زندگینامه ندا
هواپيمايي ويرجين استراليا اميدواراست سفر خوبي را تجربه کرده باشيد ، به اميد ديدارهاي مجدد ، هم اکنون وارد آسمان تهران شديم ، از همه آقايان و خانمها تقاضا دارد براي فرود آماده باشند
صداي خلبان بود که اعلام ميکرد تا چند دقيقه ديگر بايد منتظر فرود هواپيما در فرودگاه بين المللي باشيم
با يه تاپ ليمويي نازک نخي و يه شلوار چسبان سفيد که تقريبا يه وجب از ساق پام ديده ميشد چند ساعتی راحت و بی دغدغه نشسته بودم و یه زنجیر نازک گردنم بود که وقتی میفتاد روی سینه هام ، زیبایی اونا رو دو چندان میکرد و یه پاپند ظریف ساق پام رو به نحو شایسته ای تزیین کرده بود .
به هر حال با اکراه مشغول پوشيدن مانتوي نخي سفيد و روسري شدم و بعد کمربند رو بستم و شق و رق نشستم
در طول مسیر که بتونم خودم رو به یه تاکسی برسونم چند بار خواهران و برادرام محترم بهم تذکر دادند که روسریم و شلوارم رو درست کنم ، ولی من با جوابهای انگلیسی که میدادم بهشون می قبولوندم که متوجه حرفهاشون نمیشم
بلافاصله که به ایستگاه تاکسی رسیدم گفتم سه راه یاسر
- منظورتون نیاورانه خانم؟
- بله نیاوران
- بفرمایید
راننده جوون و خوش لباسی در تاکسی تویوتا رو برام باز کرد و وسایلم رو گذاشت تو صندوق و نشستم عقب و حرکت کردیم
ساعت تقریبا 2 نیمه شب بود و خیابونا خلوت ؛ اوایل تیرماه بود و هوا گرم
- خیلی خوش اومدین به وطن خانم
- ممنون ، من آخرین باری که ایران رو دیده بودم بر میگرده به حدود 17 18 سال پیش که در سن 12 سالگی ایران رو به مقصد استرالیا ترک کردیم ؛ خیلی عوض شده و همه چیز مدرن و خوب شده ؛ فقط این حساسیت به حجاب خانوما مثل همون موقع هاست
- خیلی با عجله از در اومدین بیرون ، مشکلی بود ؟
- نه بابا خواهران و برادران بهم گیر میدادن که حجابمو درست کنم و منم میخاستم زودتر از شرشون خلاص بشم
- چی شد که جلای وطن کردین؟
- همین مسائلی که گفتم بهتون ، الان میتونم اینجا راحت باشم ؟
- بله حتما
و من روسریمو باز کردم و انداختم رو صندلی و دو تا از دگمه های مانتومو باز کردم و شروع کردم به باد زدن خودم با دستم
- چقدر گرمه هوا ، ببین سینه هام چه عرقی کردن
قطرات ریز عرق روی سینه های درشتم نشسته بودن و توی نور چراغهای خیابون برق میزدن
راننده که اینو از آینه دید شیشه ها رو داد بالا و کولر رو روشن کرد و یه دستمال کاغذی بهم داد و گفت
- به خاطر اینه که تابستونه و شما هم با سرعت حرکت میکردین ، بفرمایید عرقتون رو خشک کنین تا یه موقع سینه پهلو نکنین
با دستمال کاغذی روی سینه هام و لای اونا رو خشک کردم و از راننده تشکر کردم . وارد خیابون دزاشیب شده بودیم و گفت
- داریم نزدیک میشیم خانوم ، راهنمایی میفرمایید ؟
با راهنمایی من به در عمارت رسیدیم ، وقتی نزدیک خونه میشدیم به ذبیح زنگ زدم که بیاد در رو باز کنه و وقتی رسیدیم در باز بود و ذبیح منتظر ما
- لطفا تا در اصلی ساختمون برید داخل
و بعد طی کردن مسیر کوتاهی رسیدیم به جلوی پله های در ورودی ، ذبیح هم خودشو رسوند و با راننده وسایلم رو به داخل ساختمون بردند
عمارت ما در واقع یه باغ پنج هزار متری با انواع درختان سرو و صنوبر و میوه بود که به طرز زیبایی گلکاری شده و تمیز و مرتب بود
ساختمون وسط باغ قرار داشت وگوشه باغ یه استخر روباز بود و گوشه دیگه اون یه اصطبل که بلا استفاده مونده بود و دم در ورودی عمارت هم دو تا اتاق سرایداری بود که قاسم و زنش اقدس و پسرش ذبیح اونجا زندگی میکردن
قاسم خونه زاد ما بود و چندین نسل به خاندان اعتماد السلطنه خدمت کرده بودن ، خاندان ما اواخر قاجار و دوران پهلوی عمده مبادلات خارجی را به عهده داشت و ثروت بی حد و حصری داشت که شامل مغازه های مختلف در سطح شهر و چندین کارخونه و املاک بیشماری میشد
به محض پیاده شدن از ماشین ، مانتوم رو درآوردم و دستم گرفتم و جلوی ذبیح و راننده راه افتادم
درسن بیست و نه سالگی و در اوج زیبایی و لطافت بودم و با قد 175 سانتی و وزن 70 کیلویی با سینه های خوشفرم سایز 80 و دست و بازوهای توپر و بدون شکم و پهلو با باسن و رونهای توپر و درشت ، به قول مادرم هر زن و مردی رو به خودم جذب میکردم
با تاپ نخی و نازک و جذب لیمویی رنگی که تنم بود که بیشتر از نیمی از سینه هام از بالاش معلوم بود و نوک سینه هام از جلوش و شلوار کوتاه و نخی سفید رنگی که شورت لیمویی رنگم از زیرش پیدا بود ، با ناز و عشوه ای که جزو خصوصیات رفتاری من به حساب میومد ، جلوی اون دوتا راه میرفتم تا رسیدیم به داخل ساختمون
ساختمون تریپلکس در وسط باغ قرار داشت، طبقه همکف یه سالن 1100 متری بود که شامل سرسرا و سالن پذیرایی بود که با فرشهای ابریشم تبریز و مبلهای زیبای ترک و لوسترهای عظیم اسپانیایی و مجسمه های فاخر ایرانی و ایتالیایی تزیین شده بود و طبقه اول شامل 9 اتاق خواب بزرگ با سرویس و حمام و طبقه فوقانی سونا و استخر و جکوزی بود که منتهی میشد به یه باغچه زیبایی که در تراس جلوی استخر واقع شده بود
راه ارتباطی این سه طبقه دو سری پله های کوتاه و عریضی بود که از وسط سالن به سمت بالا میرفت و بعلاوه یک آسانسور پانوراما که در وسط این پله ها واقع بود
آسانسور خاموش بود و از پله ها به طبقه اول رفتیم و به سمت اتاق خواب من ، راننده و ذبیح وسایلم رو کنار در اتاق توی راهرو گذاشتن و راننده بعد از دادن کارتی خداحافظی کرد و رفت . اسمش فریبرز بود و جوون سالم و زرنگی به نظر میومد و ازم خواست اگه کاری داشته باشم بهش بگم
من روی تختم ولو شدم و گفتم
- ذبیح ! تو اون چمدون کوچیکه یه تاپ و شلوارک سفید و راحت دارم اونو برام بیار
چمدون پر از لباسهای زیرم بود ، انواع جورابها و ساپورتها و سوتینها بعلاوه چند دست تاپ و شلوارک راحت مخصوص خواب ، معمولا فقط موقع ورزش و دویدن از سوتین استفاده میکردم ولی چون شورت و سوتینهای برند همیشه ست بودند ، مجبور بودم بخرم
روی تخت دراز کشیده بودم و ساعد دستم روی پیشونیم بود
- خانم کجا بزارم
- بزار رو میز آرایش و چراغ رو خاموش کن و برو ، در ضمن اگه تا ساعت 12 فردا بیدار نشدم ، بیا بیدارم بکن
بعد از رفتن ذبیح لباسهامو عوض و کردم و رفتم که بخوابم ، خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد . به یاد مهمونی که بابام به افتخار من چند شب پیش گرفته بود افتادم
تمام دوستای دوران دبیرستان و بعد از اون و همسایه هایی که باهاشون رفت و آمد داشتیم و چند نفر از سر گارگرهای مزرعه پدرم بودند
مزرعه ما در شهر پرت ، یکی از شهرهای زیبای استرالیا بود و خانه مجلل ما هم در کنار مزرعه . در مزرعه همه چیز کشت میشد ولی عمده فعالیتش به پرورش گوسفند و اسب و درختان گردو و مزرعه پنبه بود و من و پدر و مادرم و تنها خواهرم ، آرزو ، در آنجا زندگی میکردیم
آرزو 5 سال از من بزرگتر بود و همیشه مخالف حرکات و لباس پوشیدنها و دوستها و روابطم با اونا بود و دکتر متخصص پوست بود ولی من بعد از دیپلم ادامه تحصیل ندادم
بر خلاف آرزو ، پدر و مادرم هیچ کاری به رفتارهای ما دو خواهر نداشتن و ما کاملا آزاد بودیم
پدرم مردی 55 ساله و بسیار با وقار و شیک بود که با قد بلند و هیکل متناسب مثل همیشه بسیار شیک لباس پوشیده بود
مادر حدود 50 ساله ام یه لباس حریر سرمه ای سیر بسیار گرانقیمت تنش بود که قسمت سینه و آستینهاش توربسیار ظریفی بود داشت
آرزو طبق مهمول با یک کت و دامن کوتاه آلبالویی در مهمانی حضور داشت و من یه لباس بلند آبی سیر دکلته پوشیده بودم که از بالا توسط سینه هام نگه داشته میشد و سمت راستش یه چاک بلند تا کمرم داشت که وقتی راه میرفتم بند شورت آبی کمرنگم دیده میشد
ریچارد که مسئول اصطبلها بود و بومی شهر پرت بود و برایان که کارگر اون بخش و از مهاجران انگلیسی بود و سرپرست بخشهای مختلف مزرعه هم حضور داشتند
ریچارد از همون اوایل مهاجرت ما به دستور پدرم روزی چند ساعت با من و مادرم و کمتر با آرزو زبان تمرین میکرد و همیشه در بدو ورود با بغل کردن من و مادرم و بوسیدن ما به تمرین میپرداخت
در مورد مسائل مختلف صحبت میکردیم تا مسلط بشیم به زبان انگلیسی ؛ جزو این مسائل ، بحثهای سکسی هم بود که هر از گاهی در مورد گپ میزدیم . یه روز با مادرم گفتم
- مامان ! ریچارد به من ابراز علاقه کرده
- چه اشکالی داره دخترم اون هم جوون برازنده و توانایی هست ، نظر خودت چیه
- جوون خوبیه ولی من هنوز 17 سالمه و یکم زود نیست؟
- نه عزیزم بالاخره یه روزی باید شروع کنی ؛ البته برای دفعه اول ریچارد مناسب نیست و به نظر من دانیل یا برایان مناسبتر باشن ، الان با ریچارد هماهنگ میکنم
ریچارد رو صدا کرد و گفت برایان رو هم با خودش بیاره
- ریچارد تو به دختر من ابراز علاقه کردی؟
- بله خانم اگه اجازه بفرمایید
- اشکالی نداره ولی خودت میدونی که تو برای بار اول برای اینکار مناسب نبستی
بومیهای استرالیا بدنهای سیه چرده و تنومندی داشتن و طبیعتا کیر بسیار بزرگ ، من مادرم رو در حال سکس با کارگرهای مزرعه زیاد دیده بودم و دیده بودم موقعی که ریچارد مادرم رو کنار استخر میکرد و کیر خیلی بزرگی داشت
- بله خانم درست میگین
- برایان ! آماده شو برای سکس با ندا
برایان لباسهاشو درآورد و تن لاغر ولی عضلانی و کیر کوچیکش به نظرم مناسب میومد . مراسم زن شدن من اون روز با ساک مختصری که مادرم برای برایان زد که آماده بشه شروع شد
در حالی که برایان به آرومی و احتیاط مشغول کردن من بود ، مادر بابام رو صدا کرده بود که شاهد بزرگ شدن من باشه و اون از این موضوع ابراز خرسندی کرده بود.
یادآوری خاطره آخرین مهمانی من رو به سالها پیش برد ، و من از یادآوری اونا لذت میبردم و کم کم خوابم برد . . .