انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Falling Under | به زیر افتاده


زن

 
فصل هفدهم:


پرتوهای نور خورشید رو روی صورتم احساس میکنم. ملافه به تنم چسبیده، باید برم دستشویی و شکمم به غار وغور افتاده. امروز چه روزیه؟
به سمت میزم میرم و کامپیوتر رو چک میکنم تا ببینم چه روزی هست. من الان 24 ساعته خوابیدم. وقتی چهره ی خودم رو توی آینه ی دستشویی میبینم جیغ میکشم. موهام نیست.
بدتر از اون ....انگار که یک جن مست به همه ی سرم ماشین چمن زنی کشیده. کی با من این کار رو کرده!
اوه. صبر کن ....
همش رو داره یادم میاد .... حباب، نقاشی، قیچی، چسب.
آه میکشم.
هر کاری که توی اتاق کارم انجام دادم، تضمین میکنم که وحشتناک هست. حتی نمی خواهم ببینمش.
فردا. فردا دربارش یک فکری میکنم. شاید.
توی آشپزخونه چراغ پیغام گیر روشن هست و من به اونها گوش میدم یکی از اونها از برنادته هست، و دیگری از بابا، و بعد ( دینگ، دینگ) یکی از هوگو.
-سلام، مرسی مارا، آه، از اینکه من رو به خونت راه دادی .... و همه چیز. حالا که آمار همدیگرو داریم، شاید بتونیم یک برنامه ی واقعی ترتیب بدیم؟ فردا شب؟ به من زنگ بزن.
اوه پسر.
کمی از ناکی ( نوعی غذای ایتالیایی) که توی یخچال داشتم خوردم. از یک مشکل با دیگری فرار میکنم، به بابا زنگ میزنم.
گفت: سلام
-سلام بابا
Buenos días
حتی لهجه ی ساده ی اسپانیایی رو هم غلط تلفظ میکنه.
-خوشحال نیستی؟
گفت: آره هستم. شانا و من به مکزیک رفتیم.
اواو.
-واقعا".
-ببین، یک خونه توی "پیرتو والارت" خریدیم.
هرجایی که باشه یک دارایی میخره، در مقایسه با این که پدر من هست نادان و و هیچ شباهتی به من نداره.
گفتم: واقعا".
-بنابراین، اسپانیایی یاد گرفتیم.
آره. دارم صدای اون "جوجه ی زرد" رو میشنوم و مطمئن شدم.
-و چاچا ( نوعی رقص تند اسپانیایی) رو هم انجام میدیم، یا همون مرانگی؟
اوه این داره عالی میشه.
-خب، چرا دوست پسرت رو نمیاری اینجا؟ میتونیم با هم ....
-خب، من دوست پسری ندارم.
-مطمئنم که داری.
-چند سالی هست که ندارم.
-خب، یک نفر رو با خودت بیار! یک نفر رو پیدا کن و با خودت به اینجا بیار. ما یک پارتی داریم! برنادته و آخرین دوستش رو هم دعوت کن .
-دوستش؟
-دوستش، هرچیزی. بهش زنگ بزن.
دوتا آه کشیدم.
-شانا هم دوست داره که تو رو ببینه، عزیزم.
-دارم میبینم.
و قبل از اینکه حرف دیگه ای بشنوم گوشی رو خاموش کردم.
اخم کردم و قدم زدم. لباسهام رو شستم، آشپزخونه رو تمیز کردم، راهرو رو شستم، ایمیلم رو چک کردم و اخبار رو خوندم.
توی اتاق کارم یک نقاشی دیوونه کننده دارم.
مویی ندارم.
دوست پسرت رو بیار.
وحشتناکه.
چیپس خوردم تا زمانی که دهانم آتش گرفت، بعد تسلیم شدم و به برنادته زنگ زدم.
-تو امشب باید با من بیای خونه ی بابا.
گفت: علیک سلام. کجا بودی؟
-اوه .....
به پشت خونه و اتاق کارم چیزی که ازش دوری میکردم خیره شدم.
-بعدا" بهت میگم. بابا چاچا یاد گرفته و خونش رو عوض کرده.
-او اوه.
-اونها امشب جشن گرفتن، و فکر کنم که باید به دیدنش برم.
-شوخی که نمیکنی. هرچند به نظرم خوبه.
-آره. درسته.
-خب، به نظر میرسه ایده ی بهتری باشه نسبت به .... آخری چی بود؟
-کوید استریپ کلاب.
و به خودم پیچیدم.
برنادته گفت: درسته. نسبت به اون ساده به نظر میرسه. منم هستم.
-مرسی. میتونی اول بیای اینجا؟
-چه ساعتی؟
-الان؟
تکرار کرد: الان؟
-الان؟
گفت: بعضیامون کار داریم.
-اما میتونی یک بهانه ی بیاری و زود بیای هر موقع که می خواهی.
-خب....
فکر کرد.
-الان ساعت 3 هست؟
گفتم: میتونی دوستت رو هم بیاری.
-چی؟
-حرف باباست. اون گفت میتونی دوستت رو هم بیاری.
برنادته جیغ کوتاهی کشید.
-عالیه.
گفتم: و شاید منم یک پسری رو دعوت کنم.
-پسر؟
-مرد.....یارو....آدم....
-یک مرد یاروی آدم؟
گلوم رو صاف کردم.
-یک قرار.
-چی؟!
ها،اینو گرفت.
-چه قراری؟ با کی؟ حرف بزن!
-و ممکنه برای موهام به کمک نیاز داشته باشم.
-باشه. چه خبره؟
گفتم: وقتی اومدی اینجا بهت میگم.
-یک ساعت به من وقت بده.
- در اون مدتی که منتظر بودم، چند بار به پیغام هوگو گوش دادم و شماره تلفنش رو حفظ کردم.
به سمت در اتاق کارم رفتم، اما نتونستم برم داخل. بهترین راه برای استفاده از پول سال بود، مارا.
اوه، آره، چیزه عجیبی نیست اگر بازدید کننده ها با دیدین چیزی که روی تابلو هست از ترس خودشون رو خیس کنن. چشمام رو چرخوندم و سرم رو حرکت دادم.
الان فراموشش کن، فقط فراموشش کن.
برنادته وقتی موهام رو دید گفت: داری شوخی میکنی. کسی به سرت حمله کرده؟
-شوکه شدی؟
اون از کنارم گذشت و به سمت آشپزخونه رفت.
گفت: قیچی.
-میشه بعدا" این کار رو انجام بدیم؟
گفت : باشه
و بهم اخم کرد.
-خب، این مرد یاروی آدم ..... بخاطر اون موهات رو کوتاه کردی؟
- مستقیما"نه.
-اون کیه؟
سرم رو زیر انداختم و زیر لب گفتم.
-هوگو. همون که توی شاپو بود.
-اوه خدای من! من مشروب نیاز دارم.
به سمت کابینتها رفت و گراپای (نوعي كنياك خالص و بي رنگ ايتاليايي)سال رو در آورد .
-هی، این چیز مهمی نیست.
-باشه، تو موهات رو نابود کردی و یکدفعه داری به این یارو علاقه مند میشی. این چیز مهمیه.
اون یک جرعه ی طولانی از بطری نوشید و نزدیک بود که خفه بشه.
-خدای من، این خیلی قوی هست!
-متاسفم، باید بهت اخطار میدادم.
اون دستش رو مغرورانه حرکت داد.
-مهم نیست. مو، هوگو.
هنوز نمی دونستم که چه جوری باید درباره ی موهام توضیح بدم، پس باهاش درباره ی هوگو حرف زدم. اون من رو برای گفتن جزئیات کباب کرد تا زمانی که بهش تمام داستان رو گفتم، بجز آشفته شدن برای ترک خونه و اون نقاشی.
-پس ازش خوشت اومده.
-آره.
-و دوست داری که اون رو به خونه ی بابات دعوت کنی؟
با سر تایید کردم.
گفت: هممم.
-چیه؟
از سر جاش بلند شد و توی یخچال دنبال غذا گشت.
پرسید: مطمئنی که از ترس فراریش ندادی؟
و وقتی داخل یخچال رو دید بینیش رو چین انداخت.
-مثل خرگوش غذا میخوری.
-اون به این راحتی نمیترسه.
گفت: پس درست گفتم!
-نه، دیگه نه. اینطوری بودم، اما اون رو پشت سر گذاشتم.
گفت: درسته. تو هیچوقت رسما" سر قرار نرفتی، و حالا که برای اولین بار می خواهی این کار رو انجام بدی، من رو هم دعوت کردی .... با دوستم یا بدون اون، و اون رو میبری که پدرت رو ببینه، کسی که....
گفتم: احمقانست.
گفت: کمی بی ثبات هست. بذار خوب بهت بگم.
-باشه.
-به موهای کوتاهت که باعث شده شبیه اسرای جنگی به نظر برسی اشاره نمی کنم. و تو داری به من میگی که سعی میکنی که اون رو فراری ندی؟
-خب، وقتی که داری اینطوری میگی ....
-دقیقا". پس، اگر زمانی که داره فرار میکنه فریاد نکشه؟
من به چشماش خیره شدم.
-اونوقت توی دردسر افتادم.
-تو همین حالا هم توی دردسر افتادی.
-خب، کی میاد اینجا؟ ما باید موهات رو درست کنیم.
-اوه،من هنوز،اممم، بهش زنگ نزدم.
برنادته صورتش رو با دستهاش پوشاند و ناله کرد.
-میدونم، میدونم، با این حال شمارش رو حفظ کردم.
چشماش رو چرخوند.
-این خیلی کمک میکنه، مار، کار خوبی کردی.
اون گوشی بی سیم رو برداشت و به من داد.
ای وای.
یک نفس عمیق کشیدم و به شماره ی خونش زنگ زدم.
اون با اولین بوق جواب داد.
گفتم: سلام.
برنادته شستش رو بالا گرفت.
-مارا؟ سلام! زنگ زدی!
-آره.
پرسید: حالت چطوره؟
-اممم .... خوبم.
-خوبه.
گفتم: گوش کن. من با تلفن میانه ی خوبی ندارم.
گفت: به نوعی غافلگیر نشدم.
و خندید.
-اممم. امشب سرت شلوغه؟
-در حقیقت، نه. چرا؟
-اوه. امشب پدرم جشن گرفته و من به این فکر میکردم که دوست داری بیای. با من.
-حتما".
اضافه کردم:اوه، و برنادته هم همینطور.
-همون دوستت که توی بار بود؟
-آره، اون هم میاد.
هوگو گفت: عالیه.
-عالیه، پس می بینمت.
-باشه.
گفتم: خب خداحافظ.
و دکمه ی پایان تماس رو فشار دادم.
واو. واو.
من این کارو انجام دادم!
پس چرا برنادته داره میخنده و با دستش به من اشاره میکنه؟
-چیه؟
-تو نگفتی ....
و خندید و با کف دستاش به روی ران پاش ضربه زد.
-چیه؟ من چیکار نکردم؟
-تو فقط ....
اون سعی کرد، و بعد سرش رو حرکت داد، نمی تونست حرف بزنه. با دستش به تلفن اشاره کرد.
داره زنگ میزنه!
بهش اخم کردم و گوشی رو برداشتم.
-الو؟
-مارا؟ هوگو هستم.
به سمت برنادته برگشتم و با دستم اشاره کردم که ساکت باشه.
گفتم: بله؟
گفت: اون صدای چیه؟
گفتم: اوه، اون برنادته هست. اون، اوه، در این حالت هست.
پرسید: آه، داره میخنده؟
-آره، گرفتار یک کفتار شده، چی شده؟
-من خیلی خوشحال شدم از اینکه به من زنگ زدی، و متوجه نشدم تا اینکه گوشی رو گذاشتم ....
-نمی تونی بیای.
-نه. یعنی، آره، میتونم بیام.
-اوه. نمی خواهی بیای.
گفت: نه! می خواهم .
-اوه، باشه. خوبه.
برنادته از خندیدین دست کشید تا بتونه استراق سمع کنه.
پرسیدم: خب، پس چی شده؟
اون خودش رو بالا کشید و گوشش رو نزدیک گوشی آورد.
-من فقط می خواهم بدونم کجا و کی.
-هاه؟ اوه. اوه!
برنادته جلوی دهانش رو گرفت و به سرعت به سمت پذیرایی رفت.
من رقت انگیزم.
هوگو گفت: پس اگر می خواهی که من بیام، باید بهم جزئیات رو بگی.
گفتم: من واقعا" متاسفم.
گفت: اشکالی نداره. دوست داری که بیام خونه ی تو؟
-حتما".
گفت: خوبه.
اضافه کردم: اوه، غذای مکزیکی دوست داری؟ چون فکر کنم غذا اصلی اون باشه.
-غذای مکزیکی عالیه.
گفتم: باشه، می بینمت، خداحافظ.
گفت: صبر کن! چه ....
گفتم: ساعت، لعنت، متاسفم.
دوباره مطمئن شدم که همه ی اطلاعاتی رو که نیاز داره بهش گفتم و بعد با هم دیگه خداحافظی کردیم.
برنادته از اون گوشه دزدکی نگام میکرد، یک لبخند بزرگ روی صورتش بود.
گفت:خب؟
-خب؟
داد زد: تو قرار گذاشتی!!!!!!!!!
و بعد شروع کرد به بالا و پایین پریدن.
اوه خدای من، آره این کار و کردم.
کمی حالت تهوع دارم.
برنادته گفت:اوه، من فیت رو دعوت کردم.
-فیت؟
انگار که هوگو کافی نیست. مطمئنم که حالم بهم میخوره.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل هجدهم:

بعد از مدرسه یک راست میری خونه ی برنادته.
چی می خواهی بگی، چه جوری می خواهی بگی اینها هنوز معماست، اما هر چیزی رو بگیره، دوستت رو بر میگردونی.
خواهش میکنم، خواهش میکنم.
مامان برنادته در رو باز میکنه و یک لبخند دوستانه بهت میزنه.
گفت: سلام عزیزم.
با لکنت ازش می خواهی که برنادته رو ببینی و در این فکری که آیا خانم دلایور میدونه یک مشکلی پیش اومده.
گفت: بیا داخل، بیا داخل. ما دلمون برات تنگ شده بود.
-منم همینطور.
گفت: شاید اومدت به اینجا تاثیر خوبی داشته باشه.
-چی؟
-روی حاله برنادته.
یک نگاه طولانی بهت میندازه، کفشهات رو میذاری کنار جا کفشی.
میگی: امیدوارم.
خدایا، خیلی سخته که حرف بزنی وقتی داری سعی میکنی که گریت نگیره.
خانم دلایور گفت: فکر کنم خواب بود، بذار برم ببینم.
و بعد از راه پله رفت بالا و از دید خارج شد، تنها توی راه ورودی ایستادی، به اطرافت نگاه میکنی و تلاش میکنی که حواست پرت بشه. خونه ی برنادته معمولا" آرامش بخش هست، با تاریکیی که داره، مبلهای راحتش، تاقچه اش پر از کتاب هست، بوی خوش غذا که داره پخته میشه، و وسایل سرگرمی خانواده ی دلایور که همه جا پراکنده شده.
همیشه حس یک خونه رو بهت میده، و امیدواری که باز هم همینطور باشه. اما این به برنادته بستگی داره، و توانایی تو برای ادامه ی حرفهایی که می خواهی باهاش بزنی.
گفت: سلام.
-سلام.
-چه خبر؟
اون پا به پا میکنه.
-اممم ....
اون روی نرده خم شد و گفت:
- افتضاح به نظر میرسی.
-داغونم. تو .... تو خوبی؟
-خوبم.
-خوبه.
با سرت تایید می کنی و دستهات رو بهم گره میزنی.
-میتونی بیای بالا، مارا. این .... من واگیردار نیستم.
-معلومه که نیستی. من هیچوقت فکر نکردم ....
لبت رو گاز میگیری و احساس میکنی که چونت داره میلرزه.
گفت: حتما"
-گوش کن، من میتونم .... ما میتونیم ....
-باشه.
-حرف بزنیم؟
دوباره گفت: باشه. بیا.
اون از پله ها بالا میره و تو هم اون رو تا اتاق خوابش دنبال میکنی.
اون در رو پشت سرت میبنده. دستهاش میلرزه. روی تخت میشینه یک جای معمولی برای حرفات.
بعد نظرش رو عوض میکنه و میره پشت میزش میشینه، بعد بهت اشاره میکنه که لب پنجره بشینی و تو میشینی.
-میشه اول من حرف بزنم؟
گفت: بگو.
-باشه.
یک نفس عمیق میکشی.
-فکر میکردم که از من متنفری. فهمیدم که هستی. اما بعد، گفتم شاید نباشی، و گفتم که باید شانسم رو امتحان کنم.
سکوت. اون با سر تایید میکنه.
-من فکر کردم، که شاید تو فقط ترسیدی، شاید ترسیدی که بد قضاوت کنم، بد بدونم، یا یک چیز دیگه.
باز هم سکوت.
-من هیچ فکری نکردم. هر کاری که می خواهی انجام بدی، هر چیزی که می خوای باشی .... من مشکلی ندارم.مساله این هست که، اون شب من خیلی شوکه شدم، من واقعا" نمیدونم چه کاری کردم یا چه حرف اشتباهی زدم. هر چیزی که بوده، متاسفم. و متاسفم از اینکه همه چیز رو توی سلف بدتر کردم.
گفت: تو اون روز سعی کردی کمک کنی، نگران اون نباش.
-بهر حال توی پارتی، باید چیزی گفته باشم .... اما راستش، یادم نمیاد.
برنادته گفت: نه چیزی نگفتی. اون نگاه توی صورتت بود که یک چیزایی گفت. مهم نیست که الان چی میگی، من احساست رو توی صورتت دیدم.
-اما ....
-تو ازش بیزار بودی. مثل همه.
-نه، نیستم، نبودم.
با سماجت گفت: تو در کل منزجر شدی. قاطی کردی.
فکر میکنی به اون لحظه ای که وارد شدی و یکدفعه همه چیز رو متوجه شدی.
-بی نه! یادته که چقدر مست بودیم؟
-آره؟
-خب، وقت که اومدم داخل، فکر کردم که دوتا سر داری! خب خیلی قاطی کردم، اما نه برای اینکه .... همینطور فکر کردم که یک بلایی سرت اومده یا یک اتفاق وحشتناکی برات افتاده.
دهن برنادته جمع شد.
-واقعا"؟
-واقعا"، و هیچ چیز مهم نیست، تو بهترین دوست منی، برام مهم نیست که می خوای با کی باشی، یا عاشق چه کسی میشی، یا هر چیز دیگه ای.
اون نگاهش رو به پایین و روی پاهاش دوخت.
میگی: و دلم برات تنگ شده بود. از این متنفرم.
برنادته به سمت بالا نگاه میکنهاشک توی چشماش حلقه زده و یک لبخند از خوشحالی توی صورتش هست.
-منم دلم برات تنگ شده بود.
خودت رو پرت می کنی توی یک آغوش، طولانی، با گریه و با خنده.
میگی: خدایا ممنونم، خدایا ممنونم.
گفت: میدونم. خیلی خوشحالم از اینکه اومدی، و من هم خیلی متاسفم.
از آشپزخونه چیپس و کلوچه میارید و چهار زانو روی تخت برنادته میشینید و می خورید.
میگی:پس، از دخترها خوشت میاد؟
گفت: کاش اینطور نبود. اما آره.
-خیلی درباره ی این چیزها نمی دونم، اما از پسرها هم خوشت میاد؟ یا فقط دخترا .... اوپس، شاید باید بگم زنها.
-نه پسرها، نه مردها. فکر نکنم بتونم این کار رو انجام بدم.
-واووو.
-آره.
میگی: باید ترسیده باشی.
اون با سر تایید میکنه.
-آیا .... چی شد که فهمیدی؟
اون شونه هاش رو بالا میندازه.
-فقط فهمیدم.
میگی: باشه.
و سریع با سرت تایید میکنی، می خواهی که مطمئنش کنی.
-اشکالی نداره، باشه؟
-فکر کنم. اوه، مار، خیلی ترسیدم از اینکه فهمیدی.
-فکر کردی که دیگه دوست ندارم باهات دوست باشم؟
-نمی دونستم.
-نه در این مورد.
-این رو الان میدونم.
-خب .... تا چه حد با فیت بودی؟ چه اتفاقی افتاد؟
برنادته آب دهانش رو فرو داد، سرخ شد، و کلوچه اش کنار گذاشت.
-من مدت زیادی بود که می خواستمش، و فکر کردم شاید .... اما سخته که بفهمی، درسته؟ به هر حال، ما توی درس تاریخ با هم پروژه داشتیم بعد از اون تقریبا" هر شب پشت تلفن با هم حرف میزدیم، اما توی مدرسه به سختی با هم حرف میزدیم. این خچالت آور بود.
-شاید بخاطر اینکه همدیگرو دوست داشتین.
-فکر کنم. بنابراین هرگز دقیقا"چیزی گفته نشد، فقط ایما و اشاره بود. و بعد با هم توی سونا تنها بودیم .... خب، دیدی که چه اتفاقی افتاد.
تو با سر تایید میکنی.
گفت: در کل دوجانبه بود. اما بعد، پشت تلفن، اون گفت این بخاطر این بوده که اون مست بوده، اینکه اون نمی دونسته که داره چیکار میکنه.
-احمقانست.
برنادته شونه هاش رو بالا میندازه.
-حدس میزنم که هیچوقت نمی فهمم.
-شنیدی که رفته؟
-آره.
میگی: بی، یک چیز دیگه هم هست.
و بعد همه چیز رو درباره ی اتفاقی که توی دستشویی افتاد بهش میگی، بر خلاف اون چیزی که فکر میکردی، عصبانی نیست.
گفت: مرسی از این که برای من این کارو کردی.
-خب .... اون چیز دیگه ای نگفت؟ درباره ی من؟
تو سرت رو تکون میدی.
-آیا تو .... بی تو عاشق شدی؟
با اون نگاهی که توی صورتش هست میفهمی که شده. اوه، پسر. در حقیقت، اوه دختر.
حتی با وجود اینکه اون رو برمیگردونی، اون رو از دست میدی ..... به فیت، یا هر دختر دیگه ای. چون دخترها می تونن رازهاشون رو به همدیگه بگن، با هم به سینما برن و دوست باشن. یک دختر میتونه بهترین دوست و معشوقت باشه. برای چی یک دوست صمیمی می خواهی؟ برنادته تو رو برای چی می خواهد؟
هیچی.
احساس میکنی که به شکمت ضربه وارد میشه. برنادته شاید الان بهت نیاز داشته باشه، اما یک روز یک نفر رو پیدا میکنه، و اون جای تو رو میگیره، خواهش میکنم یک کاری کن که این اتفاق نیفته.
تو هر کاری میکنی تا این اتفاق نیفته.
ولی چه جوری باهاش میجنگی؟ تو یک دوست صمیمی دیگه نمی خواهی. تو برنادته رو می خواهی، کسی که باعث میشه بخندی و ازت حمایت میکنه و همه چیز رو درک میکنه.
چه جوری میتونی جات رو کنارش حفظ کنی؟
میگی: بی....؟
-چیه؟
الان ریلکس تر هست، چیپس می خوره و قبل از اینکه اون رو توی دهنش بذاره به ادویه هاش از هر دو طرف زبان میزنه. یک نفس عمیق میکشی.
--اگر تو....اگر نیاز داری .... اگر از زنها خوشت میاد....
-خب؟
-اممم....
گفت: بگو مارا، دیگه رازی بینمون نیست، درسته؟
آب دهانت رو فرو میدی.
-باشه. من فقط فکر کردم که می تونم.... منظورم این هست که، دوست داری که .....
-هااااه؟
اخم میکنه.
-میدونی.
-تو من رو سردرگم کردی.
-خب، اگه فیت نمی خواهد .... اگر اون نمی خواهد که باهات باشه.... من..... من میتونم.
دو بار چشماش رو به هم میزنه.
-چی؟
-من میتونم باهات باشم، اگر این چیزی هست که می خواهی.
-مارا ....
-صبر کن، فقط گوش بده. من همین حالا هم بهترین دوستت هستم، درسته؟ ما همین حالا هم همه چیز رو درباره ی همدیگه میدونیم .... اکثرش رو. پس می تونی به من اعتماد کنی، و مطمئنم که خیلی سخت نیست .... ما همدیگرو بدون لباس دیدیم. پس می تونیم با هم باشیم و همه چیز میتونه همینطوری باشه .... بیشتر از این. ما فقط یکم به هم .... نزدیکتر میشیم.
- تو داری میگی ....؟
-من میتونم دوست دخترت باشم.
برنادته جوری بهت نگاه میکنه انگار که داری روسی حرف میزنی.
-دوست دخترم.
-آره، می تونم....
-شنیدم که چی گفتی، نمی خواهد دوباره بگی!
-خب؟
-نه، وای خدای من! چی داری میگی؟ تو بشی .... تو می خواهی بشی ....
میگی: دوست دخترت.
احساس میکنی که گستاخ شدی.
-چرا که نه؟
برنادته از روی تخت میپره و شروع میکنه به قدم زدن. عصبانیه. یکدفعه میاد جلو، شونه هات رو میگیره و میبوستت. دهنت رو میبندی و دندونهات رو روی هم فشار میدی، برای یک لحظه شکه میشی اما بعد از اون سعی میکنی که ببوسیش، اما تمام میشه و اون خودش رو کنار میکشه.
گفت: خب؟
-اه ....
-چیزی احساس کردی؟
-ام، یکم سریع اتفاق افتاد. شاید باید دوباره امتحان کنیم؟
برنادته گفت: تو چیزی احساس نکردی.
-خب .... نه.
-من هم همینطور.
-نه؟
-هیچی ابدا".
-اوه.
-من به تو علاقه ای ندارم.
-باشه.
برنادته ادامه داد: و تو هیچوقت به من علاقه ای نداشتی. درسته؟
-نه، اما ....
-یا هر زن دیگه ای. درسته؟
-خب، نه.
-پس تو، دوستمی، رک.
خندید.
-قسم می خورم، که نا امید به نظر میرسی.
-هستم.
ابروهاش رو بالا میبره، و تو رو زیر نظر میگیره.
-چی شده؟ اسکلت؟
تو خودت رو میندازی پایین تخت.
-احساس میکنم که همیشه آدم ها رو از دست میدم. مادرم، پدرم ..... اونها نرفتن، اما اینطور هست، میفهمی؟
اون میاد و کنارت میشینه، دستات رو میگیره.
-فهمیدم، با این حال تو من رو از دست نمیدی. من فقط یک دوست صمیمی می خواهم، و تو مجبور نیستی با من بخوابی تا این جایگاه رو حفظ کنی.
-باشه.
- فکر نکن که درک نکردم که تو میخواستی بخاطر من خودت رو قربانی کنی.
-من دوست دارم بی.
و یک لبخند بزرگ روی صورتت هست.
گفت: من هم دوست دارم.
-خوبه.
-با این حال خواهش میکنم دیگه این کار رو نکن، باشه؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل نوزدهم:

-نه، دوباره فیت اینگلیش!

چشمهای برنادته پر از شیطنت شد.

-آره. اون آدرسم رو به یاد آورده بود و به دیدنم اومد، درست همونطوری که امیدوار بودم. ما با هم حرف زدیم.

با خشم گفتم: اما پس ژانت چی میشه؟

-کی؟

-نه، صبر کن، منظورم اون یکی هست، همون جدیده.

برنادته گفت: اوه، داریا؟

-آره.

-مشکلات زیادی داشتیم.

-فیت انگلیش یعنی مشکلات زیاد!

برنادته به یک سمت دیگه نگاه کرد.

گفت: اون مال سالها پیش بود.

گفتم: هممم. خواهیم دید.

گفت: زود باش.

و قیچی رو برداشت.

-بیا یک فکری برای اون موها بکنیم.

هوگو یک ساعت بعد امد. با اون کلاه لبه دار به طور وحشتناکی جذاب به نظر میرسید.

گفتم: سلام. تو خیلی سریع هستی.

گفت: سلام. موهات کجاست؟

-من، آه، نابودشون کردم.

-میبینم.

-بدت میاد؟

-نه، نه! شیک هست. و زیبا. تو خیلی .... شیطون و بازیگوش به نظر میرسی.

بازیگوش خیلی بهتر از اسرای جنگی به نظر میرسه. زیبا صفتی هست که به سختی به من ربط پیدا میکنه. شیک، می تونم باشم و نباشم.

گفتم: مرسی. بیا داخل.

گفت: پس من دوست صمیمیت و خانوادت رو میبینم.با این حال این یک قراره؟

قبل از اینکه شانسی داشته باشم که بگم آره یا نه برنادته از توی اون اتاق گفت:

-آره.

قبل از اینکه به سمت هوگو برگردم به پشت سرم نگاه کردم و گفتم:

-مرسی بی. نظر نده.

-پس در اینصورت از من به عنوان یک همراه استفاده کن.

این هوگو در حالی که با سر تایید میکرد گفت که باعث شد کلاهش جا به جا بشه.

گفتم: حتما".

گفت: و همینطور لبهای داغم.

برناته که داشت از راهرو رد میشد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و من در حالی که احساس میکردم گونه هام داغ شده اونجا ایستاده بودم.

گفت: به من نگفته بودی که انقدر بامزه هست.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
و بعد وقتی که اون به سمتم خم شد و من رو بزرگ و با صدای بلند بوسید دوباره با صدای بلند خندید.

فیت ما رو توی خیابان جارویس دید، روبروی خونه ی بابام. دلواپس به نظر میرسید و من در این فکر بودم که دلیلش برنادته هست یا اون محله، جایی که بدترین محل توی شهر بود. به جز برنادته و هوگو دوست نداشتم که کسی متوجه تناقض های پدرم بشه، اما اون اینجاست و من هیچ کاری در این مورد نمی تونم انجام بدم. در حالی که وارد شدیم سلام ها و معرفی شدن ها انجام شد. به نظر میرسه که آسانسور پنجاه سالی داشته باشه و از بیرون ظاهر خوبی نداشت، راهرو با رفت و آمدهایی که طی این سالها در اون صورت گرفته بود و همچنین دود سیگار به رنگ قهوه ای و خاکستری در آمده بود، به راحتی میشد راه رفتن آدمها در طی این سالها رو تصور کرد، که باعث شده بود موکت قرمز رنگ رشته رشته بشه. شانس آوردم که سعی نکردم نظر خوبی بدم. به هوگو نگاه کردم و ابروهام رو بالا انداختم.

گفت: تارخچه ی زیادی توی این ساختمان بوده.

-آره.

-ازش خوشم میاد.

برنادته چشمک زد، از هوگو خوشش آمده.

دکمه رو فشار دادم و منتظر موندیم. با ناله و خنده های زیاد، آسانسور رسید. در رو باز کردم و برنادته و فیت و هوگو زودتر از من رفتن داخل، من هم با زور وارد شدم فضای کافی رو برای کلاه هوگو خالی گذاشتم. در رو بستم و دعا کردم که امروز توی آسانسور بین طبقات گیر نیفتیم.

باز هم ناله و خنده شروع کردیم به بالا رفتن.

فیت به سقف خیره شد و با هر ضربه و صدای خش خش به خودش می پیچید. وسوسه شدم که بهش درباره ی زمانی بگم که با بابای مستم توی آسانسور بین طبقات گیر افتادیم، اما نگفتم.

بهش گفتم: نگران نباش، از اینجا زنده میریم بیرون.

گفت: اوه نگران نیستم.

و سرش رو بالا گرفت. معلومه.

-این به سمت پایین یا هر چیزی سقوط نمیکنه.

اضافه کردم: و اگر این اتفاق افتاد، ما داریم میریم طبقه هشتم، احتمالا" سالم میمونیم.

گفت: درسته.

من اینطور فکر میکنم، یا اون مثل نی نی کوچولوها به نظر میرسه.

برنادته گفت: مارا.

فیت هیچوقت حس خوبی رو در من به وجود نیاورده بود. ساکت شدم، و ما زنده به طبقه هشتم رسیدیم. آسانسور کمی پایین تر ایستاد و ما باید یک قدم بلند برمیداشتیم تا بتونیم از اون خارج بشیم. این راهرو بویی شبیه کلم پخته شده و سوخته میداد. من بینیم رو چین انداختم و آرزو کردم که بابا از اینجا بره.

وقتی که داشتیم به سمت در میرفتیم گفتم: در هر صورت، به بابام هیچ پولی ندید.

فیت پرسید: چرا باید این کار بکنم؟

هوگو گفت: اون ازت درخواست پول میکنه؟

-نه دقیقا".

برنادته گفت: فرض کن اینطوریه. آخر شب میتونی توی کنکون یا فلوریدا باهاش شریک بشی.

اضافه کردم: یا سیبری.

هوگو گفت: شاید بخواهم یک مدت زمانی رو توی کنکون باهاش شریک بشم.

-نه با بابای من نمی تونی.

برنادته گفت: باهاش پوکر هم بازی نکن.

-یا بلک جک(نوعی بازی که با پاسور انجام میشود)...

-یا تریویال پرسوت(نوعی بازی فکری)...

-یا بریج...

- روپولی...

-ریسک...

هوگو گفت: باشه، گرفتم.نه سرمایه گذاری، نه پاسور، نه بازی.

گفتم: دقیقا".

گفت: چیز دیگه ای هم هست؟

برنادته گفت: غرق شدن یا شنا.

و بعد با دست به در ضربه زد.

-باشه، مرسی.

هوگو نفس عمیقی کشید. فیت نزدیک برنادته ایستاد. از پشت در صدای آهنگ به گوش میرسید. برای اینکه هوگو رو آروم کنم دستم رو روی بازوش گذاشتم.

گفتم: نگران نباش، اون واقعا" خوش مشرب هست.

-خوبه.

-حداقل قبلا" اینطوری بود.

در آخر در رو امتحان کردیم، و فهمیدیم که قفل نیست، و رفتیم داخل. مهمونی شروع شده بود. این خیلی بیشتر از یک دور هم جمع شدن ساده بود، و همه چیز خیلی بیشتر از مکزیکی یا حتی اسپانیایی بود. دسته ای از آدم ها لباسهای اسپانیایی پوشیده بودن و فلامنكو می رقصیدن، و عده ای از زنها با دامنهای سبز رنگ به زیبایی با هم میرقصیدن .... اوه خدای من.... پانتومیم.

بدبختانه اون کسی که داشت پانتومیم رو با حرکاتی بد انجام میداد بابا بود. آره، اون باباست و این خجالت آوره که داره با اون آهنگ اینطوری میرقصه.

کهنگی آپارتمان با لایه ای نازک که کار یک طراح مکزیکی بود پنهان شده بود که شامل نهر، درخت نخل و پوسترهایی از ساحل بود. بطری های آبجو با چترهای کوچکی که در اون بود سرو میشد و اونجا میزی بود که پر از نارگیل، اناناس، سالسا ( نوعی سس گوجه فرنگی که بسیار تند است) و چیپس ذرت بود.

با صدای آرامی به برنادته، فیت و هوگو گفتم:

-چیپس ذرت رو نخورید.

هوگو پرسید: چرا؟

گفتم: بابا شش جعبه از اونها رو پنج سال پیش خرید.

برنادته به سختی تکان خورد و فیت لرزید.

-اون می خواست که دوباره اونها رو بفروشه اما حوصله اش رو نداشت.

بابا ما رو دید و به سمتمون آمد.

گفت: عزیز دلم!

و گونه ام رو بوسید.

-سلام، بابا.

هوگو رو معرفی کردم و بابا دستش رو گرفت و قبل از اینکه برنادته رو بغل کنه به بازوش زد.

ازش پرسید: هنوز هم توی اون تیم که بازنده هست بازی میکنی؟

و بعد به حرفی که زده بود خندید. من نگاهم رو به زیر انداختم و به پارکتها خیره شد. برنادته خندید و بعد با مشت به بازوی بابا زد.

گفت: تیم من عالیه.

و بعد اون رو به فیت معرفی کرد.

پرسید: تو هم همینطور؟

برنادته قرمز شد و سریع به من نگاه کرد.

فیت پرسید: من هم همینطور چی؟

گفتم: ولش کن فیت، این یک جک قدیمی درباره ی فوتبال هست، درسته، بابا؟

بازوش رو گرفتم و فشار دادم.

فیت گفت: اوه، نه، فهمیدم. من نگفتم که تیم ما باخته، تو چطور برنادته؟

برنادته گفت: اه نه.

و بعد آب دهانش رو فرو داد.

-نه، الان تیم ما بهتر از همیشه هست.

فیت سرش رو به زیر انداخت و برنادته قرمز شد. خدا بهمون رحم کنه.

بابا گفت: خوبه، خوبه.... عالیه. پس بیاید داخل، بنوشید! برقصید! چاچا!

برنادته و فیت رفتن که آبجو بردارن هوگو من رو که به سمت آشپزخونه میرفتم دنبال کرد و زمانی که داشتم توی یخچال دنبال یک چیزی میگشتم که الکل نداشته باشه به من خیره شد.

گفتم: گوش کن، مطمئنم که الان آبجو می خواهی، پس برو و بردار.

-مطمئنی؟ برمیگردم.

گفتم: برو.

و بعد سرم بردم داخل یخچال. به طور معجزه آسایی، یک بطری آبمیوه پیدا کردم. درش رو باز کردم، و در یخچال رو بستم، چرخیدم و با دوست دختر بابام شانا روبرو شدم.

گفتم: اوه، سلام.

گفت: سلام، عزیزم.

اون من رو به طرف خودش کشید و قبل از اینکه بغلم کنه سریع لبهام رو بوسید.

-از دیدنت خوشحالم.

زیر لب گفتم: مممم.

و خودم رو ازش جدا کردم.

-منم همینطور.

مثل همیشه خوب به نظر میرسید، اما اون خماریی که چشمهای درشت آبیش داشت باعث میشد که مردم به اشتباه فکر کنن که احمقه، مسته، یا هردو. هرچند وابستگی که به بابا داره چیز دیگری میگه، اینکه هیچکدوم نیست.

با صدای نازکی گفت: مدل موهات شیک هست!

بحث رو عوض میکنه. من دارم به این باور میرسم که هرچقدر کوتاهی مو زشت تر باشه مردم اون رو شیک تر میبینن.

گفتم: مرسی.

-هنوز پدرت رو دیدی؟

-آره، وقتی که داشتم وارد میشدم.

شانا سریع اطرافش رو نگاه کرد، پشت سرش رو بررسی کرد و این باعث شد که موهای براق قهوه ایش روی شونه هاش حرکت کنه.

گفت: فکر میکنم ایندفعه واقعا" بهتره، الان یک هفته ای میشه که خوبه و مشاور گفت....

بابا که وارد آشپزخونه شد دیگه ادامه نداد.

پرسید: به نظرت حرکات این مرد پیر چطور بود؟

گفتم: جالب بود. اون.... چی بود؟ مکزیکی بود؟ شمال آمریکا؟

-ترکیبی از هردو.

گفتم: آه ها. حالا فهمیدم.

وقتی که هوگو برگشت من خیلی ممنونش شدم می خواستم خودم رو پرت کنم توی بغلش. دوتا از اون چترهای کوچیک توی موهاش بود و من ابروهام رو بردم بالا. اون با کمرویی لبخند زد و با دست به کسی که پانتومیم اجرا میکرد اشاره کرد. معارفه انجام گرفت و شانا به من یک نگاه گذرا و پر معنی انداخت که موافقتش رو نشان میداد. انگار که من بهش یک چیزایی گفتم باشم.

بابا گفت: ما اینجا اومدیم و جا به جا شدیم.

گفتم: آره، قبلا" گفته بودی.

هوگو پرسید: برای چی جا به جا شدید؟

من از شنیدن جواب میترسیدم.

بابا گفت: تا زندگی جدیدی رو شروع کنم.

درسته. یک زندگی جدید!

گفتم: یک زندگی جدید هاه؟ این زندگی شغلی رو هم به همراه داره؟

شانا گفت: بیا خوشبین باشیم، عزیزم.

بابا گفت: در واقع، توی پوش رسورت یک شغل رو به من پیشنهاد دادن.

هوگو گفت: خوب به نظر میرسه. چه شغلی؟

بابا گفت: ارتباط با مشتری.

پرسیدم: متصدی بار بشی؟

به حسن تعبیر(استعمال كلمه نيكو و مطلوبي براي موضوع يا كلمه نامطلوبي)بابا عادت داشتم.

هوگو از من به بابا نگاه کرد و ابروهاش رو بالا برد. اون احتمالا" فکر میکنه من یک عوضی هستم، اما من دلایل زیادی دارم که نگران باشم از اینکه بابا توی بار کار کنه. من دلایل زیادی دارم که نگران بابا باشم.

-خب، عزیز دلم تو خوشحال میشی از اینکه بشنوی که من می خواهم مدیر بار بشم.

آه ها.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
شانا گفت: و من هم باهاش میرم. وقتی که بابات داره کار میکنه، من هم بالاخره رمانم رو تموم میکنم.

بابا گفت: اون میتونه توی ساحل بنویسه!

گفت: اه.

شانا توی این پنج سال گذشته روی این رمان کار میکرده.

بابا گفت: برای ما خوشحال باش. همه چیز عالی میشه.

من متنفرم وقتی که این اتفاق میوفته. هوگو دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و فشار میده.

گفتم: معلومه. ببخشید، من باید برم یک چیزی بخورم.

هوگو همراهم به سمت میز غذا میاد و وقتی که نزدیک بود از چیپس ذرت بخورم از این کار جلوگیری میکنه.

گفتم: لعنت! شرم آوره!

و چیپس رو پرت کردم روی میز.

-چطور تونستم فراموش کنم؟ عادیه.

هوگو دستش رو روی بازوم گذاشت.

گفتم: متاسفم. و ممنون.

گفت: خواهش میکنم. در حقیقت من هم یکیش رو امتحان کردم.

-عمدا"؟

لبخند زد.

-آره، فقط می خواستم امتحان کنم.

-و ؟

اون سرش رو تکان داد و شکلک درآورد.

-گفت: خوب نبود. احتمالا" زندگیت رو به خطر میندازه.

احساس کردم که دارم لبخند میزنم.

-بنابراین تو خیلی به من مدیونی.

بعد دستم رو گرفت و من رو به سمت برنادته و فیت برد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بعد دستم رو گرفت و من رو به سمت برنادته و فیت برد. با هم حرف زدیم و غذا خوردیم. فیت با رقص مرنگی زیبایی که انجام داد چشمهای مارو به خودش خیره کرد. و زمانی که من داشتم درباره ی رقصیدن حرف میزدم بابا هوگو رو به یک گوشه برد، و من امیدوار بودم که اون هشدارهایی که ما بهش دادیم رو به یاد داشته باشه. ما آماده شده بودیم بریم که بابا دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و من رو به یک سمت دیگه برد.
گفت: مرسی از اینکه اومدی، عزیز دلم.
-اشکالی نداره، بابا.
-میتونی راز نگهدار باشی؟
-چی هست؟
گفت: گوش کن.
و دوتا دستهاش رو روی شونه هام گذاشت.
-دوست دارم که برای من خوشحال باشی، کوچولو.
-حتما"، بابا.
-به حمایتت نیاز دارم، به هرکس دیگه ای نگفتم، اما این شغل ....فقط یک قدم هست به سوی اون کاری که من واقعا" براش برنامه ریزی کردم.
-کدام؟
-من میخواهم یک کار مهم انجام بدم، یک کار تجاری عظیم! ما توی مکزیک و کانادا دفتر داریم.... میبینی؟ من اون مرد رو دیدم.....
و ادامه پیدا کرد. اون روبروم ایستاده بود و حرف میزد، نفسهاش بوی الکل میداد، و به من خیره شده بود با چشمهایی که به سختی باز و بسته میشدند.
در آخر در بین حرفهاش گفتم: بابا. من باید با دکتر تاور در این مورد حرف بزنم؟ آیا ..... قرصهات رو خوردی؟
اون دو نفس عمیق کشید.دم. بازدم. دم. بازدم.
وقتی که این کار رو انجام داد گفت: کمی ایمان داشته باش. برای یک بار هم که شده میتونی یک کم ایمان داشته باشی؟
-دارم، اما....
-من فکر کردم که خوشحال میشی. تو و همه ؟آدم ها میدونین که من چه استعدادی دارم، درک آدم ها و درک تجارت، من فقط هیچوقت فرصت نداشتم، و در گذشته خرابکاری کردم. اما این .... این عالی میشه. این عظیم میشه.
-باشه بابا، این خوبه، اما ...
گفت: من فکر کردم که تو افتخار میکنی.
چشماش رو گرد کرده بود و پیشونیش رو چروک انداخته بود، به نظر میرسید که یک بچه ی 5 ساله هست که یک نفر آبنبات چوبیش رو دزدیده.
دستهام رو دورش حلقه کردم، و اون رو در آغوش کشیدم، بنابراین دیگه بوی الکل رو توی نفسهاش احساس نمی کردم، یا زمانی که بهش دروغ میگفتم مجبور نبودم که بهش نگاه کنم.
-من به تو افتخار میکنم، بابا.
-واقعا"؟
-معلومه.
گفت: اوه خوبه.
و با خوشحالی روی شونه هام آه کشید.
-من میدونم که موفق میشی.
چشمهام رو بستم و اون رو نزدیک خودم نگه داشتم.
گفت: فراموش نکن. این یک راز بود.
-میدونم، میدونم.
وقتی که داشتم میرفتم بیرون به اطرافم نگاه کردم. مهمانی همچنان ادامه داشت، اما این من رو شاد نمیکرد. هیچ کدام از این آدم ها، به جز شانا، دوستهای واقعی بابام نبودند. آدمهایی بودن که بابا اونها رو توی بار دیده بود و باهاشون خوش گذرونده بود و یاوه سرایی کرده بود.
اونها فردا اینجا نخواهند بود، هفته دیگه یا هر زمانی که اون می پذیره که آخرین رویاش تحقق پیدا نکرده و از کنترل خارج میشه. دوباره. اونها اینجا نخواهند بود، بجز اونهایی که میان و دنبال پولشون هستن. ومن جلوی در می ایستم و اونها رو رد میکنم، چون پول اونها رفته.
حتی شانا هم زمانی که اوضاع بد بشه اون رو ترک میکنه، دلیل میاره، حرف میزنه، گریه میکنه، بعد اتمام حجت میکنه .... و اونجا رو ترک میکنه. بهش میگه عشق زیاد.
من بهش میگم ترک کردن.
من اینجا خواهم بود.
من اینجا خواهم بود و تمام مشروب های الکلی رو توی دستشویی میریزم و بابا رو معالجه میکنم و بهش قرص میدم و به ناراحتیهاش گوش میدم، به قصه ی دردناک زندگیش و احساس میکنم که خالی میشم. دوباره.
بیرون توی پیاده رو، برنادته و فیت دستهای همدیگرو گرفتن، خیابون جارویس بعد از تاریکی به جایی برای فساد مشهور هست، بنابراین وقتی که یک احمق ماشینش رو نگه میداره و از اونها میپرسه که نرخشون چقدر هست نباید غافلگیر بشم.
به نظر میرسه که برنادته آماده هست که بره جلو و اون رو له کنه، و هوگو هم روبروی ماشین می ایسته، اما فیت و من هردو با هم همزمان میگیم.
-نه مرسی.
و همراه های عصبانیمون رو عقب میکشیم.
یارو با فریاد میگه: لعنتی ها!
و با سرعت دور میشه.
برنادته داد میزنه: کله پوک.
من میگم: بی.
و شونه هاش رو میگیرم.
-بیا بریم.
به طرف ماشین هوگو میریم و وقتی در رو میبنده از آسودگی آه میکشم. برنادته که همچنان عصبانی بود و فیت رو به خیابان سون وست رساندیم، یک بار شبانه برای همجنس گراها اونجا بود که میتونستند تا نیمه شب اونجا باشند.
وقتی که تنها شدیم و به خونه ی من برمیگشتیم، هوگو گفت:
-حدس میزنم که این یک رازهست، اما بابات گفت که می خواهد یک کار مهم انجام بده.
نمی دونستم که بخندم یا گریه کنم، به هوگو نگاه کردم که دستش رو دراز کرده بود تا دستم رو بگیره، چشمهاش برق میزد. تصمیم گرفتم که بخندم، در واقع، همه چیز میتونست بدتر از این باشه. توی ماشین، روبروی خونه ام، گفت:
-پس واقعا"، این یک قرار بود؟
لبخند زدم و سرم رو انداختم پایین.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
-شاید.یعنی، حتما". باشه.
گفت: واوو، مطمئنم، چیز دیگه ای که میفهمی این هست که من میشم دوست پسرت.
گفتم:ها!
بیشتر شبیه فریاد بود تا خنده. اون ابروهاش رو برد بالا.
-منظورم اینه که حالا که چیپس های ذرت بابا رو امتحان کردی و فهمیدی که قراره آدم مهمی بشه میدونم که تیکه ی خوبی به نظر میرسم.... میدونی، خیلی عجله نکن.
اون خندید و لبهاش رو به لبهام کشیدو
گفت: وقتی که میترسی خیلی بامزه میشی.
-اینطور فکر میکنی؟
اون لبخند زد، و دوباره من رو بوسید، و من عنوان "دوست پسر" رو از سرم انداختم بیرون.
تنها داخل خونه، شماره ی اریک رو روی نمایشگر دیدم. دوباره، هیچ پیغامی نگذاشته بود. دل و رودم ضربان گرفت و نگران شدم. گوشی تلفن رو برداشتم.
گفت: مارا.
-اریک، حالت خوبه؟
مکث کرد.
-آره. چرا؟
گفتم: اوه، هیچی. سرت شلوغه؟
-خیلی.
این یعنی نه.
-پس، به زودی می بینمت.
معلومه، که وقتی میرسم تنهاست. احساس میکنم که راه گلوم داره بسته میشه، به این فکر میکنم که چه طوری از اینجا بیام بیرون در حالی که هنوز لباسام رو به تن دارم، چون این همون کاری هست که باید انجام بدم. صرفنظر از رابطه ی رسمی که با هوگو دارم، این منصفانه نیست، و بعد از اتفاقی که آخرین بار با اریک افتاد، میدونم که این برای اون هم منصفانه نیست.
سرگردانم، به سمت پنجره میرم و به پله های اضطراری خیره میشم.
این آسونتر بود اگر اون همون آدم عوضی سابق میشد.
بعد یک مکث طولانی گفتم: اون روز به من یک چیزی گفتی.
-آره؟
-آره.
چرخیدم و به لبه ی پنجره تکیه دادم.
-به اندازه ی کافی سریع نیستی، هستی؟
-یادمه.
اون وسط اتاق ایستاده بود، دستهاش رو توی جیبش کرده برده بود، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم در این فکر بودم که چقدر زیباست. چه جوری امکان داره که من دنبال یک نفر دیگه باشم؟
گفتم: بنابراین .... تو هستی؟
-به اندازه ی کافی سریع؟
با سر تایید کردم.
نگاهش رو به سمت پایین دوخت، روی پاشنه ی پاش عقب رفت.
-بعضی از وقتها.
-چطوری؟
این چیزی نبود که می خواستم بپرسم، چیزی نبود که اومده بودم در موردش حرف بزنم، اما نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
گفت: من زیاد از مواد مخدر استفاده میکنم، تا خودم رو مشغول نگه دارم.
و بعد اومد به سمت من.
با صدای نازکی گفتم: فقط همین؟
اون نزدیکمه و عطرتنش هرمونهام رو میدزده.
گفت: نه.
حتی از این هم نزدیکتر اومد.
-این هم هست.
لبهاش به لبهام گره خورد و قبل از اینکه متوجه بشم من هم بوسیدمش، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و مغزم از همه چیز دور شد. سعی کردم افکارم رو منظم کنم، کلمه: هوگو. اما دستهام اریک رو نزدیکتر کرد.
در آخر توانستم در حالی که نفس نفس میزدم بگم: صبر کن. بسه.
اون ازم فاصله گرفت، دستهاش متوقف نشد.
گفت: چیه؟
و با انگشتهاش زیر گردنم رو نوازش میکرد.
-من .... من می خواستم باهات حرف بزنم، من فقط می خواستم حرف بزنم.
گفت: پس بگو.
اون دقیقا" میدونست که چه جوری باید لمسم کنه. حالا آرام داشت اون کار رو انجام میداد. به صورتم خیره شد و منتظر موند.
گفتم: تو به من زنگ زدی.
-خب؟
-من نگران شدم.
-چه شیرین، من خوبم، همش همین بود؟
اون رفت سراغ پیراهنم.
-آره.
هوگو.
-یعنی، نه.... ما باید.... ما نمی تونیم.... این خوب نیست.
-واقعا"؟
دوباره لبهاش روی لبهام بود. با انگشتهام پشتش رو فشار دادم..... اما این خوبه، همیشه خوب بوده.
هوگو.
هنوز دوست پسرم نیست....
لعنتی.
-صبر کن، نه. اریک. ما نباید این کارو بکنیم.
از زیرش رفتم کنار، ایستادم، و سعی کردم که نفس بکشم.
-تو این رو میدونی، نمی دونی؟
گفت: تو می خواهی که تمومش کنیم. الان تمومش کنیم؟ یا کلا" تمومش کنیم؟
من با سر تایید کردم.
اون سرش رو حرکت داد، حرفم رو باور نکرده.
گفتم: ما باید این کار رو انجام بدیم. این برای هیچ کدوم از ما خوب نیست.
-باشه، تمومش میکنیم. ما فقط .... تمومش میکنیم.
شونه هاش رو بالا انداخت و به یک سمت دیگه نگاه کرد.
-برای من اهمیتی نداره.
-دروغگو.
چشمهاش به سرعت به سمت من برگشت.
گفت: اوه، من دروغگو نیستم. و همینطور، من اون کسی نیستم که باز هم برمیگرده. اما، هی، تو می خواهی که این کار انجام بشه، انجام شد.
گفتم: خواهش میکنم. نه .... من نمی خواهم که اینطوری باشه. من می خواهم ....
با عصبانیت گفت: چی؟ تو می خواهی که خداحافظی خوبی داشته باشیم؟ می خواهی که یک دوست باشی؟
-نه، اما ....
-لعنت به تو. فقط برو.
-نه.
-چیه؟ حالا می خواهی اونجا بایستی و گریه کنی؟
دستم رو گذاشتم روی دهنم، اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
گفت: خدای من، من این رو نخواستم. برو. برو. برو زندگیت رو که به گند کشیده شده بکن و من هم زندگی خودم رو میکنم. اینطوری نیست که نیاز داشته باشم باهات رابطه داشته باشم تا روزم رو بگذرونم.
-تو یک احمقی.
-منظورت این نبود؟
-نه، منظورم این لعنتی نبود!
از صدای فریاد خودم غافلگیر شدم.
-منظورم این هست که ما فقط نمی تونیم این کار رو ادامه بدیم. این رابطه هیچ آینده ای نداره، اریک.
-میدونم! من لعنتی می دونم. تو می خوای بری، امتحان کن، و خوشحال باش یا هر چیز دیگه ای، برو. موفق باشی. من واقعا" برام اهمیتی نداره.
گفتم: چرا داره.
و با پشت دستم اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم.
-و من هم همینطور.
اون به طرف در رفت و محکم بازش کرد.
-اریک، خواهش میکنم.
رفتم پیشش.
گفت: لعنتی به من دست نزن.
وقتی که بهش نزدیک شدم. دستم رو به طرف صورتش بردم، اما اون دستم رو کنار زد. دست دیگرم رو بلند کردم و اون همون کار رو انجام داد.
-گفتم.نکن.
چقدر بی شرم هستم، این من رو تحریک میکنه. اون مچ دستهام رو میگیره و نگاهش رو پایین میاره و به من خیره میشه اما پشت عصبانیتش درد و نیاز رو ببینم ... درست مثل من.
گفتم: میرم.
اما نفس هام کوتاه بود و بدنم به سمت اون خم شده بود.
گفت: میدونم که میری، اما کارمون تموم نشده.
توی ذهنم، اون من رو میگیره، با پاش در رو میبنده، به لباسهای همدیگه چنگ میزنیم، اشک روی گونه های هردومون جاری شده اما ما بهش اهمیتی نمیدیم، دستهامون، لبهامون، چشمهامون، هرکاری رو برای بار آخر انجام میدن، فقط برای اطمینان.
توی ذهنم من آهسته لباسهام رو میپوشم و دوستانه اونجا رو ترک میکنم.
در واقعیت ما حرکت نکردیم، دلم می خواهد اونجا رو با وجدانی آسوده ترک کنمحتی با وجود اینکه توی آتش هستم. حتی اگر به این معنی باشه که اون رو نا تمام رها کنم.
گفتم: متاسفم.
دستهام رو از توی دستهاش کشیدم بیرون، به سختی به سمت راهرو رفتم و از پله ها رفتم پایین.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیستم:

از خونه ی بابا خیلی سخت میشه به مدرسه رفت. باید از دو مترو و اتوبوس استفاده کنی تا به نورت یورک برسی. بابا خونسرد و آرام برخورد میکنه اگر بخواهی بعضی از روزها به مدرسه نری. اون هم هیچوقت مدرسه رو دوست نداشته. بعد از رسوایی فیت و برنادته ، به کسی اعتماد نمی کنی اونها باطنا" افاده ای و عوضی هستن، حتی با وجود اینکه همه وانمود میکنن که فراموش کردن، تو و برنادته دندانهاتون رو روی هم می سایید و منتظر تابستون می مونین.
بعد از اینکه از خونه پرتت کرد بیرون، مامان زنگ زد و با بابا درباره ی پول دعوا کرد، اما هرگز درخواست نکرد که باهات حرف بزنه.
لعنت بهش، تو می تونی اون رو منتظر بذاری.
یک روز که داری با پات به پشت صندلی ضربه میزنی برنادته میگه:
-مار. تو نمی تونی به نیومدن به کلاسهات ادامه بدی. می دونم اینجا افتضاح هست، اما نمره ها خیلی مهم هستن.
تو آه میکشی.
-بعلاوه، اگر از اینجا اخراج بشی، مامانت برنده میشه.
-تو اینطوری فکر میکنی؟
-می خواهی بهش نشون بدی که بهش احتیاج نداری؟
چشمهات رو تنگ میکنی.
-معلومه.
برنادته با چشمهای روشن، و عاقلش بهت نگاه میکنه.
-پس موفق شو. ببین چی می خواهی، و بعد اون لعنتی رو به حرکت بده.
احساس میکنی که شعله ور شدی، پر از انرژی هستی. اون درست میگه.
-و اگر فکر میکنی که رفت و آمد برات سخته، هر وقت بخواهی میتونی بیای خونه ی ما. می دونی که مامانم دوستت داره.
با معدل 90% اون سال رو تموم میکنی. ها.
تابستان و همینطور گواهینامه و ماشین میاتای آبی رنگ برنادته از راه میرسه.
وقتی که دارین به سمت مرکز شهر میرین در حالی که پنجره ها پایین هست و باد میوزه برنادته با صدای بلند میگه: وووهااااا.
ضبط صوت روشن هست، خیابان کویین، مغازه ی شلوار جین، رستوران های چینی .... غذا های گیاهی.... هنر.... نقاشی، عکس، مجسمه هایی که توی گالری هستن کوچیک و بزرگ! یکدفعه متوجه میشی. تو با تمام وجود وسوسه شدی که چیزهای پیچیده خلق کنی .... که نقاشی کنی، که یک چیز رو بگیری و اون رو از درونت بیرون بکشی و روی کاغذ بیاری، روی تابلو، هرجایی!
این همونه.
یک روز برنادته جلوی خونه ی بابا میاد دنبالت چشمهاش پر از لذت هست و با سرعت حرف میزنه.
-مار، باورت نمیشه. من نمی تونم باور کنم نمی دونستم. خارج از شهر. اونجا به ما پناه میدن....
-هاااه؟
-اون جا یک محله هست! یک جایی همین اطراف، محله ی جوان ها! اونها بهش میگن دهکده. چطور این همه وقت اونجا رو از دست دادیم؟
-چون بازنده و ضد اجتماع هستیم؟
-دقیقا"! اما دیگه نه. ما باید بریم، ما باید امروز بریم! چطور به نظر میرسم؟ اونجا بار هست و کافی شاپ....و..... چیزهای دیگه!
-چه چیزهایی؟
-و بقیه ی آدم ها، شاید بتونیم برقصیم، شاید براشون مهم نباشه که 16 سالمونه. می تونیم بریم؟ فکر کنم بتونیم به گالری هم بریم.... اما.... خواهش میکنم؟ ما می تونیم از اینجا بریم! وای، خدای من، من خیلی استرس دارم،الان دچار حمله ی قلبی میشم!
با قدم زدن در خیابان کلیسا کنار برنادته زندگیت برای همیشه زیر و رو میشه.
برنادته یاد میگیره که چه جوری لاس بزنه. تو نه. در عوض، برای ساعات معامله میکنی: توی شبها بار دخترها برای اون، در طول روز گالری و مغازه های نقاشی برای تو.
یک روز توی تالار گالری، جلوی یک نقاشی انقدر زیاد ایستادی که برنادته خواهش کرد که بره و بعدا" ببینتت.
میگی: باشه، برو.
به سختی سرت رو به سمتش میچرخونی.
-بعدا" میبینمت.
تقصیر اون نیست اون اشتیاق، کشش، آزادی از فکر و خیال رو احساس نمی کنه. آره این در درونت کمین میکنه وقتی که یک چیز وحشی و زیبا رو میبینی.
تو هرگز به این خوبی نبودی، اما الان باید همه ی زندگیت سعی کنی.
و اونجا می ایستی و خیره میشی .... و باز هم خیره میشی.... و سعی میکنی که اون رو به درونت منتقل کنی.
وقتی که یک نفر دقیقا" از پشت سرت حرف میزنه چیزی نمونده که زهره ترک بشی.
گفت: متاسفم که ترسوندمت، خیلی وقته که اینجا ایستادی. فقط کنجکاو بودم که بدونم چی دیدی؟
دنبال کلمات میگردی.
-آتش؟ درونش آتش هست ..... یک چیز بد، یک چیزی، نمی دونم، فساد؟
-چطور این رو دیدی؟ کجا؟
تو حتی به سمتش نچرخیدی، اما می تونی بگی که این یارو از اون آدم هایی نیست که دنبال هنر بگرده تا با مبلمانش هماهنگ و ست کنه.
-بدنش... زاویه.... طریقه ای که پایین آمده، و چشماش .... یکیش از دیگری درشت تر هست، بعضی از جاهاش تیز هست و بقیه ی چیزهایی که این رو میگه.
به نقاشی اشاره میکنی.
-میتونی ببینی؟
-اممممم.
به سمتش برمیگردی تا بهش نگاه کنی. این همون مردی هست که پشت میز نشسته بود و با هرکسی که وارد میشد حرف نمیزد. چهرش متعجب و شگفت زده هست .... چشمهاش درشت و تیره هست، که روی اون خطوطی سوگوار هست، با گونه هایی سخت و بینیی که شکسته. اون مثل یک درخت در ماه نوامبر(دومین ماه فصل زمستان) به نظر میرسه، بی برگ، برهنه، که با یک باد خم میشه. دوباره به نقاشی نگاه میکنی، در حالی که چهره ی اون رو در ذهن داری.
آه ها.
میگی:اون مرده. این همون چیزی هست که می خواستی بگی؟ وقتی که این کار رو میکردی؟
-اممم....
-تو کالب وایت هستی، مگر نه؟
برای اولین بار لبخند میزنه.
گفت: چند سالته؟
-شانزده.
-برای یک آدم شانزده ساله زیاد میبینی.
-مرسی.
سرش رو حرکت داد.
-هیچکس به چیزی انقد زیاد نگاه نمیکنه.
میگی: من میکنم.
و بعد یک نفس عمیق میکشی.
-می تونی به من یاد بدی؟
-چی؟
-که مثل این نقاشی بکشم.
-اوه. فکر نمی کنم.
-چرا نه؟
گفت: من تدریس نمی کنم.
میگی: خواهش میکنم؟ کجا کار میکنی؟ شاید فقط بتونم تماشا کنم.
-چی؟ تو فکر میکنی من پیکاسو هستم؟
-مطمئنم که می تونم چیزهای زیادی یاد بگیرم اگر فقط اجازه بدی که نگاهت کنم.
یک چیزی توی چشماش تکان خورد و بعد هر دو طرف دهانش به سمت بالا حرکت کرد و لبخند زد.
-می خواهی نگاه کنی، هاه؟
میگی: درسته.
و بدون اینکه پلک بزنی به نگاهش جواب میدی. میدونی که داره به چی فکر میکنه، اما اگر این چیزی هست که اون می خواهد، برات اهمیتی نداره.
سکس هیچ چیز نیست.
تو حاضری بیشتر از بدنت بدی تا بتونی مثل کالب وایت نقاشی بکشی.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی فردا صبح میری اونجا غافلگیر میشه. اون هنوز تو رو نمیشناسه. قهوه تعارف میکنه و بعد، میره دنبال، سودا. با تو توی آپارتمانش تنهاست، یکدفعه عجیب میشه، تقلا میکنه و عصبی هست. نه مثل یک گرگ بزرگ و بد.
میگی: اوه مرسی.قهوه، تلخ می خورم.
گفت: این یک عادت بد هست. نمی خواهم که تو رو هم فاسد کنم.
-خودت رو ناراحت نکن، من قبلا" فاسد شدم.
می خنده، برای چند دقیقه نگاهش رو روی تو به حرکت در میاره، و بعد خودش رو حرکت میده و به سمت راهروی طولانی میره.
گفت: اتاق کار اون پشت هست.
پرده هایی که از ملافه ساخته شدن کنار پنجره هست، و توده ای از تابلو به دیوار تکیه داده شده. فقط یک صندلی توی اتاق هست و اون بهش اشاره میکنه.
-بشین.
-تو نمی خواهی ....
-من می ایستم.
-اوه، باشه.
توجه: وقتی می خواهی نقاشی بکشی بایست.
-چرا می ایستی؟
-نگفتم نشان میدم؟
-متاسفم.
سعی میکنی که روی صندلی چوبی پایه بلند که روش نقطه هایی از رنگی هست راحت باشی، و متوجه میشی که اون توی رو جایی قرار داده که نتونی تابلو رو ببینی.
لعنتی.
دلت نمی خواهد که نظرش رو عوض کنه پس به دستهاش، چشمهاش و حرکت بازوهاش وقتی که قلم رو توی پالت رنگ فرو میبره نگاه میکنی. تو همچنین گوش میدی به صدای کشیده شدن قلم، صافی ها، و صدای عمیق نفس کشیدنش. اون تو رو نادیده میگیره، تو ساکت میمونی، امیدوار بودی که نامرئی بشی.
برای سه ساعت تو میشینی و اون نقاشی میکشه. هیچ کدام ار شما حرف نمی زنید. اون فکر میکنه اگر تا حد مرگ خستت کنه تو رو فراری میده؟
اگر اینطوره، تاثیری نداره.
تو نفس هات رو با نفس های اون هماهنگ میکنی و سعی میکنی حدس بزنی که داره چی میکشه تا زمانی که اون سه پایه رو به سمت دیوار می چرخونه و بهت میگه که وقت رفتنه.
تو میگی: باشه.
برای یک هفته هر روز صبح به اونجا میری. کالب واقعا" چیزی نمیگه.
جمعه عصر وقتی که داری توی مغازه دنبال مهره میگردی برنادته گفت: مارا، این خطرناکه تو اینطور فکر نمی کنی؟
میگی: آدرس و همه چیز رو بهت میدم. اما بهم اعتماد کن، اون یک ذره هم به من علاقه نداره.
(چیزی که واقعا" داره آزارت میده، اگر بخواهیم صادق باشیم.)
-هنوز هم .... حمایتت میکنم و همه چیز، اما نگرانم.
-من هم وقتی توی خیابان با زنهای غریبه میگردی نگرانت میشم.
به یک مهره ی بزرگ شیشه ای اشاره میکنی و میگی :
-این چطوره؟
گفت: اووووه. به نظرت این به چشمهای من میاد؟
-حتما". یک بند چرم می خرم و امشب برات درستش میکنم.
-عالیه. با این حال درباره ی این یارو کالب ....
-گوش کن، هنرمند ها همیشه شاگرد داشتن، و همینطور خیلی از بهترین هنرمندها با همین شاگردی شروع کردن. این همون کاری هست که من دارم میکنم، شاگردی. این در کل عادی هست.
-آره.
-چیه؟
اون بدون اینکه نگاهش رو از روی کارش برداره حرف میزنه، اما حداقل داره حرف میزنه.
-فقط .... تا به حال هر چیزی که اونها در کلاس هنراز ما خواستن .... یک کم از همه چیز بوده. بیشتر دوست دارم نقاشی بکشم و طراحی بکنم.
-کارت خوبه؟
برای مدتی طولانی به سوالش فکر میکنی.
-در مقایسه با بقیه ی بچه های کلاس کارم خوبه، اما این فقط دبیرستان هست، پس نه، نه واقعا".نه هنوز.
برای چند دقیقه بهت نگاه میکنه.
گفت:هممم.
تو حاضری بمیری تا اون یک نگاه به کارهات بندازه، اما می ترسی که این رو ازش بخواهی و از جوابی که ممکنه بهت بدهمیترسی. اون رک هست و این میتونه دردناک باشه.
میگی: از اونجایی که نمیزاری ببینم، همونطور که ادامه میدادی تصور میکردم که داری چی میکشی.
خندید.
-پس بیا ببین.
از صندلیت جدا میشی و میری اونجا. این اتفاق خیلی عجیبه، اما این یک پیشرفت هست. اون خودش رو عقب میکشه تو به طرف سه پایه میری و نگاه میکنی. این با کارهای قبلیش فرق داره. تا اونجایی که میدونی، اون فقط پرتره میکشه.
این دریاچه هست .... فقط دریاچه.
دریاچه ای که تقریبا" یخ زده به رنگ نقره ای و خاکستری، توسط درختهای کاج محاصره شده و ساختمان خانه هایی که داره فرو میریزه.هر چقدر بیشتر نگاه میکنی بیشتر غرق میشی. این فقط یک دریاچه نیست، اون عریان هست، زیباست، یک دریاچه ی تلخ هست.
میپرسی: چطوری این کار رو انجام میدی در حالی که روبروت نیست؟ این جزئیات از کجا میاد؟
اون به شقیقه و قلبش ضربه زد و گفت:
-از اینجا. به نظرت چطوره؟
تو به سمتش بر میگردی و متوجه میشی که خیلی بهت نزدیک شده و به نوعی بلندتر تو هست. به جز صبح که بهت قهوه داد، تا سه قدمیت نیامده بود.
میگی:خوبه، بد نیست.
و بعد دور میشی و روی صندلیت میشینی.
در حالی که چشمهاش رو ریز کرده پرسید:
-چی تصور کرده بودی؟
میگی: یک چیز دیگه.
-چی از من میخواهی، شانزده ساله؟
-قبلا" بهت گفتم، می خواهم مثل تو نقاشی بکشم.
از چارپایه چند قدم دور میشه.
-امکان پذیر نیست.
-شاگرد های اساتید قدیمی همین کار رو میکردن. مردم این کار رو انجام میدن.
اون سرش رو تکان میده و دستش رو به شلوار جینش میکشه، هنوز بهت خیره شده.
گفت: یک چیزی بیار، فردا با خودت یک چیزی بیار.
سرت رو میندازی پایین تا لبخندت رو پنهان کنی.
وقتی که فردا صبح با کتاب های طراحی و یک تابلوی بزرگاز راه میرسی لبخند نمی زنی... عرق کردی و به طور وحشتناکی استرس داری.
کالب در رو باز میکنه، بهت نگاه میکنه و اجازه میده که بری داخل، وسایلت رو به دیوار کنار در تکیه میدی و وقتی که داره قهوه درست میکنه روی چارپایه میشینی.
وای خدای من، ممکنه که بالا بیاری. اگر کالب بگه که استعداد نداری، انوقت هیچ هدفی توی زندگیت نخواهی داشت.
اون قهوه ات رو میده دستت، و میبینی که متوجه میشه دستات داره میلرزه. لبخند میزنه.
میگه: باشه، بذار ببینم.
میره اونجا، یکی از دفترهای نقاشی رو بر میداره و شروع میکنه به نگاه کردن. چیزی حدود پنج دقبقه میگذره. اون رو میذاره کنار و بعدی رو بر میداره. سعی میکنی که تند نفس بکشی. پنج دقیقه و بعد روکش رو از روی تابلو میزنه کنار، اون رو به دیوار تکیه میده و چند قدم عقب میره و بهش نگاه میکنه.
آه میکشه و دستش رو توی موهای پر مشکیش فرو میبره. سرش رو تکان میده.
-می خواهی مثل من نقاشی کنی؟
-بله.
-نمی تونی.
اوه لعنتی. اوه نه.
-چیزهایی هست که میتونی یاد بگیری، اما باید مثل خودت نقاشی بکشی. این خوبه.
به تابلو اشاره میکنه.
-اما این چیزی تقلیدی هست. تقلید بی ارزشه، احمقانست. با این حال طراح ها خوبه.
-فکر میکنی من ....
آب دهنت رو فرو میدی.
-استعدادش رو دارم؟
شستش رو پشت سگک کمربندش حلقه میکنه و سرش رو تکان میده.
-خیلی از آدم ها استعداد دارن. باید کار کنی.
این در واقع افتخار بزرگی نیست، اما خیلی احساس آسودگی میکنی.
گفت: زود باش. بیا بریم به کارامون برسیم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و یکم:

خداحافظی با اریک من رو شکننده و ضعیف میکنه و تا آخر هفته خونه ماندم، اما صبح روز دوشنبه تابلوهای جدید از راه میرسه و من متوجه شدم که میتونم با اریک کنار بیام، باید آماده باشم تا با اتاق کارم و هر چیزی که پشت درش هست روبرو بشم.
زمانش رسیده که شجاع باشم.
تا سه شنبه وقت میبره.
6 صبح دستم رو به سمت دستگیره ی در میبرم، می چرخونمش، فشار میدم و وارد اتاق کار میشم. آره، وحشیانه هست.
و ترسناک.
حتی با وجود وجهه ی غیر عادیی که دارم تا به حال چنین چیز بی پروا یا بی نظمی رو نکشیده بودم. این یک کثیفی ننگین از رنگ و تار پود هست، که بیشتر بی مسمی هست. انبوه و دسته ی مو ها همه چیز رو آشفته کرده بود و همه چیز بیش از حد شخصی به نظر میرسید. لوکاس این رو دوست داشت، اما این من رو میلرزاند و تکان میداد. من شونه هام رو حرکت دادم و رفتم سراغ کار، هر شش قطعه رو حرکت دادم و به دیوار تکیه دادم، به طوری که پشت اونها در معرض دید باشه. نمی تونستم به اونها نگاه کنم و به هر نوعی تمرکز کنم.
آهسته به سمت سالن جلویی رفتم، و تجهیزات جدیدم رو با خودم به سمت اتاق کار بردم، رنگها رو مخلوط کردم، و نشستم که کار کنم.
چی باشه؟
یک حباب رو تصور میکنم، یک حباب بزرگ و صابونی، مثل همونهایی که وقتی شش ساله بودم بچه ها کنار خیابان باهاش بازی میکردن، حبابها گرد بودند و گردی ها متقارن و اینطوری من وقایع مربوط به نقاشی با مو رو پشت سر گذاشتم.
پس آبی و سفید، و شاید کمی نقره ای .... شروع میکنم. ساعت 4 بعد از ظهر تمومش میکنم. و متوجه میشم که غذا نخوردم، حتی به قهوه ای که آماده کرده بودم هم دست نزده بودم، الان سرد شده. همینطوربه سختی گوشه های تابلو رو پوشش داده بودم در این صورت قبل از اینکه بخواهم کاری انجام بدم بهار میشه. هرچند برای امروز کافیه رفتم تا پیام ها و ایمیل هام رو چک کنم. هوگو ایمیل داده بود عنوانش این بود" قرار اولمون؟" و در متن میگفت:
من دوست دارم که باهات "قرار نزارم". کی میتونیم دوباره با هم "قرار نزاریم"؟
ما همچنین میتونیم هدیگرو روی صندلی های ماشینم"نبوسیم"؟ و شاید کارهای دیگرو انجام ندیم؟ جدا"، نمیتونیم امشب همدیگرو ببینیم، اما من "نمی تونم" برات شام درست کنم و "نمی تونم" آخر هفته با پولوک آشنات کنم؟
من نیستم.
من جواب دادم.
"صریحا" نه"
و قبل از این که نگرانی بر من چیره بشه به مدت ده دقبقه لبخند میزنم. من رو با سگش آشنا کنه .... داره جدی میشه. شام پختن جدی هست. و ما دوباره تنها میشیم، تنها توی آپارتمانش. با فکر کردن بهش هیجان زده میشم، اما این به همین راحتی نیست.
اگر بخواهیم منطقی باشیم، ممکنه یک نفر نرمال اون بیرون باشه که بخواهد با من باشه مهم نیست که من گاهی از وقتها قاطی میکنم، و مردم بیشتر از یک بار توی عشق شانس میارن، و ما حتما" یک اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنیم، یا اشتباهات خانوادمون رو، یا برای همیشه مردد باشیم که نیمی از زندگیمون از غم و گناه و ترس پر شده.
ما اینطور نیستیم.
من اینطور نیستم.
تنها توی اتاق خوابم، لبهام رو روی هم فشار میدم، و بازدمم رو طولانی بیرون میدم.
همه ی اینها حقیقت داره، پس با این حقیقت چیکار کنم که دارم قدم میزنم و خودم رو متقاعد میکنم که آسمان فرو میریزه؟ این دوباره تکرار گذشته هست؟
نه.
نه، من به تنهایی میتونم باهاش روبرو بشم، خودم رو درمان کنم، یک کاری رو انجام بدم. چون اگر زندگی رو می خواهم، اگر هوگو رو می خواهم (و می خواهم!) وقتش رسیده که به خودم بیام.
پس نقشه چیه؟
برای شروع .... تنهایی میرم بیرون.
هر روز میرم یک جای جدید. وقتی که ترس رو از خودم دور کردم، عمیق نفس میکشم و ..... مغزم رو با مشورت گرفتن از دکتر فیل، اوپرا یا هرکسی در هم میشکنم! ..... عمیق نفس میکشم و منتظر میمونم. من فقط توقف میکنم و منتظر میمونم. یا کتاب میگیرم و می خونم.
با برنادته درباره اندازه ی مشکلم برای ترک خونه حرف میزنم.
با هوگو صادق میشم .... اکثرا".
از اریک دور میمونم.
من ....
لبم رو گاز میگیرم و چشمام رو میبندم. من میتونم این کار رو انجام بدم. میزارم که لوکاس بره. هر جور هست.
نفس عمیق.
ده تا داخل، ده تا بیرون. دوباره.
پنج تا داخل، پنج تا بیرون. دوباره.
6 بعد از ظهر: شام یخ زده رو داخل مایکروفر میذارم و می خورم.
7 بعد از ظهر: برای برنادته پیغام میذارم.
7:01 : گوشی رو بر میدارم تا به هوگو زنگ بزنم، بعد میزارمش زمین. محتاجم. خیلی محتاجم.
7:04 :دوباره ایمیلم رو چک میکنم.
7:05 : روبروی کمد روی زمین میشینم.
7:10 :همچنان نشستم.
7:11 : به صدای رفت و آمد ماشین ها گوش میدم.
7:12 : دستم رو به سمت جعبه ای که پر از عکس و نامه هست دراز میکنم.
7:13 :وحشت زده هستم، در کمد رو میبندم، ازش دور میشم.
7:15 : کفشها و کتم رو میپوشم.
7:16 : از در ورودی خارج میشم.
چیزی شبیه ترس نبود یک چیزی از درونم من رو بیرون کشید. مستقیم میرم و بعد به سمت چپ میرم. به سمت پایین نگاه میکنم، از صورت ها میترسم، پاهام رو میبینم. پاهام و پیاده رو و سگها باعث میشن که به هوگو فکر کنم، که باعث میشن به عقب برگردم و برم خونه تا ببینم هوگو جواب ایمیلم رو داده. یا همه ی راه رو تا خونش پیاده برم تا باهاش باشم و یک شب گرم داشته باشم.
من باید از بلور وایداکت (یک پل بزرگ در شهر تورنتو که برای عبور و مرور ماشینها ساخته شده است) عبور کنم صدها نفر هستند که می خواهند از روی اون بپرن، و روی بزرگراه پایینش دستهاشون مثل کدو تنبل از هم باز میمونه. اونجا یک نفر هست که بچه ی چهار ساله اش رو پرت میکنه و خودش هم بعد از اون میپره.
وحشتناکه.
الان یک نفر میتونه اونجا باشه، که آماده ی پریدنه. حتی با وجود اینکه اونها دیواری از کابل رو اونجا قرار دادن تا از خودکشی جلوگیری کنن. آیا من میتونم جلوی اونها رو بگیرم؟ یا اینکه همه چیز رو بدتر میکنم و شاهد سقوط اونها میشم و بعد شاید تعادلم رو از دست میدم، یک دست سعی میکنه که من رو نگه داره، نمی تونه من رو نگه داره، آویزان میشم، سر می خورم، پرواز میکنم، سقوط میکنم ....
بس کن!
همین الان بس کن، مارا.
سعی میکنم نفس بکشم، بازدمم رو بیرون میدم.
فکر میکنم. چه کاری می خواستم انجام بدم؟
کتاب بخونم؟ یادم رفت با خودم بیارم. برنادته. آره. به اطرافم نگاه میکنم. درسته. باشه. هیچ سری روی زمین متلاشی نشده. فقط کافی شاپ و مغازه ی مبلمان. مردم با عجله حرکت میکردن. من توی بلور وایداکت نیستم که ببینم کسی داره به سمت مرگ سقوط میکنه. نفس نفس میزنم و عرق کردم. اما برای چند لحظه آزادم و احساس امنیت میکنم. میتونم به یک کتاب فروشی برم، تنهایی شام بخورم، فیلم کرایه کنم، روی دیوارهای پیاده رو نقاشی بکشم، فرار کنم .....
اوه، درسته، فرار بهترین انتخابه، خیلی از مردم در خیابان های تورنتو در حال فرار هستن.
ها، اونجا، خندیدم.
واوووو.
حالا چی؟
با خودم عهد بستم که یک ساعت از خونه برم بیرون، اما مردم چی کار میکنن؟
مردم خرید میکنن. سگهاشون رو بیرون آوردن. شام می خورن. به کلاس یوگا، رقص و بوکس میرن. حتی در هوای پاییزی توی ایوان میشینن و شطرنج بازی میکنن. با گوشی موبایل در حال حرف زدن هستند، قدم میزنن، روزنامه می خونن، قهوه می خورن، مارتینی مینوشند، چای سبز مینوشند. بیرون سیگار میکشن. به سینما میرن. با هم آشنا میشن. اونها توی گوشه کنار می ایستند و با همدیگه حرف میزنن، یا با خودشون حرف میزنن، یا با آدم هایی که دوست ندارن باهاشون هم صحبت بشن حرف میزنن.
-پول خورد نداری، خانم؟
از یک غریبه تقاضای پول میکنن.
به زنی که ایستاده بود و جلوش یک جعبه پر از قطعات یخ بود گفتم:
-نه، متاسفم.
از جلوش گذشتم، اما بهش نگاه کردم. نگاهم رو ازش نگرفتم، چون یک جایی خوندم که بدترین چیز برای آدم های بی خانمان ( جدا از بی خانمان بودنشون) این هست که اونها کم کم احساس میکنن نامریی هستن. پس نگاه کردم و سعی کردم که لبخند بزنم.
گفت: روز خوبی داشته باشی.
با آرامش گفتم: مرسی تو هم همینطور.
و به راه رفتن ادامه دادم. اوه لعنتی.
این جالب نیست، اما می خواهم بخندم.
من می تونم بخندم و گریه هم بکنم.
خدایا، می خواهم برم خونه و اونجا بمونم.
من باید یک کاری کنم.
رفتم توی مغازه، و از هر روزنامه ای که داشت یکی خریدم. چهارتا شکلات تخته ای و مجله ی هنری هم اضافه کردم و همه رو با کارتم خریدم. یکم پول گرفتم تا به اون زن بدم، اما وقتی به خیابان برگشتم رفته بود.
به ساعتم نگاه میکنم.
20 دقیقه بیرون بودم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Falling Under | به زیر افتاده


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA