در مدح امیر ابو احمدمحمد بن محمود غزنویدل من خواهی و اندوه دل من نبریاینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گریتو بر آنی که دل من ببری دل ندهیمن بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دریغم توچند خورم و انده تو چند برمنخورم تا نخوری و نبرم تانبریهر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض منقمرست و سمن تازه خوشبوی طریچه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنیچه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمریبیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدمسال تا سال خروش و ماه تا ماه گریشمع افروخته بینم چو به تو در نگرمشمع ناسوخته بینی چو به من درنگریبندگی خواهی از من بخر از میر مرابنده تو نشوم تا تو ز میرم نخریخاصه آن بنده که ماننده من بنده بودمدح گوینده و داننده الفاظ دریسال تا سال همه مدحت او نظم کنمنکند میر دل از مهر چنین بنده بریمیر ابو احمد شهزاده محمد ملکیحق شناسنده و معروف به نیکو سیریگر گهر باید او هست امیری گهریور هنر بادی اوهست امیری هنریای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوکبه کمال و به خرد بیشتر و پیشتریبس پسر کونه به کام و به مراد پدرستتو ملکزاده به کام و به مراد پدریبه مراد پدری وین ز قوی دولت تستلاجرم چون به مراد پدری بر بخوریپدر از خوی تو شادست تو هم شادان باشکه همی سخت نکو دانی کردن پیریپسر آن ملکی تو که زبان رنجه شودگر ز آثار فتوحش تو یکی برشمریپسر آن ملکی تو که ز پولاد سپربا سر ناوک او کرد نداند سپریگوهری نیست پسندیده تر از گوهر توبا پسندیدگی گوهر فخر گهریشاه فرخنده پی و میری آزاده خوییگرد لشکر شکن و شیری دشمن شکریبرترین چیزی شاهان را نیکو نظریستهیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظریبه علی مردمی و مردی نامی شد و توگر علی نیستی ای میر علی رادگریبادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجبزانکه بادانش بوبکری و عدل عمریهم به رادی علمی و هم به مردی علمیهم به حری سمری هم به کریمی سمریخطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شودمردم خطی اندر کنف تو خطریبحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرستبلکه پیش کف تو کرد نداند شمریچون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درعپشت و روی سپهی اصل و فروع ظفریباش تا با پدر خویش به کشمیر شویلشکر ساخته خویش به کشمیر بریآن نمایی که فرامرز ندانست نمودبه دلیری و به تدبیر نه از خیره سریکافر کشته بهم بر نهی و تابه تبتبه سم باره به کافور همی پی سپریمن به نظاره جنگ آیم و از بخشش تومرمرا باره پدید آیدو ساز سفریمیر مر ساز سفر داد مرا لیکن منهمه ناچیز و تبه کردم از بی بصریپیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همیتا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگریچون بفرمود که امسال به جنگ آی و بروتا بداند که تو با زهره تر از شیر نریتا نیامیزد با زاغ سیه باز سپیدتانیامیزد با باز خشین کبک دریتا نباشد به هنر آهو همتای هزبرتا نباشد به گهر مردم همتای پریشادبادی و همه ساله به تو شاد پدرشادیی کان نشود تا به قیامت سپریدر حضر گوشه تو همچو نگار چگلیدر سفرمرکب تو همچو بت کاشغری
در مدح امیر محمد و تهنیت ولادت پسر وی گویدگر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظریاندرین شهر زمن نیز نیابی خبرینه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهیاین سخن دارد جانا به دگر کوی دریبوسه ای را چه خطر باشد کز بهر تراجان شیرین مرا نیست بر من خطریدوشکرداری و تو ساده همیدون شکریای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکریمن ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخمژه ای نیست که باریده نیم زان گهریبینی آن موی چو از مشک سرشته زرهیبینی آن روی چو از سیم زدوده سپریمن ندانستم هرگز که ز تو باید دیدهر زمان درد دلی و هر زمان درد سریهمه اندوه دل و رنج تن و درد سریوین دل مسکین دارد به هوای تو سریگله های تو کنون کردنخواهم که کنونپیش بر دارم شغل ملک داد گریتهنیت خواهم گفتن که خداوند مراپسری داد خداوند و چگونه پسریپسری داد گرانمایه که در طالع اوهر ستاره فلک راست به یکی نظریبه بزرگیش به صد روی همی حکم کندهر ستاره نگری و هر ستاره شمریبرمیانهای غلامانش مکین خواهد شدهر چه در گیتی تیغست گران بر کمرینیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرستبهره ور باد زهر فضلی و از هر هنریپدران را به پسر تهنیت آرند و رواستکه پدر همچو درختست و پسر همچو بریمن پسر را به پدر تهنیت آوردم از آنکه ندیدم به جهان مر پدرش را دگریهیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدیهیچ شهزاده ندارد چو محمد پدریزان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاسپر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگریهمچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویشبر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفریچون چنان گشت که بردست عنان داندداشتکینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وریدر تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملکهمچواسکندر هر روز بود در سفریای خداوندی شاهی ملکی نیکخوییکز سخای تو بهر جای رسیده ست اثریتو کریم و پسران همچو تو باشند کریمبه شجر باز شود نیک و بدهر ثمریشجری کان ثمرش همچو تو باشد پسریبی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجریعالمی را شجری خواندم، بدکردم بداین سخن بیخردی گوید یابی بصریهر که او را به تو مانندکند هیچکستباز نشناسد گویند بهی از بتریتامجره ز بلندی نکند قصد نشیبتا ثریا به زیرات نشود سوی ثریتا نباشد به بها و به نهاد و به صفتگهر کوه نسا چون گهر کوه هریپادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکرپر کن از خون بداندیش و عدو هرشمریدوستان را ز تو هر روز به نوی طربیدشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گویدای ابر بهمنی نه به چشم من اندریتن زن زمانکی و بیاسای و کم گریاین روز و شب گریستن زار وار چیستنه چون منی غریب و غم عشق برسریبر حال من گری که بباید گریستنبر عاشق غریب زیار و زدل بریای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!من زین توانگرم که مبادا ین توانگرییاری گزیدم از همه گیتی پری نژادزان شد نهان ز چشم من امروز چون پریلشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفتهرگز مباد کس که دهد دل به لشکریای چشم تا برفت بت من ز پیش توصد پیرهن ز خون تو کردم معصفریتاجی شده ست روی من از بس که تو بر اویاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستریچون لاله سرخ گشت رخ من ز خون توزان پس که زرد بودچو دینار جعفریخونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خونآهسته خور که خون دل من همی خوریآن خونکه تو همیخوری از دل همی چکددل غافلست و توبه هلاک دل اندریای دل تو نیز مستحق صد عقوبتیگر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوریهر روز خویشتن به بلایی در افکنیآنگه مرا ملامت و پرخاش آوریتودرد وغم همی خوری و چشم خون تووین زان بود که عاقبت کارننگریدر آب دیده گاه شناور چو ماهییگه در میان آتش غم چون سمندریای دل تو قد خویش ندانی همی مگرتو دفتر مدایح شاه مظفریشاه جهان محمد محمود کز خدایهرفضل یافته ست برون از پیمبریاورا سزد امیری و اورا سزد شهیاو را سزد بزرگی و اورا سزد سریگر منظری ستوده بود شاه منظریور مخبری گزیده بودمیر مخبریاو را نظیر نبود در نیک مخبریاورا شبیه نبود در نیک منظریهر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دلگفتار او درست شود لفظ او حریاندر عرب در عربی گویی او گشادواوباز کرد پارسیان را در دریجایی که او حدیث کند تو نظاره کنتا لفظ او به نکته کنی نکته بشمریهنگام مدح او دل مدحتگران اواز بیم نقد او بهراسد ز شاعرینقدی کند درست و درو هیچ عیب نیکان نقدرا وفا نکند شعر بحتریهر علم را تمام کتابیست در دلشآری به جاهلی نتوان کرد مهتریکهتر کسی که بنده او باشد او شهیستکو را همی سجود کند چرخ چنبریای خسروی که تخت ترا چرخ همبرستتوبا بلند چشمه خورشید همبریبا خاطر عطاردی و با جمال ماهبا فر آفتابی و با سعد مشتریدیدار فرخ تو گواهی همی دهدپیوسته خلق را که تو چون فرخ اختریای میر باش تا تو ببینی که روزگارچون استاد خواهد پیشت به چاکریبسیار مانده نیست که بدهد ترا پدرآن چیز کز جهان توبدان چیز در خوریافسربه دست خویش پدر برسرت نهدوین آن نشان بود که تو زیبای افسریشاهی دهد ترا که بور زی همی شهیدیگر که پادشاه وش وشاه منظریهر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویستآنرا همی به جان گرامی بپروریتدبیر ملک را و بسیج نبرد رابرتر ز بهمنی و فزون از سکندریدر خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگوین از مبارزی بود و ازدلاوریچون روز جنگ باشد جز پیل نفکنیچون روز صید باشد جز شیر نشکریروز نبرد تو نکند دشمن تراباناوک تو مغفر پولاد مغفرینامت نوشته نیست کجا نام بد بودوانجا که نام نیک بود صدر دفترینام نکو همی خری و زر همی دهیبهترز گوهر آنچه همی تو بزرخریخرج تراوفا نکند دخل تو که توافزون دهی زدخل، فری خوی تو فریخورشید را سخی چو تو دانند مردمانخورشد با تو کرد نیارد برابریتو زر دهی به زایر و خورشید زرکندچون نام زر دهی نبود نام زرگریخورشید زرخویش به کوهی درون نهدکز دور چشم او بشکوهد ز منکریوز دوستی زر که بنزدیک تو بودگاهیش دایگی کندو گاه مادریتوزر خویش خوار بدین و بدان دهیاینست رادی ای ملک راد گوهریزبس که زر سرخ ببخشی همه جهانتهمت همی زنند که تو دشمن زرینی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهیوان کو جز این دهد دگرست و تو دیگریتاچون که از منیر رازی برهنه گشتاندر شود درخت به دیبای ششتریتا چون به دشت لاله درخشد بسان شمعدر باغ چون چراغ بتابد گل طریدلشاد باشد و کام روا باش و شاه باشبا چشم همچو نرگس و بازلف عنبریآراسته سرای تو همچون بهار چیناز رومیان چابک و ترکان سعتریفرخنده باد بر تو سده تا چنین سدهماهی هزار جشن گزاری و بگذری
در مدح امیر محمد ولیعهد سلطان محموددلم مهربان گشت بر مهربانیکشی دلکشی خوش لبی خوش زبانینگاری چو در چشم خرم بهارینگاری چودر گوش خوش داستانیبه بالای بررسته چون زاد سرویبه روی دل افروز چون بوستانیچو با من سخن گوید و خوش بخنددتوگویی بخندد همی گلستانینحیفست چون خیز رانی ولیکنچو تابنده ماهیست برخیز رانیزمانی ازو صبر کردن نیارمنمانم گر او را نبینم زمانیسوی حجره او شدم دوش ناگهبرون آمداز حجره در پرنیانیهمی تافت از پرنیان روی خوبشنگاریست گویی ز ارتنگ مانیبخندید و تابنده شد سی ستارهاز آن خنده در نیمه ناردانیمرا گفت مانا غلط کرده ای رهبیکره فتاری ز ره برکرانیهمانجا شو امشب کجادوش بودیره تو نه اینست برگرد جانیدر من چه کوبی ، ره من چه گیریچه آرام گیرد دلت تا چنانیکسی را چومن دوستگانی چه بایدکه دلشاد باشد بهر دوستگانیتو خواهی که من شاد و خوشنود باشمبه سه بوسه خشک در ماهیانینه من خوی سگ دارم ای شیر مرداکه خوشنود گردم به خشک استخوانیمن آنم که چون من به روی و ببالابه عمری نیابد کس اندر جهانیمن آن تیربالا نگارم که هرگزچوابروی من کس نبیند کمانیمن آن گلرخستم که همرنگ رویمندیده ست هرگز گلی باغبانینگنجد همی ذره اندر دهانمکرا دیده ای چون دهانم دهانینتابد همی تار مویی میانمکرا دیده ای چون میانم میانیبدو گفتم ای مهربان یار یکدلکه هرگز ندیدیم چو تو مهربانیمن ار یکشب از روی تو دور بودممبر هر زمانی دگرگون گمانیشب مهرگان بودو من مدح گویمخداوند را هر شب مهرگانیخداوند ماکیست آن شه که دولتندیده ست ازو پر هنرتر جوانیمحمد ولیعهد سلطان عالمخداوند هر مرز و هر مرزبانیولی را ازو هر زمان تازه سودیعدو را ازو هر زمان نو زیانیبوقت عطا خوش خویی تازه روییبروز وغا پر دلی کاردانیاگر آسمان نیست بودی نبودیتهی همتش روزی از آسمانینکو رای او آفتابیست روشنکزو نور گسترده برهر مکانیبلی آفتابست لیکن نگرددنهان زیر هر میغی و هر دخانیازو راز نتوان نهفتن که رایشکند آشکارا همی هر نهانیصد اندیشه در دل کن و پیش او روزهر یک دهد مر ترا او نشانیجوانیست ناکار دیده و لیکنازین بخردی آگهی کاردانینکو رای و تدبیر او مملکت رابه کارست چون هر تنی را روانیندیده ست هر گز چنو هیچ زایرعطابخشی، آزاده ای، زرفشانیگر آن زر که اوداد بر هم نهندیمگر آیدی چرخ را نردبانیهمانا که بی نعمت او به گیتیدرین سالها کس نیاراست خوانیایا شهریاری که کرده ست ماراهر انگشتی از توبه روزی ضمانیهمی تا بیکباره بیرون نیایدبدخشی و پیروزه و زرکانیهمی تا به کوه اندراز بهر گوهربه آهن بودکار هر کوهکانیتو شادان زی و خوش خور و بآرزو رسبد اندیش تو آرزومند نانیهزاران خزان بگذران در ولایتبهاری دل افروز با هر خزانیز بخت همایون ترا تا قیامتبه نو شادیی هر زمان مژدگانی
در مدح محمدبن محمودبن ناصرالدین گویدمرا دلیست گروگان عشق چندین جایعجب تر از دل من دل نیافریده خدایدلم یکی و درو عاشقی گروه گروهتودرجهان چو دل من دلی دگر بنمایشگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشقبیک دل اندریارب چگونه گیرد جایحریصتر دلی از عاشقی ملول شوددلم همی نشود، وای از این دل من واینداند این دل غافل که عشق حادثه ایستکه کوه آهن با رنج او ندارد پایدلا میانه چندین هزار شغل اندرچگونه سازی مدح امیر بار خدایجلال دولت عالی محمد محمودامام داد گران شاه راستی فرمایستوده ای که گرامی تر از ستایش اوسخن بهم نکند خاطر ملوک ستایسخن شناسی کز بیم نقد کردن اوشودزبان سخنگوی، گنگ و یافه درایز بر اوو عطاهای اوهمیشه بودچو تختهای عروسان سرای مدح سرایاگر ترا سخن اندر خور ستایش اوستزخسروان جهان جزبه خدمتش مگرایوگر پسند کند خدمت ترا یک روزبه روز جز بدر او مکن درنگ و مپایچو دل به خدمت او دادی و ترا پذیرفتزخدمت دگران دل چو آینه بزدایکسی که خدمت جز اوکند همیشه بودز بهر عاقبت خویشتن دل اندروایتوفرخی! که ترا از جهان امید بدوستهمیشه تا بتوانی زخدمتش ماسایبه عون دولت او آرزوی خویش بیاببه جاه خدمت او سربه آسمان برسایبقای او طلب و وقت هر نماز بگویکه یا الهی !اندربقای او بفزایایا جمال جهان را و عز دولت راچو روح در خور و همچون دو دیده اندر بایبه علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوشجز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نایبروز ده ره بر دولت تو حکم کنندمنجمان به سطرلاب آسمان پیمایبزرگی و شرف و دولت وسعادت و ملکهمی درفشد ازین فرخجسته پرده سرایشهان پیشین فر همای بودندیزبهر فال به هر کس کشان فتادی رایاگر همای نبودی خجسته رایت توکه داندی که همایون بود به فال همایبه کبک ماند در پیش آن همای جهانتو ازمیانه درون تاز و کبک رابربایمثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گلتو شادمانه تماشا کنان به باغ درآیز تاج شاهان پر کن حصار شادخ راچو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نایهمه ولایت خالی کن از سپاه عدوچنان که شاه جهان هند را زلشکر رایتو در ولایت و دولت همی گسارمداممخالفان را در بندو غم همی فرسایهمیشه تا که شود روز وشب به یک میزانچو آفتاب به برج حمل بگیرد جایچو آفتاب فروزان به تخت ملک بمانچو آسمان فرا پایه در زمانه بپایموافقان را مهرت نبید نوش گوارمخالفان را خشم تو زهر زود گزایسرای ملکت و در وی سرای پرده توچو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای
در مدح امیر یوسف بن ناصر الدیندوش همه شب همی گریست به زاریماه من آن ترک خوبروی حصاریبرد و بناگوش سایبانش همی کردیک ز دگر حلقه های زلف بخاریاز بس کآب دو چشم او بهم آمدقیمت عود سیه گرفت سمارینرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :با بنه میرقصد رفتن داری ؟گفتم: دارم، که امر میر چنینستگفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟گر تو مرا دست بازداری بی توزیر نباشد چو من به زردی و زاریمیر نگفته ست مرترا که: روا نیستکآرزوی خویش را به راه بیاریگر بتوانی ببر مرا گه رفتنتا نشود روز من ز هجر تو تاریچون به ره انده گسار باتو نباشدانده و تیمار خویش با که گساری ؟گفتم: کانده گسار من به ره اندرخدمت میرست گفت: محکم کاریپشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ستنزد سواران همه به نیک سواریآنکه ز باران جود او چو بخیلانوقت بهاران خجل شد ابر بهاریای درم از دست تو رسیده به پستیزر ز بخشیدنت فتاده به خواریروز عطا هرکفی از آن توابریستپس تو شب و روز در میان بخاریبحرت خوانم همی و ابرت خوانمنه ز پی آن که دود روی بحاریبلکه بدان خوانمت که تو به دل و دستگوهر بپراکنی و لؤلؤباریبخشش پیوسته را شمار نگیریخدمت خدمتگران همی بشمارینامزد ز ایران کنی گه کشتنگر به مثل گلبنی به باغ بکاریبند گشای خزانه تو چه کرده ستکو را هزمان به دست جود سپاریجود هلاک خزانه باشد و هر روزتازه هلاکی تو بر خزانه گماریمعدن علمی چنان که مکمن فضلیمایه حلمی چنان که اصل وقاریجم سیر و سام رزم و دارا بزمیرستم کرداری و فریدون کاریگرچه تبار تو خسروان جهانندتوبه همه روی سرفراز و تباریتا تو به رزمی چو زهر زود گزاییتا تو به بزمی چو شهد نوش گواریپیش تن دوستان ز رنج پناهیدر جگر دشمنان فروخته ناریحلق بداندیش رابرنده چو تیغیدیده بدخواه را خلنده چو خاریروز و شب از آرزوی جنگ و شبیخونجز سخن جنگ بر زبان نگذاریپیل قوی تن زیشک یاری خواهدتوزدو بازوی خویش خواهی یاریخون ز دل سنگ خاره بردمد ار توصورت تیرو کمان بر او بنگاریگاو ز ماهی فرو جهد گه رزمتگر تو زمین را زنوک نیزه بخاریباد خزانی ز ابر پیلان کرده ستاز پی آن تا ترا کشند عماریتا نکند موم فعل عنبر هندیتا ندهد بید بوی عود قماریشاد زی ای رایت تو مایه دولتشاد زی ای خدمت تو طاعت باریتابه قوی بخت توو دولت سلطانامر تواندر زمانه گرددجاریقصر تو باشد بلاد بصره و بغدادباغ تو باشد زمین آمل و ساریوز که ری در نهاله گاه تو رانندروز شکار تو صد هزار شکاری
در تهنیت مهرگان و مدح عضد الدوله امیر یوسفمهرگان رسم عجم داشت به پایجشن اوبود چو چشم اندربایهر کجا در شدم از اول روزبا می اندر شدم و بر بط و نایتامه روزه در آمیخت بدویآنهمه رسم نکو ماند به جایکارها تنگ گرفته ست بدویروزه تنگخوی کج فرمایبا چنین ماه چنین جشن بودهمچو در مزکت آدینه سرایزین سبب دان که تسلی منستمیر ابو یعقوب آن بار خدایعضد دولت یوسف کز فضلهر چه بایست بدو داد خدیاز بزرگان و ز تدبیر گرانپیشدستست به تدبیر و به رایزو مبارزتر و زو پر دلترننهد کس به رکیب اندر پایدایم از زنگ زره بر تن اوچون پرباز بود پشت قبایجنگجوییست که با حمله اونبود هیچ مبارز را پایهیچ کس نیست که با شاه جهانیک سخن گوید ازین شاه ستایگوید: ای بار خدای ملکانیا همایونتر از بال همایآن دل را دو تن نازک رارنج واندیشه چندین منمایتا کی این رنج ره و گرد سفروین تکاپوی دراز و شو و آیلشکر آرای چنین یافته ایتو بیاسای و ز شادی ماسایهر چه ناکرده بمانده ست ترادر بر او کن و اورافرمایاو خود اندیشه کار تو برددل زاندیشه به یکره بزدایتاببینی که به یک سال کندپر زدینار و درم قلعه نایاو همانست که پیش تو ستددره کشمیر از لشکر رایاو همانست که از گردن خویشمرد را کرد به رمح اندروایجوشن خویش در او پوش و مپوشتو برو بازوی خوبان فرسایبر همه گیتی اورا بگماروانگهی برهمه گیتی بخشایگربه جنگ آید پوشیده زرهوای برهر که به جنگ آید وایشیر آهن خای آن روز شوداز نهیب و ز فزع بازو خایاسب اورا چه لقب ساخته اندمملکت گیر و ولایت پیمایاسب او با کوس آموخته ترز اشتر پیر به آواز درایای فریدن ظفر رستم دلای مبارز شکر گرد ربایآخر این کارترا باید کرددل بدین دارو بدین کار گرایتو بدین از همه شایسته تریهمچنین باش و همه ساله تو شایناگشاده به جهان آنچه بماندتو به فرمان شهنشه بگشایدوستانش را یک یک بنوازدشمنانش را یک یک بگزایتو بزی خرم و پاینده بباشروز و شب مجلس و میدان آرایگل و می خواه بر این جشن امشباز رخ نخشبی و دولب قای
در بهبود یافتن امیر یوسف از مرض و مدح اوگویدهزار منت بر ما فریضه کرد خدایکه شاد کرد دل مابه میر بارخدایامیر ماعضد دولت و مؤید دینکه بر بزرگان فرخنده سایه تر زهمایسپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوستجمال ملک در آن طلعت جهان آرایهمیشه بر تن و برجان او به نیک دعاهزار دست بود برگرفته پیش خدایدر این میانه که او می نخورد و بر ننشستشنیده ای که دل خلق هیچ بود به جایز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواززهیچ خانه شنیدی سرود رود سرای ؟دل مخالف و بیگانگان شادی دوستهمه شتاب گرفت از نوای بر بط و ناینخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفتبه می، که زود مراین می خورنده را بگزایترنج زرد همی خواست شد به باغ امیرسپهر گفت مر او را که نیست وقت بپاینه آب دیدم بر روی سروران حشمنه رنگ دیدم در روی لعبتان سرایبه درگه ملک شرق هر که را دیدمنژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وایهمه جهان به دل سوخته همی گفتندکه یا الهی! مکروه را به ما منمایمن آن کسم که مرا اندرین میان که گذشتنه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پایخدای عزوجل رحم کرد بر دل منبه فضل و رحمت بگشاد کار کارگشایزمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافتامیر به شد و اینک به باده دارد رایهزار سال زیاد وهزار سال خورادمیی چومهره ز دست بتان مهر افزایگهی به بست درین بوستان طبع فروزگهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزایسیاه چشمان در پیش و باده ها در دستیکی به گونه روی و یکی به رنگ قبایسرایهاش همه پر ز سر و دیبا پوشوثاقهاش همه پر ز شیر دندان خایدر سرایش پر خسروان و محتشمانچو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپایبه طرف دیگر بگذر که خازنش بینینشسته از پی بخشیدنش درم پیمایامیر یوسف زین کف گشاده و سخی استکه گنج قارون با دست او ندارد پایتو فرخی که ترا این چنین خداوندیستبناز و شادزی و هر گز از طرب ماسایبه مالهای جهان جاه خدمتش مفروشزخسروان جهان جز به خدمتش مگرایرضای و طاعت او جوی و هر که را بینیهمی همین شنوان و همی همین فرمایهمیشه مجلس اوبا نشاط و شادی بادسرای دشمن اوبا خروش و ناله وای
در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گویدباغیست دلفروز و سراییست دلگشایفرخنده بادبر ملک این باغ و این سرایزین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهرزین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جایباغی چنان که بر در او بگذری اگرازهر گلی ندا همی آید که اندرآیاین باغ و این سرای دل افروز را مبادجز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدایمیر بزرگ سایه و میر بزرگ ناممیر بلند همت و میر بلند رایپاینده بادمیر به شادی و فرخیبر کف گرفته باده رنگین غمزدایشاه اندرین سرای نشسته به صدر ملکوز دوسوی سرا همه ترکان دلربایاو تکیه کرده بر چمن باغ و پیش اوآزادگان نشسته و بت چهرگان به پایبت چهرگان چابک چونان که زلفشانباشد همیشه برسمن ساده مشکسایزین روی باغ صف بتان ملک پرستزان روی صف رود زنان غزلسرایبا چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتابوندر میان باغ خوش اندر گرفته پایمیر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوشگاهی به رود و گه به زبان ملک ستایهر روز دولتی دگر و نو ولایتیوان دولت وولایت درخشندی خدایهر جایگه که رای کند دولتش رفیقهر جایگه که روی نهد بخت رهنمایشاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافتهگه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبایدر جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباداز سایه علامت واز سایه همای