم میخواست شر و ور تحویلم بده و دروغ بگه...! چون به سرعت میفهمیدم.
نگاهشو ازم گرفت و درحالیکه بی هدف به تی وی چشم میدوخت جواب داد: چیز مهمی نیست عزیزم.
این جواب من نبود و دیگه اون روی سگم داشت بالا میومد.. درحالیکه نه دیگه میتونستم تظاهر به آرامش و مهربونی کنم نه لبخندم رو نگه دارم، بهش گفتم: اتفاقا چیز خیلی مهمیه.
عصبی نفسشو بیرون داد و با مکث و حالتی معذب در جوابم گفت: حین دعوا با مهشید اینجوری شد، زده بود به سرش.. روانیم کرده.
به نظر نمیومد دروغ بگه، از حالتهاش اینو میفهمیدم.. با اینحال برای اینکه از زیر زبونش حرف ِبکشم دوباره پرسیدم: مگه وقتی برگشتی
خونه اتفاقی افتاد؟
+ قبلا بهت گفتم که، من و اون خیلی وقته جدا از هم زندگی میکنیم.. من به خاطر اینکه چاره ای
ندارم و نمیتونم ازش جدا بشم، اونم چون...! چی بگم؟ لابد سادیسم داره و خوشش میاد بمونه و عذابم بده.. برای من هیچکدوم از کارا یا غلطهایی که میکنه پشیزی مهم نیست، با اینکه آبروی خودمم وسطه اما دیگه به آبرومم اهمیتی نمیدم چون از همه وجود این زن بیزارم، سعی میکنم حتی نبینمش، چون به اندازه کافی تو این چندسال همه جوره به روانم گند زده.. برا همین از یه جا به بعد سعی کردم از هر بحث و تنشی دوری کنم چون دیگه مغزم نمیکشید، اگه ادامه پیدا میکرد یا خودمو میکشتم یا اونو.. ولی انگار هیچوقت قرار نیست تموم بشه، شده کابوس زندگیم.. چند سال از عمر و جوونیم با افسردگی و فشار روانی به فنا رفت.. خیلی وقتا از خودم میپرسم ارزششو داره؟ مگه دارایی چقدر عزیزه که به خاطرش اینجوری دهن خودتو سرویس کنی؟ ولی وقتی یادم میفته با طلاق دادن مهشید، حاصل یه عمر کار و زحمتم دود میشه میره هوا، به اضافه این چندسالی که از
زندگیم حروم شد و بعدش هم قراره بی نتیجه بمونه، خودمو راضی میکنم که...!
حرفشو نصفه گذاشت تا سیگارشو روشن کنه.. با شنیدن حرفاش واقعا خوشحال شدم، حتی دلم خنک شد و ِکیف کردم! خوشحال از اینکه هم با اون زن اکبیری و نکبتش اوضاع ناجور و فاجعه باری دارن، هم اینکه همچنان تو اون زندگی گوه و مزخرف داره عذاب میکشه و دهنش سرویس میشه.
اما وقتی چهرهش رو نگاه کردم، جوری که به نقطه نامعلومی خیره شده بود و به سیگارش پک میزد، نگاه خسته و بی رمقی که داشت و انگار انبوهی از درد و غم رو درون خودش تحمل میکرد، دلم براش میسوخت و بدون اینکه خودم بخوام لحظه ای ناراحت شدم.
ولی فورا یادم اومد دارایی که داره ازش حرف میزنه در حقیقت دارایی منه! یا حداقل چیزی که باید به من میرسید و مال من میشد.. َو پولاد همون مردی هست که خونواده منو نابود کرد و منو به خاک سیاه نشوند.. اصلا چرا دلم باید براش بسوزه؟ صاف جلوی چشمام نشسته و دارم تاوان پس دادنش رو میبینم، بعد به جای اینکه خوشحال بشم و ذوق کنم، به خاطرش ناراحت میشم؟!
به جهنم که داره عذاب میکشه مگه من کم عذاب کشیدم؟.. وقتی داشت کارخونه رو بالا میکشید یکصدم درصد به من فکر کرد؟ مگه میشه به گوشش نرسیده باشه بابا تهمورث یه دختر داشته؟
حتما میدونسته ولی براش اهمیت نداشته، شک ندارم حتی اسمم نمیدونست چون براش مهم نبود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.. یه نخ سیگار از داخل جعبه سیگار پولاد بیرون کشیدم و درحالیکه روشنش میکردم گفتم: میتونم بپرسم چرا نمیتونی مهشید رو طلاق بدی؟
+ مهریه سنگینی داره، دو دنگ کارخونه و سه دنگ خونه هم به نامشه.. اگه بخوام طلاقش بدم اول از همه مهریهشو میخواد، بعدش دیگه چی واسم میمونه؟
از عصبانیت میخواستم سرشو بکوبم به میز جلو رومون، یکیش به خاطر اینکه دو دنگ کارخونه
منو به نام اون زنیکه گوه زده بود.. هی به خودم گفتم آروم باش! خونسرد بمون! واکنش شدیدی نشون نده!.. با حرص پک عمیقی به سیگارم زدم و گفتم: پس معلومه یه زمانی خیلی دوستش داشتی که...
با نیشخند عصبی حرفم رو قطع کرد: دوستش داشتم؟! هه! کاش به خاطر عشق و علاقه تو این نکبت گیر میفتادم، حداقل اون موقع خودمو راضی میکردم خریت کردم و حالا هم دارم چوبشو میخورم.. کدوم عشق و علاقه دختر خوب؟
عصبی تر از قبل به سیگارش پک زد.. منم که کم عصبی و کفری نشده بودم، بهش گفتم: اگه عشق و علاقه ای وسط نبود، پس چرا انقدر بهش ارزش و بها دادی؟ چون از نظر من اینکار یعنی بها دادن.
+ نه در مورد من.. چاره ای نداشتم.. بابای قالتاق مهشید اول کلاه سرم گذاشت بعدش هم مجبورم کرد.
_ یعنی چی؟ متوجه نمیشم، داری گیجم میکنی.
+ گوش کن برفین! شاید فکر کنی چون معشوقهم هستی دارم این حرفا رو میزنم تا تو بیشتر باور کنی زندگیم اجباریه و نمیخوام، ولی باور کن اینجوری نیست.. من حقیقتا از زندگی اجباری که واسم رقم خورده بیزارم.. نه از سر عشق و علاقه با مهشید ازدواج کردم، نه به خاطر این شر و ورا دارم تحملش میکنم.. به سختی تحملش میکنم چون چاره ای ندارم و همین هم برام عذاب آوره.. ازدواج من و مهشید هم بیشتر شبیه یجور معامله بود، اون زمان فقط به پیشرفت خودم فکر میکردم
و به چیز دیگه ای اهمیت نمیدادم، ولی نمیدونستم دارم با سر میرم تو چاه.
به سیگارش پک زد و با مکث ادامه داد: برای
چرخوندن کارخونه آدم جوون و بی تجربه ای
بودم، مجبور شدم از بابای مهشید کمک بگیرم با
اینکه میدونستم چشمش دنبال کارخونهس ولی اون
موقع انقدر ادعای زرنگیم میشد و اعتماد به نفس
داشتم که با خودم میگفتم محاله بذارم دستش به
کارخونه برسه، این منم که َد ِر اون میمالم و از این
شر و ورا.. بابای مهشید هم واقعا کمکم کرد، اما
باید میفهمیدم اون گرگ پیر خیلی بیشتر از منه
بچه زرنگ تجربه داره.. صادقانه میگم بیشتر به
خاطر نفعیات خودم تصمیم گرفتم با مهشید ازدواج
کنم، چیزی که الان میفهمم کار درستی نبود.. به
خاطر یه سری مسائل که تو گذشته پیش اومده بود
بابای مهشید مهریه سنگینی تعیین کرد که یه وقت
زیر حرفم نزنم، منم که فقط فکر خودم و کارخونه
بودم قبول کردم.. دقیقا همین که عقد کردیم و خیالش راحت شد، ازم خواست دو دنگ کارخونه رو به نام دخترش بزنم.. زیر بار نرفتم و میخواستم همون موقع مهشید رو طلاق بدم ولی دیگه دیر شده بود، دستم زیر ساطور بود و با مهریه دخترش تهدیدم میکرد.. فکر کنم بعدش دیگه خودت بتونی حدس بزنی چیشد که به اینجا رسید.
هرچی بیشتر میگفت، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این جماعت، پولاد و جهانگیر و مهشید، اون زمان سه تا آدم عوضی و حرومزاده بودن که هرکدوم سعی کردن َد ِر هم بمالن و سر هم کلاه بذارن.. منتها جهانگیر و دخترش باهم بودن و پولاد تنها.. اونا زورشون َچربیده و دهن پولاد رو سرویس کردن.. پولاد هم مغلوب شد و به این بدبختی افتاد.
چقدر دلم میخواست پولاد رو با دستام خفه کنم!.. شاید الان سرش به سنگ خورده و یکم آدم شده باشه ولی اون زمان چی؟ کم حرومزاده و لاشی نبوده، کم دیوس بازی درنیورده.. َو همه این بگیر و ببندها هم به خاطر کارخونه بابای من بوده.
ازش پرسیدم: پس از قبل بابای مهشید رو میشناختی درسته؟
سر تکون داد و گفت: آره.. یجورایی براش کار میکردم.
درحالیکه حرصم برای دونستن بیشتر میشد، با اینکه جواب سوالم رو میدونستم بلافاصله پرسیدم: مگه اون زمان صاحب کارخونه نبودی؟
+ نه، نبودم.. من نه بچه پولدار بودم و دلم به
وجود بابام خوش بود، نه تو این دنیای آشوب
بازار سرمایه ای واسه خودم داشتم.. نمیتونی باور
کنی وقتی آدم تو مضیقه و فشار بی پولیه چه
کارایی که نمیکنه.. مخصوصا که ببینی خونوادت،
مثلا خواهر یا برادرت، دارن عذاب میکشن و توام
کاری از دستت برنمیاد.. احساس میکنی بی
عرضه ترین و بی غیرت ترین آدم روی زمینی و
به هیچ دردی نمیخوری.. یواش یواش این حس
درونت مثل سرطان میشه و ذره ذره وجودتو
میخوره.. به هر دری میزنی نمیشه، خودتو
سرویس میکنی ولی بازم به در بسته میخوری.. تا
اینکه یه راهی جلوی پات سبز میشه.. اولش
میترسی قدم از قدم بذاری اما دل رو به دریا
میزنی و واردش میشی.. بعد اولین فرصتی که برای پیشرفت گیرت میاد جوری دودستی بهش میچسبی انگار که یه پاره چوب وسط دریای طوفانی گیر اوردی.. ولی این راه هم عواقب و تاوان خودشو داره نه؟
_ مگه میخواستی تو زندگیت به کی کمک کنی؟
+ اول از همه به خواهرم، که تو چنگ یه نامرد عوضی افتاده بود و هرساعت از زندگیش عذاب میکشید.. شوهرش! مرتیکه اگه یه شب به جون خواهرم نمیفتاد و کتکش نمیزد خوابش نمیبرد.. وقتی صورت کبود و کتک خورده خواهرمو میدیدم حالم از خودم به هم میخورد، احساس بی غیرتی و بی رگ بودن همه وجودم رو میگرفت، چندین بار با مرتیکه یقه به یقه شدم ولی بی فایده بود چون تلافیش رو سر خواهرم درمیورد.. بعدش
هم به خودم کنم! که از وقتی دست راست و چپم رو شناختم یتیم بودم و دنبال چندرغاز پول سگدو میزدم.. خسته شده بودم از نداری و بی پولی، از حسرت و نرسیدن، از آوارگی.. آره خوشگلم! من از اون دسته آدما نبودم که تا چشم باز میکنن خودشو تو پول و رفاه ببینن.
سیگار دوم رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.. انقدر دچار احساسات متناقض و آشفته ای شده بودم که دیگه نتونستم ازش بپرسم قبلا چه کاری انجام میداده، چجوری به جهانگیر رسیده و اصلا جهانگیر چه ربطی به اوضاع الانش داره.
آدما وقتی از خودشون میگن، احساساتشون هم ملموس تر و واضح تر میشه نه؟.. نمیدونستم پولاد همچین وضعیتی داشته، نمیدونستم خواهرش انقدر
سختی کشیدهس.. ولی بهای خوشبخت شدنشون رو کی مجبور شد بده؟ من! َو آینده ای که تباه شد.
انگار پولاد هم مثل من از اون قانون جنگل که میگفت بیرحم و خودخواه باش تا زنده بمونی پیروی میکرد.. عجیبه! من داشتم با کسی که زندگیمو به گند کشیده و همه چیزم رو نابود کرده بود همدردی و همزاد پنداری میکردم!
هر آدمی برای بد شدن و تاریک شدن دلیلی داره، اینو به خوبی درک کرده بودم چون اساسا تو دنیای ظالمی زندگی میکنیم.. حتی اگه خودت هم بخوای خوب بمونی دنیای ظالم و شرایط و اطرافیانت نمیذارن، این قاعده ی موندن تو بازیه
ولی در آخر هیچکدوم اینا باعث نمیشد کوتاه بیام یا دست کم دیدگاهم به پولاد بهتر شه.. هرگز نمیذاشتم به احساساتم دست پیدا کنه و عقل و منطقم رو خاموش کنه.. هرچند من که دیگه احساساتی نداشتم، مگه خشم و عقده و نفرت.
اما به هرحال باید چهره عاشق و مهربونی به خودم میگرفتم و پولاد رو مطمئن میکردم، اینم جزئی از قاعده بازی بود.. با ناز خودمو براش لوس کردم و درحالیکه سرمو روی شونهش میذاشتم بهش گفتم: هرچی! اول و آخرش تو عشق و زندگیه منی.. تورو نمیدونم، اما خودم از وقتی که به تو رسیدم احساس خوشبختی میکنم.
لبخند زد و درحالیکه صورتم رو نوازش میکرد گفت: تو روشنایی دنیای منی، اینو همیشه یادت باشه.
چونهم رو گرفت و با ملایمت لبامو بوسید.. بدن تنومندشو تو آغوشم گرفتم و زمزمه کردم: تو عشق منی پولاد، به هیچ قیمتی نمیذارم از دستم بری.
موهامو نوازش کرد و بوسید.. چیزایی رو داشتم به زبون میوردم که خودم نه باورشون داشتم نه حتی قبول میکردم! هدف من برای نزدیک شدن به پولاد کاملا مشخص و واضح بود، اون باید باور میکرد آروم جونش رو پیدا کرده، منم نقش یه دختر عاشق و مهربون رو بازی میکردم تا به حقم برسم.. یه دودوتا چهارتای ساده، چیزی غیر از این وجود نداشت.
تو همین فکرا بودم که پولاد گفت: برا همینه که
میخوام یه راه حل اساسی پیدا کنم.. عشقم من تا قبل از آشنا شدن با تو نه امیدی به آینده داشتم نه دیگه انتظار خوشبختی و طعم خوب زندگی رو میکشیدم، فقط مثل ربات ادامه میدادم تا به تهش برسم.. ولی الان اوضاع فرق کرده عزیزم، یه انگیزه باارزش دارم که منو از اون دنیای سرد و تاریکم بیرون کشید.
_ میخوای چیکار کنی؟
+ فعلا باید با یه وکیل حرف بزنم تا یه راه چاره جلو پام بذاره.. دیگه نمیتونم به این وضعیت ادامه بدم، بسه هرچی دهنم سرویس شد و روانم به هم ریخت.
_ درست ترین کار همینه عزیزم، ولی چه فایده که دوباره شب برمیگردی اونجا و اعصابت به هم میریزه.. تو حتی دیشب هم با اصرار من موندی.
+ نه دیگه.. از این به بعد قراره همین جا پیش تو بمونم.. جایی که حالم خوبه و آرامش دارم.
_ جدی میگی پولاد؟
+ آره عزیزم.
_ یعنی واقعا میخوای باهم زندگی کنیم؟
+ این چیزیه که از همون اول میخواستم.
_ پس وسایلت چی؟ چرا نیوردیشون؟ + اوردمشون، تو ماشینه.
این وضعیت برای ادامه راه من پیشرفت خوبی بود، همین که پولاد پا رو ترسها و تردیدهاش بذاره و فکری به حال اون زنیکه کنه یعنی پیشرفت.. میدونستم پولاد انقدر حریص و باهوش هست که نذاره یه قرون از دستش بره چه برسه به کارخونه و مال و اموالش.. وجود مهشید برای من یه َسرخر و مزاحم بود که نباید میموند، باید گورشو گم میکرد میرفت، اونم دست خالی، بدون اینکه چیزی از پولاد بگیره..
از همون اول هم همیشه میخواستم مهشید از وجود من تو زندگی پولاد، به عنوان یه معشوقه باخبر شه.. هرچی نباشه یه زن بود دیگه! مگه میشه نشونه هارو نبینه؟ برای همین تو قرارهایی که با پولاد داشتم معمولا یه مدل عطر میزدم، موقع سکس رو کمر و گردن این مرد آثاری مثل چنگ و کبودی از خودم به جا میذاشتم تا اون زنیکه ببینه و دوزاریش بیفته چه خبره.. من اومده بودم برای ِدرو کردن و نابودی! بزنم زیر کاسه و کوزه این جماعت و همه چیزو خراب کنم.. هرچند زندگی این دوتا از ریشه خراب و گندیده بود.
با خوشحالی پولاد رو بوسیدم و گفتم: وای عشقم راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه.
خندید و گفت: چرا باورت نمیشه؟ همچین چیزی رو انقدر غیرممکن میبینی؟
با غم و اندوه ساختگی گفتم: خب بهم حق بده.. من با اینکه شرایطت رو درک میکردم ولی همیشه برام سخت بود تورو با یکی دیگه شریک بشم، بدونم از پیش من که میری وارد خونه ای میشی که زنت اونجاست، نمیدونی چقدر غصه میخوردم و فکر و خیال میکردم ولی چون با همه قلبم عاشقت بودم سعی میکردم به همین هم راضی و دلخوش باشم، به خودم میگفتم حداقل یه تایمی رو با پولاد دارم که حس کنم مال خودمه.
نگاهم رو پایین انداختم و بغض کردم.. پولاد که از شنیدن حرفام ناراحت و شرمنده شده بود، دستشو زیر چونهم گذاشت و گفت: عزیزدلم! تو هیچوقت منو با هیچکس شریک نبودی، همه جسم و قلبم متعلق به خودت بود.. نمیدونم چجوری بهت بگم باور کنی که من و اون زن حتی باهم همکلام هم
نمیشدیم، تنها چیزی که بینمون اتفاق میفتاد فقط توهین و جنگ و دعوا بود.. این فکرا رو بریز دور، خودت خیلی خوب میدونی چقدر میخوامت.
نگاهم رو بالا گرفتم و با بغض بهش چشم دوختم.. لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد: قربون اون چشمای قشنگت! چرا بغض کردی؟
_ هیچوقت فکر نمیکردم همچین تصمیمی بگیری، همچین حرفایی ازت بشنوم، اطمینان پیدا کنم دیگه مال خودمی و خیالم راحت باشه.
نگاه پر احساس و عاشقش بهم میفهموند کاملا
تحت تاثیر حرفام قرار گرفته.. سرمو به سینه عضلانیش چسبوندم و با لحن عاشقانه ای ادامه
دادم: آخ پولاد! تو عشق منی، َمرد زندگیه خودمی.. فقط خودم.
با ملایمت سرمو به سینش فشار داد و درحالیکه موهامو میبوسید زمزمه وار گفت: دورت بگردم نفس.
تو موهام نفس عمیقی کشید و نوازشم کرد.. مطمئن بودم شنیدن این حرفا از طرف من، اونو برای تصمیمش مصمم تر و قاطع تر میکنه.. مشتاقانه واسه اون روز که مهشید رو طلاق داده روزشماری میکردم.. وقتی که مهشید نه دیگه پولاد رو داره نه حتی یه قرون از داراییش! َو قسمت هیجان انگیز ماجرا این بود که مهشید بفهمه همه اینا به خاطر وجود منه! واسه اینکه شوهرش عاشق من شده و به خاطرم هرکاری میکنه.
پولاد :
چند روزی میگذشت.. تو همین مدت کوتاه به قدری آرامش داشتم و حالم خوب بود که به جرات میتونم بگم تو تمام این چندسال یکصدم درصد این آرامش و حال خوب رو نداشتم.. تمام اوقات من و برفین به بهترین شکل میگذشت.. سکس، گردش و تفریح، فیلم دیدن، ُشلار کردن و ساعتها باهم خوابیدن.. تازه داشتم سرحال و با نشاط میشدم.
تو این مدت کارخونه نرفته بودم، میخواستم تایم
بیشتری رو کنار برفین بمونم.. اون عاشق این
تایمی بود که باهم میگذروندیم، منم عاشق لحظه
به لحظه ای که کنار اون بودم.. که هرچی بیشتر
میگذشت بیشتر منو عاشق و دلباخته خودش
میکرد.. برفین همون عشقی بود که تو زندگیم
نداشتم و هیچوقت هم فرصت نشد حتی دنبالش بگردم، حالا با پای خودش اومده بود.
جوری مشکلاتم رو فراموش کرده بودم انگار که اصلا وجود نداشتن.. ولی به هرحال مشکلات به قوت خودشون باقی بودن دیگه، شاید میشد چند روزی از شرشون خلاص شد ولی نه برای همیشه.
جهانگیر چند مرتبهای زنگ زده بود و پیام داده بود که میخواد باهام حرف بزنه.. جواب نمیدادم چون برام اهمیتی نداشت.. میدونستم چی میخواد بگه، میدونستم مهشید بهش گفته چند وقته خونه نرفتم، ولی من دیگه داشتم به تموم کردن این بدبختی فکر میکردم.
افسردگی، تنفر از خودم، عذاب وجدان، توهین، تحقیر، فرو رفتن و غرق شدن تو افکار مازوخیسم گونه خودم که دقیقا مثل باتلاق بود.. همه اینا تو این چندسال عین یجور بیماری وجودم رو تسخیر کرده بود و نمیذاشت تکون بخورم.. ولی دیگه میخواستم از شر همشون خلاص شم، گذشته رو فراموش کنم، خودمو ببخشم و زندگی تازه ای رو شروع کنم.. ولی اول از همه باید فکری به حال مهشید و مهریهش میکردم، هنوزم راهی پیدا نکرده بودم که مجبور به پرداختش نشم.
...........
بعد از مدتی رفتم که به کارخونه سر بزنم.. به هرحال نمیتونستم بیشتر از این از اونجا دور بمونم و از اوضاع بیخبر باشم.. همین که وارد دفترم شدم جهانگیرو دیدم که رو صندلی نشسته بود و انتظارمو میکشید.. مردک فکر کرده صاحب کل
کارخونهس که اینطوری سرشو مثل گاو مینداخت پایین و میومد تو دفتر من.
اخمام تو هم رفت و سرد و عصبی گفتم: سلام آقا جهانگیر.
ابرو بالا انداخت و با طعنه گفت: علیک! چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.. نیستی آقا پولاد، جواب تماس هامونم نمیدی، تقریبا هرروز دارم میام اینجا تا بتونم پیدات کنم.
درحالیکه پالتوم رو آویزون میکردم، خونسرد و بی تفاوت پرسیدم: کار مهمی داشتین؟
متعجب و معنی دار نگاهم کرد و با مکث گفت: بشین یکم باهات حرف دارم.
نشستم پشت میز و بی حوصله گفتم: بفرما، گوش میدم.
+ مهشید میگفت خیلی وقته خونه نمیری، خبری هم ازت نیست، بعد از یه دعوایی که باهم داشتین وسایلتو جمع کردی و معلوم نیست کجا رفتی.
_ خب؟
+ خب به جمالت! چجور مردی هستی که زن جوونتو ول میکنی و میری...
_ آقا جهانگیر! اولا من مر ِد دختر شما نیستم چون هردومون اینجوری ترجیح میدیم، دوما هم من هم
دخترتون اینطوری راضی تریم و به نفع هردومونه.
+ یعنی چی؟ این چه حرفیه که میزنی؟ _ حرف حساب.
+ حرف حساب؟! مرد حسابی مگه تو شوهر مهشید نیستی؟
_ فقط تو شناسنامه، نه بیشتر.
+ این جنگولک بازیا دیگه چیه؟ چرا پرت و پلا میگی پسر؟
_ ترش نکن آقا جهانگیر.. نمیدونم دخترت چه چیزایی بهت گفته ولی بد نیست بدونی من و مهشید
5 ساله که توافقی بدون اینکه طلاق بگیریم از هم جدا شدیم.. الان هرکدوم زندگی خودمونو داریم، منتها دختر شما معنی قول و قرارو نمیفهمه، فقط اون قسمتی که زندگی خودشو داشته باشه و آزاده هرکاری خواست بکنه رو دوست داره بفهمه و قبول کنه، کلا نمیفهمه توافق یعنی چی.. منم که دیگه در اون حد پخمه نیستم، نوکر دربست دختر شما هم نیستم.. از اونجایی که دختر شما هیچی از احترام گذاشتن به زندگی و حریم شخصی افراد
نمیفهمه، منم صلاح دیدم از اون خونه بیرون بیام...
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
داستان سکسی ایرانی

ابرهای صورتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA