انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

Lost In Suburbia | گم گشته


زن

 
رمان گـــــــم گـــشـــته




  • عنوان:گم گشته
  • نویسنده: الیسا آدامز
  • ترجمه: دنیا
  • عنوان اصلی:Lost In Suburbia

  • خلاصه داستان:

آماندا دختریه که 12 ساله به بوستون مهاجرت کرده، اما ناچار به بازگشت به شهر کوچک دوران کودکی اش میشه. جایی که از اون خاطره ی خوشی نداره. و این در حالیه که دوست پسرش بهش خیانت کرده و خونه و کارش رو از دست داده. اما نمی دونه که توی اون شهر کوچک چه چیزی در انتظارشه...



کلمات کلیدی:رمان/رمان گم گشته/گم گشته/رمان الیسا آدامز/ترجمه دنیا/story/story of elisa adames/Lost In Suburbia
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
زن

 
فصل اول

تا حالا شده یکی از اون لحظه های مزخرف داشته باشید؟ همون لحظه هایی که می فهمید یه کار خیلی احمقانه انجام دادین و دیگه برای جبرانش خیلی دیره.
زندگی من به یکی از "بزرگترین لحظه های مزخرف دنیا" تبدیل شده.
البته باید قبول کنم پنچر کردن چرخ های "جِرِمی" برام خیلی گرون تموم شد. اگه به ذات خبیثانه ی خودم –چیزی که می خواستم از بچگی تظاهر کنم که وجود نداره- اجازه ی بروز نمی دادم، صبح اون روز توی اون موقعیت نبودم: جلوی در خونه ای که توش بزرگ شده بودم با یه صندل صد دلاری ایستاده بودم و از سرما می لرزیدم.
منظره ی اطرافم واقعا لطیف بود! پرنده ها آواز می خوندن، باد گرم تابستانی میان درخت های بلوط و افرای اطراف حیاط می پیچیید. گل های رنگارنگ کنار پیاده رو روییده بودند... درست مثل 12 سال پیش. موقعی که 18 سالم شد و از دبیرستان فارغ التحصیل شدم و قبل از این که مادرم بتونه نظرم رو عوض کنه برای رفتن به دانشگاه و داشتن یه زندگی مستقل به شهر رفتم.
آره، بیرون خونه به نظر خیلی عادی میاد. اما داخل اون خونه همه ی خاطرات کودکی ام رو به یادم میاره. خاطراتی که بعد از این همه سال اونجا گندیدن و منتظرن خودشون رو به من غالب کنن. وقتی اون خونه رو ترک کردم با خودم قسم خوردم که دیگه هیچ وقت برنگردم. تا جایی که می تونم از اون شهر کوچیک و بی مصرف دور بشم و حتی پشت سرم رو هم نگاه نکنم. هیچ وقت دلم نمی خواست که عهدم رو بشکنم. زندگی در "بوستون" برای سالها خوب به نظر می رسید. اما از وقتی جِرمی وارد زندگیم شد، همه چی به یه کابوس تبدیل شد.
راستش، مشکلات من حتی قبل از ورود اون به زندگیم شروع شده بود. سلیقه ی من تو انتخاب مردها خیلی داغونه! مامانم عادت داشت بگه که من ذاتا زندگی مزخرف و بیخود رو می پسندم! من نمی تونستم مردای بد رو از خوب تشخیص بدم و وقتی به این موضوع پی می بردم که دیگه دیر شده بود. وقتی به نامزدی های ناموفقم فکر می کنم –که روی هم رفته 3 تا میشن!- متوجه میشم که مادرم خیلی هم بیراه نمی گفته. هیچ کدوم از اون مردا کسایی نبودن که دلم بخواد به خانواده ام معرفیشون کنم.
جرمی تیلور بدترینِ اونها بود و تا دو روز پیش رئیس من هم محسوب میشد.
کلماتش هنوز توی ذهنم می چرخن و انگار هیچ وقت قصد ترک کردنش رو ندارن: آماندا، باور کن قضیه اون طوری که به نظر میاد نیست. آره! تو راست می گی! بعد از یه روز خسته کننده و پر از استرس، از سر کار برمی گردم خونه و اونو برهنه توی تخت با همسر سابقش می بینم. حالا اون طور که به نظر میاد نیست؟!
پس قضیه چیه؟ فراموشی موقت؟! نکنه فراموش کرده که اونها از هم جدا شدن؟! شایدم بر حسب اتفاق یادش رفته که همین دو شب پیش به خودم پیشنهاد ازدواج داده بود!!!
بهم گفته بود: تو داری عجولانه قضاوت می کنی. جداً؟! منی که وقتی بهم گفته بود هر چی بین خودش و زن سابقش بوده تموم شده، باورش کردم و بهش اعتماد کردم، حالا داشتم زود قضاوت می کردم؟ تازه تصور کنین وقتی یه هفته بعدش فهمیدم که اون زن حامله هم بوده چه حسی بهم دست داد!
اینجا بود که تصمیم گرفتم چرخ هاشو پنچر کنم. آره، بچگانه به نظر می رسه، ولی در اون لحظه به خودم این حق رو می دادم که هر کاری دلم می خواد بکنم. باید خوشحال می بودم که اون تصمیم نگرفت مقابل به مثل کنه و البته خودش هم خیلی خوش شانس بود که من جای دیگه ای رو پاره نکردم! مثلا یه خنجر برنداشتم که توی اون قلب بی عاطفه اش فرو کنم!
بدترین چیز این بود که اون منو از کارم با سابقه ی 5 ساله اخراج کرد. دور از انتظار نبود، اما وقتی منشی از خود راضی اون ،اِستِیسی، برگه ی اخراج رو روی میزم کوبید بازم بهم شوک وارد شد. اون زن این همه سال منتظر بود که یه راهی پیدا کنه تا منو از اونجا بیرون بیاندازه. مطمئنم وقتی وسایلم رو جمع کردم و رفتم یه پارتی جانانه راه انداخت.
استیسی همیشه به روابط نزدیک من و جرمی حسادت می کرد. اما از وقتی که جرمی رو با یه زن دیگه دیدم، از این واقعیت خوشحال شدم که حداقل جرمی منو انتخاب کرده، نه استیسی رو! اما الان فکر می کنم که نکنه جرمی با استیسی هم بوده؟! این دیگه میشه نور علی نور!
ممکنه فکر کنید که من هم تو این قضیه مقصر بودم. با رئیسم رابطه برقرار کردم و حقم بوده که اخراج بشم. اما اون خیلی مهربون و شیرین بود، بهم ابراز عشق می کرد، برام گل می آورد و منو برای شام به رستوران های شیک و گرون قیمت می برد. بعد از گذشت یه ماه از رابطه مون، تنها چیزی که ازم انتظار داشت یه بوسه ی شب بخیر بود. ارزش های سنتی اون و تفکرات قدیمیش درباره ی رابطه ها منو حسابی تحت تاثیر قرار داده بود.
با مرور کردن این خاطرات صورتم داغ میشه. چه جوری می تونستم این قدر احمق باشم؟ تمام این مدت نیازهاشو پیش همسر سابقش ارضا می کرده. زنی که دو سال پیش اون رو به خاطر یک زن دیگه ترک کرد!!! زندگی ام به یه تراژدی غم انگیز تبدیل شده بود. من به یه تغییر بزرگ نیاز داشتم. متاسفانه به جایی هم برای زندگی می خواستم، چون آپارتمانی که من و جرمی مشترکاً توش زندگی می کردیم دیگه برای من جای مناسبی نبود. بنابراین برگشتن پیش مادر و مادربزرگم انتخاب معقولانه ای به نظر می رسید.
خب، این طور که معلومه من از یه نوع دیوونگی ناشی از استرس رنج می برم.
حالا که آثار دیوونگی کمرنگ شده، اشکالات بزرگی توی تصمیم جدیدم می بینم. من 12 سال پیش خونه رو فقط از روی لجاجت و بچه بازی ترک نکردم، بلکه واسه خودم دلایلی داشتم. توی خونه ی ما اوضاع کمی عجیب بود. از وقتی پدربزرگم فوت کرده بود، مادربزرگم از ضعف اعصاب رنج می برد. دکترا هم اون رو معاینه کرده بودن اما به نتیجه ای نرسیده بودند. و مادرم... مرگ پدرم در 14 سال پیش روی اون تاثیر گذاشته بود، اما اون از خیلی وقت پیش تر از اون اتفاق هم دیوونه بود!
آماندا، بسه دیگه. این قدر این پا و اون پا نکن. مدت زیادی بود که جلوی در ایستاده بودم و دیگه وقتش بود که برم داخل.
همون طور که همه انتظارش رو داریم، در باز شد و مادرم خودش رو توی بازوهای من انداخت. آغوشی که فقط دو ثانیه طول کشید. بعد مادرم صاف ایستاد، پیراهن صورتی گلدارش را روی اندام لاغرش صاف کرد و با چشمان آبی اش به من خیره شد.
"لحظات مزخرف" آغاز می شوند.
خودتو آماده کن آماندا.
"من ا.ت.ح دارم."
نزدیک بود خنده ام بگیرد. به من نگفت "سلام عزیزم. این همه وقت که پیش ما نبودی چی کارا می کردی؟" نگفت " خوشحالم که برگشتی خونه آماندا. دلمون خیلی برات تنگ شده بود." اصلا برای چی باید چنین انتظاری داشته باشم؟ مادر من مریض بود. او مادرزادی از بیماری هیپوکندریا (خود بیمار انگاری) رنج می برد. از چند سال پیش هم که کامپیوتر خریده بود، اینترنت را کشف کرده بود و شروع به تحقیق و بررسی انواع بیماری ها کرده بود. از پارسال دیگر حسابی حرفه ای شده بود.
"سلام مامان. حالت چطوره؟"
اخم هایش در هم رفت: "نشنیدی چی گفتم؟ بهت می گم ا.ت.ح دارم."
من می توانستم باز هم با لبخند حرف بزنم اما دیگر صبر نداشتم: "ا.ت.ح دیگه چه صیغه ایه؟!"
"اختلال تنفسی حاد."
حتما می خواد شوخی کنه! اصلا چنین بیماری ای وجود داره؟ خیلی بچگانه به نظر میاد. "خب... فکر کنم باید متاسف باشم... حالا چیز بدیه؟"
مادرم دستش را روی سینه اش گذاشت و آه بلندی کشید:" معلومه که هست. باید امیدوار باشی که این بیماری رو از من به ارث نبرده باشی."
من کاملا مطمئن بودم که از آن بیماری در امانم چرا که اصلا وجود خارجی نداشت! "من مشکلی ندارم. همین هفته ی پیش بود که واکسن زدم. می تونم بیام تو؟"
اخم های او به یک لبخند نمایشی تبدیل شد: "البته عزیزم." او در را تا انتها باز کرد و اجازه داد که داخل شوم.
درست مثل چرخاندن سوییچ. دستی به روی صورتم کشیدم تا در مقابل دویدن به سمت ماشینم و فرار کردن از آنجا و یک شروع جدید مقاومت کنم. ایده ی بدی نبود. کالیفرنیا در آن موقع از سال زیبا به نظر می رسید!
قدم گذاشتن در خانه ای که در آن بزرگ شدم مثل سفر به گذشته بود. هیچ چیز تغییر نکرده بود. قالیچه ی شرقی روی زمین، رنگ بژ دیوارها و بوی شیرینی و مرغ کباب شده از آشپزخانه. داخل خانه شدم و در را بی صدا پشت سرم بستم. احساس ناخوشایندم هنوز ادامه داشت. حتی تابلوهای روی دیوار هم تغییر نکرده بودند. باید فکری به حال آن عکس درب و داغون خودم می کردم. عکس دوران مدرسه ام که چاق و تازه به سن بلوغ رسیده بودم، عینک و ارتودنسی داشتم و موهام فرفری و قهوه ای بود.
مادرم دسته ای از موهای قهوه ای رنگش که رو به خاکستری می رفت را از روی صورتش کنار زد و با لبخند گفت: "شام تا بیست دقیقه ی دیگه آماده میشه. میرم حاضرش کنم. چرا نمی ری به مادربزرگت سلام بدی؟ اون توی اتاق نشیمنه."
"برای شام کمک نمی خوای؟"
چشمانش گشاد شد و سرش را باقاطعیت تکان داد: "نه، همین طوری راحت ترم. ترجیح میدم تنها کار کنم."
چیزی نمانده بود زیر خنده بزنم. پس من انزواطلبی را از او به ارث برده بودم. گرچه داشتم روی آن کار می کردم. وقتی که از خونه نقل مکان کردم، تلاش زیادی برای اجتماعی شدنم کردم. مثلا به یک کلاس آشپزی نزدیک دانشگاهمان رفتم.
"جدی میگم. می تونم کمکت کنم. الان دیگه آشپزی ام خوب شده."
اگر چشم هایش را بیشتر از این گشاد می کرد، مطمئنا از حدقه بیرون می زدند: "مادربزرگت منتظر دیدن توئه. از دو شب پیش که زنگ زدی یه سره داره راجع به تو حرف می زنه. چرا نمی ری پیشش و بغلش نمی کنی؟"
"باشه، هر طور راحتی" چه کار دیگری می توانستم بکنم؟ مادرم به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. او سال ها پیش مهارت های جروبحث اش رو تقویت کرده بود. هیچ کس به اندازه ی او در مخالفت کردن خبره نبود. با بدن و ذهنی خسته که ناشی از هفته ی پر از فلاکتم بود، دیگر توانی برای بحث با او نداشتم. از راهروی کوچک گذشتم و به طرف اتاق نشیمن رفتم.
موقعی که وارد هال شدم، اخمی روی چهره ام نشست.
وقتی صدای تلویزیون رو از انتهای هال شنیدم فکر کردم برادر تنبلم "جَرِد" باید آنجا باشد. برادرم 24 سالش بود و هنوز نتوانسته بود یک کار تمام وقت برای خودش دست و پا کند. اما وقتی نزدیک رفتم کلاه سفید مادربزرگم از پشت کاناپه ی گلدار رنگ و رو رفته معلوم شد.
مادربزرگم داشت تلویزیون نگاه می کرد؟! وقتی از خانه نقل مکان کردم او حتی نمی دانست چه طور تلویزیون را روشن کند! آن موقع می ترسید که شیطان از جعبه ی تلویزیون بیرون بیاید و او را بکشد! یعنی چه چیزی باعث این تغییر شده بود؟ کاناپه را دور زدم و روی یکی از مبل های کنار او نشستم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"سلام مادربزرگ."

نگاهی به من انداخت و لبخند زد: "آماندا! از دیدنت خیلی خوشحالم عزیزم."
خب حداقل یکی تو این خونه از دیدن من خوشحال بود! "منم خوشحالم که دوباره می بینمت مادربزرگ."
"بیا کنارم بشین که با هم تلویزیون نگاه کنیم. از سریال «مهمان های ناخوانده» خوشت میاد؟"
چطور ممکنه از اون برنامه ی مزخرف خوشم بیاد؟!: "خب من..."
"وای، اینجا رو ببین. ایوان بالاخره می خواد به لیلی راجع به گذشته اش بگه."
یعنی او جدا مهمان های ناخوانده را نگاه می کرد؟ با ناباوری به او خیره شدم. مادر بزرگ 80 ساله ی من داشت «تلویزیون واقعیت» نگاه می کرد؟! (توضیح: تلویزیون واقعیت یا reality tv به برنامه هایی گفته می شود که زندگی های واقعی و عادی مردم را به تصویر می کشد.) تازه آن هم نه یک تلویزیون واقعیت عادی! برنامه ای نامرغوب و برای سنین بالای 18 سال که چند جوان بی بند و بار را نشان می داد که برای تعطیلات تابستانی به «جزیره ی برهنه ها» رفته بودند! البته تلویزیون قسمت هایی از بدنشان که نباید دیده می شد را شطرنجی می کرد، اما من باز هم مانده بودم که چه جوری مادربزرگم می تواند بنشیند و به داستانی توجه کند که نه تنها واقعی نیست بلکه خیلی هم نمایشی است!
"آماندا بشین و ریلکس باش. خیلی عصبی به نظر می رسی."
واقعا؟ نکنه فکر می کنی دلیل موجهی هم ندارم؟ هجوم آدرنالین به بدنم به خاطر اتفاقات چند روز گذشته و پی بردن به یک چیز شخصی درباره ی مادربزرگم حالم را خیلی خراب کرده بود. انگار مادربزرگم متوجه نبود که دیدن چنین برنامه های بی محتوایی دیگر مناسب سن او نیست. از وقتی که وارد هال شده بودم ناخن هایم را به کف دستم فرو می کردم و دندان هایم را روی هم می فشردم.
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما مادربزرگم دست هایش را در هوا تکان داد و گفت: "نه، الان حرفی نزن. صبر کن موقع تبلیغات بگو. جاهای خوبش داره شروع میشه."
با دستپاچگی به تلویزیون خیره شدم. جوان موسیاه و خوش هیکلی را نشان می داد که لب هایش را در لب های یک دختر مو بلوند قفل کرده بود. شاید فکر کنید که باید از فرصت استفاده می کردم و از آن اتاق فرار می کردم. اما اشتباه حدس زدید. آن صحنه به نوعی من را هم مجذوب کرد. با این که صحنه ای نمایشی و از پیش تعیین شده بود، من نمی توانستم چشمانم را از روی صفحه ی تلویزیون بردارم.
بیست دقیقه بعد، مادرم وارد هال شد. درست رو به روی صفحه ی تلویزیون ایستاد و دست هایش را به کمرش زد. من کمی از آن حال گیجی و بی حسی درآمدم و مادربزرگم از این که مادرم اجازه ی دنبال کردن برنامه را به او نداده بود کمی عصبی به نظر می رسید.
مادرم غرید: "امیدوار بودم که تو بتونی اونو از این برنامه های مستهجن دور نگه داری آماندا."
گردنم را کج کردم تا بتوانم به صفحه ی تلویزیون نگاهی بیاندازم. برایان و کریستن را نشان می داد که وارد حمام آب گرم می شدند و من دلم نمی خواست هیچ صحنه ای را از دست بدهم. "اگه از من چنین انتظاری رو داشتی، باید همون اول بهم می گفتی."
"فکر نمی کردم که نیازی به این کار باشه." و برگشت و تلویزیون را خاموش کرد. دقیقا همان موقع که برایان وارد حمام شد، صفحه ی تلویزیون سیاه شد. با ناامیدی در هوا پوفی کردم و مادربزرگم بالشتی را به طرف مادرم پرت کرد. "قسم می خورم آماندا، بعضی وقت ها از جَرِد هم بدتر میشی. شام حاضره. برای چند دقیقه از اون برنامه های مزخرفتون دل بکنین و بیاین غذاتون رو بخورید."
حالا که تلویزیون خاموش شده بود، من هم کم کم به خودم میومدم. سرم را تکانی دادم و از جایم بلند شدم.
"راستی مامان، جرد کجاست؟"
"اون توی شیفت بعداز ظهر سوپر مارکت محل کار می کنه." چنان با افتخار حرف می زد که انگار برادرم برای ریاست جمهوری آمریکا انخاب شده است!
با این که می دانستم مادرم را ناراحت می کنم، قیافه ی دلخوری به خود گرفتم. مادر و پدرم او را از بچگی لوس بار آورده بودند. چیزهایی را در اختیارش می گذاشتند که من مجبور بودم برای آنها کار کنم. پول تو جیبی، ماشین جدید، خانه ی مستقل و ... هر وقت هم که پولهایش ته می کشید به بهانه ی خرید خوار و بار و قبض آب و برق از مادرم پول می گرفت.
اصلا جای تعجب نبود که برادرم تا امروز تصمیم نگرفته است خانه رو ترک کند.
"فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که بهش اجازه بدی خودش گلیمش رو از آب بیرون بکشه؟"
چشمهایش را باریک کرد و دست هایش را به کمرش زد: "تو و برادرت اصلا شبیه هم نیستید. اون هنوز بچه است و برای بزرگ شدن به کمک من احتیاج داره. در ضمن ممکنه تو یه روزی از این خونه رفته باشی، اما حالا که برگشتی. مگه نه؟"
حرف هایش درست بود و من حرفی برای دفاع کردن از خودم نداشتم. برای همین به ناچار سکوت کردم. او فقط حالاست که برادرم را این همه تر و خشک می کند، اما یک روز متوجه اشتباهش میشود. مثلا روزی می رسد که برادر بیکارم یک زن بی کار بگیرد و یک مشت بچه ی تنبل و نمک نشناس بار بیاورند. آن روز به مادرم نخواهم گفت که "دیدی بهت گفتم..." اما مطمئنم که همچین فکری را با خودم خواهم کرد.
مادرم در حالی که هنوز نگاهش سرزنش آمیز بود گفت: "بعد از شام بهت کمک می کنم که وسایلت رو از ماشین بیاری تو خونه."
"می دونی چیه؟ من خودم چیزهایی رو که شب بهش احتیاج دارم میارم تو خونه و صبح به بقیه ی وسایلم رسیدگی می کنم."
شاید هم برگردم شهر و پیش دوستم "شلدون" زندگی کنم. حداقل این جوری احساس نمی کنم که برای زندگی به یه موسسه ی روان درمانی رفتم!
***
آن شب به تخت خوابم رفتم و سعی کردم خودم را مجبور کنم که بخوابم. برگشتن به اتاق خواب قدیمیم دو احساس متضاد به من می داد. از یک طرف برایم مایه ی آسودگی بود و از طرف دیگر به نظر غیرعادی و مزخرف می آمد! وقتی از خانه نقل مکان کردم، مادرم آنحا را به اتاق مهمان تبدیل کرد. اما کمد و تخت خوابم با روتختی صورتی اش که زمانی پولهایی را که از پرستاری کردن از بچه ها به دست می آوردم زیرش قایم می کردم و فکر می کردم بهترین سرویس تخت خواب در دنیا را من دارم، دست نخورده باقی مانده بود. وقتی فهمیدم چرا خوابم نمی برد سرشار از ناامیدی شدم.
سر و صداهای شهر برایم مثل لالایی بودند و مرا به خواب می بردند. حالا که از سر و صدا خبری نبود فهمیدم که آنها برایم عادت شدند و بدون صداها خوابم نمی برد. پنجره ی اتاقم را باز کرده بودم تا باد گرم بهاری به داخل اتاقم بیاد و تنها صدایی که می شنیدم، صدای جیرجیرک ها بود. جیرجیر، جیرجیر و باز هم جیرجیر! حاضرم قسم بخورم که تعداد زیادی از آنها بسیج شده بودند که آن شب مرا بی خواب کنند! و من کل شب را با فشردن دندان هایم به روی هم گذراندم.
این طوری فایده ای نداشت. باید کاری می کردم و فقط یک نفر می توانست کمکم کند.
از روی تشکم پایین آمدم، موبایلم رو از داخل کیفم برداشتم و به شلدون زنگ زدم. شلدون یکی از همکارانم در دفتر جرمی بود و باید بگم متواضع ترین مردی بود که من در عمرم دیدم. او همیشه و در هر موقعیتی می دانست چه حرفی باید به من بزنه تا احساس بهتری داشته باشم. خیلی حیف شد که وقتی می خواستم چرخ های جرمی را پنچر کنم، شلدون آنحا نبود که نصیحتم کند.
شاید هم خوب شد که آنجا نبود. ممکن بود کارم احمقانه و بیهوده به نظر برسد، اما به من احساس خیلی خوبی داد. با به یاد آوردن خاطره ی آن روز لبخندی زدم.
بعد از چند بوق، شلدون جواب داد: "بله؟"
"سلام. منم."
" عزیزم، هیچ می دونی الان ساعت چنده؟"
" تو هیچ می دونی اطراف من چقدر ساکته؟"
به نرمی خندید: "بی خیال. اون قدرام که تو میگی نباید بد باشه."
"حاضری شرط ببندی؟!"
برای مدتی کوتاهی او حرف نزد و از پشت تلفن صدای بسته شدن دری آمد. "شِل، داری چی کار می کنی؟"
"ام...خب امشب با یکی بودم... نمی خوام از خواب بیدار شه."
لعنتی! "اُه ببخشید. قصد مزاحمت نداشتم. می خوای صبح زنگ بزنم؟"
"نه،نیازی نیست. اون خسته است و قراره برای یه مدت بره مسافرت. اگه کمکی از دستم بر میاد در خدمتم."
آهی کشید. حداقل امشب یکی رابطه داشت. من که فکر نکنم دوباره بتوانم با کسی رابطه برقرار کنم. از وقتی جرمی را با کِلی دیدم کلا ایده ی برهنه شدن پیش کسی از ذهنم پاک شده بود! برای چنین ارتباطی احتیاج به اعتماد و اطمینان هست که من هم در آن لحظه خالی از هرگونه اعتماد بودم.
شلدون را باری دیگر در ذهنم تجسم کردم: قد بلند با موهای بلوند، خوش هیکل اما نه عضلانی، چشم های آبی که همیشه در حال خندیدن بود و چهره ای که بعد از گذشت 33 سال از عمرش یک چروک هم نیفتاده بود. چه مرد خوبی. گرچه دوست پسرانش این طور فکر نمی کردند چرا که او مدت ها پیش با مهربانی و ملایمت راجع به جهت گیری جنسی اش با من صحبت کرده بود. من مشکلی با همجنسگرا بودن او نداشتم، اما زمانی بود که خیلی دلم می خواست او این گونه نبود.
از آن روزها مدت ها می گذرد. در چند سال اخیر، شلدون به یکی از بهترین دوستام تبدیل شده است. و البته باید بگم من به این که بهترین دوستان دختر نصیب مردهای همجنسگرا میشود اعتقادی ندارم. او واقعا مرد متفاوتی بود. جمعه شب ها را در یک مشروب فروشی ورزشی می گذراند، آبجو می خورد و به هر مسابقه ای که آن زمان پخش می شد نگاه می کرد و در زندگیش به هیچ چیز وابسته نبود. از روزی هم که با هم دوست شدیم، اون همیشه آماده بوده که مرا راهنمایی کند.
امشب هم از آن شب هایی بود که واقعا به راهنمایی اش احتیاج داشتم.
"به نظرت باید جرمی رو می بخشیدم؟" گرچه خودم جوابش رو می دانستم اما به تایید شلدون نیاز داشتم تا کمی اعصابم آرام بگیرد. وقتی از جریان باخبر شده بود به من گفته بود باید خیلی وقت پیش ها پدر جرمی را در می آوردم.
"دیوونه شدی؟ نگو که داری به این فکر می کنی که یه فرصت دوباره بهش بدی!"
ممکن بود که من زود گول مردها را بخورم اما احمق نبودم: "نه، فقط..."
ناخواسته اشک در گوشه ی چشمانم جمع شد. مشکل چه بود؟ من دلم برای جرمی تنگ نشده بود. باید خدا را شکر می کرد که وقتی با زن سابقش او را دیدم تصمیم نگرفتم بکشمش اما دور شدن از او گویی حفره ای در درونم ایجاد کرده بود. من برای مدت زیادی عاشقش بودم. حالا حتی اگر با هر دلیل موجهی هم از یکدیگر جدا شده بودیم، نبودش آزارم می داد. قسمت بزرگی از زندگی ام به فنا رفته بود و به نظر خودم دیگر یک آدم نرمال نبودم.
شلدون به نرمی گفت: "تو تنهایی."
درست می گفت. چرا همیشه حق با او بود؟ البته که من تنها بودم. از کلاس پنجم دبستان، وقتی به «بَری» اجازه دادم کتاب هایم را برایم تا خانه بیاورد تا همین چند روز پیش، من همیشه یک دوست پسر داشتم. این اولین بار در زندگیم بود که دیگر کسی را نداشتم. تنهایی برایم خیلی وحشتناک بود. ممکنه منو مسخره کنید ولی من لذت می بردم از اینکه هر شب منتظر برگشتن کسی به خونه باشم، این که تفریح جمعه شب هایم تضمین شده باشد. کسی که بتوانم با بودن با او روی تمام مشکلاتم سرپوش بگذارم.
"من تنها نیستم شلدون."
درسته تنها بودم، اما ابداً حاضر نبودم پیش کسی به تنها بودنم اعتراف کنم. البته طوری نبود که من نتوانم تنها باشم. من مشکلی با مستقل بودن نداشتم. اما به تنهایی عادت نکرده بودم. مدتی زمان می برد تا به آن خو بگیرم.
شلدون با اطمینان گفت: "می دونی... تو حالت بهتر میشه..." لحن قاطعانه اش به من آرامش می داد: "تو از پسش برمیای. تو پیش خانوادتی. دلیلی نداره احساس تنهایی کنی."
"ببین کی داره این حرفو می زنه! کسی که تا حالا یه شب رو هم تنها به تخت خواب نرفته و این خانواده ای که ازش دَم می زنه رو به چشم ندیده!"
او دوباره خندید، خنده ای که من را تا اعماق وجودم گرم می کرد: "گوش کن مَندی (توضیح: مخفف آماندا). می دونی که من دوستت دارم و هر کاری برات انجام می دم. اما من می دونم تو الان از من چی می خوای و متاسفانه نمی تونم برات کاری کنم. من نمی خوام باهات راجع به عوض کردن تصمیمت صحبت کنم. معلومه که ضمیر ناخودآگاهت دلش می خواسته برگرده خونه، وگرنه به جای این که وسایلت رو جمع کنی و بری همین جا می موندی و به یه راه حل دیگه فکر می کردی. می دونی که اگه می خواستی بیای و پیش من زندگی کنی، من بهت نه نمی گفتم. اما تو چنین چیزی از من نخواستی. مشخصه که دلت می خواسته برگردی. به خودت زمان بده. ببین واقعا از زندگیت چی می خوای. برای یه بارم که شده به خوشحالی مَندی فکر کن، نه کس دیگه ای. یکی از همین روزا می فهمی چه چیزی تو زندگی واقعا برات اهمیت داره و اون موقع می فهمی که حق با منه."
اشک هایی که در مقابل ریختنشان مقاموت می کردم، بی امان روی صورتم فرو ریختند. با نوک انگشتانم آنها را پاک کردم اما فایده ای نداشت. اشک هایم قصد بند آمدن نداشتند. من با تنهایی میانه ی خوبی نداشتم و این بود که مرا می ترساند. می ترسیدم که هیچ وقت با آن کنار نیایم و تلاشم بی فایده باشد.
"آره، شِل. حق با توئه."
"تو که گریه نمی کنی، نه؟"
واسه چی باید چنین کار احمقانه ای رو بکنم؟!"
"برای اینکه یه انسانی و تو این مدت مشکلات زیادی داشتی." لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: "می دونی الان به چی احتیاج داری؟"
"به چی؟"
"تو به یه مرد احتیاج داری. همه ی مشکلاتت اینطوری حل میشه."
بلند شدم و نشستم. اشک هایم از مزخرفی ایده ی او خشک شد. من داشتم با خودم سر و کله می زدم که چه جوری به تنهایی عادت کنم اون وقت اون نصیحتم می کنه که بیا و یه مرد پیدا کن؟! احمقانه است! "یه بار دیگه بگو به چی احتیاج دارم؟؟"
"می دونی... یه مردی که برات اهمیتی نداشته باشه. برو یکی رو پیدا کن و فقط واسه یه مدت کوتاه ازش استفاده کن. بعد یه مدت همون جوری که دلت می خواست پدر جرمی رو دربیاری، پدر این یکی رو دربیار! این طوری همه ی عقده هات هم خالی میشه."
رابطه ی یه شبه، یا شایدم یه هفته ای. نه نمیشد. من حتی یک بار هم در عمرم چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. الان هم وقتش نبود که بخواهم امتحان کنم، چون به من خیانت شده بود. حتما راه ساده تری هم وجود داشت. راهی که مجبور نباشم از کسی سوء استفاده کنم، همان طور که جرمی از من سوء استفاده کرده بود...
"من نمی تونم این کارو بکنم."
"معلومه که می تونی. تازه برات خوبم هست. کی گفته تو همیشه باید فقط با دوست پسرت رابطه داشته باشی؟"
یعنی به همین سادگی؟ اشک ها بار دیگر پلک هایم را خیس کردند. من می خواستم با یک دوست صحبت کنم نه یه روانکاو. چرا او باید اشتباهاتم را یادآوری کند، آن هم الان که بیشتر از هر چیزی احتیاج به یک دوست دارم. سعی کردم ضعف را کنار بگذارم و قوی باشم. تلاش کردم با مشکلاتم مواجه شوم.
"اینطوریام نیست... بس کن لطفا..."
"لطفا نداریم! من و تو هردومون حقیقت رو می دونیم. آخرین باری که بدون داشتن رابطه ی احساسی، با کسی رابطه ی جنسی داشته کِی بود؟"
"ام...خب..." در میان خاطراتم جستجو کردم اما همان طور که انتظار داشتم به نتیجه ای نرسیدم.
"مندی؟"
آهی کشیدم و پاسخ دادم: "هیچ وقت. تا حالا فکر کردی که از آژانس املاک بیرون بیای؟ تو مشاور خوبی میشی. یا شایدم یه کارآگاه خوب."
شلدون سرفه ای کرد، شاید می خواست خنده اش را پنهان کند: "می دونی که من قصد آزار تو رو ندارم. اما بعضی وقت ها لازمه چشمات رو باز کنی و حقیقت رو ببینی."
غریدم: "من با دیدن واقعیت مشکلی ندارم."
"آره، الان که نه. ولی قبل از به هم زدن با جرمی..."
نفسم را بیرون دادم: "باشه، قبول. شاید یه مشکلاتی با واقعیت داشتم. اما دیگه تموم شد. دیگه می خوام به دنیا، همون طوری که هست نگاه کنم نه اون طوری که من دلم می خواد باشه. خب دوست باهوش من، بهم بگو الان باید چیکار کنم؟"
"چشماتو باز کن و سعی کن خودت رو خوب بشناسی. من راجع به اون قضیه هم جدی بودم. برو بیرون و فقط خوش بگذرون. همه ی رابطه ها که به یه رابطه ی عشقی و خونه ی مشترک ختم نمیشن."
"ممنوم شل. تو همیشه می دونی چه جوری منو دچار کابوس کنی! واسه همین فکر نکنم بتونم امشب بخوابم!"
خنده ی ریزی کرد: "پس دوستا برای چی ان؟... راستی مندی..."
"چیه؟"
"یه روز از همین روزا همون قدر که من عاشقتم، عاشق خودت میشی."
آره، حتما! شانس این اتفاق به اندازه ی شانس برنده شدن جایزه ی نوبل بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دوم

"برای امروز برنامه ی خاصی داری؟"
از بالای فنجان قهوه ای که در دستم بود به مادرم نگاه کردم. با ذهن خسته و شب پراسترسی که گذراندم، هنوزم نمی توانستم درست فکر کنم.
برنامه ی خاص؟!! منظور مادرم از حرفش این بود: من به کمکت احتیاج دارم و نمی تونم مستقیما بهت بگم. ازت انتظار دارم که خودت بهم پیشنهاد کمک بدی تا منو از مقدمه چینی نجات بدی! چند جرعه دیگر از آن قهوه ی آبکی و جوشیده نوشیدم و سعی کردم با هوس قهوه هایی که تو بوستون می خوردم مقابله کنم. چون دیگر چنین چیزی این اطراف گیر نمی آمد. مگه اینکه هر روز صبح یک ساعت تا نزدیک ترین کافی شاپ رانندگی می کردم و از آن جایی که که در حال حاضر کار نداشتم، پول بنزینم سر به فلک می کشید و قادر به پرداختش نبودم.
"امروز برنامه ای ندارم." البته به جز این که بشینم و برای خودم تاسف بخورم. شاید حداقل این جوری بتونم یه کار مفید انجام بدم. "احتیاج به کمک داری؟"
"ممکنه ترتیب لباس چرک ها رو بدی؟ پاهای من برای پایین و بالا رفتن از این پله های زهوار در رفته زیادی ضعیفن."
با تعجب گفتم: "نکنه اختلال تنفس حاد روی پاهات هم اثر گذاشته؟!"
لبخندی زد و پاسخ داد: "احمق نباش آماندا. ا.ت.ح چه ربطی با پاها داره؟ اون یه بیماری تنفسیه. تنفس در ریه ها صورت می گیره نه در ماهیچه های پا! مشکل پاهای من یه چیز دیگه اس. من ورم قوزک پا دارم!"
خدای من! از زیر میز به پاهای برهنه اش نگاهی انداختم. حتی یک برجستگی کوچک هم دیده نمی شد.
"وقتی من نیستم جرد برای لباس چرک ها کمکت می کنه؟"
ابرویی که بالا انداخت و نگاهی که به من کرد گویای همه چیز بود. با این که توی اون سن ازم بعید بود نتوانستم جلوی حسادت خودم رو بگیرم. چرا اون موظف نبود که در خانه کاری انجام دهد؟ او حتی پول اجاره خانه اش را هم پرداخت نمی کرد.
خب، من هم اجاره خانه نمی دادم. حداقل نه الان که هیچ پولی در بساطم ندارم. آهی کشیدم. برخلاف برادرم، من بلد بودم که چه طور در کاری جا بیفتم. در اولین فرصت باید یک کار پیدا می کردم. در حال حاضر گرفتن حقوق و خرید یک آپاتمان مستقل، برایم امری حیاتی بود.
"باشه. مشکلی نیست. این کارو برات می کنم." اما ناگهان با یادآوری چیزی اخم هایم در هم رفت: "ماشین لباسشویی و خشک کن که هنوز توی زیر زمین نیستن؟ هستن؟!"
"آره دیگه. پس می خواستی کجا باشن؟! اونا که اسباب بازی نیستن که هی بخوایم جابه جاشون کنیم آماندا."
حالت تهوع گرفتم. زیر زمین؟! همان جای کثیف و تاریک و کپک زده؟! و پر از عنکبوت؟؟؟ حتی از فکر کردن به عنکبوت هم چندشم میشد. نکند مادرم می خواست از حضور من سوء استفاده کند؟ اما من در این زمینه به اندازه ی کافی تجربه داشتم! لیوانم را روی میز گذاشتم و گفتم: "می دونی، شاید اگه خیلی دوستانه از جرد بخوایم که..."
اما حرفم را خوردم. خواهش دوستانه از جرد هم کاری را پیش نمی برد. جرد یک موجود خودخواه و لجباز بود که اگه کسی ازش تقاضای کمک می کرد بی معطلی دمش را روی کولش می گذاشت و فرار می کرد. خواهش کردن از او فایده ای نداشت. فقط اگر موقع خواهش کردن یه هفت تیر به سمتش بگیری ممکن است به نتیجه برسی. خوشبختانه من همه جور آدمی را در خانواده ام داشتم! در واقع بیش از اندازه داشتم! گفتن "نه"جایگاهی در فرهنگ لغات من نداشت. به علاوه مادرم به کمک من احتیاج داشت.
با وجود همه ی خصوصیات و اخلاق خاصی که داشت، او مرا بزرگ کرده بود. من آدم بدی بار نیامده بودم پس یعنی او کارش را درست انجام داده است. مهم تر از همه ی اینا او به من اجازه داده بود که به خانه برگردم، بدون این که راجع به به هم زدن با نامزدم سوال بکند یا پند و نصیحتم دهد. من واقعا به او بدهکار بودم.
"خیلی خب. بهم بگو کدوم لباسا باید شسته بشن." با آرزوی این که زنده از آن ماموریت برگردم، قهوه ی سردم را تا آخر سر کشیدم.
ده دقیقه بعد، بالای پله هایی که به زیر زمین منتهی میشد ایستاده بودم و با کلید چراغی که به دیوار نصب شده بود ور می رفتم. بعد از 3 بار تلاش کردن بالاخره موفق شدم و نور چراغ، راه پله و زیرزمین را روشن کرد. زیر لب خدا رو شکر کردم و به سمت پایین پله ها راه افتادم.
آن زیرزمین برای من مثل لولو خورخوره بود. حتی برای اینکه جرئت کردم پایم را روی زمین کثیف آنجا بگذارم، باید 50 دلار به من میدادند!
وقتی پایم را روی زمین گذاشتم گرد و خاک به هوا برخاست. سرفه ام گرفته بود و سعی می کردم به اطرافم بی توجه باشم. اما محال بود که تار عنکبوت های وسیع و براق را در گوشه و کنار زیرزمین نبینم. چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم دلداری بدم:
تو سی ساله هستی آماندا، نه هشت ساله. به اندازه ی کافی بزرگ شدی. این عنکبوتا که سمی نیستن و تو با مشکلاتی خیلی بزرگتر از این عنکبوت ها رو به رو شدی. مثلا جرمی.
حالم کمی بهتر شد. سبد لباس ها را محکم تر به خودم فشردم و با قدم هایی سریع به طرف گوشه ی زیرزمین که ماشین لباسشویی قرار داشت حرکت کردم. وقتی به آنجا رسیدم سبد پلاستیکی بنفش را روی زمین انداختم و توده ی دیگری از گرد و خاک به هوا برخاست. خنده ی ریزی کردم.
می بینی؟ اون قدرها هم که فکر می کردی بد نیست.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
آسودگی ام مدت زیادی به طول نینجامید. لباس ها را داخل ماشین لباسشویی ریختم و آن را روشن کردم. درست وقتی که رویم را برگرداندم عنکبوت بزرگی را دیدم که از سقف آویزان بود و پاهای چاق و پشمالوی چندشناکش را به هم می مالید! حتی به من فرصت جیغ زدن هم نداد و خودش را به سرعت روی من انداخت! بله، اون موجود کثیف و بی خاصیت، با اون چشم های ریزش، خودش را لا به لای موهای من انداخته بود.
زمانی که بالاخره قدرت واکنش دادن را بازیافتم، با صدای بلندی جیغ زدم. پاهایم به دو وزنه ی سنگین تبدیل شده بود. می ترسیدم قدم از قدم بردارم و اتفاقی پایم وسط لانه ی عنکبوت های لعنتی فرو بیاید! به سرم ضربه می زدم و موهایم را تکان می دادم تا شاید آن عنکبوت از سرم بیرون بیفتد. اما هنوز خزیدن آن موجود مشمئزکننده را روی سرم حس می کردم. حالت تهوع بهم دست داده بود!
مثل برق از پله ها بالا رفتم و به سمت مادرم دویدم تا مرا از آن کابوس لعنتی نجات دهد. بی شک، ترس های کودکی هر چقدر هم که بزرگ شوی، از بین نمی روند!
مادرم اخم کرد: "آماندا چیه؟ چیزی شده؟ صبر کن ببینم. یه عنکبوت رو موهاته."
جدا؟ نه که خودم تا حالا نفهمیدم بودم!... "آره، آره، می دونم. فقط تو رو خدا اونو از اونجا برش دار، باشه؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم."
هنوز هم بالا و پایین می پریدم تا شاید آن موجود پایین بیفتد.
"یعنی تو هنوزم از اون عنکبوت های کوچولوی بدبخت می ترسی؟!"
"معلومه که نه! فقط الان دلم می خواد به سرعت باد بدوم. می دونی، این آخرین مدل ورزشیه که دانشمندا کشف کردن! واسه لاغری خیلی خوبه!"
مادرم سرش را تکان داد و چنان مرا نگاه کرد که گویی به یک دیوانه می نگرد. آره، شایدم دیوانه بودم، ولی اون موقع توی موقعیتی نبودم که بهش فکر کنم. لحظه ای بعد خودم را برای آن حرکات احمقانه ام سرزنش کردم و سعی کردم آرام باشم. ولی هر کاری می کردم نمی توانستم با آن عنکبوت کنار بیایم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "اونو.درش.بیار!"
"آروم باش آماندا. این جوری یه وقت سکته می کنی. اون فقط یه عنکبوته کوچیکه، همین!"
جدی میگی؟ یعنی این که به بزرگی یه رطیل هستش رو تو کوچیک می دونی؟!..."ازت خواهش می کنم. فقط کمکم کن. باشه؟"
او لب هایش را بر هم فشرد و عنکبوت را با دستش کنار زد. عنکبوت از روی سرم به زمین افتاد و زیر کابینت های آشپزخانه رفت. حالا که می دیدیمش متوجه می شدم که اون فقط به اندازه ی یک سکه است ولی سعی کردم آن افکار را از ذهنم بیرون کنم. به هر حال اون عنکبوت بزرگ بود!!! با وحشت به مادرم گفتم: "گمش کردی؟ گذاشتی بره؟"
"خب معلوم. چه جوری دلت میاد اون موجود بی گناه رو بکشی؟"
بکشم؟ نه! مرگ برایش خیلی کم بود! باید کوبیده و لگدمال میشد! "نه، ترجیح می دم قبل از اینکه تو خواب بیاد سراغم و بهم حمله کنه، انتقامم رو ازش بگیرم."
با نگاهی ناامید گفت: "بهتره یه کم بیشتر بیرون بری و با آدما معاشرت کنی و با محیط آشنا شی. کم کم داری شبیه یکی از همون آدمای عجیبی میشی که توی برنامه های مورد علاقه ی مادربزرگت هستن."
مطمئنا این بزرگترین توهینی بود که تا به حال شنیده بودم. چشمان را تنگ کردم و مبارزه جویانه گفتم: "اصلا شوخی خنده داری نبود."
"نه، ولی به جاش رفتارای چند دقیقه پیشت واقعا خنده دار بود!"
پس حتما من دیوونه ام و تو که فکر می کنی به همه ی بیماری های کشف شده توی دنیا مبتلا هستی، سالمی! جالبه! حداقل دیوونگی من موقتی بود. رویم را برگرداندم تا از اتاق خارج شوم. دلم می خواست یک حمام گرم و طولانی داشته باشم. صدای مادرم باعث شد که در جایم بایستم.
"آماندا سبد لباس ها کجاست؟"
"ببخشید؟"
"سبد لباس ها. باید بری و برام بیاریش. یه سری دیگه لباس هنوز مونده."
غریدم: "می دونی، این سیاتیکم خیلی داره منو اذیت می کنه. فکر کنم لازم باشه الان برم و حتی اگه شده آبدارچی یه جا بشم و بعدش دنبال یه کار بهتر بگردم."
چشمانش گشاد شد: "تو سیاتیک داری؟!"
آها، حالا شد..."بله! فکر می کردم دفعه ی آخری که با هم حرف زدیم راجع بهش بهت گفتم. دکتر گفته که بیماریم خیلی جدیه و باید مراقب باشم و شاید... شاید به عمل جراحی هم احتیاج داشته باشم!"
"خیلی خب. لازم نیست این قدر از خودت کار بکشی. می دونم که این بیماری چقدر آزاردهنده است." به طرف هال به راه افتاد و وقتی به دستشویی رسید، برگشت و گفت: "یه لیست گذاشتم روی میز. حالا که داری میری بیرون می تونی اون مواد رو هم برای شام بخری؟"
"البته."
آخیش. بالاخره راحت شدم. ممکنه نتونم رابطه ی درستی برقرار کنم یا هنوز از اون زیر زمین بترسم ولی مسلما خرید کردن را به خوبی بلد بودم. من هیچ وقت برای خرید کردن خسته نمی شدم و کارم را اشتباه انجام نمی دادم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"یعنی چی که شما گرگونزلا (نوعی پنیر چرب) ندارین؟"
آقای هریسون، صاحب تنها سوپر مارکت شهر، گفت: "چنین پنیرهای گرون قیمتی اینجا اصلا مشتری نداره. چطوره به جاش یه پنیر آمریکایی مرغوب بدم؟"
اسفناج پخته با سیر و پنیر آمریکایی؟! به هیچ وجه! خودم را مجبور کردم که به جای بد و بیراه گفتن، لبخندی بزنم. "ام...نه. مرسی. پارمیسان (نوعی پنیر) چی؟ دارید؟"
"آره. اونو داریم. راهروی دوم، قوطی های سبز. جاشو راحت پیدا می کنی." یعنی پارمیسان بسته بندی شده تنها انتخاب من بود؟ بغضم را قورت دادم. اما تا وقتی که سوپرمارکت بهتری پیدا کنم، چاره ای نداشتم و باید با هر چه بود، می ساختم. به هر حال باید یک مغازه ی دیگر هم آن اطراف پیدا میشد. مگر نه؟ امکان نداشت که آنجا تنها سوپرمارکت شهر باشد.
با این که تلاش زیادی برای امیدواری دادن به خودم می کردم، صدایی در ذهنم گفت: چرا وقتی می تونستم یه شغل جدید و یه آپارتمان جدید تو بوستون برای خودم جور کنم، به شهر کوچک بچگی هایم برگشتم؟
گویی به دختربچه ای تبدیل شده بودم که برای فرار ار مشکلاتش، به خاطرات خود پناه می برد. من خودم رو کسی می دونستم که می تونه با هر جور مشکلی کنار بیاد. کسی که در مقابل همه ی لحظه های سخت زندگی دوام بیاره و جلوی مشکلات سر خم نکنه. اما انگار اشتباه فکر می کردم.
"باشه. ممنونم آقای هریسون."
"خواهش می کنم. چیز دیگه ای هم لازم داری آماندا؟"
"نه، مگه این که شما پروسکیتو (نوعی ژامبون ایتالیایی) داشته باشید."
از طرز نگاهش هر چه لازم بود را متوجه شدم. امروز از ژامبون ایتالیایی ادویه زده شده هم خبری نبود. "اشکالی نداره. به جاش استیک خوک برمی دارم.
لبخند زد: "خیلی خوشحالم که دوباره به خونه برگشتی. از آخرین باری که اومدی اینجا خیلی وقته می گذره. هیچ کدوم از ما فکر نمی کردیم که دوباره این دور و ور ببینیمت."
لبخند اجباری ام محو شد. همان طور که به طرف قفسه ها می رفتم تا بقیه ی خرید هایم را بکنم، زیر لب گفتم: "ای کاش حدستون درست از آب درمیومد." گرچه هر قدر که بیشتر می گشتم، بیشتر متوجه می شدم که نمی توانم هیچ کدام از آنها را در شهر کوچکم «ایست ایدن» که در «نیو همپشایر» -نقطه ای دور افتاده در امریکا!- قرار داشت، پیدا کنم. جای تاسف بود که برای نشان دادن مهارت های آشپزی ام، امکانات کافی نداشتم.
سبدم را با بهترین جایگزین های مواد مورد نیازم پر کردم و موادی را هم که مادر احتیاج داشت برداشتم. سپس به سمت غذاهای فریز شده رفتم تا غذای مورد علاقه ام «بِن اَند جِری» را بردارم. غذایی که بدجور به آن اعتیاد پیدا کرده بودم و همین باعث شده بود لباس های سایز هشت ام کمی به بدنم تنگ شود. به هر حال، موردی نداشت که چند پوند چاق تر شوم. تا یک ماه پیش برایم مهم بود که اندام متناسبی داشته باشم تا بتوانم هر مردی را تحت تاثیر قرار دهم اما اکنون دیگر انگیزه ای نداشتم. شاید بی خیال روابط عاشقانه بشم و برم یه گربه بگیرم. شاید هم 10 تا. مگه دختر ترشیده ها همین جوری زندگی نمی کنند؟!
چشمانم به دقت فریزرها را برای پیدا کردن بستنی می کاوید. بالاخره آنها را پیدا کردم و به سمتشان راه افتادم. آن قدر حواسم پرتِ بستنی ها بود که متوجه نشدم یک چرخ دستی به طرفم می آید و وقتی که فهمیدم، دیگر خیلی دیر شده بود. چرخ دستی من با آن دیگری، با صدای گوشخراشی به هم برخورد کردند. دسته ی چرخ به شکمم فرو رفت و سپس واژگون شد. سرم را بالا گرفتم تا عذر خواهی کنم که ناگهان دنیا روی سرم خراب شد.
رو به رویم کسی ایستاده بود که هم بهترین رویا و هم بدترین کابوسم بود.
«تایلر جکسون.»
پسر جذابی که با او لحظات هیجان انگیزی را داشتم، اما از وقتی که به بوستون رفتم دیگر خبری از او نداشتم.
شبی که به او گفتم قصد ترک کردن آنجا را دارم، خیلی ناراحت شد. حتی به من پیشنهاد ازدواج داد تا مرا وادار به ماندن کند. اما در آن زمان هیچ چیز نمی توانست نظر مرا عوض کند. و این شد که من یکی از بهترین مردهایی که در عمرم دیده بودم را از دست دادم.
تنها رابطه ای که در زندگی ام به خوبی پیش رفت، رابطه با او بود. او همه چیز من بود، اما من جوان و احمق بودم. اگر به پیشنهاد او پاسخ مثبت داده بودم، هیچ کدام از آن اتفاق های احمقانه – مثلا رابطه با جرمی- به وقوع نمی پیوست. اگر چنین شده بود، تا الان حتما چند تا بچه هم داشتم و خیلی خوشحال تر از اینی که هستم، بودم.
"آماندا."
از شنیدن صدایش، بدنم داغ شد. باز هم به او نگریستم. در طول این 12 سال تغییر چندانی نکرده بود. موهایش هنوز بلوند تیره، با هایلایت های روشن خدادادی بود. شانه هایش هنوز عضلانی، نگاه قهوه ای اش هنوز گرم، و لب هایش... بوسه های او را هنوز به یاد داشتم. با این که احمقانه به نظر می رسید اما قسمتی از وجودم هنوز او را می خواست. اگر در «ایست ایدن» مانده بودم...
ناگهان پیشنهاد شلدون به ذهنم رسید. خب، حالا من آنجا بودم، نامزد نداشتم و آماده ی برقرار کردن رابطه ای جدید بودم. برای یک بار هم که شده باید به حرف شلدون گوش می دادم و یک مرد مناسب و پیدا می کردم.
"چطوری تایلر؟"
"خوبم. تو چطوری؟"
منظورت جدا از اینه که نامزدم منو به خاطر یه همجنسگرا ترک کرد، با من به هم زد، منو از آپارتمانم بیرون انداخت، اخراجم کرد و مجبورم کرد که به خونه پیش مامانم برگردم؟!! چه دل انگیز! "من عالی ام!"
او خندید. همان خنده های قدیمی اش... خنده هایی که همیشه مرا گرم می کرد. او گفت: "شنیدم که یکی باهات به هم زده و واسه همین برگشتی اینجا."
"اشتباه به عرضت رسوندن. من کسی بودم که باهاش به هم زدم، نه اون." مسلما دیدن او با یک زن دیگر، روی پتوهای 200 دلاری ام از بهترین خاطرات زندگی ام نبود. چرخ دستی ام را حرکت دادم و گفتم: "خب، از این که دیدمت خیلی خوشحال شدم. ببخشید که حواسم نبودم و چرخ دستی ام به مال تو خورد."
وقتی می خواستم بروم با نوک انگشتانش بازوی مرا گرفت: "فکر نمی کنی لازم باشه اطلاعات بیشتری با هم رد و بدل کنیم؟"
همان حس شوخ طبعی قدیمی... می خواستم لبخند بزنم اما حالت جدی صورتم را حفظ کردم. بعضی وقت ها لازم بود که گذشته ها را، گذشته بدانی. "جالب به نظر می رسه، اما نه. باید این وسایل رو خونه ببرم. امشب من قراره شام درست کنم."
چهره ی متعجبی به خود گرفت. شبیه همان حالتی که وقتی به مادرم گفتم می خواهم آشپزی کنم، پیدا کرده بود.
"تو می خوای آشپزی کنی؟!"
چشمانم را چرخاندم. چرا هیچ کس مرا باور نمی کرد؟ "الان دیگه بلدم آشپزی کنم. می دونی.. از 12 سال پیش تا الان خیلی تغییر کردم.
نگاهی به اندامم انداخت و سپس به صورتم نگاه کرد. دستی روی موهایی که حالا آن ها را طلایی کرده بودم، کشید و گفت: "آره، می بینم. چه چیزی باعث این تغییر شده؟"
"تو بوستون اوضاع خیلی با این جا فرق داره." در ضمن ما که هنوز تو دبیرستان نیستیم. هر کس لازمه یه زمانی بزرگ شه.
"آره، اونجا همه زود سرشون شلوغ میشه." دستهایش را انداخت: "تو عالی به نظر می رسی. جدی می گم. من خیلی از این تغییراتت خوشم میاد."
صبر کن ببینم. یعنی او داشت با من لاس می زد؟! بی شک همین طور بود، اما چرا؟ بعد از کاری که با او کردم حتی نباید دلش می خواست که با من حرف بزند. چشمانم را با بدگمانی باریک کردم.
"خب، تو توی این مدت چی کار می کردی تایلر؟
"پارکینگ عمومی شهر متعلق به منه."
"تو مکانیکی؟" این حرف بدون هیچ نیتی و صادقانه از دهانم خارج شد. با این که بی ادبانه به نظر می رسید، اما من قصد اهانت نداشتم. سال ها پیش او راجع به دکتر شدن صحبت می کرد و این که می گفت صاحب پارکینگ شده، مرا غافلگیر کرده بود.
بدون این که لبخند از روی لب هایش محو شود، شانه هایش را بالا انداخت: "آره. حساب کتاباش با منه. می دونی که..."
" بورسیه ی فوتبالت چی شد؟" و لب هایم را گزیدم چرا که از جوابش می ترسیدم. حتما این کار او دلیل موجهی داشت.
"ام... خب... من یه جورایی ازدواج کردم."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"اوه، واقعا؟"
"آره، من و «میستی واکِر»... البته اشتباه نکنیا. من تو رو سرزنش نمی کنم."
عجب! جدی می گی؟ باشه! هر جمله ای که با این مقدمه شروع میشد، صد در صد یک دروغ بود. دست هایم را با فشار بیشتری به دسته ی چرخ دستی فشردم.
او ادامه داد: "وقتی رفتی خیلی آشفته بودم." نگاهش را به اطراف انداخت و صدایش را پایین تر آورد: "من با اون دوست شدم و خودمم نفهمیدم چه طور شد که ازم حامله شد. با خودم گفتم ناجوانمردیه اگه باهاش ازدواج نکنم."
یعنی به همین راحتی برایم جایگزین پیدا کرد؟ حتی این واقعیت که این من بودم که او را ترک کردم، نتوانست جلوی بغضم را بگیرد.
"ام...من... متاسفم؟"
او خندید: "متاسف نباش. من بچه های خیلی فوق العاده ای دارم."
"بچه ها؟!"
"آره. همه شونم پسرن. دو قلوها اول به دنیا اومدن، یه سال بعد هم یکی دیگه، آخری هم 5 سال پیش به دنیا اومد."
قادر به نفس کشیدن نبودم. 4 تا بچه، اونم توی 12 سال؟! او در این مدت یک ازدواج موفق داشت و به خاطر فوتبال تسهیلات زیادی نصیبش شده، آن وقت من نمی توانستم یک مرد را حتی برای چند ماه به خودم پایبند کنم؟! خیلی ناعادلانه است. لبخندی کم جان به او زدم و به سمت «بن اند جری» ها در آخرین ردیف غذاها رفتم. یک لحظه احساس کردم که دلم می خواهد تمام فروشگاه آقای هریسون را یک جا بخرم. تا به امروز فکر می کردم که همه ی تصمیم های زندگی ام را درست گرفته ام. پس چرا الان در 30 سالگی هنوز مجرد بودم و تایلر نبود؟ "خب، از دیدنت خیلی خوشحال شدم. سلام منو به میستی برسون."
"یه لحظه صبر کن آماندا. من و میستی پارسال از هم طلاق گرفتیم."
لبخندی ناخواسته روی لب هایم نشست. شاید تصمیم هایم آن قدرها هم اشتباه نبودند! "اوه، جدی میگی؟"
"آره، خیلی سعی کردیم که از این اتفاق جلوگیری کنیم، اما نشد. از چند روز پیش که مادرت گفت قراره برگردی اینجا، همه اش منتظر دیدنت بودم. اون همیشه خبرای دسته اول تو رو به من میده. می دونی که." او دروباره بازویم را گرفت اما این بار دلم نمی خواست فرار کنم. "راستش من امیدوار بودم که دوباره مثل قدیما بتونیم با هم باشیم. ما 12 سال از هم دور بودیم و حالا حرفای زیادی برای گفتن به هم داریم."
گویی دنیا به رویم لبخند می زد. پس امید هنوز نمرده بود. باید پیشنهادش را رد می کردم اما عقلم درباره ی اینکه نباید با دوست پسر سابقم دوباره ارتباط برقرار کنم، اخطاری به من نداد. سپس به جای این که راهم را کج کنم و از او دور شوم، سرم را مثل احمق ها تکان دادم: "باشه، فکر خوبیه."
"آخر هفته وقتت آزاده؟"
"آره."
لبخندش هوش از سرم برد: "عالیه. چرا عصر شنبه نمیای خونه ی من؟ دلم می خواد اونجا را بهت نشون بدم. وقتی مادر و پدرم بازنشسته شدن و به فلوریدا رفتن، من خونه ی اونا رو خریدم. باید بیای و ببینی اونجا رو چه جوری تغییر دادم که جای بیشتری برای بچه ها درست کنم."
خونه اش؟! یعنی همون مردی که شلدون ازش حرف می زد به این راحتی به پستم خورده بود؟ اما با این حال او مناسب به نظر نمی رسید. قسمتی از وجودم به من می گفت که او فقط قصد خودنمایی دارد و می خواهد به من نشان دهد که با ترک کردن او، چه چیزهایی را از دست داده ام. اما قسمت بزرگتری از وجودم کنجکاو بود که بداند زندگی او چگونه است و این که آن احساس عمیقی که به یکدیگر داشتیم هنوز وجود دارد یا از بین رفته است. "عالی به نظر می رسه. لازمه چیزی با خودم بیارم؟"
"نه، هر چی لازم داریم اونجا هست. آدرس خونه رو که یادت هست؟" همان طور که آدرس خانه را به من می داد، ناگهان احساس سرما کردم. این سوال دائما در ذهنم می چرخید: آیا این مرد فقط یک تفریح کوچک بود یا کسی که هیچ وقت قادر به فراموش کردنش نبودم؟
به علاوه، انگیزه ی او چه بود؟ چرا این قدر با من مهربان بود؟ آیا می خواست رابطه ای قبلیمان را از سر بگیرد یا نیت دیگری در سر داشت؟
5 بستنی شکلاتی برداشتم و داخل چرخ دستی ام گذاشتم. احساس می کردم که روزگار می خواهد به من نشان دهد که ترک کردن خانه ام کار اشتباهی بوده تا من دائما احساس پشیمانی بکنم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سوم

خستگی واقعا می تونه مزخرف باشه. این چیزی بود که باعث شد من 12 سال پیش ایست ایدن رو ترک کنم. در واقع چیزی هم بود که منو متقاعد کرده بود برای پیدا کردن کار به تنها آژانس مسکن محله برم. چون اگه تو خونه می موندم، با رفتارهای عجیب و غریب مادرم دیوونه می شدم. در نظر داشتم که کار کردن در آژانس املاک رو برای مدتی کنار بگذارم، اما به این نتیجه رسیده بودم که هیچ استعدادی برای کارهای دیگه ندارم. من برای مخارجم احتیاج به پول داشتم و با این وضعیت مدت زیادی دووم نمی آوردم. ایده ی خرید یک آپارتمان مستقل برای خودم، روز به روز بیشتر وسوسه ام می کرد.
در طول این 5 روزی که به خانه برگشته بودم، هر روز یک برنامه ی روتین داشتم. خونه رو تمیز می کردم. لباس های کثیف رو می شستم. –بله، توانسته بودم مشکلم رو با زیرزمین تا حدی حل کنم. فهمیده بودم که اگه عینک آفتابی بزنم تار عنکبوت ها رو نمی تونم ببینم و جلوی ترسم کمی گرفته می شد. سیستم فوق العاده ای نبود اما به هر حال بهتر از هیچی بود- خرید می کردم. شام می پختم و به رختخواب می رفتم، البته به تنهایی!
تا حالا گفته بودم که یکنواختی چقدر منو اذیت می کنه؟
بنابراین تصمیم گرفتم به نصیحت مادرم عمل کنم. من نمی تونستم بدون داشتن مدرک به طور رسمی در آژانس املاک های نیوهمپشایر کار کنم، چون مدرک خودم متعلق به ماساچوست بود. اما قبل از این که دوره های آموزشی رو بگذرونم، کارهای دیگه ای هم می تونستم انجام بدم. گرفتن مدرک به این معنی بود که من می خوام تو ایست ایدن بمونم. به علاوه، گذروندن اون دوره ها خیلی وقت گیر بود.
در این فاصله به کار دیگه ای احتیاج داشتم. من نمی تونستم مثل برادرم جرد صبح تا شب علاف باشم و از مادرم پول بگیرم.
با ذهنی پرتردید، از ماشینم پیاده شدم و به سمت ساختمان سفید کوچک رفتم. نگاه دقیقی به تابلوی چوبی بالای در انداختم. «آژانس املاک اِستون». اِستون؟! وقتی هنوز اینجا زندگی می کردم، اونجا متعلق به «ادنا الوود» بود. چه اتفاقی براش افتاده بود؟ و چرا مادرم به این موضوع اشاره نکرده بود که کس دیگه ای صاحب اونجا شده؟
لحظه ای مردد شدم. هنوز تصمیم جدی نگرفته بودم و می تونستم داخل نرم. حتما دلیلی داشت که مادرم راجع به تغییر مالکیت اونجا چیزی نگفته بود. با شناختی که از اون داشتم یا نقشه ای داشت یا می خواست حقیقت رو از من پنهون کنه. شاید هم هردو.
وقتی بچه بودم کسی رو به اسم استون می شناختم. «پارکِر». اگه پارکر استون کسی بود که حالا صاحب آژانس املاک شده بود، ملاقات مجددم باهاش به خوبی ملاقات با تایلر نمی تونست باشه. اون کسی بود که باعث شد هفته ی اول دانشگاهم رو غیبت کنم.
اما این امکان نداشت. اون رئیس آژانس املاک باشه؟ با مردم سر و کار داشته باشه؟ خیلی خنده دار بود. اون در مقابل هیکل گنده اش، یک جو عقل هم نداشت. یک ولگرد خیابونی یا یک قاتل حرفه ای انتخاب بهتری برای این کار بود! حتما بعد از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان، به نیویورک فرار کرده و به مافیا پیوسته بود!
تمام شجاعتم رو یک جا جمع کردم و در رو باز کردم و داخل رفتم. زن کوچک اندامی با موهای مشکی و صورتی مهربان که 23 یا 24 ساله به نظر می رسید، پشت میز نشسته بود. "سلام، می تونم کمکتون کنم؟"
لبخند زدم. صدایش هم مثل خودش زیر و کودکانه بود و این باعث میشد احساس بهتری داشته باشم. "من تازه به این شهر برگشتم، می خواستم ببینم شما اینجا احتیاج به کارمند دارین یا نه؟"
صندلی اش رو کمی عقب برد و شکم بزرگ و حامله اش از پشت میز نمایان شد. "آماندا راس، درسته؟"
پناه بر خدا! کسی هم در این شهر پیدا میشد که چیزی راجع به من ندونه؟ من فقط یک هفته بود که برگشته بودم! "درسته."
" تو توی یکی از آژانس های معروف بوستون کار نمی کردی؟"
یالا، یه کم پیاز داغشو بیشتر کن و بیشتر طعنه بزن! آهی کشیدم. شاید اگر صدایش این قدر صادقانه نبود، خیلی ناراحت می شدم. "چرا. کار می کردم."
صورتش شگفت زده شد اما یک انگشتش رو بالا آورد و گفت: "یک لحظه صبر کن. بذار ببینم پارکر می تونه ببینتت. باید از اون سوال کنی. اون کسیه که استخدام ها رو انجام میده."
لعنتی! پس خودش بود! قسمتی از وجودم می خواست فرار کنه و ایده ی کار کردن رو به کلی فراموش کنه اما قسمتی دیگه می گفت که اگه ترس های قدیمی ام رو کنار نگذارم، در زندگی ام به هیچ جا نمی رسم.
صبر کردم تا ببینم اون دختر چه پیغامی برام میاره. احتمالا پارکر تا می فهمید من کی هستم، منو رد می کرد.
دختر تلفن رو برداشت، مدتی صحبت کرد و گوشی رو سر جایش گذاشت. به من لبخند زد و گفت: "میگه که می خواد تو رو ببینه. دفتر اون دقیقا پشت سر منه." و به تنها درِ بسته ی پشت سرش اشاره کرد.
"ممنون."
"نه، من ازت ممنونم. شاید اگه تو رو استخدام کنه، من یتونم مرخصی مربوط به زایمانم رو زودتر بگیرم." و دست چپش رو روی میز فلزی کوبید تا حلقه اش نمایان شود. الماس بزرگی روی اون می درخشید. باشه بابا. می خوای بهم بفهمونی که من نزدیک یک دهه از تو بزرگترم اما هنوز نتونستم یه شوهر پیدا کنم! اگر این قدر مودب و خانوم به نظر نمی رسید، ممکن بود باهاش گلاویز بشم. تقصیر اون نبود که زندگی بهتری از من داشت. تصمیم های نادرستم منو به اینجا رسونده بود و خودم باید با اونها کنار می اومدم.
در حالی که ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود، به سمت در بسته رفتم و در زدم.
"بیا تو." گلویم خشک شده بود. حتی لحن صدایش قلب منو از کار می انداخت. اون تمام خاطراتی که ترجیح می دادم فراموش کنم رو به یادم می آورد. اما نباید خود رو می باختم. من با تایلر که حتی روابط خصوصی بیشتری هم باهاش داشتم، ملاقات کرده بودم و صدمه ای ندیده بودم. حتی تقریبا باهاش قرار هم گذاشته بودم. نه! من به دنبال قرار عاشقانه با پارکر استون نبودم. کسی که عادت داشت پول ناهار و مشق های نوشته شده ام رو از من کش بره.
قبل از اینکه نظرم رو عوض کنم، در رو باز کردم و داخل دفتر شدم.
شوکزده در آستانه ی در ایستادم. انتظار داشتم که اون تغییر کرده باشه، اما دقیقا به همان صورتی به نظر می رسید که آخرین بار در جشن فارغ التحصیلی دیده بودمش. موهای تیره، چشم های آبی و پوست برنزه. اما این مرد به ظاهر خوش تیپ و جذاب، در باطن یک عوضی بود! از وقتی که وارد سال سوم شدیم، دخترها از عاشقی به دست و پایش می افتادند.
تنها کسی که این کار رو نکرد، من بودم. یکی از دلایلش این بود که می خواستم اونو عصبانی کنم.
با نگاه جذابش به من خیره شد. کافی بود فقط با همین نگاه با مشتری صحبت کنه تا مشتری بدون حتی دقیقه ای فکر، قرارداد رو امضا کنه!
بی مقدمه گفتم: "من دنبال کار می گردم."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
با چشم های تیره اش به من خیره شد و لب هایش به لبخند نصفه و نیمه ای باز شد: "وقتی موهات قهوه ای بود بیشتر ازت خوشم میومد."
در حالی که دهانم از تعجب باز مانده بود بهش خیره شدم. "واقعا نمی دونم جوابت رو چی بدم!"
"لازم نیست جواب بدی. فقط می خواستم نظرم رو بگم. بشین."
پاهایم نه از روی ترس، بلکه به خاطر عصبانیت می لرزید و پرونده ی سوابق کاری ام رو محکم در دستم گرفته بودم. باید پرونده رو به زودی به اون تحویل می دادم اما می خواستم لرزش دستهایم کمی آروم بشه. اون مرد واقعا غیر قابل تحمل بود.
"آماندا مشکل چیه؟ رنگت بدجور پریده."
"من خوبم."
"قهوه می خوای؟"
به هیچ وجه! از اون بعید نبود که در قهوه ی من مرگ موش بریزه. "نه، ممنون. من واسه قهوه خوردن نیومدم اینجا. من تازه برگشتم خونه و دنبال کار می گردم. من توی یه آژانس املاک معتبر کار می کردم و..."
یکی از دستهاش رو بالا آورد تا جلوی ادامه ی حرف منو بگیره. "خودم می دونم. همون روزی که به مادرت خبر دادی می خوای برگردی، کل شهر از جریان باخیر شدن. لازم نیست برام داستان تعریف کنی. خب حالا پرونده ات رو بده ببینم." و چشم هایش رو به پوشه ای که در دست هایم بود، دوخت.
آهی از روی اضطراب کشیدم و پوشه رو روی میزش گذاشتم.
صبر کردم تا دیدن پرونده ی منو به اتمام برسونه. پس از دقیقه ای که به اندازه ی صدها سال طول کشید، گفت: "من این تو مجوز کار نیوهمپشایر پیدا نکردم."
ای خدا! منی که توی بوستون کار می کردم مجوز نیوهمپشایر می خواستم چی کار! "خب آره، مجوز ندارم. اما تصمیم دارم به زودی تهیه اش کنم."
شانه هایش رو بالا انداخت و پوشه رو به من برگردوند. "عجله نکن. شاید دلت نخواد برای من کار کنی..."
"نه، این طور نیست..."
یکی از ابروهایش رو بالا انداخت و صدای من در گلو خشک شد. آره، شاید هم نظرم عوض میشد. ولی اونجا، تنها دفتر کاری بود که من در شعاع 25 مایلی محل زندگی ام می تونستم پیدا کنم و این انتخاب های منو محدود می کرد. "یعنی منظورت اینه که تو اینجا به من کار میدی؟"
"مطمئنم کارمندم بهت گفته که به زودی می خواد به مرخصی زایمانش بره. خب خیلی خوبه که تو اینجایی. من برای یه مدت کار اون رو به تو می دم تا ببینیم از پسش برمیای یا نه. به نظرت چطوره؟"
چاره ی دیگه ای نبود. اونجا از هر جای دیگه ای در اون منطقه برای کار، بهتر بود. پس اندازهای من هم تا ابد برایم نمی موندند. اگر قرار بود یک زندگی جدید شروع کنم، باید از صفر شروع می کردم. حتی این که مجبور نبودم روز تا شب با مشتری ها سر و کله بزنم، خوشحالم می کرد.
"خوب به نظر می رسه."
سرش رو تکون داد: "باشه. این جا دفتر کوچیکیه و تنها وظیفه ی تو اینه که وقتی من و همکارم نیستیم، به تلفن ها جواب بدی و قرار ملاقات ها رو برنامه ریزی کنی."
همین؟! این که شبیه به وظایف یک کارمند نبود و بیشتر به منشی شباهت داشت! این موضوع رو به اون یادآوری کردم.
دست هایش رو روی میز گذاشت و خم شد و با اون نگاهش به من خیره شد. نمی تونستم جلوی لرزش خودم رو بگیرم. با شیطنتی که در چشمانش موج می زد گفت: "همون طور که گفتم این جا یه دفتر کوچیک توی یه شهر کوچیکه. وقتی من و کارمندم این جاباشیم، دیگه کار آن چنانی باقی نمی مونه که تو بخوای انجام بدی. تو جای شارلوت رو می گیری و کارهای اونو انجام میدی. مطمئنم که اون اعتراضی نداره."
باشه، تو بردی! من بیش از اندازه به یک کار نیاز داشتم و اون به یک منشی احتیاج داشت. اون قدرها هم نمی تونست بد باشه. می توانستم چندین ماه را صرف پول پس اندازه کردن و فکر کردن به چگونه ادامه دادن زندگی ام، کنم.
"باشه، قبول می کنم."
پارکر اطلاعات دیگه ای رو که لازم بود بدونم، به من داد و من بیست دقیقه بعد از اونجا خارج شدم. قرار گذاشتیم که من صبح دوشنبه به اونجا برم تا شارلوت قبل از ترک کردن اونجا، نحوه ی کار رو به من آموزش بده. همین که پایم رو از دفتر اون بیرون گذاشتم و وارد دفتر مرکزی شدم، ناگهان کسی منو در آغوش خود گرفت!
"آماندا... خیلی دلم برات تنگ شده بود..."
خود رو عقب کشیدم و «جیل هانتر» رو رو به رویم دیدم: بهترین دوست دوران کودکی ام. وقتی که برای رفتن به دانشگاه از هم جدا شدیم، برای مدتی با هم در ارتباط بودیم اما کم کم ارتباطمون کم رنگ شد.
لبخند زدم و بهش گفتم: "نمی دونستم تو هم به شهر برگشتی، جیل."
"آره. من چند سال پیش برگشتم. با «روی شاو» ازدواج کردم و چند تا بچه داریم. از اون موقع تا حالا هم این جا کار می کنم."
ازدواج؟ بچه؟ تقریبا زیر لب غریدم. این الگوی زندگی در اینجا همگانی بود؟ این چه مرضی بود که همه گرفتارش شده بودند؟! نکنه آب اینجا مشکلی داشت؟! "جدی میگی؟"
"ببین، قراره من و ماری و کیتی با هم ناهار بخوریم. تو هم می خوای بیای؟"
به یاد گذشته ها افتادم. ما چهار نفر همه جا با هم بودیم. از مهد کودک تا دبیرستان. اما وقتی از ایست ایدن مهاجرت کردم، با اونها هم قطع رابطه کردم. فکر می کردم که هیچ وقت اونها رو دوباره نمی بینیم و این آزارم می داد. "عالیه. منم میام."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
ماری با لبخندی مشتاق در حال تعریف بود: "... خلاصه این جوری شد که ریکی عاشق من شد و ما دیگه حتی نتونستیم یه روز از هم جدا بمونیم. خیلی رمانتیکه، نه؟" لبخند های او واقعا برایم غیر قابل تحمل بود.
صدای برخورد قاشق و چنگال ها با صدای موزیکی که از رادیو پخش میشد در هم آمیخته بود. مجبور بودم به جلو خم شم تا بتونم صدای زیر و کودکانه ی ماری رو بشنوم.
به زور لبخند زدم و گفتم: "آره، خیلی هیجان انگیزه." انگار تازگی ها این اتفاقات رمانتیک به جز من برای همه رخ می داد! فکر می کنم همه می تونستند استرس رو در صورتم ببینند. دل پیچه داشتم و البته این حالتم ربطی به غذای چرب و چیلی روی میز نداشت.
این واقعیت برایم دردناک بود که تمام دوستام ازدواج کرده بودند و هر کدوم حداقل دو بچه داشتند. البته من با این که بچه ها رو دوست داشتم، فعلا قصد بچه دار شدن نداشتم اما فکر کردن به این که تمام اون ها ازدواج کرده بودند و من مجرد بودم، تقریبا منو به کشتن می داد!
مشکل همین جا بود. در طول زندگی ام و تا جایی که به یاد داشتم، همیشه دلم می خواست ازدواج کنم؛ اما انگار این قضیه شدنی نبود. اگر شلدون این جا بود، مثل همیشه بهم می گفت این قضیه فقط به خاطر اینه که توی زندگیم مرد درستی رو انتخاب نکردم.
حالا که فکر می کنم می بینم شاید مشکل از جرمی یا تایلر نبوده و من بودم که مشکل داشتم و همه چیز رو خراب می کردم.
کیتی با لبخندی شاد، در چهره ی سفید و تپلش به من نگاه کرد و گفت: " تو بچه داری آماندا؟"
حس غریبی قلبم رو فشرد. باشه، شاید کمی دلم می خواست! اما فقط یک ذره... من تقریبا سی ساله بودم و بچه دار شدن کم کم برایم خطرساز میشد... جواب دادم: "نه هنوز."
ماری پرسید: "واسه آینده هم برنامه ای نداری؟"
متاسفانه نه! ایشااله برای زندگی بعدیم یه فکری می کنم! "خب، من فردا یه قرار دارم."
شاید هم این فقط در نظر من یک قرار بود. چون تایلر فقط برای دیدار دو دوست قدیمی از من دعوت کرده بود، نه چیزی بیشتر. اون فقط می خواست درباره ی گذشته ها با هم حرف بزنیم. ولی اون لحظه دلم می خواست فکر کنم که اون منو برای یه قرار دعوت کرده. این باعث میشد حس بهتری داشته باشم و حرفی برای زدن در مقابل دوستام داشته باشم.
جیل به جلو خم شد و با حالتی موذی گرایانه پرسید: "جدا؟ به این زودی؟ مگه تو همین تازگی ها با اون پسره به هم نزدی... اسمش چی بود؟"
"اسم اون احمق، جرمی بود." کلمات امید دهنده ی شلدون در ذهنم می چرخید و این دقیقا چیزی بود که بهش احتیاج داشتم. "من با تایلر جکسون قرار دارم. چند روز پیش توی فروشگاه هریسون دیدمش و اون منو به خونه اش دعوت کرد."
دوستانم همه سکوت کرده بودند و با ناباوری به من خیره شده بودند. مگه من چیز اشتباهی گفته بودم؟ "مشکلی پیش اومده؟"
جیل اولین کسی بود که به خودش اومد. "اوم، نه. فقط سورپریز شدم. شما دو تا خیلی با هم خاطره دارین."
خب خاطره داشتن که چیز بدی نبود. این که کسی رو از قبل بشناسی خیلی بهتر از اینه که یه غریبه رو توی یه مشروب فروشی یا کلوب شبانه ملاقات کنی. حداقل می تونی از این مطمئنا باشی که طرفت یه قاتل زنجیره ای نیست یا قرار نیست بهت تجاوز کنه و شکنجه ات کنه و بندازتت گوشه ی خیابون! تو می دونی اون از چی خوشش میاد یا بدش میاد... چه چیزی شاد یا ناراحتش می کنه... چه چیزی تحریکش می کنه و ...
البته از این نگذریم که اون در طول این 12 سال ازدواج کرده بود، طلاق گرفته بود و 4 تا بچه داشت!
سرم رو تکون دادم... خیلی خب، شاید خاطره داشتن همیشه هم چیز خوبی نبود!
کیتی پرسید: "اما پس میستی چی؟..."
"اون اتفاق وقتی که من از اینجا رفتم افتاد."
ماری زبونش رو گزید و در حالی که چشمان سبزش سرشار از خشم بود گفت: "اما این چیزی نیست که من شنیدم."
"ببخشید؟!"
"من شنیدم اون دو تا حتی وقتی که شماها از هم جدا نشده بودین هم با هم رابطه داشتن." سپس با حالتی مردد و در حالیکه سعی می کرد به چشم های من نگاه نکنه ادامه داد: "ولی به احتمال زیاد این فقط یه شایعه بوده."
معلومه که شایعه بوده، غیر از این امکان نداره. شاید هم امکان داشت و من دلم نمی خواست که باور کنم. حتی اگر این اتفاق حقیقت داشت، مشکل چندانی پیش نمیومد. چرا که خودم هم در گذشته اشتباهاتی داشتم و همه ی ما حق داریم که در زندگی اشتباه کنیم. من فقط به دنبال وسیله ای بودم که بتوانم ادامه ی زندگیمو در شادی بگذرونم. تایلر هم برای من مرد ایده آلی به نظر می رسید. شغل خوبی داشت و پدر چهار بچه بود.
اما اون تا حالا راجع به دلیل طلاق گرفتنش چیزی نگفته بود.
افکار منفی رو کنار زدم. این خیلی مسخره بود. اگر اون می تونست به خاطر این که سال ها پیش اونو خیلی غیر منتظره ترک کردم منو ببخشه، من هم حاضر بودم یک شانس دیگر بهش بدهم.
جیل بازوی منو گرفت و گفت: "برات آرزوی موفقیت می کنم ولی... تو که دنبال یه رابطه ی جدی باهاش نیستی، نه؟ تو تازه با نامزدت به هم زدی."
چرا همه به جز من فکر می کردند داشتن یک رابطه ی جدی کار بدیه؟!
آهی کشیدم. همه به من می گفتند که خیلی سریع وارد یک رابطه ی جدی نشم اما من نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم. انگار همیشه مغزم با بی صبری به دنبال مرد ایده آلی می گشت تا شانسش رو با اون امتحان کنه ولی قلبم به هیچ کدوم رضایت نمی داد.
خدایا! کی تموم این کابوس ها به پایان می رسید؟!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lost In Suburbia | گم گشته


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA