~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح میر ابواحمد محمدبن محمود بن ناصر الدین و وصف شکارگاه چهار چیز گزین بود خسروان را کارنشاط کردن چوگان و رزم و بزم شکارملک محمد محمود آمد و بفزودبر این چهار بتوفیق کردگار چهار :نگاه داشتن عهد و بر کشیدن حقبزرگ داشتن دین و راستی گفتارجز این چهار هنر، صد هنر، فزون داردکزین چهار هنر، هر یکی فزون صدبارچو داد دادن نیکو، چو علم گفتن خوبچو عفو کردن مجرم، چو بخشش دینارهنر فراوان دارد ملک، خدای کنادکه باشد از هنر وعمر خویش برخوردارچنانکه او ملکست و همه شهان سپهشهمه ملوک سپاهند و او سپهسالارز جمله ملکان جهان که داند کردهزار یک زان کان شهریار گیتی داربیک شکار گه اندر، من آنچه زو دیدمترا بگویم خواهی کنی گر استفساربدشت برشد روزی بصید کردن ومنز پس برفتم با چاکران و با نظارز دور دیدم گردی بر آمده بفلکمیان گرد مصافی چو آهنین دیوارامیر پیش و گروهی شکار اندر پیشبتیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصارهمی فکندبه تیر و همی گرفت به یوزچو گرد باد همی گشت بر یمین و یساربیکزمان همه بفکند و پس به حاجب گفتکه هرچه کشته تیر منست پیش من آرز بامدادان تا نیمروز حاجب اومیان دشت همی گشت با هزار سواربر استران سبک پی همی نهاد سبکشکارها که برو تیر برده بودبکاربماندمرکبش و استران بمانده شدندز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بارهنوز پنج یکی پیش میر برده نبوداز آن شکار که از تیر میر شد کشتارچو پشته پشته شداز کشته پیش روی امیرفراخ دشتی چون روی آینه هموارز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشتز شاخ آهو چون زلف تابداده یارمرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمدفرو نشستم و بگریستم بزاری زاردر آرزوی دو زلف ودو چشم آهوی خویشچو چشم شیران کردم ز خون دیده کنارز چاکران ملک چاکری بدید مراهمی ندانم بونصر بود یا کشواربرفت و گفت ملکرا که فرخی بگریستبصیدگاه تو بر چشم آهویی بسیارچو بازگشت همیبرد سوی خیمه خویشز خون دیده کناری عقیق دانه نارمگر که آهو چشمست یار او که شده ستبچشم آهو بر چشمهاش باران بارملک چنانکه ز آزادگی سزید گزیدز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخاردراز گردن و کوتاه پشت و گرد سرینسیاه شاخ و سیه دیده ونکو دیداربچشمش اندر گفتی کشیده بودستیبسحر سرمه خوبی و نیکویی سحاربمن فرستاد آنرا و معنی آن بوده ستکه شادمان شو و اندوه دل براین بگساربدین کریمی و آزادگی که داند بودمگر امیر نکو سیرت نکو کردارچه جایگاه شگفتست و کیست از امراسزای ملک جز آن آفتاب فخر تباردر آنچه خواهد دادن خدای عرش بدوچنین هزار جوانرا کرا بود مقدارهمی ندانی کاین دولتی چگونه قویستتواین حدیث که گویم، نگر نداری خواررسد بجایی ملک محمد محمودکه کس بنشنید از ملک احمد مختاریکان یکان همه فردا ترا پدید آیدتو گوش دار و ببین تا چگونه گردد کارهنوز خاقان در خدمتش نبسته کمرهنوز قیصر بر درگهش نکرده نثارهنوز نامه او با خوانده نیست بر فغفورهنوز خطبه او کرده نیست در بلغارهنوز نایب او با دبیر و مستوفیخراج مغرب را برگرفته نیست شمارهنوز پیشرو روسیان بطبع نکردرکاب او را نیکو بدست خویش بشارهنوز رود سرایان نساختند به رومز بهر مجلس او ارغنون و موسیقارهنوز طوف نکرده ست و سر بسر بنگشتچنانکه باید گرد جهان سکندر واربسی نمانده که کار جهان چنین گرددبکام خویش رسیده من و همه احرارهمیشه تا نبود گل بروزگار خزانچنانکه میوه نباشد بروزگار بهارخدای ناصر او باد و روزگار بکامفلک مساعد و گیتی برو گرفته قرار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در تهنیت عید فطر و مدح امیر محمد بن محمود گوید رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر برخنک آن کو رمضان را بسزا برد بسربس گرامی بود این ماه ولیکن چکنمرفتنی رفته به و روی نهاده بسفرسبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفتتا نگویند فروهشت بر ما لنگررمضان پیری بس چابک و بس باخردستکار بخرد همه زیبا بود و اندر خوراو شنیده ست که بسیار نشین را گوینددیر بنشست برما و همی خورد جگرچکنم قصه دراز، این بچه کارست مراسخنی باید گفتن که به ده دارد دررمضان گر بشد از راه فراز آمد عیدعید فرخنده ز ماه رمضان فرخ ترگاه آن آمد کز شادی پر گردد دلوقت آن آمد کز باده گران گردد سرمجلسی باید آراسته چون باغ بهشتمطربی مدح امیرالامرا کرده زبرباده صافی و پالوده و روشن چو گلابساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکراثر غالیه عیدی نارفته هنوززان بنا گوش که با سیم زند رنگش بردست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببندزانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبرهر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقلفرخی تا بتوانی بجز این نقل مخوراین همه دارم و زین بیش به فر ملکیکه امام ملکانست به فضل و به هنرپس چرا باشم غافل بنشینم بر خیرساقیا باده فراز آر و بنه شغل دگرمن و معشوق و می و رود و سرکوی سرودبر سر کوی سر و دست مرا گم شده خرای خوشا بامی ومعشوق سرودی که در آننعت آن قد بلند آید و آن سیمین برخوش بگوش آید شعری که در آن شعر بودمدحت خسرو بانعت رخی همچو قمرمطربا! آن غزل نغز دلاویز بیارور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ تجدید مطلع ای دریغا دل من کان صنم سیمین بردل من برد و مرا از دل او نیست خبراو دلی داشت گرامی و دلی دیگر یافتکاشکی من دلکی یافتمی نیز دگردلفروشان خراسان را بازار کجاستتا دلی یابم ازیشان چو دل خویش مگراندرین شهر کسی را دل افزونی نیستور بود نیز همانا نفروشند به زرهر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شدحال ازینگونه ست اینجا، حذر ای قوم حذرتو چگویی که من بیدل چون تانم گفتمدحت خسرو عادل به چنین حال اندرمیر ابو احمدبن محمود آن شیر شکارمیر ابو احمد بن محمود آن شیر شکرآنکه از شاهان بیشست به علم و به ادبآنکه از میران بیشست به فضل و به هنربه نهاد و خو و صورت بپدر ماند راستپسر آنست پدر را که بماند بپدرتا جهان گم نشود، گم نشود نام و نشانپدری را که چنین داد خداوند پسرشکر باید کند ایزد را سلطان که کندبه چنین شاه نکو رسم پسندیده سیرگر هنر باید، هست، ار که سخا باید هستبه قیاس عدد قطره باران به شمرایزد از چهره او چشم بدان دور کنادخاصه امروز که امروز فزون دارد فرای سپندی ،منشین، خیز سپند آر سپندتا ترا سازم از این چشم گرامی مجمرور بدست تو کنون اخگر افروخته نیستز آتش هیبت آن شه به فروزان اخگرچشم بد را ز چنان شاه بگردان به سپندکآفرین باد بر آن صورت نیکو منظرنه شگفتست که از دیدن آن بار خدایمرد کم بین را بفزاید در دیده بصردیدی امروز ملک را تو بآن دشت فراخپیش آن موکب و آن رایت فرخ پیکرتو نگفتی بچه ماند، نه من ایدون گفتمکه بمه ماند و مه را ز ستاره لشکرماه از آن گفتم کاندر لغت و لفظ عربچشمه روز بود ماده و مه باشد نرمگرش دیدی شاهان کمر بسته گهیدیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر؟هر که شاهنشهی وملک همیخواهد جستگو چو او باش و گرنه بشوو رنج مبرملک آن باشد کورا به سخن باشد دستملک آن باشد کورا به هنر باشد کراو هنر دارد بایسته چو بایسته رواناو سخن راند پیوسته چو پیوسته دررهمه شاهان جهانرا چو همه در نگرمبندگی باید کرد از بن دندان ایدرایدرست آنکه همه داشتنی جم پنهانایدرست آنکه همی جست بجهد اسکندرایدرست آنکه همی خوانند او را طوبیایدرست آنکه همی خوانند او را کوثرشکر ایزد را کامروز بدانجایگهمکه شهان همه گیتی را آنجاست مفربرسد قافیه وشعر و بپایان نرسدگر بگویم که چه کرد او به بت کالنجرتا نباشد چو گل سیب گل آذرگونتا نباشد چو گل نار گل نیلوفرتانماند به گلاب آن عرق مرز نگوشتا نماند به می قطر بلی سیسنبرشادمان باد و بهرکام که دارد برسادآن نکو خوی نکو منظر نیکو مخبرشغل او با طرب و شغل عدو با غم دلبخت او روز به و بخت عدو روز بترهمچنین عید بشادی بگذاراد هزاردر جهانداری و در دولت پیروز اختر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در وصف بهار و مدح ابواحمد محمدبن محمود بن سبکتگین مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهاراز در نوشاد رفتی یا زباغ نوبهارای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخخاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهارهر درختی پرنیان چینی اندر سر کشیدپرنیان خرد نقش سبز بوم لعل کارارغوان بینی چو دست نیکوان پردستبندشاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوارباغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله گونباد گردد مشکبوی و ابر مروارید بارباغبان برگرفته دل بماه دی زگلپر کند هر بامدادی از گل سوری کناربلخ بس خوشست، لیکن بلخیانرا باد بلخمرمرا با شهرهای گوز گانانست کارنو بهار بلخ را در چشم من حشمت نماندنا بهار گوز گانان پیش من بگشود بارباغ و وراغ و کوه و دشت گوز گانان سر بسرحله دو روی را ماند ز بس نقش و نگارهر چه زیور بود نوروز نو آیین آن همهبرد برگلهای باغ و راغ نوروزی بکاراز دوران رشنه (؟) تاکهپایه های کرزوانسبزه از سبزه نبرد، لاله زار از لاله زاربیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلیدگاه چون بیجاده گردد، گاه چون زرعیاراز فراوان گل که برشاخ درختان بشکفدراست پنداری درختان گوهر آوردند باربامدادان بوی فردوس برین آید همیاز در باغ و در راغ و زکوه و جویبارگل همی گل گردد وسنگ سیه یاقوت سرخزین بهار سبز پوش تازه روی آبدارخوبتر زین گوز گانان را بهاری دیگرستوین بهار اکنون پدید آید که آید شهریارمیر ابواحمد محمد شهریار دادگرسر فراز گوهر و فخر بزرگان تبارآنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتستآنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعاردر بزرگی با تواضع، در سیاست باسکوندرسخا باتازه رویی، در جوانی با وقارپردل پردل ولیکن مهربان مهربانقادر قادر ولیکن بردبار بردبارخشت او از کوه برگیردهمی تیغ بلندناوک او کنگره برباید از برج حصارهمچنان ترسند چون کبکان ترسنده زبازپیل ازو روز نبرد و شیر ازو روزشکارابر گوهر بار زرین کله بندد در هواگر ز دریای کفش خورشید بر گیرد بخارمرد را اول بزرگی نفس باید پس نسبهست اندر ذات او این هر دو معنی آشکارآن همای رایت فرخنده او خفته نیستآخراو خواهد بنای مملکت کرد استواربس نپاید کو بپرواز اندر آید نرم و خوشگر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قراربر در بغداد خواهم دیدن اورا تا نه دیرگرد بر گردش غلامان سرایی صد هزاردولت سلطان قوی باد و سر تو سبز بادکاینجهان با دولت وتیغ شما خوارست خوارخوش نخسبم تا نبینم بر در میدان توخفته هر شب شهریاران جهانرا بنده وارتا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشتهمچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهارتا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهیتا نباشد چون شکوفه ارغوان شاخ چنارنیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز شبنیک بادت وقت وساعت نیک بادت روزگاررنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاهدین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یارتا ز بهر خدمت درگاه تو هر چند گاهشاه چین آید پیاده، شاه روم آید سواربر خور از نوروز خرم، بر خور از بخت جوانبر خور از عمر گرامی، برخور از روی نگاردشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحندوستانت شادمان و شادکام و شادخوار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی گوید شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگارخوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یارشبی که اول آن شب شراب بود و سرودمیانه مستی و آخر امید بوس و کنارنه شرم آنکه ز اول بکف نیاید دوستنه بیم آنکه بآخر تباه گردد کارمیی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاببتی بپیش من اندر ، چو تازه روی بهاربتی که خانه بدو چون بهار بود و نبودشگفت، ازیراکز بت کنند خانه بهاربجعدش اندر سیصد هزار پیچ و گرهبجای هر گره او شکنج وحلقه هزاربتی که چشم من از بس نگار چهره اونگار خانه شد، ار چه پدید نیست نگارز حلقه های سیه زلفش ار بخواستمینماز بام زره کرده بودمی بسیاربرابر دو رخ او بداشتم می سرخز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینارچو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدمیکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسارنشان مستی در من پدید بود و بتمهمی نمود به چشم سیه نشان خمارچو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنودز خواب کرد مرا ماهروی من بیداربنرم نرم همی گفت روز روشن شداگر بخسبی ترسم که بگذرد گه باربشاد کامی شب را گذاشتی بر خیزبخدمت ملک شرق روز را بگذارمرا بخدمت خسرو همی فرستد دوستکه گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟بروی ماند گفتار خوب آن مهرویفریش روی بدان خوبی و بدان گفتاربر من آن بت بازار نیکوان بشکستکجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟گر او عزیزتر از دیده نیست در دل مننعوذبالله نزدیک میر بادم خوارامیر عادل باذل، محمد محمودکه حمد و محمدت آنجاست کو بود همواربلند نام همام از بلند نام گهربزرگوار امیر از بزرگوار تبارسخاوت و کرمش را پدید نیست قیاسفضایل وهنرش را پدید نیست شمارز نامور پدر آموخته ست فضل و هنرچنانکه از گهر آموخته ست شیر شکارکند بنوک سنان بند ملک دشمن سستکند بنوک قلم سد مملکت ستوارنظام مملکت آید ز جنبش قلمشچنانکه دایره خیزد ز گردش پرگارگر از کفایت گویی؟ چنوکه هست؟ بگو؟ور از سخاوت گویی؟ چنو کجاست ؟ بیار؟میان بخل و میان کف گشاده اوچو کوه روی کشیده ست جود او دیوارشتاب شاهان باشد به گرد کردن زرشتاب میر به خشنود کردن زوارشهان خزانه نهند، او خزانه پردازدنه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزارولیک آنچه در آرد ببخشد و بدهدسخاوت این سان دارد ،کفایت این مقداراگر همی رسدی دست او بهمت اوکمینه بخشش او بدره بودی و قنطاربکام و همت و نهمت رسیده گیرش دستبدولت پدر و عون ایزد داداربنام ایزد شاهنشهیست روز افزونامید خلق همیدون بدو گرفته قراربچشم هر کس او را بزرگی و حشمتبجای هر کس او را ایادی و کردارچو روزکار بودکار چون نگار کندبروزگار توان کرد کارها چو نگارسیاه سنگی اندر میان سنگ کهیبروزگار شود گوهری چو دانه نارخدایگان جهان را ببر کشیدن اوعنایتیست که او را پدیدنیست کنارفزوده شاه جهاندار در ولایت اودو سه ولایت و هر یک توابعش بسیارترا نمایم سال دگر دگر شده حالچنانکه گویی: احسنت! راست گفتی پارامیرشاد و بدو بندگان او همه شادمخالفان همه باگرم وانده و تیمارمن ایستاده و شعری همی سرایم خوبچنانکه کرد نباید بآخر استغفاروگر ز راست ستغفار خواهد ایزد مامن آن کنم که در او راست گفته ام اشعاردروغ گفتم لیکن نه ناتوانی بودکه در نمایش فضلش نداشتم دیدارچنانکه هست ندانستمش تمام ستودجز این نبود مرا در دروغ دستگزاردروغ گوید هر کس که گوید اندر فضلچو شاه شرق و چنو خلق باشد از دیاربروز معرکه زین پر دلی و پر جگریستکه یک سواره شود پیش لشکری جراربتیر در بر شیران ره پیاده کندچنانکه در دل پیلان بنیزه راه سوارهمیشه تا دل آزاد مرد جای وفاستچنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوارامیر عالم عادل بکام خویش زیادز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردارگهی بتیغ ستاننده فراخ جهانگهی بتیر گشاینده بلند حصارنصیب او طرب و عیش زین مبارک عیدنصیب دشمن او: ویل و وای و ناله زار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی گوید ای دل تو چه گویی که زمن یاد کند یارپرسد که چگونه ست کنون یار مرا کارگوید که مرا چاکرکی بود وفاجویگوید که مرا بندگکی بود وفاداراندوه خورد، کو غم من خورد همی دیاندیشه برد، کو بر من بود همی پارنی نی که من او را دلکی نازک دیدماز بهر مرا بر دل نازک ننهد باراو را نتوان گفت که اندوه مرا خورکان رامش دل نیست به اندوه سزاوارعاشق منم اندوه مرا باید خوردنای عشق همه دردی واندوهی و تیماربا این همه درد دل و اندوه چه بودیگر دور نبودی زمن آن لعبت فرخارتا چشم من از دیدن آن ماه جدا شدانده مرا هیچ کران نیست پدیدارچون زیر شدم زرد و نزار از غم هجرشاز من چه عجب داری گر ناله کنم زارحال دل خود گویم نی نی که نه نیکوستدر مدح امیر انده دل گفتن بسیارشهزاده محمد ملک عالم عادلبو احمد بن محمود آن علم خریدارآن بر همه شاهان بشرف سید وسرورآن بر همه میران بهنر مهتر و سالاربرنا و به برنایی اندر هنر ویعاجز شده پیران جهاندیده بیدارپیری که بسالی سخنی خام نگویدباشد بر او خام و سبک سنگ و سبکساردر علم چنانست که او داند و ایزددر جود چنانست که من دانم و زوارزو پرس همه مشکل ودشوار جهان رازیرا که بر او نبود مشکل و دشوارصد نکته مثل در دو سخن با تو بگویدوین معجزه زو دیدم، صد بار، نه یکباربا این همه فضل و هنر و مملکت و عزهمچون ملکان نیست پر از کینه و جبارهر چند جهان سخت فراخست ولی هستپیش دل او تنگ تر از نقطه پرگاریارب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچیزچیزیکه به شش روز نهاد ایزد دادارداند همه چیزی جز از آن چیز که راهشیکسو بود از ملت پیغمبر مختارحقا که ندارد بر او دنیا قیمتوالله که ندارد بر او گیتی مقدارمنت ننهد برتو بکردار فراوانداند که زمنت بشود رونق کردارگر مملکت خویش بتو بخشد گویدتقصیر همی باشد معذور همی دارچو شاکری از نعمت او شکر گزارداز شرم دو رخسار کند همچو گل ناردر تخته بنام ادبا دارد اثوابدر بدره بنام شعرا دارد دیناراندر خور آن همت و آن نعمت و آن دلطاقت جز از این باید یارب تو پدیدآراو نام نکو جسته برنج از دل نازکوالله که بود نام نکو جستن دشواراز بهر نکو نامی گفتار من و توبردل ننهد رنج مگر مردم هشیارآنکو طلبد نام نکو باید کردنبا دیو به روز اندر سیصد ره پیکاربر بیهده کس را نستایند و مر او رااز ریگ، ستاینده فزون بینم همواراندر خوی او گر خللی بودی، بیشکپنهان بنماندی و بگفتندی ناچارچشم بد ازو دور کناد ایزد کوراچیزی نشناسم که نداد ایزد جز عارنظاره گر آن چیز بگوید که ببینداز میر همه فضل و هنر گوید نظارای شمسه ملک پدر و زینت عالمای نعمت اهل ادب و دولت احرارآیین همه چیز تو داری و تودانیآیین مه مهر نگهدار و بمگذارآن کن که بدینوقت همیکردی هر سالخز پوش وبکاشانه شو از صفه و فروارفرمای که پیش تو بسازند حصاریاز آهن و پولاد مر او را درو دیوارآتش بدو اندر فکن و عود فرو ریزتا عود بگویم که چه گفته ست ببازاراز خانه ببازار همی گشتم یک روزناگاه فتادم به یکی کلبه عطارعطار بکلبه در، با عود همی گفتکاصل تو چه چیزست و چه چیزی زبن و بارگفتم بگو ای عود که یک ذره ز عنبربه باشد و خوشتر بود از عود بخروارعنبر نه هماناکه چنین یارد گفتنگفتی و خطا گفتی عذر آر و ستغفارای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامیای مال تو بر چشم تو چون دشمن تو خاراز عود گنهکارتر امروز بر منآنست که شک دارد در هستی جبارز آتش بکن ای شاه مکافات گناهشآتش بود ای شاه مکافات گنهکارتا وقت خزان زرد بود باغ چو زر نیختا وقت صبا سبز بود باغ چو زنگارتا کوه چو مصمت بود اندر مه آذرتادشت چو وشی بوداندر مه آذاردلشاد زی وکامروا باش و طرب کنبا طرفه نگاری چو گل تازه بگلزارهر روز یکی دولت و هر روز یکی عزهر روز یکی نزهت و هر روز یکی یارصد مهر مه دیگر بفزای بشادیدر دولت سلطان جهانگیر جهاندار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهارچه دور باید بودن همی ز روی نگاربهار من رخ او بودو دور ماندم ازوبرابر آمد بر من کنون خزان و بهاراگر خزان نه رسول فراق بود چراهزار عاشق چون من جدا فکند از یارببرگ سبز چنان شادمانه بوددرختکه من بروی نگارین آن بت فرخارخزان در آمد و آن برگها بکند و بریختدرخت ازین غم چون من نژند گشت و نزارخدای داند کاندر درختها نگرمز درد خون خورم و چون زنان بگریم زارکسیکه او غم هجران کشیده نیست چو منز بهر برگ درختان چرا خورد تیمارمرا رفیقی امروز گفت: خانه بسازکه باغ تیره شدو زردروی و بی دیدارجواب دادم و گفتم درخت همچو منستمرا ز همچومنی ای رفیق باز مدارمن و درخت کنون هر دوان بیک صفتیممنم ز یار جدا مانده و درخت از بارنگار یار من و دوست غمگسار شودبفر خدمت درگاه میر شیر شکارامیر عالم عادل محمد محمودقوام دولت و دین محمد مختارستوده پدر خویش وشمع گوهر خویشبلند نام و سر افراز در میان تبارهمه جهان پدرش را ستوده اند و پدرچو من ستایش او را همی کند تکرارهر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنودنه روز او بد باشد نه عیش اودشوارپسر که دانا باشد بر از پدر بخوردبخاصه از پدر پیش بین دولت یارامیر عادل، داناترین خداوندستبزرگوارترین مهتر و مهین سالارنه برگزاف سپه را بدو سپرد پدرنه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمارکسی که ره برداندر حدیث های بزرگدر این حدیث مر او را سخن بود بسیارخدایگان جهان را درین سخن غرضستتو این سخن را زنهار تا نداری خوارمن این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولیدراز کردن قصه بهر سخن بچه کارهر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعرپدید خواهد شد مرخلق را همی همواربسی نمانده که شاه جهان ببار آیدمصاف و موکب او را بصد هزار سوارنگر شگفت نیاید ترا ازین سخنانبر این هزار دلیلست بل هزار هزارملک نهاد و ملک همت و ملک طلعتچنو کجاست یکی از همه ملوک بیاراگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسبخدایگانی یابد امیر دارد کارنکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهبنکو نهاد و نکو طلعت و نکو کرداردل و زبان و کف او موافقندبهمگه وفا و گه بخشش و گه گفتارکنار باشد باران نوبهاری رافضایل وهنرش را پدید نیست کناربسا کسا که رسید از عطا و نعمت اوچنانکه من بتوانایی و بدستگزارچنان شدم ز عطاهای او که خانه منتهی نباشد روزی ز سایل و زوارچه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفتزمین چگونه کند شکر ابر باران بارازان عطا که بمن داد اگربمانده بدیبه سیم ساده بر آوردمی در و دیواربوقت بازی، اندر سرای، کودک منبسان خشت همی باز گسترد دیناربشکر او نتوانم رسید پس چکنمز من دعا و مکافات زایزد دادارهمیشه تا نشود خاک عنبر اشهبهمیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوارهمیشه تا ندمد در میان سوری موردهمیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خارعزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکونامیر با دو بدو مملکت گرفته قرارکجا موافق او را نشست باشد تختکجا مخالف او را قرار باشد دارفلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیزخدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در صفت شکار جرگه میر ابواحمد محمدبن محمود گوید با من امروز که بوده ست بدین دشت اندرتا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکرهر که او صید گه شاه ندیده ست امروزبنداند به عیان تاش نگویی به خبرچون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمودآن خداوند سخا گستر بسیار هنرکه توانستی آن صید بسر برد جز اوکه توانستی آن شغل جز او برد بسرهیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفتکی بود خاطر کس را بچنین جای خطرصید گاه ملک دادگر عالم راباز نشناختم امروز همی از محشراز غلامان حصاری چو حصاری پره کردگرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپراز دد و دام همه دشت چنان گشت روانکه همی تیره شد از دیدن آن دشت بصرمرغ از آن پره برون رفت ندانست همیز استواری که همی پره زدند آن لشکرملک عالم عادل پسر شاه جهانمیر ابو احمد محمود سر افراز گهردر میان پره در تاخت، کمان کرده بزهجفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفراز چپ و راست شکاری همی افکند بتیرتا بیفکند شکاری بی اندازه و مرناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگسفری کردی چندان که کند چشم سفرعزم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشتکرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، براین همی رفت و همه روی پر از خون دو چشموان همی گفت وهمه سینه پر از خون جگرراست گفتی که شکسته سپه خانندیپیش محمود شه ایران در دشت کترگور خر بودهمه دشت در افکنده بهمهمه را دوخته پهلو وبر و سینه و سرهیچ شه را بجهان صید گهی بود چنین؟هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندرراست گفتی که بدین روز همی در نگرمکوبر آهیخته بد پیش صف اندر خنجرهمچنان کاین گله گور درین دشت فراخلشکر دشمن او خسته و افکنده سپراین ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پستوان ز خون دل و از خون جگر جوشن تردر دل هر یک، از ناوک او سیصد راهدربر هر یک، از نیزه او سیصد درلشکر دشمن او مویه گر و لشکر اولب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطرمن در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیعمدح او خوانده وزو یافته بسیاری زرفال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راستتا زنم او راهر روز یکی فال دگرتا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگتا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکرنابتابش نبود نجم سها همچو سهیلتا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمرکامران باش و به نهمت رس و بی انده زیشادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود گوید نبود عاشقی امسال مر مرا در خورکنون که آمد بر خط نهاد باید سرمرا تو گویی کز عشق چون حذر نکنیکسی نمای مرا کو کند ز عشق حذراگر بدست منستی حذر، چنان کنمیکه رفته بود می از دست او به روم و خزربر آسمان ز غم عاشقیست اختر منبر آن گری که مر او را چنین بود اخترتو گویی این دل من جایگاه عشق شده ستنه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکرهنوز عشق کهن خانه باز داده نبودکه عشق تازه بدر باز کوفت حلقه درخدای جز دل من عشق را پدید کناددری، اگر بجهان اندرون دریست دگراگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشقملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکردلم تباه شدستی ز عشق اگر شب و روززمدح خسرو جزوی نکرد می از برامیر عالم عادل محمد محمودکه روزگار بدو باز یافت عدل عمربزرگواری کز روزگار آدم بازچو او و چون پدر او ملک نبود دگرچو علم خواهد گفتن سپند باید سوختکه بیم چشم بدان دور باد از ان مهتربخوب سیرتیش گر بخواهدی، کندیمصنفی بزمانی دو صد کتاب سیرخدای در سراو همتی نهاد بزرگچنانکه گنج به رنجست از آن و دل به فکرهر آنکه همت داده ست طاقتی بدهادچنانکه باشد باهمتی چنان درخوربیابد آخر سلطان زیاد اونظرشبکام خویش رسد میر و ماهمه یکسریکان یکان هم از اکنون همی پدید آیدبر این حدیث گواهی دهد دوات گهرایا بمرتبت وقدر و جاه افریدونایا بمنزلت و نام نیک اسکندرچرا دوات گهر داد شاه شرق بتودر این حدیث تأمل کن و نکو بنگردوات را غرض آن بودکاندر و قلمستقلم برابر تیغست بلکه فاضل ترنیامد، آنچه ز نوک قلم پدید آمدز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زرقلم بساعتی آن کارها تواند کردکه عاجز آید از آن کارها قضا و قدرقلم بود که ز جایی بتو سخن گویدکه مرغ اگر زبرش بگذرد بریزد پرملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویشقلم بمنزلت لشکری بود بیمربسا سپاه گرانا که پی سپار شدندز جنبش قلمی تار و مار وزیر و زبرملوک را قلم و تیغ برترین سپهیستبترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نربنای ملک به تیغ و قلم کنند قویبدین دو چیز بود ملک را شکوه وخطرهمه شهان و بزرگان و خسروان جهانبدین دو چیز جهان را گرفته سر تاسرگهی زنوک قلم، گنج کن ز خواسته پرگهی به تیغ، زمین کن ز خون دشمن تردوات را غرضی بود و همچنین غرضستدر آن طویله گوهر که یافتی ز پدرترا گهر نه ز بهر توانگری داده ستخدایگان را رازیست اندر آن مضمرعزیزتر ز گهر در جهان چه چیز بودگهر بر تو فرستاد با دوات بزرمرادش آنکه تو بی عیب و پاک چون گهریدگر که از تو برافروخته ست روی گهرسدیگر آنکه مرا از تو هیچ نیست دریغز گنج و گوهر و پیل سپاه و تاج و کمرعزیزتر ز تو برمن در اینجهان کس نیستعزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگربگنج ها گهر و سیم زر نهاد ستمهمه برای تو، بردار و از جهان برخورعنایتیست بکار تو شاه مشرق راچنانکه ایزد را در حدیث پیغمبرهمه سکالد کز نام تو بلند کندجمال و زینت دینار و رتبت منبرهمی سزد بهمه رویها که در نگریاز آن پدر که تو داری سزای چون تو پسرهمیشه تا نجهد ز آهنینه مرز نجوشهمیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبرهمیشه تا نبود چون بنفشه آذر گونهمیشه تانبود ارغوان چو نیلوفربه تندرستی و شاهنشهی و روزبهیهمی گذار جهان را بکام و خود مگذر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید ای از در دیدار پدید آی و پدید آرآن روی، کز و رنگ رباید گل و بر بارتا کی تو ز من دور و زایشه دوریمن با دل پر حسرت و با دیده خونباردوری تو و از دوری تو سخت برنجمامید بهی نیست چو زینگونه بود کاراول دل من گرم همیداشتی و مندل بر تو فرو بسته بشیرینی گفتارروزی که جدا ماندمی از تو ز پی منصد راه رسول آمده بودی و طلبکارکردار همی کردی تا دل بتو دادمچون دل بشد از دست ببستی در کردارآن خوشخویی وخوش سخنی بد که دلم رادر بند تو افکند و مرا کرد چنین زاریکبار بدیدار مرا شاد کن ای دوستگر هیچکسی شاد شده است از تو بدیدارخوارم بر تو، خوار چه داری تو رهی رامن بنده میرم نبود بنده او خوارمیر همه میران پسر خسرو ایرانبواحمد بن محمود آن ابر درم بارابر درمش خواندم و این لفظ خطا بودمحتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفارچون من بجهان هیچکسی ابر درم خواندآنرا که همی بارد روز و شب دینارآری ره و رسم پدر خویش گرفته ستکایزدش معین باد همه وقت و نگهدارمحمود و محمد ملکانندو شهاننداین خوی چنین را به دل و دیده خریدارامروز که دانی ز امیران جز از ایشانشایسته بدین ملک و بدین کارو بدین بارگر نام نکو باید و کردار نو آییندارند بحمدالله و هستند سزاوارجاوید بدین هر دو ملک ملک قوی بادتا کور شود دیده بدخواه نگونسارتا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباددشمن چه خورد، جز غم واندیشه و تیماربانیت نیکست و دل و مذهب پاکستوایزد بود آنرا که چنین خلق بود، یارای با پدر خویش موافق بهمه چیزوز مهر پدر در تو پدید آمده آثاراین سیرت و این عادت و این خو که تو داریکس را نبود تانبود بخرد وهوشیارمردم به خرد هر چه بخواهد بکف آردچیزی ندهد جز به خرد ایزد دادارفردوس بیابند بتوحید خداوندتوحید خداوند خرد کرد پدیدارچندین شرف و فضل و بزرگیست خرد راای از خرد آنجا که خرد را نبود بارآگاه شده ست از خرد تو پدر توزین روی بتو داد دل و گوش بیکباربر خیره نکرده ست بنام تو سراسراین ملک بی اندازه و این لشکر جرارتو نیز همه روز در اندیشه آنیکان چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزارشب خواب کند هر کس و تو هر شب تا روزاز آرزوی خدمت او باشی بیدارآنرا که ترا گوید تو خدمت او کناو را برتو تیزترست از همه بازارآن کیست که این لفظ همی گوید با توجز من که به بهر شعر همی گویم هموارتا لاله خودروی نگردد چو گل سیبتا نرگس خوشبوی نگردد چو گل نازتا وقت بهار آید و هر وقت بهاریاز گل چو دو رخسار بتان گردد گلزاردلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاببر کام و هوای دل و بر دشمن غداراز روی نکو کاخ تو چون خانه مانیوز زلف بتان بزم تو چون کلبه عطارعید تو همه فرخ و روز تو همه عیدوز دیدن تو فرخ روز همه احرار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~