انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Lost In Suburbia | گم گشته


زن

 
فصل دهم

ماشینمو پارک کردم و پریدم بیرون و در حالی که از ماشینش پیاده می شد به سمتش دویدم. دستاشو باز کرد و من به آغوشش پریدم. خیلی خوشحال بودم که بهترین دوستمو میبینم.مردی که میتونستم راجع به تصمیم هایی که باید میگرفتم باهاش حرف بزنم.و مهم تر از همه راجع به رییسی که نمی خواستم مجذوبش بشم.
وقتی منو زمین گذاشت پرسیدم: "اینجا چی کار میکنی؟"
خندید."منم از دیدنت خیلی خوشحالم عزیزم."
"اوه، خفه شو! خودت می دونی که از دیدنت خوشحالم. هیچ وقت از دیدن کسی به این اندازه خوشحال نشده بودم.هیچ وقت."
"درست مثل من ،مندی دلم برات تنگ شده بود."
صدای صاف کردن گلویی که از پشت سرم شنیدم باعث شد سریع به عقب برگردم.مادربزرگ با صورت خجالت زده اونجا وایستاده بود.
"دوستت کیه؟"
"مادربزرگ،این شلدونه."
شلدون منو رها کرد و به طرف مادربزرگ رفت.دستشو گرفت و روی لبهاش گذاشت و بوسید. به مادربزرگم که درحال غش کردن بود نگاه کردم و مجبور شدم که خنده مو پنهان کنم. اون یه جنتلمن واقعی بود. نسلی در حال انقراض در این دنیای مدرن!
مادربزرگ زبونش رو لای دندوناش گذاشت و لبخندی زد. "آماندا ایشونو کجا قایم کرده بودی؟"
تن صداش میگفت که فکر میکنه شلدون چیزی بیشتر از یه دوست خوبه و من هم این فرضیه ی غلطش رو درست نکردم.ایست ایدن،مترقی کننده ترین منطقه نبوده و مادر و ماربزرگ من هم مترقی کننده ترین آدما نبودن که این یعنی شلدون از همنشینی با اونا خیلی خوشحال نمی شد.
"اون فقط یه دوست از بوستونه."و به سمت شلدون برگشتم."میای تو؟"
"فکر کردم دیگه هیچ وقت اینو نمیگی!"
قدمی برداشت و وارد خونه شد.به صورتش نگاه کردم و به راحتی فهمیدم که چرا مادربزرگ فکر میکنه بین ما چیزی بیشتر از اون چیزی که هست، وجو داره. شلدون جیمز به نوعی زیبا بود. نمونه ی زنده از هنر خدا! پیکر تراشیده، موهای بلوند و چشمای آبی و درخشان! لبخندی زدم. آره اون محشر بود.ولی من میدونستم که ابهام و رازآلود بودن بیشتر از لطافت و زیبایی روی من تاثیر میذاره.
ازش پرسیدم: "کی وارد شهر شدی؟"
"حدودا 2 ثانیه قبل از اینکه تو برسی. خیلی وقت شناسم، نه؟"
"طبق معمول، تو بهترینی."
شلدون،شلدون بود،خودشم میدونست."خب،چی شده مندی؟"
"هیچی،چطور مگه؟"
"دفعه قبل که با هم تلفنی حرف میزدیم احساس می کردم که به بودن یه دوست کنارت احتیاج داری."
اون هیج ایده ای از بزرگی این احتیاج نداشت.دوباره بلند شدم و بغلش کردم فقط به خاطر اینکه از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دلم خیلی زیاد براش تنگ شده بود.بوی خوبی میداد،مثل همیشه،بوی اوبسسژن کلاسیکی که از وقتی میشناختمش میپوشید.کمی لرزیدم.اوبسسژن با درون من کار خنده داری می کرد و این مهم نبود که چه کسی اونو پوشیده.
وقتی بالاخره بلند شدم و با شجاعت بهش اجازه دادم که از کنارم بره، چرخیدم تا مادرم رو که توی سرسرای بزرگ ایستاده بود پیدا کنم. لبخندی شبیه لبخند مادربزرگ به لب داشت. وقتی رو به روی شلدون ایستاد لبخندش بزرگتر شد.
"من لزلی هستم،مادر آماندا."
لزلی؟اون هیج وقت نخواسته بود که مردای دیگه اونو با اسم کوچیکش صدا کنن و همیشه سختگیر و مقید بود که اونو خانم راس خطاب کنن.
به نظر می رسید این شلدونه که چنین تاثیری روی مردم می ذاره و به همین دلیل در فروش املاک موفق بود.جذابیت طبیعیش برای چند لحظه روی همه ی آدما بعد از دیدار باهاش تاثیر میذاشت.
"من شلدون جیمزم.از دیدنتون خوشبختم."
"برای چی نمیای تو؟الان برات قهوه میارم."
"ممنون.خوشحال میشم."
زمانی که مامان خودشو با چیدن میز قهوه مشغول کرد ما توی آشپرخونه منتظر موندیم.نگاه کوتاهی به شلدون انداختم و اون هم لبخند زد.
"از تیپ جدیدت خوشم میاد."
صورتم داغ شد. کی بقیه میخوان اشاره کردن به این موضوع رو تموم کنن؟ شاید اون موقع بتونم کار احمقانه ای که انجام دادم رو فراموش کنم."این من نیستم."
"حاضری شرط ببندی؟ این کاملا با روحیه ی تو جور در میاد."سکوت کرد و بعد گفت: "خب چه جوری بعد از یه شکست مفتضحانه از اون عشق آتشین دوام آوردی؟"
عالیه،من دقیقا فرار کردم و با رییسم قرار گذاشتم،مردی که به هیج وجه مناسب من نبود.مسخره س، و بعد اوضاعو بدتر کردم. موقعیت کاریمو به خط انداختم.به رییسم گفتم از اول اشتباه بود و دیگه هیچ وقت نباید تکرار بشه.چشمامو چرخوندم و گفتم: "باهاش کنار اومدم. اون قضیه ی مرد جایگزین رو که یادته؟"
چشماش برقی زد و گفت"آره،درسته"
"خب،کجا میمونی؟"
"یه اتاق تو یه هتل کوچیک تو حاشیه شهر گرفتم،ظاهرا جایه خوبیه."
"تخت و صبحانه؟"
سرشو به علامت آره تکون داد.
"خوبه."
اکثر جاهای اینجا قدیمی و خراب بودن اما الن اینگالس به اندازه ی کافی جای خوبی برای اقامت بود.حداقل شلدون میتونست از ملافه های تمیز استفاده کنه.
"به نظر خوب میرسه."
"چقدر میمونی؟"
"متاسفانه فردا شب باید برم."
"اه لعنتی!من فردا مجبورم تمام روزو کار کنم."
صورتشو درهم کشید و گفت: "نمیتونی مرخصی بگیری؟"
آره،خوبه.پارکر احتمالا ترجیح میده منو بندازه بیرون تا درخواستمو قبول کنه.دفعه قبل که درخواست یه ساعت مرخصی کرده بودم میخواست بزنه تو سرم."رییسم موافقت نمیکنه."
مامان دقیقا همین لحظه رو برای چیدن قهوه خوریای جلوی ما انتخاب کرد و گفت: "پارکر؟ اون پسر شیرینیه."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
از اینکه مامان اونو پسر خطاب کرده بود خنده م گرفت. اون هیچ وقت هم شیرین نبوده. اگرم تو یه سنی نرم و لطیف بوده ولی به طور کلی کودن و احمقه. البته این مسئله ربطی به جاذبه ی جنسی اون که من سعی در انکارش دارم نداره!
"شیرین؟دیوونه شدی؟"
نگاه خشمگینی به من کرد و گفت: "مادرش دوست خیلی خوبی برای من بوده. پارکر استون همیشه برای من شیرین بوده آماندا و به اندازه کافی آدم خوبی بوده که وقتی به کار نیاز داشتی بهت کار داد."
عالیه، بازم من منو آدم بده ی ماجرا بکنین.چرا که نه؟زیر لب غریدم: "من اون قدرا هم محتاج کار نبودم..."
سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت تا شکر برداره.
شلدون آروم خندید. به طرف من خم شد و زمزمه کرد: "اونو مثله یه پیشی نازنازی جلوه میده."
"باور کن شل.پارکر استون هیچی نیست اما...."
مادر برگشته بود تا کاسه شکر رو بذاره روی میز بنابراین منم عاقلانه دهنمو بستم.
"خب راجع به خودت برام بگو."مادر پشت میز نشست و به شلدون لبخند زد. ناله ای سر دادم. وقتی داشت به شلدون نگاه میکرد میتونستم چرخدنده هایی که توی ذهنش داشت میچرخیدو ببینم. شوهر ایده آل. واسه همین بود که احساساتش فوران کرده بودن.
"من در فروش املاک بوستون کار میکنم."
"پس شما و آماندا اینجوری همدیگه رو ملاقات کردین؟"
"بله. من اونجا متولد و بزرگ شدم و هیچ وقت هم قصد ترک کردنشو نداشتم."
"هیچ وقت حتی به خاطر آماندا؟"
"اوه، من و آماندا خیلی رابطه پیچیده ای نداریم، فقط دوستیم."
مادرم نگاه ناباورانه ای بهش انداخت. اما شلدون آدم بی قیدی بود و مسئله رو ادامه نداد. همچنین درباره ی جهت گیری جنسی اش هم هیچ حرفی نزد. که البته کار خیلی خوبی بود چون اگه مادرم می فهمید اون با مردها رابطه داره غش می کرد!
باید میدونستم که هیچ چیز به این آسونی ها نیست. در کمتر از چند ثانیه شلدون از دهنش پرید: "من با خانوما قرار نمی ذارم."
و این زمانی بود که آشوب آغاز شد.


***
خودمو روی تشک نرم اتاق هتل شلدون پرت کردم و به سقف خیره شدم."شل، بابت واکنش مادرم معذرت میخوام."
خندید."به اندازه ی کافی دیدم که بفهمم.اما قبلا هیچ وقت کسی برام اینجوری غش نکرده بود."
"مامان من یه حرفه ایه." دست هامو زیر سرم گذاشتم. "هر وقت اراده کنه می تونه غش کنه."
دوباره خندید. صدای دلچسب و قوی ای که دلم براش خیلی تنگ شده بود. ویژگی خوب شلدون این بود که اون خیلی خوب می فهمید. وگرنه وقتی خیلی بهش نیاز داشتم جا می زد. "نگران مادر و مادربزرگت نباش من میتونم از اونا ببرم."
نگاه مشکوکانه ای بهش انداختم.
"جدی میگم مندی.من با والدین ارتباطم عالیه."
"اما تو مادر منو نمیشناسی،باور کن اون تورو زنده زنده میخوره."
"نه.چیزی نیست که راجع بهش نگران بشی.چرا منو فرداشب قبل از اینکه برم به شام دعوت نمیکنی؟"
این کار اشتباه محض بود. چرا نمیتونست ببینه توی چه دردسری افتاده؟ "واقعا که نمیخوای این کارو بکنی؟"
"معلومه که میخوام.این یه فرصته که زمانه بیشتریو هم میتونم با تو بگذرونم."
"چرا به جاش دوتایی نمیریم بیرون؟"میخواستم اون یک کم زمانی هم که با شلدون هستم آرامش داشته باشم نه اینکه حس کنم وسط میدون جنگ نشستم.
"میخوام این کارو برای تو بکنم،بهم اعتماد کن."
"باشه،قبوله."قبول کردم اما در هر صورت میدونستم که دارم یه اشتباه بزرگ میکنم."شلدون لطفا فردا شب برای شام بیا."
"ممنون.خیلی خوشحال میشم.تو خیلی نگرانی ولی به من اعتماد کن.همه چیز خوب میشه."
"تو داری قبر خودتو میکنی،رفیق."

لبخند زد و گفت"می بینیم."


***
ساعت سر کار کش میامد، هر دقیقه مثل یک ساعت میگذشت و عقربه آروم روی صفحه ساعت می خزید. دلم میخواست پیش شلدون بودم و از زمانی که میتونستم با شلدون بگذرونم لذت میبردم چون هفته ها بود که اونو ندیده بودم و احتمالا مدت زیادی همدیگرو نمی دیدیم.
سر و کله پارکر امروزم پیدا نبود و این هیچ کمکی به حل مشکلات نمی کرد. ظاهرا این موقع سال شلوغ ترین زمان توی ایست ایدن و مناطق اطرافش بود پس من تنها رها شده بودم. بدون کسی که باهاش حرف بزنم یا ازش دوری کنم، توی یه راه بزرگ و ملالت آور گیر کرده بودم.
کارایی رو که توی دفتر میشد انجام دادم: برنامه چند تا قرار ملاقات رو چیدم، به بایگانی که قبلا سر و سامون داده شده بود، سر و سامون دادم... بعد برای بار دوم همین کارو کردم و آخرش هم مجبور شدم روی دستام بشینم تا اون کارو دوباره انجام ندم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
داشتم فکر می کردم که یک زنگ نهار طولانی بگیرم اما با اومدن پارک به اتاق همه چی بهم ریخت.
"صبح بخیر راس."
شکمم منقبض شد. چرا مردی که دیروز زبونشو کرده بود ته حلقم الان باید این طور رسمی رفتار کنه؟ در تمام مدتی که زندگی کردم هیچ وقت نتونستم اونو بشناسم. من از آزار هایی که می دیدم صرف نظر کردم و اونو به بهترین شکلی که میتونستم کنار گذاشتم، سرمو تکون دادم و میزم رو چرخوندم و وانمود کردم که سرم شلوغه.
پرسید:"ناهارتو خوردی؟"
بخشی از وجودم امیدوار بود که اینو ازم بپرسه چون میخواست منو ببره بیرون اما باید حواسمو جمع میکردم تا دوباره نذارم آرزوهایی که هیچ وقت به حقیقت نمی پیوندند شکل بگیرند. دیروز وقتی اون میخواست اولین بوسه رو تکرار کنه من به طور نا عادلانه ای احساساتمو کشتم. سرمو تکون دادم.
"چرا الان نمیری بخوری؟ من ادامه ی روز رو اینجام و تلفن هارو جواب میدم."
این دیگه چه کوفتی بود؟ از کی تا حالا اینقدر ...اینقدر حرفه ای برخورد میکرد؟!
اونقدر وقت نداشتم تا به خاطر این ناراحت بشم پس زود بلند شدم و به سمت در رفتم تا اونجا رو ترک کنم و در همین حال شلدون وارد شد.
پرید تا بغلم کنه و گفت: "سلام عزیزم. امیدوار بودم بتونم برای ناهار ببرمت بیرون. وقتشو داری؟"
بهش گفتم: "زمان بندیت مثل همیشه عالیه. داشتم آماده میشدم که برم ناهار بخورم".
"عالیه." منو رها کرد و نگاهی به پارکر انداخت.
نگاه خیره ی شلدون رو دنبال کردم و جرقه ی حسادت رو در چشمان پارکر دیدم. نه چیزی بیشتر از جرقه، یه چیزی شبیه آتش بازی بود. خب...خوبه! حقش بود.
"یک ساعت دیگه برمیگردم، رییس!"
و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه دست شلدون رو گرفتم به بیرون هلش دادم.


***


"به نظر نمیاد رییست اونقدرام ظالم باشه. "
برای چی شلدون باید این حرفو بزنه؟! "تو فقط 2 ثانیه دیدیش. حتی باهاش حرفم نزدی."
"آره اما به اندازه ی کافی دیدم."
درخشش چشماش منو به خنده انداخت."اون خیلی رکه شل."
"مطمئنی؟"
"در این مورد بهم اعتماد کن."
شلدون بازوهاشو روی میز گذاشت و به جلو خم شد."خب،پس بوسنده خوبیه، نه؟"
به سختی آب دهنمو قورت دادم و خیره شدم به یه بیچاره ای که داشت غذا میخورد. به هر چیزی نگاه میکردم جز شلدون. چون می دونستم اگه بهش نگاه کنم حقیقت رو تو چشمام میبینه. "از کجا باید بدونم؟"
"من معنی اون نگاه روی صورتتو می فهمم. دیشب شک کردم و الان مطمئنم. ارتباط شما فراتر از کارمند و رییسه."
"آره،درسته."
"خب مندی منتظرم که بهم بگی."
چرا زجر می کشیدم؟ داشتم می مردم که بهش بگم.چراالان که روبه روی هم نشسته بودیم اینقدر خودمو اذیت میکردم؟ "خب، باشه، آره اون بوسنده ی خوبیه."
بهترینه. صورتم آتش گرفته بود. چرا دوباره احساساتم مثل بچه ها شده بود؟ آهی کشیدم.
"ما دو بار همدیگرو بوسیدیم. این تمام چیزیه که اتفاق افتاده پس زیاد امیدوار نباش."
این در حالی بود که خودم رو خیلی امیدوار کرده بودم. امیدم اون قدر زیاد بود که دیگه نمی تونست منو نا امید کنه! "اون یه احمقه."
"حتما هست. چون نمیتونه چیزای خوبی که جلوش هست رو ببینه."
حرفای شلدون باعث شد تا دستم تو راه دهنم خشک بشه و غذام رو هوا معلق بمونه. "ببخشید؟"
"تو از بودن باهاش لذت میبردی، مگه نه؟"
"نه. گفتم که اون یه احمقه. چرا باید با اون بودن برام لذت بخش باشه؟"
طوری که انگار داره برای یه بچه 3 ساله آواز می خونه گفت: "مندی، با خودت رو راست باش عزیزم. رو راست."
"خب، خب، باشه." غذا از دستم افتاد توی سس توی بشقابم."شاید از بودن باهاش لذت می برم. فقط یک کم."
"پس 5 سال دیگه به عمو شلدون اجازه میدی بیاد شوهرت و بچه های عزیزتو ببینه؟"
"خواهش میکنم...!من الان بچه نمی خوام و قطعا نمیخوام ازدواج کنم حداقل تو باید بدونی دیگه."
دستمو با دستمال سفره پاک کردم و موهامو زدم پشت گوشم."یادت میاد که خوشحالیتو با قرار گذاشتن با مردای اشتباه خراب کردی؟"
"معلومه که یادم میاد. فکر کنم اون چیز لعنتی رو به خوبی بخ خاطر سپردم."
لبخند آزار دهنده ای گوشه لباش نشست که با شیطنت توی چشماش هماهنگی داشت و گفت: "خب بعدش چی خانم. اون مثل بقیه س؟"
"نه."
"خب چه تفاوتی داره؟"
"قبلا بهت گفتم. اون یه احمقه."
نگاه خشمگینی انداخت که البته صدای بلند قهقهه ش اونو خنثی کرد."قبلا راجع بهش حرف زدیم. اون شبیه بقیه س یا نه؟ منظورم اینه که قابل اعتماده؟ وقتی بهش نیاز داری پیشت هست؟ بهت دروغ میگه؟"
میخواستم بگم نه ولی کلمات توی گلوم گیر کرده بودند.اون وقتی بهش نیاز داشتم بود، حتی بیشتر از یک بار. اون به من دروغ نمی گفت و در واقع اون قدر صادق بود که گاهی اوقات رسما به من توهین می کرد! و در مورد قابل اعتماد بودنش باید بگم که آره. شونه هامو بالا انداختم و گفتم: "خب. شاید باید خودت بفهمی. شاید هم اون کسیه که می خوام قبل از این که مرد ایده آلم رو پیدا کنم کمی باهاش خوش بگذرونم."
"و شاید تو داری خودتو گول میزنی تا چیزیو باور کنی که حقیقت نداره. دوباره! الگوی تکرار رو می بینی عزیزم؟"
نگاه دیگه ای بهش انداختم.چرا همیشه باید حق با اون باشه؟ "شلدون لطفا خفه شو."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل یازدهم


من و مادر و مادربزرگم روی کاناپه نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می کردیم. از وقتی شلدون رفته بود این کار برایم یک روتین شده بود. حس می کردم با این کار، اعصاب آتش گرفته ام آروم میشه. محل کارم از موقعی که شلدون به اونجا اومد تا منو با خودش برای نهار بیرون ببره، غیر قابل تحمل شده بود. پارکر فکر می کرد با مرد جدیدی رابطه دارم. هیچ راهی هم وجود نداشت که اونو متوجه اشتباهش کنم. اگر اون از من دور می موند، منم می تونستم ازش دور بمونم و این باعث می شد همگی خوشحال باشیم! این که پارکر دیگه حتی من رو نگاه هم نمی کرد پیامدهایی خوبی برایم داشت. البته یک سری پیامدهای بد هم وجود داشتند که من ترجیح می دادم جنبه ی مثبت قضیه رو ببینم و جنبه ی منفی اش رو نادیده بگیرم.
انگار که مادرم ذهنم رو خونده باشه ازم پرسید: "کارت چطور پیش می ره آماندا؟" برایم عجیب بود که با وجود 12 سال دوری، مادرم هنوز هم متوجه می شد که توی ذهنم چی می گذره.
"خوبه. فکر کنم زودتر باید برم دنبال مدرک نیو همپشایرم. به جز تلفن جواب دادن توی دفتر، باید کار بهتری هم باشه که بتونم توی زندگیم انجام بدم."
سرش رو تکون داد. "من سرزنشت نمی کنم. من خودم هم خیلی دوست دارم که بیرون برم و کار کنم."
"خب چرا سر کارت بر نمی گردی؟ من مطمئنم که «لو» خوشحال میشه توی مغازه ی سخت افزار فروشی بهت یه کار نیمه وقت بده."
لو، مردی بود که مغازه ی سخت افزار پدرم رو اداره می کرد. اون دقیقا بعد از فوت پدرم اوضاع رو به دستش گرفته بود و باعث شده بود مادرم درآمد مناسبی داشته باشه. برای مدتی مادرم هم پا به پای اون کار می کرد اما یه زمانی در دهه ی گذشته اشتیاقش رو به کار از دست داد. چهار سال پیش، مادرم دست از کار کشید و لو و اون مغازه ی کوچک رو با هم تنها گذاشت. مغازه برای مادرم پول کافی رو به همراه داشت که بتونه راحت زندگی کنه. اما مشخصا وقتی که کار می کرد خوشحال تر از الان بود. حداقل اون موقع همیشه «مریض» نبود.
"خودت خیلی خوب می دونی که من نمی تونم مدت زیادی روی پاهام وایسم." سرش رو تکون داد و با آن چنان انزجاری منو نگاه کرد که یک دفعه خودم رو عقب کشیدم و توی کوسن های کاناپه فرو رفتم. "در ضمن گرد و غبار توی هوا آسمم رو تحریک می کنه."
مطمئنا یک آسم من در آوردی! "باشه، فهمیدم. اما من متوجه شدم که تو خیلی کم از خونه بیرون می ری. غیر از وقتایی که با یکی از دوستات برای شام بیرون می ری همیشه به خونه چسبیدی."
نگاه افسرده اش برای یک لحظه مشتاق شد اما دوباره حالت چهره اش برگشت. "چه انتظاری داری آماندا؟ من بیوه م."
چرا قبلا متوجه این موضوع نشده بودم؟! بعد از یک دهه و نیم هنوز مادرم برای پدر عزادار بود. به آرومی گفتم: "پدر 14 سال پیش فوت کرد."
برای چند دقیقه حرفی نزد. فقط دست هاش رو گذاشته بود روی دامنش و به پایین خیره شده بود. وقتی چشماش رو بالا آورد و به من نگاه کرد، اشک توی اونا حلقه زده بود. "می دونم... ولی این دلیل نمیشه که دیگه دوسش نداشته باشم."
شروع کردم که بگم درکت می کنم ولی دهانم رو بسته نگه داشتم. آخرین باری که به مادرم به چشم یک انسان، نه زن دیوانه ای که منو بزرگ کرده بود، نگاه کرده بودم کی بود؟ اصلا تا به حال این کارو کرده بودم؟
"منم هیچ وقت دوست داشتنش رو ترک نکردم. ولی فکر نکنم اون از این که تو این قدر تنها باشی خوشحال باشه."
"من تنها نیستم. من تو رو دارم... و مادربزرگت و جرد."
نتونستم بهش بگم: ولی ما که برای همیشه پیشت نمی مونیم... ممکن بود مادرم کمی تعادل نداشته باشه ولی من همیشه دوستش داشتم. و خواهم داشت.
مادربزرگم بدون این که لحظه ای چشمهاش رو از روی قسمت های شطرنجی شده ی بدن های برهنه ی مردم که توی صفحه ی تلویزیون نشون می داد برداره گفت: "درخواست دوستی بهش دادن. دلیل این که مادرت کار کردن توی مغازه ی پدرت رو ترک کرد همین بود."
"هان؟!" اول به مادرم و بعد به مادربزرگم نگاه کردم. بعد دوباره رو به مادرم کردم. "مامان، اون راجع به چی حرف می زنه؟"
مادرم حرفی نزد ولی مادربزرگم به جایش جواب داد. "لو چند ماه قبل از این که مادرت مغازه رو ترک کنه اونو برای شام به بیرون دعوت کرد. من بهش گفتم که براش خوبه بیرون بره ولی فکر می کنی به من گوش می کرد؟ معلومه که نه. ترجیح داد تظاهر کنه اون قسمت از وجودش از بین رفته و این طوری تک و تنها بمونه و خودش رو اذیت کنه."
"این حقیقت داره مامان؟ لو واقعا خواست باهاش بیرون بری؟"
قبل از این که جواب منو بده نگاه خشمگینی به مادربزرگ انداخت. "چند دفعه. ولی نمی تونستم بهش جواب مثبت بدم. من خاطرات پدرت رو با بودن با کس دیگه ای خراب نمی کردم. همین طور دلم نمی خواست تو و جرد ناراحت بشین."
"ما ناراحت نمی شدیم."
"مطمئنی؟"
موقعی که هنوز نوجوون بودم امکان داشت این موضوع منو تا سر حد مرگ عصبانی کنه. ولی الان به اندازه ی کافی بالغ بودم که دلم بخواد مادرم رو خوشحال ببینم. "آره، معلومه که مطمئنم. همه حق اینو دارن که خوشحال باشن."
زانوهایم رو نوازش کرد. "خب، دیگه از من گذشته. من دلم می خواد تو رو خوشحال ببینم آماندا. تو هم لحظه های سختی داشتی."
به سختی می تونستم زندگی عاشقانه ی آشفته ام رو با مرگ پدرم مقایسه کنم.
زنگ در به صدا دراومد و من و مادرم هم زمان از جا پریدیم.
گفتم: "تو بشین. ریلکس باش. مطمئنم به خاطر اون ... همون مریضیت حالت زیاد خوش نیست. من در رو باز می کنم."
در حالی که به سمت در می رفتم از پنجره به بیرون نگاه کردم. تایلر جلوی در ایستاده بود، موهایش به هم ریخته بود و دکمه های پیراهنش رو جا به جا بسته بود. وقتی منو دید لبخندی زد که سریع محو شد.
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و در رو باز کردم. "تایلر چی شده؟"
ذهنم سریع به طرف بچه هایش کشیده شد. اتفاقی برای اونا افتاده بود؟ یعنی دلیل به هم ریختگی اش این بود؟
"سلام آماندا."
پرسیدم: "حال بچه ها خوبه؟" بغض کرده بودم و منتظر جوابش بودم.
"اونا خوبن. امشب با مادرشونن." سرش رو تکون داد و نگاهش پر از غم شد. دستی به موهایش کشید و باعث شد اونا با زاویه های عجیبی سیخ سیخ بشن."من واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم. یک دقیقه وقت داری؟"
"حتما. می خوای بیای تو؟"
"تنهایی؟"
"مادر و مادربزگم هم هستن."
"چرا نمیای سوار ماشین بشیم و بریم یه جای دیگه؟ ترجیح می دم تو این لحظه با آدمای زیادی رو به رو نشم."
اگر آن قدر آشفته به نظر نمی رسید جواب منفی بهش می دادم. مطمئن نبودم که بیرون رفتن با اون ایده ی خوبی باشه، مخصوصا این که هوا به زودی هم تاریک می شد. اما به هر حال نتونستم ردش کنم. "باشه. یه لحظه صبر کن کیفم رو بردارم."
ده دقیقه بعد، من و تایلر روی یک نیمکت نشسته بودیم. همه ی مغازه ها بسته بودند و سکوت تقریبا کر کننده بود. اون هنوز حرفی نزده بود و چیزی درونم هشدار می داد که اونو ترغیب به حرف زدن نکنم.
بالاخره به من نگاه کرد. "به خاطر همه ی اینا متاسفم."
"معذرت خواهی نکن." حداقل نه تا وقتی که مطمئن بشم اظهار تاسفت صادقانه ست!
"میستی داره دوباره ازدواج می کنه." موقعی که این حرف رو می زد به نظر می رسید صورتش داره تیره میشه و از مردی که من می شناختم فقط یک شخصیت آشفته باقی می گذاره.
این همون مردی بود که بهم گفته بود هیچ وقت عاشق میستی نبوده؟ خنده داره! کی باور می کرد؟
"می دونم. اون شب توی میتینگ لحاف دوزی شنیدم."
نگاهش غافلگیر بود ولی به روی خودش نیاورد. "اون می خواد بچه ها رو از من بگیره."
از نظر من به هیچ عنوان بد نبود که میستی وقت بیشتری رو با بچه هاش بگذرونه. هر چی باشه اون مادرشون بود. ولی این حرف رو به تایلر نزدم. من عصبانیتم از تایلر رو سر بچه های مظلومش –یا تقریبا مظلومش!- خالی نمی کردم.
"می خواد اونا رو برای همیشه ببره یا این که فقط می خواد بیشتر از قبل ببینتشون؟"
آه بزرگ و دردناکی کشید. "برای همیشه. می خواد دوباره بره دادگاه و هر طور شده حضانت بچه ها رو بگیره. این بار حتما موفق می شه. تنها دلیلی که دفعه ی پیش من بچه ها رو با خودم بردم این بود که اون برای گرفتن بچه ها تلاشی نکرد. اون موقع حتی قاضی هم مشکوک شده بود چون دادگاه معمولا به نفع مادرها رای میده. من ازدواج نکردم و خیلی کار می کنم. پسر ها بعد از مدرسه و توی تعطیلات احتیاج به مراقبت دارن. اون می خواد از کارش استعفا بده که بتونه تمام وقت پیش بچه ها باشه. تو واقعا فکر می کنی من شانسی دارم که یه قاضی حضانت بچه ها رو به من بده؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
از کجا باید بدونم؟ من که تا حالا ازدواج نکرده بودم. من هنوزم توی دنیای کوچک تنهایی خودم زندگی می کردم و تقریبا به کس دیگه ای جز خودم اهمیت نمی دادم. البته داشتم روی اون کار می کردم ولی هنوز زمان لازم بود تا پروسه کامل بشه!
"اونا از وقتی که طلاق گرفتی پیش تو بودن. متوجه نمیشم چرا یه قاضی باید حضانت اونا رو از تو بگیره."
اون ناگهان دستم رو گرفت و میان دست های خودش فشار داد. به چشم هام خیره شد و من یک بار دیگه تحت تاثیر رنجی که توی چشمهای اون بود قرار گرفتم. اهمیتی نداشت که چه فکری راجع به اون می کنم، اهمیتی نداشت که در گذشته اون چه کاری باهام کرده بود. اون مردی بود که فقط می خواست بچه هاش رو پیش خودش نگه داره و این قلب منو فشرده می کرد. البته فقط تا قبل از زمانی که دوباره شروع به حرف زدن کرد.
"امیدوارم که این اتفاق نیفته. من فکر می کنم تو می تونی بهم کمک کنی که قاضی رو متقاعد کنیم بچه ها پیش من بمونن."
اوه، لعنتی. این بار دیگه توی چه هچلی گیر افتاده بودم؟ "ازم می خوای چی کار کنم؟"
"یه جورایی امیدوارم که باهام ازدواج کنی."
نفس درون سینه ام حبس شد و منجمد شدم. نه، حتما اشتباه شنیدم! "ببخشید؟!"
"یه لحظه بهش فکر کن. بچه ها عاشق تو هستن. تو مادر خوبی می شی. و به محض این که منشی پارکر برگرده تو دیگه لازم نیست کار کنی. این خیلی موقعیت خوبیه."
صورتم آتش گرفت و چیزی سخت و دردناک در معده ام شروع به پیچش کرد. چطور به خودش اجازه داده که این درخواست رو از من بکنه؟ یعنی مغزش این قدر داغونه که بهش دستور داده درست ترین کاری که می تونه انجام بده اینه؟!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم. ایستادم و چند قدم به عقب رفتم. "خواهش می کنم بهم بگو که حرفت جدی نیست."
"من خیلی جدی ام. جدی تر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم." اومد و نزدیک من ایستادو خوشبختانه اون قدر عاقل بود که به من دست نزنه. "خواهش می کنم. این به نفع هر دومونه."
به نفع من یکی که نیست. "من نمی تونم باهات ازدواج کنم تایلر. من دوستت ندارم. دلایلت برای ازدواج با من اصلا موجه نیست."
چهره اش سخت شد. کم کم به کسی تبدیل می شد که من دیگه نمی شناختمش. "فکر می کنی موقعیتی بهتر از این پیدا می کنی؟"
کلماتش مثل تیغه ی یک چاقوی تیز در قلبم فرو رفت و تقریبا از شدت درد دولا شدم. "چی؟!"
"جدی می گم. تو هم مثل من زندگیت داغونه. فکر می کنی هیچ مرد نرمالی بعد از سه بار نامزد کردن بهت پیشنهاد ازدواج میده؟ آماندا همه ی مردم اینجا این داستانو می دونن. تو نمی تونی ازش فرار کنی."
اشک ها نگاهم رو تار کرده بودند ولی اونا رو نادیده گرفتم و تمرکزم رو به نگاه سردم به تایلر دادم. "زندگی من هیچ ربطی به تو نداره. تو یا بقیه ی مردم اجازه ندارین راجع به من قضاوت کنین. این عادلانه نیست."
"وقتی بعد از دبیرستان ترکم کردی تقریبا منو کشتی. بدون این که ازت سوالی بپرسم یا انتظار ابراز احساسات داشته باشم دلم می خواست تو رو برگردونم پیش خودم و حالا این جوری جواب منو می دی؟ با من از عدالت حرف نزن. مگه اهمیتی داشت وقتی قلبمو تیکه تیکه کردی و روش قدم زدی؟ تو فقط به خودت اهمیت می دی."
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم این کلمات تند و تیز که نمی دونم از کجا اومده بود رو هضم کنم. بله، من می دونستم اون هنوزم از اینکه ترکش کردم ناراحته ولی نمی دونستم خشمش نسبت به من این قدر ریشه دار شده. "فکر می کنم بهتره منو به خونه برگردونی. این بحث تموم شده س."
"خودت برو خونه. دیگه نمی تونم بودن تو رو اطراف خودم تحمل کنم." بعد از گفتن این حرف سوار ماشینش شد و از اونجا رفت. چند متر که جلو رفت ایستاد، شیشه رو پایین کشید و کیفم رو پرت کرد بیرون. و بعد به راهش ادامه داد.
چقدر جوانمردانه!
با پاهایی لرزان جلو رفتم و کیفم رو برداشتم. تا ده دقیقه بعد از رفتنش روی نیمکت نشسته بودم و گریه می کردم. برای دونه دونه حرف هایی که بهم زده بود و این طوری حالم رو خراب کرده بود ضجه می زدم.
بالاخره خودم رو مجبور کردم بایستم و شروع به راه رفتن کردم. به خونه زنگ زدم ولی کسی جواب نداد. اگر می تونستم پانزده دقیقه راه رفتن رو تحمل کنم و به سوپر مارکت برسم، به جرد التماس می کردم که امروز کارش رو زودتر تعطیل کنه و منو به خونه برسونه.
تقریبا نصف راه رو رفته بودم که یک ماشین اومد و کنار من توقف کرد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دوازدهم

شیشه ی ماشین پایین کشیده شد. خم شدم و پارکر رو دیدم که داره بهم نگاه می کنه. چهره اش نگران بود.
"احتیاج داری جایی برسونمت؟"
"من خوبم. دوست دارم راه برم." تلاش کردم هق هقم رو قورت بدم ولی دیر این کارو کردم. چهره ی پارکر تیره شد.
"چه اتفاقی افتاده؟"
"من و تایلر با هم دعوا کردیم. چیز مهمی نیست."
"من فکر می کردم باهاش به هم زدی."
"به هم زدم. اون فقط خیلی ناراحت بود و گفت می خواد باهام حرف بزنه. وقتی این قدر نیاز به حرف زدن با کسی داشت نتونستم بهش نه بگم."
پارکر ماشینش رو پارک کرد. بعد سریع پیاده شد و اومد و کنار من ایستاد. چونه ام رو با دستش گرفت و سرم رو بالا آورد. "اون اذیتت کرد؟ به خدا قسم اگه این کارو کرده باشه خودم می کشمش."
چقدر دلاورانه! در میان سکسه خنده ای کردم و گفتم: "لازم نیست خودت رو به زحمت بیاندازی. اون به من دست نزد. ما فقط با هم بحث کردیم."
"من نمی تونم بهت اجازه بدم وقتی این قدر ناراحتی تمام این راه رو تا خونه پیاده بری. از پسش بر نمیای." دستم رو گرفت و کمی اون رو کشید. "بیا راس... حداقل بذار تا خونه برسونمت."
بدون این که بیشتر بحث کنم روی صندلی مسافر نشستم و پارکر پشت فرمون قرار گرفت. در داشبورد رو باز کرد و چند تا دستمال سفره ی بسته بندی شده بهم داد.
"ببخشید. دستمال کاغذی نداشتم."
دوباره خنده ی کوچک و سوزناکی از میان لب هایم خارج شد. چه رقت انگیز! دلم نمی خواست اون منو این طوری ببینه ولی انتخاب دیگه ای برام نذاشته بود. "نه همین خوبه. خیلی ازت ممنونم."
ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. وقتی توی جاده بودیم، با صدایی آروم و آرامش بخش شروع به صحبت کرد: "خب... دلت می خواد بهم بگی چی شده؟"
"هیچی... فقط تایلر اون مردی که من تصور می کردم نبود."
پارکر غرید: "من سالها پیش می تونستم اینو بهت بگم."
"خب چرا نگفتی؟"
"چون فکر می کردم به من ربطی نداره."
"ولی حالا ربط پیدا کرده؟"
"دقیقا همین طوره."
"چرا؟! چون من برات کار می کنم؟!" بیش از چیزی که می خواستم لحنم کینه توزانه شد و بلافاصله پشیمون شدم. "معذرت می خوام. امشب زیاد حالم خوش نیست."
"عیبی نداره. من کاملا درکت می کنم." وقتی داخل خیابونمون پیچید، اضطراب رفتن به خونه وجودم رو فرا گرفت. دلم نمی خواست امشب تنها باشم.
لعنتی، به کی داشتم دروغ می گفتم؟ دلم می خواست با پارکر باشم... به چیزی احتیاج داشتم که بهم احساس بهتری بده و به دلایلی نزدیک بودن به پارکر این کارو برام انجام می داد.
"پارکر... میشه یه لطفی بهم بکنی؟"
"حتما. هر چی که باشه."
امیدوار بودم که منظورش واقعا همین باشه. چون چیزی که ازش می خواستم واقعا بزرگ بود.
"میشه من رو خونه نبری؟ هنوز آمادگی رفتن به خونه رو ندارم."
برای چند لحظه حرفی نزد. نگاهش رو به رو و به سمت جاده بود. بالاخره با صدایی پر تنش گفت: "کجا دوست داری بری؟ بیرون شام بخوری یا یه همچین چیزی؟"
"نه. یه جای ساکت. هر جایی باشه عیب نداره فقط دلم نمی خواد الان کنار بقیه ی مردم باشم. می تونی برام این کارو بکنی؟"
"باشه." این پایان مکالمه ی ما بود تا وقتی که اون ماشین رو کنار یک خونه ی ییلاقی کوچک و زیبا پارک کرد.
در حالی که ماشین رو خاموش می کرد ازش پرسیدم: "ما کجاییم؟"
"خونه ی من. اینجا به اندازه ی کافی برات ساکته؟"
خونه اش! قلبم بی وقفه شروع به کوبیدن به سینه ام کرد. اون منو به خونه اش برده بود... اوه خدا! نمی دونستم که می تونم اوضاع رو کنترل کنم یا نه. منظورم اینه که... خب معلومه من مجذوب اون شده بودم؛ ولی واقعا دلم می خواست که به خونه اش برم؟
"آروم باش آماندا. فکر کردم شاید بتونیم فقط با هم یه نوشیدنی بخوریم و صحبت کنیم."
به زحمت خندیدم. خودتو جمع و جور کن، دختر! اون فقط می خواست یه کاری کنه که من سرحال بشم اما من در عوض به رابطه داشتن با پارکر فکر می کردم. و باز هم رابطه با پارکر... و این که من چقدر دلم می خواست با پارکر رابطه داشته باشم... اگرچه هر چقدر هم که ما جذب یکدیگر می شدیم، رابطه مون به جایی نمی رسید.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
پارکر گلویش رو صاف کرد و منو از افکارم بیرون آورد. به سمت اون برگشتم و لبخند هیجان زده اش رو دیدم. "میای تو؟ می تونیم پیتزا یا هر چیز دیگه ای که دوست داشته باشی سفارش بدیم."
"عالی به نظر می رسه."
سپس بدون هیچ ترس و اضطرابی که قبلا پیش بینی می کردم، دنبالش راه افتادم و وارد خونه ش شدم.
همین که داخل شدیم کیفم رو ازم گرفت و روی میز گذاشت. "چی می خوری؟ آب، کوکاکولا، چای سرد، مشروب..."
مشروب خیلی خوب به نظر می رسید فقط یک مشکل داشت. دلم نمی خواست امشب حواسم مختل بشه. از اونجا که من خیلی کم مشروب می خوردم نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. دوست نداشتم مست بشم و جلوی پارکر مثل یک احمق رفتار کنم و همه جای خونه ی قشنگ و گرون قیمتش بالا بیارم. پس بی خیال الکل شدم. "چای سرد خوبه."
لیوانی جلویم گذاشت و با بطری ای که از توی یخچال درآورد پرش کرد. لیوان رو برداشتم و اون منو به سمت اتاق نشیمن هدایت کرد. یک فضای راحت که با مبلمان آبی رنگ دکور شده بود. روی کاناپه نشست و منم به دنبالش اونجا نشستم. اتاق دارای فضایی چوبی و پر از رنگ های مردانه بود. واضح بود که سلیقه ی یک زن توی دکور اونجا هیچ نقشی نداشته. با فکر کردن به این موضوع ته دلم خندیدم.
پرسیدم: "دکور اینجا سلیقه ی خودت بوده؟" کنجکاو بودم که بدونم زن های دیگه توی زندگی اش چه نقشی دارن ولی دلم نمی خواست این موضوع رو مستقیما ازش بپرسم. اون قدر احمق نبودم که فکر کنم من تنها زنی هستم که اون به خونه اش آورده. اما اون لحظه فقط من بودم که اونجا بودم و فعلا همین قضیه اهمیت داشت!
"شارلوت یه خورده کمک کرد." شونه هاش رو بالا انداخت. "این خونه رو چند سال پیش خریدم. زیاد برام اهمیت نداره که چه شکلی باشه. من فقط اینجا می خورم و می خوابم، می دونی؟ تا وقتی که تمیز باشه چیز دیگه ایش برام مهم نیست."
"شارلوت سلیقه ی خوبی داره."
به من نگاه کرد و لبخند زد. "شوهرش هم همین فکر رو می کنه."
"چرا تا الان ازدواج نکردی؟" به محض این که این کلمات از دهنم خارج شد، صورتم قرمز شد. واقعا که بی نزاکت بودم!
"من هیچ وقت با مجرد بودنم مشکلی نداشتم. هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم کسی رو پیدا کنم که بتونم برای مدت زیادی تحملش کنم، یا اون بتونه منو تحمل کنه... برای همین بی خیال شدم."
"پس تصمیم گرفتی بقیه ی عمرت رو مجرد بمونی؟"
"تصمیم گرفته بودم."
با شنیدن لحنش چیزی درونم تکان خورد. "چه چیزی نظرت رو عوض کرد؟"
"تو وارد محل کارم شدی."
"داری شوخی می کنی؟!"
طرز نگاهش نشون می داد که شوخی نمی کنه. متاسفانه این رو هم نشون می داد که اون از اتفاقاتی که اخیرا افتاده چندان راضی نیست.
"پارکر، تو توی دبیرستان از من متنفر بودی."
"نه، نبودم."
"تو همیشه با من دشمنی داشتی."
"تا جایی که یادم میاد تو هم همین طور بودی. ولی من هیچ وقت ازت متنفر نبودم. من از تایلر متنفر بودم که می تونست تو رو داشته باشه." آهی کشید. "الان خیلی چیزها عوض شده. هر دوی ما عوض شدیم. من می دونم هنوزم از این که با دوست پسرت به هم زدی ناراحتی. ولی خواستم اینو بگم که باهات صادق باشم... این طوری اگه یه روز به این رابطه علاقه مند شدی، می دونی موضع من چیه..."
نفسم تو سینه حبس و قلبم فشرده شد. لیوانم رو روی میز کنار کاناپه گذاشتم. یعنی پارکر می تونست از این دلنشین تر هم باشه؟... با تمام بد خلقیش و این که توی روابط اجتماعیش واقعا بی عرضه بود، مردترین مردی بود که توی عمرم دیده بودم. هیچ مردی تا حالا این قدر صادقانه با من رفتار نکرده بود. همه شون فقط یه مشت جمله های عاشقانه ی بی سر و ته می گفتند. همه، به جز پارکر... اون فقط بهم گفته بود که من بدونم... می تونستم همون موقع پاشم و از در بیرون برم و اون حتی منو برای موندن متقاعد نمی کرد.
قضیه این بود که من مثل چسب به کاناپه چسبیده بودم و حتی به پارکر نزدیک تر هم شدم.
نگاهم به صورتش افتاد. به ته ریشش، به چشم های آبیش که یه زمانی فکر می کردم سرد و بی احساسن. حالا می تونستم به عمق احساسات اونا پی ببرم. احساساتی که حتی اندازه اش برام قابل درک نبود. چطور اینا رو قبلا ندیده بودم؟
اون رومانتیک نبود... نمی دونست چطوری از یک زن دلبری کنه... فقط همه چیز رو همون طوری که بودن، می گفت. مبالغه نمی کرد. از همون اول درباره ی احساسش صادق بود. تمام مردهایی که تا امروز ملاقات کرده بودم آن چنان در زدن حرف های عاشقانه ماهر بودن که باعث می شد خیلی چیزها رو اشتباه برداشت کنم. اما این... این واقعی بود. نمی دونم چی بود ولی چیزی بود که قبلا احساس نکرده بودم. این جرقه داشت!
چیزی در وجودم از روی پیروزی فریاد زد. خودش بود! چیزی که همیشه منتظرش بودم...
اگر این قدر محو بوی خوشی که از پارکر ساطع می شد نشده بودم، این فکر باید تا سر حد مرگ منو می ترسوند. حرف های شلدون برای هزارمین بار در طول هفته ی گذشته در ذهنم پیچید. دعوا کردن با تایلر منو ضعیف و آسیب پذیر کرده بود. با این که اون موقع وقت فکر کردن به این چیزا نبود اما نمی تونستم جلوش رو بگیرم. وقتش بود که گذشته رو رها کنم و توی حال زندگی کنم. انگشتم رو جلو بردم و خط فرضی روی فک پایین پارکر رو دنبال کردم.
بدن پارکر منقبض شد و بخش کوچکی از وجودم خندید. چشمهایش تیره شدند و چند لحظه بعد اونا رو بست و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد.
"آماندا، محض رضای خدا من دارم سعی می کنم که یه جنتلمن باشم. اگه این کارت رو ادامه بدی ضمانت نمی کنم که بتونم این حالتم رو حفظ کنم!"
اون یه جنتلمن نبود. خودم از اول می دونستم! ولی این چیزی نبود که اشتیاقم رو نسبت به اون کم کنه. بنابراین تصمیم گرفتم برای اولین بار در زندگیم از احتیاط کردن چشم پوشی کنم. خم شدم و لب هایم رو جایگزین انگشتم کردم.
فک اون تراشیده و قوی و محکم بود. درست بر خلاف پوست لطیف جرمی، بر خلاف تایلر یا هر کس دیگه ای که باهاش بودم. جای جای پوستش رو با لب هام لمس کردم... چطور قبلا متوجه نشده بودم اون این قدر جذابه...
خب، متوجه شده بودم ولی چرا این همه مدت انکارش می کردم؟
به خاطر این که یک احمق به تمام معنا بودم! هیچ دلیل قانع کننده ی دیگه ای وجود نداشت.
به پایین نگاه کردم و دیدم که پارکر دست هاشو مشت کرده. چشم هایش رو هنوز محکم به هم می فشرد. حتما خیلی داشت تلاش می کرد که خودش رو کنترل کنه. من تا حالا باعث نشده بودم که هیچ مردی کنترلش رو از دست بده. دلم می خواست بدونم چه حسی داره که یه مرد رو تحت کنترل خودت داشته باشی. صورتش رو به طرف خودم برگردوندم و لب هام رو روی لب هاش گذاشتم.
اون هیچ واکنشی نشون نداد. هنوز چشم هاش رو بسته بود و دست هاش رو محکم مشت کرده بود. دوباره اونو بوسیدم ولی باز هم حرکتی نکرد.
با ناامیدی آه کشیدم. "یعنی تو واقعا نمی خوای منو ببوسی؟"
خنده ی خش داری کرد. "اگه من تو رو ببوسم دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم."
"خب مگه مشکلیه؟"
چشمهاش گشاد شد و برای چند لحظه به من خیره شد و حرفی نزد. وقتی دوباره حرف زد، صدایش پر تنش بود. "نمی دونم... هست؟..."
"از نظر من که نه."
زمزمه کرد: "لعنتی..." و منو توی آغوشش گرفت و سخت بوسید. برای یه مدت طولانی...
وقتی دست هاش رو از بدنم جدا کرد فکر کردم همین الانه که پس بیفتم. اما اون منو روی کاناپه گذاشت و خودش روی من قرار گرفت... لذت اون لحظه برام غیر قابل تحمل بود.
اون بوسه رو قطع کرد و ایستاد. به من هم کمک کرد که بلند بشم.
"چی شد؟"
"اتاق خواب. همین الان!"
پس اون از کسایی بود که وقتی تحریک میشن جمله هاشون تک کلمه ای میشه. ریز خندیدم. من هر ثانیه ای که می گذشت رو دوست داشتم...
دستم رو گرفت و منو به طرف اتاق خواب کشید اما منو به سمت تخت نبرد. به جایش منو به دیوار کنار در چسبوند و دوباره لب هاش رو روی لب های من گذاشت. دست هاش رو زیر تی شرتم برد و روی سینه هام گذاشت... و این فوق العاده ترین چیزی بود که تا به حال حس کرده بودم. پارکر عالی بود. دقیقا چیزی بود که امشب بهش احتیاج داشتم. ممکن بود بعدا پشیمون بشم ولی اون موقع احساس بی نظیری داشتم و اگه پارکر دست از کارش می کشید احتمالا می مردم!
چند لحظه بعد تی شرتم روی زمین بود و به دنبال اون شلوار و کفش هام... از این که من تقریبه برهنه بودم و اون همه ی لباس هاش تنش بود احساس عجیبی داشتم. شروع کردم که دکمه های پیراهنش رو باز کنم اما اون خودش رو از چنگ من رها کرد و دهانش رو روی سینه ی من گذاشت... و اون موقع من فراموش کردم که نفس بکشم...
زمانی به سمت تخت رفتیم که من دیگه قدرت ایستادن نداشتم. ماه ها بود که با کسی رابطه نداشتم و امشب آماده ی آماده بودم.
پارکر هم لباس های خودش رو درآورد و ما بالاخره با هم یکی شدیم...
احمقانه به نظر میاد ولی واقعیته. هیچ کس تا امروز نتونسته بود حسی که پارکر بهم داده بود رو به من بده. اون تمام چیزی بود که من می خواستم. هر دوی ما به اوج لذت رسیدیم و بالاخره من در میان بازوهای اون به خواب رفتم.

***
هوا تاریک شده بود که بیدار شدم. اولش احساس ناجوری داشتم. من تک و تنها توی تخت یک غریبه بودم. ولی ناگهان همه چیز یادم اومد و از اون شوک اولیه رهایی پیدا کردم. من توی تخت پارکر بودم.
ولی اون نبود.
یعنی نظرش راجع به اتفاقی که افتاده بود تغییر کرده بود؟ نکنه منتظر بود که لباس بپوشم تا منو به خونه برسونه؟
با دلسردی لباسهام رو برداشتم و پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. مدتی طول کشید تا مغزم صدای به هم خوردن ظرف ها و بینی ام بوی غذا رو تشخیص داد.
وارد آشپزخونه شدم و پارکر رو دیدم که در حالی که چیزی جز یک شلوارک طوسی رنگ تنش نبود، پشت به من و رو به روی اجاق گاز ایستاده. پاهای برهنه هیچ وقت منو تحریک نمی کرد ولی به دلایلی دیدن اون توی این وضع موجی از گرما به درونم می فرستاد که دلم می خواست دوباره اونو به تخت خواب برگردونم!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی صدای قدم های منو شنید برگشت. اما وقتی منو دید لبخندش به اخم تبدیل شد و گفت: "تو چرا لباس تنته؟"
"تو توی تخت نبودی... منم فکر کردم نظرت عوض شده."
"راجع به چی؟"
"راجع به همه ی اینا. راجع به من."
خندید و من رو میان بازوهاش گرفت و لب هامو سفت و سریع بوسید. "نه، خدا! نه آماندا. فقط حدس زدم گرسنه باشی و فکر کردم یه چیزی برات درست کنم. حتما داری از گرسنگی هلاک می شی."
حرف هاش اضطراب منو از بین برد. البته فقط کمی! چون اتفاقی که بین ما افتاده بود هنوز به تحلیل نیاز داشت ولی خوشحال بودم که حداقل توی این قضیه تنها نبودم.
"چی داری می پزی؟"
"خوراک میگو."
واو! اون آشپزی بلد بود؟! اونم آشپزی واقعی، نه این که یه غذای بسته بندی شده رو برداره و فقط داغ کنه. دوباره تحت تاثیر قرار گرفتم.
"عالیه."
"لعنتی. اصلا فکر نکردم که ازت بپرسم غذای دریایی دوست داری یا نه. یه مقدار اسپاگتی و کوفته از چند شب پیش داریم."
"نه، میگو خوبه."
پشت میز، روی یکی از صندلی ها نشستم تا آشپزی اونو نگاه کنم. حرکت عضله هاش زیر پوست برنزه اش رو دوست داشتم. آن چنان نرم و سریع اطراف آشپزخونه حرکت می کرد که منو غافلگیر کرده بود. و وقتی که بشقاب غذا رو جلوی من گذاشت و اولین قاشق رو خوردم، حتی تحت تاثیر مهارت آشپزیش قرار گرفتم.
"وای این خیلی عالیه."
خندید. "و تو تعجب کردی."
این یک سوال نبود بلکه یک جمله ی خبری بود. چیزی که نمی تونستم انکارش کنم. "آره... این انتظار رو از تو نداشتم."
"انتظار چی؟"
"همه ی اینا. من فکر می کردم..."
وقتی صدام کم کم قطع شد دوباره خندید. "چه فکری می کردی؟"
"من فکر می کردم تو یه... یه احمقی."
برای چند دقیقه هیچ حرفی نزد. فقط با ناباوری و نگاهی شوخ به من خیره شده بود. "به خاطرش متاسفم. فکر می کردم اگه از تو خوشم نیاد راحت تر می تونم جذب شدنم نسبت به تو رو انکار کنم. نمی تونستم خودمو متقاعد کنم که تو اون زن هرزه ای باشی که تایلر بعد از رفتنت راجع بهش حرف می زد."
"مگه اون چی می گفت؟"
"اون به همه گفت که ازت خواستگاری کرده ولی تو قلبش رو شکستی و این جور داستانا. تو که می دونی توی یه شهر کوچیک حرف ها چه طور می پیچه."
آره می دونستم. مخصوصا بعد از رفتن به میتینگ لحاف دوزی. "ولی الان دیگه همچین فکری نمی کنی؟"
"نه. هیچ وقت باور نکردم."
می خواستم جواب بدم که موبایلم زنگ خورد. به طرف کیفم دویدم و گوشیم رو برداشتم.
"بله؟"
"آماندا، جردم."
نفس نفس می زد و لحنش آشفته بود. مضطرب شدم و بدنم یخ زد. "جرد؟ چی شده؟"
"مامان... اون تصادف کرده."
"اوه خدای من. الان حالش خوبه؟"
"نمی دونم. الان از بیمارستان بهم زنگ زدن. می خوان عملش کنن."
ضربان قلبم تند شده بود. زانوهایم کم کم خم می شدند. "اونا گفتن چه اتفاقی افتاده؟"
"داشته از خیابون رد می شده که یه ماشین بهش زده. آماندا اوضاع اصلا خوب نیست. می تونی منو تو بیمارستان ببینی؟"
"آره. دارم میام."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سیزدهم

وقتی تلفن رو قطع کردم پارکر پرسید: "چی شده؟ رنگت خیلی پریده. مثل روح شدی."
با انگشت های بی حسم موهایم رو پشت گوشم زدم. همه چیز مثل یه کابوس بود، ای کاش می فهمیدم که جرد فقط با من یه شوخی بی مزه کرده و مادرم صحیح و سالم توی تختش خوابیده. آخه اون این وقت شب بیرون چی کار می کرد؟
اگر من خونه می موندم، اون هم توی خونه می موند و اتفاقی براش نمی افتاد.
به پارکر نگاه کردم و بغضم رو فرو دادم. "مادرم با یه ماشین تصادف کرده."
به سرعت اومد کنارم و بازوش رو دور من انداخت. "اون حالش خوبه؟"
"جرد بهم زنگ زده بود. بهم گفت اون توی بیمارستانه و می خوان عملش کنن."
"یه لحظه صبر کن لباسامو بپوشم."
قبل از این که بتونم جلوش رو بگیرم از اتاق خارج شد، گرچه بعدش هم فهمیدم که نمی تونستم اعتراض زیادی بکنم. من با خودم ماشین نیاورده بودم و وقت هدر دادن بود اگه از جرد می خواستم که بیاد دنبالم و منو ببره. به علاوه، ذهن آشفته ام بهم یادآوری کرد که خیلی خوب میشه اگه در نبود شلدون شونه ای برای گریه کردن داشته باشم. می ترسیدم که چیزی بدتر از چند قطره اشک پیش روم باشه.

***

"حالت چطوره؟" پارکر کنار من روی یکی از صندلی های ناخوشایند اتاق انتظار بیمارستان نشست. بهم یه فنجون قهوه ی آماده داد که به خاطر اون خیلی ازش ممنون شدم. بوی تند ماده ی ضد عفونی کننده که توی هوا پیچیده بود شش هامو پر کرده بود و حالم رو بد می کرد.
برای چند ساعت که به نظر من به اندازه ی روزها طول کشید، منتظر موندیم و هنوز هیچ خبری از مادرم نبود. دلم می خواست گلوی یه کسی رو بگیرم و خفه اش کنم تا اونا مجبور بشن بهم اطلاعات بدن. ولی این کارو نکردم. از این که هیچ کاری از دستم بر نمیومد داشتم دیوونه می شدم.
"من خوبم."
جرد در حالی که به اندازه ی من آشفته و نگران به نظر می رسید، در طرف دیگرم نشست. توی مدتی که اونجا بودیم بیشتر ساکت بود و خیلی کم حرف زده بود. تا حالا اون رو به این ساکتی ندیده بودم. برادرم واقعا بزرگ شده بود و فکر کردن به این موضوع مثل آبی بود که روی آتش درون سینه ام پاشیده می شد.
مادربزرگ روی صندلی کنار جرد نشست و دست هایش رو روی دامنش گذاشت. لب هایش سفید شده بودند. بهم گفته بود این اتفاق وقتی افتاده که مادرم برای قدم زنی شبانه بیرون رفته بود. چرا من اونجا نبودم که بتونم همراهی اش کنم؟
چند جرعه قهوه نوشیدم و به پارکر تکیه کردم که پیراهنش هنوز از اشک های من مرطوب بود. نمی دونم چطور تونسته تو این مدت منو تحمل کنه. اون حقش نبود که گرفتار آدم داغونی مثل من بشه.
"پارکر؟"
با چشم هایی نگران به من نگاه کرد. "بله؟"
"اگه دلت می خواد می تونی بری خونه. لازم نیست به خاطر این که احساس تعهد می کنی اینجا بمونی."
"من چنین احساسی ندارم." موهایم رو نوازش کرد. "من دلم می خواد اینجا باشم. می خوام با تو باشم. تو به یه نفر احتیاج داری."
"جرد و مادربزرگ این جا هستم."
سرش رو تکون داد. "منم هستم."
با حرفای اون کمی حالم بهتر شد. دهانم رو باز کردم که حرفی بزنم ولی ناگهان دکتری با لباس سفید به سمت ما اومد تا باهامون حرف بزنه. بهمون گفت که مادرم بالاخره حالش خوب میشه ولی اون تصادف سختی داشته و استخوان هاش شکستن. برای همین چند ماه طول می کشه که کاملا التیام پیدا کنه.
مادرم چند هفته و نهایتا یک ماه توی بیمارستان می موند ولی بعد از اون به کسی احتیاج داشت که توی خونه ازش مراقبت کنه. و مادربزگ هم وقتی کسی نبود که کارهای روزانه رو انجام بده، به یکی نیاز داشت تا مراقبش باشه. نمی تونستم از جرد بخوام که دانشگاهش رو ترک کنه تا بتونه از اونا مراقبت کنه. تازه اون نمی تونست خونه داری کنه. همین طور نمی تونستم یکی رو استخدام کنم که برای کارهای حساسی مثل دستشویی رفتن و حمام کردن به مادرم کمک کنه. اون نمی تونست وجود یک غریبه رو توی خونه تحمل کنه.
بعد از این که دکتر از اونجا رفت به پارکر گفتم: "من باید الان استعفا بدم. متوجهی که."
"حدس می زدم این حرف رو بزنی."
از این که دیگه نمی تونستم اون رو زیاد ببینم قلبم فشرده می شد. اما شاید هم این یه فرصت بود. شاید با کمی فاصله گرفتن می تونستم افکارم رو مرتب کنم. نمی تونستم وقتی مادرم روی تخت بیمارستان خوابیده و هزار تا لوله بهش وصله، به داشتن یه رابطه ی کاملا جدید فکر کنم. ماه ها طول می کشه تا وقتم اون قدر آزاد بشه که بتونم با کسی قرار بذارم. این که سریع از هم جدا بشیم خیلی دردناک بود اما در عوض برای هر دومون این طوری بهتر بود.
"من یه مدت این جا می مونم." با لحنی این حرف رو بهش زدم که متوجه بشه احتیاجی نیست این جا بمونه. هم می خواستم و هم نمی خواستم که اون پیشم باشه! این که حس می کردم یه حامی دارم عالی بود ولی می خواستم همه ی انرژیم رو صرف مادرم کنم. زندگی ام روی مادرم متمرکز شده بود و جای خالی برای چیز دیگه ای نداشتم.
پارکر صورتی محزون به خودش گرفت و دستی به موهایش کشید. "تو ترجیح می دی که من اینجا نباشم."
"اگه بگم آره ناراحت میشی؟"
ازش انتظار داشتم –یا شاید این طوری دلم می خواست- که جواب مثبت بده ولی اون فقط سرش رو تکون داد. "متوجهم. بعدا بهم زنگ بزن و بگو اوضاع چطوره. باشه؟"
"باشه." اگرچه مطمئن نبودم واقعا این کار رو بکنم یا نه.

***

من بهش زنگ نزدم. حتی یک بار. ولی اون بهم زنگ زد.
نزدیک به یک ماه بود که مادرم به خونه برگشته بود و حالش به سرعت رو به بهبود بود.
با وجود ناراحتی مادرم، دکتر بارها و بارها بهش گفت که اون از زن های هم سن و سال خودش خیلی سالم تره و استخوان های قوی ای داره و در عرض یکی دو هفته می تونه از دست چوب های زیر بغلش اخلاص بشه.
من و تایلر گاهی اوقات به هم برخورد می کنیم ولی به ندرت حتی یک کلمه هم با هم حرف می زنیم. آخرین چیزی که شنیدم این بود که میستی از این که حضانت کامل بچه ها رو به عهده بگیره دست برداشته و اونا تونستن بدون این که به دادگاه برن با همدیگه به توافق برسن. اما به طور مخفیانه ای آرزو می کردم اوضاع به همین سادگی که حرفش رو می زنن نباشه. خودش مسبب هر بلایی که سرش میاد بود.
و من... با کارهای خونه، تمیزکاری، آشپزی برای همه و دوری کردن از پارکر مشغول بودم.
هم چنین می تونم بگم برای اولین بار توی عمرم بود که تنهای تنها بودم و هیچ کس تو زندگیم نبود. فرصتی بود که تصمیم های مهم بگیرم. من نمی خواستم ایست ایدن رو ترک کنم. خانواده ام اینجا بودن... زندگیم اینجا بود. من برای همیشه متعلق به این جا بودم! فقط شلدون باید عادت می کرد که گاهی اوقات بیاد و بهم سر بزنه چون هر گونه فکری درباره ترک کردن اونجا مربوط به گذشته می شد.
ولی هنوز یه چیزایی درباره ی پارکر بود که باید حلش می کردم. در هفته ی اول اون هر روز به من زنگ می زد. مکالمه هامون کوتاه و خشک بود و من دائما یه بهونه ای می آوردم که تلفن رو سریع قطع کنم. در هفته ی دوم فقط دو بار زنگ زد؛ و از زمانی که مادرم از بیمارستان به خونه برگشت دیگه خبری ازش ندارم. حتی اگه از درون اذیت می شدم، اگه هیچ وقت هم دوباره باهاش حرف نمی زدم مشکلی نبود.حداقل از این که دوباره ریسک کنم و قلبمو به یه مرد بدم که بعدها بخواد زیر حرفش بزنه و قلبم رو بشکنه، بهتر بود. همه ی مردها همین کارو می کنن. ولی توی چند هفته ای اخیر، به طور دردناکی متوجه شدم که دوری کردن از پارکر استون اجتناب ناپذیره.
عادت ماهانه ام عقب افتاده بود؛ و اگه حالت تهوع هایم نشونه ی خاصی داشت... من حامله بودم.
حالا بهم ثابت شده بود که وقتی توی دبیرستان، سر کلاس بهداشت بهمون می گفتن جلوگیری کردن موقع رابطه ی جنسی همیشه جوابگو نیست، حق داشتن!
روی سرپوش بسته ی توالت فرنگی نشسته بودم و با ناخن هایم روی لبه ی اون ضربه می زدم. منتظر بودم دو دقیقه به اتمام برسه که نتیجه ی baby tester رو ببینم و متوجه بشم حامله هستم یا نه. قلبم اون قدر سریع به سینه ام می کوبید که می ترسیدم دنده هامو بشکنه. من به دیدن نتیجه نیاز نداشتم تا مطمئن بشم. همین حالا هم تو وجودم احساسش می کردم. ولی برای گفتن این خبر بزرگ به پارکر، باید می تونستم بهش بگم که مدرک موثقی هم از این وضعیت دیدم.
ساعتم زنگ خورد. تِستر کوچک سفید رنگ رو دستم گرفتم. از دیدن نتیجه متعجب نشدم ولی زانوهایم به لرزه افتاد و حالت تهوع گرفتم. به محض این که جرئتش رو پیدا می کردم باید به پارکر زنگ می زدم و اونو از اوضاع مطلع می کردم.
فقط تنها سوالی که مونده بود این بود که اون چه واکنشی نشون میده؟ اون همین الان هم از من دل خوشی نداشت. حتما هم به خاطر این بود که صاف رفتم و بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمت؛ که البته یک دروغ محض بود. ولی حتما تونسته بودم متقاعدش کنم چون از اون موقع تا حالا بهم زنگ نزده بود.
و حالا من مونده بودم چی کار کنم. چه جوری این خبر رو بهش بدم. می تونستم پای تلفن بهش بگم ولی خیلی احمقانه بود. پس باید به راه دیگه ای فکر می کردم.
فقط دلم نمی خواست امروز این کار رو بکنم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دستهامو آوردم پایین و روی شکمم –که هنوز صاف بود- گذاشتم. اگه قرار بود بچه ام رو تنهایی بزرگ کنم، حتی اگه پارکر هم نقشی در بزرگ کردنش داشت باید یه پشتوانه ی مالی برای خودم پیدا می کردم. باید یه شغل خوب پیدا می کردم. اما چه شغلی؟ موقعی که وقتم آزاد بود حوصله نکرده بودم برای گرفتن مدرک آژانس مسکن نیوهمپشایر توی کلاس های طولانی اش شرکت کنم، چه برسه به وقتی که بدونم بچه ام توی خونه ست و به من احتیاج داره.
وقتی فکر می کردم یه کوچولو تو جسمم دارم که وابسته ی منه، احساس ترس می کردم اما همزمان هیجان زده هم می شدم. فقط آرزو می کردم که این اتفاق طور دیگه ای میفتاد. اگه من و پارکر با هم بودیم می تونستم نیمه وقت کار کنم و بیشتر وقتم رو صرف بزرگ کردن بچه ام کنم. همون طور که مادرم این کار رو کرده بود.
تِستر و جعبه و دستور العملش رو برداشتم و توی سطل آشغال انداختم. حتی به خودم زحمت ندادم که مدرک رو قایم کنم. خانواده ام به زودی همه چیز رو می فهمیدند. حداقل این جوری دیگه نیازی به اقرار به جرم نبود!
همون طور که فکرهای مختلف توی ذهنم چرخ می زدند در رو باز کردم و وارد هال شدم. جرد بیرون در ایستاده بود. لبخند کوچکی به من زد و بعد به دستشویی رفت و در رو بست.
یک ثانیه بعد در دستشویی باز شد و جرد با نگاهی پرسش گرانه به من خیره شد.
"آماندا؟"
دهانم خشک شده بود. "بله؟"
"تو تست حاملگی انجام دادی؟"
"اوم... آره."
"نتیجه چی بود؟"
"نتیجه همون جاست."
قیافه ی در همی به خودش گرفت. "نکنه فکر کردی من دستمو توی سطل آشغال می کنم که اون تکه ی پلاستیکی جیشی رو بردارم؟!"
با این که موقعیت جدی بود ولی خنده ام گرفت. خنده ام زود به پایان رسید، چون مجبور جوابش رو بدم. "به نظر می رسه داری دایی می شی."
"پدرش کیه؟ تایلر که نیست."
"نه."
"خوبه. حال اون مرد باید خیلی وقت پیش گرفته می شد." خنده ای کوچک و مرموز گوشه ی لبش رو بالا برد. "پس بچه ی پارکره؟"
سرم رو به نشانه ی مثبت تکون دادم.
"حداقل می تونم مطمئن باشم که اون کار درست رو انجام می ده."
"کار درست؟"
"آره. اون یه شغل خوب و یه خونه ی قشنگ داره. وقتی ازدواج کنین خیلی خوب می تونه از تو و بچه مراقبت کنه."
"جرد، من حرفی درباره ی ازدواج نزدم."
طوری بهم نگاه کرد که انگار در عرض چند ثانیه شاخ روی سرم جوونه زده و یه دم دراز درآوردم! "ولی این کاریه که اون می خواد بکنه. بهم اعتماد کن. من می دونم اون چه جور مردیه."
"خب اگه قرار باشه چنین اتفاقی بیوفته من بهش جواب منفی می دم. من با کسی که عاشقش نیستم ازدواج نمی کنم. اون بچه زمانی می تونه زندگی شادی داشته باشه که دوسش داشته باشن. اون می تونه مادر و پدرش رو با هم توی زندگیش داشته باشه ولی نیازی نیست اونها با هم زندگی کنن."
"تو عاشق پارکر نیستی؟"
می خواستم بگم آره، ولی کلمات توی گلویم گیر کرد. اگه ازش فرار نمی کردم بی برو برگرد عاشقش می شدم. "نه. من ازش خوشم میاد. خیلی زیاد... ولی اون قدر ازش شناخت ندارم که بخوام عاشقش بشم. نمی خوام از روی عجله کاری بکنم جرد."
سرش رو تکون داد ولی لبخندش محو نشد. "خوبه که بالاخره داری از مغزت استفاده می کنی! هر وقت به چیزی احتیاج داشتی، حتما بهم بگو مندی. اگه پارکر بهت سخت گرفت خودم پدرش رو در میارم!"
"فکر نکنم نیازی به این کار باشه! ولی ممنون." توی هال به راه افتادم، هنوز از فکر کردن به مکالمه ای که قرار بود با پارکر داشته باشم دلم پیچ می خورد. تا حالا توی زندگیم تا این حد از چیزی نترسیده بودم.

***

حالا که جرد خونه بود و مادرم خیلی بهتر از قبل می تونست راه بره، از فرصت استفاده کردم و با جیل برای نهار بیرون رفتم. راه بیست دقیقه ایِ خونه مون تا شهر رو طی کردم و تمام مدت به این فکر می کردم که اگه جرئت حرف زدن با پارکر رو پیدا کنم چی باید بهش بگم.
آرزو می کردم که می دونستم چه طوری می خواد واکنش نشون بده. اون تا حالا راجع به بچه ها حرف نزده بود، البته به جز یک باری که گفت پسرهای تایلر جهنمی اند! اون درباره ی بچه ها چه احساسی داشت؟ از اونها بدش میومد؟ یعنی چه احساسی درباره ی بچه ای که می خواستم یهو تو بغلش بذارم داشت؟!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lost In Suburbia | گم گشته


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA