~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر محمد فرزند سلطان محمود غزنوی گوید ای سرا پای سرشته ز می و شیر وشکرشکر از هند نیارند ز تو شیرین ترلب تو طعم شکر دارد و دراصل گلستکس ندیده ست بگیتی گل با طعم شکربوسه ای زان لب شیرین بدلی یافته امهر کجا بوس تو آید دل و جانرا چه خطرهر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آنتو دلم بردی و دانم که ترا نیست خبریا تو از جمله بت رویان چیز دگرییا مرا با تو و با عشق تو حالیست دگرمن همه ساله دل از عشق نگه داشتمیبحذر بودمی از عشق و پس و پیش نگرتا ترا دیده ام ای ماه دگر سان شده امبا خلل گشت همی حال من و حال حذرجای شکرست نگارا که تو در پیش منیور نبودی تو چنین بودمی امروز مگرعشق و جز عشق، مرا بد نتوانند نموددولت میر نگهبان منست ای دلبرمیر بواحمد بن محمود آن بار خدایکه چو خورشید بر افروخته زو روی گهرآن پسندیده به رادی و به حری و معروفآن سزاوار به شاهی و به تاج اندر خوراز نکو رسمی و نیکو خویی و نیکدلیبسوی اوست همه چشم ودل و گوش پدراندرین ایام از نادره ها نادره استپسری با پدر خویش موافق به سیراین پسر چون پدر آمد به سرشت و بنهادتخم چون نیک بود، نیک پدید آرد برپدر از مردی، از شیر برد هر دم دستپسر از مردی با پیل زند هزمان برپدر از ملک زمین بیشترین یافته بهرپسر از کتب جهان بیشترین کرده زبرپدر آنجا که سخن خواهد بشکافد مویپسر آنجا که سخن گوید بفشاند زرآن سخن خواهد پاکیزه چو در بافته دروین سخن گوید پیوسته چو پیوسته دررسخن آرایان آنجا که سخن راند میرخیره مانندو ندانند سخن برد بسرسخن آموزد از و هر که سخنگویترستوین شگفتی بود از کار جوانی بیمراین هم از بخت بلندست و هم از اختر نیکشاد باش ای ملک نیکخوی نیک اخترباش تا بینی این اختر و این بخت بلندچه کنندو چه نمایند به ایام اندرکمترین چیزی کاین بخت بدو خواهد دادگنجهای ملکانست و ولایت یکسرمیر محمود به شادی و به شاهی بزیادتاببیند هنر و دولت و اقبال پسردولتی دارد چندانکه بر اندیشد دلدولت عالی با همت عالی همبرآخر آن دولت و آن همت کاری بکنداین سخن را که همی گویم بازی مشمرباش تا شاه جهان میر مرا امر کندکه سپاه و بنه بردار و زجیحون بگذردشمنان را همه برگیر و ولایت بگشایپس بپیروزی برگرد و بشای و ظفرآن نماید ز هنر وان کند آن شیر نژادکه نکرده ست مگر صد یک آن رستم زربسوی غزنین با مال گران حمل کندبنه خان ختا با بنه خان تترتا نباشد چو سپیده دم، هنگام زوالتا نباشد چو نماز دگری، وقت سحرشادمان باد و بعدلش همه گیتی چو بهشتخانمان عدوی دولت او زیر و زبر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیرابواحمد محمد بن محمود غزنوی گوید ای دل نا شکیب مژده بیارکامد آن شمسه بتان تتارآمد آن سرو جلوه کرده بنازآمد آن گلبن خمیده ز بارآمد آن بلبل چمیده بباغآمد آن آهوی چریده بهارآمد آن غمگسار جان و روانآمد آن آشنای بوس و کنارآمد آن ماه با هزار ادبآمد آن روی با هزار نگارآمد آن مشکبوی مشکین موآمد آن خوبروی ماه عذارگر نژند از فراق بودی توخویشتن را کنون نژند مدارزین بهنگام تر نباشد وقتزین دلارام تر نباشد یارعشق را باز تازه باید کردعاشقی را بساز دیگر باراندر این عشق نو غزلها گویپس بگوش خدایگان بگذارآفتاب خدایگان که بدویچون گل افروخته ست روی تبارمیر عادل محمد محمودپشت دین محمد مختارآنکه گیتی بروی او بیندخسرو شاه بند شیر شکارآنکه دولت چو بندگان مطیعخدمت او کند به لیل و نهاربهتر از خدمت مبارک اونیست اندر جهان سراسر کارخدمت او امیدوار ترستاز دعاهای عابدان بسیارهر چه باید ز آلت ملکانهمه دادستش ایزد دادارگر که سرمایه مهی هنرستهنرش را پدید نیست شمارور بزرگی بفضل خواهد بودفضل او را پدید نیست کنارروز چوگان زدن ستاره شودگوی او بر سپهر دایره وارو اندر آماجگاه راه کندتیر او اندر آهنین دیوارنامه نانوشته بر خواندخاطر پاک او به روز هزارگویی آن خاطر زدوده اویابد اندر ضمیر هر کس بارز آنچه امسال کرد خواهد خصمرایش آگاه گشته باشد پارهر چه بر عالمان بود مشکلزو بپرسی بدم کند تکراردولت او برو بر آسان کردهر چه بر مردمان بود دشوارگویی او از کتابهای جهانبر گزیده ست نکته اسرارچون نسیم از سر زبان داردفقه و تفسیر و مسند اخبارگر چه گیتی بجمله در کف اوستورچه آکنده گنجهاش بمارهمتش برتر از تواناییستدادنش بیشتر ز دستگزارابر و دریا سخی بوند بطبعدستش از هر دو ننگ دارد و عاردر خزان ازرزان نریزد برگنیم از آن، کز دو دست او دینارپادشه اینچنین سزد که دهندپادشاهان بفضل او اقرارمملکت را ملک چنین بایدتا بودکار ملک راست چو تارآفرین بر یمین دولت بادآن بلند اختر بزرگ آثارکز همه خسروان عصر جز اوکس ندارد پسر بدین کردارای ملک زاده فریشته خوای بتو شادمان دل احرارگفتگوی تو بر زبان دارندپیش بینان زیرک و هشیارهر که فردای خویش را نگریدچنگ در دامن تو زد ستوارفر شاهی خدای ما بتو دادگر نه مردم بداند این مقدارماه و خورشید را قران باشدهر گهی با پدر کنی دیدارهمچنین باش سالهای درازدل سلطان گرفته بر تو قرارکار تو با سعادت و اقبالوز تن و جان خویش برخورداردیدن شاه بر تو فرخ بادهمچو بر شاه دیدنت هموار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار دوش متواریک بوقت سحراندر آمد به خیمه آن دلبرراست گفتی شده ست خیمه منمیغ و او در میان میغ قمرچنگ در بر گرفت و خوش بنواختوز دو بسد فرو فشاند شکرراست گفتی به بتکده ست درونبتی و بت پرستی اندر برپنج شش می کشید و پر گل گشتروی آن روی نیکوان یکسرراست گفتی رخش گلستان بودمی سوری بهار گل پرورمست گشت و ز بهر خفتن ساختخویش را از کنار من بسترراست گفتی کنار من صدفستکاندر و جای خویش ساخت گهرزلف مشکین بروی بر پوشیدروی خود زیر کردو زلف زبرراست گفتی کسی نهان کرده ستسمن تازه زیر سیسنبرزلف او را بدست بگرفتمزنخ گرد او بدست دگرراست گفتی نشسته ام بر اوگوی و چوگان شه بدست اندرپادشه زاده یوسف آنکه هنرجز بنزدیک او نکرد مقرراست گفتی هنر یتیمی بودفرد مانده ز مادر و ز پدرپس بازی گوی شد خسروبر یکی تازی اسب که پیکرراست گفتی بباد بر، جم بودگر بود باد را ستام به زرخم چوگان بگوی بر زد و شدگوی او با ستارگان همبرراست گفتی برابر خورشیدخواهد از گوی ساختن اختراز سر گوی زیر او برخاستآن که که گذار بحر گذرراست گفتی سپهر کانون گشتو اختران اندر آن میان اخگرزلزله در زمین فتاد و خروشاز تکاپوی آن که ره برراست گفتی زمین بخود میگشتزیر آن باد بیستون منظرکوه بر تافت این زمین و نتافتبار آن کوه سنب کوه سپرراست گفتی جبال حلم امیربار آن کوه پاره بود مگرچون بر آیین نشسته بود بر اوآن شه گردبند شیر شکرراست گفتی قضای نیکستیبر نشسته مکابره به قدردیدی او را بدین گران رتبتکه چسان کشت شیر شرزه نرراست گفتی که همچو فرهادستبیتسون را همی کند به تبرگر به لاهور بودتی دیدیکه چه کرد از دلیری و ز هنرراست گفتی درختها بودندبارشان: تیر و نیزه و خنجررده گرد سپاه بگرفتندگیر ها گیر شد همه که ودرراست گفتی سپاه یأجوج اندکه نه اندازه شان پدید و نه مرشاه ایران به تاختن شد تیزرفت و با شاه نی سپاه و حشرراست گفتی همی بمجلس رفتیا از آن تاختن نداشت خبرپشت آن لشکر قوی بشکستوز پس آن نشست بی لشکرراست گفتی که نره شیری بودگله غرم و آهو اندر برتیر او خورده بودی اندر دلهر که ز ایشان فرو نهادی سرراست گفتی جدای گشت به تیردل ایشان یکایک از پیکرروزی اندر حصار برهمناناوفتاد آن شه ستوده سیرراست گفتی که آن حصار بلندخیبر ستی و میر ما حیدردی همی آمد از بر سلطانآن نکو منظر نکو مخبرراست گفتی سفندیارستیبر نهاده کلاه و بسته کمرگفتم از خلق او سخن گویمنوز نابرده این حدیث بسرراست گفتی کسی بمن بر بیختنافه مشک و بیضه عنبرخود مر او را بخواب دیدم دوشپیش او توده کرده زیور و زرراست گفتی یکی درختی بودبرگ او زر و بار او زیورشادمان باد و می دهش صنمیکه چنویی ندیده صورتگرراست گفتی بدستش اندر گشتجام با رنگ شعله آذربر کفش سال و ماه باد مییکز خمش چون بکند دهقان سر،راست گفتی بر آمد از سر خمماهی از آفتاب روشن ترفرخش باد عید آنکه به عیدکارد بنهاد بر گلوی پسرراست گفتی دو نیمه خواهد کردلاله یی را ببرگ نیلوفر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ نیز در مدح امیر یوسف سپهسالار گوید سروی گر سرو ماه دارد بر سرماهی گر ماه مشک بارد وعنبرماهت با مشک سیم دارد همبرسروت بر مه ز لاله دارد زیورشکر داری! چنانکه داری لؤلؤروزی بر من ببوسه باری شکریکچند از درد عشق زاری کردمزاری دیدم چنانکه خواری بیمرمن بسیاری هم تو خوردم جانازینروی ای بت بروی گشتم چون زردارم بر رخ ز اشک جویی جاریرویم زردست وتن چو مویی لاغرگر من از بزم میر بویی یابمگردد کارم ز بخت روزی بهترخسرو یوسف که از یلان کین جویدباشد دادش همیشه با دین همبراز دل دریاست میرو از کف جیحوندر صدر او حاتمست و بر زین حیدراز خون دشت فراخ گردد جیحونچون کرد او از نیام بیرون خنجراحسنت ای خسروی که راندی لشکررادی کردی بسی و دادی گوهرهرگز بی تو مباد شادی روزیدایم چونین امیر بادی و سرورتیر تو در مغز شیر مسکن خواهدنبود با ناوک تو آهن منکرگردون میدان شود، چو بازی چوگاندریا صحرا شود، چو سازی لشکرگیتی زرین شود، چو آیی زی بزمخارا پر خون شود، چو تازی اشقرماهی، گر ماه جام دارد و ساغرشیری، گر شیر ملک دارد و کشورببری، گر ببر درع دارد و مغفرابری، گر ابر تخت دارد و افسرفرخ شاهی، خجسته داری اختربر هر گردن ز شکر داری چنبردشمن را در دو دیده داری اخگرگویی در آب تیغ داری آذرگردون سازد همیشه کارت نیکوزیرا چون تو ندید شاهی صفدرفارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگزگاهی ملحد کشی و گاهی کافرگویی کز روی خویش داری مخبرگویی کز خوی خویش داری منظرگویی کز فضل خویش داری گوهرکویی کز دست خویش داری کوثریابند از خدمت تو نعمت اخواننعمت باشد جزای خدمت در خوردولت با تو گرفت صحبت دایمکرده ست از تو همیشه دولت مفخرصفدر چون تو نبود رستم یاساممهتر از تو نبود جم یا نوذرتا نبود همچو ماه پروین تابانتا نبود لاله، همچو نسرین پرپرشادان بادی مدام وغمگین دشمندر تن پیکان تو و زوبین برسر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفربت من آن صنم ماهروی سیمین برنخست گفت که جانا ترا چه شد که چنینشکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیرچو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدیمگر ز رنج بنالیده ای براه اندرمگر دل تو بجای دگر فریفته شدمگر ز عشق کسی پر خمار داری سرمگر ترا ز کس نکبتی رسید برویمگر مخاطره ای کرده ای بجای خطرمگر ز خوابگه شیر برگرفتی صیدمگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پرمگر ز مار سیه داشتی بشب بالینمگر ز کژدم جراره داشتی بسترمگر هوای دلی از تو بستدند بقهرمگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکرجواب دادم کای ماه روی غالیه موینه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغرمرا جدایی درگاه میر ابو یعقوبچنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگرسه ماه بودم دور از در سرای امیرمرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خورکنون که باز رسیدم بدین مظفر شاهکنون که چشم فکندم بدین مبارک درقوی شدم به امید و غنی شدم به نشاطدلم گرفت قرار و غمم رسید بسربوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزودیکی فریشته زین خسرو فریشته فریکی فریشته آمدبه خوشترین هنگامیکی فریشته آمد به بهترین اختربه طالعی که امارت همی فزود شرفبه ساعتی که سعادت همی نمود اثراگر همی به پسر تهنیت شود واجببدین پسر که ملک یافته ست واجب ترکه این خجسته پسر، وین بزرگوار خلفزهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهرسپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت اوهمی دهند هم از کودکی کلاه و کمربنیکویی پدرش را امیدهاست درووفا کناد خدای اندر و امید پدرامیر یوسف را اندر اینجهان شجریستکه جز بشارت و جز تهنیت ندارد برگمان برم که من اندر زمین همان شجرمشجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدایز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟که تا بخدمت او اندرم همی نرسمز شغل تهنیت او بشغلهای دگرگهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلامگهی بحاجب شایسته و گهی بپسرهمیشه حال چنین باد و روزگار چنینامیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتربشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیشز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمرچگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمانز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزرچهار صفه و از هر یکی گشاده دریچنانکه چشم کند از چهار گوشه نظردری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغدری از و سوی بحر و دری از و سوی برسپید کرده بکافور سوده و بگلاببکار برده در و یشم ترکی ومرمربجای شنگرف اندر نگار هاش عقیقبجای ساروج اندر مسامهاش درربسقفش اندر عود سپید و چندن سرخبخاکش اندر مشک سیاه و عنبرترچو بخت میر بلند و چو عزم میر قویچوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خورز برج او بتوان برد ز آسمان پروینز بام او بتوان دید سد اسکندراگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکستبرابر سر دیوار اوست سیر قمرز بس بلندی بالای او، نداند کردشمار کنگره برج او ستاره شمرفرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشتهزار گونه درو شکل و تندس دلبرز لاله های مخالف میانش چون فرخارز سروهای مرادف کرانش چون کشمرهزار دستان بر شاخ سرو او بخروشچو عاشقان فراق آزموده وقت سحرچو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوشچو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبرسپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلتخدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خورخجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنربقدر و منزلت از هفت آسمان بگذربروز بزم حدیثی ز تو و صد بدرهبه روز رزم غلامی ز تو و صد لشکرستوده ای بکمال و ستوده ای بجمالستوده ای به نوال و ستوده ای به سیرمقدمی به علوم و مقدمی به ادبمقدمی به سخا و مقدمی به هنربسا کسا که نه چون منظرست مخبر اوتراست منظر زیبا موافق مخبرز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سالبسال های فراوان نکرد رستم زرگر اوبصیدگه اندر غزال گور فکندتو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکروگر که رستم پیلی بکشت در خردیهزار پیل دمان کشته ای تو در بربرنکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرتنکو خویی و نکو مخبر و نکو منظرهمیشه از پی کین خواستن ز دشمن دینقبای تو زره است و کلاه تو مغفرهمه کسی ز قضا و قدر بترسد وبازز ناوک تو بترسد همی قضا و قدرچه ابربا کف دینار بار تو و چه گردچه بحر بادل پهناور تو و چه شمرکسیکه بسته بود نام چاکریت بدوزمانه بنده او باشد و فلک چاکربروز معرکه از تو حذر نداند کردکسی که او ز قضای خدای کرد حذرهمیشه تا نبود نزد مردم بخردگمان بجای یقین وعیان بجای خبرامیر باش و خداوند و پادشاه جهانزمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپرنهاده ملکان را بکام خود برگیرخنیده ملکان را به ایمنی بر خور ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبربدر خانه میر ،آن ملک شیر شکرمیریوسف که همی تازه کند رسم ملوکمیر یوسف که همی زنده کند نام پدربدر خانه آن بار خدای ملکانکاخهاییست بر آورده بدیع و درخورکاخهایی که سپهریست بهر کاخی برکاخهایی که بهاریست بهرکاخی درهر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهاروز درخشانی چون ماه بهنگام سحرهر یکی همچو عروسی که بیاراید رویوز بر حله فرو پوشد دیبای بزرخاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اندآن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمربدل پنجره بر گردش سیمین جوشنبدل کنگره بر برجش زرین مغفربزمگاهست و چو از دور بدو در نگریرزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپرسایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیرهمچو سیمرغی افکنده بپای اندر پربندگان و رهیان ملک اندر آن کاخدست برده بنشاط و دل پر ناز و بطراین بدستی در می کرده و دستی دینارآن بدستی گل خود روی و بدستی ساغرپس هر پنجره بنهاده بر افشاندن رابدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکرمطربان رودنواز و رهیان زرافشاندوستداران همه می خوار ومخالف غمخورزیر هر کاخی گر آمده مردم گرهیدستشان زر سپار و پایشان سیم سپراین همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزالآن زدینار درست و این ز مشک اذفرنه هماناکه چنین داشته بود افریدوننه همانا که چنین ساخته بوداسکندرتو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساختوینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهانحاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگربپسند دل خویش از پی او خواست زنیز تباری که ستوده ست به اصل و به گهرهر چه شایست بکرد آنچه ببایست بدادکاراو کرد تمام و شغل او برد بسرآنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویشنکند هیچ شهی از پی تزویج پسرآن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاندسر به عیوق برآورد وازو چید ثمرخدمت میر همیکرد ز دل تا از دلخدمت او کند امروز هر آن کو برترخدمتش بود پسندیده بنزدیک امیرلاجرم میر کله داد مر او را و کمراینت آزادگی و بار خدایی و کرماینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مراز خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کردآن ملک زاده آزاده کهتر پرورخادمی کو را مخدوم چنین شاید بودبس عجب نیست اگر مه بودازهر مهترخنک آنان که خداوند چنین یافته اندبردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیرهم ستوده بخصالست و ستوده بفعالهم ستوده بنوالست ستوده بهنرچو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلسچو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکرتیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعلتیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفراو یقینست و جز او هر چه ببینی تو گماناو عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبرگر خطر خواهی از درگه او دور مشوور شرف خواهی از خدمت او در مگذرزین شرف یابی و چیزی نبود به زشرفزان خطر یابی و چیزی نبود به زخطرتا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوشتا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبرکامران باد بجنگ اندر با زور علیپادشا باد بملک اندر با عدل عمر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار گوید هر که را مهتریست اندر سرگو بدر گاه میر ما بگذردر جهان خدمت امیر منستخدمتی کان دهد بزرگی برآسمان خواهدی که بر در اویابدی جان کهترین چاکرمن نه برخیره ایدر آمده اممرمرا بخت ره نمود ایدربخت من درجهان بگشت و ندیدهیچ درگاه ازین مبارک ترآمد و مر مرا اشارت دادکه بنه دل بر این مبارک درگرترا مهتریست اندر دلور ترا خواجگیست اندر سردر گهی یافتی چنانکه کندمر ترا زود خواجه و مهترتو بدین در مدام خدمت کنتا رسانم ترا بخدمتگربخت من رهبری خجسته پی استکس ندارد چو بخت من رهبرمرمرا ره به درگهی برده ستکه مثل هست با فلک همبردرگه پادشاه روز افزوندرگه خسرو ستوده سیرعضد دولت و مؤید دینمیر یوسف سپهبد لشکرآن سپهبد که باد حمله اوبگسلاند ز روی کوه کمرآن سپهبد که زخم خنجر اوخف کند بر سر عدو مغفرپیش تیغش عدو برهنه بودور چه دارد ز کوه قاف سپرخنجر او ز بس جگر که شکافتگوهر او گرفت رنگ جگرروز کین باخدنگ و نیزه اودشمنش را چه غفلت و چه حذرقلعه یی کو بچنگ او آیدباره او چه آهن و چه حجرهر که از پیش او هزیمت شداز نهیب اندرون شود به سقرآن هراسد بجنگ او که بجنگنهراسد ز شیر شرزه نرنیزه ای سازد او ز ده ره تیرازیک اندر نشاختن بدگرگر بخواهد ز زخم گرز کندکوه را خرد و مرد و زیر و زبرتیغ او ترجمان فیروزیستنوک پیکان او زبان ظفرهر سلاحی که برگرفت بودبا کفش ساز گار و اندر خورچشم بد دور باد ازو که اززنده شد نام نیک و نام هنرهمچنان چون دل برادر اوشادمانست ازو روان پدرهر کجا زان ملک سخن گویینکندکس حدیث رستم زربتوان دید ازو به رأی العینآنچه یابی ز روستم بخبررادی آمیخته ست با کف اوهمچوبا دیده بصیر بصرمن یقینم که تاجهان باشدزوسخی تر نزاید از مادراینجهان گر بدست او بودیداد بودی هزار بار دگرچون قدح بر گرفت، ساغر خواستاینجهانرا بچشم او چه خطراز حقیری که سیم و زر بر اوستننهدسیم و زر بگنج اندرکه دهد، جز همو، بشاعر خویشزین شاهانه و ستام بزرای ترا بر همه مهان منتای ترا بر همه شهان مفخربر کشیدی مرابچرخ برینقدر من بر گذاشتی زقمرزینت و ساز اسب من کردیزانچه شاهان از آن کنندافسرکامهایی ز درد کردی خشکچشمهایی ز گریه کردی ترجاه من بردی ای امیر به ابرکان من کردی ای ملک به گهرخلعت تومرا بزرگی دادوین بزرگی بماند تا محشرزن کنم تا مرا پسر باشدوین بماند زمن بدست پسرمیر محمود کاسب داد مراوز عطا کرد کام من چو شکراز پی خدمت شریف تو دادتا روم با تو ساخته بسفرتو چنان کز مروت تو سزیدکارهایی گرفتی اندر براسب را با ستام و زین کردیمرمرا با نشاط و عیش و بطرشاد باش ای کریم بی همتاای نکو منظر و نکو مخبربهمه کامهای خویش برسوز تن و جان و از جهان برخوربندگان تو با عماری و مهدخادمان تو با کلاه و کمر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ درمدح عضدالدوله امیریوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود این هوای خوش و این دشت دلارام نگروین بهاری که بیاراست زمین را یکسرای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشتکس بهاری نشنیده ست ز تو خرم ترباغها کردی چون روی بتان از گل سرخراغها کردی چون سنبل خوبان زخضراز تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشتمجلس آراسته و مرغ درو رامشگرما درین مجلس آراسته چندانکه توانمی گساریم بیاد ملک شیر شکرمیر یوسف عضدالدوله سالار سپاهروی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهرآنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازوهیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمرصورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوبعادتی دارد با صورت خویش اندرخوربیست چندانکه درین شهر نباتست و درختاندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فرهر که از دور بدو در نگرد خیره شودگوید این صورت و این طلعت شاهانه نگرعادت و سیرت او خوبتر از صورت اوستگر چه در گیتی چون صورت او نیست دگردر جهان هردو تنی را سخن از منظر اوستمنظرش نیکو، اندر خور منظر مخبرکس بود کو را منظر بود و مخبر نیمیر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظرببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوابسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدرسیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیربه بر انداختن سیم به بخشیدن زرخواسته گر چه عزیزست و خطرمند بودبرآن خواسته ده خواسته را نیست خطربار گنجی بدهد چون قدحی باده خوردبه دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکرباده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلالکس مبادا که باو گوید تو باده مخورشاعران را ملکان خواسته آنگاه دهندکه بدیشان بطرازند مدیحی چو درراو مرا خلعت و دینار بوقتی فرمودکه مرامدحت او گشته نبود اندر سرخلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویشکسوت قیصر بر جامه نشان قیصراز پس خلعت شایسته بآیین صلتیبه درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمرصلتی چون سپری بود که گر خواهم ازوپر توان کرد ز دینار مدور دو سپرخلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلالصلتش کرد دل دشمن من زیر و زبرمن بتقصیر سزاوار بدی بودم واونیکویی کرد فزون از حد اندازه و مرفرخی زیبد و واجب بود و هست سزاکه همه سال بدین شکر زبان داری ترمیر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کردگر چه در سرما با میر برفتی بسفراشتر مرده کنون زنده توانی کردنعیسی مریم گشتی تو بدینحال اندرچند گویی که مرا چند شتر گشت سقطاین سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خرهم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازانگر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شترتا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمانتا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبرشادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملککامران با دو قوی دولت و محمود اثرفرخش باد سر ماه و سر سال عجمدولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ نیز در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود گوید همی نسیم گل آرد بباغ بوی بهاربهار چهر منا! خیز و جام باده بیاراگر چه باده حرامست ظن برم که مگرحلال گردد بر عاشقان بوقت بهارخدای، نعمت، مارا ز بهر خوردن دادبیا و نعمت او را ز ما دریغ مدارچه نعمتست به از باده باده خوارانراهمین بسست و گر چند نعمتش بسیاربخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمیدز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموارز گلبنان شکفته چنان نماید باغکه میر پره زدستی بدشت بهر شکارامیر ما عضد دولت و مؤید دیندرامید بزرگان وقبله احراربزرگواری کاندر میان گوهر خویشپدیدتر زعلم در میان صف سوارمبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگچنو یکی نبود در میان بیست هزاردومرد زنده نماند که صلح تاند کرددر آن حصار که او یک دو تیر برد بکاربروی باره اگر برزند ببازی تیرز سوی دیگر تیرش برون شود زحصارسلاح در خور قوت هزار من کندیاگر نیابد او را ز بهر بازی یارکمان اورا بینی فتاده پنداریمهینه شاخی افتاده از مهینه چنارچنو سوار نیارد نگاشتن به قلماگر چه باشد صورتگری بدیع نگارز دور هر که مراورا بدید یکره گفتزهی سوار نکو طلعت نکو دیدارز خوب طلعتی و از نکو سواری کوستز دیدنش نشود سیر دیده انظارنکو لقا و نکو عادت و نکو سخنستنکو خصال و نکو مذهب و نکو کرداردرم کشست و کریمی که در خزانه اودرم نیابد چندانکه بر کشد زواردرم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدربر امیر ندارد به ذره ای مقداراگر بیابد روزی هزار تنگ درمهزار و صد بدهد کارش این بود هموارمرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخزمال دادن و بخشیدن بدان کردارچنان ملک را بایدکه باشدی هر روزخزانه پردرم و پر سلیح و پر دینارچو خرج خویش فزونتر زدخل خویش کندز زر وسیم خزانه تهی شود ناچاردگر که نام نکو یافته ست، و نام نکونکوتر از گهر نابسوده صد خروارشریفتر زان چیزی بود که محتشمانهمی کنند بهر جای فضل او تکراربزرگتر زان چیزی کجا بود که ازوهمی رسد ز دل و دست او به دستگزارهر آنچه من ز کریمی و فضل او گویمکنند باور و بر من نباید استغفاررسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطرکند ز خدمت او بی یسار ملک و یسارمرا بخدمتش امروز بهترست از دیمرا بدولتش امسال خوشترست از پارهزار سال زیاد این بزرگوار ملکعزیز باد و عدو را ذلیل کرده وخوارخجسته بادش نوروز و همچنان همه روزبشادکامی برکف گرفته جام عقارهمیشه در بر او کودکی چو لعبت چینهمیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین گوید کاشکی کردمی از عشق حذریا کنون دارمی از دوست خبرای دریغا که من از دست شدمنوز ناخورده تمام از دل برچون توان بود برین درد صبورچون توان برد چنین روز بسرعشق با من سفری گشت و بماندمونس من به حضر خسته جگردور بودن ز چنان روی ،غمیستهر چه دشوارتر و هر چه بترپیک غزنین نرسیده ست که منخبری یابم از دوست مگرسفر از دوست جدا کرد مراگم شود از دو جهان نام سفرمن شفاعت کنم امسال ز میرتا مرا دست بدارد ز حضرمیر یوسف پسر ناصر دینلشکر آرای شه شیر شکرچون شه ایران والا به نسببا شه ایران همتا به گهرآنکه بر درگه سلطان جهانجای او پیشتر از جای پسرهمه نازیدن میر از ملک استزین ستوده ست بر اهل هنرهمچنان در خور از روی قیاسکان ملک شمست این میر قمرملک او را بسزا دارد از آنکیاد گارست ملک را ز پدرلاجرم میر گرفته ست مدامخدمت او چو نماز اندر برروز و شب پیش همه خلق زبانبثنا گفتن او دارد ترهمه از دولت او جوید نامهمه در خدمت او دارد سرتا ثنای ملک شرق بودبثنای دگران رنج مبراین هم از خدمت باشد که ز منبخرد مدح شه شرق بزردوستانرا دل از اینگونه بوددوستارانرا زین نیست گذرشاد باد آن هنری میر که هستپادشاهی و شهی را در خورآن نکو سیرت و نیکو مذهبآن نکو منظر ونیکو مخبرآنکه اندر سپه شاه کسیپیش او نام نگیرد زهنرچون عطا بخشد اقرار کنیکه جهانرا بر او نیست خطرچون بجنگ آید گویی که مگرنرسیده ست بدونام حذراز حریصی که بجنگست مثلجنگ را بندد هر روز کمردشمنانرا چو کمان خواهد میرهیچ امید نماند به سپرهمه کتب عرب و کتب عجمبر تو بر خواند چون آب زبرسخنانش همه یکسر نکتستچون سخن گوید تو نکته شمرتا همی سرخ بود آذر گونتا همی سبزبود سیسنبرتا بود لعلی نعت گل نارچون کبودی صفت نیلوفرشادمان باد و بکام دل خویشآن پسندیده خوی خوب سیرنیکوانی چو نگار اندر پیشدلبرانی چو بهار اندر برهمچو این عید بشادی و خوشیبگذاراد و هزاران دگر ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~