ادامه از اشکان.
وقتی سعید داشت از آشپزخونه میومد بیرون ، فورا رفتم سمت اتاقم و پریدم رو تخت . میخواستم اگر سعید اومد تو اتاقم ، جوری جلوه بدم انگار تازه از خواب بیدار شدم. اما با چیزایی دیده بودم ، شده بودم مثل آدمای منگ و واقعا انگار تازه از خواب پریدم. با اطلاعاتی که داشتم ، میدونستم که مامانم به عنوان زن شوهردار نباید به همین آسونی خودشو در اختیار سعید میذاشت . اصلا چرا کارشون به اینجا کشید. سعید در مورد مامانم چه فکر میکرد. و خیلی سوالای دیگه از مغزم رد میشد اما میدونستم این شروع اتفاقات جدید خواهد بود.
سه شب بعد شب جمعه بود و فرداش همگی تعطیل بودیم. طبق روال هر شب دور هم بودیم ، بابام به خاطراینکه فردا تعطیل بود بیشتر بیدار مونده بود. بعد از خوردن میوه مادرم برای هممون شربت آلبالو درست کرد و لیوانهای شربت رو تک تک میآورد برامون که جای تعجب داشت. وقتی لیوان سعید رو بهش داد چند لحظه تو چشمهای هم خیره شدن که بابام و داییم متوجه نشدم. این تک تک آوردن لیوانها و چشم تو چشم شدن اون دو نفر بدجور باعث شکم شد. حسی بهم میگفت نباید شربتو بخوری. منم فکر به سرم زد. بابا و دایی که تا ته لیواناشون رو خورده بودن ، منم لیوانمو که دست نخورده بود برداشتم و گفتم مامان ، من میرم پای کامپیوترم باهاش کار دارم ، شربتمم همونجا میخورم. پاشدم و رفتم تو اتاقم و کامپیوتر رو روشن کردم و یه سری کشیدم یه وقت کسی نیاد سمت اتاق من. بعد محتویات لیوانو ریختم داخل گلدونی که توی اتاقم بود. بعد از ده دقیقه مامان اومد پیشم و با لحن مهربون گفت پسرم شربتتو خوردی؟ میخوام لیوانشو ببرم بشورم و بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت. منم کامپیوتر رو خاموش کردم و رفتم تو هال پیش بقیه. حواسم بود ببینم بابا و دایی که شربت خوردن چه تغییری میکنم و منم مثل اونا رفتار کنم. چون دقیقا نمیدونستم مامان چی تو شربت ریخته و قراره چی پیش بیاد. بعد از حدود نیم ساعت متوجه شدم بابا و دایی جفتشون دارن چرت میزنم. منم ادای چرت زدن درآوردم. مامان که این وضعیت رو دید به ما سه نفر گفت : خوب خوابتون میاد پاشید برید سرجاتون بخوابید دیگه. من کلا خودمو به خواب زدم و سرمو گذاشتم رو بالشت بغل دست سعید. اما بابا و دایی پاشدن و تلو تلو خوردن خودشونو رسوندن سرجاشون و خوابیدن. منم که مثلا خواب بودم ، سعید بلندم کرد برد روی تختم خوابوند و درم پشت سرش بست رفت. بیست دقیقه (حدودا) دیدم در اتاق باز شد و مامان اومد تو اتاق رفت سمت دایی و محکم تکونش داد و با صدای بلند گفت داداش داداش بیداری. از اون که مطمئن شد اومد سمت تخت منو همون کار رو در مورد منم انجام داد. بعد رفت سمت در اتاق که خارج بشه دوباره برگشت سمتمون ما رو نگاه کرد و گفت ببخشد منو واقعا چاره دیگه ای نداشتم. تا اومد بره به خاطر باز بودن در اتاق و نوری که از طرف هال میومد هیکل مامان رو دید. وااای همون لباس خواب رو که سعید براش سوغات آورده بود ، تنش بود. دیگه مطمئن شدم امشب باید خبری باشه. حتما اتفاقی که پیش بینی کرده یودم پیش میاد. مامان رفت بیرون و در اتاق رو باز گذاشت. انگار مطمئن بود کسی بیدار نمیشه. بعد از چند دقیقه که برق حال و پذیرایی خاموش شد رفتم از اتاق بیرون. از پشت دیوار سرک کشیدم دیدم تو هال خبری نیست. همه لامپها خاموش بود به جز چراغ بالای آرک اوپن آشپزخونه. بعد دیدم که مامان و سعید دست تو دست هم از آشپزخونه دارن میان بیرون و میخوان برن سمت پذیرایی. منم پریدم تو اتاق و از پشت دیوار اتاقم منتظر شدم ببینم چه اتفاقی قرار پیش بیاد. سعید فقط شرت تنش بود و مامان هم که همون لباس خوابه. رفتن رو دوشکی سعید هر شب روش میخوابید دراز کشیدن و به پهلو و روبروی هم قرار گرفتن. سرشون به سمت من بود و پاهاشون به سمت انتهای پذیرایی. مدت کوتاهی با هم حرف زدن که من متوجه نشدم چی میگن و بعدش شروع کردن به لب گرفتن از هم. به لطف فیلمهای سوپری که از دوستام گرفته و دیده بودم میدونستم تو هر مرحله چه اتفاقی میوفته و چرا اینکار هارو انجام میداد. بعد که حسابی لبای همو خوردن ، مامان رو کمرش خوابید حالت طاق باز و سعید رفت روش . دوبار به مقدار آب خوری کردن و سعید رفت سراغ خوردن گردن مامان و بعد هم آروم آروم رفت رو سینه هاش.
از روی لباس خواب حسابی سینه هاشو خورد و مامان هم دیگه شروع کرده بود آه و ناله کردن. معلوم بود خیلی لذت میبرند.
ن : آهههه آهههههه بخور عزیزم. قربونت برم سعید جون سینه هامو دوسسسست داری؟ همشو بخور . حااالللل کن. حاااالللل بده.
س: جووون چه سینه های . عجب بدنی داری . هر روزم بکنمت بازم سیر نمیشم.
ن: تو بکون باش من هر روز بهت میدم. حاضرم هر روز زیرت بخوابم.
دیگه بقیه سکس رو فاکتور میگیرم چون مامانم مفصل براتون تعریف میکنه. فقط اینو بگم که سعید به هفت روش سامورایی مامانو از کس و کون گایید و هر کدوم چندباری ارضا شدن و تا ساعت چهار صبح مشغول بودن.