ارسالها: 4149
#12
Posted: 12 Jun 2025 01:13
(قسمت 9)
درحالیکه داشت از عصبانیت منفجر میشد داد زد: بابای من هرکاری که کرد، خوب کرد! ناز شصتش! چون به فکر مال و اموالش و آینده من بود که یه دونه بچهشم.. حداقل هرچی نباشه ما شکم سیر بودیم و فقط میخواستیم اموالمون رو
حفظ کنیم.. ولی تو چی بدبخت؟ یه پسر لاشی و گنده گوز و حمال تو بازار بودی که میخواستی یه شبه پولدار شی، انقدر نداری و بدبختی و گشنگی تو زندگی گوهت کشیده بودی که حرص پول میزدی.. بچه کارگر بیچاره! ناموس دزد عوضی! تو از ناموس دزدی به اینجا رسیدی ذلیل خاکبرسر! از نابود کردن زندگی دوتا آدم.. اینو همیشه یادت باشه.
قبلا هرموقع این حرفا رو ازش میشنیدم و گذشته
برام یادآوری میشد، از شرم و عذاب وجدان و
حس گناه میخواستم بمیرم.. دهنم بسته میشد و خفه
خون میگرفتم، یا دیوونه میشدم و شروع میکردم
به عربده زدن و دهن خودمو سرویس میکردم..
حتی تا چندروز بعدش هم حال روحیم داغون بود
و مدام به خودکشی فکر میکردم.. اینا باعث شد
من تو این چندسال تبدیل به یه مرد افسرده و ناامید
شم.. مهشید هم اینو خوب میدونست و هربار با
خباثت و بدجنسی این زخم رو انگولک میکرد تا منو سرخورده و تحقیر کنه.. به قول خودش منو تو ُمشتش نگه داره جوری که من توان تکون خوردن نداشته باشم.
اما حالا اینبار، نه دیگه مثل سابق حس گناه سراغم اومد و تو سرم خورد، نه قاطی کردم و دیوونه شدم.. شاید چون اعتماد به نفسم بهم برگشته بود، انگیزه پیدا کرده بودم، تونستم قد علم کنم و رو پاهام وایسم.
برگشتم به سمتش و درحالیکه پوزخند میزدم گفتم: پس میشه اینطوری نتیجه گرفت همونطور که تو مامور عذاب منی، منم مامور عذاب توام.. کارمای حرومزادگی های بابات و هرزه بازیای خودت نتیجش شد یکی مثل من تو زندگیت، که قراره از حالا به بعد جوری عذابت بده و دهنتو سرویس کنه
که روزی هزاربار آرزوی مرگ خودتو کنی.. خیالت راحت! برنامه های خوبی واسه تو و بابات دارم.
پشت بند حرفم لبخند خبیثی زدم و چشمک زدم.. وارفت! به معنی واقعی کلمه خشکش زد! مردمک چشماش میلرزید و ترس محسوسی رو تو نگاهش میدیدم، چون تاحالا تو این چندسال همچین چهره ای و واکنشی از من ندیده بود..
رو برگردوندم و راه افتادم.. برخلاف همیشه که باید زر زر میکرد، اینبار دیگه هیچی نگفت.. به معنی بهتر لال مونی گرفت، مهشید که اگه جواب حرف منو نمیداد حناق میگرفت!.. چرا؟ چون انتظار داشت منو ببینه درحالیکه طبق معمول با شنیدن حرفاش داغون میشدم، فرو میرفتم تو خودم و دیگه صدام درنمیومد یا روانی میشدم.. ولی
اینبار داشت پولادی رو میدید که 9 سال پیش تازه باهاش آشنا شده بود.. دقیقا به همون اندازه دیوس و عوضی! یا به قول خودش لاشی!
برگشتم تو اتاق، لباس پوشیدم و رو تخت لش کردم.. گوشیمو دست گرفتم و مشغول چت کردن با سفید برفی خوشگلم شدم.. دوتا عکس لختی و حشری کننده از بدنش واسم فرستاد و یه ساعتی سکس چت کردیم.. تا اینکه گشنم شد و مجبور شدم بلند شم از اتاق برم بیرون.
داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که از سالن کناری
صدای مهشید رو شنیدم، انگار که داشت با یه نفر
تلفنی حرف میزد.. صداش نروس و شاکی بود اما
درعین حال داشت سعی میکرد تُن صداش بالا نره
و آروم حرف بزنه.
از اونجایی که من سالن اینوری بودم و منو نمیدید، گوش وایسادم تا ببینم چی زر میزنه، کنجکاو شده بودم.. مهشید داشت به اونی که پشت خط بود میگفت: اصلا یه لحظه ازش ترسیدم، برقی که تو چشماش بود، جوری که نگاهم میکرد چهارستون بدنمو لرزوند.. انگار یه آدم دیگه بود، نشناختمش.. آخر حرفش یجوری خندید و چشمک زد انگار خو ِد شیطان بود!.. شده بود عین اون وقتایی که بابام بهم معرفیش کرد.. تو این چندسال پولاد اصلا اینجوری نبود، همیشه سرشو مینداخت پایین و خفه خون میگرفت هرچی که بهش میگفتم، میزدم تو سرش ولی صداش درنمیومد.. الان منو تهدید میکنه! اونم نه با دعوا و داد و بیداد، با خنده و آرامش.. نگین بخدا ازش ترسیدم... چی؟! غلط کرده! مگه بی صاحبم؟.. نه چی بگم؟.. نمیدونم با چه کسایی بُر خورده، یا با کدوم جنده ای رفت و آمد داره، شایدم رفیقای آشغال قدیمش یادش میدن..
تو که ندیدیش، مرتیکه دوباره گولاخ و گنده شده، خیلی بیشتر از قبل به سر و ریخت و تیپ و لباسش اهمیت میده.. ببین اصلا من این عوضی رو میشناسم، تابلوئه با یه نفر مدام سکس میکنه، قیافش شبیه این آدمای حشری و بکن شده.. همیشه خدا گوشیش دستشه و چت میکنه، معلومه داره یه گوهی میخوره...
پوزخند تمسخر آمیزی به حرفاش زدم و همچنان گوش تیز کردم.. مهشید بعد از چند ثانیه سکوت گفت: دوست پسر دارم که دارم! خوب میکنم! نوش جونم!.. دو،سه سال بعد از ازدواجمون و دعواهایی که باهم داشتیم، خودش دیگه به من دست نزد! منم کشته و ُمرده َدم و دستگاه اون که نبودم! واسه من همیشه کیس های عالی و ِل ِول بالا
زیاد بوده، لَنگ سکس نمیمونم.. ولی این مرتیکه گوه میخوره بخواد یه جنده ای رو واسه خودش داشته باشه، بُکنتش و پول خرجش کنه.. یعنی نگین! من اگه بفهمم با یه جنده ای رابطش جدی شده و میخوادش، اون زنیکه رو پیدا میکنم و جرش میدم.. غلط میکنه حرومزاده! من هرکاری دلم بخواد میکنم چون این مرتیکه حقشه.. این لاشی کثافت رو همیشه باید تو بند و افسار نگه داشت، میدونی چرا؟ چون پتانسیل حرومزاده بازی رو داره، یکم اعتماد به نفسش بره بالا و یابو برش داره سریع یکی رو واسه خودش پیدا میکنه و روزی سه بار میکنتش، لجن یجوری هم بلده مخ بزنه و تور کنه که منم نمیتونم.. همینجوریش با قیافه و قد و هیکلی که داره دل میبره، چه برسه به اینکه چشمش یه جنده ای رو هم بگیره، مگه دیگه میشه َجمعش کرد؟.. واسه همین لازمه همیشه تشر بخوره و بزنم تو سرش تا بتمرگه سرجاش... چی؟ طلاق بگیرم؟ مگه اسکلم؟ عمرا!.. نه عزیز من!
این آشغال همه جوره باید مال من باشه، چه مال و اموالش، چه خود نکبتش... چرا همش حرف آرمین رو پیش میکشی؟ اون دوست پسرمه و واسه من جایگاه خودشو داره، این پولاد حرومزاده هم شوهرمه و باید پای من بمونه، جونش درآد! نه پس! الان که حسابی پول داره و دوباره به قیافه و هیکلش میرسه دو دستی تقدیمش کنم به یه جنده دوزاری؟ تو باشی همچین خریتی میکنی؟... آره... نه باید بفهمم با کدوم تفاله ای در ارتباطه.. گفتم که الان چند مرتبهس لباسهاش بوی عطر زنونه میده، اونم فقط یه مدل، یعنی یه نفره، همون زنیکه هم داره بهش خط میده چیکار کنه که اینجوری واسه من صدا کلفت میکنه و تو روم وایمیسه.. نه من اینو آدمش میکنم، مثل تمام این چندسال که سگ حرف گوش کن خودم کرده بودمش.. هنوز منو نشناختی! تخم بابام نیستم اگه این پولاد کثافت رو دوباره نوکر حرف گوش کن خودم نکنم.. هیچ گوهی نمیتونه بخوره، تو تمام اموالش شریکم، به
اضافه مهریهم.. میدونه کوچیکترین اقدامی کنم به خاک سیاه نشسته.. نه من میدونم باهاش چیکار کنم که بتمرگه سرجاش.. بفهمم اون جنده کیه!.. خب اگه با کسی تو رابطه جدی نیست پس چرا اینجوری هار شده؟.. عه؟!.. باید یه سر بریم پیش زلیخا، اون خوب بلده چیکار کنه که دهن این مرتیکه رو ببنده و دوباره رام و حرف گوش کن بشه.. چه میدونم! تو این چندسال چجوری چیزخورش میکردم و دهن بند براش میگرفتم؟ چند قطرهس دیگه، میریزم تو چای یا هر کوفتی که میخواد زهرمار کنه.. زلیخا غلط کرده! من مشتری دائم و ثابتشم، باید جلوتر از بقیه کار منو راه بندازه.. آره بهش زنگ میزنم.. نگین اصلا اعصابم به هم ریخته از وقتی پولادو اونجوری دیدم، وایسا یه دهنی ازش سرویس کنم، پدرشو درمیارم.. نه فعلا چیزی به بابام نمیگم تا ببینم چی میشه، جوری که این حرومزاده عوض شده بعید نیست یهو تو روی بابام دربیاد.. خیلی خب، پس
برای فردا یه سر بریم پیش زلیخا.. فدات شم.. نه بابا الان اصلا حوصله آرمین و بیرون رفتن رو ندارم.. باشه.. نه دیگه الان میخوام برم یکم بخوابم، مغزم دیگه نمیکشه.. نه حواسم هست، بهت زنگ میزنم.. باشه، فعلا خدافظ.
نمیدونستم بعد از شنیدن حرفای مهشید چه واکنشی داشته باشم.. شوک شده بودم! همینجور خشکم زده بود و هنگ کرده بودم.. تو طول این چندسال همیشه میدونستم با چه عفریته ای دارم زندگی میکنم ولی دیگه فکر نمیکردم در این حد رذل و پست باشه.
حالا که دیگه میدونم، پس باید خیلی بیشتر از قبل
محتاط باشم و حواسم رو جمع کنم.. جالبه که حتی
تو خونه خودمم دیگه احساس امنیت نداشتم!
دیگه وقتش بود عزمم رو جزم کنم و یه حرکت اساسی انجام بدم، مخصوصا حالا که حرفای مهشید رو با دوستش شنیده بودم.. این همه سال من با چه کثافتی، تو چه وضعیت سگی زندگی کردم و مثل کبک سرم زیر برف بود! دیگه تموم شد، چون الان همه چیز فرق کرده، دیگه اون آدم سابق نیستم، دوباره خودم شدم.
تو مسیر خونه برفین بودم و داشتم میرفتم دنبالش..
بدجوری استرس داشتم و نگران بودم، چون برفین
ازم خواسته بود امشب همو ببینیم و کار مهمی
باهام داره، بر خلاف همیشه هم لحنش سرد و
ناراحت بود.. هرچی ازش پرسیدم بهم بگه چیشده
و در چه مورد میخواد باهام حرف بزنه، هیچی
نگفت.. فقط میخواست خودمو زودتر بهش برسونم.
خیابون هارو با عجله و سرعت پشت سر میذاشتم.. داشتم سکته میکردم و مدام از خودم میپرسیدم چیشده؟ نکنه مهشید غلطی کرده؟ نکنه تونسته یجوری آدرس یا شماره برفین رو پیدا کنه و بعدش هم تهدیدش کرده؟ اگه مهشید گوهی خورده باشه، آزاری به برفین رسونده باشه، اون موقع منم جرواجرش میکنم.
نزدیکای خونه برفین بودم که بهش پیام دادم بیاد پایین.. وارد کوچه که شدم، جلوی در ماشینو نگه داشتم و منتظر شدم بیاد.. حالا مگه میومد؟! انگار هر ثانیه به اندازه یه ساعت میگذشت و حال من بدتر میشد..
به محض اینکه درو باز کرد و دیدمش نفس راحتی کشیدم اما استرسم شدیدتر شد که قراره راجع به چی حرف بزنه و من قراره چه چیزایی بشنوم.. برفین سوار ماشین شد و با لبخند کمرنگی گفت: سلام عزیزم.
همچنان لحنش سرد بود و نگاهش غمگین.. دیگه از اون لبخند شاداب که انگار شارژم میکرد و بهم انرژی میداد خبری نبود.. بدتر از همه چشماش! که تابلو بود چقدر گریه کرده و اشک ریخته.
من که دیگه جون به لب شده بودم، عصبی و آشفته گفتم: برفین چیشده؟ چرا اینجوری شدی؟
+ پولاد! من...
یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه.. مثل اینکه قلبم رو داشتن مچاله میکردن، تاحالا گریه برفین رو ندیده بودم، جوری که اون داشت گریه میکرد سنگ هم آب میشد، چه برسه به من که عاشقش بودم.. بی معطلی تو آغوشم گرفتمش.. صورتشو تو گردنم برد و گریه هاش شدیدتر شد.
داشتم دق میکردم.. با عصبانیتی که دست خودم نبود صدامو بالا بردم: برفین! عشق من! حرف بزن.. چیشده؟ داری سکتهم میدی.
سرشو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.. چشمای اشکیش که دلمو آتیش میزد.. نفس مرتعشی گرفت و گفت: عمو و عمهم تصمیم گرفتن مامانبزرگ رو ببرن خونه سالمندان.. چون آلزایمرش شدید شده و میگن منم نمیتونم از پسش بربیام، چون مدام پی کارای خودمم.
_ خب عزیزم حتما صلاحه که ببرنش آسایشگاه سالمندان...
+ متوجه نیستی.. این خونه رو عمو و عمهم برامون اجاره کردن.. اگه مامانبزرگ رو ببرن آسایشگاه سالمندان، که صدرصد هم میبرن، اونوقت من مجبورم برم شهری که عمهم زندگی میکنه و اونجا با اون زندگی کنم.. یعنی مجبورم از تو جدا شم، عشقمو بذارم اینجا و برم...
دوباره اشکاش فرو ریخت و با شدت گریه کرد.. من که از حرفاش نفسم بند اومده بود، با حال نزاری گفتم: یعنی چی از من جدا شی؟ فکر منو کردی؟
+ پولاد حال خودمو نمیبینی؟ از وقتی فهمیدم میخوان چیکار کنن، هر لحظه دارم میمیرم و زنده میشم.. من بدون تو میمیرم، مطمئنم! شاید برای تو
مهم نباشه، ولی من...
_ بس کن برفین! چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ مگه من بدون تو میتونم لعنتی؟
+ اینم از بخت و اقبال منه، دقیقا زمانیکه به یه نفر دل بستم و با همه جون و قلبم میخوامش...! پولاد من جایی رو واسه موندن ندارم وگرنه محال بود برم خونه عمهم.
_ مشکل اینه؟! لامصب مگه من ُمردم؟ + عه دور از جونت، زبونتو گاز بگیر، خدا نکنه.
_ نمیذارم جایی بری برفین، خودم واست یه خونه میگیرم.
+ چی؟
_ همین که گفتم.. اگه لازم باشه با عمه و عموت هم حرف میزنم، هرجور شده راضیشون میکنم...
+ اونا اصلا اهمیتی نمیدن من کجا باشم! بیشتر براشون سربارم.. از خداشونه زودتر از دستم خلاص بشن، واسه همین پا گذاشتن رو خرخرم که زودتر به یکی از فامیل های دور منو شوهر بدن.. فکر میکنی چرا عمهم میخواد منو ببره خونه خودش؟ که یه مدت اونجا بمونم و بعدش هم کارو تموم کنن.
خونم به جوش اومد و از سر حرص و خشم و غیرتی که جریحه دار شده بود، با غیظ گفتم: غلط کردن! مگه از رو جنازه من رد بشن.. بعدشم تو الان داری همچین چیزی رو به من میگی؟ که فک و فامیلت میخوان مجبورت کنن به یه خری شوهر کنی؟
مظلومانه گفت: م..من.. من خودمم تازه همچین چیزی رو فهمیدم.. قسم میخورم نمیخواستم چیزی رو ازت پنهان کنم.
اون چشمای سیاهش طوری معصومانه نگاهم میکرد که چاره ای جز کوتاه اومدن و کنترل
خشمم نداشتم.. به خودم تشر زدم که این طفلی چه گناهی داره؟ چرا عصبانیتمو سر این خالی میکنم که خودش هم به اندازه کافی حالش داغونه؟
از خودم بیشتر شاکی شدم وقتی دیدم همزمان که داره نگاهم میکنه، قطره های درشت اشکهاش از چشماش فرو میریزه.. تو آغوشم گرفتمش و سرشو به سینم چسبوندم.. لعنت به من! چه مرگم شده؟ چجوری دلم میاد عزیزدلم رو اینطوری ناراحت کنم؟
درحالیکه موهاش رو نوازش میکردم گفتم: چقدر وقت داری؟
+ برای چی؟
_ که از اینجا بری؟ + نهایتا یکی، دو ماه.
_ خوبه.. تو این مدت میشه یه خونه با وسیله برات بگیرم.
ازم جدا شد و حیرت زده نگاهم کرد.. صورتشو نوازش کردم و گفتم: چیه عشقم؟
+ الان جدی داری میگی؟ _ فکر نکنم الان اصلا وقت شوخی کردن باشه.
+ پولاد تو جدا میخوای یه خونه با وسیله بگیری و کلی تو خرج و زحمت بیفتی فقط به خاطر من؟
_ من به خاطر خوشحالی و راحتی تو هرکاری میکنم، چرا انقدر برات عجیبه؟
فوری خودشو تو آغوشم جا داد و گفت: عاشقتم زندگی من! میدونستم تو تنها کسی هستی که هیچوقت پشتمو خالی نمیکنی.. تو این دنیا تنها کسی که میتونم بهش تکیه کنم و خیالم راحت باشه فقط تویی.
_ قربونت برم شاید خودت ندونی چقدر برای من باارزشی، شایدم نتونم خیلی به زبون بیارم، فقط اینو بدون تو دنیای تاریک منو روشن کردی.
+ من چی بگم؟ که تا قبل اینکه تورو ببینم از همه آدما بیزار بودم و تنها موندن رو درست ترین کار میدیدم چون زیاد زخم خورده بودم.. اما تو که به زندگیم اومدی بهم یه جون تازه دادی، جوری که اگه یه روزی خدایی نکرده از دستت بدم میمیرم، شک نکن زنده نمیمونم.. پولاد تو همه عشق و امید منی، اگه تورو نداشتم، دیگه انگیزه ای واسه زنده موندن نمیدیدم.. تو همه کس و کارم شدی.
با هر کلمه ای که ازش میشنیدم انگار قلبم روشن
تر و گرم تر میشد.. اما همچنان یه چیزی آزارم
میداد.. از چه کسایی زخم خورده؟ چه کسایی
بودن؟ میدونم توقع بیجایی داشتم که دلم میخواست
اولین مرد زندگی برفین باشم، ولی کنار اومدن
باهاش هم راحت نبود.. من هم میخواستم از گذشته
مرموز و سر به مهر این دختر با خبر شم هم از
طرفی نمیخواستم چیزی بدونم، داشتم با این فکرها
دهن خودمو سرویس میکردم و عذاب میکشیدم..
خود برفین هم خیلی تودار تر از این حرفا بود که بخواد راجع به گذشته باهام حرف بزنه.. هرچند تا حدودی یه چیزایی گفته بود، اما کوتاه و مختصر.. میدونستم که خیلی زود پدرومادرش رو از دست داده و همیشه تنها بوده.. به سختی از پس مشکلاتش براومده و سعی کرده رو پای خودش وایسه.. میدونستم دختر سرسخت و مغروریه و نمیشه به راحتی نزدیکش شد، حتی میشه گفت تقریبا دست نیافتنیه! نمیدونم چیشد که به من دل بست! شاید بتونم بگم خوش شانسی من!
چون برخلاف اون ظاهر سرد و مغروری که به خودش میگرفت، یه قلب خیلی مهربون و شخصیتی با عاطفه و حساس داشت که فقط برای من اون شخصیت رو به نمایش میذاشت، چون عاشقم بود و بهم اعتماد کرده بود، با همه وجودش
بهم عشق میورزید و منو غرق محبت بی قید و شرطش میکرد.. همین ها بود که آرومم میکرد و باعث میشد جلوی خودمو بگیرم تا گذشتش رو شخم نزنم.
وقتی ازم جدا شد، لباشو آروم بوسیدم و گفتم: دیگه غصه نخور فدات شم، خودم همه چیزو برات درست میکنم، تو فقط برای من بخند که خندهت روز و شبمو میسازه.
خندید.. از همون خنده ها که بهم انرژی میداد و شارژم میکرد.. دلم میرفت با این خنده ها و حقیقتا حالم خوب میشد.. گونه برجستهشو با ملایمت کشیدم و گفتم: دیگه فکر هیچ چیزو نکن، الان
میریم باهم یکم دور دور میکنیم، یه چیزی میخوریم و حالمون خوب میشه.. باشه؟
آهسته پلک زد و به معنی باشه سر تکون داد.. ماشینو راه انداختم و حرکت کردم.. من تاحالا نه عمو و عمه برفین رو دیده بودم نه مامانبزرگش
رو.. برامم مهم نبود چه کسایی هستن.. ندید از همشون بدم میومد چون نه به برفین اهمیت میدادن نه براش فامیل درست و حسابی و به درد بخور بودن.. اگه هم قرار باشه به خاطر اینکه قصد دارم برای برفین خونه بگیرم، باهاشون به مشکل بخورم یا درگیر شم اینکارو میکنم، عقب نمیکشم.. چون به هرحال داشتن برفین منو اذیت میکردن، پس منم نه ادبی رعایت میکردم نه هیچ ملاحظه ای.
یکم که تو خیابونا چرخیدیم، برفین دوباره سرحال شد.. وقت گذروندن با اون لذت بخش ترین قسمت زندگیم بود.. واسه خوشحال کردنش هرکاری میکردم.. گرفتن یه خونه که کمترین کار ممکن بود.
..........
به دو،سه نفر از آشناهای دور و برم که تو کار ملک و املاک بودن سپردم که هرچی زودتر یه خونه نوساز و خوب برای رهن پیدا کنن.. خیلی زمان نبرد که یه واحد صد،صد و بیست متری تو یه آپارتمان درست و حسابی نظرم رو بین خونه های معرفی شده جلب کرد.
وقتی خبرشو به برفین دادم طفلی خیلی خوشحال شد.. انقدر به نظر و سلیقه من اعتماد داشت که
میگفت ندیده قبوله! اما با اینحال به خونه مورد نظر بردمش تا از نزدیک ببینه و بپسنده..
وقتی رفتیم اونجا، برفین ذوق زده و خوشحال تمام قسمت های خونه رو نگاه میکرد و هربار رضایتش رو نشون میداد.. هیچ چیز هم برام قشنگ تر از این نبود.. مهم تر از همه این باور و اعتمادی بود که به من داشت.. هرچی نباشه اون داشت منو به عمه و عمو و کسایی که مثلا هواشو داشتن ترجیح میداد و خودشو به من میسپرد، باید قدر این اعتماد رو میدونستم و به درستی جواب میدادم.
برفین یه دختر 25 ساله و جذاب بود که تو طول این همه سال کلی فرصت داشته به هر طریقی که ممکنه خودشو از عمه و عموش جدا کنه و زندگی مستقلی داشته باشه.. اما اینکارو نکرده بود و با
همه سختی ها و مشکلاتی که باهاشون داشت همچنان سعی میکرده با شرایط کنار بیاد.. پس این نشون میداد چقدر دختر با وقار و نجیبی بوده و حاضر نشده از هر راهی و به هر قیمتی مستقل شه.. اگه الان هم داشت خودشو به من میسپرد چون میدونم دلش باهام بود و منو با همه وجودش میخواست.
همون روز که مطمئن شدم برفین خونه رو پسندیده و راضیه، رفتیم قولنامه و قراردادش رو بستیم و خیالم از بابت خونه راحت شد.. نمیدونم چجوری
بود که انقدر کارها داشت سریع و بی دردسر انجام میشد! خودم که فکر میکنم به خاطر وجود برفین بود و سبک قدم بودنش.
اما با همه اینا باید دست میجنبوندم و هرچه سریعتر وسایل مورد نیاز یه خونه رو میخریدم..
میتونستم خونه با وسیله اجاره کنم اما دوست داشتم برفین کاملا احساس راحتی کنه و بدونه اون خونه متعلق به خودشه.
بعضی از وسایل رو اینترنتی خریدم، مابقی هم باهم رفتیم انتخاب کردیم و خریدیم.. هرچند برفین انقدر نجیب و با حیا بود که سعی میکرد دست رو
وسایل گرون قیمت نذاره، همش هم میخواست به سلیقه خودم باشه و دخالتی نکنه! همین چیزا بود که منو بیشتر عاشقش میکرد! اما در آخر مجبورش میکردم وسیله ای که دوست داره رو انتخاب کنه.
همین خرید کردن ها هم با همه وقت گیر بودنش جالب و لذت بخش بود.. معمولا چندساعتی رو به خرید میگذروندیم، بعدش هم میرفتیم به اون خونه ای که رهن کرده بودم، با اینکه هنوز پر نشده بود
و شکل خونه به خودش نگرفته بود، اما برامون یه مکان عالی و بی نظیر بود، چون میتونستیم ساعتها کنارهم باشیم، بی هیچ استرسی سکس کنیم، استراحت کنیم، بخوابیم.. این خونه هنوز جون نگرفته بود، زندگی با برفین رو داشت برام زیبا و رویایی میکرد.
خودم که بدجوری عجله داشتم برا اینکه زودتر آماده بشه، اون موقع دیگه اونجا برام بهشت بود! چی بهتر از این؟ یه خونه ای که میتونستم داخلش با معشوقه زببای خودم ساعتها وقت بگذرونم و شب تا صبح رو کنارش سپری کنم.. خودمم باورم نمیشد که چه یهویی جفت و جور شد تا من و برفین باهم زندگی کنیم.. این دقیقا شروع یه زندگی
مخفیانه و پنهانی، َو در عین حال عاشقانه برای من بود.
برفین هم بی نهایت از این اتفاق خوشحال و هیجان زده بود.. وقتایی که بعد از خرید، برای استراحت به خونه که هنوز آماده نشده بود میرفتیم، از لحظات و روزای قشنگی که قرار بود تو آینده نه چندان دور باهم داشته باشیم، با ذوق و شوق میگفت و منم مشتاقانه گوش میکردم.. میدونستم بلاخره زندگی قراره روی خوش بهم نشون بده و به کامم باشه.
.........
پنج هفته و چند روز جوری هرروز سرم شلوغ
بود که وقت نمیکردم به کارای دیگه برسم.. همه
وقت و انرژیمو گذاشته بودم پای خرید و جمع و
جور کردن کارای خونه جدید.. خونه من و برفین!
دیگه تقریبا کاری هم نمونده بود، هرچند چون برفین برای هیچ چیز سخت گیری نمیکرد بیشتر کارامون آسون پیش میرفت.. خیلی با فهم و درک بود!
فقط باید هماهنگ میکردم آخرهفته دو نفر بیان برای چیدمان وسایل خونه.. دیگه وقتی نمونده بود و برفین باید از خونه مامان بزرگش بیرون میومد.. ما هم طوری نفس گیر و بی وقفه کارامونو انجام میدادیم که به معنی واقعی سرویس شده بودیم.. اما به هرحال شیرین بود و به زحمتش می ارزید.
شب بود که بعد از مدتها رفتم باشگاه.. با شهاب روبهرو شدیم و سلام و احوالپرسی گرمی کردیم.. خوش و بش کنان گفت: کجایی بابا؟ نیستی چند وقته؟ ستاره سهیل شدی، پیش ما دیگه نمیای!
_ شرمنده داداش! درگیر یه سری کارم دیگه.. تو چه خبر؟
+ والا هیچی، ما که هرشب میایم باشگاه و آخر هفته ها هم مثل همیشه دور همیم.. جات پیشمون خالیه.. فکر میکردیم نکنه به خاطر زانیار و درگیری که اون روزی باهم داشتین، از ما هم دلخور شدی و تحویل نمیگیری.
_ نه داداش این چه حرفیه؟ ما که رفاقتمون سرجاشه و همه چی اوکیه.. گفتم که درگیر یه سری کار بودم و بدجوری شلوغ بودم.. کارام
سبک شه، یه قراری میذاریم دور هم جمع میشیم و یه مشروب باهم میزنیم.
+ آره داداش بیا.. والا از اون روز به بعد زانیار هم بین ما نیومده.. هرزگاهی باشگاه میاد، ولی ساعت رفت و آمدش رو تغییر داده و منم زیاد نمیبینمش.
_ عجب.
+ بین شما دوتا چیشد یهو؟ بابا ما تازه جمعون داشت جمع میشد و حال میکردیم.. تو و زانیار که اوکی بودین، مشکلی نداشتین...
_ الان هم مشکلی نیست.. فقط همدیگرو کمتر ببینیم بهتره.
+ ای بابا این خودش میشه مشکل دیگه.
_ آقا کرم از خود اوزگلشه، خودش یابو بازی دراورد.
+ والا چی بگم؟ اون که خودش حرف دیگه ای میزنه.
_ چی میگه؟
+ چی بگم؟ از من نشنیده بگیر.. میگه دختری رو که از خیلی وقت پیش میخواسته و چشمش گرفته بوده، همین که به تو نشونش داده تو با زرنگ بازی بُر زدیش و...
_ گوه خورده مرتیکه، داره زر مفت میزنه، میگم که توهم داره.. از طرف من بهش بگو دیگه نشنوم حتی بخوای اسمشو بیاری، وگرنه چشمامو رو
همه چیز میبندم و میام بالا سرت.. خوش ندارم دیگه از این حرفا هم از کسی بشنوم.
+ باشه داداش! داریم حرف میزنیم، چرا قاطی میکنی؟
_ بهش بگو.. دیگه حرفی ازش نشنوم، وگرنه هرچی که پیش بیاد بدونه از گوه خوری خودشه.
+ خیلی خب بهش میگم.. منم که نمیدونستم قضیه انقدر جدیه، وگرنه نمیذاشتم راجع به تو و اون دختر خانومی که باهاته حرفی بزنه...
دیگه حرفای خود شهاب هم داشت رو مخم میرفت.. با تشر بهش گفتم: نه همتون بدونید، قضیه خیلی جدیه.. نه دیگه حرفی بشنوم، نه
حدیثی به گوشم برسه.. زشته بابا جمع کنید خودتونو.. آدمو از هرچی رفاقته پشیمون میکنید.
بهت زده چشماش گرد شد و با خنده ای از سر تعجب گفت: پولاد؟! آقا چرا قاطی میکنی؟ مگه چی گفتم؟
_ والا ول نمیکنید، آدم هی میخواد سرش تو لاک خودش باشه ولی بقیه نمیذارن.. خودت خوشت میاد همچین شر و ورایی بشنوی؟
+ داداش به جون مادرم من غرضی نداشتم، به دل نگیر.
_ من برم به تمرینم برسم. + برو داداش.. حالا بعدا باهم حرف میزنیم.
اینبار گذشت کردم، ولی فقط میخواستم یه بار دیگه به گوشم برسه زانیار راجع به برفین زر زر کرده...! اونوقت که راهی بیمارستان میشد خوب یادش میومد پولاد کیه.. بقیه هم از جمله شهاب، بد نبود بدونن باید دهن هارو ببندن.
...........
حول و حوش بعد از ظهر بود که وسایل خونه داشت چیده میشد و یواش یواش شکل خونه به خودش میگرفت.. هرچند برفین که نمیتونست بیکار بشینه، حتما خودش هم باید یه کاری انجام میداد! منم که نمیتونستم ببینم اون داره یه سری از
کارا رو انجام میده و منم فقط نگاهش کنم، برای همین هرکاری که میخواست انجام بده رو خودم انجام میدادم.
چند ساعت بعد کارگرا رفتن.. من و برفین همچنان کار میکردیم تا اینکه گرسنگی انقدر بهمون فشار اورد که دیگه نتونستیم ادامه بدیم.. هرچند دیگه کاری هم به اون صورت نمونده بود.
از بیرون غذا گرفتم، خورده و نخورده شکممون رو سیر کردیم، به معنی بهتر انقدر خسته بودیم که حال غذا خوردن هم نداشتیم! رفتیم تو اتاق خواب، من رو تخت ولو شدم تا یکم استراحت کنم.. تو خواب و بیداری متوجه شدم برفین رفت داخل حموم تا دوش بگیره..
لحظاتی خوابم برد.. دوباره بیدار شدم ولی چشمام بسته بود.. یه بدن برهنه و نرم و ظریف کنارم قرار گرفت که بوی خیلی خوبی میداد.. این موجود لطیف و خوشبو کی میتونست باشه جز برفین؟ تو آغوشم گرفتمش.. یه چیزی زمزمه وار پرسید که انقدر خواب آلود بودم نفهمیدم چی میگه، فقط همینجوری در جوابش گفتم اوهوم و بلافاصله خوابم برد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4149
#14
Posted: 10 Jul 2025 00:51
(قسمت 10)
وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک 6 صبح بود.. تعجب کردم چون اصلا توقع نداشتم تا این ساعت یه کله بخوابم! همین که قصد کردم بلند شم برفین بیدار شد.. نوازشش کردم و با صدای آروم پچ زدم: بخواب عشقم.
با همون چشمای بسته گفت: کجا میخوای بری؟
_ آماده شم برم دیگه نفس.
چشماشو باز کرد و نگاهش رو بهم دوخت.. به نظر متعجب و شاکی بود.. خندیدم و گفتم: چیه عزیزم؟
+ مگه نگفتی امروز پیشم میمونی؟ _ کی گفتم؟
+ دیشب قبل خواب.. ازت پرسیدم فردا پیشم میمونی؟ گفتی اوهوم.
_ من گفتم؟!
+ بله خودت گفتی. _ اون موقع خواب و بیداری بودم. + هرچی! دیگه خودت گفتی میمونی. _ کلی کار دارم عشقم، ولی قول میدم زود بیام
پیشت.
اخم کرد و با قهر ازم رو برگردوند.. قیافش خیلی ملوس و خواستنی شده بود.. خم شدم و درحالیکه گردنشو میبوسیدم گفتم: قهر نکن دیگه سفید برفی.
+ پس چندساعت بیشتر پیشم بمون.
_ تو که میدونی باید برم کارخونه.
+ نخیر، تو که این ساعت نمیخوای بری کارخونه.. تو اول میخوای بری خونه بعد از اونجا راه بیفتی بری کارخونه.
_ میرم اونجا که فقط لباس عوض کنم فدات شم، نمیرم اونجا بمونم که.
همونطور که پشتش بهم بود، باسنش رو به پایین تنهم چسبوند و گفت: به هرحال یه چند ساعتی وقت داری.. بعدش به اندازه یه لباس عوض کردن برگرد خونه و برو سرکار.
داشت با قر کمرش و مالیدن باسنش به پایین تنهم هواییم میکرد.. سیلی آرومی به باسنش زدم و گفتم: دختر نکن اینکارو.
+ دقیقا چیکار؟ _ همین کرمی که داری بهم میریزی. + آهان! اینکار؟
بیشتر خودشو بهم چسبوند و مالید.. بلافاصله حالم عوض شد.. تو آغوشم گرفتمش و با خنده گفتم: تنت میخاره ها، میخوای یه بلایی سرت بیارم.
خندید و گفت: بیار واسم، اتفاقا خیلی دوست دارم.. منم واسه تورو میارم.
متوجه معنی حرف کنایه آمیزش شدم و بیشتر وسوسه شدم.
گردنشو با ملایمت گاز گرفتم و تو گوشش گفتم: اگه اینجوریه پس منم میمونم و خارشتو برطرف میکنم بعد میرم.
میون نفسهاش خندید و زمزمه کرد: حالا تا ببینیم بعدش چی پیش میاد، شاید اصلا خوابت برد و نرفتی.
_ ناناز خانوم زیاد تنهات نمیذارم زود برمیگردم...
نذاشت حرفمو تموم کنم، برگشت سمتم و بلافاصله روم قرار گرفت.. نشست رو پایین تنهم و درحالیکه کمرشو قر میداد و همزمان ناخن هاشو به آرومی رو بالا تنهم میکشید با لحن هوس برانگیزی گفت: ببینیم زور کی میچربه، من یا تو.
_ من پیش تو هیچ زوری ندارم عشقم، خودت هم اینو خوب میدونی.
با لوندی لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و ناخن هاشو تو عضلات سینم فرو کرد.. دستمو رو بدن لختش کشیدم و گردن باریکش رو آروم
گرفتم.. آهسته چشماشو بست و سرشو بالا گرفت تا گردنشو راحتتر تو دستم بگیرم..
نفسشو مرتعش بیرون داد و زمزمه کرد: نه اینکه من پیش تو زوری دارم؟
نگاهم کرد و ادامه داد: این چشمای خمار و مشکیت خیلی وقته دلمو اسیر خودش کرده، از همون بار اول که دیدمت.
دستامو رو دو طرف بدنش و روی لگن های خوش فرمش گذاشتم و درحالیکه وادارش میکردم خودشو رو پایین تنهم تکون بده، بهش گفتم: پس از من همون اول خوشت اومده آره؟
با حال دگرگون شده ای که از سر لذت و هوسش بود جواب داد: آره! وگرنه محال بود سوار ماشینت بشم.
_ میدونی اون شب به من چی گذشت و بعدش هم تا صبح از کلیه درد به خودم پیچیدم؟ شانس اوردی اون شب بهت تجاوز نکردم.
+ حس میکردم یجوری داری نگاهم میکنی.
_ تازه داشتی حس میکردی؟! من داشتم با نگاهم قورتت میدادم.
+ راستشو بگو! بعد از اون شب تا وقتی که باهم سکس کنیم، چقدر لخت منو تصور کردی و به سکس باهام فکر کردی؟
_ هر ساعت! اصلا نمیتونستم بهت فکر نکنم.. لعنتی دیگه طاقت ندارم.
با شدت داخلش کردم.. از درد جیغ کشید و عضلات سینم رو چنگ زد.. بدن خوشگلش که رو بدنم نشسته بود، موهای بلندش که دورش افشون شده بود، چشمای بسته و صورت جمع شدش از درد.. جوری بی رحم و بی فکرم میکرد که نمیذاشت به چیزی اهمیت بدم و بی مراعات و ملاحظه با همون شدت و خشونت ادامه دادم...
وقتی بیدار شدم ساعت 9 و نیم صبح بود.. حتی نفهمیدم بعد از سکس چطوری خوابم برد.. برفین تو خواب عمیق بود.. با عجله بلند شدم و رفتم
داخل حموم.. دوش سرسری گرفتم و بیرون اومدم.. واقعا هم همونطور که برفین میخواست پیش رفت! فقط در حد یه لباس عوض کردن وقت داشتم برم خونه.
از حموم که بیرون اومدم برفین بیدار شده بود، درحالیکه همچنان رو تخت دراز کشیده بود و داشت با لبخند معنی داری نگاهم میکرد.. خندهم گرفت و گفتم: خیالت راحت شد؟ الان فهمیدی زور کی میچربه؟
+ صبح به خیر! _ صبح به خیر عشق پرروی من.
+ عیب نداره، کامل متوجه شدی باید لباسها و وسایلت رو بیاری اینجا.. انگار هنوز باورت نشده اینجا خونه خودته.
_ نخیر! اینجا خونه هردومونه خانوم خانوما! راست میگی باید یه سری لباس و وسیله بیارم که به این روز نیفتم.
+ قربونت برم عزیزدلم.. درضمن من غروب منتظرتما! شام هم درست میکنم.
_ عشقم دیروز تا شب کلی کار کردی، برا شام باهم میریم بیرون غذا میخوریم.
+ عه پولاد! گفتم شام درست میکنم دیگه.
_ باشه ببخشید! پس فقط یه غذای راحت درست کن و خیلی خودتو به زحمت ننداز.
+ بعد از تموم شدن کارت یه راست میای اینجا، فهمیدی؟
_ یه سر باشگاه میرم و تمرین میکنم بعد برمیگردم خونه دیگه.
+ آفرین!
تند تند لباس پوشیدم و درحالیکه قصد رفتن میکردم، لبای برفین رو بوسیدم و گفتم: هر خرده کاری مونده تا شب صبر کن که من بیام و باهم انجام بدیم، باشه؟
+ برو! دیرت شد. _ قربونت برم، مواظب خودت باش.
از اتاق که خارج شدم، همونطور که به در خونه نزدیک میشدم نگاهی به اطراف انداختم و لبخند پر رضایتی رو لبام نشست.. اینجا دیگه خونه من و برفین بود! چه روزها و شبهایی که قرار بود اینجا داشته باشیم.
اگه مجبور نبودم حتی برای تعویض لباس هم به خونه برنمیگشتم، اما چاره ای نبود و باید اینکارو انجام میدادم...
وارد خونه که شدم با عجله رفتم سمت اتاقم.. سرراهم گلستان خانوم سلام کرد و گفت: آقا پستچی براتون یه بسته اورده، گذاشتم تو اتاقتون.
_ مرسی گلستان خانوم، دستت درد نکنه. + براتون صبحونه آماده کنم؟ _ نه عجله دارم، باید برم.
یه دفعه نفهمیدم مهشید از کجا پیداش شد که بلافاصله با کنایه گفت: نگران نباش گلستان خانوم! آقا صدرصد صبحونشو خورده، همون جایی که از
دیشب تا صبح مونده و بهش خوش گذشته.
بعد نیشخند پر حرصی زد و خصمانه بهم خیره موند.. گلستان خانوم سرشو پایین انداخت و رفت، بنده خدا دیگه عادت کرده بود.. منم که هم عجله داشتم هم نمیخواستم اول صبحی ریده بشه به اعصابم، مهشید رو نادیده گرفتم و رفتم تو اتاقم.
تو این مدت زیاد به پر و پام نپیچیده بود، هرچند اینم که بیشتر وقتا نه من خونه بودم نه خودش بی تاثیر نبود.. دلم میخواست اوضاع به همین شکل بمونه، کاری به من نداشته باشه، همونطور که من کاری بهش ندارم، ولی اون خیلی پررو تر و وزه تر از این حرفا بود.
از اتاق که بیرون اومدم دوباره باهاش روبهرو شدم، ولی بازم ندید گرفتمش.. یه دفعه مانع راهم
شد و گفت: هوس کردی دوباره بابامو بندازم به جونت؟
_ چیه؟ چه مرگته؟ چی میخوای؟ مگه چندسال پیش توافق نکردیم هرکی زندگی خودشو داشته باشه؟ توام که هرکاری دلت بخواد میکنی و داری به عشق و حال خودت میرسی، دیگه دردت چیه؟
+ مرگ به خودت! به کوری چشمت من هیچ دردی ندارم.
_ چشم خودت کور! پس دیگه مشکلی نیست، حالا بیا برو اونور.
+ ولی! توافق کردنمون این نبود که تو هر گوهی دلت بخواد بخوری.
_ درست حرف بزن، بیشعور تا دهنتو باز میکنی آدم حالش به هم میخوره بس که فقط از توش فحش و فضیحت درمیاد.
+ با کدوم جنده ای داری می َپری که اینجوری پُرت میکنه و یابو برت داشته؟
_ قبلا هم گفتم، فقط یه جنده دور و بر من هست که زندگیمو ِتر مال کرده، اونم خودتی.. بعدشم توام برو به پارتی رفتنهات و جنده بازیات با اون پسره آرمین برس که کمتر بسوزی.
یهو جا خورد و دهنش بسته موند، توقع نداشت اسم دوست پسرشو به روش بیارم.. خودمو کشیدم کنار و رد شدم.. حتی بیزار بودم که تنهم به تنهش
برخورد کنه.. پشت سرم شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن و تهدید کردن که باباشو به جونم میندازه، اِل میکنه و ِبل میکنه..
اهمیتی ندادم چی زر میزنه و راه افتادم به سمت در.. ولی پشت سرم اومد و با جیغ و داد گفت: خیال نکن میذارم هرگوهی خواستی بخوری مرتیکه عوضی! ببین فقط اگه بفهمم با یه جنده ای تو رابطه ای، اون روز به خاک سیاه مینشونمت.. مهریهم رو میذارم اجرا و بدبختت میکنم، شنیدی؟ کارخونه، خونه، ماشین زیر پات، هرچی که داری رو از چنگت درمیارم آشغال، لختت میکنم! بعدش هم میشینم به ریشت میخندم.. اسم به رخ من میکشی ننه خراب حرومزاده....
از خونه خارج شدم و درو پشت سرم بستم.. از غیظ و خشم ناخواسته دستم مشت شد و دندون
قروچه کردم.. دیگه واقعا خسته شده بودم.. من از این زن حالم به هم میخورد، دیگه نمیتونستم تحملش کنم.. مخصوصا الان که انگیزه زیادی برای ادامه زندگیم پیدا کرده بودم.. به خاطر خودمم که شده باید هرچه زودتر راهی پیدا میکردم تا از شر این زن پلید خلاص شم، قبل اینکه دیر بشه.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.. سوار آسانسور که شدم تو آینه نگاهم به خودم افتاد.. چجوری تونستم این همه سال همچین زندگی پر نکبتی رو تحمل کنم و ریده شه به امید و جوونی و حال روح و روانم؟ اگه به کارما و تاوان و تقاص ماجرای ده، یازده سال پیش باشه تا الان دیگه پس دادم، 9 سال زندگی با یه زن پلید صافش کرد، دیگه َب َسمه.
برفین :
به محض اینکه پولاد بیرون رفت، بلند شدم و زنگ زدم به هادی.. چند بار بوق خورد تا جواب داد: الو؟
_ چرا انقدر دیر جواب دادی؟ نمیدونی من هروقت زنگ میزنم کار دارم؟
+ بابا داشتم از خونه میومدم بیرون نمیخواستم جلوی شایسته جوابتو بدم، همینجوری چند وقته بهم پیله کرده و بدبینه.. توهم زده من دارم هرز میپرم و بهش خیانت میکنم، خبر نداره من با چه بدبختی دارم پول درمیارم.
_ هرز پریدن عنه با دوتا بچه کوچیک؟! َبده وضعیت زندگیتون داره عوض میشه اونم به لطف من؟ کار کردن واسه من از کار کردن تو آژانس سختتره؟
+ خیلی خب حالا، منم که چیزی نگفتم، چه سریع هم بهت برمیخوره!.. اون طفلی هم که از چیزی خبر نداره...
_ مسائل خصوصی زندگیت برام مهم نیست، زود راه بیفت برو دنبال اون مرتیکه ببین کجاها میره.
+ ای بابا! تو چرا بیخیال تعقیب این یارو، پولاد، نمیشی؟
_ برا اینکه من عقل دارم و نمیخوام َد ِر منم بماله.
+ والا من هرموقع این یارو رو تعقیب کردم جز کارخونه و باشگاه و خونهش جای دیگه ای نرفته، غی ِر همون یه بار که با رفیقاش رفته بود باغ و خودت هم خبر داشتی، بدبخت سریع هم اومد بیرون، بعدش هم رفت خونه خواهرش.. توام که الان خوب قاپشو دزدیدی و عشقش شدی، خونه هم که برات گرفته.. خیالت راحت، این یارو یجوری دلباخته تو شده که محاله به زن دیگه ای حتی نگاه بندازه، اینو که خودم یه َمردم دارم بهت میگم.. در ضمن برفین خانوم، مگه اون سری خودت نگفتی یارو منو دیده که از خونهت اومدم بیرون و نزدیک بود به فنا بریم؟ یه جا دیگه منو ببینه دیگه تمومه.
_ ِد ُچلمنگ بازی از خودت بود نادون! صدبار بهت گفته بودم دم خونه من نیا، حالا واسه
هرچی.. خودم کار واجبی داشته باشم یه جا تو خیابون باهات قرار میذارم.. مگه اون روز بهت نگفتم مدارک رو با پیک برات میفرستم؟ واسه چی سرخود پاشدی اومدی خونه من؟
+ ای بابا! بیا باز شروع کرد! خب من همون اطراف بودم، ماشین هم که زیر پام بود، َبد کردم خودم اومدم که پول پیک ندی؟ خوبه حالا من نذاشتم بیای پایین، اومدم بالا دم در، مدارک رو گرفتم و بعدش هم چقدر لیچار بارمون کردی که چرا اومدم اونجا، دفعه آخرم باشه و فلان و بیسار.. ِد اگه خودت پایین میومدی که یارو میدیدت، حالا تشکر بابت اون پیشکشت.. منه بدبخت هم چه میدونستم یارو، پولاد، همون موقع میاد اونجا و منو میبینه؟ شانس گوهیه منه دیگه...
_ وای! وای! هادی چقدر حرف میزنی! بدبخت شایسته چی از دست تو می ِکشه؟ پاشو برو دنبال پولاد و قدم به قدم تعقیبش کن به باقی مسائل هم
کاری نداشته باش، بدو!
+ باشه حالا چرا داد میزنی؟.. الان کجا باید برم دنبالش؟
_ خبرش رفته خونهش، برو اونجا ببین بهش میرسی یا نه.. دست بجنبون.
قطع کردم.. چه آدم هالو و احمقی هم انتخاب کرده بودم که دستیارم باشه و کارامو انجام بده! هرچند جز همین احمق کس دیگه ای رو نداشتم که کمک کنه تا به چیزی که سالهاس حقمه برسم..
هادی هم چون پسر خاله مامانم بود و شدیدا به پول احتیاج داشت قبول کرد واسه من کار کنه.. صد البته که زنش شایسته خبر نداشت، اگه هم میفهمید آشوب به پا میکرد، چون من آدم خوشنامی تو خونواده مادریم نبودم، مامانم هم همینطور! برا همین اگه شایسته چیزی میفهمید توهم میزد من دارم مخ شوهر چلغوزش رو میزنم! اونم هادی! که من هیچ جوره آدم حسابش نمیکردم و بهش رو نمیدادم.
هرچند یه وقتایی بدم نمیومد شایسته بفهمه به لطف
من بود که هادی تونست پول قسط ماشینشو بده و
صاحبش بشه.. مدتیه وضع و اوضاع مالی
زندگیشون بهتر شده و دستشون به دهنشون میرسه
فقط و فقط صدقه سر منه! همون دختری که
سالهای سال ازش بیخبر بودن، تعریف کردن از
بدبختی هاش نُقل محافل و خاله زنک بازیاشون
بود و آخر حرفاشون هم براش سر تاسف تکون
میدادن! َوبعدخوشحالمیشدنهمچیندختری الان بینشون نیست و میتونن به خانومی و نجابت مسخره خودشون بنازن!
اما باز هم بعدش به خودم میگفتم چه فرقی میکنه؟ هادی واسه من کار میکنه، تا من بتونم به اون چیزی که سالهاس دنبالشم برسم، بقیه چیزا مهم نیست.
دوباره رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ولی نمیتونستم.. خواب از سرم پریده بود.. نگاهی به اطراف اتاق انداختم و نیشخند زدم.. درسته اینجا فعلا رهن شده بود، ولی طولی نمیکشید که خریده میشد و سندش هم به اسم خودم میشد.. نه
فقط اینجا، که کارخونه هم بهم برمیگشت و مال خودم میشد.. کارخونه ای که حقم بود، از شیر مادر حلال تر!
دیگه تو اون خونه قبلی هم نمیتونستم بمونم.. اولا
از سکس تو ماشین خسته شده بودم، خواسته های سکسی پولاد هم روز به روز بیشتر میشد، که البته واسه منم بد نبود! دوما اینکه صاحبخونه اون خونه هم میخواست مبلغ پول رهن خونه رو بالا ببره و منم پولی نداشتم که اضافه کنم، مخصوصا که اونجا یه خونه مبله با وسیله بود.. سوما دیگه وقتش بود پولاد یه حرکتی واسه من انجام بده و درست و حسابی پول خرج کنه.
داستان مامان بزرگ آلزایمری و عمو و عمه بی مهر و محبت و اینا هم همش یه مشت دروغ بود تا بی دردسر به چیزایی که میخوام برسم.. واقعیت
این بود که من اصلا هیچکس رو نداشتم، به هیچکس هم احتیاج نداشتم! چون خیلی خوب یاد گرفته بودم رو پاهای خودم وایسم.. مطمئن بودم پولاد انقدر عاشقم شده که واسه از دست ندادنم هرکاری میکنه.. منتها قدم به قدم! من کارمو بلد بودم!
بعد از این همه سال بدبختی و مصیبت، الان حقم بود یه زندگی راحت داشته باشم، به چیزایی که متعلق به خودم بود برسم و پسشون بگیرم.. ُمرد اون دختر کم سن و معصومی که عین بره افتاده بود بین جماعت گرگ صفت و سواستفاده گر که فقط میخواستن آزارش بدن.. الان اون دختر واسه خودش یه پا گرگ شده بود و فقط میخواست تیکه پاره کنه.
لعنتی دوباره گذشته یادآوری شد و اشکم دراومد! چقدر بدم میومد از این حالت خودم.. هزاری هم سنگ و یخ و بی احساس بشم اما وقتی گذشته یادم میاد اشکام سرازیر میشه.. خیلیا باید تقاص پس میدادن، پولاد، مهشید، جهانگیر، همشون! همه اون کسایی که باعث شدن من بی سر پناه شم و بلاهایی سرم بیاد که حتی تو کابوس هامم نمیدیدم.
یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم تو گذشته.. من یه بچه یکساله بودم که پدر واقعیم فوت کرد، َمرداس قادری.. این نام و نام خانوادگی پدرم بود که حتی اصلا نمیتونستم به یاد بیارمش، فقط تو شناسنامم ثبت شده بود.. یکسال بعد از فوت بابام، وقتی که یه بچه دوساله بودم، مامانم درحالیکه یه بیوه 24 ساله بود با یه مرد ثروتمند به اسم
تهمورث وفامنش که اون موقع 44 سالش بود و بیست سال از مامانم بزرگتر بود ازدواج کرد.
مامانم با اینکه چهره معمولی داشت ولی خیلی لوند بود و میدونست چجوری یه مرد رو رام خودش کنه.. تهمورث هم سفت و سخت عاشق و دلباخته مامان من شده بود، همینطور عاشق من! که اون زمان یه بچه دوساله بودم.. تهمورث نمیتونست بچه دار بشه، به قول معروف اوجاقش کور بود، دقیقا به همین دلیل از زن اولش جدا شده بود.. به خاطر همین تهمورث خیلی منو دوست داشت، عین فرزند خودش! حتی شاید هم بیشتر.
منم خیلی دوستش داشتم.. از بس که همه جوره از اعماق قلبش بهم عشق و محبت میداد و لوسم میکرد! جوری که حتی مامانم هم اونجوری لوسم نمیکرد! من تا سن 7 سالگی، وقتی میخواستم برم مدرسه، اصلا نمیدونستم تهمورث بابای واقعیم نیست.. فکر کن مردی که ساعتها و روزها بابا
صداش کردی و عاشقش بودی، اونم همه جوره بهت محبت کرده بفهمی بابات نیست!
با اینکه من همش 7 سالم بود ولی خیلی داغون شدم، عین ابر بهار اشک میریختم و میگفتم دروغه! بابا تهمورث بابای واقعی خودمه!.. یادمه بابا تهمورث، وسط روز، کار و بارش رو ول کرد و برگشت خونه به خاطر من.. رنگ و روش پریده بود و حال نزاری داشت.. خیلی داغون تر از من بود.
اون روز برای اولین بار گریه های یه مرد 49 ساله رو دیدم که مقابلم عاجزانه رو زانوهاش نشسته بود، بغلم میکرد و میگفت مهم نیست اسم کی به عنوان پدر تو شناسنامه منه، مهم اینه که اون پدر منه و منم دختر و تنها فرزندش هستم.. مهم اینه که تا قیامت عاشق منه و بابا و بزرگترمه.. این واقعیتیه که هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عوضش کنه.
از اون روز به بعد نه تنها از علاقه و محبت بابا تهمورث چیزی کم نشد، بلکه خیلی بیشتر هم شد! حتی دیگه یه جاهایی صدای اعتراض مامانم درمیومد و بهش تشر میزد انقدر منو لوس نکنه! اما اون اهمیتی نمیداد.. بس که عاشقانه و پدرانه منو دوست داشت! منو در حد یه قدیس کوچولو و زیبا میدید که باید پرستیده بشه!
در مقابل منم همینطور بودم، منم عاشقانه بابا تهمورث رو دوست داشتم و اونو پدر خودم
میدونستم، نه مردی که فقط اسمش تو شناسنامم بود و هیچوقت هیچ عکسی هم ازش ندیده بودم..
هرچند نمیتونستم بگم هیچ حسی به پدر واقعی خودم نداشتم، اما مامان صلاح میدید من چیزی ازش ندونم، مخصوصا که اصلا دل خوشی از خونواده پدر واقعیم، که من هیچوقت ندیده بودمشون، نداشت و حتی ازشون بیزار بود.. فقط چندبار اشاره کرده بود روز به روز دارم بیشتر شبیه بابام میشم.. به نظرم حق داشت، چون شباهت چندانی به خودش نداشتم.. از نظر ظاهری و فیزیکی تفاوت های چشمگیری بین من و مامانم بود.
با همه اینا سعی میکردم زیاد ذهنمو درگیر این مسائل پیش پا افتاده نکنم چون زندگی خوبی داشتم و خودمو دختر خوشبختی میدونستم.. واقعا هم
سرخوش و بی درد بودم! بس که بابا تهمورث همه جوره بهم میرسید و منو غرق رفاه و خوشی میکرد.
با اینحال باز هم اونطور که باید، متوجه عمق عشق و علاقه پدرانهش نبودم تا اینکه یه شب با مامانم بحثشون شد و یواش یواش دعواشون بالا گرفت.. با اینکه به ندرت باهم بحث میکردن چون بابا تهمورث خیلی مرد آرومی بود و همیشه پیش مامان کوتاه میومد.. اما اون شب دعواشون شدید شد.
یادمه اون شب من بدجوری ترسیده بودم و از لای در اتاقم فالگوش وایساده بودم، چون داشتن تو اتاق خواب خودشون دعوا میکردن.. مامان وسط بحث و جدال یهو بابا رو تهدید کرد که ولش میکنه و میره، منم با خودش میبره.. نشنیدم بابا در جوابش
چی گفت که مامان هم دوباره گفت: برفین که بچه تو نیست، بچه خودمه، تو بابای بچه من نیستی، پس انقدر چرت و پرت نگو.
یه دفعه بابا تهمورث با عصبانیت بی سابقه ای داد زد: حرف دهنتو بفهم زن! برفین دختر منه، بچه خودمه، فرزندمه، تو بغل من بزرگ شده، من پدرش هستم، منو دوست داره، به هیچکس اجازه نمیدم این مهر و محبت رو از بین ببره، حتی تو که مادرشی، شنیدی چی گفتم؟ دفعه آخرت باشه همچین مزخرفی رو به زبون میاری.
مامان دیگه ساکت شد و هیچی نگفت.. اون شب من تازه فهمیدم بابا تهمورث چقدر منو دوست داره و حقیقتا منو بچه و فرزند خودش میدونه.. برای من اون بهترین پدر دنیا بود.
داشتم زندگیمو به بهترین شکل میگذروندم.. نمراتم عالی بودن و جزو بچه های باهوش و درسخون مدرسه شناخته میشدم، مدرسه ای که هم من میرفتم درس خوندن و نمره اوردن رقابتی بود و نمیخواستم هیچجوره از بقیه کم بیارم.. سرم به درسها و دوستام گرم بود و چه میفهمیدم دور و برم چی میگذره!
اون زمان حدودا 14 سالهم بود.. بیشتر وقتا با سرویس مدرسه برمیگشتم خونه، ولی یه وقتایی هم با دوستام ترجیح میدادیم مسیر خونه هامون رو پیاده روی کنیم، چون به مدرسه نزدیک بود.. محله ای که ما داخلش زندگی میکردیم، یه کوچه پهن و خلوت بود که رفت و آمدی به اون صورت نداشت.
همین که وارد کوچه شدم دوباره اون پسر جوون رو دیدم که یه گوشه وایساده بود و انگار انتظار کسی رو میکشید.. سه،چهار بار دیگه هم دیده بودمش.. مطمئن بودم متعلق به این محل نیست اما واقعا توجهم رو جلب کرده بود چون خیلی خوش قد و بالا و خوش قیافه بود.. حدودا 25،6 ساله، موهای خوش حالت و مشکی، رنگ پوست زیتونی، چشمای خمار و درشت با ابروهای تیره، بینی مردونه و لب و دهن خوش فرم.. همه اینا چهره جذابی ازش ساخته بود.
میدونستم سرراه من وای ِنمیسه و کلا به خاطر من
نیست که اونجاست، چون هرموقع میدیدمش و از
کنارش رد میشدم کوچیکترین توجهی به من
نمیکرد، دریغ از یه نیم نگاه! اصلا انگار منو
نمیدید! دلیلی هم نداشت نگاه کنه، من یه دختر
نوجوون با فرم مدرسه و یه ظاهر فوق معمولی
بودم که کلا از دید خارجم میکرد، چه جلب
توجهی میتونستم بکنم؟ اما من ازش خوشم اومده بود، تو اون سن و سال به قول معروف روش کراش زده بودم.
مثل اون سه،چهار بار از کنارش رد شدم و فقط زیرچشمی نگاهش میکردم بدون اینکه حتی اون بهم توجهی کنه.. لب و لوچهم آویزون شد و ناراحت شدم! چرا اصلا به من نگاه نمیکرد؟ انقدر جذاب نبودم؟
با همون ناراحتی پوچ و احمقانه که به خاطر عدم توجه یه پسر جذاب به خودم بود رفتم تو خونه.. همین که وارد خونه شدم با مامان برخورد کردم
که آرایش کرده بود، تیپ زده بود و حسابی به
خودش رسیده بود.. جا خوردم! چون اولا هیچوقت این ساعت خونه نبود، معمولا بیست دقیقه بعد از من به خونه میرسید چون میرفت کلاس آموزش
زبان فرانسوی.
دوما مامان که یه جلسه هم از دست نمیداد حالا خونه بود و تازه داشت میرفت بیرون! اونم با یه آرایش بیشتر از همیشه.. یه دفعه با دیدن من دستپاچه شد و با خنده گفت: اِوا تو کی اومدی؟
_ من؟ همین الان.. همیشه این ساعت میام.
+ خیلی خب برو تو، ناهارت هم آمادس فقط باید گرمش کنی، من دارم میرم بیرون.
حتی نذاشت جوابشو بدم! انقدر که عجله داشت و هول بود! بدو رفت سوار ماشینش شد.. منم که بدجوری فضولیم گل کرده بود سریع رفتم تو خونه و از داخل پنجره که حیاط خونه و کوچه رو به
خوبی نشون میداد، با نگاهم تعقیبش کردم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4149
#15
Posted: 10 Jul 2025 00:57
(قسمت 11)
مامان با ماشین بیرون رفت و هنوز مسیری طی نکرده بود که جلوی اون پسر جذاب که کراش من شده بود، ماشینو نگه داشت.. پسره سوار شد و بعد مامان راه افتاد.. از حیرت و ناباوری خشکم زده بود، حتی نمیتونستم پلک بزنم و دهنم باز مونده بود!
حال خیلی بدی داشتم.. از طرفی اون پسری رو دیدم که ازش خوشم اومده بود اما جلوی چشمای خودم سوار ماشین مامان شد، از طرف دیگه حس میکردم یه خبرایی هست! ولی نه جرات قبول
کردنش رو داشتم، نه حتی جرات فکر کردن به همچین چیزی رو! مامان من و این حرفا؟! محاله! مدام به خودم میگفتم اون عاشق بابا تهمورثه، حتما موضوع چیز دیگس.
قشنگ یادمه مامان تا غروب نیومد خونه! دقیقا یه ربع قبل از اینکه بابا برسه، وارد خونه شد.. بدون هیچ توجهی به من، بدو رفت تو حموم و دوش گرفت.. من هاج و واج مونده بودم! قبلا هیچوقت به کارای مامان توجه نمیکردم، خیلی وقتا پیش اومده بود که ساعتها خونه نباشه و قبل از بابا خودشو برسونه، اما اینبار توجهم بهش جلب شده بود، نمیتونستم جلوی حس کنجکاوی و فضولیم رو بگیرم.
اون روز گذشت و منم هیچی به روی مامانم نیوردم.. بابا اومد خونه و همه چیز مثل همیشه
عادی گذشت.. اما از فردای اون روز دیگه اون پسر جوون و جذاب رو ندیدم.. حتی چند روزی هم به عمد مسیر خونه رو زود طی میکردم و چند دقیقه ای داخل کوچه وایمیسادم اما هیچ خبری ازش نشد.
دیگه همه چیز داشت به شکل عادی برمیگشت.. مامان مثل همیشه بیست دقیقه بعد از من از کلاس زبان فرانسوی برمیگشت خونه و ناهار میخوردیم.. منم داشتم اون پسر جوون و اون لحظه ای که سوار ماشین مامان شد رو فراموش میکردم.. به معنی بهتر خودمو قانع میکردم صدرصد موضوع هرچیزی که بوده، چیز بدی نبوده.. حتی سوالی هم از مامان نمیپرسیدم، چون اصلا لزومی نمیدیدم.
تا اینکه یه شب بابا تهمورث گفت باید یه سفر کاری یکی دو روزه بره و خیلی هم زود برمیگرده.. میگفت صبح راهی میشه و یه شب نیست، بعد پسفردا غروب هم برمیگرده.. مامان کمی از علت سفر پرس و جو کرد و بعد هم دیگه بحثی نشد.
مسئله غیر عادی نبود، هرزگاهی پیش میومد بابا مجبور شه یه سفر کاری یه روزه بره و خیلی هم زود برگرده خونه، بیشتر وقتا هم به خاطر کارخونه بود.. معمولا هم مامان به کارای خودش میرسید، یا با دوستاش میرفت خرید، یا میرفت دیدن خالهش.. خلاصه اینجوری میگذشت تا بابا برگرده.
بابا فردا 5 صبح از خونه بیرون رفت.. منم مثل همیشه ساعت 7 و ربع راهی مدرسه شدم.. َو باز
هم مثل همیشه وقتی برگشتم خونه، مامان بیست دقیقه بعد از من رسید.. دمدمه های غروب بود که مامان رفت حموم دوش گرفت.. وقتی بیرون اومد، نشست جلوی آینه و شروع کرد به آرایش کردن.
دیدن این صحنه برام چیز عجیبی نبود، زیاد دیده بودم مامان آرایش میکنه و تیپ میزنه بعد میره بیرون.. هیچوقت هم اهمیت نمیدادم و نمیپرسیدم کجا میره.. اما نمیدونم چرا اینبار حس بدی داشتم و استرس به جونم افتاده بود.. برخلاف همیشه اینبار زیرزیرکی زاغشو چوب میزدم ببینم چیکار میکنه.
آرایشش که تموم شد یه ست لباس زیر خوشگل پوشید.. بازم چیز عجیبی نبود، همیشه لباس زیرهای خوشگل میپوشید.. ولی این دفعه با دیدنش حس بدی گرفتم.. مثل همیشه هم موهای ِبلوندش رو که مثل موهای مرلین مونرو نگهش میداشت سشوار کشید و بعد به خودش ادکلن زد، یه دست لباس بیرونی شیک تنش کرد تا آماده شه و راه بیفته.. مامان کلا زن آراسته و خوش پوشی بود اما میگم که، من اینبار حس بدی داشتم.
همه اینکارا یه دو ساعتی طول کشید.. وقتی از اتاق بیرون اومد، سرراهش قرار گرفتم و گفتم: کجا میری مامان؟
با خونسردی جواب داد: میخوام با نسرین و پروانه بریم بیرون یه دوری بزنیم.. تو بشین سر درس و مشقت، شامت هم بخور، وقتی برگشتم آماده خواب
ببینمتا! نیام ببینم نشستی پشت کامپیوتر و بازی میکنی.
_ کی برمیگردی؟
+ زود برمیگردم دیگه! مواظب خودت باش.. درو هم قفل کن.
بعدش هم دیگه فرصت نداد سوالی بپرسم و با قدمهای سریع رفت بیرون.. معمولا همین بود، مامان مدام درحال گردش و تفریح با دوست و رفیقاش بود.. دیگه برام عادی شده بود.. بابا هم هیچ خرده ای بهش نمیگرفت، لابد فکر میکرد هرچی کمتر به زن جوونش گیر بده بهتره.. غیر از این به وفاداری زنش مطمئن بود.
منم نشستم پای درس و مشقم و تکالیفم رو انجام دادم.. ساعتی بعد گرسنهم شد، غذام رو گرم کردم و خوردم.. دوباره به درسهام رسیدم.. انقدر غرق کار خودم شده بودم که چشم باز کردم دیدم ساعت نزدیک 12 شبه.. مامان دیگه کی میخواست برگرده خونه؟
نگرانش شدم و به موبایلش زنگ زدم.. با تاخیر جواب داد: جانم؟
از لحنش و حالت حرف زدنش تعجب کردم.. کشدار و بیحال بود، یجوری حرف میزد.. عصبی و شاکی پرسیدم: مامان تو کجایی؟
خندید و گفت: قربونت برم نگرانم شدی؟ نترس! تا یکی دوساعت دیگه برمیگردم خونه، تو بخواب منتظر من نباش.. باشه عزیزدلم؟
تعجب و عصبانیتم بیشتر شد چون مامان اصلا اینجوری حرف نمیزد.. یکم که گوش تیز کردم صدای چند نفرو دور و برش میشنیدم، انگار که بین یه جمعیتی از زن و مرد بود.. تا خواستم بهش بتوپم قطع کرد.. عصبی تر از قبل دوباره بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.. سه باره و چهار باره زنگ زدم ولی هیچی به هیچی!
لجم گرفته بود و داشتم از عصبانیت دیوونه میشدم، قشنگ معلوم بود یه دورهمی رفته که زنونه نیست.. مدام به خودم میگفتم وایسا بالاخره برمیگرده خونه دیگه! اون موقع بهش میگم!.. خلاصه انقدر فکر و خیال کردم و استرس کشیدم
تا اصلا نفهمیدم چجوری تو همون سالن خوابم برد.
با صدای چرخیدن کلید تو قفل در، هراسون از خواب پریدم.. انقدر گیج بودم که تا چند لحظه نمیدونستم چه خبره و چیشده.. مامان رو دیدم که با هول و ولا دویید سمت اتاقش.. انقدر دستپاچه و آشفته بود که اصلا متوجه من نشد.. چیشده بود؟!
نگاهم به ساعت افتاد که 5 صبح رو نشون میداد.. مامان تازه الان اومده خونه؟! دم صبح؟ این همه وقت کجا بوده؟ عصبی بلند شدم و رفتم دنبالش.. وقتی وارد اتاقش شدم عصبانیتم به حیرت و تعجب تبدیل شد و بهت زده بهش خیره موندم.
پشتش به من بود.. پایین کمد دیواری رو زانوهاش نشسته بود و نروس و با عجله وسایل داخل کمد دیواری رو به بیرون پرت میکرد.. طولی نکشید که فهمیدم با گاوصندوق کار داره.. در گاوصندوق رو باز کرد و با همون استرس و عجله ای که داشت شروع کرد به دنبال چیزی گشتن.
من که دیگه یواش یواش از این کارا و حالتهاش داشتم میترسیدم، با ترس و لرز پرسیدم: مامان چیشده؟
یه دفعه برگشت سمتم.. از دیدن قیافش بدجوری جا خوردم و ترسم بیشتر شد.. آرایشش به هم ریخته بود.. ریملش جوری پایین ریخته بود که رد
سیاهش تا روی چونهش قابل مشاهده بود.. معلوم بود با شدت گریه کرده.. چشماش سرخ بود و وحشت تو نگاهش حالم رو بدتر میکرد.
انقدر گیج بود که تا چند ثانیه بدون اینکه حتی پلک بزنه بهم خیره شده بود، انگار کلا وجود منو فراموش کرده بود و الان هم که باهام روبهرو شده بود تعجب کرده بود.. منمن کنان و دستپاچه در جوابم گفت: تو چرا هنوز بیداری؟
_ خواب بودم، تو که برگشتی بیدار شدم.. چیشده؟ چرا اینجوری شدی؟ چرا انقدر دیر برگشتی خونه؟
ساعت 5 صبحه...
+ وای بسه! چقدر ور ور میکنی بچه! بیا برو ِبکپ!
از صدای بلند و عصبانیتش و جوری که حرف زد یکه خوردم.. اما بدون اینکه اهمیتی بده دوباره مشغول گشتن گاوصندوق شد.. چرا اینجوری شده بود؟ اصلا دنبال چی میگشت؟.. چند لحظه بعد یه چیزی شبیه سند پیدا کرد و فورا بلند شد.. با هول و ولا راه افتاد و از کنارم رد شد.
جوری آشفته و پریشون بود انگار که من اصلا براش وجود خارجی نداشتم.. من که داشتم از نگرانی و بی خبری میمردم، دنبالش رفتم و گفتم: دوباره داری کجا میری؟ خب به من بگو چیشده؟
همونطور که به در نزدیک میشد، بدون اینکه حتی منو نگاه کنه جواب داد: هیچی.. برو بخواب، منم زود برمیگردم، امروز هم مدرسه نمیری، فهمیدی؟
_ برای چی؟ + همین که گفتم، عه! یکم حرف گوش کن.
با اخم و عصبانیت نگاهم کرد و قبل از اینکه بیرون بره با لحن تهدید آمیزی دوباره گفت: به بابات هیچی نمیگی، شنیدی چی گفتم؟
ناخواسته از سر ترس و حیرت به معنی باشه سر تکون دادم.. غیظ آلود ازم رو برگردوند و رفت بیرون.. همین که در بسته شد، منم بدو رفتم پشت پنجره و بیرون رو نگاه کردم.. ماشین مامان تو کوچه، جلوی در پارک بود.. مامان سریع سوار ماشینش شد و حرکت کرد.. اما چیزی که برام خیلی عجیب بود وجود یه ماشین پژو مشکی رنگی بود که با فاصله خیلی کم پشت سرش قرار داد داشت و همزمان باهاش حرکت کرد.. اون دیگه کی بود؟ انقدر چسبیده بود به ماشین مامان انگار مواظب بود یه وقت فرار نکنه.
از پنجره فاصله گرفتم و برگشتم داخل سالن.. از استرس و نگرانی یه دفعه گریهم گرفت و زار زدم.. نمیدونستم چیشده ولی مطمئن بودم اتفاق
خیلی بدی پیش اومده که مامان اینطوری بود.
از استرس بیرون روی گرفته بودم و مدام میرفتم دستشویی.. از یه طرف گریه میکردم و حالم بد بود.. از طرف دیگه میخواستم به بابا زنگ بزنم و بگم چه اتفاقاتی افتاده، ولی از ترس مامان و عواقبش جرات انجامش رو نداشتم.
عین مار زخمی به خودم پیچیدم، عر زدم و استرس کشیدم، دقیقا مثل اینکه تو دلم رخت چنگ میزدن.. هزارجور فکر و خیال های ترسناک کردم و هربار گریه هام شدیدتر میشد.. این وضعیت ادامه داشت تا 8 صبح.. تو خواب و بیداری بودم که در باز شد و مامان اومد داخل..قیافش پوکیده و ترکیده بود.. عین زامبی ها راه میرفت.
از روی مبل بلند شدم و چند قدم نزدیکش رفتم اما جلوتر نرفتم، یعنی با حالی که اون داشت اصلا جرات نداشتم نزدیک تر برم.. اونم که انگار تو حال خودش نبود رفت داخل اتاقش و درو هم بست.. ولی مگه من میتونستم ولش کنم به حال خودش؟ بماند که خودم چه حال وحشتناکی داشتم.
رفتم نزدیک اتاقش و چند ضربه به در اتاق زدم.. با مکث و تردید گفتم: مامان؟
با تاخیر جواب داد: برو برفین.
صداش بغض آلود بود، جوری که دومرتبه خودمم بغضم گرفت و اشکم دراومد.. هنوز چیزی نگذشته بود که صدای دوش آب حموم اتاقش رو شنیدم.. مامان دیشب کجا رفته بود؟ با کی بود؟ دیگه مثل روز برام روشن بود گند بدی زده، فقط امیدوارم بودم انقدر بزرگ نبوده باشه که بابا تهمورث چیزی بفهمه.
ساعتها گذشت.. تو این مدت مامان اصلا از اتاق بیرون نیومد.. دو، سه مرتبه ای رفتم پشت در و ازش خواستم باهام حرف بزنه.. هربار ازم خواست برم و مزاحمش نشم.. بار آخر داد زد میخواد بخوابه و دست از سرش بردارم.. انقدر دلم شکست که با وجود بغض سنگین تو گلوم نمیتونستم گریه کنم.. من داشتم به خاطر اینکه نگرانش بودم بالبال میزدم و اون اینطوری جوابمو میداد.
دیگه سمت اتاقش نرفتم با اینکه همچنان نگرانش بودم و فقط منتظر بودم یه رو نشون بده تا برم پیشش.. حتی نفهمیدم روزم چجوری گذشت.. نه دل و دماغ درس خوندن داشتم نه اعصاب و تمرکز.. منی که درسام همیشه برام اولین الویت بود! حتی دلم نمیخواست برم تو اتاقم.. نشسته بودم تو سالن تا اگه مامان از اتاقش بیرون اومد بفهمم.
دمدمه های غروب بود که متوجه شدم مامان داره از اتاقش بیرون میاد.. عین فشنگ از جا پریدم و منتظر وایسادم.. اومد تو سالن و سرک کشید.. انگار دنبال من میگشت.. ظاهرش که مرتب و نرمال بود.. نگاهم کرد و گفت: تو اینجایی؟
فکر کردم شاید الان آروم شده و بخواد از دلم دربیاره.. در جوابش گفتم: آره.. تو خوبی مامان؟
+ آره.. خوب گوش کن برفین! بابات احتمالا تا یکی، دو ساعت دیگه پیداش میشه.. نشنوم از قضیه دیشب یه کلمه حرفی بزنی.. دیشب من اصلا بیرون نرفتم و خونه بودم، توام نه چیزی دیدی نه شنیدی، فهمیدی چی گفتم؟
از حرفای تشر گونه و تهدید آمیزش بیشتر ناراحت شدم.. با اینحال بهش گفتم: باشه مامان هرچی تو بخوای.. ولی نمیخوای بهم بگی چیشده؟ میدونی از دیشب تا الان من چه استرسی کشیدم؟ میدونی چقدر نگرانت بودم؟
+ کار دنیا برعکس شده؟ تو نگران بودی و استرس داشتی که چرا من بیرون بودم؟! باید به توام جواب پس بدم؟ برو پی درس و مشقت بچه.
_ برم پی درس و مشقم؟ مگه اصلا اعصاب و تمرکزی هم واسم مونده؟ اون از کارای دیشبت، اینم از امروز.. با اون حال برمیگردی خونه و بعدش هم باهام اینجوری رفتار میکنی؟ من حق ندارم بدونم چیشده؟
+ نه حق نداری! بعدش هم بهت چی گفتم؟ نه چیزی دیدی نه شنیدی.. چته هی منو سین جیم میکنی؟ هرچی که شده! تو چیکار به اینکارا داری؟ عه!.. از وقتی برگشتم دختره هی ور ور ور! اعصاب نذاشته واسم.. بیا برو تو اتاقت و بیرون هم نیا که حوصلهتو ندارم...
انقدر ناراحت شده بودم و بهم برخورده بود که همونطور که داشت حرف میزد ازش رو برگردوندم و با قدمهای محکم و پر حرص رفتم تو اتاقم.. منو باش که نزدیک به بیست و چهار ساعت داشتم خودمو واسه کی به در و دیوار میزدم و به خاطرش از نگرانی به جون کندن افتاده بودم.
حتی بابا هم که برگشت خونه از اتاقم بیرون نیومدم.. از مامان بدجوری دلخور بودم و
نمیخواستم برم تو سالن.. صدای خوش و بش کردنشون رو میشنیدم ولی برام مهم نبود.. چند لحظه بعد در اتاقم به صدا دراومد و پشت بندش باز شد.
مامان با خنده و خوشرویی گفت: برفین؟! بابا برگشته خونه، نمیخوای بیای بیرون؟
چجوری میتونست اینطوری رنگ عوض کنه و نقش بازی کنه؟ همه اتفاقات دیشب به کنار! تا یه ساعت پیش کم مونده بود کتکم بزنه! الان اینطوری شاداب و بشاش بود!.. همچنان تو حیرت رنگ عوض کردن مامان بودم که بابا اومد تو اتاق و با خنده و روی باز باهام احوالپرسی کرد.. اون بیچاره که همیشه با من مهربون و با محبت بود.. منم بیخیال دلخوری از مامانم شدم و بابا رو بغل کردم..
اما تو یه لحظه نگاهم به نگاه مامان افتاد که انگار داشت بهم میفهموند اگه یه کلمه حرف بزنم زبونمو از حلقومم میکشه بیرون.. تو نگاهش غیر از خشم و تهدید، ترس هم بود.. یه ترس و استرس زیاد! مگه چیکار کرده بود، چه گندی زده بود که اینطوری وحشت کرده بود و استرس داشت؟
خودمم جواب سوالمو نمیدونستم، با اینکه بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود اما طوری که یه ساعت پیش مامان بهم تشر زد و حالا هم اینجوری نگاهم میکرد باعث شد دیگه نه حرفی راجع بهش بزنم نه سوالی بپرسم.
تقریبا دو،سه روزی میگذشت.. مامان دیگه حتی کلاس زبان فرانسوی هم نمیرفت، دائما خونه بود و بیشتر وقتا هم اعصاب نداشت.. معمولا مضطرب و نروس تو خونه راه میرفت و فکر میکرد، یا تو اتاقش بود و منم نمیفهمیدم داره چیکار میکنه.
تو یکی از همین روزا مدرسه زودتر از همیشه تعطیل شد و برگشتم خونه، با اینکه به مامان گفته بودم اما به کل فراموش کرده بود.. کلید انداختم و
وارد خونه شدم.. قبل اینکه اعلام حضور کنم، صدای مامان توجهم رو جلب کرد.. انگار داشت با صدای بلند و نگران با یه نفر تلفنی صحبت میکرد.. سروصدایی نکردم تا حرفاشو بشنوم..
مامان به اونی که پشت خط بود داشت میگفت: اسمش پولاده، پولاد پاشازاده.. نمیدونم! الان سند
کارخونه دستشه و میتونه هرکاری باهاش بکنه.. نه به نامش نزدم، دیوونه ای؟.. اون سند هنوز به نام شوهرمه ولی به هرحال پشت قباله منه.. حامد کمکم کن! حداقل به خاطر اون یه سالی که باهم بودیم، هرچی نباشه یه زمانی عشق و علاقه ای بین من و تو بود.. نه داری اشتباه میکنی! رابطه من و پولاد اونجوری که فکر میکنی نیست، اگه بگم همش 10 روزه که شناختمش دروغ نگفتم، شایدم کمتر، باور کن.. به جون خودم راست میگم حامد!.. بهت دارم میگم سند کارخونه رو برده و الانم غیبش زده.. خب اگه شوهرم بفهمه که منو میکشه! زندهم نمیذاره.. چی؟.. یعنی چی؟.. من انقدر پول از کجا بیارم؟.. اگه واسه خودت نمیخوای پس واسه کی میخوای؟.. خیلی خب! یه مقدار پول و طلا دارم که کارو راه بندازه.. هرچی، فقط این قائله ختم شه!.. من چی بگم؟.. ببین خودت بهتر از هرکسی میدونی بعد از 12 سال زندگی با شوهرم، تو اولین مردی بودی که
باهاش وارد رابطه شدم، همیشه عشقم بودی، پس نه واسه من همچین قیافه ای بگیر نه بهم تیکه بنداز.. تو خودت گفتی میخوای زن بگیری، یادت رفته؟ منم از زندگیت رفتم که راحت باشی، بماند که چقدر داغون شدم و تو تنهایی خودم زار زدم، اون موقع تو کجا بودی که ببینی؟.. چی؟.. فکر میکردم دیگه چیزی بینمون نباشه!.. ساعت چند؟.. همون خونه قدیمی؟.. حالا ببینم چی میشه.. شوهرم شب میاد خونه، نمیتونم اون ساعت بیام.. نمیدونم، حالا شاید ساعت 4،5 عصر بتونم یه کاریش کنم.. اون مال قبلا بود که شبها هم میتونستم بپیچونم و بیام پیشت، ولی الان نمیتونم.. آهان! حالا یهو چیشد تو هوس تن و بدن منو کردی؟! مگه هی نمیگفتی نامزدم، نامزدم؟.. عه؟.. حرف مفت نزن، رابطه با تو جزو بهترین روزای عمرم بود، حالا هرچقدر کم و کوتاه.. مگه میشه آخرین سکسی که باهم داشتیم رو یادم بره؟ همیشه بهش فکر میکنم.. تو یهو زدی زیر همه چی،
وگرنه تو کسی بودی که زندگی رو بعد از 12 سال واسم شیرین کردی.. یادت رفته اولین بار که سکس داشتیم؟ خودت از تنگی من تعجب کرده بودی! بهت گفته بودم مدتهاس که با شوهرم رابطه ندارم چون دیگه نمیتونه.. چه زود همه چی یادت رفت!.. منم همیشه دوستت داشتم.. گمشو خودت هم میدونی هنوزم میخوامت، خودت یهو ول کردی و رفتی.. پولاد یه اشتباه بود، یه خریت فقط برای اینکه بتونم جای خالی تورو باهاش پُر کنم ولی گند زده شد به زندگیم.. چرت و پرت نگو! من کلا دوبار باهاش بودم و دیدمش، اونم نه اونجوری که تو فکر میکنی.. حالا امروزو چیکار کنم؟.. باشه.. همون خونه قدیمی ساعت 5.. اما زود باید برگردم، نمیخوام شوهرمو حساس کنم.. عزیزم پولم که تو بانکه... خیلی خب.. باشه فهمیدم.. فقط تو زودتر این پسره هفت خط عوضی رو پیدا کن حالا به هر قیمتی!.. باشه میبینمت.. فعلا.
مثل برق گرفته ها، مثل کسی که بهش شوکر زدن یا داخل دریاچه یخ فرورفته، خشکم زده بود و ماتم برده بود.. مامان من و این حرفا؟ خیانت به بابا اونم دو بار با دوتا مرد جوون؟! چجوری تونست همچین ظلمی، همچین کار کثیفی در حق بابا کنه؟ بابای بیچاره که عاشقانه دوستش داشت و همه زندگیشو به پای اون ریخته بود!
همین که فهمیدم تماس رو قطع کرده، سریع و بیصدا از خونه بیرون رفتم و پشت در وایسادم.. میخواستم وانمود کنم تازه از راه رسیدم و هیچی
نشنیدم.. با اینکه به طرز فجیعی حالم بد بود و نفسم به سختی بالا میومد.
تا شماره بیست تو دلم شمردم و بعد کلید انداختم.. سعی میکردم عادی باشم و مثل همیشه رفتار کنم.. وارد خونه که شدم با صدای بلند مامان رو صدا زدم تا متوجه ورودم بشه.. با تعجب اومد نزدیک در و گفت: وا؟! تو چرا الان برگشتی خونه؟
_ سلام.. دیشب گفتم که امروز زود تعطیل میشم، معلمهامون جلسه داشتن.
+ عه آره! پاک یادم رفته بود.. الان ساعت چنده؟ 11 و نیم.. من امروز خیلی کار دارم، باید یه سر
برم بانک تا تعطیل نشده، بعدش هم به بقیه کارا برسم.. تو گرسنهت شد زنگ بزن رستوران برات غذا بیارن.
_ خودت چی؟
+ گفتم که، امروز خیلی کار دارم، باید سریع آماده شم و برم.. هرچی دوست داشتی سفارش بده، پلویی، ساندویچی.. پول برات میذارم.. بعدش هم بشین درساتو بخون.
همونطور که حرف میزد، با قدمهای سریع میرفت به سمت اتاقش.. اصلا دلم نمیخواست بپرسم کجا میره و کی برمیگرده چون تمام حرفاشو شنیدم و
هنوزم نمیتونستم باور کنم.. حالم بد بود و قلبم تند تند میزد، احساس میکردم میخوام بالا بیارم.. حتی نمیتونستم قبول کنم حرفایی که شنیدم از زبون مامانم بوده.. اونم اون حرفای زشت و زننده که فکر کردن بهش حالمو به هم میزد.
اما ترسناکترین حرفش، صحبت راجع به سند کارخونه بود.. اینکه درحال حاضر دست شخصی
به اسم پولاد پاشازاده هست و الان هم غیبش زده.. پولاد پاشازاده کیه؟ مامان میگفت 10 روز یا کمتره که طرف رو میشناسه.. پس چند شب پیش با همون پولاد بیرون رفته، بعدش هم 5 صبح با حال نزار و داغون برگشته خونه، آشفته و پریشون یه چیزی شبیه سند برداشت، سند کارخونه بابا بوده..
وای خدا! مامان اون شب چه گندی زده؟ چیکار کرده که مجبور شده سند کارخونه بابا رو بده به دست یه غریبه؟ اصلا چطوری تونست همچین کاری کنه؟ مگه اون پسره چی داشت که به خاطرش همچین گندی زده بود؟ حالا خیانت کثیفی که در حق بابا کرده بماند.
نکنه...! یا خدا! نکنه پولاد پاشازاده همون پسر جذاب هست که من تو کوچه میدیدمش؟ نه! امکان
نداره.. چرا امکان نداره؟ مگه با چشمای خودت ندیدی سوار ماشین مامان شد؟ خوب به یاد بیار! تقریبا نزدیک خونه وایمیساد!.. دیگه واقعا حالم داشت به هم میخورد، واقعا داشتم بالا میوردم.. از استرس شدیدی که تو دلم پیچید ناخواسته عق زدم و فورا جلوی دهنمو گرفتم..
طوری حالم بد شده بود که اصلا نفهمیدم مامان کی آماده شد و رفت بیرون.. تمام روز مدام داشتم به خیانت مامان و حرفهایی که ازش شنیدم و سند کارخونه فکر میکردم.. َو هزاران افکار وحشتناک که گریهمو درمیورد.. نکنه بابا بفهمه؟ اگه بفهمه چی؟ زندگیمون از هم میپاشه، هممون نابود میشیم.. اگه مامان رو طلاق بده چی؟ تکلیف من چی میشه؟ من بدون بابا نمیتونم زندگی کنم، میدونم از دوریش دق مرگ میشم.
قبل از غروب مامان برگشت خونه.. برخلاف این دو،سه روز حالا آروم و مهربون شده بود.. رفت حموم و دوش گرفت.. مثل همیشه به خودش رسید و لباس قشنگ پوشید.. یکم قربون صدقه من رفت و بعد از اتاقم رفت بیرون تا به کاراش برسه و شام درست کنه.. بابا که برگشت خونه، با خوشرویی ازش استقبال کرد، میگفت و میخندید!
تمام این مدت من فقط حیرت زده نگاهش میکردم.. من که دیگه میدونستم با دوست پسرش که بهش میگفتحامدبیرونبوده!.. َوحیرتزدهترمیشدم وقتی که میدیدم چطوری با بابا خوش و بش و بگو و بخند میکنه!.. چجوری میتونست تو چشمای بابا نگاه کنه و عذاب وجدان نداشته باشه؟ اصلا وجدانی داشت؟! نه نداشت! که اگه داشت دیگه نمیتونست به مردی که عاشقانه دوستش داره و از گل کمتر بهش نمیگه، خیانت کنه.. اون هم انقدر راحت!
از مامان متنفر و بیزار شده بودم، تو چشمم دیگه مامان نبود! یه زن منفور و منزجر کننده بود که لیاقت نداشت! بابا تهمورث مرد خوب و مهربونی بود، خیلی خوب! تو طول این همه سال حتی یادم نمیاد به مامان کوچیکترین بی احترامی کرده باشه، همیشه به فکر مامان بود و همه جوره نازش رو میخرید..
پس دیگه مامان چه مرگش بود؟ چی کم داشت؟ بابا خونه و زندگی براش درست کرده بود که همه دوستای مامان حسرتشو میخوردن.. اما انگار براش کافی نبوده! اصلا به چشمش نیومده که انقدر راحت به بابا خیانت کرده، اونم نه یه بار!.. هنوز یادمه به اون مرتیکه، حامد، میگفت زندگی رو بعد 12 سال براش شیرین کرده! بیچاره بابا تهمورث!
دیگه حتی نمیتونستم تو چشمای مامان نگاه کنم، ازش بدم اومده بود.. نمیشد واقعیت رو انکار کنم، یعنی اصلا جایی برای انکار باقی نمونده بود.. با گوشهای خودم حرفاشو شنیدم، چی رو انکار میکردم؟
تقریبا نزدیک به یه هفته طول کشید و عین یه هفته، هرساعت و هر روز جون کندم و این درد و رنج رو تو خودم ریختم.. هربار دهنم باز میشد به مامان بگم چه چیزایی ازش شنیدم و باهاش یه دعوای مفصل کنم ولی هربار میترسیدم و پشیمون میشدم.. ترس از واکنش مامان.. حق داشتم، من فقط 14 سالهم بود.
چیزی که خیلی حالم رو بد میکرد این بود که مامان تو اون یه هفته هرروز بیرون بود! حتی انگار دیگه به سند کارخونه و پولاد پاشازاده هم اهمیتی نمیداد.. دیگه دوزاریم افتاده بود با دوست پسرش، حامد، بیرون میره.. ولی چی میتونستم بگم؟ چیکار میتونستم بکنم که جلوشو بگیرم؟ هیچی!
طبق گفته هایی که از مامان شنیدم، یکسال با حامد تو رابطه بوده.. چطور من نفهمیدم؟ چرا هیچی متوجه نشدم؟ هرچند تعجبی نداشت، من به کارای خودم سرگرم بودم و اصلا به مامان و کارایی که انجام میداد توجه نمیکردم.. تازه چند وقت بود که زیر نظر گرفته بودمش و به جزئیات کاراش دقت میکردم.
اما با همه این استرسها و عصبانیت ها، کاش میدونستم بعد از اون یه هفته چی قراره سرمون بیاد.. کاش چیزی بهم الهام میشد و میتونستم از اتفاق وحشتناک اون شب جلوگیری کنم.. حادثه ی ترسناکی که باعث از هم پاشیده شدن خونوادم و شروع آوارگی و بدبختی های من بود.. صحنه هایی که هنوزم که هنوزه یه شبهایی تو کابوسهام میبینم و با جیغ و گریه از خواب میپرم.
یادمه بابا اون شب دیرتر از همیشه برگشت خونه.. بدجوری داغون بود، معلوم بود حالش خیلی بده، حتی به زور یه کلمه حرف میزد.. تو کل زندگیم هیچوقت اونطوری ندیده بودمش.. جوری عصبی و آشفته بود که مامان کوتاه اومد و بهش گیر نداد چرا انقدر دیر برگشته خونه.. حتی منم ازش ترسیده بودم چه برسه مامان.
هوا خیلی سرد بود و برف میومد.. مامان شومینه های هیزمی تو سالن و اتاق خوابشونو روشن کرد.. بابا رفت تو اتاق و رو تخت دراز کشید، بدون اینکه شام بخوره یا دوش بگیره، چیزی که خلاف عادت همیشگیش بود! هیچوقت شام نخورده و دوش نگرفته آماده خواب نمیشد.. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، قشنگ حس میکردم اتفاق بدی افتاده که بابا همچین حالی داره.. اما به هرحال مامان گفت نگران چیزی نباشم و برم بخوابم.
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم ولی خوابم نمیبرد، لامصب چشمام کاملا باز بود و هیچجوره خواب به چشمام نمیومد.. بس که فکرم درگیر بود و استرس داشتم.. کدوم وقت تو خونواده من همچین وضعیت و حس و حال بدی موج میزده که این بار دوم باشه؟! معمولا همه چیز آروم و عادی بود،
کاملا برعکس الان که حتی سکوت خونه هم حالم رو بد میکرد، انگار آرامش قبل از طوفان بود.
وسط این حال بد داشتم دست و پا میزدم که سروصدای حرف زدن شنیدم.. صدای صحبت کردن مامان و بابا بود، اما شبیه صحبت کردن معمولی نبود، انگار داشتن دعوا میکردن.. هرلحظه هم تن صداشون بالا میرفت و من بیشتر به این نتیجه میرسیدم واقعا دارن باهم دعوا میکنن..
میدونستم مثل بقیه شبها نیست و یه خبرایی هست.. از شدت ترس و دلهره بلند شدم و از اتاقم بیرون رفتم.. پاورچین و آهسته به اتاقشون نزدیک میشدم.. تو همین حین سروصداشون مدام بالاتر میرفت و استرسم رو بیشتر میکرد.
مامان گریه میکرد و عاجزانه میگفت: تهمورث! بخدا داری اشتباه میکنی.. بذار برات توضیح بدم.
بابا با لحنی خشمگین و بغض آلود که میلرزید
گفت: چی رو میخوای توضیح بدی؟ رئیس بانک
میگفت وقتی تو رفته بودی بانک، خودش نبوده و
کارمندها به خاطر اینکه میشناختنت کارتو راه
انداختن.. دو روز بعد میفهمه کل حسابتو منتقل
کردی به حساب یه نفر دیگه، یه مرد به اسم حامد
صوفیان.. مگه پول کمی تو حسابت بود که بخوام
ندید بگیرم و بگذرم؟ ولی بازم به روت نیوردم تا
خودت بهم بگی.. اما دلم گواهی بد میداد و نتونستم
صبر کنم.. رفتم سر گاوصندوق و دیدم نصف
بیشتر طلاهات و سند کارخونه هم نیست.. گفتم
نکنه اتفاق بدی افتاده و دردسری پیش اومده، حالا
هم یکی داره ازت اخاذی میکنه و تو میترسی به
من بگی.. ببین چه احمقم من! پیگیر اسم حامد
صوفیان شدم و همزمان برات بپا گذاشتم تا بفهمم
موضوع چیه.. چه استرسی کشیدم، چه حال بدی رو تحمل کردم چون انقدر خر بودم که فکر میکردم نکنه خونوادم تو خطر باشن، نکنه یه نفر
داره زنمو تهدید میکنه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4149
#16
Posted: 10 Jul 2025 01:07
(قسمت 12)
بابا مکثی کرد و با لحن بی نهایت خشمگینی ادامه داد: که کاشف به عمل اومد نه دردسری پیش اومده نه خطری داره زنمو تهدید میکنه.. فقط زن من یه هرزه خیانت کاره که داره پولای من و دخترم رو خرج دوست پسرش میکنه.
مامان جیغ زد: خجالت بکش! خودت میفهمی چه مزخرفاتی داری به من نسبت میدی؟ من دیگه یه لحظه هم تو این خونه نمیمونم...
بابا با حرص و غیظ غرید: کجا با این عجله؟! وایسا که هنوز باهات کار دارم.. واسه من کولی بازی درنیار که حنات دیگه هیچ رنگی نداره.
مامان با ترس نالید: ولم کن! دستمو شکستی.
بابا بی اهمیت به اعتراض مامان ادامه داد: امشب
پیشش بودم، دوست پسرتو میگم زنیکه خائن! حامد
صوفیان.. َچک اول رو که خورد عین بلبل زبون
باز کرد.. ببین هر گوهی که خوردی دیگه برام
مهم نیست، حتی اندازه تف هم برام ارزش نداری
چون دیگه جایی تو زندگیم نداری، بهم ثابت کردی
چیزایی که پشت سرت میگفتن درست بود و من
عمرم رو برا یه کثافت حروم کردم.. همین فردا
دخترمو برمیدارم و میرم، توام بمون اینجا و به
هرزگیت ادامه بده، نمیذارم برفین رو مثل خودت
کنی.. ولی قبلش بهم میگی با سند کارخونه چیکار کردی.. سند کارخونه کجاست؟ دست کدوم بی ناموسیه؟
جوری که بابا عربده زد، ناخواسته پریدم عقب و از در اتاق فاصله گرفتم.. مامان وحشت زده زار زد: دروغه، بخدا دروغه!
بابا دوباره عربده زد: زر بزن زنیکه تا همین جا تیکه تیکهت نکردم.
مامان ناله پر دردی کرد و گفت: نمیدونم. + غلط کردی که نمیدونی!
یه دفعه صدای سهمگینی شنیدم و پشت بندش مامان جیغ کشید.. خیلی زود فهمیدم بابا داره مامان رو کتک میزنه.. من که تا الان از ترس خشکم زده بود، گریون و وحشت زده کوبیدم به در اتاق و جیغ زدم: مامان، بابا! بس کنید! بسه!
ولی انگار اصلا صدای منو نمیشنیدن.. مامان همچنان جیغ میزد و معلوم بود داره کتک میخوره و به در و دیوار کوبیده میشه.. دستگیره درو تکون دادم تا برم داخل اما در قفل بود.. دوباره کوبیدم به در و جیغ زدم: بابا تروخدا ولش کن، نزنش!.. بابا!
مامان میون ضجه هاش جیغ میزد: ولم کن! کمک! یکی به دادم برسه...
گریه های من که به زار زدن تبدیل شده بود، از وحشت اینکه چه بلایی داره سر مامانم میاد با شدت و لگد به در کوبیدم تا بتونم بازش کنم، اما بی فایده بود.. در چوبی انقدر ضخیم و محکم بود که با لگدهای من طوریش نشه.. بابا با حرص و غضب غرید: حرف بزن زنیکه! سند کارخونه دست کیه؟
مامان با جیغ و گریه و درد گفت: اسمش پولاده، پولاد پاشازاده.. نمیدونم کجاست، هیچی ازش نمیدونم.. تهمورث! به جون برفین قسم میخورم مجبور شدم سند کارخونه رو بهش بدم، فریبم داد، گولم زد...
یه باره مامان جیغ بلندی کشید و دیگه هیچ صدایی نیومد.. تا چند لحظه سکوت مرگباری همه جا رو فرا گرفت.. شوک شده بودم، حتی نمیتونستم پلک
بزنم.. یه دفعه بابا با عجز و گریه داد زد: چرا اینکارو با من کردی؟ چرا این بلا رو سرم اوردی؟ مگه من چه بدی بهت کرده بودم؟ منی که عاشقت بودم.. اِی تُف به شرف نداشتت زنیکه!
صدای مشت زدن به چیزی رو شنیدم و بعد هم صدای شکستن جسم شیشه ای به گوشم رسید.. بلافاصله از زیر در متوجه شدم اتاق به شکل غیر طبیعی روشن شد، شبیه نور آتیش بود.. تو همین حال بابا گفت: ژاله؟ ژاله؟ صدامو میشنوی؟ یه چیزی بگو! ژاله!
شعله های ترسناک آتیش و دود غلیظ رو به راحتی از زیر در میدیدم.. وحشت کلمه ناچیزی برای توصیف حالم بود.. به در کوبیدم و جیغ زدم: بابا! بابا از اتاق بیاین بیرون.
آتیش از زیر در زبونه کشید و راهشو به بیرون اتاق باز کرد.. به سرعت باور نکردنی قالی زیر پام یه تیکه آتیش گرفت.. بهت زده و ترسیده خودمو عقب کشیدم و دوباره جیغ زدم: مامان! بابا! خونه داره آتیش میگیره.
بابا داد زد: برفین از خونه برو بیرون.
دوباره جیغ زدم: مامان! بابا! از اتاق بیاین بیرون!
بابا عاجزانه داد زد: نمیتونم.. همه جا رو آتیش گرفته، تو برو بیرون و زنگ بزن آتش نشانی.
_ بابا تروخدا یه کاری کن! از پنجره برید بیرون.
بابا بی توجه به حرفم اسم مامان رو صدا زد و بعد یهو با شدت سرفه کرد.. انقدر بد سرفه میکرد که با شنیدنش تن و بدنم میلرزید.. دود آتیش نمیذاشت نفس بکشه.. در اتاق داشت تو آتیش میسوخت.. با سرعت وحشتناکی دود سیاه و غلیظ داشت همه خونه رو پر میکرد.. وحشتناک تر از اون شعله های پراکنده آتیش بود که به هر وسیله ای میرسید جلوچشمام ُگرمیگرفتوزیادمیشد.
وحشت کرده بودم، اما نمیتونستم مامان و بابام رو همون جا به حال خودشون ول کنم.. دومرتبه جیغ زدم: بابا! بابا! یه چیزی بگو.
هیچ صدایی نمیومد، حتی دیگه سرفه هم نمیکرد.. پاهام توان تکون خوردن نداشتن.. چشمام میسوخت و به سرفه افتاده بودم.. خونه تاریک بود و با وجود دود سیاه تاریک تر هم شده بود.. تنها نوری که میدیدم شعله های پراکنده آتیش بود.
به زحمت خودمو تکون دادم و دوییدم به سمت تلفن.. وحشت جوری بهم غالب شده بود که مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم تلفن رو پیدا کنم.. تو همین حال آتیش تو سالن درحال پیشروی بود و داشت همه جا رو میگرفت.. چشم باز کردم و دیدم انگار وسط جهنم وایسادم.
نتونستم تلفن رو پیدا کنم و دوییدم به سمت در تا برم بیرون و از همسایه ها کمک بخوام.. ولی آتیش مثل یه سد عظیم جلومو گرفته بود و نمیتونستم خودمو به در برسونم.. راه کج کردم و
دوییدم تو سالن.. پرده های پنجره های سالن داشتن تو آتیش میسوختن.
نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم.. قشنگ وسط آتیش گیر افتاده بودم.. به مغزم فشار اوردم و رفتم تو آشپزخونه.. پنجره اونجا به حیاط خلوت باز میشد.. اما وقتی ارتفاع رو دیدم ترسیدم.. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم، همه جا آتیش بود و داشت به آشپزخونه میرسید، دیگه هیچ راه برگشتی نبود.
میدونستم اگه فقط یکم دیگه معطل کنم کارم تمومه.. تصمیمم رو گرفتم و از پنجره پریدم پایین.. پرت شدم و کوبیده شدم رو زمین.. بلافاصله درد وحشتناک و غیر قابل توصیفی تو پام پیچید که از شدتش جیغ بلندی کشیدم.
درد و ضعف جوری بهم غالب شد که داشتم از حال میرفتم.. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که تا قبل اینکه از درد از حال برم، با ته مونده توانم جیغ بزنم و کمک بخوام.. همه زورم رو جمع کردم و با صدای بلند کمک خواستم.. یه بار، دوبار، سه بار، جیغ میزدم کمک!
یواش یواش توانم برای جیغ زدن کم شد و صدام ضعیفتر.. حتی نمیتونستم یه ذره خودمو تکون بدم، چه برسه به اینکه برای نجات خودم کاری انجام بدم.. آخرین چیزایی که دیدم خونهمون بود که داشت تو آتیش میسوخت...
وقتی به خودم اومدم که دیدم رو تخت بیمارستانم.. پای راستم از مچ شکسته بود، کمرم آسیب دیده بود ومچدستمدررفتهبود.. َوازهمهوحشتناکو بدتر این بود که من دیگه پدرومادر نداشتم..
هردوشون تو آتیش سوزی ُمرده بودن.. حالا یه دختر یتیم و تنها بودم که باید رو تخت بیمارستان برای عزیزترین آدمای زندگیم عزاداری میکردم.
از خاله مامانم که هیچ خبری نبود! حتی یه بار هم به بیمارستان نیومد.. چقدر مامانم هوای اون و بچه هاش رو داشت و بهشون کمک مالی کرد! آخرش چی؟ هیچی! همه فک و فامیل مامان من همون خالهش و بچه هاش بودن که حالا به درد جرز دیوار هم نمیخوردن.
از سمت بابا تهمورث هم هیچکس رو نداشتم.. بابا تهمورث فقط یه خواهر داشت که چندین سال پیش به خاطر مسائل ارث و میراث کاملا قطع رابطه کرده بودن، خیلی قبلتر از اینکه با مامان من ازدواج کنه.. فقط میدونستم خواهر بابا حدود 25 سال پیش رفته انگلیس و اونجا زندگی میکنه،
همین! غیر از این من که فرزند خونی بابا تهمورث نبودم!
نه اینکه بابا هیچ دوست و آشنایی نداشته باشه، چرا! داشت! ولی حالا هیچ خبری از هیچکدومشون نبود، کی دلش میخواست خودشو شریک دردسرهای یه دختر یتیم 14 ساله کنه؟.. فقط چندنفر از همکلاسی هام به دیدنم اومده بودن.. غیر از این وجود من برای هیچکس مهم نبود.
انگار تمام کسایی که باهاشون رفت و آمد داشتیم، زمانی میومدن خونهمون و سر سفره مون می ِشستن، مامان و بابا براشون بریز و بپاش و دست و دلبازی میکردن، حالا دیگه وجود خارجی
نداشتن.. یعنی داشتن! ولی نه برای من.. دلیلی نداشت سراغمو بگیرن، کی از دردسر یا نون خور اضافه خوشش میاد؟ کی دلش میخواد بدبختی های یه دختر یتیم رو به دوش ِبکشه؟.. هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که تو زندگیم انقدر تنها و بیکس بشم.
نزدیک به یک ماه و خرده ای تو بیمارستان بستری بودم.. تو طول این مدت پلیس و مددکار اجتماعی و اینا اومدن باهام صحبت کردن تا ماجرای شب حادثه رو براشون شرح بدم.. که با هربار تعریف کردن انقدر زار میزدم که نفسم بند میومد و به هق هق میفتادم.. هنوزم نمیتونستم باور کنم دیگه پدرومادر ندارم، دیگه یتیم شدم.
ولی این تازه شروع ماجرا بود.. اوضاع برای من وقتی ترسناک تر شد که فهمیدم هیچی ندارم، یعنی
هیچی واسم نمونده بود.. حساب بانکی مامان که خالی بود، میموند حساب بانکی بابا، که قرار شده بود بین طلبکارها تقسیم بشه.. این طلبکارها شامل کارمندها و کارگرها و تاجرایی بودن که با بابا در ارتباط بودن..
اما حتی اگه اونا هم وجود نداشتن باز هم چیزی به من نمیرسید، چون من دختر خونی بابا تهمورث نبودم! نه اسمش به عنوان پدر تو شناسنامم بود، نه جایی قید شده بود سرپرست منه.. درست مثل خونه، خونه سوخته ای که چیزی ازش باقی نمونده بود، اما به هرحال همچنان زمین داشت و سندش هم دراختیار بانک بود.
اما بدترین خبر مربوط به کارخونه بود.. شخصی با داشتن سند کارخونه مدعی شده بود مامان و بابا اونجا رو بهش فروختن و حالا هم کارخونهش رو
میخواد.. اسم اون شخص پولاد پاشازاده بود!.. وقتی اسمشو شنیدم از حیرت و ناباوری داشتم شاخ درمیوردم.
با خشم و عصبانیت بی نهایتی که هر لحظه به جنون نزدیکتر میشدم، به افسر پلیس میگفتم که اون یه کلاهبرداره عوضیه که عامل اصلی بدبختی من و خونواده از دست رفتمه.. دیوونه وار داد میزدم پولاد پاشازاده سند کارخونه رو با شارلاتان بازی دزدید و معلوم نیست چیکار کرده، چجوری جعل کرده که حالا مدعی شده اونجا بهش فروخته شده.. الان هم با اعتماد به نفس مدعی شده چون میدونه مامان و بابام ُمردن، کسی نیست پیگیر چیزی بشه.
هرچی که میدونستم رو به افسر پلیس گفتم ولی اهمیتی نداد، میگفت مدارک بررسی شده و
کارخونه واقعا به پولاد فروخته شده.. اون زمان حدود یازده سال پیش مثل الان نه سند تک برگی وجود داشت نه مدارک خرید و فروش به شکل الان هزارجا ثبت میشد.. غیر از این کی به حرفای یه دختر 14 ساله با روانی آشفته اهمیتی میداد؟ هیچکس! معتقد بودن من نباید هم از معامله و فروش کارخونه چیزی بدونم!
هرچی ازشون خواستم اجازه بدن حداقل من این شخص، یعنی پولاد پاشازاده رو ببینم اما بی فایده بود.. مددکار اجتماعی حالیم کرد به جای این حرفا فکر خودم باشم که دیگه باید از بیمارستان مرخص بشم.. بهم گفت چون نه سرپرستی دارم نه جایی برای موندن، میتونن منو به بهزیستی منتقل کنن، چون زیر سن قانونی بودم.
وارفتم، یخ کردم، شوک شدم و زبونم بند اومد! من؟ بهزیستی؟ آخه چطور ممکنه؟ تا ماه پیش پدرومادر داشتم، یه خونه و زندگی ایدهآل با شرایط عالی! حالا باید میرفتم بهزیستی زندگی میکردم؟ اگه این یه کابوس بی انتها و شکنجه آور نبود پس چی بود؟
با همه وجودم گریه میکردم و زار میزدم که نمیخوام برم بهزیستی! من اونقدر هم بیکس و کار نیستم.. از مددکار خواهش کردم، التماس کردم منو ببره خونه خاله مامانم، شاید اونا با دیدنم دلشون به رحم بیاد و اجازه بدن باهاشون زندگی کنم.
مددکار قبول کرد.. وقتی تو مسیر خونه خاله مامانم بودیم، از استرس و نگرانی چند مرتبهای عق زدم و میخواستم بالا بیارم.. حالم افتضاح بود و هیچکدوم از حرفای مددکار آرومم نمیکرد.
وقتی رسیدیم مددکار ازم خواست من بشینم تو ماشین و خودش بره باهاشون حرف بزنه.. یادمه خاله مامان، که تقریبا همسن های خود مامان بود و سه تا بچه داشت، حتی به مددکار اجازه نداد بره داخل! جلوی در ایستاد و باهاش مشغول صحبت شد.. با اینکه میدونست من تو ماشین نشستم و صاف جلوی چشماش بودم اما حتی نیم نگاه هم بهم نمینداخت.
از حالتهاش و لبخونی کلماتش میتونستم بفهمم چی داره میگه.. نمیخواست منو قبول کنه، حتی داشت جوری رفتار میکرد مثل اینکه زیاد هم منو نمیشناسه!.. بدجوری قاطی کردم، حداقل خودم که
دیگه میدونستم مامانم چقدر به این خونواده از نظر مالی رسیده و ساپورتشون کرده.
بی اجازه از ماشین پیاده شدم و با خشم و عصبانیت رفتم سمتش.. درحالیکه بهش نزدیک میشدم گفتم: من که محاله پامو تو خونهت بذارم، کارتنخواب بشم شرف داره تا زندگی با آدم بی چشم و رویی مثل تو! ولی چه راحت لطف و خوبی های مامان من یادت رفت، چقدر زیر بال و َپر تو و خونوادت رو گرفت، چقدر بهت کمک کرد.. از صدقه سر مامان من، شوهر همیشه بیکارت صاحب کار و درآمد شد و وضع زندگیتون تغییر کرد.. مامانم ماه به ماه بهتون کمک مالی میکرد و تا همین چند وقت پیش زنگ میزدی و با پررویی ازش پول میگرفتی...
با همه حرص و عصبانیتم حرفامو داد میزدم و جون میکندم وسط حرفام گریه نکنم.. مددکار هم مدام سعی میکرد منو عقب نگه داره و کنترلم کنه، اما اون لحظه هیچی جلودارم نبود.. از وقاحت و نمک نشناسی خاله مامانم داشتم منفجر میشدم و اگه مددکار نگهم نداشته بود یه کتک جانانه هم بهش میزدم.
با همه اینا، خاله مامان با سلیطه گری گفت: برو ببینم دختره لوس و پررو! واسه من صداشو بالا میبره.. مامانت به من پول میداد و کمک مالی میکرد؟ میخواست نکنه! مگه من مجبورش میکردم؟ بعدش هم دهن منو باز نکن و نذار بگم مامانت چجور آدمی بود!
_ دهنتو باز کن و بگو! بذار بفهمم چقدر وقیح و بی چشم و رویی!
+ مامانت هرز میپرید! آره جونم! هم شوهر داشت هم دوست پسر.. اصلا از همون اول هم میخارید و خراب بود.. فکر میکنی وقتی بابای واقعیت ُمرد، َمرداس رو میگم، چرا خونواده شوهر اولش بیشتر از قبل طردش کردن و حتی سراغ تو هم نیومدن؟ چون هرروز خبر هرزگی مامانت به گوششون میرسید و مدام شرمنده میشدن، چون ژاله پسرشون رو با جادو و جمبل و اغواگری ازشون گرفته بود و بعدش هم جنازش رو تحویلشون داده بود.. زنیکه انگار ُمهره مار داشت! وگرنه یکی به تیپ و قیافه و وضعیت َمرداس اصلا نباید محل سگ به ژاله میذاشت.. از وقتی بابای واقعیت ُمرد شبی نبود که َبزک دوزک نکنه، نیاد خونه من و تورو پیش من نذاره! که بعدش هم بره پی هرزگی.. دنبال مرد پولدار بود و به خاطر پیدا کردنش با هر خری میپرید.. تا بلاخره با همون خراب بازیاش تونست تهمورث رو تور کنه و
آویزونش بشه.. حالا فهمیدی بچه پررو؟ مامانت سرخور بود! سر َمرداس رو که خورد، رفت سراغتهمور ِثبدبخت!خبردارمکهبهتهمورث بیچاره خیانت میکرد و هرز میپرید.. توام دقیقا عین مامانتی! شاید ریخت و قیافه بابای واقعیتو داشته باشی ولی ذاتت، ذات مامانته.. عین همون هم خراب و هرزه میشی.. من دوتا دختر و یه پسر دارم،نمیخوامیهبُز َگریمثلتوبچههاموخراب کنه...
همیشه حسادت رو تو چشمای این زن نسبت به مامانم میدیدم ولی فکر نمیکردم تا این حد باشه! به خاطر مزخرفاتی که داشت راجع به مامانم میگفت دیوونه شدم، جوری خودمو بهش رسوندم و تو صورتش چنگ انداختم که صدای جیغش به آسمون هفتم رسید.
همزمان بهش گفتم: آرزوت بود یه لحظه جای مامان من باشی! توام سگ نگاهت نمیکنه وگرنه الان جنده عالم بودی و تو بوق و کرنا میکردی.
همونطور که جیغ میزد، هم منو هم مامانم رو فحش های ناجور میداد و یتیم شده و بی پدرومادر خطابم میکرد.. به زور و با تشر منو برگردوندن داخل ماشین و بلافاصله راه افتادن.. مددکار مدام منو دعوا میکرد و میگفت اگه میدونست همچین کاری قراره انجام بدم صدسال منو اینجا نمیورد.
اما من بعد از مدتها کمی خوشحال بودم، دلم خنک
شده بود! حداقل خاله مامانم رو چزوندم و تو
صورتش چنگ انداختم.. البته که براش کم بود!
ولی لااقل اینکار ازم براومد.. مامان من هرچی که
بود، هرچقدر هم ازش بیزار شده بودم و اون و
کاراش رو عامل بدبختیم میدونستم، ولی اجازه نمیدادم موجود پلشت و نکبتی مثل خالهش بهش توهین کنه و حرف مفت بزنه.
هرچند که دیگه هیچ شانسی برای پیدا کردن یه آشنا نداشتم، راهی نبود جز اینکه منو به بهزیستی منتقل کنن و از این به بعد اونجا زندگی کنم.
زندگی تو بهزیستی از اون چیزی که فکر میکردم هم بدتر بود! حتی یکصدم رفاه و آسایشی که قبلا داشتم رو اونجا نداشتم.. برای من دقیقا مثل زندگی داخل زندان بود.. خیلی وقتا دخترا باهم دعواشون میشد و تا سرحد مرگ همدیگرو کتک میزدن، ولی هیچکدوم از مربی ها دخالتی نمیکردن و
میذاشتن بچه ها انقدر همدیگرو تیکه پاره کنن تا خودشون خسته شن.
من که انقدر تو افسردگی و انزوای خودم فرو رفته بودم که با هیچ چیز و هیچکس کاری نداشتم.. هیچ دوستی نداشتم، نمیخواستم هم دوستی داشته باشم.. حتی با کسی حرف هم نمیزدم، چه حرفی داشتم که بزنم؟ دیگه توان درس خوندن هم نداشتم، فقط میخواستم هرجور شده زودتر از اونجا بیرون برم.
شنیده بودم تا سن 18 سالگی اونجا هستیم و بعدش هم باید بریم پی زندگی خودمون، درست مثل مستاجری که سر سال مجبوره خونه رو خالی کنه و به صاحبخونه تحویل بده.. به معنی بهتر بچه ها رو بعد از سن 18 سالگی با چندرغاز پول از بهزیستی بیرون مینداختن.. اینکه بعدش بچه ها باید کجا میرفتن و چیکار میکردن مشکل خودشون بود!
با اینکه از اونجا بیزار بودم و دلم میخواست زودتر خلاص شم، ولی فکر اینکه بعدش باید کجا برم و چه خاکی تو سرم بریزم، وحشت به دلم مینداخت.. من هیچوقت خونواده پدر واقعیم رو ندیده بودم اما امید داشتم شاید اونا بتونن کمکم کنن.. به هرحال بچه پسرشون بودم و همخون و هم ریشه هم بودیم، شاید اگه خبری از من به گوششون میرسید نظرشون تغییر میکرد.
از مددکارها خواسته بودم پیداشون کنن و وضعیت منو بهشون اطلاع بدن.. تقریبا چندماهی طول کشید و زمان برد تا آدرسشون رو پیدا کردن، ولی نتیجه اینکار فقط باعث شد بیشتر از قبل احساس تنهایی و بیکسی کنم.. چرا؟ چون خونواده پدریم
هم منو نمیخواستن! چون از مامانم متنفر بودن پس بچهشم نمیخواستن، حتی اگه نیمی از اون بچه متعلق به پسر خودشون باشه.
قبلا از مامان شنیده بودم بابای واقعیم علیرغم مخالفتهای خونوادش باهاش ازدواج کرد، چون خونواده بابام از همون اول از مامانم بدشون میومد و نمیخواستن عروسشون بشه.. بابا هم به خاطر مامانم قید خونوادش رو زد چون قضیهشون عشق و عاشقی بود، اون موقع دوتا جوون همسن و سال بودن که بدجوری همدیگرو میخواستن ولی با یه پول بخور و نمیر باهم زندگی میکردن.. بابام از یه خونواده مرفه بود که به خاطر ازدواج با مامان همه چیزو از دست داد، برای همین بعد از مردنش هم مامانم دیگه هیچی نداشت.
غرق ناامیدی و یه پوچی بی انتها بودم.. انگار اصلا برای هیچکس وجود نداشتم، از همه طرف رونده شده بودم و هیچکس منو نمیخواست.. اینو خوب فهمیده بودم تا زمانی برای اطرافیانم محترم بودم که پدرومادرم بالا سرم بودن، الان اندازه سر سوزن برای کسی مهم نبودم.
نمیدونستم این کابوس و بدبختی که گرفتارش شده
بودم رو گردن کی بندازن، کی رو به خاطرش
مقصر بدونم.. بابا تهمورث؟ که اگه شاید اون شب
دیوونه نمیشد و ناخواسته و غیرعمد خونه رو
آتیش نمیزد الان حداقل زنده بودن.. مامان؟ که اگه
مثل آدم می ِشست سر خونه و زندگیش، هرز
نمیپرید و به شوهرش وفادار میموند هیچکدوم از
این مصیبت ها پیش نمیومد.. خودم؟ که اگه به
روی مامان میوردم همه چیزو میدونم شاید خجالت
میکشید و خودشو جمع میکرد.. یا باید دوست
پسرش رو مقصر بدونم؟ حامد! که من با این سن
و سال فهمیده بودم میخواد از مشکل مامان سواستفاده کنه و ازش پول بگیره، بعدش هم یه مدت باهاش خوش باشه و دوباره ولش کنه.. که به قول بابا همین که َچک اول رو خورد عین بلبل زبون باز کرد!
شاید هم پولاد پاشازاده! که معلوم نیست چجوری به مامان نزدیک شده، با چه نیرنگ و حیله ای تونسته سند کارخونه رو از چنگ مامان دربیاره و بعدش هم فراری بشه!.. اگه هرکسی تو این بدبختی که من الان گرفتارش شده بودم یه نقشی داشته، پولاد پاشازاده نقش اصلی رو تو بدبخت کردن و آواره کردن من داشت.. همه این آتیش ها از گور اون بلند میشد، اون بود که با دزدیدن سند این فاجعه رو سر خونواده من اورد.
اصلا از کجا میدونست بابا یه کارخونه داره که سندش پشت قباله مامانمه؟ مامانم بهش گفته بود؟ شاید هم از قبل ما رو میشناخته و با نقشه به مامانم نزدیک شده.. شاید اصلا باهامون دشمنی داشته.. وگرنه دزدیدن سند کارخونه به چه دردش میخورد؟ با خودش فکر نمیکرد بلاخره گندش درمیاد و بابا تهمورث میره سراغش؟
نمیدونم! من ساعتها به همه اینا فکر میکردم، تا وقتی که بخوابم.. اونم چجور خوابیدنی؟! مدام کابوس میدیدم و با جیغ و گریه از خواب میپریدم.. َو روز بعدش دوباره همون افکار رو نشخوار میکردم.. مدام از خودم میپرسیدم الان این آدم پست فطرت، پولاد پاشازاده، خوشحاله؟ داره کیف میکنه خونواده منو نابود کرد و بعدش هم با دزدی و نیرنگ صاحب کارخونه بابام شد؟
من که تا ابد اینجا نمیموندم، سه، چهارسال دیگه باید میرفتم پی زندگی خودم.. َو قسم خورده بودم پولاد رو پیدا کنم، انتقام بدبختی هایی که کشیده بودم رو ازش بگیرم و بعدش هم کارخونه رو از چنگش دربیارم.. خودمم نمیدونستم چجوری باید اینکارو انجام بدم ولی بلاخره انجامش میدادم.. اون کارخونه حق من بود، سهم من بود، حداقل کاری که ازم برمیومد این بود که خودم صاحب اونجا بشم.
اما فعلا که باید فکری به حال خودم و بدبختی هام میکردم، اینکه بعد از سن 18 سالگی من باید کجا
برم؟ چیکار کنم؟ چه آینده ای انتظارم رو میکشه؟ اصلا آینده ای دارم؟!
این سه،چهار سال با همه سختی و مشکلاتی که داشت، گذشت.. آخرای سال بود و بهزیستی تو
حال و هوای عید بود، چند روزی به تولد 18 سالگیم نمونده بود و منم خوب میدونستم دیگه باید از اونجا برم.. از یه طرف خوشحال بودم که بلاخره از بهزیستی بیرون میام و آزاد میشم، از طرف دیگه غصهم شده بود وقتی از اینجا رفتم کجا برم؟
اون زمان بین خیرین که به بهزیستی و بچه ها
کمک مالی میکردن، یه خانومی بود که هم من توجه اونو جلب کرده بودم، هم اون توجه منو جلب کرده بود.. یه زن 47،8 ساله بود، تپل با قد متوسط، با موهای بلوند و نسبتا کوتاه.. خانوم طالبی! مهربون بود، فکر کنم چون موهاش بلوند بود منو یاد مامانم مینداخت، شاید هم چون بین دخترای اونجا، به طور ویژه ای به من توجه داشت.
دلیلش رو نمیدونستم چون من نه مثل بقیه دخترا بلد بودم برای خیرین خودشیرینی و چرب زبونی کنم نه حتی باهاشون همکلام میشدم، اما خانوم طالبی همچنان توجه مخصوصی بهم داشت.. با همه اینا هرچی به روز تولدم نزدیک میشدم بیشتر منتظر بودم اون یه کاری واسم انجام بده، با اینکه هیچوقت ازش نخواسته بودم، چون خیلی وقتا پیش میومد خیرین وعده توخالی به بچه ها بدن، لااقل من یکی که خیلی خوب اینو میفهمیدم.. اما همچنان بهش چشم امید داشتم.
یادمه روز اولی که از بهزیستی بیرون اومدم چجوری بود.. همش 6،7 روز مونده بود به عید نوروز، هوا هنوز سرد بود و هیجان روزای آخر سال رو از بین جنب و جوش تک تک مردم میشد حس کرد.. ولی من خالی از این هیجان و
جنب و جوش بودم.. دلیلی نداشت خوشحال باشم! عید نوروز واسه کسی یه روز خاص و متفاوته که دلش خوش باشه یا حداقل یه نفرو به عنوان خونواده داشته باشه.. نه یه دختر یتیم و بیکس مثل من که حتی نمیدونستم باید کجا برم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که خانوم طالبی با ماشینش جلوی پام از حرکت وایساد.. هنگ کرده بودم! اون اینجا چیکار میکرد؟ دیدنش واسه من دقیقا مثل یه معجزه بود که انتظارشو نداری اما از ته دلت میخواد پیش بیاد.. اگه بگم حتی از دیدنش ذوق مرگ شدم دروغ نگفتم!
ازم خواست سوار ماشینش بشم و منم بی معطلی قبول کردم.. اول از همه تولدم رو تبریک گفت و بعد بهم گفت خیلی دوست داشت روز تولدم به دیدنم میومد ولی فرصت و موقعیتش رو نداشت..
خیلی زود رفت سر اصل مطلب و گفت قصد داره منو به فرزند خوندگی قبول کنه اما نه به صورت رسمی و از طرف اون بهزیستی چون دردسر و دنگ و فنگش زیاده.
بهم گفت درحال حاضر یه دختر بیست و یکی، دو ساله تو خونهش داره که چندسال پیش اونو هم به سرپرستی گرفته و الان باهم زندگی میکنن.. بهم گفت از من خیلی خوشش اومده و میخواد منو هم به سرپرستی قبول کنه، اگه مایلم میتونم با اون و دختر خوندهش زندگی کنم.
نمیدونستم خوابم یا بیدار! همچین چیزی واسه من دقیقا مثل خواب و رویا بود که یک در میلیون
ممکن بود به وقوع بپیونده.. دقیقا زمانیکه ناامیدم و خودمو آواره و تنها میبینم، با این خانوم مهربون برخورد کنم و اونم انقدر خوش قلب باشه که بخواد مادرانه از من مراقب کنه.
با خودم فکر میکردم این دنیا هنوز اونقدرا هم جای بدی نیست و میشه آدمای خوب و با وجدان پیدا کرد.. از خدا خواسته پیشنهادش رو قبول کردم و هزاران بار سپاسگزارش بودم که داره همچین لطف و بزرگواری در حقم میکنه.. لااقل میتونستم زندگی بهتری داشته باشم و با ذهن آزادتر و راحتتری به پس گرفتن کارخونه فکر کنم.. اصلا شاید همین خانوم طالبی تونست بهم کمک کنه!
تمام این افکار امیدوارکننده رو تو مسیر خونهش داشتم، رویا بافی راجع به آینده ای که میتونستم خودم بهش شکل بدم.. ولی زهی خیال باطل! نه
خانوم طالبی فرشته نجات من بود، نه قرار بود من یه زندگی نسبتا عادی و نرمال داشته باشم.. َو بهم ثابت شد این فکر احمقانه که دنیا هنوز اونقدرا هم
جای بدی نیست و میشه آدمای خوب و با وجدان پیدا کرد همش کشکه!
کدوم آدم خوب؟! چه وجدانی؟! کی دلسوزانه و از سر انسان دوستی به فکر یه دختر 18 ساله یتیمه
که خانوم طالبی دومیش باشه؟! یا اصلا تو این دنیا چی تاحالا مجانی دراختیارمون قرار گرفته؟ هرچیزی بهایی داره فقط خودمون متوجه نمیشیم..
زندگی با خانوم طالبی هم از این قاعده مستثنی نبود.. آره واقعا صاحب یه خونه و زندگی درست و حسابی تو خیابون فرشته بود و یه دختر خونده بیست و یکی، دو ساله داشت.. اما ذهنیت رویایی
من با واقعیت زندگی اون زمین تا آسمون فرق میکرد.
به مدت چند روز همه چیز تو خونه خانوم طالبی برای من خوب و عادی بود.. خودش خیلی باهام خوش رفتار و مهربون بود، دختر خوندهش که خودشو آنیتا معرفی کرده بود، سعی میکرد به هر طریقی کمکم کنه تا اونجا جاگیر بشم و احساس راحتی کنم.. منم که دیگه بهشون اعتماد کرده بودم ماجرای زندگی و یتیم شدنم رو براشون تعریف کردم.. جالبه که خانوم طالبی هم به ظاهر خیلی ناراحت شد و قول داد تو پس گرفتن کارخونه از هیچ کمکی دریغ نکنه.
اما هنوز چیزی نگذشته بود که خانوم طالبی اون دورهمی رو گرفت.. چند ساعت قبل از مهمونی وارد اتاقم شد و لباسی که واسه من برای مهمونی
گرفته بود رو اورد، یه پیراهن عروسکی و دکلته بود.. ازم خواست لخت شم و لباس رو امتحان کنم.. من تاحالا جلوی خانوم طالبی یا حتی آنیتا لخت نشده بودم، به هرحال خجالت میکشیدم ولی با فکر اینکه اونم یه زنه و اشکالی نداره، لخت شدم
تا لباس رو بپوشم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...