زندگى پيچيده شيوا
نويسنده شيوا
قسمت ٥
ندا...
روز سوم کار تو مغازه بود, یه جورایی یک فروشگاه بزرگ بود و تنوع جنس زیادی داشت ، من و سمانه باید همه قیمتا رو بلد میبودیم و آشنایی کامل با اجناس میداشتیم که بتونیم به مشتریا توضیح بدیم و معرفی کنیم. محسن یکی دیگه مثل ما که کارش همین بود ,مسئول یاد دادن به ما شده بود. حسابی ذهنم خسته شده بود و محسن بهمون گفت: برا امروز بسه , خودتون تو مغازه چرخ بزنین و جنسا رو دقیق تر نگاه کنین. داشتم جنسا رو نگاه میکردم که صدای صاحب اینجا رو شنیدم , فقط یه بار دیده بودمش, از اول طرف حسابمون فرزاد بود, فضولیم گل کرد رفتم سمت در , دیدم داره با خوش رویی خیلی زیاد که اصلا بهش نمیاد با یه خانوم و آقا احوال پرسی میکنه و چه احترامی بهشون میذاره و دعوتشون میکنه تو دفتر مخصوص خودش, سمانه گفت: اینا کی هستن که این همه تحویلشون میگره , محسن از پشت بهمون نزدیک شد و گفت: آقا سینا از دوستان خیلی نزدیک آقا شهرام هستن و خیلی خیلی بهشون محبت داره, به عبارتی بهترین دوست خانوادگیش هستن, و اون خانوم هم شیوا خانوم که همسر آقا سینا هستن. سمانه گفت: به این آقا شهرام نمیخورد این قدر خوش اخلاق باشه. محسن با خنده گفت: نه اینجورا هم نیست , آقا شهرام تو کار یکمی جدیه وگرنه خیلی مرد خوبی و با معرفتیه, همین آقا سینا رو اینقدر هوای زندگیشو داره که حد نداره...
از صحبتای محسن اعصابم خورد شده بود. چقدر اون زن و شوهره با هم جور بودن, سینا خوشتیپ بود حسابی و زنش یه تیکه جواهر بود, چقدر خوشحال و شاد بودن و بایدم باشن , هیچی از غم دنیا نمیفهمن و یه خرپولی مثل شهرام هواشونو داره, به اون زنه حسابی حسودیم شد. شهرام حتما حسابی براشون جانماز آب میکشه و قبولش دارن, خبر ندارن چه آدمیه, فرزاد به من و سمانه رسونده بود که باید جور دیگه به خودش و شهرام سرویس بدیم. من و سمانه جفتمون دو سال پشت کنکور بودیم و امسال کرج قبول شده بودیم. سمانه اوضاع رو به راهی نداشت و حسابی افسرده بود, نامزدش بعد 3 سال رابطه و عشق و حال باهاش , زده بود زیر همه چی و با یکی دیگه ازدواج کرده بود,سمانه که حسابی افسرده اون نامردی نامزدش بود تصمیم و گرفت که اینکارو بکنه و البته مسائل مالی برای اونم مهم بود. تکلیف یه آدم بدبخت که تو یه خانواده بی پول و فقیر بزرگ شده بودم مشخص بود, چند باری با یه پسره تو کوچمون از عقب سکس داشتم اما هنوز دختر بودم, پیشنهاد فرزاد برای اینکه دختریم و برداره اینقدر بود که راضی بشم, تا آخر دانشگاه اینجا میموندم و هم از حقوق اینجا زندگیم و مخارجم رو میگذرونم و هم کمی پول پس انداز میکردم. جفتمون تصمیم گرفتیم تا آخر دانشگاه این روال رو داشته باشیم و بعدش با پولای پس اندازمون بریم برای خارج و برای همیشه خلاص شیم از اینجا و این مملکت...
خوب متوجه شده بودم که شهرام و فرزاد چقدر محافظه کار و نگران آبروشون هستن و برای همین دوست ندارن هر بار با یکی باشن و مهم تر اینکه ظاهرا دست به جیبشون خوب بود, یه مشت آدم خرپول که نمیدونن چجور خرج کنن...
چند ماهی گذشت , من و سمانه کاملا در اختیار شهرام و فرزاد بودیم. وقتی دیدن که حسابی پایه هستیم و قابل اعتماد خودشون برامون یه آپارتمان کرایه کردن, البته پاتوق و مکان خودشون هم بود. از بعضی خواسته هاشون مشخص بود که این روال تکراری با ما بودن رو خیلی دوست ندارن و دنبال هیجان و تنوع هستن, از من و سمانه میخواستن لختی براشون برقصیم و یه بار ازمون خواستن لز کنیم جلوشون. اوایل خیلی با این دو وریی و کثافت بودنشون مشکل داشتم, اما کم کم برام بی اهمیت شد و فقط به پول فکر میکردم, سمانه هم کم کم از اون دوران افسردگی در اومد و میگفت: حالا که در اختیارشون هستیم و پولشو میگیریم, چرا حالشو نبریم, مگه ما چمونه . با این منطقا این شرایط رو توجیه میکردیم و خودمونو قانع میکردیم. حتی اولین باری که مارو بردن اون مهمونی های معروفشون , سمانه اعتراض کرد که طرف حساب فقط خودشون هستن و با کس دیگه نیمخوابیم, فرزاد گفت: قبول کنین و به جاش پولشو بگیرین, مهمونیا برای من خیلی خوب بود چون جوری به مردای دیگه حال میدادم که بهم شماره میدادن و بعدا یواشکی و تنهایی میرفتم پیششون و حسابی جیبشون و خالی میکردم و البته ذره ای از هیچ کدوم لذت نمیبردم و فقط به پول بیشتر و زودتر خلاص شدن فکر میکردم که یک بار شهرام فهمیده بود و اومد اینقدر من و کتک زد که تا دو هفته نمیشد برم بیرون. از اون به بعد دیگه جرات زیر آبی نداشتم...
یه شب که شهرام و فرزاد اومده بودن خونه که با ما باشن, بساط مشروب و براشون آوردم و فرزاد یه سی دی سوپر داد دست سمانه که بذاره. از تی وی داشت فیلم سکسی پخش میشد و ما مشروب میخوردیم و نگاش میکردیم, یه جا از فیلم یه زنه بود که موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی خیلی قشنگی داشت و مدل موهای لخت و بلندش هم خیلی قشنگ بود و اندامش هم که حرف نداشت, یه مرده رو مبل نشسته بود این داشت براش عشوه گری میکرد و آروم لباساشو در می آورد. فرزاد رو کرد به شهرام و گفت: اینجا رو باشششش , اگه گفتی این و دیدم یاد کی افتادم؟؟؟ شهرام دقتش و بیشتر کرد رو دختره ، با خنده گفت: خفه شو ببینم, فکر کردنشم برا خودمه...
سمانه پرسید مگه شبیه کیه اینجوری جفتتون سریع یادش افتادین, فرازد با خنده گفت: شبیه شیوا جون معشوقه شهرام خان البته خودش خبر نداره . شهرام با اخم نگاش کرد و خوشش نیومد از اینکه اسمشو جلوی ما برده... پیش خودم گفتم چقدر این اسم آشناست, همینطور داشتم سرچ میکردم تو مغزم که سمانه گفت: آهان راست میگن چقدر شبیه شه, منم دو زاریم افتاد که منظورشون شیوا زن دوست شهرام هستش. با دقت نگاه کردم و دیدم آره چقدر صورت این هنرپیشه پورن شبیه همون زنس. به شهرام دقت کردم و دیدم با چه ولعی داره اون زنه رو نگاه میکنه تو تی وی. به خودم جرات دادم و با شوخی گفتم پس حسابی تو نخ طرفیا, الان فکر میکنی خودشه آره؟؟؟ شهرام گفت: اون خیلی سر تر از اینه , حرف ندراه... با حرص و ولع بیشتر دست منو گرفت سمت خودش و گفت: هر کاری اون میکنه تو هم بکن, بلند شدم براش با رقص ملایم لخت شدم و مثل همون دختره شلوار و شورتشو در آوردم و براش ساک زدم و بعدش نشستم رو کیرش و خودم بالا و پایین شدم تا اینکه آبش اومد و تو تمام این مراحل شهرام چشمش به تی وی بود...
از اون شب دیگه گه گاه حرف شیوا رو میزدن و ما فهیدیم جفتشون حسابی تو کفشن اما زنی نیست که پا بده باشه و بشه مخشو زد. شهرام یه سری تو تعریفاش از شیوا خوشحال بود و گفت: یه روزنه هایی باز شده, شیوا جون ما انگاری بچه دار نمیشه و چند بار عمل کرده و نتیجه نگرفته, آق شوهرشم حسابی خورده تو ذوقشو رابطشون حسابی کم رنگ شده, فرزاد با حالت مرموز و خاصی گفت: دیگه طعمه آمادس شهرام, بپر بگیرش تا لیز نخورده و خنده مغرورانه شهرام...
هر اتفاقی که بین شهرام و شیوا میوفتاد و میومد برامون میگفت, از اینکه اینقدر سخت میتونه به شیوا برسه خوشحال بود, عاشق این چالش و هیجان بود, میگفت: اینجوری حالش بیشتره و لذتش بیشتر. شهرام و فرزاد عاشق بازی بودن و این براشون یه بازی جدید بود. هم دلم برای شیوا میسوخت و هم حس خوبی داشتم وقتی فهمیدم که به اون خوشبتی ای که فکر میکردم نیست. مراحل نزدیک شدن شهرام به شیوا هر بار پیشرفت بیشتری داشت و با ذوق و شوق بیشتری میگفت, حتی پیش کامران و جمشید و یکی دوتا دیگه از دوستاشون از شیوا میگفتن و هیجان این بازی رو با همه تقسیم میکردن. عسکای شیوا رو بهم هم نشون میدادن و حرفای وقیحانه در موردش میزدن. یه بار جمشید گفت: کردن این زنای شوهر دار یه کیف دیگه ای داره و مخصوصا این شیوا که چقدر تیکه هستش کثافت, راست میگفت شیوا خیلی خیلی خوشگل و خوش اندام بود و از همه ما سر بود. بلاخره شهرام دلشو زده بود به دریا و تا مرز کردن شیوا یه بار پیش رفته بود, و حکایت اون شب که همشون مست بودن و سر شیوا شرط بستن پیش اومد. دیگه بیشتر از اونی که به شیوا حسادت کنم , دلم براش میسوخت , چون خبر نداشت چه جریانی پشت سرشه و چه نقشه ای براش دارن. حتی چند بار پیش خودم گفتم کاش جرات اینو داشتم که برم بهش حقیقت و بگم اما حتما ایندفعه شهرام منو میکشت...
بلاخره شهرام موفق شده بود و شیوا کامل به دام افتاد... ریز به ریز کردن شیوا برای اولین بار و برامون تعریف کرد, شهرام میگفت که شیوا حشری ترین زنی هستش که تو عمرش دیده و کثافت رو نمیکرده. ( البته بعدا این به خودمم ثابت شد که شیوا بر خلاف امیال روحیش امیال جنسی وحشتناک قوی ای داره ). وقتی اولین بار برای قسمت حسابداری اومد تو مغازه , سمانه اومد کنارم و گفت: حالا که پاشو گذاشته اینجا دیگه کارش تمومه و ره برگشتی نداره، راست هم میگفت. به دستور شهرام ما حق هیچ رفتار و برخورد تابلویی نداشتیم و باید به شیوا به شدت مثل خود فرزاد و شهرام احترام میذاشتیم, هم اینکه جزیی از بازیشون بود با شیوا و هم اینکه هنوز میخواستن بیشتر اعتمادشو جلب کنن. اون شبی از پیش تعیین شده و با نقشه شیوا رو بردن تو مهمونی و اون بلا رو سرش آوردن که بعدا فهمیدم به هر حال برنامه این بوده که اونجوری باهاش برخورد کنن و یه جورایی لهش کنن که هم ازش مدرک بگیرن و هم ازش زهر چشم. من اون شب به خاطر مریضی مادرم رفته بودم شهرستان و نبودم و فرداش که اومدم سمانه همه چی رو برام تعریف کرد, همیشه فکر میکردم سمانه هم مثل من تا حدی به شیوا حسودی میکنه و ازش خوشش نمیاد, تازه شدید تر از من, اما وقتی وسط تعریفاش بغض کرد , بیشتر عمق بلایی که سر شیوا اورده بودن و درک کردم...
بعد اولین مکالمه با شیوا و اینکه سعی کردم آرومش کنم با کمی تهدید , البته به خاطر خودش چون از فشار این اتفاقا کنترل رو رفتار و اعمالش نداشت و مشخص نبود چه کاری دست خودش میده که بلای بدتر سرش بیارن. کم کم بهش نزدیک تر شدم, چهره معصوم و زیبا, تن صداش اینقدر دلنشین و سکسی بود که من که هم جنسش بودم دوست داشتم برام حرف بزنه همش, هیچی کم نداشت همه اندامش عالی بودن و بدون نقص. ذاتا یه آدم ساده و مهربون که دوست داشت خوب باشه و روحیاتش این دنیای کثیف و تحمل نمیکرد اما نکته مهمی که دربارش بود اینکه به شدت گرم مزاج بود و نقطه ضعف بزرگش همین بود که میشد در هر شرایطی تحریکش کرد...
وقتی که تو حموم باهاش تنها بودم و تو چشماش مخلوط استرس و شهوت رو دیدم نمیدونم چرا هم دلم براش میسوخت و هم ازش بیشتر خوشم اومد, من هیچ وقت با لز کردن با سمانه لذت خاصی نمیبردم و فقط به اجبار بود. اما همه اون عشق بازی که باهاش تو حموم کردم و بعدش جلوی جمع به نظرم واقعی اومد و یه جورایی حس میکردم عاشقش شدم. شب آخر تو ترکیه دیدم و شنیدم که برای نجات زندگیش داره به شهرام التماس میکنه و شهرام برش گردوند و با بی رحمی از کون میکردش و بهش قول میداد دیگه تمومه و من نا خواسته گریم گرفت , چون خوب میدونستم که این وعده شهرام الکیه و حالا حالا ها برای شیوا نقشه داره...
چند روزی بود که از ترکیه اومده بودیم , چهره شیوا همش پر استرس و پر التهاب بود. تو یه فرصت که وقت شد و سرمون خلوت بود رفتم اتاقش و بهش گفتم چی شده شیوا چته؟؟؟ شیوا گفت: ندا تو رو خدا یه سوال ازت بپرسم جواب میدی؟؟؟ بهش گفتم شیوا جون من که این مدت اخیر همیشه باهات صادق بودم و دلیلی برای دروغ ندارم, راحت باش و سوالتو بپرس. با کمی مکث گفت: تو این مغازه اون سه تای دیگه هم خبر دارن از ما؟؟؟ ( منظورش از سه تای دیگه محسن و حمید بود و خانوم مرادی) . بهش جواب دادم که نه اصلا خبر ندارن, محسن و خانوم مرادی که از قدیمی های اینجا هستن و جفتشون اینقدر منظم و خشک و کاری هستن که از نظر کاری برای شهرام خیلی ارزش دارن, اون پسره حمید هم که کلا دنبال دختر بازی و قرتی بازی خودشه و اصلا کسی بهش اعتماد نداره... شیوا گفت مطمئنی ندا یعنی شک هم نبردن؟؟؟ تو جوابش گفتم شک که اون حمید یه شکایی برده که بین ما و شهرام فرزاد خبرایی هست اما در حد حدس زدن و از جزییات خبر نداره و تازه چون تو مدت نبودن ما کم کاری کرده و جیم بوده دارن میندازنش بیرون, حالا چطور شده اینقدر حساس شدی و اینا رو میپرسی؟؟؟ اتفاقی افتاده به من بگو شیوا... با یکمی من و من کردن و بهم جریان اون جمله های طعنه آمیز مشکوک خواهر شوهرش به اسم سارا رو گفت. تا حدودی برای منم عجیب بود چون مطمئن بودم من و سمانه غیر سینا هیچ کسی از خانوادش و ندیده بودیم, اما بهش گفتم الکی ذهنتو درگیر نکن, شهرام و سینا و خانوادش خیلی نزدیکن و از همه چی هم خبر دارن, خب اینکه اسم ما رو بدونن چیز عجیبی نیست , حساس شدی و اینقدر فکرتو درگیر نکن. بعد کمی حرف زدن که تا حدی آرومش کردم, شیوا بهم گفت: که قراره یه حسابدار جدید بیارن و برای همیشه رابطش با شهرام کات بشه و برگرده روال عادی زندگیش و حتی گفت: تصمیم داره درمان نازایی رو دوباره شروع کنه. دلم نیومد با گفتن اینکه شهرام آدم بد قول و عوضی ای هستش دلشو بشکونم و این دلخوشی رو ازش بگیرم. براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم امیدوارم زودتر به هر چی میخوای برسی و با دلی گرفته ازش جدا شدم...
چند روز به همین منوال میگذشت و خیلی سعی کردم جلوی اصرار های شیوا برای عملی کردن قولی که شهرام بهش داده رو بگیرم , چون میترسیدم باهاش لج کنه و بلایی سرش بیاره, به شیوا میگفتم صبور باش و عجله نکن اگه قول داده بلاخره یکی رو میاره و اونم همچنان امیدوار که بلاخره از این منجلاب خلاص میشه. یه روز که حسابی چند تا مشتری مخمو خرده بودن و خسته شده بودم رفتم پیش شیوا که قهوه بخوریم با هم , تازه نشسته بودیم که در اتاقش باز شد و شهرام و یک پسره وارد شدن, شهرام رو کرد به شیوا و گفت: ایشون آقا ناصر هستن و قراره حسابدار جدید بشن, از فردا میان پیش شما و حسابی کار و یادشون بده و تا راه بیوفتن کمکشون کن و چیزی رو از قلم ننداز و بعدش هم شیوا رو به اون پسره معرفی کرد و رفتن. شیوا یه نفس راحت کشید و گفت: وای خدا باورم نمیشه دارم از اینجا خلاص میشم، شهرام واقعا میخواد ولم کنه, خیلی خوشحال بود و سر حال. خیلی برام عجیب بود این حرکت شهرام, باورم نمیشد که داره از شیوا به این راحتی میگذره و ولش میکنه. سمانه بهم گفت: اینقدر کاراگاه بازی در نیار و شک نکن, این دختره شیوا کلا دردسره و تکلیف خودشو نداره یه بار شبیه جند ها میشه و آمادگی اینو داره که به کل مردای شهر بده و یه بار دیگه میشینه همش گریه میکنه و رو مخه, برا همین شهرام از خیرش گذشته و تا حالا هم کم باهاش حال نکرده. حرفای سمانه یکمی برام قانع کننده بود و دلیلی شد که بازم به شیوا از شک و تردیدم چیزی نگم, اما ته دلم هنوز باور نداشتم که این واقعی باشه...
شیوا با انرژی و انگیزه به اون پسره داشت کار و یاد میداد, و پیش من همش از خنگی پسره و دیر گرفتن مواردی که بهش میگفت, حرف میزد. یه روز سمانه بهم گفت: بیا یه کار مهم باهات دارم و منو برد تو انباری , بهم گفت: فرزاد برات یه ماموریت جدید داره و بهم گفته راضیت کنم که به خوبی انجامش بدی. گفتم خب چی بگو بدونم؟؟؟ گفت: یه برنامه برای شیوا دارن و لازمه تو راضیش کنی که با میل خودش و بی دردسر انجامش بده. به سمانه گفتم باز چه بازی ای برای این طفلک میخوان پیاده کنن آخه , مگه قرار نیست بذارن بره پی زنگیش, سمانه گفت: آره قراره بره برای همیشه اما این آخریه و میخوان بی فیض آخر نره و برام کامل شرح داد که چیکار کنم...
حسابی دو دل بودم و رفتم پیش شهرام و بهش گفتم واقعا این آخریه و مطمئنی که از من سو استفاده نمیکنین؟؟؟ شهرام گفت: لازم نکرده نگران باشی , خودت میشناسی دوستام و همشون تو کف شیوا هستن و تا یه بار نکنن ول کن نیستن , اینجوری خودشم راحت تره و دیگه کسی دنبالش نیست , تو فقط راضیش بکن و بگو مثل آدم باشه و لج نکنه و آبروی منو نبره. حدودا حرفای شهرام و باور کردم ، رفتم پیش شیوا, داشت وسایلشو جمع میکرد که بره خونه , بهش گفتم یه موردی هست شیوا میخوام بهت بگم, از قیافم فهمیده بود ناراحتم, گفت: چی شده؟؟؟ گفتم این کثافتا درسته قراره بذارن بری اما تا یه بار آخر باهات حال نکنن نمیذارن و برات برنامه دارن, چشماش غمگین شد و با ناراحتی گفت: چی شده ندا باز چه نقشه ای برام دارن؟؟؟ بهش گفتم قراره با چند تا از دوستاشون که ازت کلی پیششون حرف زدن و قول دادن باهاشون باشی , یه شب بخوابی, فقط مشکل اینجاست با همشون یک شب قراره باشی, چون میخوان دهن همشون رو ببندن و بعدش ولت کنن که خلاص شی. شیوا حسابی رفت تو فکر و هیچی نمیگفت, بهش گفتم خب شیوا یه چیزی بگو... بغض کرده بود و بهم گفت: آخه چیکار کنم؟ تو بهم چیکار کنم ندا؟ کامل گریش گرفت و گفت: چرا دست از سرم برنمیدارن...
دلم براش خیلی میسوخت, سعی کردم آرومش کنم و گفتم بهت قول میدم این آخریش باشه و تموم. فقط قول بده که راه بیایی و کاری نکنی که بهت صدمه بزنن, یه شب دیگه تحمل کن و خلاص. با هزار بدبختی قانعش کردم انجامش بده و به شهرام پیام دادم اوکیه. شهرام در جوابم گفت: فردا عصر اومد مغازه ببرینش خونه خودتون...
به شیوا گفتم به خودش برسه و تر تمیز باشه و آماده. وقتی اومد , من و سمانه بردیمش خونه خودمون و بار اولی بود که میومد اینجا. دلم همش شور میزد و به سمانه میگفتم ، اونم میگفت ای بابا کشتی منو , خب میان میکننش و میرن دیگه , مگه قراره سرشو ببرن که اینجوری میکنی. به گفته فرزاد ،سمانه شیوا رو حسابی آرایش کرد و خوشگلش کرد, یه تاپ و شلوار سکسی هم تنش کرد و آمادش کرد. چقدر خوشگل تر و ناز تر شده بود, استرس داشت و چهرش موج میزد که تو دلش آشوبه. زنگ خونه رو زدن و من خودم در و باز کردم, شهرام و جمشید و سه تا دیگه قبلا دیده بودمشون وارد شدن, از فرزاد و البته کامران خبری نبود که برام عجیب اومد. مگه میشه وداع آخر با شیوا باشه و نباشن! به هر حال اومدن و احوال پرسی مسخره و حال به هم زن همیشگی این جور مجالس. نشستن و من و سمانه ازشون پذیرایی میکردیم. شهرام شیوا رو آورد تو آشپزخونه و بهش گفت: این شب آخری رو یه حال حسابی و اساسی به دوستام میدی و همین امشب کارمون با هم تمومه و فقط به شرطی که خراب نکنی و پا به پاشون بهشون حال بدی، بعدش شیوا رو برد تو هال نشوند کنار خودش و شروع کرد ازش تعریف کردن, چند بار با شیوا چشم تو چشم شدم و استرس تو وجودشو دیدم تو چشماش و سعی کردم با نگاهم بهش آرامش بدم و بگم چیزی نیست نگران نباش تموم میشه. همگی چند پیک مشروب خورده بودن گرم شده بودن , جمشید رفت سمت شیوا و بلندش کرد و به من گفت: آهنگ بذار یکمی با شیوا جون برقصیم, با حرص یه آهنگ مسخره گذاشتم ، دستای شیوا رو گرفته بود و مجبورش به رقص میکرد. اعصابم خورد شده بود و طاقت دیدن شیوا رو تو بغل اون کثافت نداشتم, رفتم تو آشپزخونه, سمانه بهم گفت: یه چیزی دقت کردی اصلا با من و تو کاری ندارن؟؟؟ نکته ای که سمانه اشاره کرد برای منم عجیب اومد, سابقه نداشته تو این جور جمع ها طرف من و سمانه نیان, با تعجب به سمانه نگاه کردم و گفتم به خدا یه چیزی این وسط میلنگه یه چیزی درست نیست سمانه , سمانه با تردید گفت: که به فرزاد اس ام اس دادم گفتم کجایی؟ جواب داده که نمیتونم بیام... بهش گفتم آره برا منم عجیب بود که اون و کامران نیومدن...
برگشتم تو هال و طاقت اینکه ندونم چیکارش میکنن هم نداشتم, جمشید و اون سه تا دیگه شیوا رو نشونده بودن رو مبل سه نفره و مثل یه گوشت قربونی به جونشن افتاده بودن و هر کدوم دستش یه جا بود, شهرام خونسرد پاش و رو پاش انداخته بود اونور فقط داشت نگاه میکرد. دقت کردم و متوجه شم که باهاش شدید برخورد نمیکنن و اذیتش نمیکنن, سمانه اومد آروم در گوشم گفت: میخوان هر جور شده تحریکش کنن. بهش گفتم فعلا که ترسیده و فکر نکنم موفق بشن, سمانه با پوزخند گفت: من اینجوری فکر نمیکنم. سمانه رفت تو اتاق و گفت: کاری داشتی صدام کن حوصله این کثافتا رو ندارم, من از دیدن شیوا که اینجور بین این گرگای کثیف گیر کرده بود عصبی شده بودم و از طرفی میخواستم باشم که اگه باز جمشید عوضی شد و خواست اذیتش کنه , نذارم. شیوا رو کامل لختش کرده بودن و خودشونم لخت شده بودن, پاهام خسته شده بود رفتم منم نشستم, یکیشون پاهاشو از هم باز کرده بود و داشت کسشو میخورد, دو تای دیگه داشتن سینه هاشو میخوردن و جمشید مثل همیشه بالاسرش بود و ازش میخواست براش ساک بزنه. سمانه راست میگفت چون صدای شیوا بلند شد و موفق شدن که تحریکش کنن, چشاش و بسته بود و صدای نفسش بالا رفته بود, همونی که کسشو میخورد , بلند شد و کیرش و کرد تو کس شیوا, صدای آه شیوا بلند تر شد و اون دو تا با ولع بیشتر با سینه هاش بازی میکردن, شیوا وقتی سکسی و داغ میشد صد برابر جذاب تر میشد, نگاه جمشید و رو خودم حس کردم و لبخند مسخرش از اینکه فهمیده بود من دارم ناخواسته لبامو محکم به هم میمالونم و از دیدن این که شیوا بین چهار تا مرد داره کرده میشه و اینجوری باهاش ور میرن, لذت میبرم و منم تحریک شده بودم. نوبتی جاشونو عوض میکردن و میرفتن رو شیوا و میکردن و یکی دیگه میرفت بالا سرش که براشون ساک بزنه, بعد چندین دقیقه شیوا رو برش گردوندن و یکیشون با سوراخ کونش به ملایمت شروع کرد ور رفتن و چربش کرده بود با انگشتاش سعی میکرد جاش و باز کنه که درد نکشه, نمیدونم شیوا واقعا حواسش نبود یا روش نمیشد که به من نگاه کنه, من چند متریش بودم و یه بارم نگاش به من نیوفتاد. بلاخره به آرومی و آهسته که اذیت نشه اون یارو کیرشو کرد تو کون شیوا و شروع کرد تلمبه زدن. شیوا رو برشگردوندن دوباره و یکیشون خوابید و شیوا رو نشوندن رو کیرش و یکی دیگشون از پشت کرد تو کون شیوا و دو تایی شروع کردن همزان شیوا رو کردن, شیوا چشاش هنوز بسته بود و تو اوج لذت بود, هیچ زنی نبود که جلوی این همه ور رفتن بتونه مقاومت کنه چه برسه شیوا. جمشید به شیوا گفت: میخوام تو دهنت ارضا شم و باید همه آبمو بخوری و کثافت کاری راه نندازی, شروع کرد تو دهنش تلمبه زدن و اون دو تا همچنان داشتن از کس و کون میکردنش, جمشید تو دهن شیوا ارضا شد و شیوا مشخص بود یکمشو خورد و یکمشو عوق زده و دور دهنش ریخت, اون یکی هم رفت تو دهن و صورت شیوا ارضا شد. سمانه از اتاق اومد بیرون و به شیوا نگاه کرد و با لبخند خاصی بهم رسوند منظورشو... (که بلاخره شیوا رو تحریک کردن و خودش هم پایه شده) حالا اون دو تای دیگه داشتن محکم و وحشیانه شیوا رو میکردن, جمشید دوباره کیرشو کرده بود تو دهن شیوا, صدای کیر تو سوراخ کسش و کونش و صدای خوردن و ساک زدن کیر جمشید همش قاطی شده بود, شهرام راست میگفت شیوا خیلی خیلی بهتر و سکسی تر از اون هنرپیشه پورن بود...
شهرام بلند شد و رفت سمت در اصلی آپارتمان, رومو کردم سمت سمانه که بگم مگه در زدن... که شهرام خیلی آهسته در و باز کرد و یه خانوم خیلی شیک پوش که عینک آفتابی رو چشماش بود وارد شد, از تیپش و ظاهرش نمیخورد مثل ماها اینکاره باشه, با سکوت کامل وارد شد و هیچ کدوم از اون مردا اصلا انگار نه انگار, جمشید که کیرش تو دهن شیوا بود رو به شهرام کرد و چشمک زد, زنه رفت جایی که شهرام نشسته بود نشست و شهرام براش یه سیگار روشن کرد, من اومدم حرف بزنم که شهرام بهم فهموند ساکت, سمانه بهم اشاره کرد بریم تو آشپزخونه, بهم گفت این کیه؟؟؟ گفتم نمیدونم و تازه نصف صورتشو اون عینک پوشونده و اصلا معلوم نیست کی هست و اینجا چه غلطی میکنه...
از این شرایط اصلا خوشم نمیومد و از اینکه یه غریبه یه هو وسط این اواضع پاشده بدون سر و صدا اومده و نشسته داره منظره کرده شدن شیوا توسط 4 تا مرد و نگاه میکنه. برگشتم تو هال , شیوا هنوز چشاش و بسته بود و صدای آه و نالش خونه رو برداشته بود و اون دو تا با سرعت تو کس و کونش تلمبه میزدن , از لرزش بدن شیوا و محکم بغل کردن اونی که روش خوابیده بود فهمیدم ارضا شده و بعدش هم اون دوتا خودشونو خالی کردن و شیوا رو رها کردن رو مبل...
شیوا به پهلو خودشو موچاله کرده بود و مشخص بود حالا که ارضا شده از وضعیتی که توش هست خجالت میکشه و ترجیح میده چشاشو باز نکنه, اون زنه که هنوز شیوا متوجه حضورش نبود شروع کرد دست زدن, سمانه اومد کنار اون زنه و شهرام و رو به شهرام گفت: میشه بگی چه خبره دقیقا و ایشون کی هستن؟؟؟ زنه همزمان با برداشتن عینکش گفت چرا که نشه عزیزم, من سارا هستم...
قبل از اینکه ذهنم آنالیز کنه سارا کیه , مطمئن بودم یه جایی این چهره رو دیدم...
سرم چرخید سمت شیوا که مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و چشاش و باز کرد, قیافش جوری شده بود که انگار سکته کرده, لباش شروع کردن لرزیدن و اما توان هیچ تکلمی نداشت , نا خواسته خواست بلند شه که جمشید محکم نشوندش سر جاش, شیوا دستاشو گرفت جلوی سینه هاش و پاش و جمع کرد که کمتر بدن تمام لختش دیده بشه و جدا از لرزش لباش , بدنش هم به لرزش افتاد. من و سمانه گیج و هنگ بودیم که چه خبره, اون زنه که خودشو سارا معرفی کرده بود با خنده و خونسردی هر چی بیشتر رو به شیوا کرد و گفت: عزیزم چه با نجابت چه با حیا , میبینین همگی، چه عروس با حیایی داریم , خودشو جمع کرده یه وقت زنداداشش لخت نبینش, روشو به همه ما میچرخوند و گفت: به این میگن یک عروس نجیب و با حیا و با تمسخر شروع کرد دوباره دست زدن .خندیدن...
برای یه لحظه چشام سیاهی رفت و سرم سوت کشید, حالا تازه فهمیده بودم چه خبره و چه نقشه ای برای شیوا کشیده بودن, اولین نفری که با عصبانیت نگاش کردم سمانه بود, که با قیافه جا خودره و نگران گفت: که ندا به خدا خبر نداشتم به خدا باور کن همونی رو که فرزاد بهم گفته بود بهت گفتم ( فرزاد با سمانه کمی دوستی غیر از رابطه سکس داشتن و حالا فهمیدم از اینکه روش نمیشد با سمانه چشم تو چشم بشه نیومده بود و سمانه راست میگفت و از چیزی خبر نداشت) , سارا رو کرد بهمون و گفت: دعوا نکنین دخترا , اتفاقی نیوفتاده دور همی از یه فیلم خیلی زیبا و جذاب دیدن کردیم و لذت بردیم , اونم به صورت زنده و مستقیم. همگیشون شروع کردن خندین, شیوا هنوز هنگ بود و همچنان نمیتونست حرف بزنه و اشک بود که از چشماش سرازیر شده بود. سریع یه مانتو از جالباسی برداشتم که ببرم سمتش بندازم روش, جمشید دستمو گرفت و گفت: چه غلطا بشین سر جات دختر از اینجا به بعد ربطی به تو نداره, از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و طاقت دیدن این حال شیوا رو نداشتم, محکم زدم تو گوش جمشید, چک منو با یه چک ده برابر محکم تر جواب داد و یه مشت زد تو دلم که از درد داشتم میمردم, پشت بندش شهرام اومد سمتم و گفت: رفیق منو میزنی جنده کثافت و لگد بارونم کرد, همینجوری بی رحمانه و با نهایت زورش لگد بود که به سمت شیکم و کمرم و پهلوم میزد, سمانه گریه کنان خودشو انداخت روم که بسه ولش کنین , حتی سری قبل که من و اون همه زد گریم نگرفت اما ایندفعه گریم گرفته بود,هم از نامردی ای که درحق شیوا کرده بودن و هم از درد...
شهرام عصبانی شده بود و به رو کرد به اون مردا و گفت: بچه ها عشق و حال بسه , بقیش خصوصیه و به سلامت. همشون لبساشونو پوشیدن رفتن , به غیر جمشید که گفت: تا شما صحبت کنین من یه دوش بگیرم و با پر رویی هر چی بیشتر رفت حموم دوش بگیره. شیوا همون جوری موچاله شده و نشسته رو به روی سارا و شهرام و فقط بی صدا اشک میریخت. دنده هام و شیکمم درد میکرد و لبام هم خونی شده بود, سمانه گریه کنان همش میخواست مطمئن بشه چیز خاصیم نشده, شهرام رو کرد به سمانه و گفت: خفه شو پاشو این جنده رو جمعش کن , هیچی نیست داره فیلم بازی میکنه. سمانه کمک کرد و به سختی بلندم کرد و بردم نشوندم گوشه هال که تکیه بدم به دیوار...
سارا به شیوا گفت: خب شیوا خانوم من منتظرما, تصمیم نداری احیانا حرفی بزنی؟ با تو ام شیوا من و نگاه کن میگم... شیوا همه بدنش به لرزه افتاده بود و به سختی سرشو بالا آورد و به سارا نگاه میکرد, بعد چند دقیقه موفق شد حرف بزنه, با کلی من و من کردن و بغض سنگین و صدای لرزون گفت: چی بگم؟ سارا خنده بلند و اعصاب خورد کنی کرد و گفت: میبینی شهرام, میگه چی بگم؟ سارا ادامه داد اوکی هیچی نگی بهتره, گفتنیا رو خودم دقیق دیدم, راستشو بخوای حوصله توجیه های احتمالی و چرت و پرتاتو ندارم. به هر حال اومده بودم از نزدیک هنرنمایی عروس گلمون رو ببینم و دیگه کاری ندارم، رفت سمت شیوا و در گوشش یه چیزی گفت و بعدش رفت...
مثل روز روشن بود همه اینا نقشه بود و یک فیلم از پیش تعیین شده, معلوم نبود چی از جون شیوا میخواستن و از من و سمانه برای گول زدنش استفاده کرده بودن. تو عمرم دلم برای کسی این همه نسوخته بود حتی خودم. سارا بدون خدافظی از خونه رفت بیرون, شیوا همونجوری نشسته بود و خشک شده بود, هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم. جمشید از حموم اومد بیرون و قیافه پیروزمندانه ای داشت, شهرام هم کتشو پوشید که اونا هم برن, قبل رفتن شهرام رفت سمت شیوا و چونشو با دستش گرفت سمت صورت خودش و گفت: حالا میخوای بری آره؟ میخوای کاتش کنی؟ هان؟ هر بار و هر شکلی که بخوای رو مخم باشی و رو اعصاب باشی یه بدترشو سرت میارم شیوا. جمشید و شهرام هم رفتن, هر سه تاییمون مبهوت و داغون بودیم و البته شیوا صد برابر من و سمانه, شیوا تکون نمیخورد و مثل مجسمه ها زمین و نگاه میکرد, نگرانش شدم و اومدم پاشم که برم پیشش, موقع بلند شدن درد شدیدی از سمت دنده هام حس کردم و شروع کردم سرفه کردن که دیدم خون از گلوم داره همراه سرفه میاد, سمانه جیغ زد که وای خدا چی شده؟ قبل بیهوش شدنم شیوا رو دیدم که اونم بلند شد و اومد سمتم...