- در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین سپاهسالارای ترک دگر خیره غم روزه نداریکز کوه برون آمدآن عید حصاریگریک مه پیوسته به دشواری بودییک سال دمادم به خوشی عید گزاریمانا علم عیدست آن مه که تو دیدیکو بود بدان خوبی واندوه گساریآن ماه ندانی که ترا دوش چه گفته ست ؟گفته ست که ای ماه چرا باده نیاریمه گفت و نکو گفت، من ازتو نپسندمگر تو سخن ماه نکوگوش نداریزین پیش همی روزه شمردی، گه آن بودگاهست که اکنون قدح باده شماریبرخیز و فراز آی و قدح پر کن و پیش آرزان باده که تابنده شود زو شب تاریزان باده که رنگ رخ آن دارد کو رااز میر عنایت بود از دولت یاریآن شاه عدو بند که بگرفت و بیفکندکرگی و دژم شیری اندر ره باریآن میر جهانگیر که با لشکر کشمیرآن کرد که با کبک کند باز شکاریآن گرد نکو نام که اندر دره رامبا پیل همان کردکه با کرگ ز خواریسالار سپاه ملک ایران محمودیوسف پسر ناصر دین آن شه کاریشاهی که چو او دست به تیرو به کمان بردمشغول شود شیر به فریاد و به زاریبا شیر ژیان روز شکار آن بنمایدکز بیم شود نرمتر از پیل عماریزآنگونه که ا زجوشن خر پشته خدنگشبیرون نشود سوزن درزی زدواری )؟(تیغش به گه جنگ چو ابریست که آن ابرخون بارد از آن گونه که باران بهاریاز هیبت او دشمن او گر همه کوهستمعروفتر از کاه به زاری و نزاریبا این همه رادیست که بیشست به بخششبخشش ده هزاری بود و بیست هزاریای بار خدایی که خوداز عمر ندانیروزی که درآن روز دو صد حق نگزاریقدر درم و قیمت دینار ببردیاز بس که درم پاشی و دینار ببارینزدیک تو بیقدرتر و خوارترین چیزآن چیز که آن را تو به زایر نسپاریعیدست و بر این عید میی خور که ز عکسشرخساره دیناری گردد گل ناریرامش کن شادی کن و عشرت کن و خوش باشمی نوش کن از دست نکویان حصاری
 در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گویدخوشا عاشقی خاصه وقت جوانیخوشا با پریچهرگان زندگانیخوشا با رفیقان یکدل نشستنبهم نوش کردن می ارغوانیبه وقت جوانی بکن عیش زیراکه هنگام پیری بود ناتوانیجوانی و از عشق پرهیز کردنچه باشد ندانی، بجز جان گرانیجوانی که پیوسته عاشق نباشددریغست ازو روزگار جوانیدر شادمانی بود عشق خوبانبباید گشادن در شادمانیدر شادمانی گشاده ست بر توکه مدحتگر پادشاه جهانیجهاندار مسعود محمود غازیکه مسعود باد اخترش جاودانیسر خسروان افسر تاجدارانکه اورا سزد تاج و تخت کیانیزمین را مهیا به مالک رقابیفلک را مسمی به صاحبقرانیبه مردانگی از همه شهریارانپدیدار همچون یقین از گمانیبه جنگ اندرون کامرانست لیکنندانم کجا راند این کامرانینبینی دل جنگ اوهیچ کس راتو بنمای گر هیچ دیدی و دانیاز آن سومر او راست تاغرب شاهیوز این سومر اوراست تا شرق خانیسپاهیست او را که از دخل گیتیبه سختی توان دادشان بیستگانیاگر نیستی کوه غزنین توانگربدین سیم روینده و زر کانیبه اندازه لشکر او نبودیگر از خاک و از گل زدندی شیانیخداوند چشم بدان دور دارداز این شاه و زنی دولت آسمانیچنین شهریار و چنین شاهزادهکه دیدو که داده ست هرگز نشانیبدین شرمناکی بدین خوب رسمیبدین تازه رویی بدین خوش زبانیحدیث ار کند با تواز شرم گردددورخسار او چون گل بوستانینه هرگز بدان را به بد داده یارینه هرگز به بد کرده همداستانیجهان رابه عدل و به انصاف دادنبیاراست چون شعر نیک از معانیبه جوی اندرون آب نوش روان شدازین عدل و انصاف نوشیروانیچنان گشت بازارهای ولایتکه برخاست از پاسبان پاسبانیسپاه و رعیت نیابند فرصتبه شغل دگر کردن ازمیزبانیز پاکیزگی شهر و از ایمنی دهروان گشت بازار بازارگانیزهی شهریاری که گویی ز ایزدبه رزق همه عالم اندر ضمانیبه کردار نیکو و گفتار شیرینهمی آرزوها به دلها رسانیدل من پر از آرزو بودشاهاوز اندیشه رخسار من زعفرانینه زان کاندرین خدمت این رنج بردمکه واجب کند بر من این مهربانیمرا شاد کردی و آبادکردیسرای من از فرش و مال و اوانیبیاراستم خانه از نعمت توبه کاکویی و رومی خسروانیخدایت معین بادو دولت مساعدتوباقی و بدخواه تو گشته فانیسرای تو پر سرو و پر ماه و پر گلز یغمایی و چینی و خلخانیهمایون وفرخنده بادت نشستنبدین جشن فرخنده مهرگانیبه تو بگذرد روزگاران به خوشیدوصدجشن دیگر چنین بگذرانی
 در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گویددل من همی داد گفتی گواییکه باشد مرا روزی ازتو جداییبلی هر چه خواهد رسیدن به مردمبر آن دل دهد هر زمانی گواییمن این روز را داشتم چشم وزین غمنبوده ست با روز من روشناییجدایی گمان برده بودم ولیکننه چندانکه یکسو نهی آشناییبه جرم چه راندی مرا از در خودگناهم نبوده ست جز بیگناییبدین زودی از من چرا سیر گشتینگارا بدین زود سیری چراییکه دانست کز تو مرا دیدبایدبه چندان وفا این همه بیوفاییسپردم به تودل توانسته بودمبدین گونه مایل به جور و جفاییدریغا دریغا که آگه نبودمکه تو بیوفا درجفا تا کجاییهمه دشمنی از تو دیدم ولیکننگویم که تو دوستی را نشایینگارا من از آزمایش به آیممرا باش بیش ازین آزماییمرا خوار داری و بیقدر خواهینگر تا بدین خوکه هستی نپاییز قدر من آن گاه آگاه گردیکه با من به درگاه صاحب درآییوزیر ملک صاحب سید احمدکه دولت بدو داد فرمانرواییزمین و هوا خوان بدین معنی او راکه حلمش زمینیست طبعش هواییدلش را پرست، ار خرد ار پرستیکفش را ستای، ار سخارا ستاییز بهر نوای کسان چیز بخشدنترسد ز کم چیزی و بینواییز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دوچه چیزست نیکی و نیکو عطاییایا مصطفی سیرت و مرتضی دلکه همنام و همه کنیت مصطفاییدل مهتران سوی دنیا گرایدتو دایم سوی نام نیکو گراییز بسیار نیکی که کردی به نیکیز خلق جهان روز شب در دعاییترا دیده ام قادر و پارسا بسشگفتست باقادری پارساییبه دیدار و صورت چو مایی ولیکنبه کردار و گفتار نزجنس ماییبه کردار نیکو روانها فزاییبه گفتار فرخنده دلها رباییدهنده ترا همی داد عالیکه همواره زان همت اندر بلاییبلاییست این همت و در شگفتمکه چون این بلا را تحمل نماییبه روزی ترا دیده ام صد مظالماز آن هریکی شغل یک پادشاییجوابی دهی شور شهری نشانیحدیثی کنی کارخلقی گشاییبه روی و ریا کار کردن ندانیازیرا که نه مرد روی و ریاییز تو داد نا یافته کس ندانمز سلطانی و شهری و روستاییهزار آفرین باد بر تو ز ایزدکه تو در خور آفرین و ثناییبسا رنج و سختی که بر دل نهادیازین تازه رویی، وزین خوش لقاییدرین رسم و آیین و مذهب که دارینگوید ترا کس که تو بر خطاییچه نیکو خصالی چه نیکو فعالیچه پاکیزه طبعی چه پاکیزه راییترابد که خواهد، ترا بد که گویدکه هرگز مباد از بد او را رهاییاگر ابلهی ژاژ خاید مر او راپشیمان کند خسرو از ژاژ خاییخلاف تو بر دشمنان نیست فرخازیرا که تو بر کشیده خداییهمی تابود در سرای بزرگانچو سیمین بتان لعبتان سراییکند چشمشان از شبه مهره بازیکند زلفشان بر سمن مشکساییبه تو تازه باداین جهان کاین جهان راچو مر چشم را روشنایی بباییبجز مرترا هیچ کس را مباداز بعد ملک برجهان کدخداییچنان چون تو یکتا دلی مهر اورادلش بر تو هرگز مبادا دو تاییبپاید وی اندر جهان شاد و خرمتو در سایه رأفت او بپاییبه صد مهرگان دگر شاد کن دلکه تو شادی و فرخی را سزاییبه هر جشن نو فرخی مادح توکند بر توو شاه مدحت سرایی
 در مدح خواجه عمید حامد بن محمدالمهتدی گویدتادل من ز دست من بستدیسر بسر ای نگار دیگر شدیچاره و راه خویش گم کرده امتا تو مرا به راه پیش آمدیمن زهمه جهان دلی داشتمآمدی وز دست من بستدیدل به تو دادم و دلت نستدممردم دیدی تو بدین بی بدیگویی بیدلی و با من دو دللاجرم ای صنم به کام خودیجان ودل من آن خواجه ست و توچنگ به چیز خواجه اندر زدیعالم فضل و علم خواجه عمیدحامد بن محمد المهتدیآن که همه درفشد از روی اورادی و فضل و فره ایزدیای همه حری و همه مردمیوی همه رادی و همه بخردیرادی را تو اول و آخریحری را تو ضظغ و ابجدیباخبر از فنون فضل وادبهست به پیش تو کم از مبتدیوقت کفایت ار چه کافی کسیستگوید کاستاد چومن صد شد یموبد اگر امام دانش بودتوبه همه طریقها موبدیسایل اگر چه جان بخواهد زتوبدهی و همچنین بدی تا بدیباشد اگر صد هنری مرد، توپیشتر و بیشتر از هر صدیتو زهمه جهان به پیشی و نامهمچو ز جمع روزهاشنبدیتا شبهی نیاید از آبنوسهمچو ز دار پرنیان تربدیگنبد بر شده فرود تو بادهمچو بهشت از زبر گنبدیعید مبارکست می خواه از آنکز رخ اوبه لب همی گل چدیگشته ز رنگ سبزه و ارغوانباغ و چمن زمردی و بسدیچشم مخالف را بیاژن به تیرچون کف یاران که به زر آژدی
در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گویدزنخدانی چون سیم وبراو از شبه خالیدلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالیندانستم هرگز که به آسانی و زودیدل چون منی از ره بتوان برد به خالیدلم خال نبرده ست، مهی برده که با ویمهی با سپری گرد به مانند هلالیزمانی که بی آن گرد زنخ باشم ماهیستشبی کز بر آن خال جدا مانم سالیچو بنشست چنانست که از نسرین تلیچو برخاست چنانست که از سرو نهالیکجا چهره او بود چه باغی و چه دشتیکجا قامت او بود چه سروی و چه نالیدهانش به گه آنکه همی خندد گستاخچنانست که آلوده به می گشته سفالیبه هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابیبه هر باده کزو خواهم غنجی و دلالیمرا گفت که می خواه وبه خدمت مشو امروزگمان برد که من بدهم حقی به محالیندانست که من خدمت سلطان معظمبند هم به هوای دلی و بلکه به مالیخداوند بزرگان و جهانداران مسعودکه هر روز به فتحیش زند دولت فالیکجا حمله او بود چه یک تن چه سپاهیکجاهیبت او بود چه شیری چه شکالیبی از آنکه در ابروش گره بینی یاخمعمودی ز چهل من بخماند چو دوالینه چون اوبه همه باب توان یافت نظیرینه چون او ز همه خلق توان یافت همالیزشاهان و بزرگان وجهانداران او راستبه هر فضلی دست و به هر فخر مجالیبگیرد گه پیکار حصاری به خدنگیببخشدگه کردار جهانی به سؤالیسپاهی را برخاک نشاند به نبردیجهانی را از خاک برآرد به نوالیبه اقصای جهان از فزع تیغش هر روزهمی صلح سکالد دل هر جنگ سکالیدلی کز تپش هیبت او تافته گردداگر ز آهن و رویست چه آن دل چه زکالیوبالی بود آن دل که چنین باشد در تننگر تا نشود برتو دل شاد و بالیکسی کوبه حصاری قوی از طاعت اوتافتبتر زانکه به گفتار زنی شد به جوالیخلافش برد آن را که خلافش به دل آردز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالیبسا کس که ز بیمش به خلافی که در آوردفتاداز سر منظر به بن غاری و غالیبدیدارش هر کس که نباشد خوش و خرمشود هر مژه در چشمش نیشی و نصالینه بی طاعت او شاد شود کس به امیدینه بی خدمت او راه برد کس به کمالیجهانرا ز پس اندازو ره خدمت او گیرترا راه نمودم ز حرامی به حلالیهمه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالندبتقدیر جهانی وبی اندازه عیالیز شاهان وبزرگان من ازو دیده ام و بسعطا دادن و بخشیدن بی هیچ ملالیبه کردار و به آیین و به خوهای ستودهجمالیست جهان را و که داند چه جمالیز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان راکه ازشیر نیندیشد در بیشه غزالیازین بنده نوازی و ازین عذر پذیریازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالیبقا بادش چندان که ز فرسودن ایامشودکوه دماوند به کردار خلالیبه پیراستن کار و به آراستن ملکازو یافته هر شاهی رسمی و مثالیسرایش را هر ساعت و ملکش را هر روزدگر گونه جمالی و دگر گونه جلالی
در مدح خواجه ابوسهل احمدبن حسن حمدوی گویدای پسر هیچ ندانم که چگونه پسریهر زمان با پدر خویش به خوی دگریبا چنین خو که تو داری پسرا، گربه مثلصبر ایوب مرا بودی گشتی سپریتنگدل گردی چون من سوی توکم نگرمور سوی تو نگرم تو به دگر سونگریبوسه ندهی ونخواهی که کسم بوسه دهدپس توای جان پدر رنج و عنای پدریگر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسیتو مکن نیز گه بوسه چنین حیله گریمن به پروردن تو رنج بدان روی برمکه تو در جستن کام دل من رنج بریبه مراد دل من باش و دلم نیز مخورگر همی خواهی کز صحبت من بر بخوریتیر بالایی و ماننده تیری که تراهر چه نزدیکتر آرم تو زمن دورتریمکن ای دوست که گر من ز تو بر تابم رویبسکه تو گریی و من گویم خوناب گریمن نه از بیکسی اندر کف تو دادم دلکه مرا جز تو بتانند به خوبی چوبریدل بدان یافتی از من که نکو دانی خواندمدحت خواجه آزاده به الفاظ دریخواجه سید ابو سهل رئیس الرؤسااحمد بن الحسن آن بار خدای هنریآن مهی یافته از گوهر و زیبای مهیوان سری یافته بر خلق و سزاوار سرینعمت و مال جهان را بر او نیست شرفاینت مردی خطری، شاد زیاد این خطریمهتری کرده و آموخته در خانه خویشمهتری کردن و آن مهتری او را گهریاز عطا دادن پیوسته و خوشخویی اوادبای سفری گشته براو حضریزنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدراین چنین باید کردن پدران را پسریپایگاه وزرا یافته نزدیک ملکاز نکو رایی و دانایی و تدبیر گریدر شمار هنرش عاجز و سر گشته شویگر توانی به مثل قطره باران شمریگر تو خواهیش و گر نه به تو اندر بشلدزراوچون به در خانه او بر گذریلاجرم ناموری یافت بین عادت خوببه چنین عادت نادر نبود ناموریطلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیعفری آن طلعت فرخنده و آن خوی فریای کریمی وسخی بار خدایی که مداماز همه خلق به دینار همی شکر خریاندرین دولت ماننده تو کیست دگرچه به نیکو سیری وچه به نیکو نظریعادتی داری نیکو ورهی داری خوبفضل را راهبری تا تو بدین راهبریزینت ملک خداوندی و اندر خور ملکصدر دیوان شه شرقی و آنرا ز دریبخل نزدیک تو کفرست و سخانزد تو دینمرد دین دوست بود آری از کفر بریزبرین چرخ فلک زیر کمین همت تستنه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبریدست طاقت به چنان همت عالی نرسدپس تو زین همت با رنج دل و درد سریای جوادی که همه میل سوی جود کنیای کریمی که همه راه کریمی سپریچون سخن خواهی گفتن همه ساده نکتیچون هنر خواهی جستن همه ساده جگریشیر نر وقت هنر پیش تو روباه شودزشت باشد که ترا گویم تو شیرنریهنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنمچون به نزدیک همه خلق به هر دو سمریتا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغباغ پرلاله نو گردد و گلهای طریتا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهردشت و هامون چوبساطی شو از شوشتریشاد بادی و توانا و قوی تا به مرا دگه ولی پروری وگاه معادی شکریمجلس تو ز نکو رویان چون باغ بهارپر تذروان خرامنده و کبکان دریگوش تو سوی سماع و لب نو سوی شرابچشم تو سوی دو رخساربت کاشغری
 نیز در مدح خواجه ابوسهل حمدوی گویدای قصد تو به دیدن ایوان کسرویاندیشه کرده ای که بدیدار آن رویایوان خواجه با توبه شهر اندورن بوددیوانگی بود که تو جای دگر شویآن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه رابسیار فضل دید بر ایوان کسرویاین آن بناست کر براو خوشه فلکدر وقت بدر روی چو بخواهی که بدرویباغی نهاده همبر اوباچهاربخشپر نقش و پر نگار چو ار تنگ مانویهر بخششی از و چو جهانیست مستقیمهر هندسی ازو چو سپهر یست مستویاستاد این سرای بآیین همی بودرای رئیس سید ابو سهل حمدویآن مهتری که بخت به درگاه تو بودچون رای او کنی و به درگاه او رویرایش چنان که لفظ بزرگان بود متینعزمش چنان که بازوی گردان بود قویزانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنندمردان کاردیده به شمشیر هندویتوقیع او به نزد دبیران روزگارچیزی بود بغایت از آن سوی جادویدر درست وروی او زهنر صد دلیل هستچون معجز پیمبری و فر خسرویکردار او به نزد همه خلق معجزستچون نزد شاعران سخن سهل معنویشعر درازتر ز»قفانبک « پیش اوکوته شود چو قافیه شعر مثنویگر مهتری به مرتبه چون شعر باشدیاو حرف اولین بودو دیگران رویاز خاندان خویش بزرگ آمد و شریفآموخته ز اصل و گهر گردی و گویدیریست کاین بزرگی در خاندان اوستاین مرتبت نیافت کنون خواجه از نویدر فضل گوهرش بتوان یافتن کنونمدح هزار ساله به گفتار پهلویای مهتری که غایت رادی تویی ز خلقلابل که تو ز غایت رادی از آن سویگر مردمی نبوت گردد، جهان به تویکرویه بگروند و به کس تو بنگرویدر رزم همچو شیر همیدون همه دلیدر بزم همچو شمس همیدون همه ضویجز نیکویی پذیره نیاید ترا گذردر رسم و خوی تو سخن دشمن غویاز نیکویی که خوی تو بیند نکو رودتا تو برین نهادی و تا تو بدین خوییک بیت شعر یاد کنم من که رودکیگرچه ترا نگفت سزاوار آن توی»جز برتری ندانی گویی که آتشیجز راستی نجویی مانا ترازوی «تا شاعران به شعر بگویند و بشنویدوصف دو زلف و دو رخ خوبان پیغویبا بخردان نشین چو بخواهی همی نشستبا نیکوان غنو چو بخواهی که بغنویچندان که آرزوی دل تو بود بباشبا کام و با مراد همی باش تابویبدخواه تو به درد و به اندوه دل بودتوگر نوی ز رامش و از کام دل نوی
 در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی گویدچون موی میان داری چون کوه کمر داریچون مشک زره داری چون لاله سپر داریگویی که ترا دارم، بردار ببر، لیکنگفتار دگر داری، کردار دگر داریدل در کف تو دادم نایافته بر زان لبزان دل که ترا دادم جاناچه خبرداریجان نیز به تو بخشم جان را چه خطر باشدنی نی که چو دل داری بسیار بطر داریجور تو یکی باشد داد تو نگر چندینبا داد چه کین داری با جور چه سرداریشاهیست مرا یارا باعدل عمر همدلبندیش ازو گرهش داری و بصرداریبو احمد بن محمود آن شیر شکن خسروکز بخشش او عالم پر زیور وزر داریگردونش همی گوید ای خوب سیر پهلوبسیارادب داری بسیار هنرداریای میر خراسان را شایسته پسر یکسرآیین پدر داری کردار پدر داریگراصل و گهر باید با گنج و گهر همبرهم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داریفخر همه شاهانی خورشید سیرشاهاازدریادل داری وز کوه جگرداریهم فضل به کف کردی هم علم زبر کردیاز فضل سپه داری وز علم حشرداریاندر سفری دایم برسان قمر لیکنهم دست سزا )؟( داری هم روی قمر داریسالار فکن گردی بد خواه شکر شاهیدر تیغ قضا داری در تیر قدر داریدر جنگ عدو گیرد ار کوه سپر پیشتاو کوه سپر دارد تو نیزه سپرداریکوه از تو عجب دارد، باداز تو عبر گیردچون قصد حضر کردی چون رای سفر داریبر خصم نشان باشدبر دشمن اثر ماندتا تیغ به کف داری تا خود به سر داریتیر تو جگر دوزد سهم تو زفر بنددبس خانه کز آن بیکس زین زیر و رزبرداریدر دست هنر داری در خلقت فرداریدیدار علی داری کردار عمر داریجایی که درر باید جایی که غرر بایدمعلوم غرر داری مفهوم درر داریبر درگهت از مادح زوار همی بینماین را به طرب داری آنرا به بطر داریزان دست که دریا شد با او شمرکوچکبس کس که غنی داری دینار شمر داریزر تو همی گوید زرم نه حجر پس چونگاهش چو حجر داری گاهش چو مدر داریاز گنج تو زربیرون چون حلقه ز در گوییازسیم گران داری وززر چو حجر داریتا خرماآرد تا آبی بار آردآفاق به کف داری معشوق به بر داریتا چرخ کمان دارد تا کوه کمر دارداز فخر کمان داری و ز عز کمرداری
قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید شمارهٔ ۱ - قطعهخواستم از لعل او دو بوسه و گفتمتربیتی کن به آب لطف خسی راگفت یکی بس بود و گر دوستانیفتنه شود آزموده ایم بسی راعمر دوباره ست بوسه من و هرگزعمر دوباره نداده اند کسی را
شمارهٔ ۲ - و او راستهمه نعیم سمر قند سر بسر دیدمنظاره کردم در ناغ و راغ و وادی و دشتچو بود کیسه و جیب من از درم خالیدلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشتبسی ز اهل هنر بارها به هر شهریشنیده بودم کوثر یکی و جنت هشتهزار جنت دیدم هزار کوثر بیشولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشتچو دیده و نعمت بیند به کف درم نبودسر بریده بود در میان زرین طشت