انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Falling Under | به زیر افتاده


زن

 
و بعد لوکاس.
سال دوم، سر کلاس تاریخچه ی هنر، ردیف اول. موهایی بلوند داشت و خنده ای بسیار تاثیر گذار. اون فراتر از زیباست. همه می خواهند باهاش باشن زن و مرد مثل هم. حدود دو ماه هست که کم کم از ردیفهای آخر به سمت جلوی کلاس میری، تا جایی که زود میای سر کلاس تا دقیقا" پشت سرش بشینی. اون رو رنگارنگ میبینی با سایه هایی از نور خورشید. تو رویای اون رو میبینی. توی راهروها دنبالش میگردی و وقتی به دوراهی میرسی چشمت رو به مسیر میدوزی.
تو شانسی نداری. و در هر صورت، بهتره که با فاصله دوستش داشته باشی.
یک روز وقتی که داری از کنارش میگذری با دستش بازوت رو میگیره و نگهت میداره.
-مارا، درسته؟
دهانت باز میشه، اما کلمه ای خارج نمیشه.
-ما سر کلاس تاریخچه ی هنر با همیم ، من لوکاس هستم.
آب...دا...دا...گا....گا...
در آخر میتونی بگی: اسم قشنگیه.
گفت: مرسی، خانوادم میگن معنیش میشه "نور".
-فکر میکنی بهت میاد؟
اون میخنده و با باز شدن دهانش یک ردیف دندان که میدرخشن نمایان میشه.
گفت: تا به حال کسی این رو ازم نپرسیده بود. تو چی فکر میکنی؟
-نمی دونم، شاید روح پیچیده ای داری. شاید دوست داری موشهای صحرایی رو تهدید کنی یا چیزی شبیه به این.
تو یک آدم عجیب و بی عرضه هستی نمی تونی یک چیز بهتر برای حرف زدن پیدا کنی؟
اما لوکاس سرش رو حرکت میده و میخنده و بهت خیره میشه.
گفت: احتمال جالبیه. با این وجود هنوز موشی نیست.
-خوبه. این خوبه.
-به هر حال، من کلاس دیروز رو از دست دادم....
-میدونم...... این روزم رو خراب کرد.
اخم کرد.
-چی؟
خفه شو، مارا!
چشماش رو باریک کرد.
-نه، شنیدم چی گفتی.
-اوه. شوخی کردم. فقط شوخی کردم. چی میگفتی؟
-می خواستم بدونم میتونم جزوه ات رو قرض بگیرم.
-حتما".
-مرسی!
چشمای سبز رنگ روشنش پر از کنجکاوی و خوبی بود، و یک چیزی درباره ی اون بهت میگفت که دوستش داشته باشی. یک چیزی درباره ی اون این احساس رو بهت میداد که کارهایی که تا به حال نکردی و چیزی که هرگز نبودی باید تموم بشه.
اما کسی به این زیبایی و جذابی امکان نداره که به این خوبی باشه. و هرگز امکان نداره که اون به تو علاقه مند بشه. اما همین رد و بدل کردن جزوه به رفتن به کافی شاپ و بعد خوردن آبجو توی بار و بعد یک بوسه ی شیرین جلوی ایستگاه اتوبوس ختم شد.
در اپتدا دوست داشتن آسونه، چون لوکاس آدم دوست داشتنیی هست. به طور معجزه آسایی، لوکاس هم تو رو دوست داره.
با این وجود مطمئن نیستی که اگر واقعا" بشناستت باز هم دوستت داشته باشه، اگر بدونه که چه کارهایی انجام دادی و چه خانواده ای داری و چیزهای نارحت کننده و هولناک و تیره ای که شبها خارج میشن و تو رو شکار میکنن. اون هیچوقت متوجه نمیشه که چقدر خوشحال بودن ناراحتت میکنه. که هر چقدر خوشحال تر بشی بیشتر متوجه میشی که آسمان میخواهد منفجر بشه و خرد بشه، که قطعات کوچک و درخشان شیشه هرچقدر به زمین نزدیکتر میشن سرعتشون هم بیشتر میشه و دقیقا" درونت رو میبرن و روی پوستت حفره های کوچکی به جا میزارن، و تو رو با قلبی که داره ازش خون میچکه تنها میزارن.
اینها چیزهایی نیستن که لوکاس رو لمس کنن، چیزهایی نیست که لوکاس اونها رو منطقی، درست و مثبت بدونه، و اون خیلی منطقی، درست و خوش بین هست. اینها چیزهایی هست که درباره ی اون دوست داری و چیزهایی که از طرف اون بهشون نیاز داری.
و شبها در حالی که اون داره خوابهای آرامش بخش میبینه تو بیداری و ساکت میمونی و گوشه ی ملافه رو دور انگشتت تاب میدی.
در طول روز، لوکاس یک رویای بزرگ داره..... میخواهد یک کار بزرگ خلق کنه، یک خونه رو کامل طراحی کنه که این کار هنره.
گفت: مثل گائودی (آنتونی گائودی ای کُرنت یک معمار کاتالونیایی هست که از بزرگترین معماران دو قرن اخیر شناخته شده. عمدهٔ شهرت او به خاطر سبک منحصر به فرد و غریب و بسیار شخصی ساختههایش به خصوص در شهر بارسلون است. با جستجو در گوگل می تونید کارهای منحصر به فردش رو ببینید.) یه روزی برای خودمون خونه ی گائودی رو می سازم. به جز اینکه منظره اش مال خود من هست. ما چشم اندازش رو تغییر میدیم.
تو فقط دوست داری که نقاشی بکشی و طراحی کنی، اما این هم فکر خوبی به نظر میرسه، پس تو این کار میکنی.
و اونجا چیزهایی خوبی هست که تا به حال نداشتی مثل بغل کردن، بوسیدن روی گونه و بستنی ساعت 3 نصف شب. و از ته دل خندیدن، کلی از ته دل خندیدن. مثل یک حباب بالا میرن و بعد فرو میریزن، و تو رو با لکه های از ندامت برای چیزهایی که تا به حال از دست دادی به جا میزارن.
تو جوانی و عاشق و متوجه میشی که این احساس مثل لبخند زدن بدون دلیل، نقاشی از یک زنبور وزوزو به همراه صورت خندان لوکاس، و یکی شدن با اون توی عصر در حالی که نور خورشید همه جا رو فرا گرفته، و اینکه در حالی خوابت ببره که سرت روی شونه ی اونه و دسته ای از موهات روی سینه اش لغزیده هست.
لوکاس توی خونه یخودش سر میز صبحانه گفت: نمی دونم چرا، مردم همیشه برای رفتن به کالج انقدر راه های دور میرن.
-می دونم. من فقط ..... تا به حال پیش نیومده که برنادته پیشم نباشه. انگلستان خیلی دوره.
گفت: میریم اونجا می بینیمش، شاید یکم بریم مسافرت. میدونم دلت براش تنگ شده، اما تو من رو داری.
-میدونم.
این ها یکسان نیستند، اما به نظر میرسه که اون متوجه نمیشه. و تو اون رو داری، و این یعنی همه چیز.
گفت: به هر حال، حالا که از پیشت رفته، به این فکر کردی که سپتامبر می خواهی کجا زندگی کنی؟
میگی: نه، چرا؟
لوکاس شکلک در میاره و برای چند لحظه به یک سمت دیگه نگاه میکنه.
-برادرم داره از سربازی بر میگرده و خانوادم از من خواستن که بزارم اینجا پیش من زندگی کنه.
-هیچوقت به من نگفته بودی که برادر داری.
گفت: برادر ناتنی. قصه اش طولانیه.
و به طوری ناگهانی رفت سر اصل مطلب.
-دلت می خواهد با من زندگی کنی؟
سرت رو حرکت میدی، مطمئن نیستی که درست شنیده باشی.
-ببخشید ؟
-بیا با من زندگی کن.
-آه .....
گفت: زود باش. عالی میشه.
و دستش رو از روی میز دراز میکنه تا دستت رو بگیره.
-اما چرا؟
-همین الان بهت گفتم .....
-چون دلت نمی خواهد که با برادرت زندگی کنی؟
-نه فقط برای اون، من نمی خواستم که ......
ادامه نداد و دستش رو دور کرد.
-اگر نمی خواهی، اشکالی نداره.
این واضح هست که "چرا؟" جوابی نبود که اون می خواست بشنوه اون ناراحت شده ...... اخم کرده.
هنوز، تو درباره ی ناسازگاری مامان و بابا خوب میدونی که وقتی همه چیز خوب پیش نرفت این طور شد، و این تاوان خیلی تند پیش رفتنشون بود.
-لوکاس، این موضوع مهمیه. این چیزی نیست که ما باید فقط برای راحتی انجامش بدیم.
گردن و صورتش قرمز رنگ شد و از سر جاش بلند شد. اوه لعنتی، لعنتی.
-من فکر میکردم که ما به یک جایی میرسیم، من فکر میکردم که رابطمون جدیه.
-من، اه......
-پس موضوع چیه، مارا؟ این برای تو فقط یک بازیه؟ فقط یک چیز عادیه و جدی نیست؟
چهره اش سرد و عصبانی هست. چطور شد که انقدر زود عصبانی شد؟ دلت می خواهد که حرف بزنی اما راه گلوت بسته شده، دهانت حرکت میکنه اما هیچ صدایی خارج نمیشه. به نظر میرسه که این بیشتر داغونش میکنه. اون شروع میکنه به راه رفتن، ازت جواب می خواهد،اما تو نمی تونی جواب بدی. بهيچ وجه نمی تونی حرف بزنی. توی سرت صداهای مامان و بابا زیاد میشن، همه اون کلمات منفور، همه ی فریادها، گریه ها، جیغ ها.
مامان کف زمین مچاله شده، بابا پاکت شیر رو به سمت قفسه ی شیشه ای پرت میکنه.....
به لبه ی میز چنگ میزنی و سعی میکنی که جلوی لرزیدنت رو بگیری. تو باید حرف بزنی، تو باید یک کاری بکنی .....
مامان داد میزنه من تو لعنتی رو میکشم، تو یک حرومزاده ای! ای کاش هیچوقت ندیده بودمت، تو یک عوضی دروغگویی! بابا در جوابش میگه زن احمق!
کمک، کمک، کمک .....
دروغگو، تو یک دروغگویی. هرزه ی عوضی. بازنده ی، پست. ازت متنفرم. متنفرم، کاش هرگز چشمم بهت نیافتاده بود. گمشو بیرون، ازم دور شو لعنتی و دیگه برنگرد. بی سواد، گمشو و بمیر.....
لوکاس توی صورتت داد میزنه، دستهاش رو حرکت میده، زمین زیر پات در حرکته.
بعد، درست مثل تمام دعواهایی که شاهدشون بودی، اون میره، میره و در رو محکم پشت سرش میبنده. و تموم میشه. عشق همیشه به اینجا ختم میشه.
توی دستشویی، حالت بد میشه و بالا میاری تا اینکه دیگه چیزی باقی نمیمونه و از شکمت زرداب خارج میشه.
خود رو نگه میداری و میلرزی.
سرانجام بلند میشی.
از اینجا میری. قدم از قدم بر میداری، فقط برو، برو خونه، برو پیش برنادته..... توی کمد، کوله پشتیت پیش لباسهای کثیف هست. این خیلی زیاده، دیگه نمی تونی راه بری.
کوچیک. تو باید کوچیک بشی. دور خودت بپیچی و قایم بشی.
میری یک گوشه و بین اسناد لوکاس و جعبه ی دوربین قدیمی پنهان میشی. امن. امن و تاریک. کوچیک و امن و تاریک.
ششش، مارا، ششش، چیزی نیست. چیزی نیست.
زانوهات رو بغل میکنی و چشمات رو میبندی.
ششش.....
ششش.....
توی تاریکی مطلق بیدار میشی، متوجه میشی، که همه چیز عوض شده، چون کف زمین کمد لوکاس هستی. چی باعث شده که اینجا خوابت ببره؟
این یک بد شانسی هست که اینطوری از خواب بیدار بشی.
اینکه از خواب بیدار بشی و می ببینی روشنایی روز از بین رفته و اون رفته و اینکه یک چیزی روی بازوت هست و داره با پاهایی کوچیک و خراش دار به سمت پایین میره تو رو میترسونه. با وحشت از خواب بیدار میشی و حالا هیچ صدایی نمی شنوی. هیچ صدایی نمیاد، اما یک چیزی اونجا هست. بی حرکت میشینی، منتظر میمونی. خیلی زود یک صدای خراش دار از پایین پات و بالای سرت میشنوی.
اوه لعنتی.
موشها.
اگر خوش شانس باشی.
میتونه موش صحرایی باشه. یا یک حشره ی خیلی بزرگ، شاید عنکبوت، رطیل! قبل از اینکه یکی از اونها بپره روی سرت و از شلوارکت بره بالا باید از توی این کمد بری بیرون. اما تو نمی تونی چیزهای لعنتی رو ببینی، و چی میشه اگر پات رو بزاری روی یکیشونو اون جیغ بکشه یا له بشه و خرد بشه و وجود خز پوشش رو احساس کنی که زیر سنگینی وزنت متلاشی میشه؟ یا شاید پات رو بزاری روی دمش و اونوقت اون میتونه زانوت رو گاز بگیره و بعد ممکنه اون یکی خودش رو پرت کنه روی سرت و..... و اگر بیشتر از دوتا باشن چی!
خودت رو سفت و محکم میگیری، باید از در کشویی مانند کمد بری به اتاق تیره با نور مایل به خاکستری رنگ اتاق لوکاس. یک لحظه آرزو میکنی که اینجا باشه،و بعد کل وجودت اون رو میطلبه. تموم شد.
خوبیش به اینه که اون تو رو اینجا پیدا نمیکنه اون فکر میکنه که تو دیوونه شدی بعد از اینکه فکر میکنه تو ...... یک هرزه ی بی احساسی. آره این چیزیه که بودی.
اگر یک زن بی احساسی، پس باید بتونی پات رو بدون ترس از جانورهای بی آزار خزپوش از این کمد بزاری بیرون. برای چند لحظه صدای خش خشی نمیاد، شاید برای اینکه اون کوچولوهای لعنتی دارن نگاهت میکنن. دستت رو میزاری روی زمین و در حالی که دولا شدی می ایستی. از کمر درد داری میمیری، زانوهات انگار برای همیشه خم شدن، اما خودت رو از بالا میکشی. تقریبا" ایستادی، یک قدم به سمت جلو بر میداری. یک جیزی به شونه ی برهنه ات کشیده میشه،همه ی وجودت به سمت بالا و به طرف سقف میپره. نفست رو حبس میکنی، به سرت ضربه وارد میشه، خودت رو دوباره جمع میکنی و بعد در حالی که جیغ میکشی از توی کمد میپری بیرون.
یک نفر دیگه هم داره داد میکشه.
یک سایه از روی تخت پدیدار میشه.....
یکدفعه، چراغها روشن میشه و تو و لوکاس ایستادین، و وسط اتاقش، جیغ میکشین.
-چی شده ...... ؟
-وای خدای من، وای خدای من، اوه لعنتی.....!
تو میپری روی تخت و با دستت به کمد اشاره میکنی.
-موشها! پریدن روی من!
لوکاس در کمد رو می بنده و تو رو از اتاق میبره بیرون و به آشپزخونه میره جایی که موهایسیخ شده ی روی سرش وبه سختی تکان خوردن بازوهای برهنه اش و نگاه
سردرگم توی صورتش رو میبینی.
گفت: چی شده؟ کل روز داشتم دنبالت میگشتم. کدوم خراب شده ای بودی...... من اشتباه متوجه شدم یا تو در حالی که جیغ میکشیدی ساعت دو نصف شب از توی کمد اومدی بیرون؟
میگی: متاسفم، میرم.
و سعی میکنی که خودت رو جمع کنی.
-می دونم که درباره ی من چی فکر میکنی، نباید توضیح بدی، من فقط باید .... وسایلم رو جمع کنم.
گفت: نه، تو این کار رو نمیکنی!
بازوت رو میگیره.
-متاسفم که دعوا کردیم. برگشتم که این رو بهت بگم، اما تو اینجا نبودی، بنابراین رفتم و دنبالت گشتم.
تو اشک میریزی و بعد اون دستش رو دورت حلقه میکنه و بعد تو خودت رو عقب میکشی تا بهش نگاه کنی. اشکات به خنده تبدیل میشه، و مدت زمان زیادی طول میکشه تا بتونی توضیح بدی.
میگی: اگر هنوز هم دلت می خواهد که با هم زندگی کنیم، نمی تونیم اینجا زندگی کنیم.
-چرا نه؟
-موشها.
-موشها؟
-توی کمدت.
گفت: اوه درسته، باشه. میدونی، اون فقط یک دعوا بود. این به این معنی نیست که از دوست داشتنت دست کشیدم.
و تو می بوسیش و بهش میگی که از دعوا کردن میترسی و وقتی که بی حرکت به نظر میرسیدی ترسیده بودی چون واقعا" نمی دونی چه جوری باید دعوا کنی و تا به حال این کار رو نکرده بودی.
-منظورت از "این کار" چیه؟
-می دونی رابطه داشتن، اینکه همیشه با هم باشی.... عشق.
گفت: اه، معلومه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و ششم:


دوست داری روی دیوارهای خونت چیزی نباشه، اما لوکاس این طوری احساس بدی داره.
وقتی اون میاد تا باهات زندگی کنه، با خودش پوستر و عکسهای تو رو میاره. تمام دیوارهای اتاق نشیمن رو اشغال میکنه و در آخر، همه ی خونه پر از کارهای اون میشه. اما همه میدونن لوکاس بااستعداده و این یعنی اون نمیتونه و نباید جلوی خودش رو بگیره.
بنابراین، حتی با داشتن احساس شلوغی زندگی کردن با اون رو دوست داری... با هم خوابیدن و بیدار شدن و کالج رفتن رو... همه چیز رو به جز زمانهایی که در برابر ستاره ی درخشانی مثل لوکاس احساس کوچکی و تاریکی می کنی.
به این فکر میکنی که نقاشیهات خیلی عجیب و غریب و شخصی هستند. شاید برای اینکه یک هنرمند واقعی باشی باید با افکار مردم رقابت کنی، چیزهایی که سیاست رو بیان میکنن بسازی و افکار بزرگتری رو جستجو کنی. یا شاید باید به آیندت فکر کنی، به اینکه چه جوری تو و لوکاس میتونین زندگی کنین در حالیکه هر کدام از کارای اون هزاران دلار هزینه میبره. شاید فقط یکی از شما بتونین یک هنرمند واقعی باشین و ممکنه اون تو نباشی.
میدونی شک و تردید برای هنر مضره و سعی میکنی اون رو از خودت دور کنی، اما با این حال اون وارد کارهات و راضی بودن از عملکردت میشه و خیلی زود نقاشی کردن مثل یک وظیفه برات میشه. با هیچکس حرف نمیزنی. این میگذره و همه چیز آسون تر میشه. دلت برای برنادته، تنها کسی که ممکنه متوجه بشه تو چه احساسی داری، تنگ شده. اون یه جایی رو خالی گذاشته که با لوکاس و نامه یا تلفن های گاه و بی گاه پر نمیشه. اما یک نفر تو رو دوست داره و یک امنیت و اطمینان در زندگی کردن با همدیگه وجود داره .... نوع متفاوتی از آسایش.
وقتی از باهم زندگی کردنتون با بابا حرف زدی، گفت:
_ تا زمانی که خوشحالی خوبه، عزیز دلم.
مامان گفت: جوری بزرگت کردم که باهوش تر از اینها باشی.
لوکاس گفت: بعد از اینکه کالج رو تموم کردیم دور دنیا رو میگردیم.
_ می خواهم پاریس و سنگاپور و کنگو رو ببینم. ما ازدواج میکنیم و پنج تا بچه میاریم و توی یک خونه ی بزرگ و قدیمی زندگی میکنیم که بوی خاک رس و شمع مومی و نقاشی میده.
تو در حالیکه با نگاهت به سینک توی آشپزخونه اشاره میکنی، میگی:
_ و ماده رقیق کننده و گرد و خاک و ظرفهای نشسته رو نقاشی میکنی.
_ خدمتکار میگیریم.
_ با کدوم پول؟
با این حال از بحث کردن دست میکشی، چون هیچ چیز برات، بدتر از لوکاس وقتی به رویاهاش شک میکنی نیست. چون با گفتن، چرا وقتی کارات قابل فروشن نگرانی، اذییت میکنه.
اون پرنده ها یا ظروف مختلف رو حجاری میکنه، چیزهایی میسازه که به اندازه ی کل اتاق جا میگیرن. کارهاش محشره، اما آیا کسی دلش می خواهد یک مجسمه ی زیبا از یک کبوتر بخره؟
میتونی ساعتها کار کردنش رو تماشا کنی... رفتاری که از زمان کالب باهات باقی مونده، با این تفاوت که دیگه این کار ناراحتت نمیکنه.
گاهی اوقات، همینطور که داره توی اتاق خواب قدیمی برنادت کار میکنه ساکت میشینی و بیشتر از هر زمان دیگه ای باهاش بودن رو احساس میکنی.
یکبار، اشتباه میکنی و حواسش رو پرت میکنی. میری پشت سرش و خودت رو به لباس پشمیش فشار میدی. انگشتات رو روی بدنش به حرکت در میاری. از سر جاش میپره و نزدیکه که پرتت کنه.
_ چی شده ......؟
_ من فقط ..... مهم نیست. متاسفم.
_ نه، نه. چیزی نشده، تو فقط منو ترسوندی.
_ متاسفم، متاسفم.
_ اگر این کار رو نمیکردی بهتر بود... وقتی کار میکنم نیاز به فضا و فاصله دارم عزیزم، باشه؟
لبت رو گاز میگیری و صورتت رو برمیگردونی تا اشکات رو نبینه.
شب توی تخت زیر گوشت زمزمه میکنه:
_ الان چطور؟
چشمات رو میبندی و میذاری بدنت رو تصاحب کنه.
و بعد از گفتن دوستت دارم خودش رو بهت فشار میده.
بهش میگی: منم همینطور.
و در حالیکه بیداری دراز میکشی و به صدای نفسهاش گوش میدی.
هوگو و من تصمیم گرفتیم عجله نکنیم.
و سر یک قرار واقعیه دیگه میریم؛ شام و فیلم. حرف میزنیم، همدیگرو میبوسیم. من حالا درباره ی اون احساسی که نزدیکی بینیامون بهم داره و طرح دقیق دهانش میدونم. تا به حال هیچوقت دهان مردی رو به این خوبی نمیشناختم، شاید چون قبل از این با هر مرد دیگه ای که بودم، زیادی مشغول کارای دیگه بودم.
وقتی باید کار کنم به هوگو فکر میکنم و زمانی کار میکنم که باید بخوابم.
وقتی که اریک توی فکرم قدم میذاره، به خودم یاداوری میکنم که اون مربوط به گذشته ست و من کار درستی کردم و یه چیزه قوی مثل بودن هر روزه با هوگو گواه این موضوع هست.
کار کردن برام یه مشکل شده ، چون دیگه نمی تونم کنترلی روش داشته باشم. هرموقع میشینم تا یک مستطیل یا مربع بکشم، یک ساعت بعدش به خودم میام و میبینم که یک چیز دیگه کشیدم؛ حبابهایی که دارن از هم میپاشن با تخم مرغ های شکسته ای که پایینش قرار گرفتن. الان هم دارم روی نقاشی نیمه کاره ای از یک روح توی برزخ کار میکنم، وقتی هم که سال زنگ میزنه تا از پیشرفت کارهام بپرسه، طفره میرم. هیچی براش ندارم، ه هرحال چیزی ندارم تا آمادگی نشان دادنش رو به اون داشته باشم. وقتی بابا که حالا داره به مسافرت میره از فرودگاه به من زنگ میزنه، انقدر نگرانش میشم که روز بدی رو میگذرونم و برای چند روز خواب به چشمام نمیاد. خونه اش خیلی از اینجا دوره، از من دوره.... اگر ... بزار واقعیت رو بگم.... وقتی نوشیدناش از کنترل خارج میشه، دوباره تعادل احساساتش رو از دست میده.
از پشت تلفن به هوگو گفتم:
_ این یعنی به زودی بهم زنگ میزنه. و ایندفعه من باید برم به اون محله ی لعنتی تا نجاتش بدم.
هوگو گفت: اما تو فکر نمی کردی که واقعا" انقدر خوب پیش بره.
-و حالا منظورت چیه؟
_ شایداز اون چیزی که انتظار داری بهتر پیش بره. شاید ایندفعه همه چیز خوب باشه.
_ عاشق این خوشبین بودنتم، اما پدر و مادرم هیچ وقت بهتر از اون چیزی که انتظار داشتم نبودن.
_ اوه.
_ حداقل نه توی چیزهای خوب.
_ میفهمم. خوبی؟
_ فقط نگرانم.
_ می خوای بیام اونجا؟
_ کی؟
_ امشب، با خودم شام هم میارم.
_ باشه.
بعدش درباره ی اینکه اون داره از شرایط بدی که توش قرار گرفتم سو استفاده میکنه و می خواهد اغفالم کنه شوخی کردیم و خندیدیم، که کمی عجیب بود، چون دیگه زمانش رسیده بود رابطه ای که داشتیم از این جلوتر بره. رابطه داشتن هر روز ترسناکتر به نظر میرسه، و حالا دیگه میدونستم که چرا برای اینکه با کسی رابطه داشته باشم انقدر صبر نکرده بودم. هرچی بیشتر منتظر بمونی، بیشتر برات سخت میشه و بیشتر احساس میکنی که آمادگیش رو نداری و برات غیرعادی میشه.
یک شب معمولی رو با هم گذروندیم، هروقت که همدیگرو میدیدیم همینطور بود. حتی همدیگرو نبوسیدیم. خیلی کم پیش میومد که همدیگه رو لمس کنیم. با همدیگه مثل یک دوست صمیمی رفتار میکردیم. در واقع اون حتی به در رسیده بود و می خواست کتش رو بپوشه که گفتم:
_ نه.
_ نه، چی؟
گفتم: نه، آره.
_ آره؟
گفتم: آره، بمون.
_ باشه.
کتش رو کنار گذاشت، و به طرفم اومد، دستهاش رو دو طرفم گذاشت و گونه ام، پیشونیم، و نوک بینیم رو بوسید. از گرمای تنش به لرزه افتادم. پشت پلک چشمام رو بوسید و گونه اش رو به گونه ام فشرد.
می شنیدم که داره اسمم رو زمزمه میکنه، و من رو به سمت خودش میکشه...
_ این ...
_ چی؟
پرسید: برای این یکم زود نیست؟
دستهام رو روی سینه اش میزارم، لبهام زیر گوششه جایی که بوی... خیلی خوبی میده... اون خیلی شیرینه...
و حالا توی اتاق خوابمه.
خیلی زوده؟ خیلی دیره؟
صدای آروم لباسهامون که از روی بدنمون سر میخوره و روی زمین میافته رو میشنوم.
خیلی زوده؟
نه به اندازه ی کافی زود نیست، حتی بهش نزدیک هم نشده. همدیگرو فرا میگیریم، با گرماش میسوزیم....
و حالا خیلی دیره، خیلی خیلی دیره، که بخواهد خیلی زود باشه!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و هفتم:

حالا دیگه یک معشوقه دارم.
یک دوست پسر.
یک رابطه.
و به خوشحالی و شادی نزدیک شدم و این عجیب ترین و ترسناکترین مرحله ست.
روزها نقاشی میکشم، قدم میزنم، با برنادته حرف میزنم و با هوگو رابطه دارم و مثل یک آدم عادی دارم زندگی میکنم.
تقریبا.
چون خوشحال بودن عصبیم میکنه و زندگی کردن مثل کسی که میشه بهش گفت یک آدم معمولیه مثل این نیست که یک آدم معمولی باشی. بعضی شبها در حالیکه خیس عرقم و توی سرم پر از هیاهو و تصاویری از شکستن و خرد شدنه از خواب میپرم.
به هوگو میگم:متاسفم. من خیلی کابوس میبینم.
و وقتی این اتفاق میوفته هوگو میگه: شششش، ششش، اینا واقعی نیست، مارا، اینا واقعی نیست.
و من بین بازوهاش میلرزم: من دیدم که.... من .... تو.... و بعد....
بعضی اوقات، توی عمق چشمهاش، میبینم که اون هم به اندازه ی من از کابوس هام وحشت زده شده اما پست سرهم میگه:
_ چیزی نیست، واقعی نیست.
_ اما...
گفت: به من نگاه کن. من واقعیم. بیا، موهام رو بکش.
سرش رو نزدیک میاره تا موهاش رو بکشم و با صورتش شکلک در میاره و نوازشم میکنه و انقدر باهام شوخی میکنه تا بخندم. بعضی از وقتها که در طول روز با هم هستیم، اکثرا" آخر هفته ها، پیش خودم خیال بافی میکنم؛ اون رو می بینم که از روی پله برقی میوفته، میدزدنش، بیهوشش میکنن، چیزهاش رو میدزدن و بعد در حالیکه مرده اون رو توی یک فاضلآب رها میکنن، همه ی اینها میاد جلوی چشمم و من در حدی که در توانم هست به سرعت جلوشون رو میگیرم... بس کن! بس کن!
بعضی از اوقات نمیرن.
شاید خیلی خوشحال باشم اما سعی میکنم نذارم دنیا بفهمه که خوشحالم. چون اگر خیلی خوشحال باشم هوگو رو از دست میدم.
شنبه عصر هوگو گفت: جوری باهام هستی که انگار این آخرین باره.
با سر تایید میکنم.
گفت: همیشه، هر دفعه.
هنوز بریده بریده نفس میکشه و روی پیشونیش عرق نشسته.
گفتم: آره.
_ نمی خوام ازت ایراد بگیرم.
_ میدونم.
منو بیشتر به خودش نزدیک میکنه و نوازشم میکنه.
گفت: دوست دارم همیشه همین شکلی باشیم، باید همینطوری باشه. هیچوقت این رو نفهمیده بودم، هیچوقت این رو نداشتم....
گفتم: خوبه.
_ دلم میخواهد همیشه همینطوری باشیم.
گفتم: اهمم، منم همینطور.
چشمام رو محکم می بندم. سعی می کنم این خاطرات رو با مهر و موم کردن به خاطر بسپارم، که بدونم از چه راهی به اینجا رسیدم تا همیشه بدونم چه جوری می تونم برگردم.
اما امشب نمی تونم بخوابم. آرزو میکنم که ایکاش چیزی نگفته بود، چون ترس و وحشت مثل هزاران چرخ کوچیکه در حال چرخش به سمتم کمانه میکنن و با صدا به دل و نفس و قلبم برخورد میکنن.
گاهی اوقات وقتی که میترسم مذهبی میشم. مثل همون زمان بچگیام شروع میکنم و با خدا حرف میزنم. وقتی به خودم میام می بینم که دارم باهاش معامله میکنم، با وجود اینکه همه می دونیم نمیشه با خدا معامله کرد، حالا چه بهش اعتقاد داشته باشی یا نداشته باشی یا حتی اگر توی روزهای عادی ایمانی نداشته باشی. من مطمئنم که وقتی برای بهتر شدن زندگیت یا هر چیزی که بهت این حس رو میده که به آخرش رسیدی میری به سمتش و ازش کمک می خواهی، اون تحت تاثیر قرار نمیگیره.
با این حال من هنوز این کار رو می کنم، نمی دونم چه کسی یا چه چیزی اونجاست، فقط می دونم که یه چیزی ممکنه کمکم کنه و سعی می کنم درخواست زیادی نداشته باشم.
اما عاشقم، و در بهترین حالت شاید بتونم این عشق رو داشته باشم. می تونم این مرد خوشگل رو داشته باشم، کسی که باعث میشه احساس کنم که روحم سبک شده، فکر می کنم که این امکان پذیره.
گفتم: اون منو به خنده می اندازه.
کنار پنجره توی اتاق کار تاریکم نشستم، کف دستام رو به هم میزنم و از پنجره به آسمون نگاه میکنم.
پاهام یخ کرده اما اونها رو زیر خودم فرو نمی برم و سعی نمی کنم تمرکزم رو برای پیدا کردن یک جفت جوراب بهم بزنم. نه، برام سخته که چیزی رو آرزو کنم، به عنوان یک معامله به این فکر میکنم که شاید دنیا پاهای سردم رو ببینه و یکم باهام مهربون باشه.
به آسمون میگم: شک و تردید خیلی آسونه. خواهش میکنم کمکم کن این که انقدر تردید نمی خواهد.
برای چند لحظه ای روابطی که پدر و مادرم باهم داشتن جلوی چشمم میاد.
_ خواهش میکنم یک کاری کن پیشم بمونه.
اما این اشتباه به نظر میرسه، یک اجبار.
_ خواهش می کنم یک کاری کن که دلش بخواد پیشم بمونه. بذار من خوب بشم، بذار ما با همدیگه خوب باشیم.
همینطور ادامه میدم و بعد از اینکه سعی می کنم تا کلمات درستی رو پیدا کنم احساس ناامیدی بهم دست میده، لبهام رو روی هم میزارم و سعی میکنم که قلبم رو باز کنم. شاید فقط دارم با خودم حرف میزنم، تمام حواسم رو به سمت دنیای بیرون کشیدم و همزمان خودم رو رها کردم تا بپرسم به چی نیاز دارم. و اونجا، تنها چیزی که توی گوشهام میشنوم و با چشمام میبینم، اریک هست و در کنارش لوکاس.
لوکاس با چشمهایی که شبیه چشمهای بچه هاست.
لوکاس و من و بازنده شدنم، از این یکی به دیگری می رسیدم تا جایی که عاقبت به مرگ ختم شد و دیگه هیچ راهی نبود تا صداش کنم که برگرده یا یه کاری کنم که تموم بشه یا همه چیز رو درست کنم. نه برای من. نه با اون. نه اصلا". و اونجا، توی خاطراتم، زیر پوستم اون هنوز زنده است، و این همون چیزیه که من ازش می ترسم. و هر جور که هست، با هوگو، خودم رو گم میکنم، به خودم خیانت میکنم، و بعد از اون به هردومون خیانت میکنم. نمی تونم این رو تحمل کنم.
نه دوباره.
من باهاش طوری رابطه دارم که انگار این آخرین باره.... چون ممکنه همینطور باشه.
برنادته گفت: باورم نمیشه که چیزی بهم نگفته!
و توی آشپزخونه به سرعت به طرف بالا و پایین قدم میزنه.
می شینم پشت میز و از روی صندلی بهش نگاه می کنم. با این خبر بهتره بگم حالت تهوع بهم دست میده.
برنادته پرسید: تو بالاجبار با خبر شدی ...می دونستی اونه؟
اعتراف میکنم: نه، من باهاش رابطه ای نداشتم.
حالا متوجه شده بودیم که مادر فیت عضو شورا هست و مشکل اینجاست که از اول مخالف سرسخت ازدواج هم جنس ها بوده.
برنادته گفت: اون از اون دسته آدمهایی هست که معتقده اینطور ازدواج ها یک کار شیطانیه و آخرش هم به جدایی ختم میشه و مثل این می مونه که انگار داری ازدواج با محارم رو قانونی میکنی.
گفتم: میدونم.
_ فیت به خانوادش، اوه....
_ بهشون چیزی نگفته؟
برنادته سرش رو به علامت نه حرکت داد.
_ اون باهام حرف زد و گفت زندگی شخصیش مربوط به خودشه و اینکه نیازی نیست که اونها چیزی در این مورد بدونن.
گفتم:اوه اوه.
_ و اون...
مکث کرد و دوباره شروع کرد به قدم زدن.
_ اون چی؟
_ نمی خواهم گیجت کنم اما اون با مردها میره سر قرار.
_ چی!
_ خانوادش و آدمهایی که باهاش در ارتباط هستن سعی میکنن که با یک نفر آشناش کنن و اون برای اینکه اونها نفهمن اوضاع از چه قراره، میره سر قرار.
گفتم: بی.
و از پشت میز بلند شدم و توی لیوان یکم براش آب ریختم.
_ تو باید رابطه ات رو باهاش بهم بزنی.
صورت برنادته مچاله شد.
_ با وجود همه ی اینا دوستش دارم.
_ اما...
گفت: اون هم بهم گفته که دوستم داره.
و شروع کرد به گریه کردن. دستهام رو دور شونه هاش حلقه کردم و گذاشتم روی شونه ام گریه کنه. بردمش به سمت اتاق نشمین و نشوندمش روی مبل و یک ملافه کشیدم روی پاهاش و شومینه رو روشن کردم و جعبه دستمال کاغذی رو برداشتم.
برنادته گفت: وقتی که باهاش تنها هستم خیلی خوشحالم، اما اون توی جاهای عمومی یک جور دیگه رفتار میکنه، توی کلیسا حتی دستم رو هم نمیگیره. از ترس اینکه کسی ببینتمون و به خانوادش چیزی بگه نمی خواهد که توی جاهای عمومی شهر با هم باشیم، بخاطر همین همیشه توی آپارتمانامون هستیم. اون خیلی خوشگل و شیرینه. من فقط احساس میکنم... وقتی که پیشش هستم، انگار که... انگار توی خونه ام هستم.
پرسیدم: اما، بی، چطوری میتونی اینطوری با یک نفر باشی؟ چطور ممکنه؟
سعی کردم که صدام ملایم باشه.
_ نمی دونم. فقط نمی دونم. اما باید سعی خودم رو بکنم. خانواده ام، منظورم اینه که، قبول کردنه این موضوع همیشه سخته... اما خانواده ی من عالی بودن... در مقایسه با خانواده ی خیلی های دیگه خیلی راحت باهاش کنار اومدن.
-هنوز...
برنادته گفت: من فقط میگم... من هیچوقت واقعا" نترسیدم که اونها رو از دست بدم، می دونی؟ می ترسیدم، اما می دونم که اونها به دیدنم میان، می دونم که هنوز هم دوستم دارن. اما فیت... برای اون، اگر بهشون چیزی بگه، یا اگر اونها چیزی بفهمن، براشون خیلی مهمه. این برای موقعیت مامانش هم خوب نیست، ممکنه عاقش کنن یا توی خونه زندانیش کنن یا هر چیز دیگه ای.
_ می دونم.
_ می دونی به چه مدرسه ای فرستادنش؟ توی دبیرستان؟
گفتم: فقط میدنم که از اونجا بردنش به یک جای دیگه.
_ خب...
بلند شد و به سمتم خم شد.
_ اون یک مدرسه ی عادی نبوده، مارا. تقریبا" شبیه زندان بوده. یک مدرسه ی خصوصی توی کارایب بوده جایی که با منزوی کردن و زندانی کردن بچه ها تنبه شون میکردن. جایی که وقتی فیت بهشون چپ نگاه می کرده، رو به صورت روی زمین می خوابوندش و محکم می بستنش.
_ وای.
برنادته گفت: میتونی تصور کنی. تازه یک مدرسه ی مذهبی هم بوده. فقط میدونم که همه ی اینها اشتباهه.
_ می دونم.
_ فکر کن که اون چه جوری اونجا بوده... میتونم روزها براش گریه کنم. و بعد فکر می کنم، چه جوری می تونه اونها رو دوست داشته باشه؟ منظورم خانواده اش هست. نمی دونم چطور می تونه همچین آدمهای احمقی رو تحمل کنه و چرا ترکشون نمی کنه؟ اون می تونه خانوادش رو با من بسازه.
گفتم: فکر نکنم که بتونی خانوادت رو ترک کنی، بی. می تونی امتحانش کنی، اما اونها باز هم همون جا هستن، هنوز هم یک قسمت از وجودت هستن.
گفت: می دونم، درک می کنم و می فهمم که اون میترسه. نمی دونم باید چیکار کنم.
گفتم: با این حساب نمیشه کاری کرد. اما شاید فقط باید بهش فرصت بدی.
_ آره.
_ ببین چطور پیش میره.
گفت: می دونم.
و دستهاش رو دور زانوهاش حلقه کرد.
گفت: برای اینکه حواسم پرت بشه از خودت بگو.
گفتم: باشه.
_ و بذار یکم نوشیدنی بخورم و روی کاناپه ات بخوابم.
گفتم: باشه. بیا بریم یک نوشیدنی دیگه بخوریم تا بعدش بهت یک چیز خیلی افتضاح رو نشون بدم.
با سرش تایید کرد و بهم لبخند زد.
گفتم: دنبالم بیا.
و به سمت آشپزخونه رفتم.
برنادته وسط اتاق کارم ایستاد. تمام نقاشی های جدید رو از جایی که پنهانشون کرده بودم آوردم بیرون و به دیوار تکیه دادم.
اون از یه تابلو به دیگری نگاه می کرد و برای لحظاتی طولانی چیزی نگفت. میترسم که به صورتش نگاه کنم، اما میتونم ببینم که دست چپش رو روی قلبش گذاشت و یک جرعه ی خیلی بزرگ از گراپاش رو فرو داد، چیزی که انجام دادنش اصلا" راحت نبود.
پرسید: اینا همش از زمانی شروع شده که هوگو رو دیدی؟
_ آره.
دستش رو دراز کرد تا تابلوی اول رو لمس کنه... یک دسته از موهای رنگ شده. لرزید و خودش رو عقب کشید.
گفت:وااووو. این... این دیگه چه روشیه؟
_ پیاده کردن احساس وحشت و نگرانی روی تابلوی نقاشی.
گفت: بامزه.
_ جدا"، نمی دونم.
_ این یکی چطور؟
گفتم: اون شب بیدار بودم. و این فقط... براش هیچ برنامه ای نداشتم. انگار که خودم نبودم و یک ساعت بعدش به خودم اومدم یا از خواب بیدار شدم و... و این چیزی بود که اتفاق افتاده بود.
برنادته به نقاشی ها اشاره کرد.
_ اون برات مناسب نیست.
راه نفسم بسته شد.
_ کی؟
چرخید و جلوم ایستاد، احساس کردم که چشماش دارن درونم رو به آتش میکشن.
گفت: خودت میدونی کی رو میگم، تا به حال این رو نگفته بودم اما اون یک اشتباه بود.
_ بی، نه.
یک قدم به سمتم برداشت.
_ اون یک اشتباه بود. و اگر نمرده بود، خودت این رو متوجه می شدی. متاسفم که مرده، مارا، من واقعا" متاسفم و اون بلایی هم که باعث شد به سرت بیاد متاسفم، اما تو باید... خب، شاید باید این کار رو بکنی.
و با دستش به تابلوهایی که کنار دیوار بود اشاره کرد.
_ شاید این بالاخره این کار رو بکنه، اما اون چیزی که خیلی مهمه این هست که تو نیاز داری...
_ خواهش می کنم دوباره اون حرفهای احمقانه ی "باید خودت رو ببخشی" رو شروع نکن!
_ چیزی وجود نداره که بخواهی خودت رو بخاطرش ببخشی. تو باید بفهمی که هنوز می تونی به زندگیت ادامه بدی و اون یه جور آدم کامل نبوده. اون بی عیب و نقص نبود، مارا، و تو تنها دلیلی نبودی که رابطه ات رو...
_ بس کن!
_ تقریبا" بهم زدی!
گفتم: بهم نخورد.
بهش خیره شدم.
_ نابود شد و من نابودش کردم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و هشتم:


الان کمتر از یه ماهه که بابا از مکزیک برگشته خونه و حالش خوبه. خیلی خوش شانس بودم که بدون اینکه سفرش خراب بشه برگشته خونه.
به طور غافاگیر کننده ای، شانا هنوز باهاش مونده. از صدای شانا می تونم بگم که یه چیزی عوض شده. خیلی جدی به نظر می رسه و مثل همیشه خیلی شوخی نمی کنه.
به محض اینکه حلقه ی ازدواج رو توی انگشتش دیدم، همه چیز رو فهمیدم، حالا می دونم چی عوض شده.
پشت در اتاق بابا بهش گفتم: باهمدیگه ازدواج کردید؟
با سر تایید کرد.
_ من میومدم، حتی اگر فقط خودتون دوتا بودید.
به محض اینکه این رو گفتم، فهمیدم که واقعا همین کار رو می کردم.
برنامه ریزی می کردم و سوار هواپیما می شدم و می رفتم اونجا تا پیشش باشم. تا باهاشون باشم. این چیزهای عاشقانه با وجود من آشفته می شد و باعث می شد که آدمی احساساتی و خوش بین باشم.
_ عالیه، اما می خواستم اون لحظات فقط مال خودم باشه.
گفتم: مطمئنی که می دونی داری چیکار می کنی؟ که داری خودت رو قاطیه چه ماجرایی میکنی؟
_ می دونم.
شونه هاش رو گرفتم و صورتم رو بهش نزدیک کردم. باوجود اینکه پلک میزد اما نگاهش ثابت بود.
گفتم: پس تنهاش نذار.
امیدوار بودم که صدام نشکنه.
_ نمی ذارم.
حرفش رو باور کردم، اونو بیشتر از هرکس دیگه ای قبول داشتم.
با این که این بار همه ی اینها یک دفعه اتفاق نیوفتاد، اما با این حال باز هم مور مورم میشه.
به خودم میگم این فقط بخاطر استرسه، اما اگر استرسه، پس چرا داره استرسم رو بیشتر می کنه... و بهتر نمی شه. هردومون برهنه هستیم و دستهای هوگو دورم حلقه شده، اما یک دفعه دیگه به دستهاش اعتماد ندارم.
ازش می خواهم که حرف نزنه. اما چیزی که واقعا" ازش می خواهم اینه که بهم نگه که دوستم داره و با ملایمت باهام حرف نزنه و نوازشم نکنه. و هوگو هنوز متعجبه که چرا من هردفعه طوری باهاش هستم که انگار این آخرین باره.به بدنم التماس می کنم که با من بمونه.
خواب اریک رو می بینم. خواب اریک و لوکاس رو می بینم که همه با هم هستیم و داریم با پاکن قسمتهایی از بدن های همدیگه رو پاک می کنیم.
در حالی که خیس عرقم از خواب می پرم و دستهای هوگو رو توی دستم می گیرم، روی صورتش خم می شم تا بهش نگاه کنم. از خواب بیدار می شه و سعی می کنه که با گیجیه خواب بجنگه. چهره ی تمام مردهایی که باهاشون رابطه داشتم به ذهنم هجوم میارن و صورت اونها رو به جای چهره ی هوگو تجسم می کنم. لوکاس، اریک، کالب، سال و خیلی های دیگه که هیچوقت اسمشون رو یاد نگرفتم، اونها هم به من خیره شدن چشماشون پر از کینه و خواستن و نیازه. دستهام رو میزارم روی چشمام تا جلوشون رو بگیرم و هوگو که حالا دستهاش آزاد شده با دستهاش نوازشم میکنه.
نزدیکه که جیغ بزنم.
دلم میخواهد بزنمش.
این کسی که من دارم می بینم واقعا" اون نیست، این فقط... دستهاش... دستهایی که خواستار منن، دستهایی که باعث میشن چیزهایی رو احساس کنم و خودم رو تسلیم کنم، که باعث میشن یادم بره کی هستم و کی بودم، نمی تونم تحمل کنم. ممکنه عقلم رو از دست بدم. ممکنه جیغ بکشم و برای یک قرن عزاداری کنم. ممکنه بشکنم و خورد بشم و از اون تیکه های خورد شده خون بچکه و دیگه نتونم به خودم برگردم چون هیچ جای امنی وجود نداره، هیچ جای امنی نیست... اون رو نمی زنم.
قبلا" هم چنین چیزی رو احساس کردم، و زمانی که تمام وجودم داره فریاد می کشه، هنوز هم یک قسمت دیگه من رو توی مشت یخیش اسیر می کنه و میگه: بمون، بمون وگرنه دیگه عشقی پیدا نمی کنی. بمون چون تنها می مونی. بمون بازنده ی لعنتی، چون تو یک آدم دمدمی مزاجی و باید این رو پنهان کنی و سزاوار عشق کسی نیستی.
همه چیز رو از خودم دور می کنم، همه ی صداها، همه ی احساس ها، همه ی دردها. همه رو عقب می زنم، همه رو زیر پا می ذارم. دستم رو روی دستهای هوگو می ذارم و امیدوارم که دلیل واقعی نفس نفس زدن هام رو نفهمه.
گریه نکن، مارا.
لعنتی گریه نکن.
تمام شب رو در حالی که روی تخت دراز کشیدم بیدارم، اون بازنده هم بیداره و داره به من پوزخند می زنه. بازنده گفت من، هنوزم، کمتر از اونیم که باید باشم، شکستم و نمی تونم واکنش هایی که از حقیقت سرچشمه می گیره رو کنترل کنم، احمقم.
اگر الان اریک من رو می دید بهم می خندید. نه، این درست نیست. غافلگیر نمی شد و همون طور که می خندید زیاد بیرحم نبود. و نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم تا بهش فکر نکنم، اگر اون کسی بود که باهام رابطه داشت، همه چیز رو متوجه می شد.
اون روز صبح من و هوگو با هم قهوه خوردیم، بعدش اون رفت سر کار و منم رفتم توی اتاق کارم. رنگها رو با هم مخلوط کردم، نشستم، و خودم رو مجبور کردم تا یک دایره بکشم، اطرافم پر از چیزهای زشته، من اونها رو خلق کردم، اون کارهایی که به برنادته نشون دادم هنوز همونجا مونده، همراه با بقیه ی کارهای جدیدم، چیزهایی که برای یک مغازه مبلمان خیلی آشفته و عجیبه. اونها، حتی اگه داخل دایره رو با حرکات کنترل شده پر کنم، باز هم از کارم ایراد میگیرن.
باید یک چیزی برای سال داشته باشم.
باید به حرکات خودم مسلط باشم، با یکم سادگی.
نقاشی دیشب رو تموم کردم و اون رو با قلمی به رنگ آبی نیمه شب پاک کردم. خمیازه کشیدم و یک جرعه از قهوه ام رو خوردم و سعی کردم خودم رو سرپا نگه دارم تا شکل و فضا بکشم.
اما تک تک نفسهام گذشته رو بیادم می آورد، من رو به زمانی برگردوند که ار کار افتاده بودم، روحم آشفته بود و جدال هایی داشتم که بارها درونم رو به آتش کشید و من امیدوار بودم که بتونم با هوگو ازشون فرار کنم. من نمی تونم ازشون فرار کنم.
و این یعنی تمام چیزهایی که ساختم توی یه لحظه میتونه فرو بریزه و از عشقم و امیدم میتونه خون جاری بشه، نابود بشه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یک مدت طول کشید تا متوجه بشم صدایی که دارم میشنوم صدای در زدنه.
به بیرون نگاه کردم.
گفتم: لعنتی... سال بود.
به طرف در رفتم، بازش کردم، یک قدم رفتم جلو و به چارچوب در تکیه دادم و امیدوار بودم که با این کارم جلوی دیدش به اتاق کارم رو بگیرم.
_ سلام عزیزم! می خواهی بذاری بیام توی خونه یا نه؟
_ سلام سال. اممم...
دوتا گونه ام رو بوسید و بعد طبق عادت همیشه اش با دستش زد پشتم.
_ چند وقتی بود که ازت خبری نداشتم، بنابراین فکر کردم بهتره، میدونی که، بیام و بهت سر بزنم.
گفتم: حالم خوبه.
و با وجود اینکه هوای بیرون خیلی سرد بود سعی کردم که جلوی در بایستم.
_ از کی تاحالا من رو توی حیاط خونه ات نگه میداری؟
گفتم: اوه، خب... دارم کار می کنم، سال! تقریبا سرم شلوغه.
_ یه جوری داری رفتار می کنی که انگار یک نفر رو توی خونه ات زندانی کردی.
_ آه ها.
_ هی، فکر نکن که یادم رفته چه اعجوبه ای بودی.
_ سال...
_ تو یه شیطونی، عزیزم. سالها گذشته، اما به خدا، دلم خیلی برات تنگ شده!
_ کسی اینجا نیست، سال.
_ باشه، خب پس بذار کارات رو ببینم، چون پنج تا مغازه هست که از بس بهم گفتن بازم از کارات می خوان سرم رو بردن.
منو زد کنار و رفت داخل خونه، منم اومدم کنار و رفتم دنبالش. به سمت کاری که امروز صبح تمومش کرده بودم اشاره کردم و امیدوار بودم که اونها رو نبینه.
عجب شانسی.
همانطور که داشت با قدم های بلند به طرف سه پایه میرفت یک دفعه ایستاد و با صدای بلندی که نشون دهنده ی غافلگیر شدنش بود گفت.
_ وای خدای من!
ای خدا. حالا ازم متنفر میشه. یا بدتر، ممکنه ازشون خوشش بیاد. هیچ راهی نداره که اونها رو از خونه ام بفرستم بیرون، مثل این می مونه که یک مشت آدم غریبه دفترچه خاطراتم رو بخونن، نه اینکه چنین چیزی داشته باشم...
از نگاهش نمی تونم بخونم که خوشش اومده یا نه. لعنتی. دارم حرفهای بیخود میزنم.
_ اوه. سال، اونها هیچی نیست. من داشتم، خودم رو سرگرم می کردم. به ذهنمم چیزی نمی رسید. همونطور که می بینی اونها رو آزمایشی کشیدم، خب، لعنتی. میخواهم دوباره روی اونها نقاشی بکشم و یک چیز دیگه شروع کنم چون می دونم هیچ کدوم از مشتریات... در واقع شاید اونها رو بسوزونم. همونطور که می بینی، شکلهای هندسی می کشم. نمی خواهد نگران چیزی باشی.
سال به طرفم برگشت و نگاهش ساکتم کرد.
_ من کارهای زیادی برات کردم، عزیزم.
_ می دونم.
_و هیچکس به من دروغ نمیگه چون اذیتم می کنه.
_ من... چنین کاری نکردم.
_ تو داشتی این ها رو از من قایم می کردی؟
_ اممم...
_ و راجع به این ها دروغ می گفتی؟ آره یا نه، عزیزم؟
_ نه. یعنی، آره. قایمشون کرده بودم، اما...
_ آره یا نه؟
_ آره.
چشمام رو بستم. چطور تونسته بودم این اخلاق سال رو فراموش کنم؟
گفت: یک چیزی هست که بهش میگن وفاداری.
و صداش به طور خطرناکی ساکت شد.
هیچ حرفی نداشتم تا بهش بزنم. یعنی، اگر میتونستم باهاش حرف بزنم، و اگر احساس خفگی نمی کردم.
گفت: پس...
و مستقیما به طرفم اومد.
_ با کی قرارداد بستی؟
سعی کردم آب دهانم رو فرو بدم.
_ کی این ها رو خریده؟
احساس کردم زیر بغلم عرق کرده و داره فرو می چکه. پس از اونها خوشش اومده. فکر می کنه که خوبن. دهانم رو باز می کنم اما نمی تونم حرف بزنم.
_ تو بهم گفتی که دیگه نمی تونی اینطوری نقاشی بکشی و من لعنتی حرفت رو باور کردم.
تمام کاری که می تونستم انجام بدم این بود که سرم رو حرکت بدم.
گفت: تو با یکی دیگه قرارداد بستی.
صداش خطرناک و آروم بود.
_ تو می خوای بازم از اینها بهم بدی... از این طرح های هندسی مسخره و بذاری که اونها رو به یه مشت آدم ناچیز بفروشم، اون هم زمانی که چنین استعدادی داری!؟ خدای من!
دستهاش رو حرکت داد و یک دفعه ساکت شد. من وحشت زده بودم.
_ تو چیزی نداری بگی، درسته؟ هیچی نمی خواهی بگی؟
پاهام شروع کردن به لرزیدن. دهانم رو باز کردم، بعد دوباره بستمش. ظاهرا" نه.
_ خب، عزیزم، این سکوت لعنتیت کر کننده ست.
به سرعت به طرف در رفت.
_ برو برای خودت یک کار دیگه پیدا کن، کوچولو، چون دیگه از من حقوقی نمی گیری. کار ما باهم تموم شده.
درو به اندازه ی کافی محکم به هم کوبید تا پنجره ها بلرزن و بعد به سرعت به طرف ماشینش رفت. صدای جیغ مانند چرخ های ماشینش رو شنیدم و روی زمین نشستم و صورتم رو بین دستهام پنهان کردم.
وقتی که دوباره تونستم حرف بزنم، به برنادته که سر کارش بود زنگ زدم. یک ساعته با بستنی و شکلات از راه رسید. انقدر حالم بد بود که نمی تونستم چیزی بخورم.
سعی کردم گریه نکنم و بهش همه چیز رو درباره ی سال گفتم.
در آخر گفتم: این یک مصیبته.
گفت: شاید دوست نداشته باشی که این رو بشنوی، اما بهتره که بدون اون ادامه بدی.
_ چطور می تونی چنین چیزی بگی؟ بدون اون هیچ پولی ندارم، برنادته! نه پول، نه زندگی، هیچی.
_ آره، اما...
_ تو بهش مشکوکی... تو همیشه بهش ظنین بودی.
_ و حالا می بینی که بهت ثابت شد! مهم نیست که چه قصدی داره، اون خیلی روی تو تسلط داره. و من خوشم نمیاد از اینکه تو احساس می کنی باید فقط... یه چیز رو دوباره و دوباره بکشی.
_ فکر می کردم کارام رو دوست داری.
_ دارم، اما... یادمه، مارا... یادمه قبل از اینکه با لوکاس دوست بشی چه کارایی می کردی.
لرزیدم.
_ تو شانس موفق شدن رو داشتی. اما بجاش رفتی با اون و همین طوری ادامه دادی. و بعد اون رفت و مرد و تو خودت رو اینجا زندونی کردی و به اندازه ی کافی پول نداشتی تا به زندگیت ادامه بدی و مثل دیوونه ها شروع کردی به کشیدن اشکال هندسی. و حالا که بالاخره یه چیز جدید کشیدی، احساس می کنی که باید اون رو از کسی که توی این کارا استاده مخفی کنی.
_ من اینها رو بخاطر اون قایم نکردم.
اعتراض کردم.
_ قایمش کردم چون ازش خوشم نمیاد... چرنده.
_ چرند نیست، مارا. مطمئنم که خودت هم اینو می دونی.
همون جا، یک دفعه بخاطر همه ی چیزهایی که اشتباه پیش رفته بود در هم شکستم و اشکهایی که می خواستم سرکوب کنم جاری شد.
با بغض گفتم: چرندن! همه چیز چرنده!
برنادته شونه هام رو گرفت.
گفت: ششش... ششش همه چیز درست میشه.
گفتم: نمیشه. چون موضوع فقط سال نیست. همه چیز داره بد پیش میره... با هوگو هم همینطور.
_ هوگو چی شده؟
با وجود این که برنادته صمیمی ترین و تنها دوستم بود اما بازهم خجالت کشیدم... گفتنش برام سخت بود. سعی کردم خجالت نکشم، به هرحال، باید درباره ی این موضوع با یک نفر حرف میزدم... که اعتراف کنم... که بریزمش بیرون.
شروع کردم به حرف زدن: نمی تونم... یه چیزیم هست... به سختی می تونم... به سختی می تونم با کسی رابطه داشته باشم.
گفت: باشه... بهم بگو.
اعتراف کردم: دیشب وقتی باهم بودیم، نزدیک بود بزنمش. واقعا نزدیک بود این کار رو بکنم.
برنادته اخم کرد.
_ متوجه نمی شم.
_ منم همینطور. احساس کردم که داره... بهم تجاوز میشه. احساس کردم که دارم درد می کشم، نه جسمی، احساسی... با این حال حدس می زنم که حس می کردم جسمم این رو احساس می کرد.
_ اون اذیتت می کنه؟
_ نه، نه! نه، بی! منظورم این نبود. اون عالیه، خیلی مهربونه.
_ پس؟
_ مشکل از اون نیست، بی! این منم.
_ چطور اینو فهمیدی؟
_ چنین اتفاقی قبلا هم افتاده بود.
چشمهای برنادته از تعجب گرد شد.
گفت: با لوکاس؟
_ آره.
_ آه ها.
_ به نظر می رسه وقتی یک نفر رو دوست دارم چنین چیزی پیش میاد.
_ پس با سال و...
چهره ی برنادته رفت توی هم، انگار نمی خواست اسمش رو به زبون بیاره.
بجای اون من گفتم: اریک.
با سر تایید کرد.
گفتم: هیچوقت چنین اتفاقی با اون ها یا با بقیه نیوفتاده.
برنادته چشماش رو بست و سرش رو تکون داد.
گفت: مارا، مارا... چرا بهم نگفته بودی؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و نهم:


_ عزیزم؟
میگی: سلام مامان! خوبی؟
طوری رفتار می کنی که انگار نصف شب رفتن به خونه اش یک اتفاق عادیه.
گفت: اتفاقی افتاده؟
و شنلش رو محکم پیچید دورش.
_ من به کمک نیاز دارم.
_ چی شده؟
چشماش هشیار میشه.
و سریع متوجه میشه که تاکسی توی خیابون منتظره.
_ کی توی تاکسی هست؟
_ ماما، اون مریضه. اون واقعا" مریضه.
_ لوکاس؟ بهتره ببریش بیمارستان.
_ نه، اممم...
_ می خواهی منم باهات بیام؟
_ نه، مامان، اون لوکاس نیست. لوکاس حالش خوبه، اون... اممم... اون باید کارای پایان نامه اش رو تموم کنه وگرنه درسش رو میوفته، بخاطر همین مزاحمش نشدم.
_ پس کی...؟
_ بابا. اون نمیره بیمارستان و منم از پسش بر نمیام... اون مریضه.
حالت چهره اش عوض شد و اخم کرد و صاف ایستاد.
وقتی که بیش از حد مکث می کنه می پرسی: مامان؟ خواهش می کنم. کمکم می کنی؟ می تونم بیارمش توی خونه؟ فکر نمی کنم به کسی صدمه بزنه ولی اون...
_ مسته؟
_ خب... آره.
_ ببرش خونه تا با آب سرد دوش بگیره.
_ نمی تونم ببرمش آپارتمان خودش، مامان. اگر چیزی رو خراب کنه دوباره بیرونش می کنن. و با خودمم نمی تونم ببرمش خونه چون لوکاس...
حرفت رو ادامه نمیدی.
_ چون توی خونه اتاق اضافی نداریم.
اون در حالیکه از تو به ماشین و برعکس نگاه می کنه فکر می کنه.
_ عاقبت گفت :نه، قبلاً گفتم که هرگز اجازه نمیدم این مرد وارد خونه من بشه و سر حرفم هستم، مطمئناً می تونی یه فکر دیگه براش بکنی .
_ ولی مامان...
_ من سالها انرژی صرف اون کردم، دیگه تموم شد، بعضی آدم ها تا جایی که جا داشته باشه ازت استفاده می کنن تا نابود شی، مارا! باید ببینی این کار برای تو چه فایده ای داره .
_ اون پدرمه!
_ به هر حال...
اون قبول نمی کنه، لعنتی. می گم:
_ چیکارش باید بکنم ؟ فقط مست نیست، اون دیوونه شده.
مستقیم توی چشمات نگاه می کنه و می گه :
_ بعضی آدما باید سرشون به سنگ بخوره تا تصمیم به تغییر بگیرن، شاید باید بذاری سرش به سنگ بخوره، دیگه از دردسر نجاتش نده.
یه صدای فریاد می شنوی، پشت سرت رو نگاه می کنی و پدر رو می بینی که تلوتلو خوران داره از تاکسی بیرون می آد. می گی اه ه ...
مامان از جلوی در کنار میره و می پرسه:
_ پول برای کرایه تاکسی می خوای؟
سرت و بالا می گیری و می گی:
_ نه ممنون...
و بعد درحالیکه سعی می کنی اشکات نریزن می گی:
_ من چیزی از تو نمی خوام.
اون می گه:
_ متاسفم! و در رو می بنده .
موقعی که با پدر برمی گردی تو تاکسی، راننده اصرار می کنه که ببرتتون به ایستگاه پلیس. التماس می کنی که اینکار رو نکنه اما اون با بیسیم خبر میده و موقعی که می رسی اونجا، دوتا افسر یونیفرم پوش منتظرن .
پدر می گه:
_ تو قول دادی.
_ متاسفم پدر، خیلی متاسفم.
اون سعی می کنه درگیر بشه و با این کار همه چی رو بدتر می کنه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
لوکاس در اتاق نشمن رو با ذوق باز می کنه و میگه:
_ نظرت چیه؟
ماه هاست داخل این اتاق رو ندیدی درست از زمانی که لوکاس شدیدا عزمش رو جزم کرد که پایان نامه اش رو به موقع تموم کنه. داشتن دوباره ی اون اتاق حس خوبی داشت، اینکه رو کاناپه بشینی و از پنجره بیرون رو نگاه کنی... یا شاید هم نه! کاناپه! انگار عوض شده بود. تمام اتاق عوض شده بود. دیوارها و کف پوش خوشگل چوبی، همه سیاه رنگ شدن. دسته های چوبی کاناپه و صندلی ها با برگه های صورت حساب و تکه های روزنامه پوشونده شدن، کوسن ها با توپ های تنیسی که کنار هم چیده شدن پوشونده شدن، پنجره با یه مقوا پوشونده شده و تنها روشنایی اتاق از رشته چراغ های کریسمس قرمز و آبی تامین می شه.
خشکت زده، لوکاس می گه:
_ اینو ببین...
و از تو رد می شه و وارد اتاق می شه، به شلوار جینی که به کف چسبوندتش اشاره می کنه؛ مال توئه. نگاهت در ادامه شلوار به یه لباس دیگه بر می خوره، یه لباس زیر به رنگ بژ، بعدی یه تیشرته، بعدش یه لنگه جوراب و در پایان درست روی زمبن جلوی کاناپه یه لباس زیر نخی مچاله شده که خیلی هم نو نیست. تمومشون چسبونده شدن به زمین و همه مال توئن؛ کاناپه، تمام اسباب اثاثیه، همه چیز توی این اتاق، همه مال توئن... همشون با دقت انتخاب شدن و با دستمزد کار سخت به عنوان پیشخدمت بار تهیه شدن، شغلی که توی نوزده سالگی وقتی فهمیدی باید خرج ادامه تحصیلت رو خودت بدی پیدا کردی. لوکاس با داشتن یه سپرده مالی مناسب هرگز نگران چیزایی مثل لباس و لوازم خونه نبود، بدون این که برای به دست آوردن اونها زحمتی کشیده باشه. اون هرگز مجبور نیود ساعت ها در حالیکه کفشای ورزشیه خیس شده از آبجو رو پوشیده سرپا بایسته. موقع بردن ظرف های نیم خورده مرغ سوخاری از پاش نیشگون نگرفته بودن. مردهای مستی که دنبال جلب توجه بودن و به همه لبخند می زدن، دود سیگارشون رو تو صورتش فوت نکرده بودن. اگه این چیزها براش پیش اومده بود، تو از بین بردن اثاثیه ی تو تردید می کرد. حتی یه دونه لامپ بدون تغییر نمونده بود .
اون می گه:
_ من به این میگم «درون زندگی».
_ امممممم.
می پرسه:
_ نظرت در مورد اینکه، من لباس زیر دوست دخترم رو دزدیدم و اونو چسبوندم به کف، چیه؟ خوشت می آد؟
خوشم می آد؟ اوه نه... در حالیکه حسابی عصبانی هستی خشکت زده. چون عصبانیت همیشه در مقابل ترس به وجود می آد و هرگز هم برنده نمی شه. تو نمی تونی حرفی بزنی چون بعدش شروع می کنی به دعوا کردن و اتفاقای بدی میوفته. موقعی که آدما دعوا می کنن هرگز اتفاق خوبی نمیوفته، فقط دادو و بیداد، استفاده از کلمات به عنوان سلاح، اشاره هایی که فقط برای ضربه زدنن... مهم نیست اون چی کار کرده، تو نباید دعوا کنی و اینکار رو نمی کنی. ولی هنوزم دلت می خواد به خاطر این کار اونو تیکه تیکه کنی. خوشت می آد؟
قراره به این سوال جواب بله بدی .
میگی:
_ منحصر به فرده!
و دستات رو منقبض شده کنار بدنت نگه می داری. تو دعوا نمی کنی، تو دعوا نمی کنی .
_ خیلی باحاله نه؟
نفس بکش، هوای سرد رو بکش تو و هوای گرم رو بده بیرون .
می گی:
_ خوبه، اممممم، نظر کمیته وقتی ببیننش چیه؟
اینو می پرسی ولی خودت جواب رو می دونی.
_ اونا باید بیان اینجا، تمام دانشکده باید بیان .
البته! کی احتیاج به حریم خصوصی داره!؟
_ خوبه دیگه؟ نظر تو رو می خوام بدونم چیه؟
_ شکه کننده است.
تو خودتو در کنترل داری . اون لبخند می زنه و می گه:
_ این چیزیه که من دنبالش بودم.
_ فقط امیدوارم بیرونمون نکنن .
_ تصور کن که چه بازتاب اجتماعی پیدا می کنه اگه اینطور بشه.
نگاهت به سمت لباس زیرهای مچاله شده ات بر می گرده، روی زمین، جایی که همه می تونن ببیننش. اضطراری که برای تمیز کردنشون تو رو گرفته دقیقاً به جایی ختم نمی شه. فقط می تونی آرزو کنی اونا رو از سبد رخت چرک ها برنداشته باشه .
_ مشکل چیه؟
_ هیچی.
_ نه، واقعا؟
_ من، اممم...
خیلی آروم و بادقت می گی:
_ چیز مهمی نیست، فقط کاش قبلش از من پرسیده بودی.
_ اوه، منظورت در مورد لباس هاست؟
_ منظورم در مورد همه چیزه، اینا اثاثیه من هستن... اثاثیه من بودن .
و بعد از این حرف اون نگاه زخم خرده و ناراحت رو تو چشماش می بیینم.
_ من دیگه اونا رو به چشم وسایل تو یا وسایل خودم نمی بیینم، ما با همیم.
_ آره... ولی...
_ من فکر می کردم تو می فهمی این هنره، هنر ماله همه ست، هنر باید به اشتراک گذاشته بشه .
_ بنابراین لباس زیرهای من هم باید به اشتراک گذاشته بشه؟ مجبور بودی اثاثیه من رو هم فدا کنی؟
سعی می کنی با خنده اینا رو بگی، با یه لحن شوخی و جدی، طوری که خیلی مهم نباشه، فقط برای این که یه اشاره کوچیک به منظورت کرده باشی. ولی لوکاس به نظر نمی رسه باور کرده باشه، گول نخورده.
_ خودت می فهمی چی میگی؟ «این چیزه من، اون چیزه من» اگه قراره اینطوری حرف بزنیم، پس من چی؟شانس من برای ثابت کردن خودم چی می شه؟ فقط چند هفته مونده و بعدش ما دیگه تو این دنیا نیستیم. من باید یه چیزی داشته باشم که برای تحصیلم نشونش بدم، یه چیز بزرگ. تو می تونی لوازم رو جایگزین کنی، ولی اعتبار من چی؟ من باید اونو بسازم؟ چرا باید اینو برای من خرابش کنی؟
_ ولی تو مجبور بودی...
اون سرش رو تکون می ده و میگه:
_ من هرگز نمی دونستم تو اینقدر سخت گیری.
می ره سمت مبل، روکش های توپ تنیس رو پاره می کنه، روکش آبی زیرش معلوم می شه.
_ چی کار می کنی؟
_ دارم جداش می کنم، تو برنده شدی، می تونی مبلت رو پس بگیری، همینطور لباس های زیرت رو.
یکی دیگه رو پاره می کنه و به من نگاه می کنه:
_ خوب شد؟ بیا... بیا کمک کن.
دستش رو به سمت سومی می بره.
_ دست نگه دار...
تو می گی: دست نگه دار، مشکلی نیست.
اون می گه:
_ نه، مهم نیست، تا آخر هفته یه کار دیگه می کنم.
اون شکست می خوره، تعدادی زیادی پروژه رو از دست داده، تو درس های آکادمیک هم خوب عمل نکرده و بهش هشدار دادن که بهتره پایان نامه اش یه چیز تاثیر گذار باشه. اون شکست می خوره و تو رو سرزنش می کنه، اون ترکت می کنه .
و تو یه بار دیگه به خودت ثابت می کنی قادر به حفظ روابطت نیستی. به علاوه، این تقصیر اون نیست که مثل تو مجبور نیست سخت کار کنه، تقصیر اون نیست که نمی فهمه، تو اونی هستی که ضربه دیده، تویی که حساسی، تویی که زیاده روی می کنی و نمی تونی از مسایل راحت بگذری .
تو می گی:
_ متاسفم، ولش کن.
دست نگه می داره و سعی می کنه از چهره ات بخونه .
_ واقعاً؟
اون بی نقص نیست ولی عاشق توئه، عاشقته و باهات مونده. کاری که هیج کس دیگه ای نکرده.
_ واقعا، به نظرم عالیه، من فقط یه کم... غافلگیر شدم، همین.
چهره اش، همه رفتارش، عوض می شه، باز هم مهربون و دوست داشتنی و صمیمی می شه .
بلندت می کنه و می چرخوندت:
_ تو قطعا بهترینی.
می بوستت:
_ نمی دونم بدون تو چیکار می کردم.
بعد از نمایش بزرگش «که تمام دانشگاه از خونه تا اتاق نشیمنت رو دید می زنن» لوکاس حسابی خوشحاله .
شام رو تو رستوران چینی می خورین. موهای بلوندش نا مرتبه، لباساش چروکن ولی به چشم تو یه فرشته است، یه فرشته که افتاده رو زمین، مخصوصاً با اون پف های زیر چشماش.
فارغ التحصیلی می گذره و همینطور زمان .
همکلاسیات اهداف بلندپروازانه دارن، اما چون تو با یه رویاپرداز زندگی می کنی، خیلی خوب می دونی که باید سعی کنی هنری خلق کنی که مردم حقیقتا باورش کنن. در غیر اینصورت در آینده مدت ها پیشخدمت خواهی بود. بعضی از اساتیدت ازت ناامید شدن، ولی به نظر نمی رسه تو رو بندازن .
لوکاس از زیر میز با پاش می زنه به زانوت:
_ ممنون بابت صبرت.
_ بابت چی؟
_ پایان نامه ام! الان می فهمم که باید ازت می پرسیدم، ولی توی الهامات خودم بودم و می خواستم غافلگیرت کنم. واقعاً فکر نکردم، فقط خیلی نگران بودم.
_ مشکلی نیست.
_ بعضی مواقع اختیار از دستم خارج می شه...
به دستاش خیره می شه و ادامه می ده:
_ و می دونم که خود خواه می شم، متاسفم.
_ لوکاس تو با احساسی، هنرمندی، این یه بخشی از اون چیزیه که تو رو با استعداد کرده .
اون به تعریفم لبخند می زنه:
_ این خوبییه تو رو می رسونه ولی منم می خوام خوب باشم تا بتونم باهات زندگی کنم، و تو خونه داری خیلی با استعداد نیستم.
نوبت توئه که لبخند بزنی... ادامه میده:
_ ما یه آینده رام نشده در مقابل خودمون داریم، باید بریم پاراگوئه، می تونیم ارزون زندگی کنیم، بریم اروپا رو بگردیم، کارامون رو به گالری های کوچیک بفروشیم تا گالری های بزرگ ما رو بشناسن.
تو می پرسی:
_ خانواده هامون چی می شن؟
_ اونها همین جا خواهند بود عزیزم .
_ و پدرم؟
_ هر چند ماه برای دیدنشون بر می گردیم.
_ من نگرانم.
_ تو زیادی نگرانی، ما با هم یه زندگی می سازیم، از همون موقع که دیدمت اینو می دونستم .
تو لبخند می زنی و به خودت می گی چقدر خوش شانسی که همچین آدمی رو داری، یه همچین آدم باهوش و زیبایی که عاشق توئه... اگه یه کم ایده آل گرائه، اگه بعضی وقتا مثل یه بچه لوس رفتار می کنه... خوب توئم همچین عالی و بی عیب نیستی .
و اغلب اوقات شاد هستی و یا حداقل اینطور فکر می کنی. شاید موقعی که از اینجا دور شدی، از دانشگاه، از خانواده ات، از آپارتمان خیلی کوچیکت، شاید شادی حقیقی رو حس کنی .
چون با این که لوکاس همین جا کنارته، با اینکه دستای تو رو توی دستاش گرفته و با عشق توی چشمات خیره شده، همیشه یه بخشی از وجودت هست که به اون نمی رسه. یه بخشی که اون اصلا نمی دونه وجود داره .
با این حال یه روزی می فهمه، این چیزا زمان می بره. بعدها تو رختخواب، پوستت می خواد از اون جدا شه، شروع می کنی به سردرد گرفتن و از ساعت خواب دوری می کنی و نمی دونی که چرا بدنت تو رو رها کرده. شاید بدنت فکر می کنه تو اونو رها کردی. لوکاس کم کم توجه اش جلب می شه و ازت می پرسه که هنوز از لحاظ جنسی برات جذابه؟ آیا هنوز عاشقشی؟ سعی می کنی مدل ارتباط جنسی تون طوره دیگه ای باشه، سعی می کنی لباسات تنت باشن و اون نتونه خیلی لمست کنه.
_ اگه چیزی به نظرت خوب نیست می تونی با من در موردش حرف بزنی.
این چیزیه که یه روز که اجازه نمی دی شکمت رو لمس کنه بهت می گه.
_ من دوستت هم هستم.
_ خوبم... استرس دارم.
یه یکشنبه بعد از ظهر با مادرش تلفنی حرف می زنه و رفتار و اخلاق خوبش رو کلا از دست می ده. وقتی ازش در موردش می پرسی سر تکون می ده ولی چیزی بهت نمی گه. با خودت فکر می کنی شاید تو سردی؟ ولی اگه اینطور بودی نمی تونستی سر کلاس نقاشی زندگی در مورد مدل کلاس خیال پردازی کنی .
یه روز اون در حالیکه لباس نداره ظاهر می شه، رو سکو می شینه و تو احساس می کنی تحریک شدی، اینقدر زیاد که این چند ماهه سابقه نداشته، اگه برطرف می شد اشکال نداشت ولی نمی شه... چی در مورد این آدم هست؟
ممکنه بدنش باشه، اون بلند و باریکه و تو رو یاد کالب می ندازه، موهاش بلندن، بازن و قرمز رنگ، کناره های ران و روی شکمش فردار می شن. می تونه بخاطر جای زخم روی بازوش باشه، می تونه حالت نگاهش باشه وقتی اولین بار تو رو دید و نگاهش رو نگه داشت، یا مدلی که سرش رو طوری که انگار می خواد یه فکر مزاحم رو از اون بیرون کنه تکون داد و بعد روش رو از تو برگردوند.و هر روز تو بیشتر از نگاهش می فهمی .
تو اونو می شناسی... اونو نمی شناسی... می شناسیش... ولی یه چیزی رو در موردش می فهمی شما باطنتون بهم شبیه هست استاد طراحیت از بالای شانه ات نگاهی به کارت می اندازه و می گه:
_ دقیقا، خودشه.
روز آخر تو جمع کردن وسایلت رو طول میدی و اون پوشیدن لباساش رو .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 30

تلفنو قطع کردم، گوشی رو گذاشتم سر جاش و غر زدم .
هوگو می گه:
_ چه خبر شده؟
داریم سبزیجات خرد می کنیم، یه کار مهم تو آشپزخونه ی من، و پولاک، یکی که جدیدا گهگاهی سر می زنه، وایستاده و منتظره یه تکه غذائه که از رو کانتر بیفته پایین.
سعی می کنم یه هویج کوچولو رو بی حرکت نگه دارم تا بتونم تیکه اش کنم .
_ واقعاً می خوای بدونی؟
هوگو اتفاقی یه تکه گوجه رو می ندازه و پولاک شیرجه می ره به سمتش. و می گه: من عاشق غیبت کردنم، حالا چی شده؟
_ خلاصه بخوام بگم، بی می خواد فیت رو ببره پیش خانواده اش که اینم یعنی یه جنجال و رسوایی بزرگ برای خانواده فیت. و فیت هم بی رو متهم به مخفی کاری می کنه چون همکاراش نمی دونن که اون...
هوگو می گه:
_ این دو تا موضوع مثل هم نیستن.
_ منم می دونم، اوضاع یکم بی ریخت شده... فیت، بی رو متهم به دو رویی کرده نه فقط به خاطر قضایای سر کارش بلکه به خاطر اینکه اون برای صنایع مردسالارانه به درد نخور و مصرف گرایی کار می کنه که هدفشون پول در آوردن از زنهاست، اونم با این روش که باعث بشه اونا احساس بدی در مورد خودشون داشته باشن. در حالیکه ادعای فمنیست بودن و طرفدار محیط زیست بودن و طرفدار حقوق همجنس بازها بودن رو داره .
_ واو... پرتقال داری؟
_ نه.
_ ریحان؟ پیازچه؟
_ نه، ولی پودر پیاز دارم.
نگاهم می کنه و سرشو تکون می ده .
_ پنیر چطور؟
امیدوارانه نگاه می کنه.
_ اینه... در یخچال رو باز می کنم و بهش پنیرو می دم.
سوت می زنه .
_ ممکنه سبزیجات نداشته باشم ولی پنیرهای گرون قیمت و بدبو موضوع دیگه ای هستن.
پنیر رو بو می کنه و می گه:
_ من از پنیر های بد بو خوشم می آد. خوب برگردیم سر برنادت و اینکه اون یه دو روئه که برای کارخونه های مصرف گرا و مردسالار کار می کنه.
_ خوب اون الان خیلی داغونه و به فکر ول کردن کارش افتاده .
به سمت من بر می گرده، یه تکه از پنیرو که بریده میذاره تو دهنم.
_ اومممممم...
همچنان که کار می کنیم، زیر چشمی بهش نگاه می اندازم، انگار که می ترسم واقعی نباشه و هر چند لحظه یه بار باید چکش کنم .
پیتزای خونگیمون رو توی فر می ذاریم و زمان سنجش رو تنظیم می کنیم. پولاک از التماس کردن خسته شده و روی زمین ولو شده.
هوگو می گه:
_ 25 دقیقه...
و به سمت من برمی گرده و می پرسه:
_ 25 دقیقه آینده رو چه کار می خوای بکنی؟
و اون نگاهی رو که همه مردا تو چشاشون دارن به خودش می گیره، به خصوص اونایی که از تو خوششون می آد و می خوان باهات رابطه داشته باشن .
_ کار زیادی ندارم.
لبخند می زنه، هوس حتی شانس پیدا نمی کنه، چون بلافاصله دلم پیچ می خوره.
من چمه؟ هیچی، هیچی، می ذارم منو به سمت خودش بکشه، لبهامون بهم برخورد می کنن، منم اونو می بوسم، می خوام که بخوام. با خودم می گم هوگو، هوگو، این هوگوئه. سعی می کنم رو حواسم تمرکز کنم، بوی اونو استشمام کنم، مزه اش رو... و اون کششی رو که همین چند روز پیش به اون داشتم دویاره پیدا کنم .
برگرد! برگرد !
خودمو نزدیکتر بهش فشار می دم، ولی بدنم می گه من با تو نمی آم، تو آشغال لعنتی! برو بیرون .
بوسه مون رو قطع می کنم، اونو تنگ بغل می گیرم و صورتمو تو گودی گردنش پنهان می کنم.
_ تو خوبی؟
_ آره... اممم... می شه فقط...
_ البته!
توی همین حال که همدیگه رو بغل گرفتیم می مونیم و من محکم به خودم فشارش می دم.
من می تونم این کار رو انجام بدم، می تونم خودم رو مجبور به اینکار بکنم و طوری ظاهر سازی کنم که اون متوجه نشه. همونطوری که ده ها بار با لوکاس این کار رو کرده بودم. ولی لوکاس استحقاق بهتر از این رو داشت، همونطور که هوگو هم استحقاق بهتری رو داشت .
هوگو حقش این نبود که عشق بازی با اون رو ظاهر سازی کنم... و اگر اینکار رو می کردم یه روز اون می دید که این من نیستم که با اون معاشقه می کنم و اون موقع _هر چقدر هم که من عاشقش بودم_ به همان اندازه از اون متنفر می شدم. از اون متنفر می شدم به خاطر این که جسم منو تصاحب می کرد و جسمم اینو نمی خواست و برای مدتهای طولانی اون بخشی از وجود منو که در گوشه ای پنهان شده بود و گریه می کرد رو نمی دید .
همونطور که ایستاده بودبم اون وزنش رو از روی یک پا به روی پای دیگه انداخت و بعد ما داشتیم به طرفین حرکت می کردیم. اون از من هیچ سوالی نپرسیده بود، سعی نکرده بود اغوا کردن منو از سر بگیره. منو تو آغوشش نگه داشت و ما یه رقص آروم و بدون آهنگ داشتیم .
داشتم آروم می شدم و اجازه دادم گرمای بدنش به بدنم سرایت کنه. حالا احساس امنیت می کردم .
با هر نفسی که می کشیدم بیشتر درک می کردم که هوگو چقدر برام عزیزه .
ولی چطور می تونستم اونو نگه دارم؟ چطور می تونستم چهره اش رو تبدبل به آخرین تصویری که هر شب می بینم و اولین تصویری که هر صبح می بینم، بکنم؟ چطور اونو زنده، سالم و در امنیت نگه دارم؟ چطور اونو وفادار و معصوم نگه دارم؟ چطور اونو عاشق خودم نگه دارم؟
چون این عشقی بود که من می خواستم. این یه عشق خوب بود، عشقی که درست بود. و اگر من اونو می پذیرفتم، اگر همون چیزی رو که اون به من می داد من بهش برمی گردونم، با تمام روحم می پذیرفتمش. روحی که شکسته بود و سرهم شده بود، اونم با قطعاتی که بعضاً سر جای خودشون قرار نگرفته بودن. و با اینکه احساس می کردم حالا زمانیه که باید اونو درمان کنم، هنوز هم نمی تونستم سطحی و ساده عاشق بشم، نمی تونستم با اطمینان کامل امیدوار بشم، و با اینکه چیزی که نیاز دارم بدونِ شرط بودن و برای همیشه بودنه، خودم اونو باور ندارم. هیچ نمونه عینی نداشتم که منو به این باورها برسونه. خدایا! جقدر دلم می خواست همچین چیزی رو می داشتم .
زیر صورتم، تیشرت هوگو از اشکام خیس شده بود. هنوز هم منو تنگ تو اغوشش نگه داشته و پشتم رو با حرکات دایره وار و گرم ماساژ می ده. متوجه نبودم دارم گریه می کنم .
زمزمه می کنم: متاسفم.
_ هیسس... چیزی نیست...
_ آدما اینکارو می کنن.
_ چه کاری؟
_ اونا برنامه ریزی می کنن برای اینکار.
_ امممم...
_ می خوام بدونم، اشکالی نداره؟
به تکون خوردن ادامه می ده و می پرسه:
_ چی اشکالی نداره؟
_ این مشکلی نداره که... مشکلی نداشت که...
حالا صدام دیگه قابل شنیدن نیست ولی هنوز به حرف زدن تو گردنش ادامه می دم:
_ همیشه عاشق تو بودن امن و بی خطر خواهد بود؟
از حرکت می ایسته، برای یه لحظه حتی نفس کشیدنش متوقف می شه. بعد دوباره شروع به تکون خوردن می کنه، هنوز هم بدن منو نزدیک به خودش نگه داشته .
_ من نمی دونم، نمی دونم که عشق... قراره بی خطر و امن باشه...
_ این افتضاحه...
_ شاید، اگه ما اونطوری باشیم، اگه عاشق باشیم، هر دو مون به یه اندازه موقعیت نا متعادلی داریم شاید امنیتش تو همین باشه .
_ شاید.
سرش رو عقب می کشه و صورتم رو تو دستاش قاب می گیره .
_ من به بهترین وجهی که بتونم، عاشقت می مونم.
_ وقتی این حرفا رو میزنه اشک تو چشماش جمع شده. ادامه میده:
_ این چیزیه که می تونم قولشو بهت بدم.
بغضی رو که تو گلوم جمع شده قورت می دم .
می گم:
_ باشه، منم همینطور.
منو می بوسه. و این لبهای منن که دارن در مقابل اونو می بوسن، با تمام وجود و کاملاً مشتاق. و بارقه ی آرامش در وجودم می دمه. لبهامونو به آرومی حرکت می دیم، با لبهامون صورت همدیگه رو لمس می کنیم، گونه ها، بینی، چانه ها، پلک ها. بالاخره منم مشتاق می شم و حالا دارم به بدن های عریانمون روی کف نشیمن نگاه می کنم که صدای زنگ زمان سنج در می آد و سگمون شروع به پارس کردن می کنه .
می خندیم، یه بار دیگه همدیگه رو می بوسیم و می ریم که شاممون رو بیاریم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
زندگی که مردم عادی بهش می گن نرمال، شامل شام بیرون خوردن، بحث درمورد سیاست و قرار گذاشتن با یه زوح دیگه یعنی فیت و برنادت می شه .
قرار گذاشتن با برنادت و فیت هم شامل؛ شاهد دعوای اونا بودن و انتظار طرفداری کردن در بحث های سیاسی و شخصی اونا و آشنا کردن فیت با خانواده برنادت و بیرون اومدن برنادت از سر کارش می شه. ما تو نیمه غربی شهر تو یه رستوران زیر زمینی هستیم، جایی که خانواده فیت امکان نداشته باشه بیان .فضای رستوران تاریکه و تابلوهایی از دیو ها و حیوانات وحشتناک به دیواراش زدن. صدای... از بلندگو ها پخش می شه و حرکات دست برنادت با اون هماهنگ شده.
و ناگهان... اریک اونجاست، جایی که نباید باشه .
اریک! کسی که به جز درون آپارتمان خودش نباید وجود داشته باشه .
البته که اونم بیرون می رفت، اون باید به جز اون بخشی که من شاهدش بودم، زندگی دیگه ای هم داشته باشه، فقط من هیچ وقت تصورش نکرده بودم .
وحالا اون اینجا بود، ولو تو خیابونای تورنتو، توی همون باری که من با زندگی طبیعی جدیدم بودم. همینجاست، پشت میز کناری من نشسته و به من خیره شده تا شاهد فرار من باشه از کسی که واقعاً هستم، از کاری که ما با هم کردیم .
اریک، اریک، اریک، جایی که نباید باشه .
فقط چند کلمه، تنها توی کلاس...
تو می گی:
_ من آزاد نیستم.
این اولین کلماتیه که وقتی بار اول چشمش به تو می افته به اون می گی، پیغام این کلمات کاملاً روشنه: نه واقعا... نه برای... نه اینکه...
اون می گه: همه آزادن.
_ آره ولی...
_ حوصله منو با حرف زدن در مورد دوست پسر و احساس گناه و این مزخرفات در مورد قضاوت سر نبر.
_ باشه.
_ من منوجه بودم که نگام می کردی.
_ قرار بودم نگات کنم چون داشتم ازت نقاشی می کشیدم.
_ الان که نقاشی نمی کنی.
و تو در حالی که حسابی گرمته و خون تو رگات به جوش اومده می گی: نه نیستم.
در کلاس خیلی راحت قفل می شه.
و ناگهان برای اولین بار به مدت طولانی احساس زنده بودن می کنی، واقعاً زنده! اون بخشی از تو که مدتها زندانیش کرده بودی، آزاد می شه و سعی می کنه آینده و عشق و مسئولیت پذیری رو کنار بگذاره. اون دست ها و چشمهای یه مرد غریبه رو روی بدن خودش می خواد، می خواد به اون اجازه بده لباسهاش رو در بیاره .
و تو بهش اجازه می دی .
اجازه می دی اریک تو هر نفست وارد بشه، وارد خونت، وارد استخوانهات، وارد وجودت بشه.

جایی که نباید باشه .
انگشتهام یخ کردن ، از روند مکالمه ها غافل شدم، فیت به من نگاه می کنه و منتظر جوابه .
پلک می زنم و می گم: متاسفم... منو ببخشید... من باید...
و به سمت عقب بار اشاره می کنم و می ایستم .
هوگو می پرسه: خوبی؟
لبخندی که امیدوارم واقعی باشه بهش می زنم و می گم: عالی ام... و از جام حرکت می کنم .
یه سری پله اونجاست، قبل از اینکه پایین برسم صدای قدم های شخصه دیگه ای رو می شنوم. پایین پله ها جایی که قذم هام رو کف پارکت نارنجی رنگ استواری دارن برمی گردم و با اون روبه رو می شم. برای یه لحظه هر دو می ایستیم و به همدیگه خیره می شیم. دو سه قدم بینمون فاصله است. بزرگتر از همیشه به نظر می آد، انگار بیشتر از همیشه فضا اشغال می کنه .
آب دهانم رو قورت می دم .
اریک می گه: سلام.
دست به سینه می ایستم و سعی می کنم تنفسم رو آروم کنم .
سلام می کنم.
می گه:
_ حالا همه چی معلوم شد! ولی تو فراموش کردی در مورد دوست پسر جدیدت چیزی بگی، اون جدیده، نه؟
_ آره.
یه نفس عمیق می کشه:
خوبه... خیلی خوبه اگه تو خوشحالی...
_ آره خیلی.
_ خیلی خوبه.
و به سمت دیگه ای نگاه می کنه .
می پرسم: تو چطوری؟
_ خیلی خوبم، ممنون که پرسیدی، مراقب خود باش.
از کنارم می گذره و به سمت سرویس بهداشتی مردونه می ره، لحظه ای که از کنارم رد میشه بوش به مشامم می رسه .
بوی چوب، نوشیدنی، س/ک/س... ذهنم پر می شه از صدها هزارها میلیون ها لحظه ای که هر دو برهنه بودیم، تو آتش خواستن می سوختیم و با یه نیاز بی پایان، شیرین و بیمارگونه به هم می پیوستیم .
صداش می کنم: اریک!
صدام با یادآوری خاطرات خشدار شده... بی حرکت می ایسته... هنوز پشتش به منه .
می گه: اینکارو نکن!
_ چیکار نکنم؟
برمی گرده و مقابلم می ایسته، خیلی نزدیکتر از این که به نظر عادی باشه، ممکنه یه نفر ببینه، یه نگاه به بالای پله ها می اندازم. دستشو دراز می کنه و گونه ام رو لمس می کنه. جلوشو نمی گیرم و اون فاصله بینمون رو از بین می بره تا جایی که به هم فشرده می شیم، سینه به سینه .
با یه قدم به عقب به سمت دیوار می رم .
دستاش بالا می آد تا پشت سرمو بگیره، منو به سمت خودش می کشه و دهانش رو روی دهانم فشار می ده و من در لذت عمیق و دردناک اینکه، این اریکه که داره منو می بوسه، غرق می شم .
بعد از لحظاتی به عقب هلش می دم، ولی من گذاشتم این اتفاق بیفته و هر دومون اینو می دونیم .
می گم: لعنت.
می خنده و عقب می کشه .
_ خداحافظ مارا.
_ خداحافظ.
به سمت پله ها می ره، پاش روی اولین پله ست که برمی گرده و می پرسه: اوه... اون که برادر نداره ، داره؟
_ چی؟
_ دوست پسر جدیدت، امیدوارم برادر نداشته باشه.
_ تو یه حرومزاده ای.
و اون داره از پله ها بالا می ره.
«من خبر نداشتم» تو تنهایی با خودم زمزمه می کنم «من نمی دونسنم»
و این موضوع حتی برای یه لحظه هم آرومم نمی کنه .
برنادت منو پایین پله ها پیدا می کنه و می کشونتم به سمت سرویس بهداشتی خانوم ها .
_ خیلی خوب، قضیه چیه؟
زمزمه می کنم: اریک.
_ اینجا بود؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون می دم.
منو تو بغلش می گیره و فشارم می ده:
_ خدایا، لعنتی.
اما برنادت واقعاً نمی دونه. اون در مورد اریک با اینکه تا به حال اونو از نزدیک ندیده می دونه، ولی هرگز نمی دونه من بعد از مرگ لوکاس برگشتم پیشش. اون قسمت راز خودمه و توضیح دادنش خیلی خیلی سخته، حتی برای برنادت.
مجبورم می کنه به صورتم آب خنک بزنم و رژ لب بزنم. از همیشه رنگ پریده ترم و موهام چسبیده به سرم .
_ قیافه ام افتضاح شده .
_ ظاهرت که خوبه... یالا، نباید موضوع خیلی مهمی باشه، درسته؟
_ درسته.
_ اگه هنوزم اونجا باشه، ندیده بگیرش .
_ باشه.
_ بعدش هم ما صورت حسابمون رو می گیریم و می ریم .
_ باشه، خیلی خوبه.
اخم می کنه:
_ اون که... اون که حرفی نمی زنه... یا مثلاً دنبال ما راه نمی افته، نه؟
_ فکر نکنم، من باهاش حرف زدم .
_ چی؟
_ همین الان...
_ این پایین؟
_ آره.
سرشو تکون می ده:
_ وای... میشه به من بگی... ولش کن، می تونی بعداً بهم بگی، فعلاً بیا بریم.
سرمو تکون می دم و اجازه می دم دستمو بگیره و از پله های بالا ببره .
وقتی می رسیم بالا و به سمت میزها بر می گردیم می گم: اون رفته!
برنادت می گه:
_ خوبه، بیا دیگه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سی و یکم

هرگز تصور نمی کردی یه خائن باشی .
آخرین بار به اریک گفتی:
_ ما باید تمومش کنیم.
هفته ها از این قضیه گذشته بود ولی تو هرگز از اون، از اون قضیه کامل نگذشته بودی. و حالا داشتی با لوکاس تو خیابون راه می رفتی و توی گالری های کوچیکی که اونجا بودن سرک می کشیدی، جاهایی که هر دوتون می تونستین نمایشگاه کاراتونو از اونجا شروع کنین .
محله اطراف؛ مرز نشین، نامرتب و پر از افراذ بی خانمان با انوع بیماری های روانیه .
لوکاس می گه:
_ هنر و عدم تعادل روانی.
دستت رو گرفته و به آفتاب بهاری لبخند می زنه:
_ ترکیب مناسبیه، مگه نه؟
تو می خندی و اون خم می شه گونه ات رو می بوسه و تو دردی رو که دوست داشتنی بودن باعثشه حس می کنی .
مجبوری ترکش کنی. نمی خوای، ولی اشتباه میکنی. اشتباه، اشتباه، اشتباه. تو لیاقت اونو نداری. ولی یه هفته دیگه هم ادامه می دی و خودتو در اختیارش می ذاری، یه روز بیشتر، یه ساعت بیشتر، قبل از اینکه مجبور به ترکش بشی. و به این امید ادامه می دی که به روز از خواب بیدار شی و همه چیز مرتب شده باشه.
با نگاه کردن به والدینت هم باید بدونی که هرگز همه چیز خوب نمی شه. موقعی که نفرین بشی، موقعی که به خطر بیفتی، هیچ راهی برای برگشتن به چیزی که قبلاً بودی وجود نداره، هیچ بازگشتی، هیچ چیز مگر آوارگی که بخوای باهاش ادامه بدی. با این همه یه روز بیشتر خواسته ی زیادی نیست .
به خصوص که یه روزه درخشان و تر و تاره ی بهاری باشه که تو عشقو تو یه دست داشته باشی و قهوه در حال بخار کردنو تو یه دست دیگه و آینده ای روشن چشمات رو پر کرده باشه.
اما با این حال عصر می آد، شام با خانواده لوکاس و برادر ناتنی ای که لوکاس از اومدنش برای شام متنفره و اون... و اون...
گندش بزنن...گندش بزنن...گندش بزنن...
اریکه....
اریک، پسر اول مادر لوکاسه. اونی که تو در موردش شنیدی، بچه ای که پدرش اونو تو 4 سالگی از مادری که طلاق گرفته بود گرفت و از این ایالت به اون ایالت نقل مکان می کرد تا از مقامات قانونی دوری کنه. بچه ای که از پیش پدرش فرار کرد و برای حمله به مغازه خواربار فروشی دستگیر شد و یک سال رو با والدینی که اونو به فرزندی قبول کرده بودن و مورد آزار قرارش می دادن زندگی کرد .و بعد در 10 سالگی اومد که با مادر، پدر خوانده و برادرش لوکاس زندگی کنه. لوکاس، بچه ای که اریک از زندگی بی عیب و نقصش تو حومه شرح متنفر یود. لوکاس، بچه ای که اون بهش زور می گقت و عذابش می داد و به همین دلایل، لوکاس حتی الان در 21 سالگی هیچ تاسف و دلسوزی برای سختی هایی که اون کشیده بود نداشت و حوصله و تحملش رو هم نداشت .
تو می گی:
_ از آشنایی باهاتون خوشوقتم...
و دست عرق کردش رو می فشاری. دست اریک معمولاً عرق نمی کنه. سعی می کنی دانسته هات در مورد اونو نادیده بگیری و برای خودت وانمود کنی اون یه آدمه جدیده. صورتت داغ کرده، یه نوشیدنی سفارش می دی و به سرعت اونو می نوشی .
لوکاس و پدر و ماردش معذبن و تو امیدواری به خاطر تو نباشه. بالاخره یه طوری از اون بعدازظهر نجات پیدا می کنی، از پیاده روی که لوکاس در طی اون مرتب در مورد تلاش پدر و مادرش برای اینکه اون اریک رو بپذیزه، غر می زنه نجات پیدا می کنی. اریکی که اون هرگز به عنوان برادر تو زندگیش اونو در نظر نگرفته. علیرغم احساس گناهت نمی تونی در مقابل حماقت لوکاس احساس بی صبری نکنی. قضاوت نادرستش و ناتوانیش در بخشیدن کسی که کابوس بچگیش بوده .
لوکاس در حالیکه جلوی رختخواب جلو و عقب می ره می گه:
_ تازه بعدش اونقدر رو داره که شش ماه پیش اومده پیش من و می گه می خواد یه شروع تازه داشته باشه. یه شروع برای... خودش بهش چی میگفت؟... برای اصلاح روابطمون. برای اینکه واقعاً برادر باشیم.
_ بهم نگفتی.
_ اون آدمیه که سالها زندگی منو جهنم کرد، ارزش وقت گذاشتن نداشت .
و ادامه می ده:
_ من بهش گفتم: تو هرگر تغییر نمیکنی، تو همون بازنده ای هستی که همیشه بودی، همین که اجازه دادن کنار ما باشی خیلی خوش شانسی ولی من مجبور نیستم، ممکنه کمکت کنم یه کار گیر بیاری اونم فقط به خاطر اینکه مادر ازم خواهش کرد، من مجبور نیستم دوستت داشته باشم یا ازت خوشم بیاد یا ببخشمت .
_ بهش کمک کردی کار پیدا کنه؟
_ آره تو دانشگاه، ولی مطمئن نیستم آخرش چیکار کرد .
عقب نشینی می کنی، داری با ترست مبارزه می کنی .
رابطه ی اون شبت با لوکاس از همیشه بدتر می شه، ولی حتی اگه مجبور شی دندونات رو بهم فشار بدی و تظاهر به ارضا شدن بکنی، اگه هر تماسی حس حمله و وحشیانه بودن داشته باشه، تقصیر خودته.
5:55 صبح: اسپرسو...
6 صبح: نقاشی.
من پانصد دلاز تو حسابم دارم و صورت حسابایی که باید پرداخت شن، کارت اعتباری ندارم و هیچ ارثیه یا اعتبار غافلگیر کننده ای هم در کار نیست، زندگیم گند زده شده، برای همینه که خوابم نمی بره، چه هوگو اینجا باشه چه نباشه .
این روزا احساس می کنم با چشمای بسته نقاشی می کنم، چون موقع کارکردن ناپدید می شم. تسلیم موقعیت مکانی میشم و هر چیزی رو که حس می کنم می کشم .
چهره لوکاس خیلی جاها ظاهر می شه، در سایه تصویر آبستره یه در، تو موج هایی که تو صخره ها و ماسه ها می شکنن، و زمانیکه می خوابم، خوابش رو می بینم .
با هوگو می خوابم و خواب لوکاس رو می بینم .
پدر از دوره درمانی به خونه برمی گرده، ما با هم حرف می زنیم و اون به نظر طبیعی و متعادل میاد و به مشکلات شخصیتیش آگاه شده. شانا خیلی فاصله نمی گیره و من امیدوارم همونطور که قول داده بمونه و کمکش کنه .
پدر در حالیکه هر دو دست منو تو دست گرفته می پرسه: تو چطوری؟
چند ثانیه ای طول می کشه تا نفس تازه کنم، هر فکری رو که به جوابی به جر «خوبم» ختم می شد، نادیده گرفتم.
اون می گه: خوبه... و حرفمو قبول می کنه .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Falling Under | به زیر افتاده


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA