ارسالها: 4145
#12
Posted: 12 Jun 2025 01:13
(قسمت 9)
درحالیکه داشت از عصبانیت منفجر میشد داد زد: بابای من هرکاری که کرد، خوب کرد! ناز شصتش! چون به فکر مال و اموالش و آینده من بود که یه دونه بچهشم.. حداقل هرچی نباشه ما شکم سیر بودیم و فقط میخواستیم اموالمون رو
حفظ کنیم.. ولی تو چی بدبخت؟ یه پسر لاشی و گنده گوز و حمال تو بازار بودی که میخواستی یه شبه پولدار شی، انقدر نداری و بدبختی و گشنگی تو زندگی گوهت کشیده بودی که حرص پول میزدی.. بچه کارگر بیچاره! ناموس دزد عوضی! تو از ناموس دزدی به اینجا رسیدی ذلیل خاکبرسر! از نابود کردن زندگی دوتا آدم.. اینو همیشه یادت باشه.
قبلا هرموقع این حرفا رو ازش میشنیدم و گذشته
برام یادآوری میشد، از شرم و عذاب وجدان و
حس گناه میخواستم بمیرم.. دهنم بسته میشد و خفه
خون میگرفتم، یا دیوونه میشدم و شروع میکردم
به عربده زدن و دهن خودمو سرویس میکردم..
حتی تا چندروز بعدش هم حال روحیم داغون بود
و مدام به خودکشی فکر میکردم.. اینا باعث شد
من تو این چندسال تبدیل به یه مرد افسرده و ناامید
شم.. مهشید هم اینو خوب میدونست و هربار با
خباثت و بدجنسی این زخم رو انگولک میکرد تا منو سرخورده و تحقیر کنه.. به قول خودش منو تو ُمشتش نگه داره جوری که من توان تکون خوردن نداشته باشم.
اما حالا اینبار، نه دیگه مثل سابق حس گناه سراغم اومد و تو سرم خورد، نه قاطی کردم و دیوونه شدم.. شاید چون اعتماد به نفسم بهم برگشته بود، انگیزه پیدا کرده بودم، تونستم قد علم کنم و رو پاهام وایسم.
برگشتم به سمتش و درحالیکه پوزخند میزدم گفتم: پس میشه اینطوری نتیجه گرفت همونطور که تو مامور عذاب منی، منم مامور عذاب توام.. کارمای حرومزادگی های بابات و هرزه بازیای خودت نتیجش شد یکی مثل من تو زندگیت، که قراره از حالا به بعد جوری عذابت بده و دهنتو سرویس کنه
که روزی هزاربار آرزوی مرگ خودتو کنی.. خیالت راحت! برنامه های خوبی واسه تو و بابات دارم.
پشت بند حرفم لبخند خبیثی زدم و چشمک زدم.. وارفت! به معنی واقعی کلمه خشکش زد! مردمک چشماش میلرزید و ترس محسوسی رو تو نگاهش میدیدم، چون تاحالا تو این چندسال همچین چهره ای و واکنشی از من ندیده بود..
رو برگردوندم و راه افتادم.. برخلاف همیشه که باید زر زر میکرد، اینبار دیگه هیچی نگفت.. به معنی بهتر لال مونی گرفت، مهشید که اگه جواب حرف منو نمیداد حناق میگرفت!.. چرا؟ چون انتظار داشت منو ببینه درحالیکه طبق معمول با شنیدن حرفاش داغون میشدم، فرو میرفتم تو خودم و دیگه صدام درنمیومد یا روانی میشدم.. ولی
اینبار داشت پولادی رو میدید که 9 سال پیش تازه باهاش آشنا شده بود.. دقیقا به همون اندازه دیوس و عوضی! یا به قول خودش لاشی!
برگشتم تو اتاق، لباس پوشیدم و رو تخت لش کردم.. گوشیمو دست گرفتم و مشغول چت کردن با سفید برفی خوشگلم شدم.. دوتا عکس لختی و حشری کننده از بدنش واسم فرستاد و یه ساعتی سکس چت کردیم.. تا اینکه گشنم شد و مجبور شدم بلند شم از اتاق برم بیرون.
داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که از سالن کناری
صدای مهشید رو شنیدم، انگار که داشت با یه نفر
تلفنی حرف میزد.. صداش نروس و شاکی بود اما
درعین حال داشت سعی میکرد تُن صداش بالا نره
و آروم حرف بزنه.
از اونجایی که من سالن اینوری بودم و منو نمیدید، گوش وایسادم تا ببینم چی زر میزنه، کنجکاو شده بودم.. مهشید داشت به اونی که پشت خط بود میگفت: اصلا یه لحظه ازش ترسیدم، برقی که تو چشماش بود، جوری که نگاهم میکرد چهارستون بدنمو لرزوند.. انگار یه آدم دیگه بود، نشناختمش.. آخر حرفش یجوری خندید و چشمک زد انگار خو ِد شیطان بود!.. شده بود عین اون وقتایی که بابام بهم معرفیش کرد.. تو این چندسال پولاد اصلا اینجوری نبود، همیشه سرشو مینداخت پایین و خفه خون میگرفت هرچی که بهش میگفتم، میزدم تو سرش ولی صداش درنمیومد.. الان منو تهدید میکنه! اونم نه با دعوا و داد و بیداد، با خنده و آرامش.. نگین بخدا ازش ترسیدم... چی؟! غلط کرده! مگه بی صاحبم؟.. نه چی بگم؟.. نمیدونم با چه کسایی بُر خورده، یا با کدوم جنده ای رفت و آمد داره، شایدم رفیقای آشغال قدیمش یادش میدن..
تو که ندیدیش، مرتیکه دوباره گولاخ و گنده شده، خیلی بیشتر از قبل به سر و ریخت و تیپ و لباسش اهمیت میده.. ببین اصلا من این عوضی رو میشناسم، تابلوئه با یه نفر مدام سکس میکنه، قیافش شبیه این آدمای حشری و بکن شده.. همیشه خدا گوشیش دستشه و چت میکنه، معلومه داره یه گوهی میخوره...
پوزخند تمسخر آمیزی به حرفاش زدم و همچنان گوش تیز کردم.. مهشید بعد از چند ثانیه سکوت گفت: دوست پسر دارم که دارم! خوب میکنم! نوش جونم!.. دو،سه سال بعد از ازدواجمون و دعواهایی که باهم داشتیم، خودش دیگه به من دست نزد! منم کشته و ُمرده َدم و دستگاه اون که نبودم! واسه من همیشه کیس های عالی و ِل ِول بالا
زیاد بوده، لَنگ سکس نمیمونم.. ولی این مرتیکه گوه میخوره بخواد یه جنده ای رو واسه خودش داشته باشه، بُکنتش و پول خرجش کنه.. یعنی نگین! من اگه بفهمم با یه جنده ای رابطش جدی شده و میخوادش، اون زنیکه رو پیدا میکنم و جرش میدم.. غلط میکنه حرومزاده! من هرکاری دلم بخواد میکنم چون این مرتیکه حقشه.. این لاشی کثافت رو همیشه باید تو بند و افسار نگه داشت، میدونی چرا؟ چون پتانسیل حرومزاده بازی رو داره، یکم اعتماد به نفسش بره بالا و یابو برش داره سریع یکی رو واسه خودش پیدا میکنه و روزی سه بار میکنتش، لجن یجوری هم بلده مخ بزنه و تور کنه که منم نمیتونم.. همینجوریش با قیافه و قد و هیکلی که داره دل میبره، چه برسه به اینکه چشمش یه جنده ای رو هم بگیره، مگه دیگه میشه َجمعش کرد؟.. واسه همین لازمه همیشه تشر بخوره و بزنم تو سرش تا بتمرگه سرجاش... چی؟ طلاق بگیرم؟ مگه اسکلم؟ عمرا!.. نه عزیز من!
این آشغال همه جوره باید مال من باشه، چه مال و اموالش، چه خود نکبتش... چرا همش حرف آرمین رو پیش میکشی؟ اون دوست پسرمه و واسه من جایگاه خودشو داره، این پولاد حرومزاده هم شوهرمه و باید پای من بمونه، جونش درآد! نه پس! الان که حسابی پول داره و دوباره به قیافه و هیکلش میرسه دو دستی تقدیمش کنم به یه جنده دوزاری؟ تو باشی همچین خریتی میکنی؟... آره... نه باید بفهمم با کدوم تفاله ای در ارتباطه.. گفتم که الان چند مرتبهس لباسهاش بوی عطر زنونه میده، اونم فقط یه مدل، یعنی یه نفره، همون زنیکه هم داره بهش خط میده چیکار کنه که اینجوری واسه من صدا کلفت میکنه و تو روم وایمیسه.. نه من اینو آدمش میکنم، مثل تمام این چندسال که سگ حرف گوش کن خودم کرده بودمش.. هنوز منو نشناختی! تخم بابام نیستم اگه این پولاد کثافت رو دوباره نوکر حرف گوش کن خودم نکنم.. هیچ گوهی نمیتونه بخوره، تو تمام اموالش شریکم، به
اضافه مهریهم.. میدونه کوچیکترین اقدامی کنم به خاک سیاه نشسته.. نه من میدونم باهاش چیکار کنم که بتمرگه سرجاش.. بفهمم اون جنده کیه!.. خب اگه با کسی تو رابطه جدی نیست پس چرا اینجوری هار شده؟.. عه؟!.. باید یه سر بریم پیش زلیخا، اون خوب بلده چیکار کنه که دهن این مرتیکه رو ببنده و دوباره رام و حرف گوش کن بشه.. چه میدونم! تو این چندسال چجوری چیزخورش میکردم و دهن بند براش میگرفتم؟ چند قطرهس دیگه، میریزم تو چای یا هر کوفتی که میخواد زهرمار کنه.. زلیخا غلط کرده! من مشتری دائم و ثابتشم، باید جلوتر از بقیه کار منو راه بندازه.. آره بهش زنگ میزنم.. نگین اصلا اعصابم به هم ریخته از وقتی پولادو اونجوری دیدم، وایسا یه دهنی ازش سرویس کنم، پدرشو درمیارم.. نه فعلا چیزی به بابام نمیگم تا ببینم چی میشه، جوری که این حرومزاده عوض شده بعید نیست یهو تو روی بابام دربیاد.. خیلی خب، پس
برای فردا یه سر بریم پیش زلیخا.. فدات شم.. نه بابا الان اصلا حوصله آرمین و بیرون رفتن رو ندارم.. باشه.. نه دیگه الان میخوام برم یکم بخوابم، مغزم دیگه نمیکشه.. نه حواسم هست، بهت زنگ میزنم.. باشه، فعلا خدافظ.
نمیدونستم بعد از شنیدن حرفای مهشید چه واکنشی داشته باشم.. شوک شده بودم! همینجور خشکم زده بود و هنگ کرده بودم.. تو طول این چندسال همیشه میدونستم با چه عفریته ای دارم زندگی میکنم ولی دیگه فکر نمیکردم در این حد رذل و پست باشه.
حالا که دیگه میدونم، پس باید خیلی بیشتر از قبل
محتاط باشم و حواسم رو جمع کنم.. جالبه که حتی
تو خونه خودمم دیگه احساس امنیت نداشتم!
دیگه وقتش بود عزمم رو جزم کنم و یه حرکت اساسی انجام بدم، مخصوصا حالا که حرفای مهشید رو با دوستش شنیده بودم.. این همه سال من با چه کثافتی، تو چه وضعیت سگی زندگی کردم و مثل کبک سرم زیر برف بود! دیگه تموم شد، چون الان همه چیز فرق کرده، دیگه اون آدم سابق نیستم، دوباره خودم شدم.
تو مسیر خونه برفین بودم و داشتم میرفتم دنبالش..
بدجوری استرس داشتم و نگران بودم، چون برفین
ازم خواسته بود امشب همو ببینیم و کار مهمی
باهام داره، بر خلاف همیشه هم لحنش سرد و
ناراحت بود.. هرچی ازش پرسیدم بهم بگه چیشده
و در چه مورد میخواد باهام حرف بزنه، هیچی
نگفت.. فقط میخواست خودمو زودتر بهش برسونم.
خیابون هارو با عجله و سرعت پشت سر میذاشتم.. داشتم سکته میکردم و مدام از خودم میپرسیدم چیشده؟ نکنه مهشید غلطی کرده؟ نکنه تونسته یجوری آدرس یا شماره برفین رو پیدا کنه و بعدش هم تهدیدش کرده؟ اگه مهشید گوهی خورده باشه، آزاری به برفین رسونده باشه، اون موقع منم جرواجرش میکنم.
نزدیکای خونه برفین بودم که بهش پیام دادم بیاد پایین.. وارد کوچه که شدم، جلوی در ماشینو نگه داشتم و منتظر شدم بیاد.. حالا مگه میومد؟! انگار هر ثانیه به اندازه یه ساعت میگذشت و حال من بدتر میشد..
به محض اینکه درو باز کرد و دیدمش نفس راحتی کشیدم اما استرسم شدیدتر شد که قراره راجع به چی حرف بزنه و من قراره چه چیزایی بشنوم.. برفین سوار ماشین شد و با لبخند کمرنگی گفت: سلام عزیزم.
همچنان لحنش سرد بود و نگاهش غمگین.. دیگه از اون لبخند شاداب که انگار شارژم میکرد و بهم انرژی میداد خبری نبود.. بدتر از همه چشماش! که تابلو بود چقدر گریه کرده و اشک ریخته.
من که دیگه جون به لب شده بودم، عصبی و آشفته گفتم: برفین چیشده؟ چرا اینجوری شدی؟
+ پولاد! من...
یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه.. مثل اینکه قلبم رو داشتن مچاله میکردن، تاحالا گریه برفین رو ندیده بودم، جوری که اون داشت گریه میکرد سنگ هم آب میشد، چه برسه به من که عاشقش بودم.. بی معطلی تو آغوشم گرفتمش.. صورتشو تو گردنم برد و گریه هاش شدیدتر شد.
داشتم دق میکردم.. با عصبانیتی که دست خودم نبود صدامو بالا بردم: برفین! عشق من! حرف بزن.. چیشده؟ داری سکتهم میدی.
سرشو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.. چشمای اشکیش که دلمو آتیش میزد.. نفس مرتعشی گرفت و گفت: عمو و عمهم تصمیم گرفتن مامانبزرگ رو ببرن خونه سالمندان.. چون آلزایمرش شدید شده و میگن منم نمیتونم از پسش بربیام، چون مدام پی کارای خودمم.
_ خب عزیزم حتما صلاحه که ببرنش آسایشگاه سالمندان...
+ متوجه نیستی.. این خونه رو عمو و عمهم برامون اجاره کردن.. اگه مامانبزرگ رو ببرن آسایشگاه سالمندان، که صدرصد هم میبرن، اونوقت من مجبورم برم شهری که عمهم زندگی میکنه و اونجا با اون زندگی کنم.. یعنی مجبورم از تو جدا شم، عشقمو بذارم اینجا و برم...
دوباره اشکاش فرو ریخت و با شدت گریه کرد.. من که از حرفاش نفسم بند اومده بود، با حال نزاری گفتم: یعنی چی از من جدا شی؟ فکر منو کردی؟
+ پولاد حال خودمو نمیبینی؟ از وقتی فهمیدم میخوان چیکار کنن، هر لحظه دارم میمیرم و زنده میشم.. من بدون تو میمیرم، مطمئنم! شاید برای تو
مهم نباشه، ولی من...
_ بس کن برفین! چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ مگه من بدون تو میتونم لعنتی؟
+ اینم از بخت و اقبال منه، دقیقا زمانیکه به یه نفر دل بستم و با همه جون و قلبم میخوامش...! پولاد من جایی رو واسه موندن ندارم وگرنه محال بود برم خونه عمهم.
_ مشکل اینه؟! لامصب مگه من ُمردم؟ + عه دور از جونت، زبونتو گاز بگیر، خدا نکنه.
_ نمیذارم جایی بری برفین، خودم واست یه خونه میگیرم.
+ چی؟
_ همین که گفتم.. اگه لازم باشه با عمه و عموت هم حرف میزنم، هرجور شده راضیشون میکنم...
+ اونا اصلا اهمیتی نمیدن من کجا باشم! بیشتر براشون سربارم.. از خداشونه زودتر از دستم خلاص بشن، واسه همین پا گذاشتن رو خرخرم که زودتر به یکی از فامیل های دور منو شوهر بدن.. فکر میکنی چرا عمهم میخواد منو ببره خونه خودش؟ که یه مدت اونجا بمونم و بعدش هم کارو تموم کنن.
خونم به جوش اومد و از سر حرص و خشم و غیرتی که جریحه دار شده بود، با غیظ گفتم: غلط کردن! مگه از رو جنازه من رد بشن.. بعدشم تو الان داری همچین چیزی رو به من میگی؟ که فک و فامیلت میخوان مجبورت کنن به یه خری شوهر کنی؟
مظلومانه گفت: م..من.. من خودمم تازه همچین چیزی رو فهمیدم.. قسم میخورم نمیخواستم چیزی رو ازت پنهان کنم.
اون چشمای سیاهش طوری معصومانه نگاهم میکرد که چاره ای جز کوتاه اومدن و کنترل
خشمم نداشتم.. به خودم تشر زدم که این طفلی چه گناهی داره؟ چرا عصبانیتمو سر این خالی میکنم که خودش هم به اندازه کافی حالش داغونه؟
از خودم بیشتر شاکی شدم وقتی دیدم همزمان که داره نگاهم میکنه، قطره های درشت اشکهاش از چشماش فرو میریزه.. تو آغوشم گرفتمش و سرشو به سینم چسبوندم.. لعنت به من! چه مرگم شده؟ چجوری دلم میاد عزیزدلم رو اینطوری ناراحت کنم؟
درحالیکه موهاش رو نوازش میکردم گفتم: چقدر وقت داری؟
+ برای چی؟
_ که از اینجا بری؟ + نهایتا یکی، دو ماه.
_ خوبه.. تو این مدت میشه یه خونه با وسیله برات بگیرم.
ازم جدا شد و حیرت زده نگاهم کرد.. صورتشو نوازش کردم و گفتم: چیه عشقم؟
+ الان جدی داری میگی؟ _ فکر نکنم الان اصلا وقت شوخی کردن باشه.
+ پولاد تو جدا میخوای یه خونه با وسیله بگیری و کلی تو خرج و زحمت بیفتی فقط به خاطر من؟
_ من به خاطر خوشحالی و راحتی تو هرکاری میکنم، چرا انقدر برات عجیبه؟
فوری خودشو تو آغوشم جا داد و گفت: عاشقتم زندگی من! میدونستم تو تنها کسی هستی که هیچوقت پشتمو خالی نمیکنی.. تو این دنیا تنها کسی که میتونم بهش تکیه کنم و خیالم راحت باشه فقط تویی.
_ قربونت برم شاید خودت ندونی چقدر برای من باارزشی، شایدم نتونم خیلی به زبون بیارم، فقط اینو بدون تو دنیای تاریک منو روشن کردی.
+ من چی بگم؟ که تا قبل اینکه تورو ببینم از همه آدما بیزار بودم و تنها موندن رو درست ترین کار میدیدم چون زیاد زخم خورده بودم.. اما تو که به زندگیم اومدی بهم یه جون تازه دادی، جوری که اگه یه روزی خدایی نکرده از دستت بدم میمیرم، شک نکن زنده نمیمونم.. پولاد تو همه عشق و امید منی، اگه تورو نداشتم، دیگه انگیزه ای واسه زنده موندن نمیدیدم.. تو همه کس و کارم شدی.
با هر کلمه ای که ازش میشنیدم انگار قلبم روشن
تر و گرم تر میشد.. اما همچنان یه چیزی آزارم
میداد.. از چه کسایی زخم خورده؟ چه کسایی
بودن؟ میدونم توقع بیجایی داشتم که دلم میخواست
اولین مرد زندگی برفین باشم، ولی کنار اومدن
باهاش هم راحت نبود.. من هم میخواستم از گذشته
مرموز و سر به مهر این دختر با خبر شم هم از
طرفی نمیخواستم چیزی بدونم، داشتم با این فکرها
دهن خودمو سرویس میکردم و عذاب میکشیدم..
خود برفین هم خیلی تودار تر از این حرفا بود که بخواد راجع به گذشته باهام حرف بزنه.. هرچند تا حدودی یه چیزایی گفته بود، اما کوتاه و مختصر.. میدونستم که خیلی زود پدرومادرش رو از دست داده و همیشه تنها بوده.. به سختی از پس مشکلاتش براومده و سعی کرده رو پای خودش وایسه.. میدونستم دختر سرسخت و مغروریه و نمیشه به راحتی نزدیکش شد، حتی میشه گفت تقریبا دست نیافتنیه! نمیدونم چیشد که به من دل بست! شاید بتونم بگم خوش شانسی من!
چون برخلاف اون ظاهر سرد و مغروری که به خودش میگرفت، یه قلب خیلی مهربون و شخصیتی با عاطفه و حساس داشت که فقط برای من اون شخصیت رو به نمایش میذاشت، چون عاشقم بود و بهم اعتماد کرده بود، با همه وجودش
بهم عشق میورزید و منو غرق محبت بی قید و شرطش میکرد.. همین ها بود که آرومم میکرد و باعث میشد جلوی خودمو بگیرم تا گذشتش رو شخم نزنم.
وقتی ازم جدا شد، لباشو آروم بوسیدم و گفتم: دیگه غصه نخور فدات شم، خودم همه چیزو برات درست میکنم، تو فقط برای من بخند که خندهت روز و شبمو میسازه.
خندید.. از همون خنده ها که بهم انرژی میداد و شارژم میکرد.. دلم میرفت با این خنده ها و حقیقتا حالم خوب میشد.. گونه برجستهشو با ملایمت کشیدم و گفتم: دیگه فکر هیچ چیزو نکن، الان
میریم باهم یکم دور دور میکنیم، یه چیزی میخوریم و حالمون خوب میشه.. باشه؟
آهسته پلک زد و به معنی باشه سر تکون داد.. ماشینو راه انداختم و حرکت کردم.. من تاحالا نه عمو و عمه برفین رو دیده بودم نه مامانبزرگش
رو.. برامم مهم نبود چه کسایی هستن.. ندید از همشون بدم میومد چون نه به برفین اهمیت میدادن نه براش فامیل درست و حسابی و به درد بخور بودن.. اگه هم قرار باشه به خاطر اینکه قصد دارم برای برفین خونه بگیرم، باهاشون به مشکل بخورم یا درگیر شم اینکارو میکنم، عقب نمیکشم.. چون به هرحال داشتن برفین منو اذیت میکردن، پس منم نه ادبی رعایت میکردم نه هیچ ملاحظه ای.
یکم که تو خیابونا چرخیدیم، برفین دوباره سرحال شد.. وقت گذروندن با اون لذت بخش ترین قسمت زندگیم بود.. واسه خوشحال کردنش هرکاری میکردم.. گرفتن یه خونه که کمترین کار ممکن بود.
..........
به دو،سه نفر از آشناهای دور و برم که تو کار ملک و املاک بودن سپردم که هرچی زودتر یه خونه نوساز و خوب برای رهن پیدا کنن.. خیلی زمان نبرد که یه واحد صد،صد و بیست متری تو یه آپارتمان درست و حسابی نظرم رو بین خونه های معرفی شده جلب کرد.
وقتی خبرشو به برفین دادم طفلی خیلی خوشحال شد.. انقدر به نظر و سلیقه من اعتماد داشت که
میگفت ندیده قبوله! اما با اینحال به خونه مورد نظر بردمش تا از نزدیک ببینه و بپسنده..
وقتی رفتیم اونجا، برفین ذوق زده و خوشحال تمام قسمت های خونه رو نگاه میکرد و هربار رضایتش رو نشون میداد.. هیچ چیز هم برام قشنگ تر از این نبود.. مهم تر از همه این باور و اعتمادی بود که به من داشت.. هرچی نباشه اون داشت منو به عمه و عمو و کسایی که مثلا هواشو داشتن ترجیح میداد و خودشو به من میسپرد، باید قدر این اعتماد رو میدونستم و به درستی جواب میدادم.
برفین یه دختر 25 ساله و جذاب بود که تو طول این همه سال کلی فرصت داشته به هر طریقی که ممکنه خودشو از عمه و عموش جدا کنه و زندگی مستقلی داشته باشه.. اما اینکارو نکرده بود و با
همه سختی ها و مشکلاتی که باهاشون داشت همچنان سعی میکرده با شرایط کنار بیاد.. پس این نشون میداد چقدر دختر با وقار و نجیبی بوده و حاضر نشده از هر راهی و به هر قیمتی مستقل شه.. اگه الان هم داشت خودشو به من میسپرد چون میدونم دلش باهام بود و منو با همه وجودش میخواست.
همون روز که مطمئن شدم برفین خونه رو پسندیده و راضیه، رفتیم قولنامه و قراردادش رو بستیم و خیالم از بابت خونه راحت شد.. نمیدونم چجوری
بود که انقدر کارها داشت سریع و بی دردسر انجام میشد! خودم که فکر میکنم به خاطر وجود برفین بود و سبک قدم بودنش.
اما با همه اینا باید دست میجنبوندم و هرچه سریعتر وسایل مورد نیاز یه خونه رو میخریدم..
میتونستم خونه با وسیله اجاره کنم اما دوست داشتم برفین کاملا احساس راحتی کنه و بدونه اون خونه متعلق به خودشه.
بعضی از وسایل رو اینترنتی خریدم، مابقی هم باهم رفتیم انتخاب کردیم و خریدیم.. هرچند برفین انقدر نجیب و با حیا بود که سعی میکرد دست رو
وسایل گرون قیمت نذاره، همش هم میخواست به سلیقه خودم باشه و دخالتی نکنه! همین چیزا بود که منو بیشتر عاشقش میکرد! اما در آخر مجبورش میکردم وسیله ای که دوست داره رو انتخاب کنه.
همین خرید کردن ها هم با همه وقت گیر بودنش جالب و لذت بخش بود.. معمولا چندساعتی رو به خرید میگذروندیم، بعدش هم میرفتیم به اون خونه ای که رهن کرده بودم، با اینکه هنوز پر نشده بود
و شکل خونه به خودش نگرفته بود، اما برامون یه مکان عالی و بی نظیر بود، چون میتونستیم ساعتها کنارهم باشیم، بی هیچ استرسی سکس کنیم، استراحت کنیم، بخوابیم.. این خونه هنوز جون نگرفته بود، زندگی با برفین رو داشت برام زیبا و رویایی میکرد.
خودم که بدجوری عجله داشتم برا اینکه زودتر آماده بشه، اون موقع دیگه اونجا برام بهشت بود! چی بهتر از این؟ یه خونه ای که میتونستم داخلش با معشوقه زببای خودم ساعتها وقت بگذرونم و شب تا صبح رو کنارش سپری کنم.. خودمم باورم نمیشد که چه یهویی جفت و جور شد تا من و برفین باهم زندگی کنیم.. این دقیقا شروع یه زندگی
مخفیانه و پنهانی، َو در عین حال عاشقانه برای من بود.
برفین هم بی نهایت از این اتفاق خوشحال و هیجان زده بود.. وقتایی که بعد از خرید، برای استراحت به خونه که هنوز آماده نشده بود میرفتیم، از لحظات و روزای قشنگی که قرار بود تو آینده نه چندان دور باهم داشته باشیم، با ذوق و شوق میگفت و منم مشتاقانه گوش میکردم.. میدونستم بلاخره زندگی قراره روی خوش بهم نشون بده و به کامم باشه.
.........
پنج هفته و چند روز جوری هرروز سرم شلوغ
بود که وقت نمیکردم به کارای دیگه برسم.. همه
وقت و انرژیمو گذاشته بودم پای خرید و جمع و
جور کردن کارای خونه جدید.. خونه من و برفین!
دیگه تقریبا کاری هم نمونده بود، هرچند چون برفین برای هیچ چیز سخت گیری نمیکرد بیشتر کارامون آسون پیش میرفت.. خیلی با فهم و درک بود!
فقط باید هماهنگ میکردم آخرهفته دو نفر بیان برای چیدمان وسایل خونه.. دیگه وقتی نمونده بود و برفین باید از خونه مامان بزرگش بیرون میومد.. ما هم طوری نفس گیر و بی وقفه کارامونو انجام میدادیم که به معنی واقعی سرویس شده بودیم.. اما به هرحال شیرین بود و به زحمتش می ارزید.
شب بود که بعد از مدتها رفتم باشگاه.. با شهاب روبهرو شدیم و سلام و احوالپرسی گرمی کردیم.. خوش و بش کنان گفت: کجایی بابا؟ نیستی چند وقته؟ ستاره سهیل شدی، پیش ما دیگه نمیای!
_ شرمنده داداش! درگیر یه سری کارم دیگه.. تو چه خبر؟
+ والا هیچی، ما که هرشب میایم باشگاه و آخر هفته ها هم مثل همیشه دور همیم.. جات پیشمون خالیه.. فکر میکردیم نکنه به خاطر زانیار و درگیری که اون روزی باهم داشتین، از ما هم دلخور شدی و تحویل نمیگیری.
_ نه داداش این چه حرفیه؟ ما که رفاقتمون سرجاشه و همه چی اوکیه.. گفتم که درگیر یه سری کار بودم و بدجوری شلوغ بودم.. کارام
سبک شه، یه قراری میذاریم دور هم جمع میشیم و یه مشروب باهم میزنیم.
+ آره داداش بیا.. والا از اون روز به بعد زانیار هم بین ما نیومده.. هرزگاهی باشگاه میاد، ولی ساعت رفت و آمدش رو تغییر داده و منم زیاد نمیبینمش.
_ عجب.
+ بین شما دوتا چیشد یهو؟ بابا ما تازه جمعون داشت جمع میشد و حال میکردیم.. تو و زانیار که اوکی بودین، مشکلی نداشتین...
_ الان هم مشکلی نیست.. فقط همدیگرو کمتر ببینیم بهتره.
+ ای بابا این خودش میشه مشکل دیگه.
_ آقا کرم از خود اوزگلشه، خودش یابو بازی دراورد.
+ والا چی بگم؟ اون که خودش حرف دیگه ای میزنه.
_ چی میگه؟
+ چی بگم؟ از من نشنیده بگیر.. میگه دختری رو که از خیلی وقت پیش میخواسته و چشمش گرفته بوده، همین که به تو نشونش داده تو با زرنگ بازی بُر زدیش و...
_ گوه خورده مرتیکه، داره زر مفت میزنه، میگم که توهم داره.. از طرف من بهش بگو دیگه نشنوم حتی بخوای اسمشو بیاری، وگرنه چشمامو رو
همه چیز میبندم و میام بالا سرت.. خوش ندارم دیگه از این حرفا هم از کسی بشنوم.
+ باشه داداش! داریم حرف میزنیم، چرا قاطی میکنی؟
_ بهش بگو.. دیگه حرفی ازش نشنوم، وگرنه هرچی که پیش بیاد بدونه از گوه خوری خودشه.
+ خیلی خب بهش میگم.. منم که نمیدونستم قضیه انقدر جدیه، وگرنه نمیذاشتم راجع به تو و اون دختر خانومی که باهاته حرفی بزنه...
دیگه حرفای خود شهاب هم داشت رو مخم میرفت.. با تشر بهش گفتم: نه همتون بدونید، قضیه خیلی جدیه.. نه دیگه حرفی بشنوم، نه
حدیثی به گوشم برسه.. زشته بابا جمع کنید خودتونو.. آدمو از هرچی رفاقته پشیمون میکنید.
بهت زده چشماش گرد شد و با خنده ای از سر تعجب گفت: پولاد؟! آقا چرا قاطی میکنی؟ مگه چی گفتم؟
_ والا ول نمیکنید، آدم هی میخواد سرش تو لاک خودش باشه ولی بقیه نمیذارن.. خودت خوشت میاد همچین شر و ورایی بشنوی؟
+ داداش به جون مادرم من غرضی نداشتم، به دل نگیر.
_ من برم به تمرینم برسم. + برو داداش.. حالا بعدا باهم حرف میزنیم.
اینبار گذشت کردم، ولی فقط میخواستم یه بار دیگه به گوشم برسه زانیار راجع به برفین زر زر کرده...! اونوقت که راهی بیمارستان میشد خوب یادش میومد پولاد کیه.. بقیه هم از جمله شهاب، بد نبود بدونن باید دهن هارو ببندن.
...........
حول و حوش بعد از ظهر بود که وسایل خونه داشت چیده میشد و یواش یواش شکل خونه به خودش میگرفت.. هرچند برفین که نمیتونست بیکار بشینه، حتما خودش هم باید یه کاری انجام میداد! منم که نمیتونستم ببینم اون داره یه سری از
کارا رو انجام میده و منم فقط نگاهش کنم، برای همین هرکاری که میخواست انجام بده رو خودم انجام میدادم.
چند ساعت بعد کارگرا رفتن.. من و برفین همچنان کار میکردیم تا اینکه گرسنگی انقدر بهمون فشار اورد که دیگه نتونستیم ادامه بدیم.. هرچند دیگه کاری هم به اون صورت نمونده بود.
از بیرون غذا گرفتم، خورده و نخورده شکممون رو سیر کردیم، به معنی بهتر انقدر خسته بودیم که حال غذا خوردن هم نداشتیم! رفتیم تو اتاق خواب، من رو تخت ولو شدم تا یکم استراحت کنم.. تو خواب و بیداری متوجه شدم برفین رفت داخل حموم تا دوش بگیره..
لحظاتی خوابم برد.. دوباره بیدار شدم ولی چشمام بسته بود.. یه بدن برهنه و نرم و ظریف کنارم قرار گرفت که بوی خیلی خوبی میداد.. این موجود لطیف و خوشبو کی میتونست باشه جز برفین؟ تو آغوشم گرفتمش.. یه چیزی زمزمه وار پرسید که انقدر خواب آلود بودم نفهمیدم چی میگه، فقط همینجوری در جوابش گفتم اوهوم و بلافاصله خوابم برد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...