انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
- کدوم رستوران؟
- خودت کدومو بیشتر می پسندی؟
با لبخند نگاهم کرد، ولی نگاه من مستقیم به جاده بود. رسیدیم و کنار محوطه پارک کردم.
- یعنی انتخاب این قدر سخته؟
- نه، انتخاب کردم؛ منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی.
چند لحظه نگاهش کردم؛ هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم. بازوم رو محکم توی دست گرفت و گفت: من می گم بریم مطبق؛ چطوره؟
- حرفی نیست.

***

پشت میز نشستیم. مثل همیشه شلوغ بود.
- خیلی خوبه که اینجا هیچ وقت خلوت نمی شه.
سرمو تکون دادم و به اطراف نگاهی انداختم.
- هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا.
- برای همین اینجا رو انتخاب کردی؟
سرمو تکون دادم.
- باهات موافقم. می تونیم بعدا کمی این اطراف قدم بزنیم.
قهوه و کیک سفارش دادیم. من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم. زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی این ها، اونو هر روز مزه مزه می کردم؛ پس این تلخی زودگذر در مقابل اون ها چیزی نبود!
قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت؛ ولی زندگیِ من هم تلخ بود و هم متعفن. طعم زهرش رو با تمام وجود می چشیدم و در آخر سر می کشیدم. این بود زندگی تلخ تر از زهر آرشام. ولی چرا؟! تنها خودم می دونستم و ...
سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به آسمون انداختم. با اون هم قهر بودم. خیلی وقته که آرشام خدا رو فراموش کرده؛ خیلی وقته که اسمشو به زبون نمیاره! ده ساله که دیگه نگفتم خدایا، واسه ی همین اندک چیزی هم که بهم دادی شکرت!
نه ... من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام اسمشو بیارم. خدایی که همه چیزم رو ازم گرفت؛ خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری و مصیبت رو بگیره، ولی نگرفت! می تونست و ...
آه! اصلا دیگه نمی خوام بهش فکر کنم. اینجا فقط هدفم مهمه، همین! وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم، دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداشت. انتقام، فقط انتقام!
با صدای شیدا به خودم اومدم. قهوم سرد شده بود، با این حال تا ته سر کشیدمش. تلخیش آزارم نداد؛ دوست داشتم، چون طعم داشت. اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت، شاید آرشام این راهو انتخاب نمی کرد. ولی نحسیِ زندگی من یکی دو تا نبود!
- آرشام نمی خوای نظرتو در مورد پیشنهادم بگی؟!
فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم. نگاهمو بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم.
- من حرفی ندارم. فردا می تونی بیای شرکت؟ باید در مورد یه سری مسایل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم.
با خوشحالی نگاهم کرد و در حالی که لبخند پهن و بزرگی روی لباش خودنمایی می کرد، گفت: چرا که نه؟ از این به بعد تماما در اختیارتم. وای آرشام! نمی دونی چقدر خوشحالم! همکاری با تو باعث افتخارمه. اصلا باورم نمی شه که انتخابم کردی. آخه شنیده بودم تو همین جوری به کسی اعتماد نمی کنی، که بعد هم بخوای اونو شریک خودت بدونی.
فنجونم رو با آرامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاهش کردم. برق خوشحالی هنوزم درون چشمانش می درخشید.
خونسرد گفتم: تو برای من هر کس نیستی و اینو بدون که اگه همه چیزو درموردت نمی دونستم، هیچ وقت قبولت نمی کردم. اما ...
به پشتی صندلیم تکیه دادم. از توی نگاهش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم. بیش از این منتظرش نذاشتم و گفتم: اگه در طول همکاری با شرکت من و مشارکتت توی گروه بتونی کاملا اعتمادمو جلب کنی، حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم.
دستامو روی میز قرار دادم و با انگشت بهش اشاره کردم: و تموم این ها به خود تو بستگی داره.
- مطمئن باش من از پسش بر میام. می دونم شرکت شما جزو بهتریناست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم. من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت رو به خودم جلب کنم.
- امیدوارم.
از پشت میز بلند شدم.
- من می رم دستامو بشورم؛ وقتی برگشتم حرکت می کنیم.
با لبخند سرشو تکون داد.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به فضای اطرافم نگاه کردم. تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از این هوا استفاده کنم.
تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد. کامل برگشتم سمتش؛ یه دختر افتاده بود روی زمین و با ناله دستش رو ماساژ می داد. سرش پایین بود و فقط صداشو شنیدم.
نالید: ای دستم. آخ آخ، مگه کوری؟!
سرشو بلند کرد و با خشم گفت: مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و ...
با تعجب نگاهش کردم. همون دختری بود که اون شب با چاقو بازومو زخمی کرد. یه قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جاش بلند شد و دوید. درست پشت سرش بودم. تیز بود و خیلی سریع می دوید. از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودن، به سختی رد شدم و مسیر نگاهم فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم.
داشت می رفت سمت درختا. بهترین جا واسه غافلگیریش بود! پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد؛ و حدسم درست بود. چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم و تا خواست برگرده، بازوشو گرفتم و کشیدمش توی بغلم.
هیچ کس اونجا نبود؛ تنها چراغای اون سمت کمی اطرافو روشن کرده بود. محکم بین بازوهام نگهش داشتم.
با حرص گفت: ولم کن آشغال! بلایی که اون سری سرت آوردم واست درس عبرت نشد، آره؟
- می دونستی خیلی پر رویی؟ ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلط اضافه ای رو بکنه و روی من دست بلند کنه. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم. همون طور که سری قبل بهت گفته بودم!
دست از تقلا برداشت و سرشو بالا گرفت. نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد. مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت: تو هم اینو بدون، دلارام از اوناش نیست که همین جوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه!
زانوشو محکم آورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست آزادم گرفتمش؛ محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد.
زانوشو ول کردم و یه کشیده ی محکم خوابوندم توی صورتش. صدای کشیدم این قدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد. کشیده ی دومو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت، و این بار جیغ خفیفی کشید.
از روی شال موهاشو گرفتم و سرشو به عقب کشیدم.
- کشیده ی اولو زدم به خاطر کار اون شبت؛ کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات؛ و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه!
یه دفعه دستشو محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد. نیمه ی چپ صورتم سوخت؛ ولی ولش نکردم. این بار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم. برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود!
داد زد: کثافت! کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟ پدرتو در میارم. خیال کردی چی؟ عوضی!
به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد. دنبالش دویدم؛ با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود، ولی بازم فرز بود.
به یکی تنه زدم که تا برگشتم، در این بین حواسم پرت شد و این بار لا به لای جمعیت گم و گور شد. با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود. صدای دزدگیرش بلند شد. کلافه توی موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم. دستمالمو روی خراشی که اون دختر با ناخنای بلندش روی صورتم ایجاد کرده بود، گذاشتم. شیدا با دیدنم از جا بلند شد و با نگرانی نگاهم کرد.
- کجا بودی آرشام؟! حتی به موبایلتم زنگ زدم، جواب ندادی.
- همین اطراف بودم، گوشیم روی سایلنته.
دستمو از روی صورتم برداشتم. جای خراش کمی می سوخت. با دیدن صورتم با اخم و شک نگاهم کرد.
- چرا این قدر آشفته ای آرشام؟! با کسی دعوا کردی؟ روی صورتت جای ناخن ...
با اخم غلیظی نگاهش کردم که سکوت کرد. زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن، اون هم به چنین سوالات بی خودی رو نداشتم.
- بریم.
بدون هیچ حرفی کیفشو برداشت و حرکت کردیم. مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر رو پیدا کنم؛ ولی انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه. با اون جُثه و هیکلِ ظریف، این همه زور جای تعجب داشت.
صداش توی سرم تکرار شد. «تو هم اینو بدون؛ دلارام از اوناش نیست که همین جوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه!»
دلارام! این بار جون سالم به در برد، ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش. ولی کی و کجا؟! نمی دونم! حتم داشتم که ما بازم همدیگه رو می بینیم و این بار وضعیت کاملا فرق می کرد. مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-- الو؟
- آرشام تو راهی؟
- دارم می رم پیشواز.
- عالیه! به محض تحویل و جا به جایی، بهم زنگ بزن. فراموش نکن! مراقب همه چیز باش. می دونم که نیازی به توضیحات دوباره ی من نیست؛ پس خوب حواستو جمع کن.
از اینکه این همه سفارش می کرد، هیچ خوشم نمی اومد. من کارمو حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یادآوری های مکرر و بی مورد شایان نبود.
- همه چیزو می دونم.
- بسیار خب، فعلا.
گوشی رو پرت کردم رو صندلی کنارم. با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم؛ چه از پشت سر و چه رو به رو. حتی اطراف و تموم ماشین هایی که توی مسیر بودند. هر سه تا بادیگارد پشت سرم حرکت می کردند. حتی به این سه تا مزاحم هم نیازی نداشتم؛ ولی این ماموریت شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت.
چند ساعت توی راه بودم. محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش رسیده بود. از ماشین پیاده شدم؛ اون سه نفر هم پشت سرم بودند. به طرف راننده رفتم؛ کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاده بودند که دو تاشون افغانی بودن.
- همه چیز باید چک بشه.
- حرفی نیست، برو ببین. فقط زودتر تا واسم دردسر نشده. تا اینجا هم جونم به لبم رسید؛ دو تای دیگه هم توی راهه، تا نیم ساعت دیگه می رسه.
محموله رو چک کردم؛ مشکلی نداشت. اون دو تای دیگه هم رسید؛ بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود. من جلو افتادم و بقیه هم توی مسیر دنبالم می اومدند. راه رو خیلی خوب بلد بودم؛ این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم. بی خطر و بی دردسر، برای حمل و انتقال محموله های قاچاق!
جلوی انبار نگه داشتم.
- با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی. مراقب باشید که اگه کوچک ترین ضرری به محموله ی شایان برسه، همین جا خلاصتون می کنم. شیر فهم شد؟
- بله قربان.
سر جمع ده نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی، تموم بار رو انتقال دادن داخل انبار.

***

شماره ی شایانو گرفتم.
- چی شد؟
- کار محموله ها تموم شد؛ دیگه مشکلی نیست.
صدای سرمستش توی گوشی پیچید.
- عالیه! بهتر از این نمی شه. کارت حرف نداشت آرشام؛ مثل همیشه!
- دستور جدید چیه؟
- فعلا هیچی؛ مهم ترین مرحلش به اجرا در اومد. بازم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن. تعداد نگهبانا رو بیشتر کن. اون سه تا غول تشنگ رو هم بذار همون جا بمونن. تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن.
- همین کارو کردم؛ باشه و دیگه؟
- برو به همون آدرسی که بهت دادم. تا پایان ماموریت، موندنت توی اون خونه الزامیه.
- باشه، الان حرکت می کنم.
- موفق باشی.
- فعلا.
گوشی رو گذاشتم توی جیبم. با همون اخمی که روی پیشونی داشتم، نگاه جدی به تک تکشون انداختم.
- چنگیز، اسکندر، جمشید!
- بله قربان؟
- بله؟
- بله رییس؟
- شماها اینجا می مونید.
رو به تک تکشون که چهارده نفر بودند، بلند و جدی داد زدم: اگه یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفش درست عمل کنه؛ فقط با یه گلوله از اسلحه ی من یا شایان طرفه. می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم؛ پس حواستون رو خوب جمع کنید. شیر فهم شد؟
همگی اطاعت کردند.
- فردا دوباره سر می زنم. شاید خود شایان هم شخصا همراه من بیاد؛ پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه. اگه یکی از شماها مرتکب خطایی بشه، افراد دیگه هم مجازات می شن!
عینک آفتابیمو به چشم زدم و سوار ماشین شدم. شیشه رو پایین دادم؛ با دست به اسکندر اشاره کردم، به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد.
- بله رییس؟
- لحظه به لحظه آمار اینجا رو به من می دی!
- چشم رییس.
حرکت کردم. مستقیم به همون آدرسی که شایان داده بود. درست توی بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت. تا انبار محموله، فاصله ای نداشت؛ با ماشین بیست دقیقه راه بود؛ پس برای همین اینجا رو انتخاب کرده. فکر همه جاش رو کرده بود.

***

ماشین رو بردم توی خونه. حتی سرایدار هم نداشت. ظاهرا اینجا تنها و مستقلم!
به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم. اگه می تونستم و نیازی نداشتم؛ خونه ی خودمو هم مشابه غار می ساختم؛ ولی با نمایی پیشرفته! تاریک، سرد، بی روح و پر از سکوت!
یه خونه ی ویلایی بود پر از دار و درخت و گل و گیاه. خونه های اطراف همه توی همین سبک بودند. نمای ساختمان تماما سنگ بود. از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم. دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های زیبا و در عین حال قدیمی ساخته شده بود.
با پام به در ضربه زدم. محکم باز شد؛ چمدونمو کشیدم و رفتم تو. هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم؛ برای همین یه نگاه سرسری به اطراف انداختم. همه چیز معمولی بود. وسایل ساده و کاملا خلوت!
روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم. موبایلم زنگ خورد؛ با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم. شیدا!
تک سرفه ای کردم تا صدامو صاف کنم.
- الو بفرمایید.
صدای پر از هیجانش رو شنیدم.
- الو سلام آرشام، خوبی؟
- ممنونم.
- زنگ زدم ازت تشکر کنم. اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده.
پوزخند زدم، ولی صدام اینو نشون نمی داد.
- خوشحالم. امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه، هدف مشخصی رو دنبال کنی.
- حتما همین طوره. مرسی! امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون؛ امشب چی؟ می شه؟
- نه متاسفم. مدتی رو اومدم مسافرت. تا آخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم.
صداش پکر شد. زمزمه وار گفت: پس من تا اون موقع چکار کنم؟ بدجور وابستت شدم.
- چیزی گفتی؟
آه کشید: هیچی، بی خیال. بهت خوش بگذره.
- ممنونم. اگر کاری نداری می خوام قطع کنم؛ تازه رسیدم و خستم.
تند گفت: باشه باشه؛ شرمنده بد موقع مزاحم شدم.
- نه مشکلی نیست.
- اوکی برو، بای.
- به امید دیدار.
سکوت کرد اما قطع نکرد؛ ولی این طرف خط بر لبم لبخند تمسخر آمیزی بود و در همون حال تماسو قطع کردم.
دستام رو از هم باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. باید یه دوش می گرفتم. واقعا خسته بودم؛ به خاطر اینکه به موقع برسم، زودتر حرکت کردم و حالا نیاز به استراحت کامل داشتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
حولمو دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم. حوله ی کوچیک تری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم. جلوی آینه ایستادم و با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم. وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم، یه حس کلافگی بهم دست می داد.
نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم؛ یه تخت دو نفره زیر پنجره ی اتاق، آباژور های کریستال ... نگاهم رو به راست چرخوندم. آینه ی قدی؛ میز و صندلی؛ سمت چپ هم دو تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود.
به پشت روی تخت افتادم و دست راستمو زیر سرم گذاشتم. داشتم به همه چیز و شاید هم هیچ چیز فکر می کردم. ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود. از طرفی برنامه های خودم و از یه طرف دیگه، ماموریت هایی که از طرف شایان به پستم می خورد؛ همه و همه کلافگیمو بیشتر می کرد.
ولی نه ... برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند. برای اون ها هدف داشتم! برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت، لحظه شماری می کردم.
اون شخص ... اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود ... منتظر اون بودم! کسی که شخصا نفر دهم بازی من محسوب می شد!
شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم، نوبت به اون می رسید. ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که نمی دونستم اون کیه! اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازیه، چه کسیه؟! جنسیتش با تموم کسایی که تا الان توی بازیم بودن، فرق داشت. جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت. باید تقاص کارشو پس می داد! اگه هنوز زنده است، بالاخره پیداش می کنم. نفر دهم، مهره ی اصلی منه!

***

داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد. همون طور که نگاهم مستقیم به صفحه ی مانیتور بود؛ دستمو دراز کردم و گوشیو از روی میز برداشتم. صفحه ی مانیتورو بستم و به شماره نگاه کردم؛ اسکندر بود.
- ...
- سلام قربان.
به پیشونیم دست کشیدم: بگو چی شده؟!
- قربان دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن؛ ولی حملشون بی نتیجه موند. تهش همشونو آش و لاش کردیم.
- نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!
- نه قربان. یکیشون زنده است، هر کار می کنیم مُقر نمیاد.
- بسیار خب، الان خودمو می رسونم. تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نکنید.
- چشم قربان.
گوشی رو قطع کردم. گوشش رو به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم. باید به شایان خبر می دادم، تصمیم نهایی با اون بود!
سریع شمارشو گرفتم.
- بله؟
بی مقدمه گفتم: دیشب اون طرف سر و صدا شده.
- مشکل چیه آرشام؟!
- دارم می رم یه سر و گوشی آب بدم. ظاهرا بچه ها یکیشون رو زنده گرفتن، ولی چیزی رو لو نداده.
- می دونم کارتو بلدی، پس تمومش کن!
- باشه، فعلا.
به محض اینکه تماسو قطع کردم، از جا بلند شدم کتمو از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم.

***

با تک بوقی که زدم، در انبار باز شد. ماشین رو داخل بردم، عینک آفتابیم رو برداشتم و پرت کردم توی ماشین. همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند؛ اون فرد مزاحم هم روی صندلی، درست توی قسمت مرکزی انبار، نشسته بود. دست و پاهاش رو با زنجیر بسته بودند و سرشم رو به زمین خم شده بود.
رو به روش بودم. اسکندر کنارم ایستاد.
- قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد. دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و ...
با بالا آوردن دستم، ساکت شد.
- همگی برید بیرون. یالا!
در کمترین زمان ممکن، انبار خالی شد و حالا جز من و اون هیچ کس اونجا نبود. چرخی دورش زدم.
- من فقط یه فرصت بهت می دم؛ اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیر شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟! پس جواب بده؛ مطمئن باش به نفع خودت تموم می شه.
رو به روش ایستادم، ساکت بود.
- سرتو بالا بگیر.
هیچ حرکتی نکرد. با یک حرکت موهاش رو توی دست گرفتم و سرش رو به عقب کشیدم. از درد صورتش جمع شد.
داد زدم: مُقر میای یا نـــه؟! یا اینکه دوست داری ترفند اصلیمو روی تو هم پیاده کنم؟!
پوزخند زد: هر کار دلت می خواد بکن. من هیچ کسی رو لو نمی دم. نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی.
با خشم به عقب هلش دادم. با صندلی پرت شد.
- که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم آره؟! دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟! نکنه در مورد اونم چیزی نمی دونی؟! خیلی خب، کاری می کنم که همه چیزو به یاد بیاری. نگران نباش، این فراموشی کوتاه مدته؛ چون راه درمانش پیش منه!
بلندتر داد زدم: وسایلو بیارید.
در انبار باز شد و یه میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت. با حرکت دست مرخصش کردم. انبر فلزی رو از روی میز برداشتم؛ جلوی چشماش توی دستم چرخوندم. زیر نور می درخشید.
یقشو گرفتم و به حالت اول برش گردوندم. انبر رو جلوی صورتش گرفتم.
- می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟! آره؟! بذار خودم بهت بگم؛ تموم اینا برای اینه که حافظتو بهت برگردونم. اینو بدون تا وقتی که برنگشته باشه سرجاش، منم دست از کار نمی کشم!
نفس نفس می زد، ولی خیلی خوب خودش رو کنترل می کرد. انبر رو دور انگشتش محکم کردم. نگاهم توی صورتش بود و با خشم دندونامو روی هم ساییدم. انبر رو تاب دادم که همراهش انگشتش هم برگشت. صدای فریاد گوش خراشش بلند شد.
کنار ایستادم؛ مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد.
- خودت این راهو انتخاب کردی. اگه بازم چیزی نگی، این بار با چاقو و شاید چیزای بدتری طرف باشی.
صورتش خیس از عرق بود. با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود، داد زد: رییسم همتونو می فرسته به جهنم. هم تو رو، هم اون شایان کثافت، و این محموله عاقبت سهم رییس من می شه! اون آروم نمی شینه!
چونشو محکم توی دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی. فکر نکنم سن و سالت اون قدری باشه که بخوای واسه ی من نطق کنی. رییست؟! خب بگو ببینم اون کیه؟!
توی چشمام زل زد و به صورتم تف انداخت.
- من هیچ کسی رو لو نمی دم. با یه تیر خلاصم کن عوضی بی پدر و مادر!
دستم رو به صورتم کشیدم. همیشه از این کار متنفر بودم. با حرفی که بهم زد و کاری که کرد؛ دست گذاشت روی نقطه ضعفم. اگر هم نمی خواستم کارشو تموم کنم، حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم!
همیشه روی این دو چیز حساس بودم؛ دیگه هیچ راهی براش باقی نمونده بود. اسلحم رو در آوردم؛ مثل همیشه صدا خفه کن رو روش نصب کردم و نشونه گرفتم.
- کار خوبی نکردی. فکر نمی کنم بیشتر از سی داشته باشی؛ اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی. همیشه با زبون آدمیزاد شروع می کنم، با شکنجه ادامه می دم و در آخر اگر به نتیجه نرسیدم ...
یه خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم: خلاص می کنم! ولی نه زبون خوش و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت. با حرفا و کاری که کردی، هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی. پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه، اون هم توسط من، آخرین فرصت رو از دست ندی. یا همکاری با ما و یا بریدن نفست!
- هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست. نه می خوام که با شماها همکاری کنم و نه اینکه چیزی رو لو بدم؛ چون در هر دو صورت کشته می شم. پس همین الان تمومش کن.
اسلحه رو به طرفش نشونه گرفتم و تکون دادم. بلند گفتم: برای آخرین بار می پرسم، با ما همکاری می کنی؟! داری آخرین فرصت رو هم از دست می دی.
فقط نگاهم کرد. از توی چشماش خوندم که منتظره کارشو تموم کنم. یعنی این قدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونشم یه کلمه ازش حرفی نمی زد؟! مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش رو فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه؛ و این ترفند کار هیچ کسی نیست جز منصوری!
آماده ی شلیک شدم و در آخرین لحظه رو بهش گفتم: منصوری درسته؟!
چشماش از تعجب بازتر شد. پس حدسم درست بود. تا خواست حرفی بزنه، بچه ها رو صدا زدم. اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید. پوزخند زدم و در حالی که نگاهم به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها که دستور شایانو اجرا کنید.
- چشم آقا.
پشتمو بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم. دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون اومدم. چنگیز با دیدنم به طرفم اومد. ترمز کردم.
- بیشتر مراقب باشید. فردا با شایان بر می گردم. می خوام وقتی که اومد، همه چیز مرتب باشه.
- اطاعت رییس. فقط اگه بازم سر و کلشون پیدا شد چی؟
- دیگه این ورا پیداشون نمی شه. با وجود اینکه یه سری از افرادش رو از دست داده؛ اگه بخواد بازم حمله کنه ریسک کرده. واسه ی تغییر محل محموله شایان باید دستور بده. جنسا تا فردا معامله می شه؛ زمان زیادی نداریم. درضمن، جا به جایی محموله ی به این بزرگی کار آسونی نیست؛ تا مجبور نشدیم نباید کاری کنیم. در حال حاضر فقط منتظر دستور شایان می مونیم.
- چشم رییس؛ هر چی شما دستور بدید.
سرم رو تکون دادم؛ با طمانینه عینکم رو به چشم زدم و حرکت کردم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
کتم رو تنم کردم. توی حیاط باغ قدم می زدم. منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت یازده خودشو می رسونه. می دونستم وقت شناسه؛ هنوز ده دقیقه مونده بود. روی صندلی زیر درخت نشستم؛ آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم. توی فکر بودم؛ نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اون طرف استخر قرار داشت.
از بید مجنون متنفر بودم؛ منو یاد اون عوضی مینداخت. با نفرت رومو برگردوندم. حتی یادش هم آزارم می داد. بعد از این همه سال هنوزم مرور خاطرات اذیتم می کرد. ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم رو، چه از توی ذهنم و چه زندگیم، حذف کنم!
ای کاش می تونستم با یه پاک کُن معمولی، خط به خط و جز به جزِ گذشته رو با همه ی حوادث بد و شومش، پاک کنم. و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم. بی شک این خوشحالم می کرد؛ ولی حیف ... همش ای کاش بود و حسرت!

***

همراه شایان توی مسیرِ انبار بودیم.
- به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟
- آره، یادآوری کردم.
- امیدوارم تا پایان همه چیز همین طور بی سر و صدا پیش بره.
- همچین بی سر و صدا هم نبود. اون گروهی که بهمون حمله کردن رو فراموش کردی؟!
- نه می دونم تمومش کار منصوریه. اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخنک می زنه.
- این بار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر رو بکشن.
- این کار و حرفه ی ماست آرشام. فراموش نکن برای رسیدن به اونچه که هدفت مقدور کرده، باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستن رو برداری.
- با قتل؟!
- قتل؟! نه آرشام، این اسمش قتل نیست؛ این هم بخشی از کار و هدف ماست. برات یه مثال می زنم؛ تو اگه بخوای قله ای رو فتح کنی، باید موانع رو هم از سر راهت برداری. اون موانع هر چیزی می تونه باشه. چه موجودی که دارای حیاته، چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه، تو رو به عقب پرت می کنه. یعنی به نوعی تو رو از هدف، که همون رسیدن به قله است، دور می کنه. پس باید محوشون کنی و نیست و نابود! که دو راه بیشتر نداری؛ یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده، یا حفظ انسانیت و پیروی از قلبت. این دو در کنار هم جایی ندارند؛ چرا که هیچ وقت تاریکی و روشنی، سیاهی و سفیدی، نمی تونن با هم یک جا باشن. در اون صورت جذابیت رو هم از دست می دن. ولی اگه تنها باشن، هر کدوم جذابیت وجودی خودشو حفظ می کنه!
- و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه، درسته؟
- پشیمونی؟!
- به هیچ وجه. ولی من توی هر چیز، افراط رو قبول ندارم؛ فقط کار خودمو می کنم.
- و این نشون می ده که هدفت برات مهمه؛ پس مجبوری که این راهو انتخاب کنی.
- راه برگشتی هم هست؟!
- این رو همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم. مسیری که من جلوی پات می ذارم، مقصدش مشخصه؛ ولی یه طرفه است. هیچ راه برگشتی نداری! وقتی آلوده شدی، دیگه شدی و هیچ کاری هم نمی شه کرد؛ و آلودگی پایانش چیه؟
سکوت کردم چون جوابشو می دونستم.
به ده سال پیش فکر کردم؛ درست زمانی که با شایان این پیمانو بستم. ازش خواستم منو اون طور که می خوام تعلیم بده.
جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم و همین طورم شد. به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم؛ جوری که گاهی یادم می ره کی بودم. یه پسر شاد و سرزنده! ولی اون مال زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره.
وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد؛ وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی.
یه جوون بیست ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن رو آموخت و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر، خودخواهی و گناه! و من خودم این راه رو انتخاب کردم؛ چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خواستم دست پیدا کنم. پس مجبور بودم!
از شایان خواستم آموزشم بده؛ و در مقابل دینم رو بهش ادا کردم. و من از آرشامِ شاد و خوشحال، تبدیل شدم به آرشامِ مغرور و گناهکار.
همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم. شاید صدای وجدانی بود که سال هاست خفته نگهش داشتم، ولی گهگاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کردم. گناهکار بودم و برای بودنم افتخار می کردم. برای خرد کردن باید محکم بود، جوری که حتی ذره ای ترک بر احساست چیره نشه! و من تونستم، سخت و نفوذ ناپذیر! این همون چیزی بود که همیشه می خواستم باشم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شایان تمام محموله ها رو بازرسی کرد. همیشه شخصا خودش روی اون ها نظارت داشت. توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد.
- همه چیز عالیه! همون طور که می خواستم.
مردونه دستش رو گذاشت روی شونم و کمی فشرد.
- کارت حرف نداشت پسر. مثل همیشه!
یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد.
داد زدم: مگه نگفتم تا دستور ندادم وارد نشید؟
وحشت زده گفت: قربان پلیسا.
تیز نگاهش کردم: پلیسا چی؟!
- محاصرمون کردن قربان.
نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد.
- پس شکور چه غلطی می کرد؟! مگه نگفتم به محض دیدن مورد مشکوک خبرم کنید؟
- قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن؛ الانم با چند تا از بچه ها درگیرن.
- لعنتیا!
زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم. با دست لباسشو گرفتم و پرتش کردم اون طرف. رفتم بیرون؛ صدای تیراندازی از پشت انبار بود. اسلحمو در آوردم؛ آماده ی شلیک شدم. آروم از کناره ی انبار به اون طرف سرک کشیدم؛ چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف آماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردن. لعنتیا همینو کم داشتیم!
شایان کنارم ایستاد و اسلحشو در آورد.
- هنوز این طرف نفوذ نکردن.
- می دونی که باید چکار کنی؟
سرمو تکون دادم.
- من از چپ می رم. تیراندازی می کنیم؛ به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن. اگه تار و مار شدن که هیچی؛ ولی اگه اون طور که می خواستیم پیش نرفت، دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد.
- کارمو بلدم.
- فقط هر کار می تونی بکن. من نباید این محموله رو از دست بدم. کلی ضرر می کنم. می فهمی که چی می گم؟
- نمی ذارم حتی یه گوشه از محموله دستشون بیفته.
زد رو شونم و گفت: خوبه، مراقب باش!
ازم دور شد و رفت سمت چپ. نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم. بار اولم نبود که این طور توسط پلیسا محاصره می شدیم. برای این جور مواقع هم روش های خودم رو داشتم تا گیر نیفتیم.
رفتم سمت راست. چسبیده به دیوار انبار حرکت می کردم. هنوز کسی متوجه ی من نشده بود. خیز برداشتم سمت درختا؛ چند تا شلیک به طرفم شد که سرمو دزدیدم و پشت درخت کمین کردم.
گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد، با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید.
بی سیمو در آوردم.
- چنگیز صدامو می شنوی؟!
- بله رییس، صداتونو واضح دارم.
- به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن تا ...
یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد. خیز برداشتم و به سرعت باد از لا به لای درختا رد شدم. پشت یکیشون کمین کردم و از همون جا اون طرف رو می پاییدم.
- رییس ... رییس ...
نفس حبس شدم رو بیرون دادم. نفس زنان گفتم: گوش کن ببین چی می گم؛ به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید تا خودم دستور بدم. شیر فهم شد؟
- چشم رییس.
- اوضاع چطوره؟
- دو تا از بچه ها زخمی شدن، ولی از اونا یکی هم کم نشده.
- فقط آماده باش و به دستورام عمل کن. بچه ها رو هم در جریان بذار.
- چشم رییس.
بی سیم رو گذاشتم توی جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید.
- بهتره خودتون رو تسلیم کنید؛ این به نفع همتونه. دستاتونو بذارید روی سرتون و بیاید بیرون.
آره خب تو اینو گفتی، بقیه هم عمل می کنن! افراد من جوری تعلیم دیده بودن که بدون اجازه ی من نفسم نمی کشیدن. حتی اگه توسط پلیسا تیکه تیکه هم می شدن، نه گروه رو لو می دادن و نه از دستورات سرپیچی می کردند. و حالا با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اون ها رو وادار به تسلیم کنه!
با پوزخند برگشتم، سنگ بزرگی که پشت درخت بود رو حرکت دادم. شاخ و برگ ها رو کنار زدم؛ اسلحه ها اونجا بودند. برای چنین مواردی توی زمین جاسازیشون کرده بودم. از جای اون ها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم.
کنترل، اسلحه و نارنجک، در کل مهمات اولیه برای تار و مار کردن دشمن، اون هم در کسری از ثانیه! جعبه ی اسلحه ی پیستول رو بیرون آوردم یکی از اسلحه های قدرتمند من بود، با تموم تجهیزاتش. سریع آوردمش بیرون و آمادش کردم. از قبل پرش کرده بودم و الانم آماده ی شلیک بود. خشابش ظرفیت دوازده گلوله رو داشت و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم.
یکی از نارنجک ها رو برداشتم؛ کنترل رو گذاشتم توی جیبم دوباره سنگ رو گذاشتم روی مهمات و این بار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراد پلیس بود. متوجه ی من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد، مستقیم منو نشونه می گرفتند. ولی هنوز نشونه گیری آرشام رو ندیده بودن! باید نشونشون می دادم. خوب نبود دست خالی راهیشون کنم.
تا چند لحظه بی حرکت موندم. هنوزم صدای تیراندازی می اومد؛ سرمو کمی خم کردم. به طرفم شلیک شد که خیلی سریع سرمو دزدیدم.
حالا که موقعیت رو سنجیده بودم؛ وقتش بود. با یه حرکت حساب شده، ولی تند و سریع، به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم رو به طرف انبار طی کردم. فاصلم باهاشون زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم.
دستم رو روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم. اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارت های کافی رو داشتم.
یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصلش باهام کم بود، بازومو خراش داد. نالم رو توی گلوم خفه کردم و لبمو گزیدم و سرعتم رو بیشتر کردم. پشت دیوار انبار مخفی شدم. نفس نفس می زدم. حتی با چند تا نفس عمیق هم حالم جا نیومد. انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند. خیلی خب، پس عواقبش هم پای خودتونه!
به بازوم نگاه کردم، چیز مهمی نبود؛ یه خراش کاملا سطحی!
- چنگیز صدامو می شنوی؟
چند لحظه سکوت بود تا اینکه صداش به گوشم خورد.
- صداتونو دارم رییس.
- اوضاع اون طرف چطوره؟
- خوب نیست رییس.
- نقشه ی شماره سه رو اجرا می کنیم.
- چشم رییس؛ الان با بچه ها هماهنگ می کنم.
صدای تیراندازی قطع شده بود. پوزخند مرموزی روی لبام نشست.
کنترل رو در آوردم، فقط سه تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود. توی دستم تکونش دادم. نیم نگاهی به اون طرف انداختم، آماده ی شلیک بودند، ولی حرکتی نمی کردند. انگار تعجب کرده بودند. اوضاع به نظرشون مشکوک بود.
نگاهمو به سمت چپ دوختم؛ زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی، به ردیف کنار هم چیده شده بودند. دکمه ی اول رو فشار دادم؛ صدای مهیب انفجار اطراف رو پر کرد.
بینشون همهمه افتاد. با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود، اوضاعشون بدتر شد. حتم داشتم می دونستن که هدف انفجار سوم توی مرکز و درست جاییه که ایستاده بودند.
فرمانده دستور عقب نشینی داد. همگی نشستن توی ماشیناشون و برگشتن عقب. گذاشتم کمی از اونجا دور بشن و دکمه ی سوم رو فشردم و این بار بمبی که توی زمین کار شده بود، منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد. باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست.
بچه ها ریختن بیرون؛ با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند. کنترل رو گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو. شایان کنارم ایستاد؛ چشماش از خوشحالی برق می زد. دستمو با موفقیت فشرد.
- کارت حرف نداشت پسر. تو معرکه ای! فکر نمی کردم جواب بده؛ چون تا حالا آزمایشش نکرده بودیم.
مغرور نگاهش کردم. درست می گفت؛ این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود.
- از اینکه تو گروه منی و با من همکاری می کنی، خیلی خوشحالم آرشام!
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
- دستت چی شده؟!
- چیز مهمی نیست.
نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم. دیگه اینجا امن نیست. شاید همین الانم زیر نظر باشیم، یا حتی برگردن.
- درسته؛ اما اونا هم مطمئنن که محموله رو جا به جا می کنیم؛ اگه الان تو دیدرسشون باشیم، چطور می خوای منتقلش کنی؟
- یه نقشه دارم.
هر دو از افراد گروه فاصله گرفتیم.
- نقشت چیه ؟!
- یکی از تریلی ها رو اختصاص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم توی جاده که اگه خواستن تعقیبمون کنن، اون ماشین توی دیدرسشون باشه. اول ماشین خالی رو می فرستیم و کمی بعد که دیدیم اوضاع آرومه و بچه ها خبر دادن نظر پلیسا به تریلی خالی جلب شده؛ این یکی رو انتقال می دیم. یه جورایی باید دورشون بزنیم.
- ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!
- اون با من، مشکلی نداره. من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردش رو بگیره.
کمی نگاهم کرد؛ معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داشت.
- بسیار خب چاره ای نیست. در هر صورت ریسکه.
- من دستورشو می دم.
سرش رو تکون داد.
- کجا انتقال بدیم؟!
- معامله توی همون ویلایی انجام می شه که تو الان درش اقامت داری. به نظرم مورد مناسبیه.
- پس می فرستیمش همون جا. یه جای پرت و دور افتادست کسی شک نمی کنه. آدمای مورد اعتمادین؟!
- از اون گردن کلافتایی که نمی شه روی حرفشون حرف زد!
پوزخند زدم و سرمو تکون دادم. محموله رو در ظرف مدت سی دقیقه بار زدیم. فرصت زیادی نبود. شاید همین الانم ما رو زیر نظر داشته باشن. پلیس به همین راحتی عقب نشینی نمی کرد؛ فقط دنبال سرنخ بودن که ما همه جا رو پاکسازی کردیم.
تریلی ای که قرار بود محموله توش قرار بگیره، توی انبار بود. مطمئنا پلیسا متوجهش نشده بودند. تریلی خالی رو هم واسه ی رد گم کنی بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم. همه چیز طبق نقشه پیش رفت.

***

گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند، توی مهمونی حضور داشتند. از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد؛ محموله معامله شد و شایان از این موفقیت جدید، خوشحال بود. دستور داد به این مناسب مهمونی با شکوهی توی ویلای خودش برگزار کنند.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دلارام
داشتم لباسا رو می ریختم توی ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد. یه نگاه به صفحش انداختم، پریا بود. دستامو که خیس بود، با حوله خشک کردم و جواب دادم.
- سلام بچه مایه دار.
- سلام و زهر مار. یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟
- خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟ یه باره می رم سر اسم و رسمت.
- لابد اسمم بچه و رسمم مایه داره، آره؟!
- دقیقا!
- مرض!
- ندارم؛ چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!
- باور کن مسافرت بودم؛ اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود. وقت نشد بهت بزنگم.
- چه خبرا؟
- هیچی، زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟
- نه، جون پری نمی تونم.
- باز تو بهونه آوردی؟ بیا دیگه خوش می گذره.
- با دیو دو سر چکار کنم؟!
- اوه اوه، مگه برگشته؟!
- آره، همین دیشب.
- چیزی نگفت؟!
- چی داره بگه؟ هنوز از راه نرسیده یه نگاه چپ بهم انداخت، بعدم خبر مرگش رفت توی اتاقش. صبح زود هم زد بیرون.
- عجب رویی داره.
- اوهوم، سن جده بابا بزرگه منو داره، اون وقت ...
- صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده، گوش نکردی. حالا بخور!
- چی می گی تو؟! الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا. من اگه اینجا رو ول می کردم که باید آشغال دونی های کنار خیابون رو دو دستی می چسبیدم.
- خب می اومدی پیش من.
- که دو روز دیگه بابات جفتمون رو بندازه از خونش بیرون؟!
- دیگه اون جوریا هم نیست.
- حالا هر چی. منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه. اصلا تا کی اونجا باشم؟ نمی شه!
- نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن! آخه کدوم آدمی با پرستارش این کار رو می کنه؟ سه ساله داری تر و خشکش می کنی، عین خیالشم نیست.
- اگه بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم.
- تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی، نه اینکه کلفتیش رو بکنی.
- اینو منم می دونم، یکی باید به این پیره هاف هافو بگه.
خندید: می خوای من بیام بگم؟!
- اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا.
- نه هنوز.
- پس خفه!
هر دو خندیدیم.
- الان در چه حالی؟!
- جات خالی دارم رخت می شورم. به اندازه ی یه سال لباس چرکای تَلَنبار شدشو آورده واسه ی من بدبخت.
آه کشید؛ مثل همیشه ناراحت شده بود.
- چرا آه می کشی؟ به جون پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو ...
- هـــوی! کی خواست دلسوزی کنه تو هم!
- گفتم گوشی دستت بیاد.
- اومده، خیلی وقته.
- اِ چه زود.
خندید. مکث کردم و گفتم: فردا شب مهمونی دعوته.
- خوبه دیگه، می ری یه حال و هوا هم عوض می کنی.
- اون جور جاها راحت نیستم؛ دوست ندارم برم.
- ولی مجبورت می کنه.
- می دونم. همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟ آقا رو این مسایل حساســـه. د آخه به من چه؟ من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسش دارم. نمی فهمم چرا باید عین آدم پولدارا لباس بپوشم و برم محفل دوست و آشناهاش مانور بدم.
- این که حرص خوردن نداره، دیوونه مگه چه اشکالی داره؟ راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!
بلند خندیدم: برو گمشو تو هم. طرف شصت سالشه.
- خب تو هم بیست و دو سالته!
- تفاوت رو احساس کردی؟!
- آره، خدا وکیلی خیلیه!
خندیدم. ادا در آوردم و با ناز گفتم: حالا ایناش به کنـــار. مشکل اینجاست عاشقشم نیستـــم. عشق من باید حداقل چند سال از خودم بزرگ تر باشه، نه یه قرن! این دیگه به درد من نمی خوره، خاک می طلبه.
غش غش خندید: خاک تو سرت. آرزوی مرگشو داری؟!
لبامو جمع کردم: خداییش نه. درسته اذیتم می کنه؛ اخم و تخم می کنه؛ ولی نه. من هیچ وقت آرزوی مرگ کسی رو نداشتم. اهل نفرین و این حرفا هم نیستم؛ حتی واسه اونی که مسبب همه ی این مشکلات شد.
- هنوزم یادش میفتی؟!
پوزخند زدم: دیوونه ای ها، بابام بوده؛ باید از یادم بره؟!
سکوت کرد؛ جوابی نداشت بده.
- خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم.
- باشه برو، ولی خودتو زیاد اذیت نکن.
- مگه دسته منه؟! دستور می ده باید اجراش کنم. نکنم میندازم بیرون.
- این قدر عوضیه؟
- فراتر از تصورت. خب کاری نداری؟
نفسشو داد بیرون و گفت: نه.
- اوکی. فعلا بای.
- بای.
گوشی رو قطع کردم. همون طور که لباسا رو با حرص می چپوندم توی ماشین لباسشویی، زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک توی سرت دلارام که این قدر تو سری خوری.
دستام آروم آروم از حرکت ایستاد. مات به دیوار آشپرخونه نگاه کردم. زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟ یا باید حرف بشنوم یا ...
حتی نمی تونستم بهش فکر کنم. اینجا لااقل اون جوری تحقیر نمی شدم. فقط چون اینجا زندگی می کردم، مجبور بودم کاراشم انجام بدم. به عنوان پرستارش استخدام شدم، ولی چی فکر می کردم و چی شد.
مهم نیست؛ من راه خودمو می رم. این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم. چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم. با اینکه شده بود، ولی کار از محکم کاری عیب نمی کرد!
آه عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم. برم به کارام برسم که این فکر و خیالا نه واسم نون می شه، نه آب.

***

عصر برگشت خونه. مثل همیشه اخماشو کشیده بود توی هم. انگار ارث بچه هاشو کوفت کردم!
- یه لیوان آب بده من.
سرمو تکون دادم و رفتم توی آشپزخونه؛ با لیوان آب برگشتم توی سالن، ولی نبود. رفتم پشت در اتاقش؛ خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخوداگاه فالگوش بایستم. اهلشم نبودم، ولی اون لحظه حس فضولی داشت خفم می کرد.
- بهش بگو یه زنگ به من بزنه. یه جوری ساکتش کن، نذار چیزی بگه. خیلی خب، فردا میام سر می زنم.
دیگه چیزی نگفت. ای کاش زودتر اومده بودم؛ لااقل بیشتر حرفاشو می شنیدم. حالا بی خیال، خوبه گفتم اهلش نیستم، ولی منظورش از اینکه گفت «یه جوری ساکتش کن»، کی بود؟!
تقه ای به در زدم.
- بیا تو.
در رو باز کردم و رفتم توی اتاق. روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرونو تماشا می کرد. موهای یه دست سفید، چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن؛ ولی همچنان خشک و جدی! دست چروکیدش رو آورد جلو و لیوانو از دستم گرفت.
ایستادم آبشو بخوره بعد بزنم به چاک. لیوان رو ازش گرفتم؛ خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبود من خبری نشد؟
- نه.
- خیلی خب برو بیرون، می خوام استراحت کنم. امشب زود شام می خورم، پس آمادش کن.
دندونامو روی هم ساییدم. نوکر بابات غلام سیاه!
- باشه.
- می تونی بری.
بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون. ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم. حالا ای کاش فقط همین بود.
شامشو آماده کردم؛ طبق معمول رژیمی! بی نمک، بدون روغن! چه آشغالی از آب در اومد! چطوری اینو می خوره؟!
میز رو آماده کردم و صداش زدم. به عصاش تکیه داده بود و میز رو نگاه می کرد. آروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن. مثل همیشه آروم و بی سرو صدا.
- با من کاری ندارید؟
سرشو به نشونه ی نه تکون داد.
- شب بخیر.
هیچی نگفت، توقعی هم نداشتم. از آشپزخونه اومدم بیرون، خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم، وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد.
رفتم توی اتاقم. مثل هر شب درو از تو قفل کردم. کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم. حالا چکار کنم؟! کتاب بخونم؟ بی خیال، حسش نیست. آهنگ گوش کنم؟ نه بابا می رم توی فاز اشک و آه. همین جوریش خفن رفتم توی حال و هوای افسردگی، دیگه بدتر می شم. اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟ آره خب فکر خوبیه، ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست. پس بتمرگ کم زر بزن!
نشستم روی تخت. به فردا شب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی. بازم لبخندای مصنوعی؛ نگاه های خراب و پیشنهادات وقیحانه! دیگه خسته شدم. کی این کابوس لعنتی تموم می شه؟! وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟! چند ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم. از وقتی مادرم و همه ی کسمو از دست دادم، دیگه یه روز خوش بهم نیومده. آه! حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد. باید چکار می کردم؟!
مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش. نوشیدنی سرو کن؛ غذا آماده کن؛ خونه رو تمیز کن؛ بشور؛ بساب؛ بمیر! اَه چقدر زندگی من نکبته!
آدم یه دفعه بیفته بمیره، ولی این جوری زجرکش نشه. اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی، صد پله بدتر از شکنجه شدنه.
اینم خودش نوعی شکنجه است، ولی یه جوره دیگه و به یه روش دیگه.
این قدر با خودم غرغر کردم و آه و ناله سر دادم، تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از حموم بیرون اومده بودم و همون طور که زیر لب آواز می خوندم، موهامو هم خشک می کردم. تقه ای به در خورد. دستم با حوله روی موهام ثابت موند.
از همون جا گفتم: بله!
صدای خودش بود. با اینکه پیر بود و یه پاش لب گورمونده بود، ولی بازم صدای محکم و پر غروری داشت.
- همون لباسی که برات آوردمو بپوش. فراموش نکن چی گفتم؛ همه رو مو به مو انجام می دی. شنیدی؟!
نفسمو محکم دادم بیرون.
- باشه.
دیگه صداشو نشنیدم. همیشه این جور مواقع می گفت «بگو چشم!»
چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم؛ تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرم برداره. ولی وقتی به چیزی بند می کرد، دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم. نمونش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم!
بی خیال موهام شدم. رفتم طرفش، توی کاورش بود و گذاشته بودمش روی تخت. کاور رو برداشتم، فوق العاده بود. یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخ آتشین. روی قسمت سینش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود. یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریک تر نشون می داد. قسمت روی شونش نسبتا باز بود.
این مدت که پیشش کار می کردم، برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم. دیگه برام فرقی هم نمی کرد؛ ولی در هر صورت یه شال مینداختم روی شونه هام. با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند، حرص می خوردم.
ای کاش می تونستم بهش بگم نه؛ بگم نمی خوام مثل عروسک توی دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی. ولی فقط ای کاش بود، همین! اگه عملی می شد که حتما این کار رو می کردم.
لباس رو از روی تخت برداشتم. دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود. همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر. یه شال از جنس حریر هم روش بود، به همراه یه نقاب براق و سرخ همرنگ لباس. قبلا تنم کرده بودم، فقط واسه ی اینکه ببینم تو تنم اندازه است یا نه؛ انصافا هم قالب تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود.
یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که این جوری واسم خرج می کنه؟! ولی بعد جواب خودمو با تشر دادم. برو بابا توهم زدی. جای بابابزرگته، بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!
بازم شک داشتم. خب اگه حرفی بود که تا الان می زد، نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنبال خودش راه بندازه. دیگه چه دلیلی داشت که براش این جوری تیپ بزنم و توی چشم باشم؟! هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم، کمتر به نتیجه می رسیدم.
آرایش کردم، در حدی که نرمال باشه. موهای بلندم رو آزادانه روی شونم رها کردم. مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت. فقط با یه گیره ی نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت، طره ای از موهام رو بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم.
مانتوم رو روی لباس پوشیدم؛ شال قرمزی که از قبل آماده کرده بودم رو هم انداختم روی موهام. بعد هم میندازم روی شونه هام که هم به لباس بخوره، هم اون قسمتایی که باز هست رو بپوشونه.
کفشای مشکی پاشنه بلندمو پوشیدم. هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت، مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز آتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند.
کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم. حاضر و آماده بودم. نقاب رو گذاشتم توی کیف دستیم و از اتاق رفتم بیرون. توی هال نشسته بود. نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد. به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟! اگر بهت نظر داشت که میخ هیکلت می شد؛ پس حتما قصدش یه چیز دیگه است.
شونم رو انداختم بالا و دنبالش رفتم. اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم؛ ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد؛ جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای، می گفتم باشه. چکار می تونستم بکنم؟ لجبازی فایده ای نداشت! وقتی حرف توی گوشش نمی رفت، خب باید قبول می کردم. یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت. اگه نگاه های بد ای مردا رو فاکتور می گرفتم، همچین بد هم نبود. به قول پری هم فال بود و هم تماشا.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جلوی ساختمون ترمز کرد.
- چرا نقابتو نزدی؟!
- حتما باید بزنم؟!
- اجباره، زود باش!
به ناچار از توی کیفم درش آوردم و روی صورتم بستمش. توی آینه که به خودم نگاه کردم، خیلی خوشم اومد. واقعا عالی بود! چشمای خاکستریم از پشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن.
پیاده شدم. یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه است؛ سوییچ رو ازش گرفت تا ماشین رو ببره توی پارکینگ. با فاصله ازش قدم بر می داشتم. شده بودم عین اشراف زاده ها. اگه بابامم منو می دید، عمرا نمی شناخت.
باز یادش افتادم. صدای داد و هوارش هنوزم توی گوشم بود. سرمو آروم تکون دادم؛ نباید بهش فکر کنم. چه دلیلی داشت که بخوام با این افکار پوچ و بیهوده، خودم خودمو آزار بدم؟
توی حیاط ویلا که خبری نبود؛ فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن. نگاهی به اطرافم انداختم؛ درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود. اون طرف تر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی، نقش سیاهی شب و هلال درخشان ماه درش افتاده بود. واقعا زیبا بود.
به ویلا نگاه کردم؛ نماش تماما سنگ بود. ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود، خیره کننده بود. عجب جاییه!
رفتیم تو. به به چه خبره! همه شیک و اتو کشیده. زنا و مردای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودن، با ظاهری فخار و شیک. گروهی هم وسط سالن مشغول رقص بودند. کلا این برنامه و صحنه ها توی همه ی مهمونیا تکرار می شد. اَه چه حوصله سر بَر!
با چند نفر آشنا سلام و علیک کردیم؛ بقیه رو هم من نمی شناختم، ولی اون با همشون آشنا بود و گرم برخورد می کرد. انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم. هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم، با لبخند و پر غرور جواب می داد «دختر خوندم!» چیزی که باعث می شد تا سر حد مرگ تعجب کنم. من نه دخترش بودم و نه دختر خوندش؛ پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دختر خوندش معرفی کنه؟!
گوشه ای از سالن، درست مرکز دید ایستاده بودیم. اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد، منم مشغول دید زدن بقیه و صد البته به دوش کشیدن نگاه های آزاردهنده ی مردان حاضر در سالن بودم.
آی که چقدر دلم می خواست چشماشون رو با همین ناخنام از کاسه در بیارم و بندازم کف دستشون؛ بگم برو به سلامت، هر چی چشم چرونی کردی بسه. ولی حیف که نمی شد.
زنایی که توی این مهمونی حضور داشتن، همگی به صورتاشون نقاب زده بودند؛ ولی مردا نه. خیلی جالب بود، پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم.
به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم. یه مرده تقریبا چهل ساله، که مقدار کمی از موهای کنار شقیقش سفید شده بود. جذاب نبود، ولی با نگاهش درسته آدم رو قورت می داد. با لبخند در حالی که نگاهش به من بود گفت: دختر خوندت خیلی کم حرفه بهمن جان.
نگاهم کرد، جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و این قدر خودتو نگیر. ولی این دیگه توی کتم نمی رفت که آویزون هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم. فقط به یه لبخند مصنوعی روی لبام بسنده کردم.
جوابش رو داد: دلارام همیشه همین طوره. دختر خوب و مهربونیه، ولی خب زود جوش نیست.
با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم. نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه آنالیز پیدا کنم؛ کاری که همیشه توی همه ی مهمونیا می کردم. از بس حوصلم سر می رفت، می گشتم دنبال یکی که حرکتاشو زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم. کار دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟! دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیت در حال رقص و می رقصیدم؛ ولی بازم حوصلش رو نداشتم. آدم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه، همون سنگین تره بتمرگه سر جاش.
اطراف رو نگاه می کردم که همهمه ها کم شد. ظاهرا فقط خانما ساکت شده بودن. نه همشون، یه عده که بیشتریاشون جوون بودن. نکنه دسته جمعی برق گرفتتشون؟!
مسیر نگاهشون رو دنبال کردم و رسیدم به پله ها. وای خدا! قلبم اومد توی دهنم. این ... اینکه ... این ...
زبونم بند اومده بود. خودش بود؛ آره خود خودش بود. اینجا چکار می کرد؟! خدایا خوابم یا بیدار؟!
سِت کت و شلوار خوش دوخت مشکی. حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود. کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود. چشمای مشکی و نافذش رو با نگاهی بی تفاوت یه دور اطراف سالن چرخوند. اخم کمرنگی روی پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد. نمی تونستم چشم ازش بگیرم مثل بقیه، ولی من از یه چیز دیگه متعجب بودم؛ جوری که تن و بدنم یخ بسته بود. اصلا باورم نمی شد اونم امشب اینجا باشه. خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم، وگرنه حتما منو می شناخت.
با ژست خاصی از پله ها پایین اومد. محکم و با نگاهی مغرور! اصلا غرور و تکبر از سر تا پای این بشر می بارید، ولی انصافا بهش می اومد. واقعا جذاب بود.
بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت. با رفتنش یه نفس راحت کشیدم. همهمه ها از سر گرفته شد. یعنی بیشتر این سر و صداها از طرف خانماست؟! عجبا! ولی ... با تعجب بهشون نگاه کردم. همه داشتن از ویلا می رفتن بیرون.
کنار گوشم گفت: بریم بیرون؛ مهمونی اونجا برگزار می شه.
- خب چه کاریه؟! همین جا هم ...
- بریم!
با حرص لبامو روی هم فشار دادم و همراهش رفتم. خدایا امشب رو به خیر بگذرون.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
همگی رفتن قسمت پشتی ویلا. فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از قسمت جلویی ویلا باشه. یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود. درست کنارشون با فاصله میز و صندلی چیده بودند؛ که روی هر میز وسایل پذیرایی محیا بود. یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت، که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی؛ که خوب می دونستم نیمی از اون ها نوشیدنی های الکلیه؛ ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود.
گروه ارکستر سریع توی جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد؛ مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن.
همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم. سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و خصوصا مستقیم مهمونا معذبم کرده بود. لباسم هم زیادی توی چشم بود؛ مخصوصا که جنس دامن لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی، به زیبایی می درخشید. قسمت سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت. حتی نقابمم براق بود. در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود.
ای کاش می ذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم؛ ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام. هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود. همه با لباس های فخار و باز و زننده، ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمان ها لباس پوشیده بود، من بودم. فقط یه تاج کم داشتم.
از این فکر لبخند زدم و توی دلم گفتم باز تو خیال ورت داشت دلارام؟! فانتزی نزن دختر! این قدر به خودت نگیر؛ اینا همش فرمالیته است.
آره خب همش ظاهری بود. این مردایی هم که بهم خیره می شدن، همه ظاهرم رو می دیدن و عاشق قد و هیکلم می شدن، نه خودم و باطنم. ای که برن گمشن همه از دَم.
نگاهم اطراف رو می کاوید. دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم. بین این همه مرد واقعا جذاب ترینشون بود. چه از نظر تیپ و هیکل، چه ظاهر و قیافه. در کل بیست بود لامصب! بخوره تو سرش! هر چیش رو بشه تحمل کرد، اون غرور بی خودش رو هیچ رقمه نمی شه.
کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟! این جناب مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کس دیگه؟!
سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم. شاید بتونم ازش بپرسم؛ ولی حواسش به من نبود. داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرم صحبت بود.
باز رفتم تو نخ شازده که دیدم یه دختر خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن؛ ولی دریغ از یه لبخند خشک و خالی. دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده، ولی یه پوزخند هم روی لباش نبود، چه برسه به لبخند. این دیگه کیه؟! حتی به دخترا هم توجه نداشت.
حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه؛ آخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاهش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن، ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت.
داشتن با هم نوشیدنی می خوردن و گپ می زدن. یه دونه انگور گذاشتم دهنم. اوم چه شیرینه. رفتم توی کار پرتقاله که بدجور بهم زل زده بود. عیبی نداره، تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه. لامصب قد هندونه درشت بود. روشو زمین ننداختم و برش داشتم. همون طور که داشتم پوستشو می گرفتم تا از خجالتش در بیام، یه سایه افتاد روم. قلبم ریخت. با خودم گفتم لابد خودشه. نگاهمو با تردید و دلهره آوردم بالا؛ ولی با دیدن مرد غریبه ای که کنارم ایستاده بود، یه آخیش گفتم که خدا رو شکر زیر لبی بود و نشنید.
به سر تا پاش یه نگاه سرسری انداختم. یه جوون بیست و چهار یا بیست و پنج ساله ی بسیار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد. چشم و ابرو مشکی، موهای فشن کرده، کت و شلوار نوک مدادی اسپرت. از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت.
عین طلبکارا بالای سرم ایستاده بود و هیچی نمی گفت. نگاهش از پرتقال توی دستم به روی صورتم چرخید. لابد بنده خدا پرتقال می خواد. وا خب این همه پرتقال، چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه؟! واسه اینکه شرش کم بشه پرتقال پوست کنده رو گرفتم جلوش. چشماش از تعجب گرد شد.
ریلکس گفتم: بفرمایید.
با تعجب: چی؟!
- پرتقال.
- نه مرسی.
مردد دستمو کشیدم عقب.
- چیزی می خواین؟!
- نه!
حرصم گرفت. انگار منگل بود بیچاره.
- طلبکاری؟!
همچین بهش توپیدم که بدبخت مات موند.
من و من کرد: نه! چطور مگه؟!
- گفتم اگه طلبی دست من دارید بدم که دیگه اینجا نایستید. خدایی نکرده خسته می شید خب.
لحنم پر از تمسخر بود. اولش با تعجب نگاهم کرد؛ ولی بعد غش غش زد زیر خنده. چشمام گشاد شد. بلند می خندید. خب درد! خندت دیگه واسه چیه؟!
صداش این قدر بلند بود که نگاه اطرافیان به سمتمون چرخید. حتی اون با اخم زل زده بود به ما. اوه اوه انگار بدش اومد. خوب که خنده هاش رو کرد، کمی خودشو جمع و جور کرد. دیگه داشت آبروش می رفت که نیششو بست.
- می شه کنارتون بشینم؟!
با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه.
بازم تعجب کرد.
- حتما جای کسیه؟!
عجب سیریشیه ها. روی کَنه رو سفید کرده. مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!
به بهمن نگاه کردم. این بار داشت با یه خانم خوشگل و شیک پوش حرف می زد. درست کنار ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات آویزون کرده بود.
با صدای مزاحم، نگاهم به طرفش چرخید: می تونم ازتون درخواست کنم که منو همراهی کنید؟!
- کجا؟!
خندید: رقص.
تازه منظورشو فهمیدم. آره خب، اولش با رقص شروع می شه؛ بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه. دیگه بعدش هم که بعلــــه!
واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم، من همپای خوبی نیستم.
بدجور خورد توی پَرِش؛ به درک! دنبال دختری واسه مخ زدن؟! د آخه من از اوناش نیستم خوش تیپ! بگرد دنباله اهلش!
قیافش داد می زد قصدش همینه. این قدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود؛ فوت آب بودم که الان داره توی سرش چی می گذره.
یه اخم کمرنگ نشوند روی پیشونیش. زیر لب یه با اجازه گفت و رفت اون طرف. با چشم دنبالش کردم، دیدم داره می ره سمت میزی که چند تا دختر جوون دورش نشسته بودن. ناخوداگاه پوزخند زدم.
مشغول خوردنِ پرتقال بی نوا بودم که موزیک لایت شد. مهمونا زوج زوج رفتن وسط و آروم شروع کردن به رقصیدن. نگاهم به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با هم رفتن وسط. من و چند نفر از هم ردیفیای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم.
یه دفعه متوجهش شدم. با همون دختر مو بلوند و قد بلند کاملا نزدیک به هم بودن و می رقصیدن. لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد؛ اون هم آروم و گهگاه با تکون دادنِ سر حرفاش رو تایید می کرد. ولی بازم اثری از لبخند روی لباش دیده نمی شد.
بابا غرورت تو حلقم! کوتاه بیا. یخم بود تا الان با این همه ناز و عشوه آب شده بود.
این قدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم به ادا و اطوارهای این دختره که همشون هم بی نتیجه بود، لبخند می زنم. وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود. نگاهش چرخید و روی صورت خندون من ثابت موند. وقتی نگاه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم؛ لبخند آروم آروم از روی لبام محو شد. بدبختیش اینجا بود که نقاب فقط چشما و بینیم رو می پوشوند و لبام کاملا معلوم بود.
عین عصا قورت داده ها سیخ سر جام نشستم؛ ولی هنوز سنگینی نگاهشو روی خودم حس می کردم. نمی دونم چرا گرمم شده بود. از هیجان بود؟ نمی دونم. شاید هم ترسیدم. ولی ترس نداره، فوقشم فهمید من کیم، همون بلایی رو به سرش میارم که دفعات پیشم از دست و پنجه ام نوش جان کرده بود!
نمی دونم دختره توی گوشش چی گفت که نگاهش رو از روم برداشت و چرخید. هر دو رفتن و یه گوشه نشستن. همون موقع موبایلم زنگ خورد. از توی کیفم درش آوردم و به صفحش نگاه کردم. فرهاد بود. با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا. از بس صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید. سر راه یه لیوان شربت برداشتم؛ رنگ سرخش بهم چشمک می زد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA