- کدوم رستوران؟
- خودت کدومو بیشتر می پسندی؟
با لبخند نگاهم کرد، ولی نگاه من مستقیم به جاده بود. رسیدیم و کنار محوطه پارک کردم.
- یعنی انتخاب این قدر سخته؟
- نه، انتخاب کردم؛ منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی.
چند لحظه نگاهش کردم؛ هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم. بازوم رو محکم توی دست گرفت و گفت: من می گم بریم مطبق؛ چطوره؟
- حرفی نیست.
***
پشت میز نشستیم. مثل همیشه شلوغ بود.
- خیلی خوبه که اینجا هیچ وقت خلوت نمی شه.
سرمو تکون دادم و به اطراف نگاهی انداختم.
- هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا.
- برای همین اینجا رو انتخاب کردی؟
سرمو تکون دادم.
- باهات موافقم. می تونیم بعدا کمی این اطراف قدم بزنیم.
قهوه و کیک سفارش دادیم. من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم. زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی این ها، اونو هر روز مزه مزه می کردم؛ پس این تلخی زودگذر در مقابل اون ها چیزی نبود!
قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت؛ ولی زندگیِ من هم تلخ بود و هم متعفن. طعم زهرش رو با تمام وجود می چشیدم و در آخر سر می کشیدم. این بود زندگی تلخ تر از زهر آرشام. ولی چرا؟! تنها خودم می دونستم و ...
سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به آسمون انداختم. با اون هم قهر بودم. خیلی وقته که آرشام خدا رو فراموش کرده؛ خیلی وقته که اسمشو به زبون نمیاره! ده ساله که دیگه نگفتم خدایا، واسه ی همین اندک چیزی هم که بهم دادی شکرت!
نه ... من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام اسمشو بیارم. خدایی که همه چیزم رو ازم گرفت؛ خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری و مصیبت رو بگیره، ولی نگرفت! می تونست و ...
آه! اصلا دیگه نمی خوام بهش فکر کنم. اینجا فقط هدفم مهمه، همین! وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم، دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداشت. انتقام، فقط انتقام!
با صدای شیدا به خودم اومدم. قهوم سرد شده بود، با این حال تا ته سر کشیدمش. تلخیش آزارم نداد؛ دوست داشتم، چون طعم داشت. اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت، شاید آرشام این راهو انتخاب نمی کرد. ولی نحسیِ زندگی من یکی دو تا نبود!
- آرشام نمی خوای نظرتو در مورد پیشنهادم بگی؟!
فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم. نگاهمو بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم.
- من حرفی ندارم. فردا می تونی بیای شرکت؟ باید در مورد یه سری مسایل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم.
با خوشحالی نگاهم کرد و در حالی که لبخند پهن و بزرگی روی لباش خودنمایی می کرد، گفت: چرا که نه؟ از این به بعد تماما در اختیارتم. وای آرشام! نمی دونی چقدر خوشحالم! همکاری با تو باعث افتخارمه. اصلا باورم نمی شه که انتخابم کردی. آخه شنیده بودم تو همین جوری به کسی اعتماد نمی کنی، که بعد هم بخوای اونو شریک خودت بدونی.
فنجونم رو با آرامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاهش کردم. برق خوشحالی هنوزم درون چشمانش می درخشید.
خونسرد گفتم: تو برای من هر کس نیستی و اینو بدون که اگه همه چیزو درموردت نمی دونستم، هیچ وقت قبولت نمی کردم. اما ...
به پشتی صندلیم تکیه دادم. از توی نگاهش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم. بیش از این منتظرش نذاشتم و گفتم: اگه در طول همکاری با شرکت من و مشارکتت توی گروه بتونی کاملا اعتمادمو جلب کنی، حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم.
دستامو روی میز قرار دادم و با انگشت بهش اشاره کردم: و تموم این ها به خود تو بستگی داره.
- مطمئن باش من از پسش بر میام. می دونم شرکت شما جزو بهتریناست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم. من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت رو به خودم جلب کنم.
- امیدوارم.
از پشت میز بلند شدم.
- من می رم دستامو بشورم؛ وقتی برگشتم حرکت می کنیم.
با لبخند سرشو تکون داد.
***