در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصیر خدمتای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاهفضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماهای مرا سایه درگاه تو سرمایه عزوز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناهواجب آنستی کاین بنده دیرینه تونیستی غایب روزی و شبی زین درگاهگاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمیتا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاهگاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمیبه زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاهعذرها دارم پیوسته درست و نه درستگر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواهدان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویشدان و آگه باش ای محتشم مجلس شاهاولین عذر من آنست که من مردی امدوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاههر زمان تازه یکی دوست در آید زدرمهم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاهدل ایشان را ناچار نگه باید داشتگویم امروز نباید که شود عیش تباهرود می گیرم و می گویم هان تا فرداشغل فردا بین چون بیش بود سیصد راهخدمت سلطان ناکرده و نادیده تراباد و تقصیر چنین برشوی از روی اله )؟(چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکردوزخی پیش من آرند پر از دود سیاهگاه گویند فلان اشترگم کرده هویدگاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاهمن همی گویم اشتر بر بیطار فرستاسب را بینی برکاه کن و دارنگاهسال تا سال دین مانده ام و همچو مننداین همه بار خدایان و بزرگان سپاهچون به ره باشم باشم به غم خانه و شهرچون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راهگنهان من بیچاره بدین عذر ببخشراد مردان به چنین عذر ببخشند گناهتا نگویی که فلان بنده من بود و کنوننگذرد سوی در خانه ما ماه به ماهمن همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترمهمچنینست و خدای از دل من هست آگاهکودکی بودم و در خدمت تو پیر شدمور چه هستم به دل و مردی و احسان برناهگر همی شعر نگویم نه از آنست که هستدل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباهجاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیزبه تو آراسته این مجلس و این بالش و گاهدوستداران ترا خانه عشرت بر کاخبدسکالان ترا خانه خرم بر چاهتو به جایی که همه ساله بود نعمت و نازدشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاهدوستان را ز تو همواره همین باد که هستعز بی خواری و پاداشن بی بادافراه
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنویای صورت بهشتی در صدره بهاییهرگزمباد روزی از تو مرا جداییتو سر و جویباری تو لاله بهاریتو یار غمگساری تو حور دلرباییشیرینتر از امیدی واندر دلم امیدینیکوتر از هوایی اندر سرم هواییخرمتر از بهاری زیباتر از نگاریچابکتر از تذروی فرختر از هماییدر دل به جای عقلی در تن به جای جانیدر سربه جای هوشی در چشم روشناییسرو ومهت نخوانم،خوانم چرا نخوانمهم ماه با کلاهی هم سرو باقباییماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشیسروی به قد ولیکن سرو سخنسراییاز جمع خوبرویان من خاص مر ترایمشاید که من ترایم زیرا که تو مراییمن مرترا پسندم تو مر مرا پسندیمن سوی تو گرایم تو سوی من گراییبرتو بدل نجویم بر من بدل نجوییهم من وفا نمایم هم تو وفا نماییما غزلسرایی، مردملک ستایماز تو غزلسرایی،از من ملک ستاییگر من ملک ستایم آن را همی ستایمکورا سزد ز ایزد بر خلق پادشاییسلطان یمین دولت محمود امین ملتآن پادشاه دنیی آن خسرو خداییای اصل نیکنامی! ای اصل برد باری !ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!مریاد جان اورا هر روزه در مدیحشاز خاک بر کنی )؟( دان از آسمان گواییای آنکه ملک هر گز بر تو بدل نجویدای آنکه خسروی را از خسروان تو شاییهم ملک را جمالی هم فضل را کمالیهم داد را ثباتی هم جود را بقاییمیر بزرگ نامی گرد گران سلیحیشیر ملک شکاری شاه جهان گشاییهم مصطفات گویم هم مرتضات گویمگر چه نه مصطفایی گر چه نه مرتضاییگرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضاییگرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفاییاز حلم و از تواضع گویی مکر زمینیوز طبع و از لطافت گویی مگر هواییپرودرگار دینی آموزگار فضلیهم بیشه وفایی هم ریشه سخاییهر بند را کلیدی هر خسته را علاجیهر کشته را روانی هر درد را دواییجوینده را نویدی خواهنده را امیدیدرمانده را نجاتی درویش را نواییبا هر که عهد کردی یکروی و یکزبانیوین هر دو از وفایند تو خودهمه وفاییهر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شدمن حاجتی ندیدم هر گز بدین رواییجایی که عزم باید مرد درست عزمیجایی که رای باید شاه بلند راییآنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانیوآنجا که بزم سازی، نوروز اولیاییچون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانیچون جام برگرفتی بخشنده عطاییاز بخشش تو عالم پر جعفری ورکنیوز خلعت تو گیتی پر رومی و بهاییمردی همی نمایی گیتی همی گشاییبدعت همی زدایی طاعت همی فزایییک بنده تو دارد زین سوی رود شارییک چاکر تو دارد زان سوی گنگ راییگرد جهان بگشتی شاها مگر سپهریدر هر کسی رسیدی میرا مگر قضاییهر هفته عالمی را با زر به پیش روییهر ماه خسروی را با تیغ در قفاییاز حرص رزم کردن در بزم رزم سازیوز بهرخصم جستن دریک مکان نپاییهر جایگه که رفتی باز آمدی مظفرچون با ظفر شریکی لا شک مظفرآییمر دوستان دین را یک یک هیم نوازیمر دشمنان دین را یک یک همی گزاییضر منافقانی نفع موافقانیاین را همی بپایی وآنرا همی نپاییچشم مخالفان را چونان شکسته خاریچشم موافقان را چون سوده توتیاییتاز ابر مهرگانی گردد هوای روشنگه روز تیره آرد گه باز روشنایی )؟تا آفتاب روشن دایم همی بگرددچون آسیای زرین بر چرخ آسیاییپاینده باد عمرت فرخنده باد روزتتابانبید و ساغر پیوسته دست ساییدایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادیبی کوشش زمینی با بخشش سمایی(
در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گویدیکی گوهری چون گل بوستانینه زر وبه دیدار چون زرکانیبه کوه اندرون مانده دیرگاهیبه سنگ اندرون زاده باستانیگهی لعل چون باده ارغوانیگهی زرد چون بیرم زعفرانیلطیفی بر آمیخته با با کثافتیقینی برابر شده با گمانینه گاه بسودن مر اورا نمایشنه گاه گرایش مرا وراگرانیهم او خلق را مایه زورمندیهم او زنده را مایه زندگانیازو قوت فعل بری و بحریازو حرکت طبع انسی و جانیغم عاشقی ناچشیده و لیکنخروشنده چون عاشق از ناتوانیچو زرین درختی همه برگ و بارشز گوگرد سرخ و عقیق یمانیچو از کهربا قبه برکشیدهزده برسرش رایت کاویانیعجب گوهرست این گهر گر بجوییمراو را نکو وصف کردن ندانینشان دو فصل اندر و باز یابییکی نو بهاری یکی مهرگانیز اجزای او لاله مرغزاریز آتار او نرگس بوستانیبه عرض شبه گوهری سرخ یابیاز و چون کند با تو بازارگانیکناری گهر بر سر تو فشاندچومشتی شبه بر سر او فشانیایا گوهری کز نمایش جهان راگهی ساده سودی و گاهی زیانینه سنگی و سنگ از تو ناچیز گرددمگر خنجر شهریار جهانییمین دول میر محمودغازیامین ملل شاه زاولستانیشهی خسروی شهریاری امیریکه بدعت ز شمشیر اوگشت فانیملک فره و ملکتش بیکرانهجهان خسرو و سیرتش خسروانینه چون اوملک خلق دیده به گیتینه چون او سخی خلق داده نشانیهمه میل او سوی ایزد پرستیهمه شغل او جستن آنجهانیسپه برده اندردل کافرستانخطر کرده در روزگار جوانیز هندوستان اصل کفر و ضلالتبریده به شمشیر هندوستانینهاده که هند برخوان هندوچو دشت کتر برسرخوان خانیزهی خسروی کز بزرگی و مردیمیان همه خسروان داستانیترا زین سپس جز فرشته نخوانمازیرا که تو آدمی را نمانیبه بزم اندرون آفتاب منیریبه رزم اندرون اژدهای دمانیترا رزمگه بزمگاهست شاهاخروش سواران سرود اغانیاز این روی جز جنگ جستن نخواهیبه جنگ اندرون جزمبارز نرانیبه هر حرب کردن جهانی گشاییبه هر حمله بردن حصاری ستانیز بادسواران تو گرد گرددزمینی که لشکر بدو بگذرانیبخندد اجل چون تو خنجر بر آریبجنبد جهان چون تو لشکر برانیترا پاسبان گرد لشکر نبایدکه شمشیر تو خود کند پاسبانیندارد خطر پیش توکوه آهنکه آهن گدازی وآهن کمانیجهان را ز کفر و ز بدعت بشستیبه پیروزی و دولت آسمانینپاید بسی تابه بغداد و بصرهغلامی به صدر امارت نشانیاگر چه ز نوشیروان در گذشتیبه انصاف دادن چو نوشیروانیکریمی چو شاخیست،او را تو باریسخاوت چو جسمیست، اورا تو جانیهمی تا کند بلبل اندر بهارانبه باغ اندرون روزو شب باغبانیبه بزم اندرون دلفروز تو بادابه دو فصل دو مایه شادمانیبه وقت بهار اسپر غم بهاریبه وقت خزانی عصیر خزانیتو بادی جهان داور داد گسترتو بادی جهان خسرو جاودانیچنین صد هزاران سده بگذرانیبه پیروزی و دولت و کامرانی
در تحریض به حرکت هندو تسخیر کشمیر گویدهنگام گلست ای به دو رخ چون گل خود رویهمرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جویهمرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکنهمچون گل رخسار تو آن گل ندهد بویمجلس به لب جوی برای شمسه خوبانکز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جویاز مجلس ما مردم دوروی برون کنپیش آر مل سرخ و برون کن گل دو رویباغیست بدین زینت آراسته از گلیکسوگل دو روی و دگر سوگل یک رویتا این گل دو روی همی روی نمایدزین باغ برون رفتن ما را نبود رویبونصر تو در پرده عشاق رهی زنبو عمرو تواندر صفت گل غزلی گویتا روز به شادی بگذاریم که فرداوقت ره غزو آید وهنگام تکاپویما را ره کشمیر همی آرزو آیدما ز آرزوی خویش نتابیم به یک مویگاهست که یکباره به کشمیر خرامیماز دست بتان پهنه کنیم از سر بت گویشاهیست به کشمیر اگر ایزد خواهدامسال نیارامم تا کین نکشم زویغزوست مرا پیشه و همواره چنین بادتامن بوم از بدعت واز کفر جهان شویکوه و دره هند مرا ز آرزوی غزوخوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزویخاری که به من در خلداندر سفرهندبه چون به حضر در کف من دسته شبویغاری چو چه مورچگان تنگ در این راهبه چون به حضر ساخته از سرو سهی کویمردی که سلاحی بکشد چهره آن مردبردیده من خوبتر از صد بت مشکویبر دشمن دین تا نزنم باز نگردمور قلعه او ز آهن چینی بودو رویبس شهر که مردانش با من بچخیدندکامروز نبینند دراو جز زن بیشویتاکافر یابم نکنم قصد مسلمانتاگنگ بود نگذرم از وادی آمویاز دولت مادوست همی نازد، گو نازبر ذلت خود خصم همی موید، گوموی
در مدح سلطان محمود غزنوی گویدمهرگان آمد و سیمرغ بجنبید از جایتا کجا پرزند امسال و کجا دارد رایوقت آن شد که به دشت آید طاوس و تذروتاشود بر سر شخ کبک دری شعر سراینیز در بیشه و در دشت همانا نبودباز را از پی مرغان شکاری شو وآیباز و جز باز کنون روی نیارند نمودگاه آنست که سیمرغ شود روی نمایهمه مرغان جهان سر به خس اندر شده انداندرآن وقت که سیمرغ بجنبید از جایاندرین وقت چه شاهین و چه باز و چه عقابجمله محبوس سپاهند بر ایشان بخشایمثل جنبش سیمرغ چه چیزست بگویمثل جنبش شاه آن ملک شهر گشایخسروغازی محمود خداوند جهانآنکه بگرفت جهان جمله به توفیق خدایچون بجنبید ز غزنین همه شاهان جهانبیشه گیرند و بیابان بدل باغ وسرایبهراسند و به فتح و ظفرش فال زنندگر مثل بر سر ایشان فکند سایه همایاو چو سیمرغست آری و شهان جمله چو مرغمرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پایشاد باد آن هنری شاه جهانگیر که کردهمه شاهان جهان را به هنر دست گرایاوبه سند وبه سر اندیب و به جیپور بودهیبت او به ختاخان و به فرغانه تغایخوش نخسبند همی از فزع و هیبت اونه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رایوقت جنبیدن او هیچ مخالف نبودکه نه با حسرت وغم باشدو با ناله و رایاین همی گوید: کای بخت! بیکباره مرووان همی گوید: کای دولت! یکروز بپایبخت و دولت بر آن کس چه کند کو نکندبه تن و جان و به دل خدمت آن بار خدایهرکه او خدمت فرخنده او پیش گرفتبر جهان کامروا گردد و فرمانفرمایتا قدر خان کمر خدمت او بست ببستاز پی خدمت او یکرهه فغفور قبایهمه ترکستان بگرفت و به خانی بنشستبه شرف روز فزون و به هنر روز افزایدولت سلطان بر هر که بتابد نشگفتگر شود باد هوا بر سر او عنبر سایسال و مه دولت آن بار خدای ملکانهمچنان باد ولی پرور و دشمن فرسایاز همه شاهان امروز که دانی جز ازومملکت را و بزرگی و شهی را دربایگر کسی گوید: ماننده او هیچ شهستگو: بروخام درایی مکن و ژاژ مخایآنکه او را بستاید چه بود: پاک سخنوانکه او را نستاید چه بود: یافه درایهر ستایش که جز او راست نکوهش به از آنفرخی تا بتوانی جز از او را مستایتا چو بیجاده نباشد به نکو رنگی سنگتا چو یاقوت نباشد به بها کاهربایشادمان با دو تن آسان و به کام دل خویشدشمنان را ز نهیبش دل وجان اندروای
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمودای دوست به صدگونه بگردی به زمانیگه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانیچون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسیچون خشم کنی خشم ترا نیست کرانیمانند میان تو و همچون دهن تومن تن کنم از موی و دل از غالیه دانیگویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماهگویی نتوان کردز یک نقطه دهانیگویم ز تن خویش میان سازمت ای دوستگویی نتوان ساخت ز یک موی میانیجانیست مراجان پدر جز دل و جزتنوین نیز بر من نکند صبر زمانیگر گویی بفرست نگویم نفرستمبا دوست بخیلی نتوان کرد به جانیجانی بدهم تا به زیانی ز تو برهممن سود کنم گر ز تو برهم به زیانیجان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هستمدح ملکی مال دهی شکر ستانیشهزاده محمد ملک عالم عادلکز شاکر او نیست تهی هیچ مکانیتا او به امارت بنشست از پی گنجشهر روز به کوه از زر بفزاید کانیگیتی چو یکی کالبدست او چو روانستچاره نبود کالبدی را ز روانیکافیتر ازو دهر نپرورده امیریوافیتر ازو ملک ندیده ست جوانیاو را ز پی فال پدر تخت فرستادتختی همه پر صورت و پر صنعت مانیبا تخت فرستاد یکی پیل چو کوهیپیلی که بر او شیفته گشته ست جهانیمر دولت را برتر ازین نیست دلیلیمر شاهی را برتر ازین نیست نشانیآنچیز کزین پیش گمان بود یقین گشتدانی نتوان داد یقینی به گمانیآن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشتدانی که نگیرد خبری جای عیانیآب و شرف و عز جهان روز بهان راستنا روز بهان جمله نیرزند به نانیاز بخشش او خالی کم یابم دستیوزنعمت او خالی کم یابم خوانیبابخشش او بحر چه چیزست: سرابیباهمت او چرخ چه چیزست: کیانیاو را ز جفا دهر امان داد و نداده ستمر هیچ شهی را ز جفا دهر امانیبا او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ستبا هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانیای بار خدایی که کجا رای تو باشدخورشید درخشنده نماید چو دخانیزیر سخن خوب تو صد نکته نهانستزان هر نکتی راست دگرگونه بیانیفضل تو همی جوید هر فضل ستاییمدح تو همی خواند هر مدحت خوانیهر چند نهان همه خلق ایزد دانداز خاطر تو نیست نهان هیچ نهانیپیکان تو مانند ستاره ست که نونوهر روز کند بر دل خصم تو قرانیاندر دل هر شیر ز قربان تو تیریستوندر برهر گرد ز رمح تو سنانیچون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمنانگشت کسی برد نیاردبه کمانیچون تیغ به کف گیری هر جای بجوییا ز کشته و از خسته نگونی و ستانیتا گیتی راست به هر فصلی طبعیتا ایزد راست به هر روزی شانیشاه ملکان باش و خداوند جهان باشبگشای جهان را ز کرانی به کرانیدر خدمت تو هر چه به ترکستان ماهیزیر علمت هر چه در آفاق میانیدایم دل تو شاد به دیدار نگاریشیرین سخنی نوش لبی لاله رخانیچشم من و آن روز که بینم لب دجلهاز رنگ علمهای تو چون لاله ستانی
در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدینبه من باز گردای چوجان و جوانیکه تلخست بی تو مرا زندگانیمن اندر فراق تو ناچیز کردمجمال و جوانی، دریغا جوانیدریغاتو کز پیش رویم جداییدریغا تو کز پیش چشمم نهانیسفر کردی و راه غربت گرفتیبه راه اندر ای بت همی دیر مانیچه گویی به تو راه جستن توانمچه گویم به من باز گشتن توانیدل من ز مهر تو گشتن نخواهددلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟گرفتم که من دل ز تو بر گرفتمدل من کندبی تو همداستانیمن ازرشک قد تو دیدن نیارمسهی سرو آزاده بوستانیز بس کز فراق تو هر شب بگریمبگرید همی با من انسی و جانیترا گویم ای عاشق هجر دیدهکه از دیده هرشب همی خون چکانیچه مویی چه گریی چه نالی چه زاریکه از ناله کردن چو نالی نوانیچرابر دل خسته از بهر راحتثناهای قطب المعالی نخوانیابو احمد آن اصل حمد و محامدمحمد، کش از خسروان نیست ثانیهمه نهمت و کام او خوب کاریهم رسم و آیین او خسروانیجهان راهمه فتنه خویش کردهبه نیک و خصالی و شیرین زبانیبه آزادگی از همه شهریارانپدیدست همچون یقین از گمانیزهی برخرد یافته کامگاریزهی برهنر یافته کامرانیاگر چند از نامورتر تباریوگر چند کز بهترین خاندانیبزرگی همی جز به دانش نجوییملکزادگان کنون را نمانیز فضل و هنر چیست کان تونداریز علم و ادب چیست کان توندانیبه علم و ادب پادشاه زمینیبه اصل و گهر پادشاه زمانیپدر شهریار جهان داری و توز دست پدر شهریار جهانیعدوی تو خواهدکه همچون توباشدبه آزاده طبعی ومردم ستانینگردد چو یاقوت هرگز بدخشینه سنگ سیه چون عقیق یمانینیاید به اندیشه از نیست هستینیاید به کوشیدن از جسم جانیترا نامی از مملکت حاصل آمدنکردی بدان نام بس شادمانیبکوشی کنون تاهمی خویشتن راجز آن نام نامی دگر گسترانیمگر عهد کردی که در هر دل ای شهز کردار نیکو نهالی نشانیبه دست سخی آزها را امیدیبه لفظ حری نکته ها را بیانیپی نام و نانند خلق زمانهتومر خلق را مایه نام و نانیگه مهربانی چو خرم بهاریگه خشم وکین همچو باد خزانیاگر مر ترا از پدر امر باشدبه تدبیر هر روز شهری ستانیبه هیبت هلاک تن دشمنانیبه چهره چراغ دل دوستانیبه صید اندرون معدن ببر جوییمگر تو خداوند ببر بیانیز بهر تقرب قوی لشکرت راسپهر از ستاره دهد بیستگانیسخاوت بر تو مکینست شاهاازیرا که تو مر سخارا مکانیاگر بخل خواهد که روی تو بیندبگوش آید او را ز تو »لن ترانی «همه ساله گوهر فشانی ز دو کفهمانا که تو ابر گوهرفشانیبه محنت همه خلق را دستگیریبه روزی همه خلق را میزبانیز حرص برافشاندن مال جودتبه زایر دهد هر زمان قهرمانینشان ده زخلقت نداده ست هرگزنشان خواه را جز به خوبی نشانیتوانگر بود بر مدیح تو مادحز علم و نکت و ز طراز معانیالا تا که روشن ستاره ست هر شببراین آبگون روی چرخ کیانیهوا را بودروشنی و لطیفیزمین را بود تیرگی و گرانیتو بادی جهاندار، تااین جهان رابه بهروزی و خرمی بگذرانیبه عز اندرون ملک تو بینهایتبه ملک اندرون عز تو جاودانیترا عدل نوشیروانست و از توغلامانت ار تاج نوشیروانیجز این یک قصیده که از من شنیدیهزاران قصیده شنو مهرگانی
در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنویهمی سراید چنگ آن نگار چنگسراینبید باید و خالی ز گفتگوی سرایغذای روح سماعست و آن شخص نبیدخوشا نبید کهن با سماع طبع گشاینبید تلخ و سماع حزین و روی نکوبدین سه چیز بود مردم جهان رارایمرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ستتو دوستان گرانمایه را همی فرماینبید تلخ و سماع حزین به کف کردمز بهر روی نکومانده ام دل اندروایکجا شد آن صنم ماهروی سیمین تنکجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقایبه مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگبیاد خدمت درگاه میر بار خدایامیر عالم عادل محمد محمودخدایگان جهان خسرو جهان آرایمظفری که به اندیشه کین تو اندتوختز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خایز گور مانی تدبیر او تباه کندفسون و جادویی جادوان مای به مایاگر نمای . . . چاکران ملکفسون کنند فسون چون زهیر روح گزایبه پیش بینی آن بیند او که دیده نیندمنجمان به سطرلاب آسمان پیمایزهی تن هنر و چشم نیکنامی راچو روح درخور وهمچون دو دیده اندربایترا همایون دارد پدر به فال که توستوده طلعتی و صورت تو روح فزایاگر تو نیستی از هر شهی همایون ترنشان رایت تو نیستی خجسته همایکسی که گوید من چون توام به فضل و هنرسبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درایکسی که خواهد تا فضل تو بپوشاندگو آفتاب درفشنده رابه گل اندایبه تست علم عزیز و به تست عدل مکینبه تست جود متین و به تست فضل بپایهمی ستود نداند ترا چنان که توییزبان مادح و اندیشه ملوک ستایز بوی خلق تو اطراف گوزگانان راهمی شناخت ندانم ز دست عنبر سایامیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاجهمی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شایچنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوکزخسروان جهان گوی مملکت برباییکی ستاره بر آمدبه نام دولت توزهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآیدلیر باش و به بازوی اوشجاعت کنبلندباش وبه شمشیر او جهان پیرایبدان مقام رسانش که رای بر در اوسپید مهره زند بر نوای رویین نایایا به رادی برکنده خانمان نیازچو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رایهمیشه آرزوی من به گیتی این بوده ستکه من به حضرت تو یا بمی به خدمت جایمرا خدای بدین آرزو اجابت کردچه آرزوست که من آن نیافتم ز خدایبه جایگاهی کانجا ملوک روی نهندهمی نهم من و یاران من به خدمت پایمن این کرامت و فضل از خدای دانم و بسبر این کرامت یارب تو هر زمان بفزایز بهر تقویت دین ایزدی با تیغز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدایهمیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدلچنان کجا نبود مرد پارسا چو مرایهمیشه تا دل میخواره سماع پرستشود گشاده به آوای رود رود سرایامیر باش و جهاندار باش و خسرو باشجهان گشای و ولی پرور و عدوفرسایزمانه را به تو امنیتست وآسایشزمانه تا که بپاید تو با زمانه بپایهمه به رادی کوش و همه به دانش یازهمه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرایهمیشه طالع مسعود تو همایون بادچنانکه رایت میمون تو ز بال همای
در مدح محمد بن محمود غزنوی گویددل من همی جست پیوسته یاریکه خوش بگذراند بدو روزگاریشنیدم که جوینده یابنده باشدبه معنی درست آمداین لفظ باریبتی چون بهاری به دست من آمدکه چون اوبتی نیست اندربهاریبتی چون گل تازه کاندر مه دیزرخسار اوگل توان چد کناریچه قدش چه پیراسته زاد سرویچه رویش چه آراسته لاله زاریبه کام دل خویش یاری گزیدمکه دارد چو یار من امروز یاری ؟بدین یار خود عاشقی کرد خواهمکزین خوشتر اندرجهان نیست کاریدل، او را همی خواست،اورا سپردمهمین به که من کردم از هر شماریچرا دل دهم جز بدو چون ندارمپس از خدمت شه جز او غمگساریشه عالم عادل داد گسترکه بی چاکر او نیابی دیاریولیعهد محمود غازی محمدمهین خسروی برترین شهریاریبه هر فضلی اندر جهان گشته پیداچو تابان مهی بر سر کوهساریگراز تو کسی کش ندیده ست پرسدکه »دانی ملک را«؟ چه گویی تو باریکریمست و آزاده و تازه روییجوانست و آهسته و با وقاریخوی و سیرت و راه و آیین و رسمشپسندیده نزدیک هر هوشیاریجهان پیش او روز تا شب به خدمتمیان بسته بر گونه پیشکارینه اصل و بزرگیش را منتهایینه احسان و کردار او را کنارینه هنگام زربخشی اوراست صبرینه هنگام کوشش مراو را قراریبه کار اندرون داهی پیش بینیبه خشم اندرون صابر بردباریبه یک جابر آمیخته حلم و صبرشقراریست پنداری اندر قراریبه هر مادحی مل بخشد جهانیبه هر زایری سیم بخشد به باریتهی نیست از بخشش او سراییچو از لشکر شاه ایران حصاریسخاوت میان بخیلی و دستشبر آورده از روی و آهن جداریهر ابری که بگذشت بر مجلس اوز شرم کف اوشود چون غباریغمی نیست ار با کفش بر نیایدبه صد سال شمسی ز در یا بخاریحصاری و از ترکش او خدنگیمصافی و از موکب او سواریچو نالی سبک بگذراند به تیریگران شاخ از سالخورده چناریزده خشت زخم خدنگیش نایدنیاید زده مورچه فعل ماریهر آن کس که بیخواب شد ز نهیبشنخوابد سبک دیگر ازکو کنارینگر تا تو اسفندیارش نخوانیکه آید ز هر مویش اسفندیاریبه هر کاری او را کند بخت یاریجهان را نیاید چنو بختیاریز اقبال سلطان بر او حاسدان راشد از اشک هر چشم چون کفته ناریاز این نیکوییهای او دشمنان رابه سربود در هر زمانی خماریز خوبی که ایزد بد و داد خواهدهمانا یکی نیست این از هزاریزهی خسروی کاین همه روشناییزرای تو گیرد همی نوبهاریز شادی که از تو جهان راست نونونبینم همی در جهان سوکواریشکار شهان بیشتر مرغ باشدشکار تو شیرست و نکو شکاریچه کردار داری که در گوش هر کسز شکر تو بینم همی گوشواریمرا جامه خاصه خویش دادیچه باشدمرا بیش از این افتخاریچو طاووس رنگین مرا جلوه دادیبه طاووسی چون شکفته بهاریقبای تو جز تاجداری نپوشدنهادی مرا پایه تاجداریفزودی مرا زین قبا تاقیامتجمالی و جاهی به هر پود و تاریبزرگی و جاه و جمال وشرف رازبانیست گوینده زین هر چهاریبه ناکرده خدمت دهی حق خدمتکه دیده ست هرگز چوتو حقگزاریهمی تا ز بهر مثل بر زبانهادر آید که هر اشتر و مرغزاریچنان چون بگویند اندر مثلهاکه پهلوی هر گل نشسته ست خاریترا باد هر جا که بنهند تختیعدو را بود، هر کجا هست، داریزخوبان و از ریدکان سراییبه قصر تو هر خانه ای قند هاری
در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود گویدای باد بهاری خبر از یار چه داریپیغام گل سرخ سوی باده کی آریهم ز اول روز از تو همی بوی خوش آیدگویی همه شب سوخته ای عود قماریزلف بت من داشته ای دوش در آغوشنی نی تو هنوز این دل و این زهره نداریخورشید بر آن ماه زمین تافت نیارددانم که تو باز لفک او جست نیاریتو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفشور برگ بود بنشین تا بوسه شماریمن دوش به کف داشتم آن زلف همه شبوز دولب او کرده ام امروز نهاریای فرخی این قصه و این حال چه چیزستپیش ملک شرق همی خواب گزاریشاه ملکان میر محمد که مر اوراستاز آمل و از ساری تازان سوی باریشاهی که ترا نعمت صد ساله بریزدگر بر در او نیم زمان پای فشاریشادی و خوشی خواهی رو خدمت او کنتا عمر به شای و به خوشی بگذاریچون خدمت او کردی و او در تو نگه کردفربه بشوی از نعمت او گر چه نزاریافزون دهداز طمع و ز اندیشه توبرتخمی که در آن خدمت فرخنده بکاریای بار خدای ملکان ای ملک رادای آنکه همی حق همه کس بگزاریگویی که خدا از پی آن داد ترا ملکتا کار تبه کرده هر کس بنگارییک دست تو ابرست و دگردست تو دریاهرگز نتوانی که نبخشی و نباریرسم شعرا ازتو هزار و دو هزارستآخر ده هزاری شوی و بیست هزاریفردا همه کار تو دگر خواهد گشتنامروز میندیش که در اول کاریخوابم نبرد تابه سرای تو نبینمچون کوه فرو ریخته دینار نثاریاز دولت سلطان و ز نیکو نیت تواین کار شود ساخته و محکم و کاریگیتی همه همواره ترا خواهد گشتنزان گونه که هرگز به دگر کس نسپاریآن روز خورم خوش که درین خابه ببینمزین پنج هزاری رده ترکان حصاریوین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میرشهر از بنه ایشان پر مهد و عماریاز روم رسیده بر تو هدیه رومیو آورده ز بلغار ترا باز شکاریشاهان جهان روی نهاده بردر تووز درد شده روی بداندیش تو تاریمن شاد همی گردم ز آنجای بدانجایوین شعر به آواز برآورده چو قاریبوالحارث ما آمده و ساخته با همچون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساریدر خانه تو دولت و درخانه تو ملکدر خانه آن کس که جز این خواهد زاریوآن کس که تر از دل و جان دوست نداردچون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواریتو اسی تو باروحی کالوی و فخری )؟(بدخواه تو مانده پی بی باره و داری )؟(ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کارتوفیق بود ز ایزد و ازدولت یاریآزاده خداوندی و خوشخوی کریمیبافر شهنشاهی وبا زیب سواریپردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرمباسایه و با سنگی و با حلم و وقاریآن چیست ز کردار بسنده که ترا نیستآن چیست زنیکویی و خوبی که نداریاز دانش و فضل تو سخنهاست به هر جااندازه ندارد هنرو فضل تو باریبرخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضلبرخور تو از ین جشن و از این فصل بهاریشاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهیای داده ترا هر چه بباید همه باریشادی ز بتان خیزد، در پیش بتانداربا جعد سمر قندی و با زلف بخاریهمواره بود در بر تو هر شب و هر روزترکی که کند طره او غالیه باری